"بانوی من..."
با شنیدن صدای بانو میو، چشمانش را از روی انعکاس چهرهاش در آیینه برداشت و لب باز کرد:
"چی شده بانو؟"
"پزشک سطنتی اجازهی ورود میخواهند..."
ملکه لونا با حیرت آیینه را بر روی میز گذاشت و جواب داد:
"وارد بشن..."
پزشک وارد اتاق شد. ملکه لونا نگاهی به ندیمهاش انداخت و سپس به پزشک نگریست. لب گشود:
"بنشینید..."
تهیونگ با تعظیمی بر روی بالشتک، روبهروی ملکه نشست. ملکه به ندیمهاش اشاره کرد و چندی بعد درها بسته شد.
ملکه لبخندی زد و شروع به صحبت نمود:
"وجود شما اینجا باعث تعجبه! قطعا علت مهمی داره..."
الفا لبخندی زد و گفت:
"بله بانوی من...برای امر مهمی اینجا هستم..."
ملکه نیشخندی زد و لب گشود:
"بگو...میشنوم"
پزشک تعظیمی کرد و با متانت سخن گفت:
"بانوی من...خودتون خوب میدونید که من و امپراطور با وجود مشکلات قدیمی دوستان خوبی هستیم، و من همیشه به ایشون وفادار بودم و خواهم بود. اما در موردی با ایشون دچار اختلاف شدم؛ از اونجایی که حوزهی اختیاری شماست...به شما پناه اوردم"
ملکه با جدیت به پزشک نگریست و سرانجام پرسید:
"اختلاف؟! چطور جرئت میکنی در مورد قضاوت امپراطور در کاری دچار شک و تردید بشی؟ علاوه بر این تو مقامی نداری که با امپراطور دچار مشکل بشی و از من بخوای واسطه باشم!"
آلفا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. آن زن خودخواه تا زمانی امری برایش سود نداشته باشد، خودش را درگیر آن نمیکند! برای دادن پیشنهادش زبان باز کرد:
"درست میفرمایید بانوی من! در واقع من برای دادن هشداری که بعدها ممکنه برای شما مشکل ایجاد کنه، به اینجا اومدم. و از اونجایی که شما مایل نیستید به حرفهای من گوش بگید، تنهاتون میگذارم..."
پزشک بر روی زانوانش برخواست لیکن با شنیدن دستور ملکه لونا در جای خود ایستاد
"بشین پزشک..."
لبخند محوی زد و دوباره روی بالشتک نشست. ملکه دندان قروچهای کرد و گفت:
"مشکلتون رو بگید..."
پزشک به ملکه نگاه کرد و لبخندی زد:
"متشکرم که به من فرصت دادید...بانوی من، از حادثهی چند شب پیش مطلع هستید؟"
بانو لونا کمی اندیشید و سپس لب باز کرد:
"منظورت...نافرمانی اون سه بردهاست؟"
"بله بانوی من...یکی از اون بردهها عمارت رو ترک کرده بود که در واقع مشخص شد به ارادهی خودش نبوده و افرادی در قصر او رو گروگان گرفتند..."
ملکه با حیرت به چهرهی پزشک نگریست و لب گشود:
"منظورت چیه؟ اون بردهی سوری رو گروگان گرفتند؟ بخاطر چی؟؟"
تهیونگ چشمان محزونش را به ملکه دوخت و جواب داد:
"علت کینهتوزی اونها رو نمیدونم. افرادی که اون برده رو دزدیدند ندیمههای قصر پادشاهی بودند. و حالا، امپراطور ماجرای گروگان گیری و سوءقصد به جان اون برده رو کتمان میکنند. بانوی من؛ این ماجرا دیر یا زود در قصر پراکنده میشه و به قدرت شما لطمه میخوره چون ندیمهها تحت اختیار شما هستند..."
ملکه اهی کشید که از چشمان تیزبین پزشک مخفی نماند. لب گشود:
"تمام قصر میدونند پسر سرکش من قصر پادشاهی رو از همهی قسمتهای قصر جدا کرده و تمام امورش در اختیار خودشه..."
"بانوی من...این یه فرصته که قسمتی از اختیاراتی رو که حق شماست، از امپراطور بگیرید"
با شنیدن پیشنهاد پزشک، بارقهی امید در وجودش جوانه زد...آری؛ با رسوا شدن این اتفاق از قصر پادشاهی، میتواند همه چیز را در سیطرهی خود دراورد. اما چرا پزشک این سخنان را به او گفته است؟
به پزشک نگریست و شکاکانه پرسید:
"برای شما چه سودی داره؟ تعجب کردم که این راز رو از زبان شما شنیدم؟!"
پزشک لبخندی زد و خواستهی خود را بیان کرد:
"در حقیقت، من برای معاملهای اینجا هستم بانوی من..."
ملکه دستش را مشت کرد و با چشمانی تیز به الفا نگریست. پزشک ادامه داد:
"از این به بعد، به شما وفادار خواهم بود؛ در صورتی که شما اختیارات چویی جین یانگ رو به من بدید..."
"چویی جین یانگ؟! منظورت همون بردهای هست که به جونش سوءقصد شده؟"
"بله بانوی من...توی روز مزایده من اون برده رو میخواستم اما امپراطور اون رو خرید. انکار نمیکنم؛ من به جین یانگ علاقهمندم و به عنوان جفت، میخوام اون رو کنارم داشته باشم؛ و اگر شما معامله رو قبول کنید حاضرم با شما همکاری کنم و قسم میخورم به شما وفادار بمونم..."
