My Sister's Husband

By KuiYangFiction

10.9K 1.6K 576

ژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق س... More

"چپتر اول"🔞
"چپتر دوم"🔞
"چپتر سوم"
"چپتر چهارم"
"چپتر پنجم"
"چپتر ششم"🔞
"چپتر هفتم"
"چپتر هشتم"
"چپتر نهم"
سخن ادمین:)
"چپتر دهم"
"چپتر یازدهم"
"چپتر دوازدهم"
"چپتر سیزدهم"
"چپتر چهاردهم"
"چپتر پانزدهم "
"چپتر شانزدهم"
"چپتر هفدهم"
"چپتر هجدهم"🔞
"چپتر نوزدهم"
"چپتر بیستم"
"چپتر بیست‌ویکم"
"چپتر بیست و دوم"🔞
"چپتر بیست‌وسوم"
"چپتر بیست‌وچهارم"
"چپتر بیست‌وپنجم"
"چپتربیست‌وششم"
"چپتربیست‌وهفتم"
"چپتر بیست‌وهشتم"
"چپتر بیست و نهم"
"چپتر سی‌ام"
"چپتر سی و یکم"
"چپتر سی و دوم"
"چپتر سی و سوم"
"چپتر سی و چهارم"
"چپتر سی و پنجم"
"چپتر سی و ششم"
"چپتر سی و هفتم"
"چپتر سی و هشتم"
"چپتر سی و نهم"
"چپتر چهلم"
"چپتر چهل و یکم"
"چپتر چهل و دوم"
"چپتر چهل و چهارم"
"چپتر چهل و پنجم"
"سخن مترجم"
"چپتر چهل و ششم"
"چپتر چهل و هفتم"

"چپتر چهل و سوم"

134 22 15
By KuiYangFiction


با یه پارت طولانی چطورید؟🤗

ووت و نظر فراموش نشه دخترای من♥️

اگه قرار بود وین حالش رو به تصویر بکشه، باید میگفت خیلی خسته‌تر و داغون‌تر از چیزیه که فکرشو میکرد؛ حتی کات کردن با برایت هم در این حد حالش رو بد نکرده بود. از قرار معلوم هرگز احساس خاصی بینشون شکل نگرفته بود اما گویا وین عاشق‌تر از چیزی بود که این حقیقت رو ببینه و پذیره‌. خل و چل شدن‌ برادرش هم قوز بالا قوز شده بود و باعث میشد از دستش سرگیجه بگیره و لعنت بهش! هورمونهای بارداریش‌ هم به حال بدش اضافه میکردن.

چه بلایی سر برادرش اومده بود؟ ییبو اون برادر قدرتمندی نبود که وین میشناخت و بهش افتخار میکرد. برادرش مقتدر تر از این حرفا بود! اون الگوی وین بود. وین از ییبو یاد گرفته بود که قدرتمند باشه، بجنگه و از خودش محافظت کنه. درسته که بخاطر عشقی که به برایت داشت و هنوز هم داره، کلی خودش رو برای اون آدم کوچیک‌ کرد، ولی به این معنا نیست که اجازه بده همچنان ازش سواستفاده کنه. هنوز اونقدر مضحکه نشده بود.

چه بلایی سر برادرش اومده و ازش یه احمق ساخته؟ اونقدر بی‌مغز و کودن که حقیقت جلوی چشمهاش رو نمیدید. واقعا متوجه تلاشهای سونگیون نمیشد؟ متوجه نمیشد که داره دست به هر کاری میزنه، به این در و اون در میزنه تا با ییبو‌ باشه؟ فقط کاش ییبو میفهمید هیچ نیت خیری پشت کارهای سونگیون نیست و بهترین کار اینه که بفرستنش بره قبل از اینکه زندگی ییبو رو به خاک و خون بکشه. ییبو باید مرد باشه، باید روی پاهاش بایسته و دنبال جان بره، جانی که بخاطر رفتارهای مزخرف و مسخره‌ی ییبو ترکش کرده بود. باید برای بچه‌هاش یک‌ پدر الگو میشد نه اینکه بشینه و زانوی غم بغل بگیره و توی بغل کسی گریه کنه که ذره‌ای اهمیت به اشکهاش نمیده.

وین بخاطر رفتارش با برادرزاده‌ی عزیزش عصبانی بود چرا که اون بچه هیچی نخواسته بود جز اینه پاپاش برگرده و معشوقه رو بفرسته پی کارش. فقط داشت از جان دفاع میکرد و داشت میگفت که اگه زودتر این معشوقه رو نفرسته پی کارش، اتفاقات خیلی بدی میفته. این یعنی الان آیوان عقلش بهتر از ییبو کار میکنه؟ چطور یک پسر بچه‌ی کوچولو حقیقت رو بهتر از یک مرد بالغ میفهمید؟ یعنی از دست دادن جان باعث شده بود عقل و منطقش خاموش بشه؟ وین هرچی فکر میکرد به جواب قاطعی نمیرسید فقط دلش میخواست سونگیون رو سلاخی کنه.

دلش میخواست سونگیون از این شهر و دنیا ناپدید بشه، وجودش از دنیا پاک بشه چون دیگه بیشتر از این نمیتونست حضورش رو جلوی چشماش تحمل کنه. حتی فکر به اینکه باهاش توی یه فضا نفس بکشه اعصابش رو خرد میکرد. از طرفی رها کردن بچه‌های بیچاره پیش برادر احمق و معشوقه‌ی عوضیش فکر خوبی نبود. وقتی برادر کودنش ذره‌ای به بچه‌ها اهمیت نمیداد چطور میتونست همینجوری رهاشون کنه و بره؟

چه اتفاق شومی برای خانوادشون افتاده بود؟ چی شد که یهو همه چیز داغون شد؟ کی اینجوری طلسمشون کرده بود؟ کی باهاشون پدر کشتگی داشت؟ هر اتفاقی که افتاده بود، آیا بچه‌های بی‌گناه سزاوار این بلاها بودن؟ اونها هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودن پس حقشون نبود تقاص کاری که نکردن رو پس بدن. این ناعادلانه و غیر قابل تحمل بود. نباید این شکلی پیش میرفت. اونها همین الانشم زیادی درد عزاداری برای مادرشون رو به دوش کشیده بودن، نباید بیشتر از این غم وارد زندگیشون میشد. این بچه‌ها مادرشون رو به دست‌های سرد مرگ سپرده بودن، و همینطور شیائو جان رو به لطف پدرشون و معشوقه‌ی شارلاتان از دست دادن. حالا اون‌ها مونده بودن و یک عوضی به اسم سونگیون.

