گوشیم زنگ خورد و وقتی دیدم مادرخوندهام نیناست، صدای غرشمانندی از گلوم خارج شد. بهش زنگ زده بودم که بگم کشتی رو نیاز داریم ولی برنداشته بود و حالا که بالاخره داشت تماسمو جواب میداد، احساس میکردم اهانتی که بهم کرده به اوج رسیده. یونگی نگاهی به صفحهی گوشیم انداخت و از جاش بلند شد.
" سلام منو نرسون. من جلوتر میرم و نائب رئیسها و کپتینها رو ملاقات میکنم."
قبل از اینکه سلانه سلانه راه بیفته بره بیرون، توی آینهی کنار در به خودش خیره شد و شروع به مرتب کردن موهای تیرهاش کرد تا جایی که بالاخره راضی شد. چشمهامو توی کاسه چرخوندم. حرومزادهی مغرور. انگار مثلا سربازهای من کوچیکترین اهمیتی به اینکه اون جذاب به نظر میرسه یا نمیرسه، میدادند.
گوشیم همچنان داشت زنگ میخورد. اول حرف زدن با نینا و بعدش هم کل عصر گوش کردن به حرفای عموهام، چه اتلاف وقتی! اونم در حالی که یه امگای خوشگل داشتم که روی تخت منتظرم بود. تماس رو وصل کردم.
" نینا. "
" تهیونگ، عزیزم، بهم زنگ زدی؟"
عزیزم؟ هردومون میدونستیم که ذرهای علاقه و عاطفه بین ما حروم نمیشد. من از وقتی که توی ده سالگیم با پدرم ازدواج کرده بود، ازش متنفر بودم. گاهی که پدر سادیسمیم کتکش میزد دلم براش میسوخت اما وقتی دیده بودم عصبانیتشو سر خدمتکارها خالی میکنه، این حس دلسوزی از بین رفت.
اون یه موجود از پشت خنجرزن بود؛ خیلی از امگاهای اطراف ما توی مافیا اینطوری بودند، یا به خاطر اینکه هیچ راه دیگهای برای دفاع از خودشون نداشتند یا چون حوصلهشون سر میرفت. قبل از اینکه جونگکوک رو خوب بشناسم، نگران بودم که یه شخصیت زشت پشت ظاهر بینقص و معصومش پنهان کرده باشه، ولی اون ظاهرا و باطنا فوقالعاده بود. و من شدیدا خوشحال بودم چون با بودن امگایی مثل نینا کنارم، اوضاع به چیزهای خوبی ختم نمیشد.
" کشتی پدر رو برای چهار روز لازم دارم. اگه نمیخوای به نیویورک برگردی، باید دو هفتهی آینده رو توی خونهی مسافرتیمون سر کنی."
توپید:
" من دارم دور ساحل ساردینیا رو میگردم. نمیتونی ازم انتظار داشته باشی برگردم نیویورک چون شما به این نتیجه رسیدید که به تعطیلات نیاز دارید."
از مرگ پدرم سه هفته پیش تا حالا باهاش خیلی مدارا کرده بودم.
" همون کاری رو میکنی که من میگم، نینا. الان من کاپوام و به نفعته یادت بیاد که من پسر پدرمم، شایدم فراموش کردی چه کارهایی ازم برمیاد؟"
سکوت. از آسیب زدن به امگا ها خوشم نمیومد، اما به فاصلهی کوتاهی بعد از اینکه با پدرم ازدواج کرده بود، مچشو در حال کتک زدن یونگی گرفته بودم. فقط ده سالم بود ولی همون موقع هم قدم به بلندی قدش بود و ازش قویتر بودم.
از گردن گرفتمش و احتمالا اگه پدر همون موقع سر نمیرسید، ولش نمیکردم. نینا اون موقع توی چشمهام دید که من یه آدمکشم. پدر تا یک قدمی مرگ به خاطر دست زدن به پسرهاش کتکش زده بود حتی در حالی که خودش همیشه من و یونگی رو شکنجه میداد تا قویترمون کنه. یک سال بعد من اولین آدممو کشتم و شش سال بعدش گردن پسرعموم رو همونطوری که میخواستم گردن نینا رو بعد از آسیب زدن به برادرم بشکونم، شکوندم. و نینا اینو میدونست.