ملکه پس از خندهی کوتاهی؛ لب باز نمود:
"که این طور! پزشک عاشق شده...میدونی اگر اون برده رو جفت خودت قرار بدی طبق قانون کشور دیگه نمیتونی داخل قصر زندگی کنی؟!"
پزشک با تصور زندگی سادهاش با جین یانگ لبخندی زد و گفت:
"بله بانوی من..."
"پس به همین دلیل خواستار مجازات ندیمهها هستی، نه صلاح قصر!"
تهیونگ چیزی نگفت. ریسک بزرگی را با گفتن این مسئله به جان خریده بود؛ لیکن او ملکه را خوب میشناخت؛ ملکه لونا برای کسب قدرت، هر کاری میکند. ملکه لبخندی زد و گفت:
"مجازات ندیمهها انجام میشه؛ و از این به بعد باید هر کاری که من از تو خواستم انجام بدی...اگر متوجه خیانتی از جانب تو بشم ا..."
"نه بانوی من؛ به شما وفادار میمونم در صورتی که خواستهام انجام بشه"
ملکه لبخندی زد و به پزشک نگریست...با داشتن پزشک، میتوانست قدرت مطلقش را بازیابد و پسرش را پادشاه مقتدری سازد؛ بدون خلع شدن از قدرتش...
________________
🔞از اینجا به بعد همش اسماته
"امگایِ من..."
نالهی آرام امگایش را شنید...دستش را به گردن امگا بیشتر فشرد و لبهایش را بر لبهای گرم و لطیف جین نهاد.
چشمانش را بست و از هیجانِ قرار گرفتن لبهای آلفا بر لبهایش آهی کشید؛ لیکن در پستوی ذهنش مدام اشتباه بودن این بوسه را یادآور میشد. حال لبهایش گناهکار شده بود؛ قلب خیانتکارش قول داده بود به پزشک کیم وفادار بماند لیکن گرگش بر تمام بدنش سیطره یافته و آلفایی را میخواست که به مرگش نیز راضی بود. آری؛ آن آلفا او را تنها برای خوشگذرانی خود میخواست...
با افزایش افکارش، قصد عقب نشینی داشت؛ سرش را به عقب حرکت داد اما دستی که روی گردنش قرار داشت فشرده شد و گرگش با دیدن تمایل آلفا به او قلبش را گرم نمود. بیشتر میخواست...امپراطور را میخواست!
رایحهی دیوانهکنندهی امگا بیشتر و بیشتر میشد برعکس بدن سوزان امگا، لبهایش گرمای دلپذیری داشت. قلبش در یک ثانیه هزاران بار ضربان میزد و گرگش از شادی بیپایان جست و خیز مینمود. بارها در ذهنش این بوسه را با اولین بوسهای که با بومگیو تجربه کرده بود مقایسه نمود؛ لیکن نتیجهی ناخوشآیندش هر بار در ذهنش تداعی میشد.
او فرق میکرد!...رایحهاش، لبهایش، حتی جسمش! تمام وجود امگا را میخواست؛ و میدانست که این احساس عشق است! احساسی که همزمان باعث سیخ شدن موهایش از هیجان و پرت شدن او در یک دشت گل میشود. در حالی که به لطافت پر قو است؛ مانند آتش، سوزان و درخشان است...
احساسی نفیس و دوست داشتنی! احساسی که به این برده داشت چه و علاقهی سطحی که بومگیو داشت چه؟! حسی که به امگا داشت چیزی بود که برای اولین بار حس میکرد...
اولین بار!...
لبهایش تنها روی لبهای امگا قرار گرفته بود و این چنین دیوانه شده بود! اگر آن لبهای صورتی رنگ را میمکید چه؟ با عقب کشیدن امگا دستش را بیشتر بر گردنش فشرد. او را میخواست...حتی اگر باعث برکناریش از حکومت شود.
آلفا با پایش میز را کنار زد؛ صدای وحشتناک کشش پایهی میز بر زمین، سکوت اتاق را بر هم ریخت. لبخندی زد و دستش را بر کمر امگا گذاشت؛ با حرکتی او را در آغوش خود کشاند و دستی که بر گردن امگا گذاشته بود؛ بر گونهاش نهاد. گرمای تنش را دوست داشت...
مایعی که از ورودیاش ترشح میشد با قرار گرفتن در آغوش آلفا بیشتر از قبل گشت. کم کم هوش و حواسش را به خاطر هیت بدون موقع از دست خواهد داد و قطعا به موجودی تبدیل میشد که برای وجود آلفایش التماس میکند. موجی از درد زیر شکمش شکل گرفت و عضوش برآمده شد.
"ا_اههه...ههه"
امگا بناگاه از درد نالهای سر داد. کمی خجالت میکشید و میخواست خود را از آلفا جدا کند، لیکن با مکیده شدن آرام لب پایینش، بیاختیار نالهی کشیدهای سر داد. حتی اگر زوزههای شهوتناک گرگش نبود؛ او آن بوسه را میخواست. بوسیده شدن لبهایش توسط امپراطور که به او حس پرواز میداد!
لب پایین امگا را عمیق مکید؛ رایحهی امگا بیشتر از قبل شده بود و از این بابت نگران شد. هیچگاه نمیخواست رایحهی امگایش را کسی ببوید؛ و با شدت یافتن هیت پسرک قطعا تمام عمارت را این رایحهی پر میکند.
