جملهی تهیونگ لرز خفیفی به تن جونگکوک داد ..
با چشمای درشتش به مرد خیره شد ... کمی زمان برد تا جمله مرد رو درک کنه ولی با گذشت هر ثانیه ، دردهای بیشتری به سمت قلبش هجوم میبردن ..
اون داشت با کسی زندگی میکرد که عامل مرگ مادرش بود؟ ..
و از همه بدتر ، پدرش هم از این موضوع اطلاع داشت؟ ..
جلوی بغضش رو نگرفت و چشماش کمی تر شدن ، سعی کرد از آغوش مرد بیرون و به سمت رستوران بره که تهیونگ با محکم کردن حلقهی دستاش دور کمر جونگکوک ، اون رو متوقف کرد ..
-لطفا ، بگو این یه شوخی مسخرست! ..
جونگکوک در حالتی که لب پایینش از بغض میلرزید گفت و مشت محکمی به سینهی تهیونگ کوبید ..
ولی خب این حقیقت رو تغییر نمیداد ... اینکه جین قاتل مادرش بوده رو! ..
مرد با بی رحمی حقیقتی که 18 سال از جونگکوک مخفی شده رو توی یک جمله اعتراف کرده بود ..
درد عمیقی که توی سینش به وجود اومد غیر قابل توصیف بود ..
نمیدونست چکار کنه ، گیج بود ... تهیونگ هیچ ایده ای نداشت که جونگکوک چه ریاکشنی نشون میده و خب این اولین باری بود که بدون فکر کردن به عواقب حرفاش دهن باز کرده و حقیقت رو لو داده بود ..
تعداد ضربات مشت جونگکوک روی سینهی مرد کمتر تر شد و پسر بعد از تقریبا یک دقیقه و درک کردن موقعیت از آغوش مرد بیرون اومد ..
تن مرد رو با یک حرکت به عقب هل داد و به سمت درِ ورودی رفت که مچ دستاش اسیر انگشت های کشیدهی تهیونگ شد ..
-الان موقعیتش نیست! ..
جونگکوک مقاومت کرد و تقریبا از در ورودی رد شد ولی اینبار تهیونگ با سختی و کشان کشان اون رو به سمت ماشین برد و بعد از سوار شدن دستور حرکت داد ..
-چه غلطی میکنی؟ ... عقلت سر جاشه؟ ..
جونگکوک فریاد زد و به سمت پسر خیز برداشت ولی طولی نکشید که این بار مشتهاش توسط دستهای تهیونگ مهار بشه ..
مرد راه سکوت رو پیش گرفته بود و سعی میکرد به جونگکوک حس بدتری نده ... نباید اون حرف رو به پسر میزد و از این کارِ بچگانش پشیمون شده بود ... از روحیهی نسبتاً ضعیف پسر خبر داشت و میدونست این چیزا روش تاثیر زیادی میزاره ..
به هر حال اسمش رو نمیشه گذاشت روحیهی ضعیف ؛ شنیدن اینکه مادرت به دست شخصی که مثل پدر دوستش داشتی کشته شده قطعا چیز اسونی نبود ... پس جونگکوک تا اینجا یک قهرمان بود
مرد مبایلش رو برداشت و بعد از شماره گیری اون رو به گوشش رسوند ..
صدای نامجون در اون طرف خط واضح شد و تهیونگ با اعلام اینکه پسر رو برداشته و میخواد زودتر از اونها به ایتالیا برگرده مکالمهی شروع نشده رو به پایان رسوند ..
تصمیم داشت پسر رو به ایتالیا برگردونه تا شاید در نبود جین بتونه این گندی که زده رو جمع کنه ..
-جونگکوک؟ ..
پسر رو صدا زد و با نگرفتن جوابی از سمتش ، نگاهی بهش انداخت ..
جونگکوک سرش رو به شیشه تکیه زده و به خواب رفته بود ..
پس تهیونگ سکوت اختیار کرد و تا رسیدن به مقصد چیزی نگفت ..
***
-اون پسرا قرار نیست برگردن؟ ..