" چطور میتونی ازم بخوای برگردم وقتی میدونی من هنوز عزادارم؟ "
لرزش آزاردهندهای رو به صداش اضافه کرد، جوری که انگار در آستانه اشک ریختن بود اما هر دومون میدونستیم که نبود. با خشم از میون دندونهای بهم فشردهام گفتم:
" به من دروغ نگو. تو به همون اندازهای که من از پدرم متنفر بودم ازش متنفر بودی و دوست داشتی خودت بکشیش. پس وانمود نکن از مرگش ناراحتی. و به علاوه، وانمود نکن که به یه جوجه ناخدای زیر سن قانونی اجازه نمیدی که روی کشتی لعنتی پدر جوری مثل خر بکنتت که برق از سرت بپره."
نینا گلوشو صاف کرد. فکر میکرد من توی سیسیل ارتباطات نداشتم؟ عموی بزرگم اونجا کاپوی فمیلیا بود و البته که یکی از آدمهاش نینا رو برام میپایید. یه سری عکس ازش با ناخدای بیست سالهی کشتی دیدم و کاری که روی اسکله داشتن انجام میدادند هیچ شباهتی به عزاداری نداشت.
نینا تازه توی اواسط سی سالگیش بود چون وقتی مجبور به ازدواج با پدرم شد فقط نوزده سالش بود. اما تا زمانی که دردسر درست نمیکرد برام اهمیتی نداشت با این و اون تیک میزنه.
" و نینا، من کاپوام، ممکنه تصمیم بگیرم که باید دوباره ازدواج کنی. به اندازهی کافی آدم توی رده خودم هست که خلق و خوی مشابهی با پدرم داشته باشن."
نفس تندی از سر ترس کشید. هیچ قصدی در خصوص اینکه به ازدواج کس دیگهای دربیارمش نداشتم. اهمیتی نداشت چقدر ازش بیزار بودم، اون به اندازهی کافی زیر سلطهی پدرم عذاب کشیده بود. به آرومی جواب داد:
" میتونی کشتی رو داشته باشی ولی من برنمیگردم نیویورک. "
" برام اهمیتی نداره میتونی کلا بری یه جای دیگه زندگی کنی، نینا. دلم برات تنگ نمیشه، مطمئن باش. "
قبل از اینکه قطع کنم اضافه کردم:
" یکی رو بیار اینچ به اینچ کشتی رو تمیز کنه. نمیخوام کوچیکترین اثری از عملیات سکستون جایی پیدا کنم، فهمیدی؟"
نفسشو حبس کرد ولی من منتظر جواب دادنش نموندم. بعد از تماس با نینا به یه تعطیلات لعنتی نیاز داشتم ولی قبلش باید جلسه با نائب رئیسهای فمیلیا رو دووم میاوردم. دوتا از این نائب رئیسها، عموهام بودند و دوتای دیگهشون هم شوهر عمههام بودند. از دفترم بیرون اومدم و به سمت آخرین در توی محوطهی پشتی کلاب اسفر رفتم.
وارد اتاق شدم. همه از قبل دور میز بیضی چوبی جمع شده بودند. حالت چهرهی یونگی خبر از چیزهای خوبی نمیداد. خوب بود که به جمعشون پیوستم وگرنه یکیشونو کشته بود.
همهی آلفا های دور میز بلند شدند، حتی یونگی، چون میدونست چطوری حفظ ظاهر کنه حتی اگه وقتهایی که باهم تنها بودیم ابدا مثل یه کاپو باهام رفتم نمیکرد. اما عمو شین هه فقط یکم باسن مبارکشو از روی صندلی بلند کرد، احتمالا این حرکت روشی بود که باهاش بهم نشون بده برام احترامی قائل نیست.
درحالی که نگاهمو بینشون میچرخوندم، اشاره کردم دوباره سرجاشون بشینند. عمو یوو این هه ، کوچیکترین برادر پدرم که نائب رئیس تایوان بود و عمو شین هه که تحت فرمان من به واشینگتن دیسی حکومت میکرد، اونجا بودند. مقابل اونها هیون شیک، شوهرِ عمه نایون که به کُره شمالی حکومت میکرد نشسته بود، کنار اون، فلِیکس، شوهر عمه لیسا که نائب رئیس ژاپن بود قرار داشت.
نائب رئیسهایی که به چارلستن، نورفولک، بوستون و فیلادلفیا و کُره جنوبی حکومت میکردند، نسبتی با من نداشتند، حداقل نه اونقدر نزدیک که خانواده محسوب بشند. همهی الفا های داخل اتاق توی اواخر دههی چهل سالگی تا اواخر دههی شصت سالگیشون بودند به جز من و یونگی و فلیکس.
