GOD IN DISGUISE | Vkook

By V_kookiFic

85.7K 11.9K 3.4K

Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا ب... More

Part 01🥀
Part 02🥀
Part 03🥀
Part 04🥀
Part 05🥀
Part 06🥀
Part 07🥀
Part 08🥀
Part 09🥀
Part 10🥀
Part 11🥀
Part 12🥀
Part 13🥀
Part 14🥀
Part 15🥀
Part 16🥀
Part 17🥀
Part 18🥀
Part 19🥀
Part 20🥀
Part 21🥀
Part 22🥀
Part 23🥀
Part 24🥀
Part 25🥀
Part 26🥀
Part 27🥀
Part 28🥀
Part 29🥀
Part 30🥀
Part 31🥀
Part 32🥀
Part 33🥀
Part 34🥀
Part 35🥀
Part 36🥀
Part 37🥀
Part 38🥀
Part 39🥀
Part 40🥀
Part 41🥀
Part 42🥀
Part 43🥀
Part 44🥀
Part 45🥀
Part 46🥀
Part 47🥀
Part 48🥀
Part 49🥀
Part 50🥀
Part 51🥀
Part 53🥀

Part 52🥀

470 47 11
By V_kookiFic


Chapter 52
[زمان حال/ ۲۵ مِی/ ساعت ۷ صبح]
-بیدار شدی؟
با صدای پسر بزرگ‌تر از خوابی که قبلا چندباری ازش پریده بود، پرید. غلتی زد و جمله‌ای نامفهوم زمزمه کرد.
-صبحونه تقریبا آماده‌ست. باید بیدار شی. نمیخوام به خاطر توی بی‌مصرف باز تاخیر کنم و سر ماه از حقوقم کم بشه.
جونگ‌کوک بدون توجه به حرف‌های پسر دوباره خوابش برده بود. سکس خشنی‌ که شب قبل گیرش اومده بود، خسته‌اش کرده بود. تهیونگ هم خوب پسر رو شناخته بود، دیگه میدونست چطوری باید باهاش رفتار کنه تا بی‌خوابیش به بی‌هوشی تبدیل بشه و ضمن خفه خون گرفتنش خودش هم بتونه بخوابه.
به لپ‌ کوک که در مواجه با بالشت جمع شده بود و با لب‌های غنچه شده‌ای ترکیب بامزه‌ای شده بود، نگاه کرد. بیخیال صبحونه شد و سراغش رفت. یه ضربه‌ی آروم به لپ زد و بی‌اراده به اخم کردن کوک تو خواب خیره شد. اگر میتونست با سکس بخوابونتش پس حتما با همین ترفند هم میتونست خواب رو از سرش بپرونه دیگه!
انگشت اشاره‌اش رو به کمر لخت پسر کشید. پوست نرم پسر رو تا انتها طی کرد. از ملافه‌ای که دورش پیچیده شده بود هم گذشت و آروم روی شکاف باسنش خط نامرئی‌ای کشید. کوک از لمسی که شده بود، تکونی خورد اما بازهم نتونست دل از خوابش بکنه.
پسر به اتفاق مرضِ ذاتیش روی بدن لخت خم شد. با صدای بمش توی گوش کوک زمزمه کرد:«مطئنی نمیخوای بیدار شی رئیس جئون؟»
جوابی نگرفت و این رو به حساب خواب عمیق پسر گذاشت.
-پس حداقل این رو خیسش کن.
تهیونگ گفت و دوتا انگشتش رو تو دهن پسر غرق در خواب کرد. پسر بین خواب و بیداری اعتراضی کرد که تهیونگ با نیشخند به سرگرمی قشنگش خیره شد و گفت:«ببخشید قربان متوجه نمیشم چی میگید. احیانا چیزی تو دهنتونه؟ مثلا یه دیلدو؟»
جونگ‌کوک اعتراضی کرد. سرش رو عقب کشید و بعد توی بالشت فرو کرد. تهیونگ بی‌اراده خنده‌اش پهن‌تر شد. پسر کوچیک‌تر اصلا خبر نداشت که تهیونگ تا چه حد از صدای ناله‌هاش موقع‌ای که توی بالشت خفه میشه خوشش میاد.
بوسه‌ای روی کتفش زد. انگشتش رو روی سوراخ پسر گذاشت و بدون هشدار قبلی داخلش کرد. پسر با دردی که توی خواب بهش وارد شد، چشم‌هاش رو باز کرد و خودش رو تکون داد اما وزن پسر بزرگ‌تر روش سنگینی میکرد و نمیتونست خودش رو آزاد کنه.
-داری...چه غلطی میکنی کله صبحی؟
پسر بزرگ‌تر بدون توجه به پرخاشی که بهش شده بود، انگشت کشیده‌اش رو عقب و جلو کرد.
-دارم کمکت میکنم خواب از سرت بپره.
تهیونگ انگشت دیگه‌ای به موضوع اضافه کرد. پسر کوچیک‌تر بین ناله‌هاش ازش خواست ولش کنه اما تهیونگ با قوت به کمکش ادامه داد. به هرحال اون کیمِ خیرخواهی بود، نمی‌تونست آدم‌های نیازمند رو همینطوری رها کنه.
بدن پسر بر خلاف مخالفت‌های زبونش اما انگشت‌های تهیونگ رو توی خودش میکشید و همین باعث شد پسر بزرگ‌تر به حرکتش سرعت بده و ناله‌های جونگ‌کوک قوت بگیره.