سوجون گفت و جین بعد از قورت دادن تکه گوشتی که در دهانش گذاشته بود جواب داد ..
-اوه درسته ... جونگکوک حالش بد شد و برادرم برای همراهی اون تا بیمارستان رفت ..
سوجون فقط سرش رو تکون داد و به دنبال جملهای بود که نامجون رو جذب کنه ..
شاید چون نامجون رو به خوبی میشناخت! ... اون مرد فقط به افراد سرکش و بی پروا اجازه نزدیک شدن به خودش رو میداد پس بی حاشیه صحبت کردن میتونست براش مفید باشه ..
-اقای جئون ... میخوام باهاتون همکاری کنم ..
نامجون سرش رو سوالی بالا آورد و به مرد نگاهی کوتاه انداخت ..
-در زمینهی؟ ..
-هرچی شما بخواین! ... خانوادهی ما در خیلی از زمینهها فعالیت داره ... قاچاق میراث فرهنگی ، اسلحه ، برده ، مواد مخدر ، اختلاس و پولشویی ..
جین شگفت زده ابرویی بالا انداخت و نامجون با تر کردن لبش دهن باز کرد ..
-اختلاس و پولشویی؟ ..
-معمولا از طریق شرکتهای هرمی!
سوجون حرفش رو تکمیل کرد و نامجون سر تکون داد ..
-پس به نظر میاد تو این کارا موفق باشی ..
-نه به اندازهی خانواده جئون ... خودتون هم میدونین توی زمینه های محدودی فعالیت دارین ولی با این حال یکی از بزرگترین باند های مافیایی اروپا مطلق به شماست ..
نامجون تک خندهای به خاطر تعریفی که ازش شد کرد و سوجون خوشحال از ریاکشنِ نامجون سر تکون داد و به غذا خوردن ادامه دادن ..
-اقای کیم ... میتونم توی قاچاق اسلحه به کشور همراهیتون کنم؟ ..
اینبار پسر سوجون یعنی هیونگشیک لب زد و جین با تعجب بهش نگاه کرد ..
-میخوای با ما معاملهی اسلحه کنی؟ ..
-میتونیم با اتحادِ این سه خانواده ( پارک ، کیم و جئون ) قدرت رو به دست بگیریم ... پس بهتره از چیزای کوچیک مثل خرید و فروش اسلحه برای شروع روابط استفاده کنیم ..
پسر هوشمندانه گفت و بعد از کمی مکالمه جین با این معامله موافقت کرد ..
بعد از مکالمه های متفرقه نامجون و جین تصمیم گرفتن به هتل برگردن و همین کار رو هم کردن ..
وقتی برگشتن کسی توی هتل نبود و وسایل تهیونگ هم داخل اتاق نبودن ؛ مشخص بود به ایتالیا برگشتن پس جین زیاد خودش رو درگیر این موضوع نکرد و کنار نامجون روی تخت نشست ..
-فکر میکنی چیشد که اینطور شد؟ ..
-منظورت چیه؟ ..
نامجون با سوال بی مورد جین متعجب شد و حواسش رو به اون داد ..
-چیشد که "ما" تبدیل به "تو" و "من" شد؟ ..
-نظر خودت چیه؟ ..
-که نیمی از من ، من رو بخاطر دلیلی نامعلوم دور انداخت!
جین با کنایه گفت و نامجون با نگاهی که حالا به سرد ترین حالت خودش رسیده بود جواب داد ..
-نامعلوم؟ ... تو بهتر از هر کسی میدونی دلیل بی مادر بزرگ شدن پسر منی جین ؛ اینو فراموش نکن!
جین سرش رو بالا آورد و به نامجون نگاهی انداخت ..
-تو خودت قصد کشتنش رو داشتی! ..
-من هیچ وقت نمیخواستم هانا رو بکشم ... حداقل نه بخاطر جونگکوک ..
-همش جونگکوک ، جونگکوک و جونگکوک! ... پس من چی نام؟ این همه سال به خاطر دور بودن از تو درد کشیدم و به خاطر بی مادر کردنِ پسرت عذاب! ..