″اینا همش تقصیر منه. نباید دخالت میکردم. نباید بین جان و برایت قرار میگرفتم وگرنه اون الان اینجا بود و بغلتون میکرد. هرگز نباید رابطشون رو خراب‌ میکردم. همش تقصیر منه فسقلی، لطفا عمو رو ببخش″ وین درحالی که بچه‌ای که غرق خواب بود رو بغل کرده بود به تلخی گریه کرد ″حالا باید‌ چه غلطی کنم؟ نه میتونم اینجا بمونم، نه میتونم بدون جان شما رو اینجا تنها بذارم. کاش منو ببخشین بچه‌ها، عمو یه احمق به تمام معناست، یه حسود، یه کور و درمونده توی عشق.. رفتارای احمقانه‌ی من باعث شد شما دوتا ضربه بخورید، متاسفم، خیلی متاسفم، منو ببخشین″ وین با غم زیادی ابراز پشیمونی کرد. بچه‌ رو خوابیده روی سینه‌ش نگه داشت. به آیوان نگاه کرد که اونقدر گریه کرده بود تا اینکه خوابش برد.

با ملایمت پیشونی لیلی رو بوسید و خوابوندش تا بخوابه. هردوشون رو خوابونده بود. دوباره اشک توی چشم‌هاش جمع شد و از روی گونه‌هاش پایین چکید. از جا بلند شد و به بچه‌ها خیره شد. یکی از دست‌هاش روی شکمش بود و دست دیگه‌ش رو روی دهنش فشرد تا صدای گریه‌ش بلند نشه تا مبادا بچه‌ها رو از خواب بیدار کنه. همونطور که بی‌صدا اشک می‌ریخت احساس غم و پشیمونی ذره ذره وجودش رو توی خودش غرق میکرد. این درحالی بود که حتی نمیدونست الان با این وضعیت یا با خودش باید چیکار کنه.

میخواست برادرش رو سرزنش کنه ولی وجدانش بهش میگفت که خودشم بیشتر از برادرش گناهکار نباشه، کمتر هم نیست. از همون اولش جفتشون مسئول همه‌ی خرابکاریا بودن. نقشه هارو باهم کشیدن. خودش بود که برادرش رو وادار کرد چنین تصمیم احمقانه‌ای بگیره. اگه وین بخواد صادق باشه، باید میگفت که مغز متفکر تمام این‌ها از اول خودش بوده‌، نه برادرش.

وانگ ییبو فقط کورکورانه و نا امیدانه از این نظرات پیروی کرد. با استفاده از کلام مادر پدر مرحومش سعی میکرد روش تاثیر بذاره. میدونست که هروقت بحث پدر و مادرشون وسط بیاد، برادرش ضعیف میشه‌.

وانگ ییبو توی دنیا بیشتر از هر چیزی عاشق شیائو جان بود ولی هرگز پیشش شل و ول نشد، درست همونطور که وین پیش برایت میشد. اون به جان فرصت داد تا از عشقش دست بکشه اما وین میخواست به زور با برایت باشه. هرکاری که از دستش برمی‌اومد کرد. حتی با برادرش صحبت کرد و مجبورش کرد دوتایی باهم خودشونو به دو نفر دیگه قالب کنن. وین فقط کاری که قلبش میخواست رو انجام داد بدون اینکه به عواقب کارهاش فکر کنه و حالا،... حالا همه چیز داغون شده بود و کاری از دستش برنمی‌اومد جز گریه کردن و پشیمونی.

″واقعا خودخواه بودم! من یه دلقک مسخره‌ام که باعث شدم آرامش از شیائو جان و شما دوتا سلب بشه. فکر میکردم وقتی مادرتون بمیره همه به چیزی که میخوان میرسن. فکرشم نمیکردم اینجوری به ته دره پرت بشیم، من متاسفم. خدای من! اینقدر متاسفم که دلم میخواد خود احمقمو از جهان هستی نیست و نابود کنم! من واقعا از خودم متنفرم و تا وقتی که نبینم اون هرزه این خونه رو ترک می‌کنه از اینجا نمیرم! متاسفم که این بلا رو سرتون آوردم، و سر خودم!″ عمیق گریه کرد و هیچ آرزویی نداشت جز اینکه ای کاش زودتر میمرد و از این دنیا محو میشد.

همه‌ی تصمیمات غلط ایده‌ی اون بود. اگرچه وانگ ییبو بچه‌ای نبود که بخواد گول بخوره اما به خودش رو به برادرش سپرد و به همین سبب باید‌‌ به‌ همون اندازه سرزنش میشد. به هرحال وین نمیتونست از زیر بار این مسئولیت در بره و قبول نکنه که همه چیز تقصیر خودشه. از اول هم همه چیز زیر سر خودش بود. فقط چون نتونست ببینه برایت به اندازه‌ای که تصور میکرد عاشقش نیست.

باید میذاشت با جان بمونه، باید احساساتش نسبت به برایت رو دفن میکرد و حقیقتی که پیش چشماش بود رو قبول میکرد. شاید اون موقع زن داداشش زنده بود و هیچ چیز به شکلی درنمی‌اومد که الان دراومده. شاید اون موقع سونگیونی اینجا وجود نداشت که خانوادشون رو به بدترین شکل از هم بپاشونه.

فکرهاش درباره‌ی سونگیون اوج گرفت. قلبش به شدت درد گرفته بود. و حالا سردرد هم به دردش اضافه شد‌. پره‌های بینیش از عصبانیت باز و بسته شدن ″باید یه کاری بکنم! هیولا باید از این‌ خونه بره. خودم باعث شدم بیاد خودمم میفرستمش پی کارش!″ خونش از حرص جوشید و به آرومی اتاق بچه‌ها رو ترک کرد.