از درد بدنش را کمی جمع کرد. امپراطور بوسه را وسعت بخشید و با ملایمت لبهایش را میمکید؛ بر خلاف اخلاق تند و رابطههای خشنی که با آلفا تجربه نموده بود، اینبار با ملایمت با او رفتار میکرد و همین عامل باعث خوشحالی و شوق گرگ درونش شده بود. البته آن درد وحشتناک تنها با پر شدن ورودیاش کاهش مییابد!
آلفا دستش را روی کمر امگا نوازش گونه حرکت داد؛ متوجه درد امگا شده بود و میخواست هر چه زودتر او را از آن درد رها کند. اما میخواست خود امگا او را بخواهد، نه آنکه خود را بر او تحمیل کند.
گرمای دست الفا بر روی کمرش؛ کمی از دردش کاهاند. دستانش را بیاختیار روی شانههای آلفا گذاشت و لب آلفا را به دندان گرفت. او آلفایش بود نه امپراطور، پس میتوانست لبهای آلفا را ببوسد؟ با مکیدن لب امپراطور، متوجه لرز خفیف بدن آلفا شد. آیا آلفا نیز مانند او از بوسه لذت میبرد؟!
حتی اگر بعد از آن حقیر میشد نیز مهم نبود! آلفا را با تمام وجود میخواست و خیانتش به تهیونگ و حتی چانیول برایش به کمرنگترین حالت ممکن درآمده بود. دستش را از روی شانهی آلفا برداشت و بر گونهاش گذاشت، قلبش شدیدا میکوبید و هیجان وجودش را برافروخته بود. آلفا به مکیدن لبهایش شدت داد و گرمای وجودیش بیشتر از قبل شد. دهانش را باز کرد و به زبان آلفا اجازهی ورود داد.
میخواست بیشتر حسش کند؛ دستش را از کمر امگا پایینتر برد و روی باسن پسرک گذاشت. صدای نالهی پسر بیشتر شد و باعث شد لبخند بزند. حساس بود! امگای دوست داشتنیاش بیش از حد حساس بود...
با خیس شدن دستش از ترشحات امگا باسنش را فشرد و آن فرشتهی سفید مو در آغوشش تکان خورد. از شدت تحریک شدگی با نالههایش به او التماس میکرد و این نالهها بسیار برایش لذت بخش بود.
ناگهان گرمای لبهای آلفا از او گرفته شد. امگا چشمان آبی رنگش را باز کرد و با حسرت به آن لبهای قرمز رنگ خیره شد. امپراطور لبخند زد و لب باز کرد:
"بگو از من چی میخوای امگا؟!"
او لبخند زد؟! به او؟ همان لبهایی که او را بوسیده بود؟ هیچ زمان، حتی در رویا تصور این اتفاق را نداشت...
امگا ناچار برای لمس دوبارهی لبهای الفا، نالهی آرامی نمود و انگشت شستش را بر روی لب پایین آلفا کشید. امپراطور با لبخند نگاهش مینمود. امگا چشمانش را بست تا دوباره در گرمای لبهای آلفا گم شود که باسنش فشرده شد و مایع گرم زیادی از ورودیاش خارج شد. صدای دلنشین آلفا به گوشش رسید
"نکنه تا آخرین روز هیتت فقط بوس میخوای، هوم؟!"
کمی خجالت کشید و همزمان بغض گلویش را فشرد. قطعا نه! خود آلفا را میخواست، میخواست با شیرهی جانش پر شود. میخواست ببوسد و بوسیده شود؛ اما چه کند که گرگش، هم مشتاق و هم آزرده از آن آلفاست...آن آلفا به او گفته بود زشت است، به او گفته بود تنها یک هرزه است، بارها کتکش زده بود و بارها به او نشان داده بود برایش ارزشی ندارد. چشمانش با یادآوری بیرحمی آلفا شروع به گریستن نمود. در واقع هیچ یک اعمالش دست خودش نبود و این گریستن هم مانند بقیه!
قطرههای اشک روی گونههای صورتیاش میچکید و انگار خاری داخل قلب جونگکوک فرو میرفت. هول شده با انگشت اشارهاش مرواریدهای سفید ریزانِ روی گونهی امگا را پاک کرد و لب گشود:
"بگو تو ذهنت چی میگذره؟"
امگا لبش را گاز گرفت. هیچ کدام از کارهایش تحت سیطره خود نبود و امگایش در مقابل آلفا، دوست داشت ضعیف جلوه کند؛ حساس و شکننده...لبهای لرزانش را باز کرد:
"ا_این رابطه رو ن_نمیخواید...ش_شما از من م_متنفرید...پس خ_خواهش میکنم اجازه بدید، ت_تنهایی هیتم رو س_سپری کنم"
با لکنت سخن میگفت، لبهایش میلرزید و اشکهایش بند نمیآمد. کاش هیچگاه هیت نمیشد. به چشمان امپراطور نگریست و زمانی که نرمی چشمانش را دید، چشمانش بیشتر بارید.
این چشمها فقط برای رسیدن به لذت این چنین نرم و زیبا شده است؟!
ناگهان در آغوش آلفا بیشتر فشرده شد. آلفا از جا برخاست و جسم امگا که در آغوشش مچاله شده بود را بیشتر فشرد. به سمت تخت رفت و جسم کوچکش را روی آن قرار داد.حال علاوه بر گونههایش، بینیاش همانند لباس برتنش، صورتی رنگ شده بود و چشمانش را از صورت آلفا برنمیداشت..
