Chapter 53[زمان حال/ ۲۷ می/ نیمه شب]
همه چیزش در جونگکوک خلاصه میشد. حتی گذر زمان هم بیشتر به پسر نزدیکش میکرد. دیروز توی راه بهش فکر میکرد و به خودش میگفت اگر الان اینجا بود کلی باهم میخندیدن. بعد هم با اعتماد به نفس از آدمهای خیالی نقل قول میکرد و زیر پوستی پسر کوچیکتر رو با مزخرفاتش حرص میداد. بعدهم با یه عینک دودی و قیافهی مشکوک جلوی مدرسههای تازه تعطیل شده میایستادن و تظاهر میکردن کودک ربا هستن و خانوادههای بیچاره رو نگران میکردنن با این رویکرد که از این به بعد پدر و مادرها بیشتر مراقب بچههاشون باشن. بعدهم درحالی که به سلامتی قهرمان بودنشون سوجو میخوردن، به غروب آفتاب خیره میشدن. بعد از تفریح کسل کنندهاشون هم تا پلوتون مسابقه میذاشتن و هیچکدوم شروع به دوییدن نمیکردن چون میدونستن اون یکی نمیدوه و تنهایی یه سگِ احمقِ دونده به نظر میاد. بعد هم برمیگشتن خونه و به نون خامه و سس میزدن و با بدبختی به عنوان شام میخوردنش چون یادشون رفته بود مواد غذایی بخرن.
تهیونگ شبها با فکر شوخیهایی که میتونست با جونگکوک بکنه میخوابید و صبحها با یاد اون بیدار میشد. بیدار میشد و از خودش میپرسید یعنی الان کجاست؟ صبحونه میخورد و باز این سوال رو میپرسید. صبحونه نمیخورد هم باز این سوال رو میپرسید. دستهاش رو توی جیباش فرو کرد و به دست جونگکوک فکر کرد. دلش میخواست بره ازش بپرسه هنوز دستت درد میکنه؟ وَ جواب بگیره ‘نه. الان دیگه خوبِ خوبم. اصلا از همون اول هم خیلی درد نداشت’.
سکوتِ نبودن آدمهایی که دوستشون داشت غوغا به پا کرده بود. سکوت روی سکوت اومده بود، لالش کرده بود و قلب کوچیکش رو قبرستون. قبرستونِ جونگکوک، برادرش، جونگکوک، آرزوهاش، جونگکوک، رفیقهاش، جونگکوک، پدرش، جونگکوک، و روزای خوبش با جونگکوک. میدید دنیاش چطور مو به مو از پسر پر شده. زندگی تو خالیش حالا لبریز از اون شده بود.
-هوسوک کجاست؟
به جهنمهای کوفتیای که توی هم میلولیدن خیره موند. صدای رو مخ تیلر که کنارش اومده بود هم باعث نشد دل از منظرهی منزجر کنندهی روبروش بکنه. جمعیتی که بین بوی عرق و الکل و همهمه دور رینگ بوکس میخزیدن. یه مسابقهی رسمی نبود اما اون احمقها همچنان داشتن شرط بندی میکردن.
-مگه مرده باشه که دور و وَر تو نباشه.
تهیونگ به پسر نگاه کرد. نگاهش از تیلر رد شد، با چشم های درشت شده به پشت سرش خیره شد و با ناباوری زمزمه کرد:«هوسوک…هوسوک هیونگ؟»
تیلر و مغزی که کار نمیکرد هم متعجب به پشت سرش نگاه کرد و وقتی هیچکس رو ندید و تهیونگ پُقی زد زیر خنده، فهمید اسکل شده.
-کودن!
تهیونگ با نیشخند گفت و دوباره به آدمهای زجر کشیدهی سویگا نگاه کرد. تهیونگ کوچیکه رو لابه لای جمعیت دید وَ نامحسوس از دور براش سر تکون داد.