همین که بیرون رفت، از شانس خوبش سونگیون رو دید که داره به سمت اتاق خواب برادرش میره و وقتی ییبو رو باهاش ندید، خیالش راحت شد ″هی تو!″ با این حرف سونگیون رو سر جاش متوقف کرد. هرچی بهش نزدیک‌تر میشد، مشت دست‌هاش محکمتر میشد. از سر تا پا بهش نگاه کرد جوری که انگار داره به یه بیمار نگاه میکنه ″سونگیون، امیدوارم بهت برنخوره ولی میشه بپرسم چرا هنوز توی این خونه داری ول میچرخی؟″ وین با بی‌حوصلگی پوزخند زد.

سونگیون حالت وین رو تقلید کرد و دست به سینه شد. نگاه متعجب و تمسخر آمیزی به وین انداخت و باعث شد وین بیشتر عصبانی بشه. وین گفت ″چی تو سرته؟ چرا همش دور ور داداشم میپلکی؟ اینکه عین کنه به بهترین رفیقت چسبیدی باعث میشه چی بدست بیاری؟ فکر کردی داداشم قراره بیشتر از یه دوست بهت نگاه کنه؟ تو کمکتو کردی و بدبختانه نقشه‌تون شکست خورد! فقط برگرد کره، داداشم و خانوادشو تنها بذار!″ داد زد. صداش با هر جمله خشمگین‌تر و بلندتر میشد.

سونگیون با همون نگاه بهش خیره شده بود انگار میخواست بفهمه وین واقعا با اون صحبت میکنه یا اینکه دیوونه شده و عقلش رو از دست داده. وقتی فهمید که مخاطب وین خودشه، سرش رو کوتاه عقب پرتاب کرد و بلند خندید. وین که تا اون موقع دندون‌هاش رو روی همدیگه فشار میداد، متحیر شد. خیلی تلاش کرد تا خودش رو کنترل کنه و یه مشت توی صورت از خودراضی سونگیون نکوبونه تا خندیدن یادش بره.

چطور جرات داشت بخنده؟ مگه حرفش خنده‌دار بود؟ اون خنده‌ی لعنتی حسابی روی مخ وین رفت که برای کنترل خودش دستش رو مشت کرد. به خودش یادآوری کرد که الان فقط خودش توی بدن خودش وجود نداره بلکه یه فسقلی دیگه توی بدنش داره زندگی میکنه.

صدای خنده‌ش یکباره قطع شد و سونگیون قطره اشکی که از خنده گوشه‌ی چشمش به وجود اومده بود رو پاک کرد ″ببین من میخواستم یه احمق حامله مثل تورو نادیده بگیرم اما انگار خودت تنت میخاره، انگار باید بنشونمت سر جات″

به وین نزدیک تر شد و بطرز شیطانی نیشخند زد ″من هیچ‌جا نمیرم و توام نمیتونی مجبورم کنی. خیلی وقته منتظر این لحظه‌م تا با برادرت باشم. حالا که فرصتش گیرم اومده بهم میگی برم؟ واسه چی برم؟ نکنه لیاقت داداشتو ندارم؟ لابد اون جان هرزه لیاقت داره؟ من همینجا میمونم، ختم کلام! تنها کاری که میتونی بکنی اینه که بشینی و منو تماشا کنی، یا اصلا یه‌ کار بهتر بکن، با حرومزاده‌ی داخل شکمت برو خونه‌ی پدر بچه‌ت و به هرزگیت برای اون ادامه بده″ لبخند ملیحی زد ″هرزگی کاریه که توش خوبی!″ حیله گرانه چشمک زد.

وین دندوناش رو به هم سابید. به شدت از بینی نفس میکشید تا اعصابش آروم بشه. با ناباوری سرش رو تکون داد. سونگیون حتی احساساتش به ییبو رو رد نمی‌کرد، چقدر پررو بود! پس تمام این مدت وین درست حدس میزد. اون واقعا نسبت به برادرش احساسات عاشقانه داشت. چقدر امیدوار بود که هرگز این رو نشنوه. وین چیکار کرده بود؟! خود شیطان رو در خفا به خونه‌ش دعوت کرد تا بتونه برایت رو برای خودش داشته باشه؟ خدایا، چقدر در این لحظه از برایت متنفر بود! دلش میخواست از شدت نارضایتی بلند جیغ بکشه و خودش رو بخاطر اینهمه بدبختی و حماقت دار بزنه.

وین عذاب وجدانش رو قورت داد. خیلی عصبانی بود. پرسید ″اون وقت ذهن متوهم‌ات فکر کرده ییبو هم قراره به چشم دیگه‌ای بهت نگاه کنه؟ فکر کردی اونم قراره عاشقت بشه؟″ به طرز تمسخر آمیز و رو اعصابی خندید و ادامه داد ″یه دیقه وایسا ببینم، دچار زوال عقل شدی؟ بنظرت حتی اگه ییبو احساسات مسخره‌ی تورو بشنوه اهمیتی بهشون میده؟ اصلا براش مهمه که تو دوستش داری؟ کیو داری گول میزنی، خودتو؟″

وین قبل از اینکه ادامه بده، برای یک ثانیه نگاه تاسف باری به سونگیون انداخت ″یه نصیحت دوستانه از من بشنو، بعدشم نگاه کن من توی چه وضعیتی قرار گرفتم، بخاطر خل و چل بازیِ خودم الان یه بچه‌ی ناخواسته توی شکمم داره بزرگ میشه. هرگز بخاطر آدمی که به احساساتت اهمیت نمیده از خودت یه احمق تمام عیار نساز! و اصلا مهم نیست چقدر تلاش کردی تا شخص مقابلتو بدست بیاری.. نتیجه‌ای که آخرش میگیری اصلا باب میلت نخواهد بود. از روی تجربه دارم بهت میگم. تنها چیزی که آخرش برات می‌مونه زخم و آسیبه. برادرم رو تنها بذار و از این خونه برو. این عشقی که به داداشم داری تورو به هیچ‌جا نمیرسونه. بهم اعتماد کن! یه چیزی میدونم که میگم″ وین سعی کرد با توصیه‌هاش اونو سر عقل بیاره.