میدانست؛ زبانش تلخ است و به امگا آسیبهای جبران ناپذیری زده بود. با پشت دستش، گونهی امگا را نوازش کرد و لب باز کرد:
"به هیچوجه اجازه نمیدم جایی بری...تو مالِ منی"
نمیتوانست حرفهای داخل ذهنش را بازگو کند. اینکه حس و حال عجیبی را تجربه میکند که مسببش امگاست. اینکه زخم زبانش تنها به این خاطر است که نمیتواند علاقهاش را بیان کند. اینکه چون نمیتواند او را داشته باشد با او تلخی میکند...اینکه حسادتش باعث میشود به او ضربه بزند.
اینکه عاشقی کردن بلد نیست و راهی طولانی در پیش دارد تا آن را یاد بگیرد...
با شنیدن صدای دَر، چشمانش را از روی آن الهه زیبایی برداشت. صدای ضعیف و لرزان خواجه هان را شنید:
"عالیجناب...ع_عالیجناب میتونم داخل بشم. بوی عجیبی میاد جین یانگ حالش خوبه؟"
دستش را مشت کرد و به سمت در رفت. باید زودتر خدمهاش را مرخص میکرد! چرا اینقدر کاهلی کرده بود؟!
در را باز کرد و با بوییدن رایحهی شدید امگا در بیرون از اتاق، اخم کرد. به خواجه که مبهم به او خیره گشته بود نگریست و گفت:
"ندیمهها و بردهها رو مرخص کن...و خودت هم، بیرون از عمارت بایست و مراقب باش"
"سَرورم جی..."
در را محکم روی خواجه هان بست و به سمت امگایش رفت. دستان سپیدش را روی شکمش گذاشته بود و میگریید.
"سرورم خ_خواهش میکنم اجازه بدید جین یانگ بیرون بیاد. حالش خوب نیست..."
خواجه هان دوباره سخن گفت؛ اینبار عاجزانه... جونگکوک چشمانش را عصبی بست و با دندانهایی کلید شده پرسید:
"خدمه رو فرستادی برن؟"
"بله سرورم...ع_عالیجناب خواهش میکنم جین یانگ رو بیرون بفرستید. خبرش پخش بشه مشکل پیش میاد. حتی ممکنه جین یانگ مجازات بشه"
بی توجه به حرفهای خواجه کوزهی مشروب را برداشت و یکسره نوشید. درست است که آن امگا عقلش سرجایش نبود اما او که بود! میدانست تمام قصر پس از آن برعلیه احساس تازهاش قد علم میکنند...
کوزه را انداخت و به سمت امگا رفت. به قدری نوشیده بود که مقدار کمی از عقلش که باقی مانده، زایل شود.
امگا درد میکشید و چشمان نیازمندش را به چشمان قرمزش دوخته بود. با نزدیک شدن به امگا، از چشمان آبیاش اشک جاری شد؛ رایحهاش را بیشتر از قبل افکند و با لحنی نالان سخن گفت:
" د_دردش...داره...ب_بیشتر میشه"
آلفا گرهی ردایش را باز کرد. ردا روی زمین افتاد و اندام تنومندش نمایان شد.
امگا آب دهانش را قورت داد و به پیکر زیبای آلفا که تنها بالاتنهاش برهنه بود نگریست؛ با خیره ماندن آلفا بر خود، هق هق خفهای کرد و دستش را به سمت عضو دردناکش لغزاند، لیکن لحظهای بعد دستش متوقف شد.
آلفا را روبهروی خود دید. امپراطور دستانش را گرفت و بالای سرش قفل کرد. چشمان قرمز آلفا شهوتآلود بین لبها و چشمایش تکان میخورد، با این حال تنها به او خیره بود و امگا را از درد وحشتناک عضوش رها نمیکرد.
سوکجین صدای آکنده از غضب امپراطور را شنید:
"حاضری زجر بکشی اما از من درخواست نکنی؟"
در لحنش رگهای از مستی بود. امگا که با حضور آلفا بیشتر از قبل گرم گشته با اشک لب باز کرد:
"تمام...ب_بدنم میسوزه"
امپراطور نیشخندی زد و گفت:
"خوبه، تو رو به حال خودت رها میکنم تا بیشتر بسوزه...چرا باید تو رو از درد خلاص کنم وقتی ازم درخواست نمیکنی؟ دستهات رو رها میکنم تا توی عمارت متعفن بردگان هیتت رو سپری کنی! اینجوری برای من م_مشکلی ایجاد نمیشه..."
درد حرفهای آلفا از خلسهی شیرین تصورش او را بیرون کشید. چندی پیش حرفهایی که از زبان امپراطور بیرون آمد سرشار از محبت بود و حالا آکنده از نیش و زهر!
امپراطور دستان امگا را رها کرد و چشمانش را از برده برداشت. با وجود مستی حرفهای تلخ خواجه کارش را کرده بود! از این کار منصرف شده بود و مدام بومگیویِ غرق در خون را تصور میکرد. نمیخواست باری دیگر وعدهی مادرش حقیقت یابد...
سوکجین با عجز دستش را دور آلفا حلقه کرد و خود را به آغوشش فشرد. امگا با زحمت بدن بزرگ آلفا را در آغوش گرفته بود و به آرامی گریه مینمود.