-ولم کن!!!
مقاومت بیشتر تهیونگ رو مجبور کرد انگشت سومش هم توی سوراخ بکنه. دردِ اول صبحی باعث شد کوک دیگه نمیتونه تحمل کنه و با حرکت‌های مدام خودش رو از زیر تهیونگ بیرون بکشه. پسر بزرگ‌تر اما بدون ذره‌ای عقب نشینی از موضع‌اش، نیم خیز شد و با دست دیگه‌ای کمر پسر رو گرفت و مجبورش کرد روی زانوهاش بشینه. کوک با دست‌هاش مدام سعی می‌کرد پسر رو عقب برونه اما بدنش به خاطر خواب شل بود و مقاومت لازم رو نداشت.
تهیونگ که پسر رو ناچار دید سرعتش رو بیشتر کرد و اینبار نقطه‌ی حساسش رو هدف گرفت. کوک با حسِ لذتِ نابهنگامِ همراه با دردش به ملافه‌ها چنگی زد و فحشی نثار تهیونگ کرد.
ناله‌ها که شدت گرفت، تهیونگ فهمید کام شدنش نزدیکه و درست توی اوج دست از کار کشید. چشم‌های پسر کوچیک‌تر ناگهان گشاد شد. بین نفس نفس زدن‌هاش گفت:«واسه چی وایسادی؟؟»
-خودت گفتی ولم کن.
جمله و عمل با بدجنسی توی صورتش زده شد. تهیونگ با خنده فک پسر رو گرفت و با خشونت کم جونی برش گردوند سمت خودش تا از لب‌هاش کامی بگیری اما قبلش روی لب‌های پسر زمزمه کرد:«دنیای بی‌رحمیه جئون...خیلی بی‌رحم.»
صدای بمش انگار توی سیاره‌شون چرخید و پاش از گذشته به حال رسید. بدن پسر کوچیک‌تر مور مور شد و نیاز هویتی مستقل پیدا کرد و منتظر برخورد لب‌های تهیونگ بود که اونهم ناکام موند و قبل از اینکه رها بشه، ضربه‌ای محکم به باسنش زد و گفت:«بلند شو!»
و جونگ‌کوک از خواب پرید. شبیه برق گرفته‌ها روی تخت نشست و به پلوتون خالی نگاه کرد. خبری از تهیونگی که داشت میرفت سمت آشپزخونه تا صبحونه رو آماده کنه نبود. حتی خبری از خنده‌های بدجنسش هم نبود ولی به جاش لباس‌های کوک تنش بود و دستش سر جاش.
به بخیه‌های بد فرم دستش نگاه کرد. روی رد دوخت و دوز گوشت اضافه اومده بود و رنگ قرمزش داشت کمرنگ‌تر میشد. مشتش رو چندباری باز و بسته کرد. ورزش‌هایی که دکتر بهش داده بود رو انجام میداد اما هنوز نهایت کاری که میتونست بکنه بلند کردن قاشق بود اونهم تو بیشتر موارد از دستش ول میشد. صدای در دوباره بلند شد و کوک فهمید صدای اسپنک نبود که از خواب پروندش، بلکه صدای در بود.
از پشت پنجره به مرد کت و شلواری نگاه کرد. این روزها هروقت صدای در می‌ا‌ومد اضطراب می‌گرفت حتی وقتی صدای در هم نمی‌اومد باز استرس روی گُرده‌اش سوار بود.
با باز کردن در قیافه‌ی کُپ کرده‌ی مرد توی ذوق زد. اول یه نگاه به عضو برآمده‌ی کوک شد. پسر به پایین تنش که گویا زودتر از اون بیدار شده بود نگاه کرد. اگر کوک قدیم بود حتما بابت این اتفاق خجالت زده میشد و مابقی عمرش رو توی یه غار به دور از آدم‌ها زندگی می‌کرد، اما کوکِ جدید بی‌عار شده بود و فکر بقیه چندان براش اهمیتی نداشت اما همچنان ترجیح میداد تو یه غار به دور از آدم‌ها زندگی کنه.
مرد وقتی یادش افتاد موضوعاتی مهم‌تر از جئون کوچیکه داره، با ترس به جرثقیل طرف دیگه‌ی قبرستون نگاه کرد. جنازه‌هایی که روش آویزون بودن، میترسوندنش. کلاغ‌ها با سر و صدا بالا سر مرده‌های بو گرفته پرواز می‌کردن و هرازگاهی تیکه‌ای از اونها رو میکندن. هویت‌های تیکه شده گاهی زمین میفتادن و بین کلاغ‌ها برای گرفتن همون تیکه دعوا میشد.
کوک اما با پوچی‌ای که افسردگیش بهش داده بود به مرد که قبلا راننده‌‌ی پدر بزرگش بود نگاه کرد. بهش حق میداد از دیدن این صحنه‌ها بترسه اما خودش تو این مدت کم و بیش عادت کرده بود. مدتی بود هرشب چند نفری رو روی جرتقیل اعدام می‌کردن و جنازه‌هاشون رو هرجا که میشد آویزون می‌کردن تا درس عبرت بقیه بشه. کوک اما دیگه برای نجاتشون نعره نمیزد و خودش رو کشون کشون به قربانی‌ها نمی‌رسوند. بی‌سر و صدا برگشت پلوتون، گرامافون رو روشن می‌کرد و مجله‌های تهیونگ رو ورق میزد و یادش میرفت موقع خوندن باید به معانی دقت کنه نه صدای فریادهای بیرون. نزاع‌های اخیر شب‌ها سویگا رو شبیه قتلگاه کرده بود و روزها قبرستون. کاووتا دیوونه شده بود و هیچکس دم نمیزد مبادا تو آتیشش بسوزه.