-پس فهمید درمورد تجاوز پدرش به بکهیون دروغ گفته بودی.
چشمهای تهیونگ درشت شد. سریع به سمت دشمن قدیمیش برگشت که اینبار نوبت نیشخند زدن تیلر رسید:«چیه؟ نمیدونستی خبر دارم؟ یه شب که مست کرده بودی بین هذیونات گفتی. من رو با هوسوک اشتباه گرفته بودی، مدام ازم عذرخواهی میکردی. نمیدونی با چه بدبختیای اون شب هوسوک رد کردم بره تا بویی از این قضیه نبره.»
تهیونگ از درون شروع به لرزیدن کرد. هوان تمام این مدت داستان رو میدونست و مثل یه راز پیش خودش نگهداشته بود. ناگهان حجم عظیمی از احساسات کثافت به همراه حس گناه و دلتنگی بهش حمله کرد. دلش برای جوونیای که با هوسوک و هوان پیر کرده بود، تنگ شده بود. اونقدر تنگ که حس کرد قلبش الانکه از سینهاش بزنه بیرون. از هوان برای اینکه توی این یه فقره عوضی بازی در نیاورده بود متنفر بود. از اینکه آدم سیاه مطلق زندگیش نبود، متنفر بود. از اینکه اگر یه روزی مرد عنکبوتی بشه و بین نجات یه اتوبوس خالی و نجات هوان از بالای پل بخواد یکی رو انتخاب کنه و برای نجات اتوبوس خالی قبلش یکم فکر کنه و دودل بشه، متنفر بود. یا اینکه اگر یه روزی رودههاش رو بیرون بکشه و مجبور بشه با گریه باهاشون طناب بزنه، متنفر بود.
-دیگه لازم نیست از من بدت بیاد تهیونگ. ما به یه اندازه براش نارفیق بودیم حتی شاید تو بیشتر.
فکر میکنی رویین تن شدی. پوستت کلفت شده. رنجها از تو پولاد آب دیده ساخته. بیدی نیستی که با بادی بلرزی. که خیال میکنی مار خوردی افعی شدی. اما بعد، ناگهان، روزی، در بحبوحهای، با حرفی، زخمها ظاهر میشن. باز میشن. زمینت میزنن.
وَ از تو هیچی نمیمونه جز درهم ریختگی.
به سمت تیلر حمله برد. تو صورتش رفت و با خشم ملایمی گفت:«من نمیخواستم بد باشم ولی بد بودن انتخاب تو بود.»
اسکلت کشیده شده روی بدن هوان نیشخند زد. به تهیونگ یاد آوری کرده بود ممکنه هوسوک بیشتر از هر آدمی توی دنیا از اون متنفر شده باشه و به تهیونگ برخورد چون راست میگفت.
با دیدن کاووتا که از دور وارد جایگاه میشد، از تیلر فاصله گرفت. زهر پاشیدن به چشمهای اسکلتی که مرده فایدهای نداره.
-دیر کردی رئیس.
هوان گفت. کاووتا شبیه آدمی که یه قرن زیر آوار بوده، روی مبل چرمیای که وسط این خرابه براش گذاشته بودن تا از این بالا راحتتر مسابقه رو ببینه، نشست و گفت:«منتظر بودم یه شهاب سنگ به زمین بزنه و چند میلیارد آدم بمیرن تا مجبور نشم همهشون رو یه جا تحمل کنم ولی هرچی منتظر شدم صاعقه بهشون نزد.»
-فکر کرد منتظر شهاب سنگ بودین نه صاعقه اما به هرحال داستان غم انگیزیه.