-این دردیه که مستحقش بودی ... پس حالا که تموم شده فراموشش کن ..
-میخوام من رو هم به اندازه پسرت دوست داشته باشی!
نامجون تک خنده ای کرد ..
دوستش داشت! ... دوست داشتنی که به یک سال و یا دو سال ختم نشده بود ، بلکه این عشق بیست سال توی قلبش ریشه کرده بود! ... از زمانی که جینِ هجده ساله با برادر کوچیکش وارد خانوادشون شد تا زمانی که بهشون کمک کرد باندِ خودشون رو تشکیل بدن ..
تنها دلیلی که به خاطرش از ازدواجِ اجباریش با هانا پشیمون شده و برای فرزندِ ناخواستش احساس تاسف کرده بود عشقی بود که بین اون و پسرش وجود داشت ..
ازدواجِ نامجون با اون دختر فقط به خاطر پیوند هرچه قوی ترِ بین دو خانوادهی پارک و جئون شکل گرفته بود و این بیشترین دلیلِ عهد شکنی نامجون بود! ..
خانواده پارک (خانواده پارک هانا _ مادر جونگکوک) توی کرهی جنوبی مستقر بودن و جئون در ایتالیا ..
هانا بعد از خیانت و هم خوابیِ نامجون با جین ، بی رحم تر از همیشه به جاسوسی از خانواده جئون پرداخت و تمام اطلاعاتشون رو به پدرش در کره انتقال میداد که این امر سبب قدرتمند تر شدن خانوادشون از طریق فروشِ اون اطلاعاتِ فاکی بود ..
نامجون بعد از لو رفتن یکی از انبار های مواد مخدرشون با تحقیقهای خیلی زیاد متوجه شد که هانا پشت ماجراهای اخیر و لو رفتن اطلاعات بوده
بعد از این نامجون تمام حرکات همسرش رو زیر نظر گرفته بود و بعد از زیاده روی های زن اون رو به جاسوسی متهم و بدون هیچ رحمی مورد مجازات قرار داد ..
اون زن رو تا حد مرگ شکنجه کرد و تنها دلیلِ زنده نگه داشتنش پسر بچهای بود که هر شب بدون مادرش توی تخت خواب گریه میکرد ..
هانا بی اطلاع بود ولی حساس ترین نقطه ضعف نامجون رو هدف قرار داده بود! ... خانواده ای که یک قاره با شنیدن اسمش سجده میکردن! ..
نام در گذشته عجیب دلش برای جونگکوک میسوخت ... پسری که مادرش اون رو نمیخواست و پدرش که با یک مرد دیگه به مادرش خیانت کرده بود ..
از همونجا به بعد بود که جین اون بچه رو لیلیوم صدا زد ..
گل سفیدی که مظهر پاکی و معصومیت پسر بود ..
بعد از چند روز شکنجهی بی وقفهی زن ، اون نامجون رو مداوم با چیز های مختلفی از طرف پدرش تهدید کرده بود و خب نامجون هیچ ریاکتی به این موضوع نشون نمیداد و در نهایت زن که از بی تجربگی و ناشی بودن جین اطلاع داشت سعی کرد اون رو تحریک کنه تا شاید توی فرار کردنش کمکش کنه ولی جین بعد از تهدید شدنِ جون برادرِ کوچکترش تهیونگ ، وجود هانا رو از هستی ساقط کرد! ..
و بعد از اون ... ظاهراً مانع خودش برای رسیدن به نامجون رو کنار زد ..
ولی نامجون اون رو ترد کرده بود ..
این اتفاقاتِ احمقانه محدود به یک ماه یا دو ماه نبود! ..
این موضوعات در طول دو یا سه سال در حال رخ دادن بودن ..
هانا مرد ، سالی که جونگکوک شش ساله میشد ..
با صدای جین که داشت اسمش رو زمزمه میکرد از فکر به گذشتهی شومش دست کشید و مرد کوچک تر رو به آغوشی که سالها سرد مونده بود دعوت کرد ..