-چی میخوای اینجا؟
-خانم...خانم گفتن میخوان ببیننتون.
مرد با لکنت گفت و سعی کرد دیگه به جرثقیل نگاه نکنه. کوک اخم ظریفی کرد و پرسید:«رجینا؟»
از کِی اون رو خانم صدا می‌کردن؟ باهاش چیکار داشت؟ این یعنی رئیس خانواده شده بود؟ اگر اره کدوم خانواده؟ چرا بعد از این همه مدت الان سراغش رو گرفته؟ لوکاس چرا به دیدنش نیومده بود؟ صبحونه هم بهش میدادن؟
-این بوی سوختنی چیه؟
مرد بعد از بو کشیدن پرسید و کوک جواب داد:«بوی گوشت آدمیزاده. خنجر سرخ‌ها عادت دارن مرده‌هاشون رو خودشون آتش سپاری کنن. خیال می‌کنن پکیج مرگِ پر افتخارشون اینطوری تکمیل میشه.»
پسر طوری توضیح داد انگار موضوع بی‌اهمیتیه. حالا میتونست تهیونگ رو بفهمه و ببینه اینجا زندگی کردن آدمی رو تا چه حد عوضی و فرتوت میکنه. حالا داشت با کفش‌های تهیونگ راه میرفت، حق با اون بود همه‌ تو تاریکی شبیه هم‌اند.
وقتی توی ماشین نشست متوجه شیشه‌ی ترک خورده شد. میتونست حدس بزنه این همون ماشینیه که پدربزرگش شب مرگش سوار شده بود. می‌تونست تهیونگ رو جای راننده ببینه. می‌تونست تنهایی موقع جون دادن رو بفهمه. روز بود و هوا صاف اما میتونست بارونی که به شیشه‌ها میزد رو ببینه و بوی خون رو بشنوه. کاش میتونست چشم‌هاش رو ببنده و به تصورات توی مغزش بگه گورشون رو گم کنن و اون رو با بیداریِ هلناکش تنها بذارن. دل مشغولیت‌هاش برای زندگی گوهی داشتن کافی بود.
جلوی عمارت پیاده شد. با دیدن خونه‌ای که هیچوقت حس تعلق بهش نداشت، ته دلش هم خالی شد. به دونه دونه‌ی پنجره‌هاش نگاه کرد و خاطرات خوب و بدش رو از سر گذروند که یهو متوجه پسری شد که از پشت پنجره بهش خیره شده. لوکاس بود. جونگ‌کوک با دلتنگی‌ای که داشت خفه‌اش می‌کرد، بی‌اراده یه قدم جلو رفت که پرده کشیده شد. مفهوم ضمنی این حرکت این بود که حتی لوکاس هم نمی‌خواست ببینتش.
نفس عمیقی کشید و غمی که با بی‌رحمی به سمتش پرتاب شده بود رو همونجا رها کرد. وارد عمارت که شد لکه‌های خون روی دیوار شوکه‌اش کرد. توی روزنامه‌ها علت مرگ اهالی این خونه‌ی نفرین شده رو گاز گرفتگی اعلام کردن اما هر احمقی با دیدن خون‌های خشک شده‌ی روی دیوار میفهمید آدم‌ها رو اینجا قتل عام کردن.
زندگی جدیدش سخت جونش کرده بود، دیگه با این چیزها روحش از ترس شکافته نمیشد.
-چرا دیوارها رو رنگ نمیکنید؟
جونگ‌کوک وقتی حس کرد رجینا پشت سرش ایستاده پرسید. حس ششمش جواب گرفت:«چون باید یادمون بمونه.»
-میخواستی من رو ببینی؟
-آخرین چیزی که میخوام همینه. بهتره از واژه‌ی 'اجبار' استفاده کنی.
کوک بی‌توجه به نفرتی که شامل حالش شده بود، روی نزدیک‌ترین مبل نشست و همونطور که به مجسمه‌ی روی میز نگاه می‌کرد گفت:«پدر بزرگ من رو از ارث محروم کرد. کاش حداقل یه مجسمه برام میذاشت. اینطوری زندگی کمتر گوهی داشتم.»
-از وقتی سوجین رو ول کردن، حرف نمیزنه.
-خب بهش بگو حرف بزنه.
-اینا همش تقصیر توعه.
-کار راحتیه اشتباهات نسل قبل رو بندازی گردن من. چند ثانیه بهم خیره موندن. رجینا و صورت خسته‌اش بهش فهموند اونهم روزهای خوبی رو نمیگذرونه. دختر نفسش رو بیرون داد و روی مبل کنار کوک نشست. هر دو به قطراتِ خون روی دیوار چشم دوختن. رد مرگ بود که روی صورت‌هاشون سایه انداخته بود و همگی حسش می‌کردند. خونه تیره و تار شده بود. انگار هرگز روشنایی بهش نفوذ نکرده بود.