عموها و شوهرعمههام باور داشتند من برای کاپو بودن خیلی جوونم. اینو مستقیم اعلام نمیکردند ولی از نگاههایی که به همدیگه مینداختند و از نظرهای چالش برانگیزی که هر از گاهی میپروندند، میفهمیدم.
" مسائل زیادی هست که باید راجع بهشون صحبت کنیم. میدونم این تازه جلسهی دوممونه و شما باید به روش پرداختن من با مسائل مختلف عادت کنید، اما مطمئنم اگه متحدانه و تحت عنوان یک قدرت باهم همکاری کنیم، میتونیم تهدیدی رو که از جانب روسها میشه کنترل کنیم. "
شین هه با تحقیری که توی نگاهش موج میزد، گفت:
" زمان پدرت، برتوا هیچوقت جرات نمیکرد به عمارت کیم حمله کنه. اون زمان پروا میکردند و احترام میذاشتند."
هنوز به خاطر اینکه شش سال پیش گردن پسرش رو شکستم ازم متنفر بود، ولی پسرعموم بابت تلاشش برای کشتن من و یونگی جهت ارتقا جایگاهش، همون جوابی رو دریافت کرد که لایقش بود. اگه به من بود، شین هه هم به همون سرنوشت پسرش دچار میشد.
هنوز شک داشتم که نقشی توی هیچ جای اون اتفاق نداشته باشه. پدر ادعای بیگناهیشو به هر دلیل غیرقابلتوضیحی باور کرده بود اما من به این مرد بیاعتماد بودم. اگه مجبور میشدم یه بیانیهی خونین برای اثبات خودم به عنوان کاپو انجام بدم، از کشتن اون شروع میکردم.
در حالی که به سمت جلوی میز قدم برمیداشتم، با صدای دلهرهاندازی پرسیدم:
" پدرم با یه گلوله توسط برتوا کشته شد. این چطور احترام گذاشتنه؟"
روی صندلی ننشستم، میخواستم گردنهای لعنتیشونو به عقب خم کنند تا از پایین توی چشمهام خیره بشند. رابحه الفای خون خالص رو ازاد کردم و اجازه دادم ببینند که حالا کی به این قلمرو حکومت میکنه، که کی به تکتکشون حکومت میکنه. برام ذرهای اهمیت نداشت از کاپو شدن من توی بیست و پنج سالگی راضی هستند یا نه. من همهی آشغالهای خیانتکار توی این اتاق رو میکشتم اگه به این معنی میبود که در قدرت باقی میمونم.
یونگی نیشخندی به روم زد. وقتی گتاردو حرف زده بود چاقوشو درآورده بود و حالا در حالی که پاهاشو روی میز گذاشته بود، داشت توی دستهاش میچرخوندش. قطعا از یه بیانیهی خونین استقبال میکرد.
شین هه ، عموها و شوهرعمههام نگاههای مضطربی به سمتش مینداختند. اگه به خاطر پدرم نبود، هیچوقت نائب رئیس نمیشدند. بقیهی الفا های توی اتاق که خودشون این مقام رو به دست آورده بودند، کسایی بودند که من باید بابت تواناییم متقاعدشون میکردم، چون اونها احترام سربازهاشون رو نگه میداشتند. شین هه با لحن تندی گفت:
" باید یه پیام دیگه براشون بفرستی."
میزو دور زدم و کنار صندلیش متوقف شدم. خواست بلند شه اما من با فشاری سرجاش برش گردوندم.
" من ویتالی رو تیکهتیکه شده با تیکههایی به اندازهی یه لقمه غذا، به همراه نامهای که به آلت از ته بریدهشدهاش وصل بود، براشون فرستادم. فکر کنم پیامی که باید میگرفتند رو گرفتند. حالا سوال اینه آیا تو این پیامو که من کاپوتم دریافت کردی یا نه، شین هه ! "
برای اینکه بتونه توی چشمهام نگاه کنه مجبور بود گردنشو تا آخر به عقب خم کنه. بعد سرشو برای کمک به سمت هیون شیک که کنارش نشسته بود چرخوند، و در نهایت به سمت شوهرعمههام. هیچکدومشون حرکتی جهت اینکه به کمکش بیان نکردند. در تلاش برای نجات دادن غرورش، با خشم زیرلب گفت:
" بهتره به بزرگترهات احترام بذاری. شاید بقیه خیلی ترسوتر از این باشن که این موضوع رو بلند اعلام کنن، ولی تو نباید کاپو میشدی. تو شاید قوی و بیرحم باشی ولی خیلی جوونی."