سونگیون با تمسخر خندید. با حرص سر تا پای وین رو نگاه کرد ″خب من مثل تو نیستم، پس مثل تو هم تسلیم نمیشم. من سونگیونم و تو وین. چیزی که میخوام رو بدست میارم درست مثل تو که تلاش کردی همین کارو بکنی.. بری دنبال برایت درحالی که میدونستی با همسر برادرت توی رابطه‌اس. تو اینقدر بی‌پروا و بی‌حیا بودی که نه تنها بیخیالش نشدی، بلکه پاهاتم براش هوا کردی تا حاملت کنه″ وین رو با خنده مسخره کرد و باعث شد وین احساس حقارت کنه و چشم‌هاش دوباره با اشک پر بشه.

سونگیون نیشخند زد. عاشق تاثیری بود که روی وین می‌گذاشت. پس به حرف زدن ادامه داد چون هنوز دلش خنک نشده بود ″من برای بدست آوردن برادرت تلاش میکنم، اصلا هم مهم نیست بخاطرش چه بهایی قراره بدم! تو برای عشقت تلاش کردی و شکست خوردی، درسته؟ خب چی میشه منم تلاش خودمو بکنم؟ اگه شکست خوردم اون موقع بیخیال میشم و برمی‌گردم همونجا که ازش اومدم. در حال حاضر، اجازه نمیدم هیچ آدمیزادی دوباره اونو ازم بگیره. زنش و برادر زنش سهم خودشونو داشتن. و حالا نوبت منه! شیرفهم شدی؟″ با پوزخندی که روی لبش بود برگشت تا بره.

″ولی اون یه مرد متاهله سونگیون!″ وین با این جمله متوقفش کرد. صداش پایین بود و رنگ التماس کردن به خودش گرفته بود ″خواهش میکنم سونگیون، این کارو با جان و بچه‌های برادرم نکن. بیشتر از چیزی که الان هست آشوب بپا نکن! من میدونم جان برمیگرده، اون فقط رفت تا یکم تنها باشه، مخصوصا وقتی فهمید داداشم باهاش چیکار کرده. اجازه بده جفتشون ذهنشون رو آزاد کنن، بفهمن باید چیکار کنن تا این رابطه از نو اصطلاح بشه. بلکه بتونن در آرامش بچه‌هاشون رو بزرگ کنن. میتونم بفهمم چه حس بدیه وقتی ببینی خانواده‌ت از هم پاشیده. حالا لطفا، برو و برادرمو تنها بذار. التماست میکنم″ وین غرورش رو زیر پا گذاشت و التماس کرد. امید داشت که حرف‌هاش تفاوتی ایجاد کنه.

اما نه تنها حرف‌هاش تاثیر نذاشت، بلکه بیشتر سونگیون رو عصبانی کرد. کاری کرد که حسادت و خشم درونش ریشه کنه و بعد وین رو گرفت و با ضربه‌ی محکمی به دیوار کوبوندش.

وین از شدت درد هیس کشید و ناله کرد. واقعا دردش گرفته بود ″آخ! سونگیون، ولم کن! داری بهم صدمه میزنی! ولم کن.. نمیتونم نفس بکشم!″

نگاهش رو به چشم‌های سرخ شده‌ی سونگیون دوخت و متوجه شد که اون چقدر خطرناک و عصبانی شده گویا که تسخیر شده باشه. وین چنان ترسید که هر آن ممکن بود شلوارش رو خیس کنه.

″حالا خوب گوش بگیر ببین‌ چی میگم عوضیِ آشغال! سرتو از کون من بکش بیرون، بذار هرکاری دلم‌ میخواد بکنم. تو خودت هرکاری دوست داشتی برای بدست آوردن برایت کردی کسی هم سد راهت نشد! فقط اگه یک بار دیگه بخوای موی دماغم بشی نه تنها حرومزاده‌ی توی شکمتو از بین میبرم! بلکه جوری زندگیتو جهنم کنم که از بدنیا اومدنت پشیمون بشی. میکشمت و بعد توی قبری که خودم برات کندم دفنت میکنم! هنوز مونده تا بفهمی سونگیون واقعی چه کارایی از دستش برمیاد!″ سونگیون با چشم‌های شرور و به‌ خون نشسته، وین رو مورد حمله‌ی کلماتش قرار داد. بعد یهو لبخند زد و لباس‌ چروک شده‌ی وین رو توی تنش مرتب کرد. یهو جوری آروم شد که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده.

″ترسوندمت؟″ سونگیون ملیح خندید. مو به تن وین سیخ شده بود و مات و مبهوت سرجاش مونده بود و تکون نمیخورد.

سونگیون ادامه داد ″این فقط یه چشمه از بلایی بود که میتونم سر کسی که سد راهم برای بدست آوردن وانگ‌ ییبو میشه بیارم. بدتر از اینها هم ازم برمیاد میدونی.. پس بی سروصدا از این‌ خونه بزن به چاک! فهمیدی آقا خوشگله؟″ در حالی که نیشخند روی لبهاش بود، شکم وین رو نوازش کرد و باعث شد وین از اون لمس به خودش بلرزه.

سونگیون چشمک حیله‌گرانه‌ای بهش زد و رد شد. وقتی رفت، وین نفس حبش شده‌ش رو بیرون فرستاد. دست‌ها و بدنش از شدت دلهره به لرز افتاده بود. تازه داشت با چشم خودش می‌دید که اون چقدر مخرب و ویرانگر هست. برادرش با وارد کردن سونگیون چه بلایی به سر خانوادشون آورده بود؟! اون یک‌ مار بود که می‌تونست تمام این خانواده رو درون خودش ببلعه.

شیطان تسخیرش کرده بود؟ سونگیون چه مرگش بود که اینقدر ناگهانی وحشی و پلید شده بود؟ از این فکرها به‌ خودش لرزید و با سرعت زیادی خودش رو به اتاقش رسوند و دنبال گوشیش گشت. شماره‌ی شیائو جان رو گرفت ولی خاموش بود ″فاک! نه جان! نه نه!محض رضای خدا گوشیتو روشن کن! گندت بزنن! جان تو باید همین الان برگردی، باید برگردی قبل از اینکه سونگیون تمام خانوادتو از پا دربیاره!″ وین با ترس نفس کشید و از شدت کلافگی موهاش رو بهم ریخت. نمیتونست درک کنه که آیا میتونه بچه‌هارو پیش ییبو و سونگیون تنها بذاره یا نه.