-بچه که بودیم هروقت با سوجین و شوهوا بازی می‌کردی از دور تماشاتون می‌کردم. تو از اولم یه عجوزه‌ی بدجنس بودی. موهای شوهوا رو میکشیدی و وقتی مقابله به مثل میکرد و گازت می‌گرفت، جای گاز رو به بقیه نشون میدادی ولی چون اون مدرکی نداشت که تو اول موهاش رو کشیدی، اون بود که تنبیه میشد. یا برای سوجین زیرپایی می‌گرفتی و تقصیر شوهوا مینداختی. همیشه خداهم تو ملکه بودی بقیه خدمتکار.
جونگ‌کوک به نیم رخ سرد دختر خیره شد و ادامه داد:«هیچوقت حس نکردم آدم خوبی‌ هستی حتی برای یه نفر اما حالا ببین چطور سر پا موندی و بقیه رو هم سر پا نگهداشتی.»
نگاه تیز دختر به سمتش برگشت. با کینه و غرور خرد شده پرسید:«تو میدونی چه اتفاقی برام افتاده؟»
-حرومزادهای خنجر سرخ عادت دارن راجع به این جور چیزها حرف بزنن و بعد بلند بزنن زیر خنده.»
دختر چشم‌های اشکیش رو بست. برای یه خدمتکار ساک زده بود و حالا داستانش داشت تو کل دنیا دهن به دهن میشد.
-با همه‌ی اینها قابل احترامی. چیزهایی که تو گذروندی رو اگر بقیه گذرونده بودن تاحالا صدبار مرده بودند.
-واسه همین بقیه همیشه خدمتکار بودن، من ملکه.
نفرت توام شده با حس دلسوزی توی هوا میچرخید. چند ثاینه با نگاهشون بهم زهر پرتاب کردن و در نهایت کوک بلند شد تا پیش سوجین بره که لحظه‌ی آخر حرف دختر متوقفش کرد.
-از تهیونگ فاصله بگیر.
-دلم میخواد باور کنم نگران منی ولی غیر ممکنه.
-این تنها راهیه که میتونم قدرت خانواده‌ رو برگردونم.
پسر با عصبانیتی که توی وجودش جرقه زد یه قدم به سمت رجینا برداشت و گفت:«مزخرف بهم نباف. تو همیشه چشمت دنبال چیزهایی بود که مال منه. الان هم که رئیس این خانواده‌ای زوار در رفته‌ای بیشتر از هر چیز دیگه از این خوشحالی که تونستی این جایگاه رو از چنگ من دربیاری و...»
دختر به سمتش هجوم برد. سریع یقه‌اش رو گرفت و به سمت خودش کشید.
-اما تهیونگ دیگه مال تو نیست. حتی دستت هم قرضیه. اصلا دیگه چی هست که مال تو باشه؟ پس فقط دهنت رو ببند، وَ همین یه کار رو درست انجام بده.
رجینا رهاش کرد و با قدم‌های بلند ازش فاصله گرفت. افکارش داشتن قطار میشدن که صدای گریه‌ای از طبقه‌ی بالا از خط خارجش کرد. پسر فکر کردن به تهیونگی که ازش گرفته بودن و بعد باز ضمنی داشتن ازش میگرفتن رو رها کرد و خودش رو به اتاق سوجین رسوند. به ضرب در رو باز کرد و دختر رو آروم روی تخت دید.
سوجین بهش نگاه کرد. صدای گریه‌ای که متعلق به اون نبود کوک رو گیج کرد. خوب که گوش کرد دید صدای گریه‌های لوکاسه. به نظر می‌اومد تحمل همه چیز برای اونهم سخت بود. اون از وقتی یه پسر بچه بود عادت داشت دنبال جونگ‌کوک راه بیفته. با اینکه یانگ‌هو ازش خواسته بود بابا صداش کنه اما اون پدربزرگ صداش میکرد چون بیشتر از هر نسبت دیگه‌ای خودش رو برادر جونگ‌کوک میدونست. حتی تا سالها فکر می‌کرد برادر تنی هم‌اند تا اینکه رنگ چشم‌هاش و موهای بورش به عواطف لطیف کودکانه‌اش چنگ کشید.
دختر بغض میکنه شبیه جنگ زده‌ای که بعد از سالها اسارت و رنج کشیدن یکی از اعضای خانواده‌اش رو که فکر می‌کرد مرده میبینه. به دستی که ردِ قطع شدگیش روش مشهوده خیره میشه. بعد نزدیک جونگ‌کوک میشه و با نگاهش میپرسه 'خیلی سختی کشیدی؟' وَ لبخند غمگین کوک به دروغ جواب میده'الان دیگه خوبِ خوبم'.
صورت سوجین از گریه جمع میشه و خودش رو تو بغل پسر رها میکنه. خون مشترکشون‌ براشون نحسی به بار آورده بود. نفرینی که توی رگ‌هاشون می‌چرخید حامل تباهی بود. هر دو دقایق طولانی‌ای توی آغوش هم اشک ریختن فقط کوک اینکار رو بی‌صدا انجام میداد.