تیلر چاپلوس مآب گفت و برای سیگار برگ کاووتا فندک گرفت. مرد یه نیم نگاه به تهیونگی که جدی به روبرو خیره شده بود انداخت و گفت:«امروز قراره تو این مسابقه دستهات انتخاب شه. باید خوشحال باشی…این چه قیافهای که به خودت گرفتی؟ باز یکی دیگه از حیوونات منقرض شدن؟ بزرگ شو بچه. فکر کردی ما بدترین گونهای هستیم که تاحالا زمین به خودش دیده؟ همین دایناسورها انقدر لمبوندن که همهی گیاها خورده شدن. ما بدترین ساکنین این زمین نیستیم فقط حساسترینشونیم.»
پسر باز جوابی نداد، نه برای اینکه فکر میکرد نظریه کوتهبینانهست و مغرضانه. فقط چون ذهنش درگیر این سفسطه شده بود.
-همه چیز آمادهست؟
مرد رو به تیلر پرسید و پسر مطمئن براش سر تکون داد. تهیونگ نگاهِ مشکوک شدهی گوشهی چشمش رو سریع جمع کرد. فهمیده بود اینجا یه خبرایی هست.
تیلر مسلسل دستیش رو بالا گرفت و برای ساکت کردن جمعیت پشت سرهم تیر هوایی زد. سقف بتنی کارخونهی قدیمی خوب مقاومت کرد و جز کمی خاک چیز دیگهای درز نداد.
حالا جمعیت صدا بریده بود. هیچکس نفس نمیکشید که مبادا صدای کاووتا رو نشنوه مخصوصا که مرد نمیخواست برای این کرمهای کثیف انرژی زیادی بذاره و تُن صداش رو بلند کنه.
-طبق رسم همیشگی برای عضوگیری مسابقه انجام میدیم. هر کسی برنده شه میتونه یکی از ما باشه. تحت حمایت کامل خنجر سرخها.
صدای تشویق جماعت بالا رفت. خنجر سرخ شدن افتخار بزرگی بود براشون. نهایت آرزو! ولی با ادامه دادن کاووتا شور و هیجان خوابید و ترس آروم به جو رخنه کرد.
-اما اگر ببازه…جفت زانوهاش رو میشکنم، طوری که تغییر شکل بده و از جلو تا بشه. آره میدونم قانون جدید عجیبیه! اما شجاعترین شماها باید به دسته راه پیدا کنه.
همه بهم با نگرانی نگاه میکردن. ترس مثل مار از وجود داوطلبهای بخت برگشته بالا میاومد و نفس کشیدن رو سخت میکرد. وحشگری رئیس هر روز شدیدتر از قبل به وجودها میخورد و بعد برنمیگشت. همونجا بین هویتها سرکوب میشد و وقتی نوبت به اونها میرسید، بیدار میشد و تو خیابون و خونه دعوا راه مینداخت.
تهیونگ اخم کمرنگی کرد. مطمئن شد خبرهایی تو راهه. دلش از دو روز پیش بد افتاده بود و بیا! اینهم دلیلش.
کاووتا تیر خلاص رو زد:«هرکسی هم ترسیده و میخواد برگرده خونه پیش مامانش، میتونه بره.»
به محض تموم شدن جملهاش، پسر جوونی خواست پا به فرار بذاره که مرد توی کسری از ثانیه اسلحه کمریش رو درآورد و یه گلوله تو سر پسر زد. پیر شده بود اما هدف گیریش حرف نداشت حتی از این فاصله هم میتونست مغز کف زمین بریزه.
-میتونه بره…اما جنازهاش.
مرد آدمهای حاضر رو با هول و ولاشون تنها گذاشت و خونسرد برگشت روی مبلش. حتی از تهیونگ هم خواست روی مبل بشینه ولی پسر به دروغ گفت که زانوهاش آب آورده و اگر بشینه دکترها مجبور میشن پاش رو از زانو به پایین قطع کنن ولی چون عفونت پیشروی کرده در نهایت ازش یه کلهی قطع شده میمونه که بچهها باهاش فوتبال بازی میکنن. وَ چون کلهاش سنگینه حتی بازی خوبی از آب درنمیاد. درسته کاووتا باور نکرد اما باعث شد بیخیالش بشه.