صدای نیازمند امگایش را شنید:
"خ_خواهش میکنم...خواهش میکنم سرورم ا_اینکار رو با من نکنید"
دوباره در آغوش گرم آن امگا قرار گرفته بود. چرا با هم آغوشی آن امگا این چنین احساس خوبی داشت؟ چرا قلبش با هر کار آن امگا میلرزید؟ دست لرزانش را به پشت سر امگا حرکت داد و موهای لطیف و مرطوبش را نوازش کرد...
|چه بلایی سرم اوردی؟! چرا دوست دارم تمام قصر رو بخاطر بودن با تو نابود کنم؟ چرا دوست دارم توی یه اتاق حبست کنم تا هیچ کس نتونه نگاهت کنه؟ با عشق تو به تهیونگ چیکار کنم؟با تو باید چکار کنم؟
ذهن جونگکوک تماماً از بردهی سوریاش پر شد. لحظهای ترس تمام وجودش را میگرفت و لحظهای شهوت امر میکرد دل به دریا بزند. هق هق آرام امگا کنار گوشش او را به تصمیمش مصممتر مینمود.
"بهت...ا_احتیاج دارم..آ_الفا"
درنگ جایز نبود. امگا از او درخواست کرد!..
از فرشتهی زیبایش فاصله گرفت و با احتیاط سر امگا را روی پشتی گذاشت. با عجله اشک روی گونههایش را پاک کرد و لب گشود:
"گریه نکن امگا..."
دستش را از روی گونهی امگا لغزاند و به سمت گرهی جوگوریش حرکت داد. بدون برداشتن چشمهای عقیق گونهاش از چشمان فیروزه فام امگا گره را باز کرد و نفس مضطربی بیرون داد.
امگا لحظه به لحظه بدنش گرمتر میشد و درد زیر شکمش دیوانهکنندهتر...لحظه به لحظه از خود بیگانهتر میشد و به گرگ لوس و زنندهای که به محبت آلفایش احتیاج دارد نزدیکتر...
با باز شدن جوگوریاش نالهی آرامی نمود و با خنک شدن بدنش کمی از دردش کاسته شد. با این حال گرگ درونش وحشیانه زوزه میکشید و برای رابطه با آلفایش معرکه میگرفت.
جونگکوک بیدرنگ به گردن امگا نگریست. نشان روی گردن امگا بسیار کمرنگ شده بود. گرگ درندهاش با دیدن کمرنگ شدن نشان غرید و زوزهی کشیدهای سر داد. به همین دلیل رایحهی امگا برایش کمرنگ شده بود!
با دیدن بدن سفید رنگ امگا، شهوت بر عقلش چیره گشت و گرگش از مستی سواستفاده نمود. با حس کردن رایحه امگا نزدیکتر و شیرینتر به خود، دستانش را روی باجی امگا گذاشت و ناگهان آن را درید...
|اون مالِ منه...امگای من
گرگش مدام تکرار میکرد و خود زیر لب، مالکیتش را اعلام مینمود. آلفا بیدرنگ لبهایش را روی لبهای امگا کوبید و حریصانه تمامی قسمت دهان برده را فتح کرد. امگا ناشیانه دستانش را دور گردن آلفا حلقه کرد و دهانش را باز کرد تا زبان آلفا وارد دهانش شود.
همچون عسل شیرین بود. جونگکوک لبخندی زد و لبهای امگا را مالکانه بوسید، زبانش را وارد دهان کوچک امگا کرد و با وجود عضو نیمه برآمدهاش بوسه را عمیقتر نمود. اولین بار بود امگا را میبوسید و حاضر بود به الهه ماه قسم بخورد بوسیدن او همانند هم خوابی هایش با او، طعم دیگری داشت. میدانست پس از رابطه با او دیگر نمیتواند کس دیگری را ببوسد؛ کس دیگری را در آغوش بکشد و یا با کس دیگری رابطه داشته باشد. نه آنکه نتواند، نمیتواند لذتی این چنین به دست آورد...
امگا به سینهاش چنگ زد، بدون آنکه لبهایش را رها کند کمی عقب راند تا بردهاش نفس بکشد...آلفا لبخندی زد و گفت:
"فکر نمیکردم کلمات گستاخانت از گلوی به این کوچیکی بیرون میاد."
رایحهی شیرین امگا زیر بینیاش پیچید، صورتش را کمی عقب راند و به صورت قرمز شدهی امگا لبخند زد، موهای پریشان بر پیشانیاش را عقب راند و پیشانیاش را بوسید.
سوکجین خجل لبخند زد و لبش را به داخل دهانش کشید. چندی پیش لباسهایش از تنش کنده شده بود؛ لیکن آن آلفای هوسباز تنها لبهایش را بوسیده است! در واقع گرگش از توجه و مراقبت آلفا خوشحال بود و از آنکه دیگر برای لذت خودش از بدن او استفاده نمیکرد خرسند بود.
و جونگکوک، با قلبی ضرباندار به لبخند خجل پسر خیره شده بود. بلاخره لبخند زیبایش را دیده بود. آن لبخند نه برای کسی، بلکه تنها به خاطر او زده شد...
گرگ آلفا با افتخار زوزه کشید. لبخند او را به عنوان موافقتش در ادامه دادن پنداشت. کمی بدنش را کمی عقب راند و به بدن بینقص زیرش خیره شد. شکم امگا از هیجان سریعا بالا و پایین میرفت. دستانش را دو طرف بدن امگا کشید و لب گشود:
"تو...امگایِ منی...امگایِ من"
آلفا سرش را پایین برد و بوسهای میان دو سینهاش زد. حاصل حس رطوبت روی بدن گرم امگا، نالهی آرامی شد. سپس امپراطور بوسههای آرامش را پایینتر برد و به سمت شکمش حرکت کرد.