-میخوام وقتی زمان مرگم رسید مثل مرگ هانا برای منم ناراحت بشی ... میشه وقتی مردم ، برام گریه کنی نام؟
***
-فاک من چم شده؟ ..
جونگکوک همونجور که طول اتاقِ 1527 رو با قدم هاش سانت میکرد گفت و دستی توی موهاش برد ..
کنترل خودش رو به خاطر موضوعی که به هجده سال پیش مربوطه از دست داده بود جوری که حتی یادش نبود اتاقش رو عوض کردن ..
تقریبا نیم ساعتی از رسیدنشون به عمارت کیم توی ایتالیا گذشته بود و به محض رسیدن ، تهیونگ خودش رو مشغول کارهای نداشتش کرد تا از جونگکوک دور بمونه ..
خورشید در حال طلوع کردن بود و جونگکوک بدون استراحت بعد از خوردن کمی صبحانه به سالن تیر رفته بود ..
باید هرجور که شده انرژی خودش رو تخلیه میکرد ..
قدم هاش رو در طول سالنِ خالی از ادم کشید و با رسیدن به اسلحهها یکی رو با انتخاب خوبش بیرون کشید ..
توی یکی از جایگاه ها ایستاد و بعد از اقدامات لازم ، صدای گلوله بود که به طور مکرر و پشت سر هم طنین اندازهِ سالن شد ..
ساعتها بود که توی سالن انگشتهاش بدون توجه به اطرافش با ماشهی تفنگ بازی میکردن ..
جونگکوک غرقِ در افکار خودش تمام گلولهها رو یکی پس از دیگری به هدف میزد که با دستی روی شونش متوقف شد ..
جیمین بود ..
ابرویی بالا انداخت و با نگاه سوالی جیمین رو نگاه کرد ..
-کی برگشتین؟ ... تهیونگ و جین کجان؟ ..
لحنش مثل همیشه طلبکارانه نبود ... جونگکوک شونه ای بالا انداخت و نگاهش رو از جیمین گرفت ..
دو دقیقه نگذشته بود که دوباره دستی روی شونش قرار گرفت ..
-بهت گفتم نمیدونم کجـ ..
جونگکوک همونجور که برمیگشت گفت ولی با دیدن چهرهی پشت سرش ادامه نداد ..
-اینجا چکار میکنی؟ ..
-فکر کنم یادت نمیاد ولی من سرپرست تازه کارام ..
تهیونگ آروم کنار گوش جونگکوک گفت و سعی کرد تفنگ رو از دستش بکشه ... اصلا متوجه اطرافش نشده بود و حالا سالن پر از آدم بود ..
-فکر نکنم تفنگ برای روحیاتت مناسب باشه ... تو باید بری عروسک بازی کنی ..
تهیونگ با نیشخند گفت و جونگکوک با کوبیدن زانوش بین پای مرد ، دهنش رو محکم بست ..
تهیونگ صورتش رو جمع کرد و کمی به جلو خم شد ..
-ای وای ... به نظر میرسه کیم تهیونگِ بزرگ به دست من عقیم شده ..
پسر با خنده گفت و تفنگ رو جلوی پای تهیونگ پرت کرد ..
-منظورت از عروسک ، لولیتائه دیگه اره؟ ..
لحنش رو عوض کرد و با جدیت گفت ، مرد تک خنده ای کرد و جونگکوک بدون هیچ اهمیتی نسبت بهش از سالن تیر اندازی خارج شد ... البته هیچکس جز خودش خبر نداشت قبل خروج از سالن چه کار دیگه ای انجام داده ..
***
-جونگکوک دوست پسرته؟ ..
جیمین گفت و باعث شد تکیلا توی گلوی تهیونگ راهش رو گم کنه ... چند تا سرفهی کوتاه کرد و با حالت سوالی جواب داد ..
-از کجا شنیدی؟ ..
-پس خبر درسته ..
-نه! ..
تهیونگ محکم گفت و جرعهای از تکیلاش رو سر کشید ..