یونگی درحالیکه لبخند شیطنتآمیزش از روی لبهاش رفته بود، پاهاشو از روی میز پایین آورد. با صدای آرومی گفتم:
" و کی، بگو کی باید جای من کاپو میشد؟ تو، عمو؟ هر چی نباشه بالاخره خانوادهی تو توی گذشته یه بار سعی کرد مانع کاپو شدن من بشه، و پسرتم تاوان خیانتشو با یه گردن شکسته پس داد."
شین هه از جاش پرید و این بار جلوشو نگرفتم. قدش فقط تا بینیم میرسید، پس اگه فکر میکرد اینطوری تحت تاثیرم قرار میده، فقط یه احمق تمام عیار بود.
" اون از تو کاپوی بهتری میشد. من از تو کاپوی بهتری میشم. تو، درست مثل پدرت، شایستهی این نام و مقام نیستی."
عمو یوو این هه با نگاهی که مضطربانه بین من و یونگی میچرخید زیرلب با خشم گفت:
" شین هه، الان داری یه مشت مزخرف میگی و خودتم اینو میدونی."
سردترین لبخندمو به روی شین هه زدم و بلاخره اجازه دادم آلفام از پشت قفسه سینه ام غرشی بکنه. غرشی که اونقدر بلند و ترسناک بود که باعث بالا پریدن همه آلفا ها و زیر سلطه رفتن شون شد .
" این رفتارت شدیدا مثل نقض سوگندِ پیروی میمونه ، شین هه."
" من هیچوقت سوگند نخوردم ازت پیروی میکنم."
یوو این هه با ترس برادرشو گرفت و سعی کرد دوباره روی صندلی بنشونتش، اما شین هه با وجود ترس آلفاش و مطیع شدنش مقاومت کرد.
" محض رضای خدا، خفه شو، شین هه. چت شده؟"
شین هه با خشم و تف کلماتو به بیرون پرت کرد:
" نه. اول سلوتوره حالا این. من از دستورات کسی که میتونه جای پسرم باشه، پیروی نمیکنم. اگه به خاطر پدرش نبود، کاپو نمیشد. اون این عنوان رو به ارث برده ولی لیاقتشو نداره."
یونگی در حالی که میومد پشت سرم، گفت:
" اگه خانواده نبودیم، تا الان زبونتو بریده بودم. "
میخواستم بدون ذرهای اتلاف وقت بکشمش، میخواستم گردنشو بشکنم مثل همونکاری که با پسر لعنتیش کرده بودم. صد در صد مطمئن بودم که خودش اون سالها پسرشو برای کشتنم فرستاده بود. یکی یکی به نائب رئیسها نگاه کردم و پرسیدم:
" چقدر سریع میتونید کاپیتانها و سربازهاتونو برای یه گردهمایی جمع کنید؟"
مَنسوئِتو، نائب رئیس فیلادلفیا، در حالی که عصاشو پایه وزنش میکرد بلند شد. از سه ماه پیش که سکتهی دومشو پشت سر گذاشته بود تبدیل به سایهای از اون مردی که میشناختم شده بود. خانوادهاش با تمام وجود وفادار بودند و اگه میمرد، مرگش منجر به دردسرهای بیشتری میشد. فیلادلفیا مهم بود و پسرش، کاسیو، فقط چهارسال از من بزرگتر بود.
منسوئتو گفت:
" امشب. حداکثر تا فردا صبح."
بقیهی الفا ها هم در تایید حرفش سر تکون دادند، همه به جز شین هه که با سوءظن تماشام میکرد و ایین هه که گفت:
" حداقل پونزده ساعت طول میکشه تا از تایوان به اینجا روند. و نمیدونمم میتونیم همه رو فورا با پرواز به اینجا برسونیم یا نه. اگه قصد داری سربازها رو هم شرکت بدی، فردا صبح انتخاب بهتریه."
یونگی نگاه پرسشگری به سمتم روانه کرد ولی من رومو سمت شین هه کردم.
" پس شد فردا صبح. همه رو بگید بیان. فردا میخوام تمام اعضای فمیلیا برام سوگند بخورن."