به این فکر کرد که حالا باید چیکار کنه و سریعاً یک ایده به‌ فکرش رسید. درحالی که شماره‌ی دیگه‌ای رو میگرفت، تند و نامنظم نفس کشید. منتظر شد تا شخص جواب بده. همونطور که تلفن بوق میخورد توی دلش خدا خدا میکرد تا حداقل این یک نفر جوابشو بده ″الو مادر! مادر بهم گوش کن، بدبخت شدیم! الان که داریم حرف میزنیم‌ پسرت از خونه زده بیرون و هیچکسم نمیدونه کجا رفته گم و گور شده″

″چی؟!″ صدای تیز و نگران خانم شیائو از اونور خط شنیده شد ″چه غلطی کرده؟ بعد هیچکس توی اون خراب شده منو خبر نکرده؟ این پسره دیوونه شده؟ اصلا چی شد؟ فقط بهم نگو که باز پاشده رفته پیش اون دوست پسر عیاشِ بی‌مصرفش!″ بدون اینکه بدونه چه خبره، پشت سرهم به پسرش اتهام زد. با اینکه حتی نمی‌دونست چرا پسرش چنین تصمیمی‌ گرفته. وین فکرشو نمیکرد یه روزی اینو بگه ولی خانم شیائو واقعا بی‌منطق بود! حالا می‌تونست جان رو بفهمه و حس کنه چه ها از دست این مادر کشیده. اون هرگز به آرامش و راحتی پسرش فکر نمیکنه و تمام رفتارهاش نا امید کننده‌اس.

وین چشم‌هاش رو چرخوند و نفسشو با کلافگی بیرون فرستاد ″مادر، این بار پسرت هیچ تقصیری نداره. اینجوری بگم، الان همه مقصرن بجز جان. داستانش خیلی طولانیه. ولی مشکل اصلی این نیست، مشکل... اَاَاَ!!!″ فریاد بلندی‌ زد. از پشت سر بهش حمله شده بود و باعث شد نتونه مکالمه‌ش رو با خانم شیائو‌ ادامه بده. گوشی توی دستش افتاد و باز جای شکرش باقی بود که روی تختش افتاده بود و از سمت شکمش هم نیفتاده بود. برگشت و با وحشت آب دهنش رو قورت داد. سونگیون رو دید که با یه چاقو پشت سرش ایستاده.

چاقو؟ میخواست با چاقو چه غلطی کنه؟! ″میـ.. می‌خواستی.. بـ.. بــ.. با من چیکار کنی؟ از جونم چی میخوای؟ من یه بچه باهامه! منو نکش! من هیچ بدی در حقت نکردم!″ وین با صدای لرزون اینها رو به زبون آورد. شکمش رو با دستش پوشوند و تماشا کرد که سونگیون با هر قدم بهش نزدیکتر میشه ″عقب بمون! نزدیک من نیا! خدای من.. تو میخوای منو بکشی! خواهش میکنم این کارو نکن!.. خواهش...″

سونگیون ریز ریز خندید. با کسلی نگاهش کرد گویا که داره چهره‌ی رقت انگیزش رو مسخره می‌کنه ″ای بابا.. احمقی؟ نمیخوام بکشمت. فقط میخوام مطمئن بشم دهن گشادتو بسته نگه می‌داری و بهت یاد بدم سرت توی کار خودت باشه، هرزه‌ی بارِ شیشه‌ای!″ و بعد با دسته‌ی چاقو ضربه‌ی محکمی به سر وین زد و باعث شد وین از شدت ضربه بیهوش بشه.

گوشی رو برداشت و صدای عصبانی خانم شیائو رو از اون سمت شنید. کمی صداش رو صاف کرد تا بتونه درست جواب بده.

″الو! وین! خدای من! چی شده؟ وین حرف بزن! چرا چیزی نمیگی؟ اونجا چه خبره؟ یکی جواب بده...″

″سلام مادر، منم سونگیون!″ خیلی جالب بود که خانم شیائو بعد از شنیدن صداش یکدفعه آروم شد. پس ادامه داد ″وین تلفن رو داد به من تا بهتون بگم چه اتفاقی افتاده، خودش خیلی دلشکسته‌تر از اونیه که بخواد صحبت کنه″ آه نمایشی کشید و خودش رو غمگین نشون داد ″قضیه از این قراره، جان فهمید که برایت با وین بهش خیانت کرده، چون وین الان بارداره. بعدش متوجه شد همسرش شب عروسی بهش مواد خورونده و ازش سواستفاده کرده. طفلی اونقدر داغون و ناراحت شد که چمدوناشو بست و از خونه رفت. من خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم. التماسش کردم نظرشو عوض کنه، ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود، داغون‌تر از چیزی بود که حرفای من روش تاثیر بذاره، پس نتونستم جلوشو بگیرم″

با هر کلمه که می‌گفت خانم شیائو بیشتر و بیشتر توی شوک فرو میرفت ″چی گفتی؟ ییبو چیکار کرد؟ به چه حقی پسر منو مواد خور کرده؟″ این حقیقت داشت که خانم شیائو پسرش رو تهدید میکرد تا با ییبو بخوابه. اما شنیدن این موضوع که با مواد دادن به جان قصد داشته ازش سواستفاده کنه، براش منزجر کننده بود. این واقعا غیر اخلاقی بود و خانم شیائو هرگز این کاری که در حق پسرش انجام شده بود رو نمی‌پذیرفت. دعا میکرد که همه‌ی اینها یک شوخی کثیف باشه و بس.