-داری میگی بخاطر روی گلش زدی دنیل رو کشتی؟
-من نکشتمش ..
-جون عمت
-جونگکوک بود!
جیمین چهرهای نا باوری به خودش گرفت چون انتظار نداشت جونگکوک دستش رو به خون آلوده کنه و این کارا رو به افرادش میسپاره ... دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ولی تهیونگ پیش قدم شد
-بیخیال اون احمق شو! ... این چند روز که من نبودم چه خبرایی شده؟ ..
-آه یادم ننداز ... یونگی ، اون حالا که برگشته مثل همیشه سعی داره به من بی محلی بکنه! ..
-زیادی حساس شدی! ..
تهیونگ آدمِ مکالمههای طولانی نبود ولی وقتی بحثِ دوستش که میشد همیشه اون رو در حرف زدن همراهی میکرد ..
-بچشو دیدی؟ ..
جیمین با تلخندی گفت و شیشهی ویسکی رو به لبهاش رسوند ..
-شبیه هالزیه ..
تهیونگ گفت و جیمین حرصی لب زد ..
-بخاطر همینه که انقدر زشته!
مرد از حسود بودن دوستش خندهای کرد و با گرفتن شیشهی ویسکی از دستش اون رو به سالن اصلی عمارت برد ..
-همینجا بمون و مواظب باش وقتی جین رسید جونگکوک این اطراف نباشه ..
-چرا؟
-بهش گفتم جین مادرشو کشته ..
تهیونگ خیلی ریلکس گفت و چشمای جیمین از حدقه بیرون زد ..
-جین پارک هانا رو کشته ؟ ..
-میشناسیش؟ ..
-مگه میشه نشناسم وقتی دخترِ یکی از خانوادههای قدرتمند آسیا بود؟ ..
تهیونگ سری تکون داد و دیگه حرفی نزد ..
-اتفاقی افتاده؟ ... چرا اینجا وایسادین؟
تهیونگ و جیمین سرشون رو به سمت صدا برگردوندن که با چهرهی متفاوت جونگکوک مواجه شدن ..
پسر موهاشو حالت سامورایی بسته بود و گوشهی لبش برق پیرسینگ خود نمایی میکرد ..
تهیونگ سرش رو به چپ و راست تکون داد تا زیبایی خیره کنندهی پسر رو فراموش کنه و به سمت جونگکوک رفت ..
هیچ غم یا عصبانیتی توی چهرهی پسر دیده نمیشد و خب یه جورایی خیال مرد بزرگتر رو راحت میکرد ... شاید با این موضوع کنار اومده بود ؟ ... ولی خب تهیونگ اونقدر احمق نبود که همچنین چیزی رو باور کنه! ..
-میای بریم بیرون هیونگ؟
-الان کار دارم بزارش یه وقت دیگه ..
جونگکوک که مخالفت مرد رو دید دیگه حرفی نزد و روی کاناپهی گوشه سالن نشست ..
تهیونگ که کاری ازش بر نمیومد طی یه تصمیم ناگهانی سمت جونگکوک رفت و با گرفتن دستش اون رو به سمت بیرون کشید ..
هوا تقریبا تاریک شده بود و مرد کاری جز این ازش برنمیومد ..
-ته؟ ..
جونگکوک با حالت سوالی صداش کرد و پسر بی اهمیت اون رو دنبال خودش کشوند
جیمین با تعجب به قدمهای اون دو پسر خیره شد تا جایی که از دیدش محو شدن ..
-فکر میکردم دوست داری یه بار با من موتور سواری رو تجربه کنی ..
تهیونگ گفت و پسر سرش رو تکون داد ..
بدون هیچ حرفی به پارکینگ رسیدن و تهیونگ به پسر اجازه داد تا خودش موتور مورد نظرش رو انتخاب کنه ..
لباس های جونگکوک کاملا مناسب این کار بود ولی تهیونگ ..
قطعا نمیشد با کت و شلوار رسمی سوار موتور بشه پس مثل همیشه سوار ماشینش شد ..
یه ماشین متفاوت ..
