Red Flag

By Mariajin1994

3.9K 967 2.1K

_ بقیه هرچی میخوان میتونند صدام بزنند... سنگدل، بی رحم، هوسران... ولی حتی منم خط قرمزایی دارم و همون خط قرمز... More

Kim's gang
The Party
Gambling
drunkenness
Flash
Emerald
BoyFriend
First Date
First Time
Treatment room
The Truth Untold
Jeon's gang
Secrets

The Dinner

283 69 118
By Mariajin1994


خوابش نمیبرد و با ذهن شلوغش داخل آشپزخونه، سعی داشت برای خودش قهوه ای درست کنه که حلقه شدن دستهایی رو به دور‌کمرش حس کرد...

قلب بی جنبه اش بازهم لرزید و در حالیکه به خودش لعنتی میفرستاد به سمتش چرخید:

_تهیونگ...

+چرا نخوابیدی بیوتی؟؟؟

بالاتنه اش لخت و بدون هیچ لباسی بود، از فکر اینکه تازه از روی یوهان بلند شده، خشمی به زیر انگشتهاش دوید و بدون فکر به نتیجه ی کارش، محکم به عقب هولش داد...

همین الان با خواسته ی رئیس گنگ، مخالفت کرده بود؟؟

تهیونگ تعجب زده قدمی به عقب برداشت و نگاهش کرد...دستی به بینی خوشتراشش کشید و بعد از لحظه ای مکث، پرسید:

+چرا؟؟؟

جین ترسیده آب دهانش رو‌قورت داد و با لحنی که سعی میکرد محکم باشه، جواب داد:

_دفعه ی بعد، قبل اینکه خواستی به خودت جرئت بدی و لمسم کنی، سعی کن حداقل بوی گند کام پسری که زیرت بوده رو از بین ببری...

و بدون توجه به قهوه ی در حال جوشیدن، از آشپزخونه خارج شد...

تا فردا شب هیچکس داخل عمارت، جین رو ندید...
پسر موقهوه ای از ترس، برای صبحانه و ناهار حاضر نشده و تمام روز رو داخل تختش و با فکر به اینکه چه بلایی قرار بود سرش بیاد، گذرونده بود...

ساعت تقریبا به هفت نزدیک شده بود که در اتاقش به صدا اومد... ترسیده سرجاش نشست و به در چشم دوخت...

در آروم آروم باز شد و جسم ظریف جیمین از پشت در، به چشمش خورد...
با راحت شدن خیالش نفس عمیقی کشید و دوباره خودش رو روی تخت ولو کرد... جیمین جلوتر اومد و در حالیکه روی تخت مینشست آروم پرسید:

*حالت خوبه جینی؟

سرش رو به نشونه ی مثبت تکونی داد و باعث شد پسر موطلایی ادامه بده:

*از صبحه از اتاقت بیرون نیومدی... چندبار خواستم بیام سراغت ولی یونگی نذاشت بیام... الانم تهیونگ منو فرستاد بیام دنبالت بیای برای شام.

سرش رو بالا آورد و متعجب نگاهش کرد:

_تهیونگ؟؟

*آره امشب شام همه رو مهمون کرده... باید بیای ببینی روی‌میز پر پره... اینقدر که جا واسه ظرف نیست... همشم پیتزا و برگر و فست فود که تو عاشقشی...

گرسنه بود و حرفهای جیمین باعث شد آب دهنش رو‌ به سمت گلوش بفرسته... یک لحظه ترس رو فراموش‌کرد و بلند شد اما با یادآوری دیشب خشکش زد...
لحظه ای مکث کرد و با نگاه داخل چشمهای جیمین گفت:

_نه من گرسنه م نیست...تو برو.

*جین تهیونگ خیلی بی قراره و‌ یونگی مطمعنه غذاهای روی اون میز رو بخاطر تو سفارش داده... مگه میشه اتفاقی باشه که هرچی سفارش داده دقیقا همون چیزایی باشه که تو دوست داری؟؟؟

سرش رو تکونی داد و با صدای نامطمعنی جواب داد:

_ممکنه مسموم باشن؟؟؟

جیمین جا خورده پرسید:

*چی میگی؟؟؟

_دیشب خب...دیشب اتفاق جالبی نیوفتاد...من با تهیونگ مخالفت کردم و‌هولش دادم...

با ترس و مردمک هایی لرزون گفت و به جیمینی نگاه کرد که تعجبش کم کم محو و جاش رو به خنده های بلندی داد:

*وای جین...خدای من...خدای من یعنی رئیس گنگ کیم برای منت کشی این کارو‌ کرده؟؟؟

متعجب به حرفهای پسر کنارش گوش میداد و بعد از تموم شدنشون، آب دهانش رو قورت داد:

_دیوونه شدی؟چه منت کشیی؟اون دیشب با یوهان رابطه داشت و بدون دوش گرفتن اومد منو بغل کرد...

حرفش با دستی که جلوی دهانش گرفته شد نصفه موند:

*پاشو جین...پاشو بریم شام بخوریم تا تو نیای فکر نکنم تهیونگ به هیچکس اجازه بده چیزی بخورن...

همراه جیمین وارد سالن غذا خوری شدند و نگاهش به میز بزرگ وسط سالن افتاد...
فوق العاده بود...
هرچیزی که جین دوست داشت روی اون میز به تعداد فراوون گذاشته شده بود و در راس میز پسر مومشکی جذاب گنگ نشسته بود...