با این حال لحن کنجکاوش باعث میشد چشم‌های سونگیون گرد بشه. به هرحال سوالاتش باعث نشد که سونگیون کنترل خودش رو از دست بده. کاملا مسلط جواب داد ″بخش مهمی از این آشفتگیا زیر سر داماد خودتونه. ییبو الان معلوم نیست کجا رفته، البته حدس میزنم رفته دنبال جان. مادر من خیلی ترسیدم. واقعا نمیخوام اتفاق بدی براش بیفته، لطفا بیاید، ما به کمکتون احتیاج داریم″ تنها آدم مهم برای سونگیون، ییبو بود. حتی اگه شیائو جان همین الان توی یه تصادف می‌مرد براش اهمیتی نداشت. بلکه اگه این اتفاق میفتاد یعنی دعاهای سونگیون مستجاب شده.

خانم شیائو هنوز نسبت به چیزهایی که شنید شک داشت اما ترجیح داد بیشتر از اون سوال نپرسه. فعلا نگران این بود که بدون اجازه‌ی پسرش ازش سواستفاده کردن. یعنی الان چه حسی داشت؟ کجا میتونست رفته باشه؟ آیا تقصیر خودش بود که به زور اونو وارد ازدواجی کرد که جان در برابرش گارد میگرفت؟ آیا ترفندش برای این کار خیلی افراطی بود؟ چیکار کرده بود؟ تنها هدفش این بود که از پسرش مراقبت کنه و بهترینها رو بهش بده.

وانگ ییبو چطور جرات کرد اینطور به اعتمادش خیانت کنه؟ مطمئناً جان الان آسیب زیادی به روح و روانش وارد شده بود. خدای بزرگ، خانم شیائو از خودش خجالت میکشید چون فکر میکرد وانگ ییبو از هر لحاظ برای جان عالی و بی‌نقصه. تنها چیزی که در حال حاضر میخواست، این بود که پسرش رو ببینه، در آغوشش بگیره و بهش بگه چقدر عاشقشه. بهش بگه چقدر از سر عصبانیت و مستاصل بود تصمیمات اشتباهی گرفته و از رفتارهای خودش نا امید شده. باید بهش میگفت هربار که کتکش میزد قلب خودش هم به درد می‌اومد. با هر قطره اشکی که جان می‌ریخت روح از تنش جدا میشد اما اونقدر خودخواه بود که حتی به خودش زحمت نداد اشک‌هاش رو پاک کنه. حقیقتا، حتی نمیدونست الان چه احساسی باید داشته باشه. فقط میدونست دلش میخواد بچشو بغل کنه و تا ابد توی آغوشش نگهش داره.

″خدای من! اینهمه اتفاق توی یک روز افتاده و کسی حتی به من زنگ نزد؟ وقتی از خونه می‌رفت نگفت کجا میره؟ خدایا، من الان توی یه سفر کاری با پدرشم. هیچکدوم از خدمتکارا هم بهم زنگ نزدن که حضورش رو بهم اعلام کنن، این یعنی اونجا هم نرفته. پس کجا رفته؟″ خانم شیائو با نگرانی پرسید. ترسیده و نگران بود. تلاش‌های زیادی کرد تا یکهو پشت تلفن شروع به گریه و ناله نکنه. باید همیشه خودش رو قوی‌ نشون میداد و خیلی سعی کرد همچنان حفظ ظاهر کنه.

″خبر ندارم مادر، اینجا هیچکس نمیدونه جان کجاست. الان بزرگترین نگرانی من بچه‌ها هستن (م: آره ارواح عمت) موندم بدون جان میخوان چیکار کنن، مخصوصا لیلی. مطمئن نیستم با من راحتن یا نه که ازشون مراقبت کنم. مادر، نمیدونم باید چیکار کنم. من هنوز بخاطر اتفاقاتی که یهویی افتاده گیجم. واقعا ناراحتم که همچین اتفاقی داره برای خانواده‌ی رفیقم میفته. واقعا سخته این چیزها رو ببینم، غیر قابل تحمله، نمیدونم...″ سونگیون شروع به گریه کرد. خانم شیائو رو فریب داد تا هرطور شده باورش کنه. به هرحال مدل حرف زدن و غم توی صداش به اندازه‌ی کافی قانع کننده و قابل باور بود.

خانم شیائو آه غم انگیزی کشید. ای کاش وقتی خانوادش درحال فروپاشی هستن به سفر کاری نرفته بود. هرچند خودش مسئول بخش عظیمی از این فروپاشی بود. همش تقصیر خودش بود و هیچکس رو جز خودش سرزنش نمی‌کرد ″گریه زاری نکن، خودتو کنترل کن. الان تو کسی هستی که باید برای بقیه قوی باشی. تا وقتی من میام مراقبشون باش. من تا فردا صبح خودم رو به چین می‌رسونم! الان اصلا حالم خوب نیست...″ خانم شیائو با غم اینها رو گفت و بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشه، تماس رو قطع کرد.