بوگاتی مشکیش که با لباس هاش ست شده بود ..
اما قبل از سوار شدن رضایت پسر رو برای این کار کسب کرد ..
بی تفاوت ماشین رو روشن کرد و از لبخندی که حالا روی لب هاش نشسته بود بی اطلاع بود ..
پسر موتورِ یاماها YZF مشکیای که مورد پسندش بود رو روشن کرد و بدون سر کردنِ کلاه کاسکت همراه موتورش زودتر از مرد پارکینگ رو ترک کرد ..
جونگکوک لبخند میزد ... چیزی که مدتها ازش دور بود! ..
ثانیههایی بدون فکر کردن به مرگ مادرش ... به معشوقه پدرش و پسری که پا به پای اون رانندگی میکرد ..
چند روزی از آخرین مکالمش با جیهوپ ، بهترین دوستش گذشته بود و حالا عجیب حس تنهایی وجودش رو فرا گرفت ..
ناگهان اون لبخندِ کوتاه از بین رفت و افکار جونگکوک رو به یه سمت دیگه هدایت کرد ..
مرد صدای آهنگ رو توی ماشینش زیاد کرده بود و سعی میکرد از پسر عقب نمونه ..
از سرعتِ جونگکوک حیرت زده شده بود ؛ آخه محض رضای فاک! ... اون روز که سوار ماشین تهیونگ شده بود به نظر میرسید از سرعتِ بیش از حد میترسه ..
با لذت وصف نشدنی از بین ماشین ها رد میشدن و گاهی یکیشون از دیگری جلو میزد ..
خیابونها رو یکی بعد از دیگری فتح میکردن و جوری که انگار از مشکلات آکندهان با نگاه کردن به هم میخندیدن ..
تا یه جایی پلیس دنبالشون میکرد و این ترشح ادرنالین به خونشون رو افزایش میداد ..
فضا عجیب رقابتی بود و جونگکوک هم اهل باخت نبود روی پل بودن و پسر کوچکتر طی یه حرکت جلوی تهیونگ پیچید و موتور رو متوقف کرد ..
تهیونگ عصبی از کار جونگکوک نفس عمیقی کشید و خیره به پسری مونده که از موتور پیاده شده و به سمت اون میاد ..
جونگکوک با قدمهای آروم خودش رو به ماشین مرد رسوند و بعد از باز کردنِ در سمت شاگرد ، خودش رو روی صندلی رها کرد ..
-منظرهی اینجا جالبه نه؟ ... قبلا وقتی از عمارت فرار میکردم همیشه میومدم اینجا ..
تهیونگ بدون هیچ حرفی سیستم گرمایشی ماشین رو روشن کرد ..
-وقتی نوک دماغت قرمز میشه کیوت تر میشی ..
تهیونگ با خنده گفت و جونگکوک مشت محکمی به سینهی مرد کوبید ..
-کیوت؟ ... مسخره ترین جوکی بود که تو زندگیم شنیدم!
جونگکوک با خندهی کوتاهی گفت ... درسته! کیوت خطاب شدنش از زبون تهیونگ به دلش نشسته بود! ..
-ای کاش همهی این اتفاقا واقعی بود ..
پسر با تلخندی گفت و به چشمای مرد خیره شد ..
تهیونگ یه تای ابروش رو بالا داد و سوالی نگاهش کرد ..
-زمانی که برای دفاع از من یکی دیگه رو شکنجه میکنی و منو دوست پسرت معرفی میکنی یا ..
مکثی کرد و سرش رو پایین آورد ..
-وقتی که منو ماهت صدا میکنی! ..
خندهی غمگینی روی لبش نشست ... به خودش جرعت داده بود به مرد اینو که چقدر میتونه رفتارش به دل بشینه رو اعتراف کنه ..
-جونگکوک؟
تهیونگ با حالت سوالی نگاهش کرد و دستش رو به سمتش برد ..
چونش رو به دست گرفته و صورت جونگکوک رو به سمت خودش کشید ..
-اگه اینا واقعی باشه چه فرقی میکنه؟ ..