وقتی از عمارت بیرون زد قلبش سنگین شده بود و پاهاش طاقت این همه سنگینی رو نداشت. حس می‌کرد قراره بیفته زمین و دیگه هرگز بلند نشه. جونورِ بیچاره‌یِ بدشانسِ درب و داغونی شده بود که با عجز مکالمه‌اش با سوجین رو به خاطر می‌آورد. صدای دختر که ازش پرسید'تو میدونستی ما روی آدم‌ها آزمایش میکنیم؟' توی سرش پیچید. رد کبودی‌های بدنش از تجاوز می‌گفت و چهره‌اش که انگار چند سال پیر شده بود و از فیلم‌هایی که براش میذاشتن میگفت، فیلم‌هایی که توش عموش روی آدم‌ها آزمایش می‌کرد. صدای جیغ‌های ممتدی که قطع نمیشد.
زندگیش شبیه یه سمفونی بی‌ریخت بود که سازهاش کوک نبودن و مصمم مینواختن. دست‌های سوجین رو به خاطر آورد که دست آسیب دیده‌اش رو گرفت و بهش گفت'از تهیونگ فاصله بگیر. درسته...درسته اون من رو آزاد کرد و...اون شب میخواست جلوی مرگ مامان رو بگیره ولی جونگ‌کوک...اون بود که بابا بزرگ رو کشت...اون بود که ما رو به این روز انداخت...اون بود که همه چیز رو شروع کرد'.
و بعد تو نگاه کوک عمیق شد و با سر تکون دادن‌های پسر فهمید همه چیز از قبل شروع شده بود. تهیونگ قربانی‌ای بود که قربانی گرفت. و گریه‌ها شدت گرفت.
کوک سوار ماشین شد. سمفونی کثافط‌شون اوج گرفت. دستش رو قاب صورت دختر کرد و گفت'برگرد به زندگی سوجین. اینجا نمون. برو خونه‌ی خودت. برگرد به مدرسه و به دانش‌آموزات بگو زمین گرده. بگو خون بی‌گناه انقدر می‌جوشه تا بیاد خِر قاتلش رو بگیره'.
پسر جلوی مقر خنجر سرخ‌ها پیاده شد. سمفونی ناگهان خفه خون گرفت. حالش از زندگیش بهم میخورد، زندگیش هم حالش از اون بهم میخورد.
عجب نفرت دو طرفه‌ی بغرنجی!
داخل شد. از بین راهروهای کثیف که شب‌ها صدای ناله‌های چرکین از در دیوارش بیرون میزد، رد شد.
-تا حالا کجا بودی؟
مردی که مسئول غذا درست کردن بود با عصبانیت پرسید. با توجه به شواهد از اول عمر تا حالا ریش و موهاش رو کوتاه نکرده و بدترین گزینه برای آشپزیه. قدش بلندش رو قوز مسخره‌اش گرفته بود. همه اینجا صداش می‌کردن قوز پشت. تنها نقطه‌ی مشترکش با کوک این بود که هر دوشون توی غذاها تف می‌کردن اما مرد جلوتر هم میرفت و شوره‌های سرش رو هم توی غذا میریخت.
-مگه بهت نمیگم شب‌ها باید اینجا بخوابی؟ واسه چی دیشب باز رفتی؟
-اینجا خوابم نمیبره.
مرد صبحونه رو دست تنها درست کرده بود و حالا که وقت ناهار رو بازهم دست تنها بود. البته بیشتر به کوک نیاز داشت چون وقتی عصبانی بود میتونست سر یکی خالی کنه تا اینکه پسر یه نیروی کار کارآمد براش محسوب بشه.
مرد ملاقه‌ی توی دستش رو بدون ذره‌ای رحم تو سر پسر کوبید. کوک برای لحظه‌ای برق از سرش پرید و بی‌اراده دستش رو روی مرکز درد گذاشت اما از اونجایی که بگی نگی به درد عادت کرده بود، سریع خودش رو جمع کرد.
-آیــش...بی‌مصرف! گونی‌ها رو ببر تو انبار.
پسر به گونی‌های انبار شده کنار دیوار نگاه کرد. اگر دستش سالم بود بازهم بلند کردنشون سخت محسوب میشد چه برسه حالا که دستش تزئینیه!
جونگ‌کوک اولین گونی رو بلند کرد و خواست بندازه روی دوشش که گونی از دستش ول شد و برنج‌ها روی زمین ریخت. نفس عمیق کشیدن قوزپشت از عصبانیتش خبر میداد. پسر سریع برنج‌ها رو جمع کرد. با بدبختی گونه‌ها رو به انبار برد. آخری‌ها روی زمین میکشیدشون تا اینکه یکی‌شون تصمیم گرفت پاره شه.
وقتی کارش تموم شد آفتاب از تیغه گذشته بود. روی گونی‌ها و خرت و پرت‌ها خودش رو پهن کرد. یه سیگار از پاکت سیگاری که انگار هزار ساله تو جیبشه در آورد. یه پک زد و چشم‌هاش رو بست. حضور موش‌ها رو حس کرد و چون جونگ‌کوک وسواسیِ سوسول سابق مرده بود، جم نخورد. صدای دستگاه‌های تولیدی طبقه‌ی بالا روی اعصابش ناخن می‌کشیدن. صداشون دائمی بود و یکنواخت. حتی وقتی شب‌ها بر میگشت پلوتون بازهم صداشون رو میشنید.