مردها دو به دو وارد رینگ میشدن. میل به بقا و ترس از جونشون باعث شده بود بهترین مسابقهی چند وقت اخیر بشه. هربار که کمر کسی به زمین کوبیده میشد، نعرهی تماشاچیها بالا میرفت. بعدهم بازنده التماس کنان روی زمین کشیده میشد تا وعدهی کاووتا رو محقق کنن. کس دیگهای با دیدن رقیب تنومندن پا به فرار گذاشت و هنوز دو قدم هم دور نشده بود که خنجرسرخها یه گلوله تو مغزش خالی کردن. هرچی خشونت بیشتر میشد شور و هیجان برای ادامه هم بیشتر جریان پیدا میکرد. تهیونگ اما مثل مابقی حرومزادهها روحش با دیدن بازندههای لت و پارهای که کشون کشون میبردنشون، ارضا نمیشد. مثل کاووتا با لذت به رینگِ خونی چشم ندوخته بود. عذاب درونیش باعث انگیزهی بیرحمی در حق دیگران نشده بود. هنوز نشده بود.
داشت همه چیز رو تحمل میکرد که موقع دور بعدی مسابقه چهرهی آشنایی دید. جونگکوک بود که با اضطراب وارد رینگ میشد. تهیونگ یه قدم به سمت مهلکه برداشت و با چشمهای بیرون زدهی لرزون بهش نگاه میکرد. همه میدونستن کار زیادی از دست یه دست بریده بر نمیاد مخصوصا اگر هیکل حریف دو برابرش باشه. تهیونگ اما اُک رقیب جئون رو میشناخت. قبلا قدرت جسمیش به رخش کشیده شده بود. چربیهای دور شکم پسر کافی بود تا جونگکوک رو به فنس بچسبونه و انقدر فشارشش بده تا ذرات تشکیل دهندهاش از طرف دیگهی فنس بیرون بزنه. یا اینکه روش بشینه و پنج دقیقه بعد نفس پسر بالا نیاد.
واکنش توام با ترس تهیونگ از چشمهای کاووتا دور نموند. این بازی رو راه انداخته بود فقط برای همین نگاه.
-وقتی شنیدم آدمهای دستهی داترو رو کشتی خیلی ناامید شدم. اونها خنجر سرخ بودن، برادرهات بودن باید نرمش بیشتری نشون میدادی.
به طرف کاووتا برگشت. حالا مرد تاوان پسر بود که حرف میزد. اومده بود پی انتقام.
سریع به جونگکوک وسط رینگ نگاه کرد. پسر شبیه انسان متمدنی که وسط عصر گلادیاتورها افتاده و حالا از این همه وحشیگری متعجب شده، به بقیه نگاه میکرد. به نظرش فقط یه احمق حاضره تو این مسابقه شرکت کنه. اگر دیروز فردی از سمت کاووتا نمیاومد و جونگکوک رو تهدید نمیکرد که اگر تو مسابقه امروز شرکت نکنه مجبورش میکنه سکس کاووتا رو با تهیونگ ببینه، شاید الان اینجا نبود. حتی فکر اینکه غرور پسر زیر کاووتا له بشه هم خردش میکرد پس یه گور بابای همه چیز گفت و خودش رو به رینگ رسوند.
-ما نباید آدمهای خودمون رو بیدلیل بکشیم.
طرف دیگهی سالن صدای کاووتا روی وجود تهیونگ خط مینداخت. پسر با ته موندهی امیدش گفت:«تقصیر اون داتروی عوضی بود…قسم میخورم رئیس…به خاطر اون…به خاطر نافرمانی اون ما تلفات دادیم…»
سوت شروع مسابقه زده شد. اُک به سمت جونگکوک هجوم برد و مشت اول رو به فضای خالی زد چون پسر کوچیکتر تونست جاخالی بده. پسر به اتفاق وزن زیادش به فنس خورد، طوری که فنس بیچاره تغییر شکل داد و تماشاچیها از ترس عقب پریدن. زمین زیر پاش میلرزید. عامل وقوع زمین لرزه!