"اههههه....اههههه..."
امگا بیاختیار ناله کرد. بدنش به شدت حساس شده بود و با هر لمس آلفا موجی از لذت از بدنش میگذشت. مایع ورودیاش بیشتر از قبل ترشح میشد و زیر پایش به قطع خیس شده بود. امپراطور با رسیدن به عضو پسر لبخندی زد و عضو پسرک را در دست گرفت، با نالهی جیغ مانند امگا نیشخندی زد و گفت:
"هنوز نگفتی! از من چی میخوای امگا؟"
سوکجین در حال خود نبود. نالهی آرام دیگری زد و از درد شکایت نمود. نالان لب باز کرد:
"ب_بهتون احتیاج...دارم...آلفا"
امپراطور با لبخندی محو عضو پسرک که در دستانش گرفته بود را حرکت داد. امگایش به قدری تحریک آمیز ناله کشید و بدنش را برای لذت بیشتر تکان داد که آلفا آهی از سر لذت کشید. حتی دیدن این امگا لذت دارد!
بدن سنگین آلفا روی بدنش سنگینی کرد. حالا عضو برآمدهی امپراطور را درست روی ران پایش حس میکرد و مایع ورودیاش بدون وقفهای بیشتر چکه میکرد. آلفا موهای روی پیشانیاش که از عرق مرطوب بود را بار دیگر کنار زد و عضوش را سریعتر حرکت داد.
"اهههه...خدای من...ههههه..."
امگا از لذت فریاد میزد. امپراطور با دیدن بسته شدن چشمان امگا از لذت سرش را در گردن امگا فرو برد و بوی لذت بخش گردنش را استشمام کرد. با لرزش تن امگا زیر بدنش، دستش را روی کلاهک عضوش گذاشت. باید قبل از به اوج رساندن امگا این جملات را میشنید؛ حتی با وجود اینکه میدانست؛ امگاها دوران هیت نصف اتفاقات و حرفهای زده شده را فراموش میکنند.
امگا زیر بدنش از درد پیچید و ملتمس لب گشود:
"خواهش میکنم آلفا...د_درد میکنه...بزار راحت بشم"
صدای نالان امگا به قدری زیبا بود که دوست داشت برای ازار بیشتر اقدام کند. سرش را بیشتر در گردن پسرک فرو برد و گفت:
"بهم قول بده از این به بعد جز آلفات به کسی نگاه نمیکنی!"
حریص شده بود؛ مالکانه میخواست او را برای خود نگه دارد، حتی با یک قول ناپایدار...دیگر نمیخواست امگا را در آغوش تهیونگ ببیند.
با وجود آنکه صحنهی بوسهی امگا با پزشک در ذهنش دوران میخورد؛ به لالهی گوش امگا بوسهای زد.برای تصدیق حرف امگا سرش را فاصله داد و به چشمانش نگریست...پسرک از لذت متوقف شده؛ قرمز رنگ شده بود و به هم میپیچید. امگا با نگاه به چشمان الفا لبخندی خجل زد و گفت:
"باشه..."
امپراطور با خیره شدن به لبخندش سوال بعدیاش را پرسید:
"بهم قول بده...از رابطهی امشب پشیمون نمیشی..."
امگا سرش را با تردید تکان داد و به لبخند خجلش وسعت بخشید؛ دستش را بر شانهی آلفا گذاشت و آرام نوازشش کرد. آلفا دست آزادش را روی گونهی پسر زیرین گذاشت و با صدایی بم لب باز نمود:
"تو مال منی...فهمیدی؟"
امگا لبش را گاز کوچکی زد و گفت:
"اوهوم..."
"باید از زبونت بشنوم..."
امگا لحظهای تردید کرد. قول و قرار! درست است که از این شرایط فقط درد قسمت تحتانیاش را متوجه میشود و خیسی بیش از حد باسنش...اما باید حواسش را جمع کند. چیزهایی که میگفت به نفعش نبود و قطعا به هیچکدام متعهد نمیماند.
با اینحال صدای قلبش را نمیتوانست نادیده بگیرد...دوستش داشت!
|وقتی اینجوری بهم لبخند میزنه؛ دوستش دارم...
حتی این حرفش هم بهانه بود. به نظرش امپراطور خشن جذابیت خودش را دارد، امپراطور مقتدر با نقص ابروی سمت راستش معنی پیدا میکند و بدون فکر گمان میکرد تمام حالتهای امپراطور را دوست دارد...
با وجود آنکه پادشاه از او متنفر است، با وجود آنکه پادشاه او را بیارزش میپندارد. با وجود آنکه او را از زندگی ناامید کرده است...
با وجود آنکه؛ در فکرش در پی آن است که از علاقهای که به امپراطور دارد بگریزد؛ اما نمیتواند...
امگا دستش را روی رد زخم روی ابروی امپراطور گذاشت. آلفا جا خورد و صورتش را کمی عقب راند اما امگا با سماجت دستش را روی گونه امپراطور بگذاشت و شستش را نوازش گونه حرکت داد. با آرامش یافتن آلفا انگشت اشارهاش را با احتیاط روی ابرویش کشید و با صدایی آرام لب باز نمود:
"من م_متعلق به شما هستم..."