قبل از اینکه سونگیون بتونه جواب بده تماس قطع شد ″این هرزه‌ی احمق!″ به گوشی فحش داد ″لازم نکرده تو بهم بگی چیکار کنم″ این رو گفت و سمت وین برگشت. با حرص چاقو رو بالا برد تا بدن وین رو تیکه تیکه کنه اما با یادآوری چیزی، دست نگه داشت. دندون قروچه ای کرد و با عصبانیت نفس کشید ″الان بهت رحم میکنم، بهرحال اگه بکشمت هم هیچ شاهدی جز خودم اینجا نیست، ولی یک چیز رو ضمانت میکنم. اگه فقط یک بار دیگه قاشق توی کارم فرو کنی، بدون در نظر گرفتن عواقبش می‌کشمت! من قبلا هم آدم کشتم پس برای کشتن تو هم تردید نمیکنم″ با افکار شیطانی خودش خندید. به یاد آورد که چند ماه پیش چیکار کرده بود.

~~~~~~~~~~

گذشته*

با اینکه سونگیون می‌دونست ییبو‌ برادر زنش رو دوست داره، ولی بازم وقتی میدید ییبو و زنش چقدر زندگی عاشقانه و راحتی دارن، حالش بهم میخورد. بیشتر از همه از این متنفر بود که ییبو در برابر زنش کاملا شبیه یک شوهر وفادار و متعهد رفتار میکنه. متنفر بود از اینکه شیائوتونگ ییبو رو از چنگش درآورده. حداقل ذهن متوهمش اینطور براش تصویر سازی کرده بود‌. سونگیون نمی‌تونست چنین چیزی رو بپذیره و یا تحمل کنه. باید کاری میکرد، هر کاری! هر‌ کاری که بتونه وانگ‌ ییبو رو برای خودش داشته باشه. و در نهایت همین کار رو کرد.‌ سونگیون کاملا شیائوتونگ رو از سر راهش حذف کرد!

اگرچه اوایل، تمام برنامه ریزی‌هاش بیهوده از آب درمی‌اومدن. هر قدمی که برمی‌داشت بی‌فایده بود، هیچ نتیجه‌ای نداشت. هربار عصبانی‌تر، کینه‌ای تر و داغون‌تر می‌شد. برای بدست آوردن وانگ ییبو نقشه کشید و صدها نقشه‌ی کثیف پیاده کرد تا اون دخترو بفرسته پی کارش اما هیچ نتیجه‌ای نمی‌گرفت. این نتیجه ندادن‌ها به قدری اون رو عصبانی کرد که تصمیم گرفت دست به کارهای دیگه‌ای بزنه. پس نقشه‌ی جدید این بود؛ زمانی شیائوتونگ بچه‌ی دومش رو باردار بود، اون رو از بین ببره. دیگه دلش نمی‌خواست این زن بچه‌ی دیگه‌ای برای وانگ‌ ییبو بدنیا بیاره.

وقتی خودش هم می‌تونست این کارو برای ییبو انجام بده، چرا اجازه بده یک‌ نفر دیگه فرصتش رو بدست بیاره. بسیار مشتاق بود با وانگ ییبو ازدواج کنه و اگه بچه خواست، براش بچه بدنیا بیاره.

ولی از بخت سیاهش، وانگ ییبو با شیائوتونگ ازدواج‌ کرده بود، کسی که سونگیون با تمام وجود ازش متنفر بود. زمانی که ییبو هنوز مجرد بود سونگیون بارها با بیهوش کردنش باهاش رابطه برقرار کنه، ولی نقشه‌هاش جواب نمی‌داد‌ چرا که دوستاشون ییبو رو با یکی دیگه مچ می‌کردن و فردا صبح ییبو خودش رو کاملا برهنه توی خونه‌ی یک نفر دیگه پیدا می‌کرد.

این به قدری عصبانیش میکرد که در آخر شروع به تزریق مواد مخدر به وانگ ییبو کرد و ازش یه آدم ناتوان از سکــ.س ساخت. همینم باعث شده بود ییبو با آدم‌های یک شبه‌ی زیادی رابطه داشته باشه تا بلکه قوای جنسیــشو برگردونه ولی فایده نداشت. مشکلات جنسی زیادی پیدا کرده بود. ولی در آخر ازدواج کرد و به چین رفت. همین که از دوستاش توی کره دور شد، تزریق مواد مخدر هم متوقف شد و تونست به حالت نرمال برگرده. اما حتی ازدواج کردنش هم باعث نشد سونگیون دست از سرش برداره. همچنان به هر راهی فکر میکرد تا ییبو‌ رو مال خودش بکنه. ییبویی که بهش میگفت تو بهترین دوستمی و برام ارزشمندی!

با این حال وقتی تک‌تک از نقشه‌های توطئه آمیزش با شکست مواجه شدن، تصمیم گرفت قدمی جسورانه برداره و هرکسی که سر راهش قرار گرفته رو محو، یا به عبارتی حذف کنه. به این معنا بود که باید زن وانگ ییبو رو از بین میبرد.

اون روز وقتی هیچکس توی خونه‌ی وانگ ییبو نبود، سونگیون وارد شد و به آشپزخونه رفت و غذای شیائوتونگ رو مسموم کرد. اون روز شیائوتونگ رفته بود تا پسرش رو از مدرسه برداره. خدارو شکر میکرد که هیچ دوربین مداربسته‌ای داخل یا بیرون عمارت وجود نداشت.

وقتی شیائوتونگ رو دید پنهان شد. مسلما شیائوتونگ هر غذایی رو نمیخورد و فقط به چیزی لب میزد که برای بچه‌ی داخل شکمش مفید باشه. پس حجم زیادی از غذا رو خورد.

در اصل وقتی شیائوتونگ راهی بیمارستان شد، بخاطر واکنش بدنش به سم بود و اون رو مجبور به زایمان پیش از موعود کرد. تمام مدتی که زن روی زمین افتاده بود و از درد گریه و زاری میکرد، سونگیون جایی پنهان شده و با پوزخند بهش خیره شده بود. وقتی زن شروع به خونریزی کرد اونجا بود، حتی وقتی بقیه اومدن تا به بیمارستان ببرنش هم باز اونجا بود.

وقتی بردنش، غذا رو بیرون ریخت و بعد دنبالشون رفت. پشت سرشون حرکت کرد تا فقط خبر مرگ اون دختر رو بشنوه.

دکترها مشکوک به سم نشدن و فرض رو بر این گذاشتن که این یک زن حامله و دمِ زا هست. و وقتی از دنیا رفت باز هم کسی مشکوک نشد چون مرگ یک زن حین زایمان، کاملا طبیعی بود. وقتی سونگیون از مرگش مطمئن شد با خوشحالی به کره برگشت تا منتظر تماس ییبو برای مراسم خاکسپاری زنش باشه. و بعد از سونگیون بخواد بیاد و کنارش باشه.

ولی ییبو هرگز باهاش تماسی نگرفت. تا اینکه یک روز ییبو بهش گفت بیاد کره. وقتی اومد شروع کرد نقش معشوقه رو بازی کردن و باقی ماجرا.......

~~~~~~~~~~

با این افکار شوم و شیطانی لبخند زد و به وینی که نیمه جون شده بود نگاه کرد ″خداتو شکر کن جان اینجا نیست، وگرنه میکشتمت و بعد همه به اون مشکوک میشدن! ولی الان کارای مهمتری دارم که انجام بدم و تو عددی نیستی″ شکم وین رو نوازش کرد ″اصلا دلیلی نداره وقت با ارزشمو واسه تو هدر بدم! تویی که الان برای همه از جمله خودت بی‌ارزشی! شدی یه هرزه‌ای که ازش استفاده کردن و دورش انداختن. با همین زندگی کن. ولی دیگه نبینم فضولیاتو تکرار کنی وگرنه بهت رحم نمیکنم، هرزه!″ نگاهی به وین انداخت، بهش سیلی زد. قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه، صدا ماشین ییبو رو شنید‌ که وارد عمارت شد.