تهیونگ دستپاچه به سمت کاووتا خم شد:«خیل خب حق با توعه رئیس…من…من اشتباه کردم…خودمم تاوانش رو میدم.»
مرد به موجود درموندهی کنارش نگاه کرد. باید به خاطر کشتن آدمهاش تهیونگ رو تنبیه میکرد اما نمیتونست مستقیما این کار رو بکنه پس وقتی تیلر بهش گفت جونگکوک هم برای مسابقه اسم نویسی کرده، نیشِ کثیفش باز شد.
جونگکوک با وحشتی که زانوهاش رو میلرزوند، گاردش رو بالا گرفت. به دست راستش که امیدی نداشت، منتظر بود دست دیگهاش نجاتش بده اما وقتی رقیب دوباره بهش حمله کرد بیاراده جا خالی داد. ترجیح میداد بمیره تا اینکه زانوهاش تا بخوره اما بعد که خوب فکر ترجیح میداد نمیره و زانوهاش هم تا نخوره.
اُک با همهی وجود رقص پا انجام میداد و میخواست هرجور شده جونگکوک رو زمین بزنه. لباس زیاد نپوشیده بود اما با این وجود به صورت غیرعادی عرق روی چربیهای اضافهاش نشسته بود انگار که دوش گرفته باشه. یه چیز توی این پسر عجیب بود اونهم ترس زیادش بود. ترسی که از چشم جونگکوک پنهون نموند. انگار که پسر روح دیده باشه و از ترس زیادش حملهی زودهنگامِ ناموفقی کرده باشه.
-لطفا…تا ابد نمیتونه جا خالی بده…
تهیونگ هنوز داشت دست و پا میزد. نگاهش مدام بین رینگ و کاووتای خونسرد در رفت و آمد بود که جواب مرد مستاصلترش کرد:«باید مطمئن شم یاد بگیری که ما آدمهامون رو نمیکشیم.»
جونگکوک عقب عقب رفت. یه مشت به شکم پسر زد و وقتی واکنشی دریافت نکرد بیاراده دست دیگهاش هم مشت کرد و زد اما دست آسیب دیده تیر کشید و تا مغز استخون رو سوزوند. حس گوهی داشت. حس نمیکرد داره بالا میاره، حس میکرد یکی داره تو دهنش بالا میاره.
اُک از فرصت استفاده کرد و با تمام توان مشتی به صورت پسر زد. صدای تهیونگ دوباره بالا رفت:«قسم میخورم دیگه اشتباه نکنم.»
اما تُن صدا فرق کرده بود. مرد سریع به چشمهای جدی تهیونگ خیره شد. چیزی شبیه به برق برنده شدن توی چشمهاش موج میزد. سوت پایان زده شد. تو اتفاقی غیر منتظره اُک با اولین مشتی که زد روی زمین افتاد و با فریاد به دستهای باندپیچی شدهی لرزونش نگاه میکرد. توی خودش مچاله شده بود که چند نفر ریختن توی رینگ و بازنده رو بردن به سمت سرنوشت شومش. جونگکوک و مابقی گنگ به اطراف نگاه میکردن.
-حق با توعه رئیس…ما نمیتونیم آدمهامون رو بکشیم.
تهیونگ که دوباره دستش رو توی جیبش کرده بود با لبخند کمرنگی گفت و صاف ایستاد. بازیگری که آخر داستان رو از اول میدونست به کاووتا رکب زده بود.
YOU ARE READING
GOD IN DISGUISE | Vkook
FanfictionDisguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرارهای از پیش تعیین شده میرفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی بیاره! اما همه چیز وقتی بهم خورد که برای فرار از این ازدواج به دروغ گفت: "من گِــــی ام!" و حالا ت...