دنیاش دمدمی مزاج بود. مثل تهیونگش. یه روز می‌خواستش و روز بعد دستش رو ول می‌کرد تا سقوط کنه. فکر کردن به پسر بزرگ‌تر بهش عذاب وجدان میداد، فکر نکردن بهش بیشتر. مسئله این بود که اصلا میتونه تنهایی خوشبخت باشه؟ یا خوشبختیش گره خورده به حال آدم‌هایی که دوست‌شون داره؟ و حالا همه‌شون بالاتفاق ازش دل کندن؟
قبل از اینکه صدای داد قوزپشت بلند بشه برگشت آشپزخونه. اینجا صد مدل غذا سرو نمیشد. یه چی درست می‌کردن و اگر کسی خوشش نمی‌اومد غذاش رو میدادن سگ‌ها. به جز کاووتا که براش چند مدل غذا درست میشد.
چند نفر دیگه هم تو آشپزخونه کمک می‌کردن اما چون اوضاع بهم ریخته بود، فرستاده بودنشون واسه کار دیگه‌ای. کوک هم از داستان خبر نداشت تا اینکه چند روز پیش دید چند دسته با هر سلاحی که دستشون می‌اومد از مقر زدن بیرون و وقتی دلیلش رو از مرد پرسید فهمید گروه یاکوزا از شکاف بین حلقه مطلع شدن و بدون اجازه خودشون رو به کره دعوت کردن. کاووتا هم خونش به جوش اومده و پسراش رو میفرسته پایگاه‌هاشون و به هرکی که بیشتر آدم دراز کنه، بیشتر پاداش میده. جاسوس‌ها رو اعدام می‌کنه و محاله شب‌ها صدای جیغ و داد‌های گوش خراش توی سویگاه نپیچه. کاووتا غضب کرده بود و کوچک‌ترین عاملین خدشه دار شدن قدرتش رو هم به خون می‌کشید.
-کف زمین سالن رو تمیز کن. پر از خونه!
پسر با تِی شکسته‌ای که برای استفاده مجبور میشد بشینه، سراغ تمیز کردن زمین رفت. اتفاقات اخیر شکسته بودتش و از غرورش چیز کمی گذاشته بود که اونهم هر روز شکسته‌تر میشد.
سعی کرد با یه دست سبد آب و تی رو دنبال خودش بکشونه. به محض اینکه خواست شروع کنه، در بزرگ سالن با لولای قدیمی باز شد و صدایی بلند توی فضا پیچید. انگار که در برای کار کشیدن ازش اعتراض کرده باشه.
پسر با نگرانی کم جونی به جمعیتِ آش و لاشی که خودشون رو به نیمکت‌ها میرسوندن، نگاه کرد. مثل همیشه بین قیافه‌های زخمی دنبال تهیونگ می‌گشت. خیلی‌ها این مدت برنگشته بودن، خیلی‌ها هم چشم‌ها و دست‌هاشون رو جا میذاشتن و برمیگشتن.
جونگ‌کوک سر کشید که در نهایت تهیونگ رو دید. اگر پیشونی زخم شده و قلب شکسته‌اش رو فاکتور بگیره، سالم بود. پسر نفس راحتی کشید و روی زمین نشست تا خون‌های قدیمی رو پاک کنه و جا برای خون‌ها جدید خالی بشه.
هر کسی میتونست زخم رفیق‌هاش رو می‌بست و بعضی‌ها هم دنبال غذا میرفتن. جو متشنج بود و صدای فریاد زخمی‌ها در برابر بتادین بالا میرفت. از بین همه اوضاع یه نفر داغون‌تر به نظر می‌اومد، استخون پاش در رفته بود و از کنار زانوش بیرون زده بود. حتی نگاه کردن بهش هم پاها رو سست می‌کرد. چند نفر گرفته بودنش و یه نفر سعی داشت جا بندازتش.
پسر مشغول سابیدن زمین شد. صدای نعره‌ی جنون آمیز هم نتونست نگاهش سردش رو از زمین جدا کنه تا اینکه صدای پچ پچ مردهایی که روی نیمکت‌های چوبی نشسته بودن، به گوشش خورد.
-این پسره جئونه. فکر کنم برادر همون دختره‌ست که بهمون حال داد...
-کی؟ همونی که مدام گریه می‌کرد؟
یکی‌شون به اون یکی زد و با خنده گفت:«کی فکرش رو می‌کرد یه روز یه جئون زیر پامون رو تی بکشه؟»
-شنیدم زیر خواب تهیونگ بود.
-تهیونگ؟ اون خودش زیر خواب کاووتاست.
مقلد دسته هم به اتفاق مابقی پسرهای عوضیش خندید. روی صورتش جای خنجرهای عمیقی بود طوری که لپش پاره شده بود و بعد به ضرب و زور بخیه بهم دوختنش.
جئون حاضر حرف‌هایی که شنیده بود رو پشت گوش انداخت مخصوصا که کاری از دست ناقصش بر نمی‌اومد. وقتی نمی‌تونی تو صورت یکی مشت بزنی پس بهتره از اول خفه خون بگیری و پسر میخواست همین کار رو بکنه که سایه‌ی کسی روی سرش سنگینی کرد. تا خواست سرش رو بالا بیاره مایه‌ای جلوش روی زمین ریخته شد. حرومزاده‌ای به منظور تحقیر بیشتر جئون درحال شاشیدن روی زمین بود.