از همون اول که شروع به بحث کردن، آیوان شاهد دعواشون بود و همه چیز رو شنید. و وقتی یهو دیگه صدای عموش رو نشنید،‌ رفت تا ببینه چه خبره. یهو دوست پدرش رو دید که با یه چاقو بالای سر عموش ایستاده. شاید آیوان درک نمی‌کرد که دوست باباش قراره چیکار کنه اما این رو خوب میدونست که کار خوبی نیست. همین هم باعث ترسش شد. به سرعت وارد اتاقش شد و درو قفل کرد. خدارو شکر کرد که عموش زودتر لیلی رو توی اتاقش خوابونده بود.

سمت بچه‌ی خوابیده رفت و دستاش رو دورش حلقه کرد. با صدای آرومی شروع به هق هق کرد ″پاپا کجا رفتی؟ برگرد لطفا. حداقل بیا من و بچه رو با خودت ببر. الان کجایی؟ من و بچه دلمون برات تنگ شده. برگرد...″ آیوان گریه کرد. دهنش رو پوشوند تا صداش خفه بشه. دلتنگ جان شده بود. و وقتی صدای ماشین پدرش رو شنید خیالش راحت شد.

با چهره‌ای درخشان بلند شد تا به استقبال پدرش بره. همین که در اتاقش رو باز کرد، متوجه شد سونگیون از اتاق عموش بیرون میاد. آهی کشید و دوباره در رو بست و داخل اتاقش برگشت. می‌دونست اگه به پدرش بگه که چی دیده قطعا حرفش رو باور نمیکنه؛ تازه اونم وقتی سونگیون دقیقا کنارش باشه. واقعا میترسید سونگیون بلایی سرش بیاره و پدرش هم قطعا طرف اون رو میگرفت، نه آیوان رو.

به اتاق جان رفت و لباس‌هایی که عطر جان هنوز روشون بود رو برداشت و سریع به اتاق خودش برگشت. کنار بچه دراز کشید و لباس رو به سینه‌ش چسبوند. بچه و لباس رو باهم بغل کرد و سعی کرد چشماشو ببنده و بخوابه. گرچه این گول زدن‌ها فایده نداشت. بدون شیائو جان هیچی براش رنگ نداشت و بدون حضور اون در اینجا، قادر به خوابیدن نبود. چیکار میتونست بکنه بجز پوشوندن دهنش و گریه کردن؟

~ ~ ~‌ ~ ~

همون موقع، سونگیون به آشپزخونه رفت و چاقو رو سر جاش گذاشت. بعد به اتاق رفت تا لباس‌هاش رو عوض کنه. آرایش ملیحی کرد و یک نیم تنه پوشید تا بلکه ییبو رو با بدنش مجذوب کنه. روی کاناپه خوابید و پشتش رو به ورودی عمارت کرد و تظاهر کرد که خوابیده. (مترجم: اینقدر کاراش حال بهم زنه که دلم میخواد با هیجده چرخ از روش رد بشم)

شاید این براش فرصتی میشد تا چیزی رو که همیشه میخواست از بهترین دوستش بگیره. شاید وقتش بود سونگیون بچه‌ی ییبو رو باردار بشه. با افکارش پوزخند شیطانی زد.

وانگ ییبو از عمارت شیائو برمیگشت، وقتی بهش گفتن جان اصلا پاش رو اونجا نذاشته نا امید و دلشکسته شده بود. از سر بیچارگی حتی خونه‌ی برایت هم رفت ولی دید در خونه‌ش قفله. مثل یه دیوونه مشت به در کوبید. اونقدر باعث آزار همسایه‌ها شد تا اینکه یکیشون از تحمل کردن سروصدا عاجز شد و بیرون رفت. به ییبو گفت که برایت اصلا خونه نیومده‌.

بعد به کلابی رفت که معمولا جان و برایت رو درحال مشروب خوردن و سیگار کشیدن پیدا میکرد. ولی اثری ازش پیدا نکرد. بعد از اینکه به آخرین مکان رفت، احساس خستگی کرد، احساس عصبانیت.

حالش از خودش بهم میخورد که به بن بست رسیده. و حالا مثل یک بازنده تا خرخره الکل خورده و به شدت مست شده بود.

فقط خدا میدونست چطور با اون حالش تونست سالم خودش رو به خونه برسونه. با همون حال مستش وارد خونه شد و دید یه نفر با لباسای نیمه برهنه جلوش خوابیده. صحنه‌ای که دید باعث شد یه قدم اشتباه برداره و قبل از اینکه پخش زمین بشه، خودش رو گرفت.

ییبو شروع به سکسکه کرد و بین سکسکه‌هاش مثل یه احمق خندید و به اون بدن لاغر نزدیک شد. فاک! این بدن باعث و بانی افکار گناه آلود میشد. مغزِ مست شده‌ی ییبو به هر سمتی کشیده شد.

ییبو لبهاش رو لیسید و نزدیکتر رفت. آدمی که اونجا خوابیده بود رو توی بغلش گرفت ″جانم برگشته! خرگوش قشنگم اینجاست، خودشو واسه ددی حسابی سکسی کرده. نگران نباش ددی واسه تو برگشته. ددی حسابی بهت نیاز داره...″

Continue Reading

You'll Also Like

1.5M 111K 42
"Why the fuck you let him touch you!!!"he growled while punching the wall behind me 'I am so scared right now what if he hit me like my father did to...
55.1M 1.8M 66
Henley agrees to pretend to date millionaire Bennett Calloway for a fee, falling in love as she wonders - how is he involved in her brother's false c...
550K 28.2K 31
Mia Evian has to piece together the mystery of Zack Maddox, the bad boy whose life she saved, while simultaneously keeping her own crumbling life tog...
8.3M 107K 63
"Bad guys can be good too... when they're in bed." #1 in FANFICTION✓ © sujinniie 2018-2019 ✓ © sujinniie revised 2022