تردیدی برای آلفا باقی نمانده بود! قول و قرارش را با آن امگا گذاشت و با شنیدن جملهی آخر امگا تصمیم گرفت جونگکوک مدفون شدهی درونش را بیدار کند. همان جونگکوک مهربان و خندهروی گذشتهاش...جونگکوکی که با محبت کردن و محبت دیدن بیگانه نبود. جونگکوکی که میدانست رنگ عشق چیست
بعد از مدتها لبخندی با وسعت زد و دندانهای سپیدش مشخص شد. چشمان آبی امگا از روی چشمانش به سمت لبهای آلفا چرخید و با تعجبی که به نظر آلفا با مزه بود به آن نگریست. امگا با تردید دستش را از گونهاش برداشت و انگشت اشارهاش را با احتیاط روی لبهای آلفا کشید.
| بخاطرت همه کاری میکنم...امگای من
الفا با تصمیمی ناگهانی سرش را داخل گردن امگا برد و دندانهای نیشش را در همان جای قبلی نشان کمرنگ فرو کرد. صدای جیغ مانند امگا را شنید لیکن اینبار عمیقتر امگا را نشان کرد. این نشان قول و قرارشان را به او یادآوری میکرد؛ حتی اگر بعد از دوران هیت تمام اینها را فراموش کند.
درد گردنش متوقف شد و رایحهی آلفا شدیدتر در مشامش پیچید. چرا اینقدر رایحهاش را دوست داشت؟!!
از درد عضوش نبض میزد لیکن امپراطور دیگر معطلش نگذاشت. دستان الفا روی عضوش با شدت به حرکت در آمد و با لذت ناگهانیِ زیر شکمش چشمانش را بست...
"اههههه...اههه"
به صورت انفجاری کامش بیرون جهید. بدنش از شدت لذت میلرزید و بدنش کرخت شد. تنها مدتی بعد دوباره درد شروع شد و عضوش کمی برآمده گشت. به آلفا نگریست؛ لبخندی که قسم میخورد به خاطرش منظور داشت زده بود. آلفا ران سمت راست او را از روی تخت برداشت و بر شانهاش گذاشت.
امگا با دهانی نیمه باز به آلفا خیره گشت و زمانی که آلفا با چهرهای تحریک آمیز دستش را روی ورودیاش کشید و سپس همان نقطه را ماساژ داد؛ حس لذت دوباره به بیرون سر کشید.
|این چه حسیه...خیلی خوبه
امگا از حس لذت شدید و ناشناخته آرام چشمانش را بست و با لبهایی نیمه باز نالههایی کوتاه و منقطع کشید. چند لحظه بعد دوباره کام شده بود و همان حس را حتی شدیدتر از قبل تجربه کرد. چشمانش را گشود و به آلفا نگریست. امپراطور دست خیس از ترشحاتش را به سمت بینیاش برد و نفس عمیقی کشید. حتی دیدن این صحنه؛ باعث جهش دوبارهی عضوش شد!
امپراطور با دیدن عضو دوباره برآمدهی امگا نیشخندی زد و به صورت گلگونش نگریست:
"فکر نمیکردم توی هیتت، اینقدر شهوتران باشی!"
آلفا باجیاش را درآورد و عضو برآمدهاش بیرون پرید. امگا خجل چشمانش را بست اما از درون لذت برد. تصور آن عضو در ورودیاش...
آلفا پای دیگرش را برداشت و بر شانهاش گذاشت، پاهای امگا را گرفت و کمی از روی شانههایش دورتر کرد. حالا ورودی ملتهب و خیس امگا که نبض دار میلرزد مقابل چشمانش نمایان شد. آب دهانش را قورت داد و به صورت فرشتهمانند پسر نگریست...
امگا ملتمس گفت:
"لطفا...س_سریعتر انجامش بدید..."
امپراطور نیشخندی زد:
"نه! هنوز دلم میخواد صدای التماسهات رو بشنوم..."
رانهای پای امگا را گرفت و سرش را نزدیکتر برد. با حس بوسهی آلفا و سپس حس رطوبت ناشی از زبان کشیده شده روی ورودیاش جیغ بلندی کشید و کمرش را قوس داد. هر بار یک حس جدید و هر بار لذتی به شدت خوشآیندتر...
آلفا با لذت اسلیک روی ورودی امگا را لیس زد و همزمان به لبهای نیمهباز برده خیره گشت. امگایش از لذت به خود میپیچید و نالههایش تبدیل به فریاد شده بود...از زمان شروع رابطهشان بارها آرزو کرده بود هیت پسرک بیشتر ادامه یابد تا بتواند باز هم این صحنهها را بنگرد.
اولین بار بود که اسلیک کسی را لیس میزد. هر بار خودش، راُس رابطه بود و کسی که باید لذت میبرد او بود. اما اینبار با به هم پیچیدن امگا و کام شدنش لذت میبرد. زبانش را وارد ورودی امگا نمود و با فریاد دیگری از امگا مواجه شد. پاهایش میلرزید و یعنی دوباره در حال کام شدن است...زبانش را کمی چرخاند و با کام شدن امگا لبخندی زد. اسلیک بوی رایحهاش را میداد و کمی شیرین مزه بود؛ باید باز هم تجربهاش میکرد!
سوکجین سومین بار به صورت مداوم کام شده بود و با اینحال بیشتر میخواست. درد، کامل از بین رفته و به لذتی فوقالعاده تبدیل گشته بود. نفس زنان لب باز کرد:
"ب_بیشتر...بیشتر میخوام..."