جونگ‌کوک حس کرد داره بالا میاره ولی میدونست اینکار اون رو سوسول‌تر نشون میده. حقارت هم حدی داشت و حالا همه چیز از حد هم رد شده بود. قطرات ادرار در برخورد باز زمین میپرید و چندتایی خودشون رو به جونگ‌کوک رسوندن. دلش می‌خواست فریاد بزنه. چشم‌هاش رو ببنده و انقدر بگه این فقط یه کابوسه که دنیا از رو بره و از خواب بیدارش کنه. پس وقتی دستش رو بریدن و ضد سلطه‌اش رو ازش گرفتن و هر کس و ناکسی غرورش رو شکست، خداش کجا بود؟
پسر با لبخند پیروزمندانه‌ای زیپ شلوارش رو بست و خواست برگرده سر میزش بشینه که تهیونگ رو بالا سر میزشون دید. قیافه‌ی جدی پسر که از طرف دیگه‌ی سالن خودش رو رسونده بود، توی ذوق زد و لبخندش در کسری از ثانیه محو شد. خواست تظاهر کنه علت حضور تهیونگ رو نفهمیده و برگرده سر جاش که پسر با خونسردی اما جدیت گفت:«تمیزش کن.»
جو منجمد شد. همه منتظر یه جرقه بودن تا شعله ور شه.
-چی؟
-گفتم تمیزش کن.
پسر که فهمید گند زده یه نگاه به کوک که حالا پشت سرش ایستاده بود کرد و با تخسی جواب داد:«ولی تهیونگ تقصیر اونه... کارش رو بلد نیست.»
-حق با توعه. حالا تو بهش یاد بده.
پسر یه نگاه به جمعیت منتظر انداخت. همه امروز از این دسته یه قربانی می‌خواستند. پسر که نمی‌خواست غرورش بشکنه گفت:«تو مقلد من نیستی.»
تهیونگ به مقلد و زخم‌های قدیمی صورت چشم دوخت. با خونسردی برگرفته از ذاتش گفت:«بهش بگو تمیز کنه.»
مرد با بی‌تفاوتی جواب داد:«موضوع مهمی نیست تهیونگ، فراموشش...»
هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که تهیونگ تو یه حرکت ناگهانی اسلحه‌ی کمریش رو از شلوارش بیرون کشید و بدون اینکه نگاهش رو از مقلد بگیره، به پسر نشسته‌ی روی میز شکلیک کرد. پسر که عضوی از دسته‌ی حاضر بود با سوزشی که توی گردنش حس کرد زمین افتاد. خون راه گلوش رو بسته بود و برای یه دم نفس گرفتن خر خر می‌کرد. خون بالا آورد و با درد به سقف خیره شد.
همه از جا بلند شدن. جونگ‌کوک با بهت و چشم‌های گشاد شده به پسر روی زمین و بعد تهیونگی که به مقلد خیره بود، نگاه کرد. نمی‌تونست باور کنه این همون پسریه که براش افسانه‌های من درآوردی تعریف می‌کرد تا جونگ‌کوک رو فقط بخندونه.
-بهش.بگو.تمیز.کنه.
تهیونگ اینبار با تحکم بیشتر گفت. مقلد پارس کرد:«چه مرگته عوضی؟؟تو حتی دسته هم نداری.»
تهیونگ گلوله‌ی دیگه‌ای به شکل رندوم به یکی دیگه از اعضای دسته‌ی مرد، شلیک کرد. قبل از اینکه مقلد بفهمه چه بلایی داره سرش میاد آروم گفت:«اگر این مکالمه تا ۵ دقیقه دیگه ادامه پیدا کنه توهم دسته‌ای نداری.»
همه با ترس و تعجب به مهلکه نگاه می‌کردن جز تیلر که ترجیح میداد خنجر‌هاش رو تیز کنه. اون خوب میدونست این اولین تاوانیه که خنجر سرخ‌ها باید بابت حضور تهیونگ بدن.
-چیه؟چرا اونطوری نگاهم می‌کنی داترو؟ فکر می‌کنی من لیاقت جایگاهم رو ندارم نه؟ فکر میکنی از ناکجا آباد سر و کله‌ام پیدا شد و دارم به شما مقلدها دستور میدم؟
داترو با نفرت به تهیونگ خیره شد. درست همین فکر می‌کرد ولی قوانین اجازه نمیداد یه مقلد رو بکشه هرچند حاضر بود اینکار رو بکنه اگر تهیونگ فرد خاص کاووتا نبود.
تهیونگ دستش رو روی میز گذاشت و خم شد. از لای دندون‌هاش غرید:«امروز بهت گفتم تو و دسته‌ات باید از جنوب حمله کنید اما تو چیکار کردی؟ شبیه ترسوها جلو نیومدی تا دسته‌ات رو از خطر دور نگهداری. بعد هم باعث شدی این همه تلفات بدیم و سه نفر رو جا بذاریم.»
تهیونگ منتظر جواب نشد. اسلحه‌اش رو اینبار سمت پسری که این ماجرا رو شروع کرده بود گرفت.
-تمیزش کن تا من مطمئن شم دیگه قرار نیست حرف روی حرفم بیارید.
پسر یه نگاه به مقلدش کرد. انتظار داشت ازش حمایت بیشتر کنه اما اوضاع عجیب بود اونقدر عجیب که مقلد آروم سر جاش نشست. داترو هم می‌دونست در مقابل کسی که نمیتونه بهش مشت بزنه باید خفه خون بگیره.