از افراد گروه پونزده تا بیست نفر داخل عمارت زندگی میکردند و تمام وعده های غذایی رو باهم و مثل یک خانواده، صرف میکردند...

گنگ های معروف کره اکثرا همین بودند و اعتقاد بر این بود هیچکسی به خانواده ی خودش خیانت نمیکرد...

طبق معمول صندلی کنار تهیونگ برای جین خالی گذاشته شده بود و پسر موقهوه ای هم بدون انداختن نگاهی به چشمهای مشتاق رئیس گنگ، روی صندلی کنارش جا گرفت...

با نشستنش نگاهی سرسری به روی میز انداخت که دستش توسط دستهای تهیونگ اسیر شد:

+خوبی بیوتی؟

از این لقب متنفر بود مخصوصا وقتی از بین لبهای تهیونگ بیرون می اومد... هربار که اون رو بیوتی صدا میزد، قلبش بدون فکر به موقعیت و‌ وضعیت، تندتر میزد و‌ جین از این موضوع هم متنفر بود...
به زور لبخندی زد و جواب داد:

_ممنون خوبم.

دستش رو فشاری داد و با خوشحالی رو به افراد نشسته سر میز کرد:

+میتونید شروع کنید...

همه میخوردند و سرشون رو با انواع غذاهایی که روی میز انبار شده بودند، گرم میکردند که نگاه جین درحالیکه دنبال برگرسوخاری بزرگ وسط میز بود به یوهان افتاد...

از قصد سس رو روی تکه پیتزای دستش خالی کرده بود و با کثیف شدن لبهاش، درحالیکه با خنده ی اغواگری به پسر کنارش خیره بود، زبونش رو به اطرافش کشید...

سخت نفس میکشید و با سرعت به سمت تهیونگ برگشت که خیره به سمتش بود و چشمهاش، تیله های مشکی رنگش رو اسیر کرد...ذدستش رو دوباره گرفت و آروم زمزمه کرد:

+به هیچکس به جز من نگاه نکن...

جین معذب نگاهش رو بین دوتا چشم کشیده ی پسر چرخوند و آروم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد...

با یک دست میخورد و یک دستش اسیر دستهای بزرگ رئیسش بود...

کنجکاوی امونش رو بریده بود و بلاخره با برداشته شدن نگاه سنگین پسر از روی خودش، سرش به سمتی که پسر موقرمز بود، چرخید...

چشمکی به پسر کنارش زد و نگاه جین اینبار به سمت تهیونگی برگشت که به چشمک پسر موقرمز با پوزخندی جواب میداد...

خشم دوباره به زیر انگشتهاش هجوم آورد و احساس بازیچه بودن آزارش میداد...

نفهمید چطور ولی به شدت دستش رو از بین دست بزرگ تهیونگ بیرون کشید و با نصف کردن پیتزای داخل ظرفش، قسمت کوچک رو به داخل دهانش گذاشت و بلند شد:

_ممنون خیلی خوب بود...

با سر پایین گفت و به سمت اتاقش چرخید...

هنوز از سالن خارج نشده بود که دستی شونه اش رو گرفت و همزمان با چرخوندنش، به دیوار داخلی سالن کوبیده شد... چشمهاش ترسیده بالا رو نگاه کرد و با چشمهای قرمز و خشمگین رئیس گنگش، که توی نزدیک ترین حالت ممکنش بود، رو به رو شد...

تهیونگ سخت نفس میکشید و دستش رو کنار سر جین کوبوند:

+توی این بیست و چهار ساعت این دومین بار بود که پسم زدی...

جین ترسیده درحالیکه خودش رو بیشتر به دیوار پشتش میچسبوند، نگاهی به افراد سر میز که حالا خیره به اون دونفر بودند، انداخت و جواب داد:

_من فقط خواستم پیتزامو نصف کنم.

+به من دروغ نگو جین...هرکس دیگه ای جای تو بود الان تو انبار، حبس میشد...میفهمی؟؟

بلند داد زد و باعث شد جین باعجله سرش رو به نشونه ی تایید تکونی بده و به چشمهای مملو از عصبانیت پسر مقابلش خیره بشه... تهیونگ با مکث، چند لحظه به لبهای لرزون و کمی جلو اومده اش نگاه کرد و در حالیکه نگاهش رو دوباره به چشمهای ترسیده و قهوه ای جین میداد، بلند فریاد زد:

+یوهان، هیون، همین الان، اتاق من...

و با کندن چشمهاش از نگاه جین به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد...

...................................................................
دوستش دارید؟؟؟ جدی بگید...

بعدی رو ان شاا... پنجشنبه میذارم😘😘

Continue Reading

You'll Also Like

1.1K 116 8
یک شات از دنیایی خیالی... . . . -info- status : ongoing forever :) couple : sope and anything u want writer : rashel . . . be happy while reading thi...
26.1K 470 10
Why did I have to go with her, and Why the hell did she get involved with Vampires And Wolves, How I hate my life but I love my power.
856K 52.7K 117
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
1.1K 124 14
صدای آشنایی داخل گوش‌هاش پیچید و گریه بی‌صداش به ضجه های بلند تبدیل شد. دست‌های بی‌رمقش رو روی صورتش گذاشت و چهره زخمیش رو پشتش پنهان کرد. تهیونگ از...