شین هه پوزخند زد و گفت:
"چی باعث میشه فکر کنی این کار رو میکنن؟ شاید میخوان یکی دیگه کاپوشون باشه. "
سری تکون دادم و گفتم:
" اجازه میدم هر کسی که خودشو لایقتر میدونه، منو به چالش بکشه. تو میتونی باهام رقابت کنی. اگه حمایت اکثریت سربازها رو به دست آوردی، من از قدرت کنارهگیری میکنم."
یونگی جوری نگاهم میکرد که انگار عقلمو از دست داده بودم. ولی میدونستم این تنها راهی بود که میشد همهی صداهایی رو که به خاطر سنم بهم شک داشتند مجبور به خفه شدن کنم. رو بهشون دستور دادم:
" فردا ساعت یازده تو نیروگاه متروکهی یانکرز."
افرادم نگاهی باهم رد و بدل کردند. اون نیروگاه برق جایی بود که آخرین حمام خون تاریخ فمیلیا توش اتفاق افتاد و رسانههای خبری بهش نامِ دروازهی جهنم دادند. نیشخندی حوالهی شین هه کردم.
" موفق باشی، عمو."
روی پاشنه پا چرخیدم و اونها رو غرق در شوک باقی گذاشتم. کارم توی این جلسهی لعنتی تموم شده بود. تا وقتی حمایت تمام و کمال فمیلیا رو نداشتم، بی معنی بود بشینیم راجع به برتوا بحث کنیم. یونگی پشت سرم دوید.
" تهیونگ، تو کاپویی. قدرتمندترین الفای دنیا. چرا داری روی همه چیز ریسک میکنی؟"
" ریسک نمیکنم. افرادم بهم وفادار میمونن و عهد وفاداری باهام میبندن. "
یونگی با دستی روی شونهام، نگهم داشت.
" تو باید گردن عمو شین هه رو میزدی. این کار اونایی رو هم که بهت شک دارن ساکت میکرد. اینجا مجلس مسخرهی سنا یا یه همچین چیزی نیست. ما برای کاپومون رایگیری نمیکنیم، تهیونگ! "
" من جوونترین کاپوی تاریخم و باید دشمنهام رو ساکت کنم. همین یک بار بهشون این فرصت رو میدم که حرفشونو بلند بزنن. "
یونگی با صدای آرومی پرسید:
" و کاملا مطمئنی که فردا همچنان کاپو باقی میمونی؟"
" فمیلیا به قدرت به آلفای خون خالص نیاز داره. اونا به یه دست بیرحم نیاز دارن. افرادم اینو میدونن . "
و همه اینو هم خوب میدونستند که هیچکس نمیتونست با بیرحمی بیشتری نسبت به من از دشمنهامون انتقام بگیره و تسویهحساب کنه. یونگی سری تکون داد و شونهمو فشرد.
" امیدوارم حق با تو باشه، چون اگه نباشه خون به پا میشه. "
توی چشمهاش نگاه کردم.
" من دیگه در برابر دستورات کسی سر خم نمیکنم. یا به کل شرق حکومت میکنم یا به جنگیدن ادامه میدم تا دوباره به قدرت برسم."
" میدونم. پس اگه اوضاع طبق برنامه پیش نرفت، مجبور میشیم با چاقو و تیراندازی یه راهی به بیرون پیدا کنیم. و ممکنه هر دومون بمیریم، متنفرم از اینکه اینو میگم، اما من واقعا خیلی بدم میاد که قبل از اینکه حداقل یه بار جیمین رو بکنم، بمیرم."
سری تکون دادم و گفتم:
" احتمالا اگه خودمونو به کشتن بدم، از یه عالمه دردسر نجاتت میدم. "
نیشخندی زد و جواب داد:
" من دردسر دوست دارم. "
انگار مثلا من اینو نمیدونستم. پرسید:
" چیزی به جونگکوک درمورد این موضوع میگی؟"
مکث کردم. باید یه راه پیدا میکردم که اگه اوضاع خراب شد، جونگکوک رو در امان نگه دارم. کلی آدم توی اطرافیان و همردههای خودم بودند که خوشحال میشدند دست روش بذارند ولی این اتفاق هرگز نمیفتاد.
" نه. نمیخوام نگران من بشه. اون هنوز واسه توله از دست رفته اش ناراحته و خودشو مقصر میدونه "
*********************
در چه حالید! ؟
همه چیز مرتبه ؟
خوبه ، چون قراره در پارت های آینده یکم به گا بریم 😂🫠🦦😎
کیم تهیونگ
رهبر باند مافیای فمیلیا
و آلفای پَک نیویورک
.
.
.