امپراطور با دستانش کمرش را گرفت و پس از ثابت کردن بدن مرتعشش عضو خود را روی ورودیاش گذاشت. با لبخندی لب باز نمود:
"بیشتر، منظورت اینه..."
امگا با دیدن عضو آلفا سریعا سر تکان داد. امپراطور لبخند محوی زد و عضوش را روی ورودی امگا مالید:
"ورودیت داره مایع بیشتری ترشح میکنه...میخواد عضوم رو ببلعه!"
امگا آب دهانش را قورت داد و نالید:
"آلفا...ا_اذیتم نکن...خواهش میکنم عضوت رو...و_واردم کن..."
امپراطور نیشخندی زد و با کشیدن عضوش بر ورودی پسر او را بیشتر آزار داد. آلفا با لحنی سرگرم کننده لب باز نمود:
"کی فکرش رو میکرد تو یه امگای هوسباز باشی که اینجوری برای آلفات خیس میشی؟"
امگا چشمانش را با ناامیدی بست. دیگر امپراطور برایش معنی نداشت؛ او فقط آلفایش بود!
از افکار شرمآورش ابایی نداشت و لب باز کرد:
"خ_خودم هم فکرش رو نمیکردم س_سرورم...اما دوست دارم..."
لبش را گاز گرفت. نمیتوانست بازگو کند اما دوست داشت به قدری با عضو آلفا کام شود که به خاطر بیآبیِ بدنش از حال برود. با شنیدن صدای تحریک آمیز آلفا کنار گوشش آهی کشید:
"دوست داری تا صبح داخلت بکوبم..."
آلفا کمی از عضوش را داخل ورودیاش کرد. امگا با شرم سرش را تکان داد، آلفا بوسهای به لالهی گوشش زد و عضوش را بیشتر داخل برد. در واقع وارد کردن عضوش در ورودی خیس شدهی امگا هیچ دردسری نداشت. جونگکوک لبخندی زد و با صدایی ناله مانند لب زد:
"دوست داری از لذت زیرم گریه کنی..."
امگا سرش را تکان داد. حجم ورودیاش با عضویی قطور پر میشد و دهانش از لذت درونیاش نیمه باز ماند.حرفهای شرمآور آلفا کنار گوشش باعث به هم پیچ خوردگی شکمش میشد که با لذتی وحشتناک همراه بود...
"دوست داری زیر خوابم باشی...برای همیشه..."
عضو امپراطور کامل در ورودیاش جای گرفت و پسرک نالهی خفهای کشید. قطرهای اشک از چشم امگا پایین چکید و زیر لب گفت:
"برای همیشه..."
آلفا لبخندی زد. در واقع سخن آخرش را به حالتی کنایه آمیز گفت؛ به یاد دعوای جین با آن برده...اما زمزمهی زیر لب گفتهی امگا...
آلفا دردمند چشمانش را بست...شرم سوکجین از زیر خواب امپراطور بودن زخمی بود بر دلش بود...و بر قلبش! نمیتوانست خود را گول بزند؛ آن حرفهای خودآگاه امگا بود و این حرفهای شیرین تنها و تنها از امگایی که نیازمند است زده میشود.
قطعا پس از هیت، همان انزجار از او بازمیگردد...با این حال نباید این بزم را نابود کند!
امپراطور لیس آرامی روی نشان پر رنگ و کبود امگا زد و عضوش را تکان داد. نالهی سوکجین را شنید:
"اههههه...وای خدایِ م...من..."
تمام بدن امگا از لذت میلرزید. آلفا برای از دست ندادن صورت غرق لذت پسرکش، دو دستش را دو طرف سر پسر گذاشت و با شدت بیشتری به ورودی پسرک کوبید. چشمانش را در چشمان گریان پسرک که نالههای بلندی میکشید قفل کرد و لب بگشود:
"ح_حالا...اهههه، تو بگو..."
امگای گریانش دستش را روی عضلههای محکم شکمش کشید، و چشمان فیروزه فامش را به او دوخت:
"د_دوست دارم...هههه... بین بازوهاتون به خ_خواب برم.."
رابطه با امگا مانند بهشت بود. از لذت نمیتوانست درست صحبت کند:
"اهههه...ب_بیشتر بگو..."
"د_دوست دارم به جای ک_کشیدن موهام...ن_نوازشش کنید"
امگا با آرامترین لحن لب زد...
آلفا از موج لذت بینظیری که به او وارد شد نالهی کوتاهی کرد لیکن با تمام وجود به امگا گوش سپرده بود. امگا رفتار وحشیانهاش را به او یادآوری میکرد.
"د_دوست دارم همیشه ه_همین جوری صدام کنید..."
امگا با نزدیک شدن به ارگاسم به کمرش قوسی داد و قطره اشکی از چشمانش پایین چکید نجوا کنان برای کامل کردن جملهاش لب باز کرد:
"بهم بگید...اُ_امگای من"
__♡__*__♡__*__♡__*__♡__*__
سلام🌿
این چند پارت که در آینده مینویسم رو حتما بعد افطار بخونید😂از شانس شما اسماتهاش افتاده تو ماه رمضون😂😂
در چند پارت آینده هم، فساد گستره و اسمات باز و اینها داریم، خلاصه که هر چی این دو تا به هم پریدن تو این پارتها جبران میشه😂😂
راستی، یه نما از جین در هیت ببینید بشه تصور کرد👇
فعلا خداحافظ دوستان👋