پسر با غروری که مجبور بود خودش با دست‌هاش خودش بکشنه، با اکراه برگشت تا زمین رو تمیز کنه اما صدای تهیونگ روی زمین میخکوبش کرد.
-با لباست تمیز کن. اونهم بدون اینکه درش بیاری. شبیه یه کرم کثیف انقدر روی زمین میخزی تا تمیز بشه.
-بزن...حاضر نیستم اینکار رو بکنم...بزن.
پسر با خشم گفت. تهیونگ یه تای ابروش رو بالا داد. ترجیح میداد جای همون سه نفری که مجبور شدن پیش یاکوزا جا بذارن تا به بدترین شکل بکشنشون، سه نفر از این دسته رو بکشه.
-خودت خواستی!
تهیونگ گفت و خواست ماشه رو بکشه که جونگ‌کوک سریع روی زمین نشست و با نهایت سرعت سعی در تمیز کردن زمین کرد. نفرت بیشتر از اکسیژن توی هوا میچرخید. پسر کوچیک‌تر فقط میخواست تهیونگی که میشناخت دوباره برگرده. فقط میخواست یه آدم دیگه نکشه و بابتش حاضر بود بیخیال حقارت نفسی که کشیده بود بشه. تهیونگ خودش رو از دست داده بود، و انقدر بی سر و صدا رخ داد که هیچکس جز جونگ‌کوک نفهمید اتفاقی افتاده.
پسر بزرگ‌تر اما اسلحه‌اش رو پایین نیاورد. همونطور که مغز توله‌ی داترو رو نشونه رفته بود به تلاش‌های توام با ناامیدی کوک خیره شد. فداکاری مظلومانه‌ای بود، باعث میشد چشم‌هاش داغ بشه.
در نهایت اسلحه رو پایین آورد و با حفظ خونسردی از دست رفته‌ی چند دقیقه پیشش گفت:«اینهم تلفاتی که نمیخواستی بدی.»
بعدهم برگشت سر میزش و کاسه‌ی سوپش رو خورد. انگار نه انگار دوتا آدم رو نفله کرده بود و اگر کوک نبود سومی هم میزد.
بقیه که تا حالا تماشا چی بودن دوتا پسر تیر خورده رو بیرون کشیدن. خون‌شون روی زمین کش اومد. جونگ‌کوک با ته مونده‌ی توانش خودش رو به پشت کار خونه رسوند. به هوای آزاد احتیاج داشت و یه زندگی دیگه. سریع خودش رو لبه‌ی استخر خالی رسوند و محتویات معده‌اش که تاحالا هم به زور نگه‌داشته بود رو بالا آورد. به اون روز صبح فکر کرد که تهیونگ توی گوشش گفت:« دنیای بی‌رحمیه جئون...خیلی بی‌رحم.»
بعد هم رفت تو آشپزخونه. کوک که سعی داشت لباس‌ها رو پیدا کنه به حرف اومد:«دیشب چه کابوسی میدیدی که انقدر با وحشت از خواب میپریدی؟»
یادش اومد تهیونگ بالای گاز خشک شد.
بیشتر بالا آورد.
پسر آروم زمزمه کرد:«خواب دیدم دارم آدم می‌کشم...از خواب پریدم،خوابم برد، باز تو خواب دیدم آدم می‌کشم...انقدر از خواب پریدم و باز خوابم بردم که...که از دیشب تاحالا هزاربار کشتمت...»
کوک دستش رو جلوی دهنش گرفت تا صدای هق هقش به گوش کسی نرسه.
دوباره به سمت تهیونگ قدم برداشت. از پشت بغلش کرد و چونه‌اش رو روی کتف پسر گذاشت.
-خواب میدید من رو می‌کشی؟
-نه...خواب میدیدم همه رو می‌کشم...تو برای من همه‌ای...
دست سرد پسر بزرگ‌تر روی دستش نشست.
سرش رو پایین‌تر گرفت. اشک‌هاش قرار بود استخر رو پر کنن. تهیونگ رو به چیزی تبدیل کرده بود که کابوس شب‌هاش بود. پژواک صدای خودش تو گذشته رو شنید که می‌گفت:«من نمی‌تونم این غم‌ها رو از قلبت بیرون کنم ولی اگر یه روز اونی شدی که ازش وحشت داری، بیا غمش رو باهم تقسیم کنیم.»

Continue Reading

You'll Also Like

1.5K 216 24
«کامل شده» عشق، ممنوعه یا آزاد! فرقی نمی‌کنه، من برای تو از مرز تمام قانون‌ها می‌گذرم...
392K 40.6K 76
𝑳𝒐𝒗𝒆 𝒀𝒐𝒖 𝑺𝒐 𝑩𝒂𝒅 - بدجوری دوستت دارم قسمتی از فیک: تمام انگیزه ام از اومدن به این کتابفروشی فقط دیدن اون صورت بینهایت جذابشه ...وقتی رو ب...
140K 20.8K 36
#فیک اتمام یافته# + من عجیب و غریب نیستم . _ چرا تهیونگ تو عجیبی برای همینه که عاشقتم چون تو عجیب و غریب ترین آدمی هستی که تا حالا توی عمرم دیدم. Do...
274K 37.8K 33
[] Completed [] •• - " من مجانی برات مسابقه نمیدم کیم تهیونگ! باید در ازای بدهکاریای تو به اون هیوک عوضی یه چیزی هم نصیب خودم بشه ، درست نمیگم؟!" ...