-خودت گفتی هیونگ! ... خودت فهمیدی که من چقدر میتونم تنها باشم! ..
تهیونگ سرش رو تکون داد و با دستی روی گونه پسر بود فرمود رو گرفت ..
چشمهاش رو بست ... پسره کنارش زیادی برای هر کاری عجول بود! ..
-بیا بریم ، منم میخوام یه جایی رو بهت نشون بدم ..
تهیونگ گفت و جونگکوک سری تکون داد ، بعد از پیاده شدن از ماشینِ تهیونگ سوار موتور شد ..
تقریبا چهل دقیقه یا بیشتر مسیر رو روندن تا به ساحلِ خلوتی رسیدن ..
-اینجا زیادی قشنگه هیونگ! ..
جونگکوک بعد از پیاده شدنِ تهیونگ از ماشین گفت و به سرعت سمت ساحل رفت ..
تهیونگ هم با لبخند و دست هایی که توی جیبش فرو رفته بود آروم پشت سر پسر قدم میزد ..
کنار جونگکوک لب دریا نشست و به پسر خیره شد ..
-اینجا هم جاییه که من موقع فرار از مشکلات بهش پناه میبرم! ..
تهیونگ زیادی با پسر مهربون شده بود ..
جونگکوک به مرد نگاه کوتاهی انداخت و دهن باز کرد
-حتی مکانهای امنت هم مثل خودت آرومن ..
مرد برای تایید حرف پسر سرش رو بالا پایین کرد و به چشماش خیره شد ..
جونگکوک با چشمهای تیلهایِ مشکیش به دریا خیره شده بود و تهیونگ به اون ..
بعد از گذشت چند ساعت مرد متوجه شد زمان زیادی رو بیرون بودن و حالا ساعت سه بامداده که این یعنی جین و نامجون خیلی وقته که رسیدن ..
-خسته نشدی؟ ... میتونیم برگردیم ..
تهیونگ با لحن آرومی گفت و جونگکوک مخالفت کرد ..
-دلم میخواد همینجا بمونم هیونگ!
جونگکوک گفت و نگاهش رو از دریا گرفت ..
-پس میتونیم یکم دیگه اینجا بمونیم!
تهیونگ گفت و به پسر لبخند کوتاهی زد ..
همه چی توی سکوت میگذشت و تنها صدای موجود متعلق به دریای آرومِ رو به روشون بود ..
-تو باعث میشی تنها نباشم ..
جونگکوک با لحنی که تغییر کرده بود گفت و صورتش رو به تهیونگ نزدیک کرد ..
-پس میتونم اولین بوسه ام رو بهت هدیه کنم!
تهیونگ میخواست جوابی بده که جونگکوک مانعش شد چون حالا لبهای جونگکوک به لبهای تهیونگ چفت شده بود و آروم اون هارو میمکید ..
تهیونگ جلوی پسر رو نگرفت و اجازه داد تا جایی که نفس داره ببوسش ولی خبری از همراهی هم نبود ..
پسر کوچکتر میترسید ... از اینکه بعدش تهیونگ چه واکنشی نشون میده میترسید!
بوسشون با صدای تلفن مرد قطع شد ..
جیمین بود پس به سرعت تماس رو وصل کرد ..
-ته ، جین ..
صدای جیمین هول شده و پر از بغض بود ..
-هیونگ ، جین ..
-جیمین توضیح بده ببینم ، جین چیشده؟
جواب پسر قطعا چیزی نبود که تهیونگ بخواد بشنوه ..
با شنیدن جوابِ جیمین نفسش توی گلوش حبس شد و قلبش از کار افتاد ..
حسِ فرو رفتن توی مردابِ و غرق شدن توی دریای بی پایان! ..
-جین هیونگ نیم ساعت پیش تنها رفت بیرون و الان ... جنازش رو توی جاده پیدا کردن!
______
بابت دیر آپ کردن عذر خواهی میکنم و از اینجا به بعد سعی میکنم که مرتب آپ داشته باشیم ..🌝🌹