•●letters●•

بواسطة TheStrawberryGirl14

65 14 62

اولین داستان از مجموعه •●Letters●• •●Genre:Romace;Angst;Oneshot●• •●writer:TheStrawberryGirl14●• بکهیون داشت... المزيد

•●نامه اول؛ نامه آخر ●•

65 14 62
بواسطة TheStrawberryGirl14


_"آه...ترکیدم!"

روبه گل های نرگس توی پارچ که دقیقا وسط میز قرار داشتن گفت و دستش رو روی شکمش کشید.

به صفحه ی گوشیش نگاه کرد که 2:30 بعد از ظهر رو نشون میداد. ساعت 4 باید فروشگاه میبود، پس اگه میخواست از پیاده روی و گوش دادن آهنگ لذت ببره بهتر بود از الان آماده بشه!

بلند شد و گوشیش رو به شارژر روی کانتر  وصل کرد و بعدش آهنگ 'Star boy' بود که از گوشیش پخش میشد.

به سمت میز برگشت و همونطور  که ظرف نودلش رو برمیداشت بوسه نرمی روی گل های نرگسش کاشت.
اون ها قلب این خونه بودند و به زندگیش رنگ میدادن!

ظرف رو توی سینک گذاشت و همونطور که داشت به سمت تنها اتاق توی خونه میرفت پاهاش رو با ریتم آهنگ تکون داد.

نگاهی به اتاق به هم ریخته انداخت...آخرین بار جوراب هاشو کجا در آورده بود؟چشمش دور تا دور اتاق رو کنکاش کرد تا بالاخره سفیدی ای رو از زیر تشکش شکار کرد و به سمت اونجا رفت اما با دیدن فقط یکی از لنگه های جورابش، بادش خالی شد.

بهتر بود تا همون یه لنگه هم گم نشده بپوشتش و همین کار رو هم کرد.

کلی گشت ولی نتونست جورابش رو پیدا کنه!
-البته این فقط نظر خودش بود چون تو اون چند دقیقه فقط لباساش رو بیشتر بهم ریخته بود و دور تا دور اتاق قدم زده بود.-

_"بهتره اول بقیه لباسام رو بپوشم خودش پیدا میشه!"
با قیافه حق به جانبی در حالی دستاش رو به کمرش زده بود گفت.
لب هاش رو به هم فشار داد و سرش رو بالا پایین کرد.

به سمت تنها لباس تا شده توی اتاق رفت و اونو از روی میز تحریرش برداشت.
هودی آبی قشنگن!
اون رو  جلوی خودش گرفت و لبخند درخشانی نثارش کرد. از رنگ های تیره خوشش نمیومد ولی این هودی خیلی خوشگل بود!
البته! بکهیون نمیدونست هودیش واقعا انقدر خوشگله یا به خاطر اینکه یه هفته اس خریدتش انقد نسبت به پوشیدنش ذوق داره؟
احتمالا ماه دیگه این هودی هم قاطی بقیه لباس های کف اتاق میشد....

تیشرت توی تن بکهیون خیلی سریع به سمت صندلی پرت شد و جاش رو هودی گشاد گرفت.
لحظه بعد، خنده های بکهیون بود که خونه رو روشن میکرد.

بکهیون نگاه دیگه ای به سراسر اتاقش انداخت و چشمش به جوراب نارنجی رنگی افتاد.
_"به هر حال مدلشون یکیه...فقط رنگ هاشون فرق داره!"
با خودش گفت.

جوراب رو پوشید و نگاهی به پاهاش انداخت؛ با فکری که یهو به سرش زد سریع سمت پذیرایی رفت و گوشیش رو از شارژ در آورد.
زمانی که دوباره به اتاق برگشت جلوی آینه قدی نشست. بعد از بهم چسبوندن کف پاهاش زانو هاش رو از هم فاصله داد و مطمئن شد رون های برهنه اش خوب از تو آیینه دیده میشه!
دوربین گوشیش رو روشن کرد و دست چپش رو از روی هودی به زمین بین پاهاش فشار داد تا از دیده شدن لباس زیر قلب قلبیش جلوگیری کنه. کمی به سمت جلو خم شد و در آخر با خم کردن گردنش و باد کردن لپ هاش از خودش تو آینه عکسی گرفت.

موهای قرمزش و با لباس آبیش تضاد قشنگی ایجاد کرده بودن و توپ های پیرسینگ بینیش برق میزد!

وارد صفحه اینستاگرامش شد:
بعد از ادیت و پست کردن عکس، توی کپشن نوشت:"بیاین تابه تا پوشیدن جوراب رو نرمالایز کنیم!👌"

خنده ای از شیطنتش کرد و گوشیش رو تو جیب هودیش جا داد، یه شلوارک گشاد برداشت تا با هودیش ست کنه.
الان فقط یه مرحله مونده بود: لنز چشمش رو میذاشت و تمام!

تا میخواست اون یه دونه لنزی که داشت رو از ظرفش دربیاره زنگ در متوقفش کرد.
از سر تفکر اخمی کرد. کی باهاش کار داشت؟
در رو باز کرد و با نگاه سوالی به فردی که جلوی خونش بود خیره شد.

دختر نوجوانی پشت در بود که جعبه متوسطی دستش داشت و با صدای گرفته ای که معلوم بود قلبش کلی گریه کرده شروع به صحبت کرد:"از طرف برادر بزرگترمه...توش یه کاغذ مچاله شده هست که مال منه! حالا اگه بخوای اول جعبه رو چک کنی یا کاغذ رو به خودت بستگی داره."

نگاه بکهیون بیشتر رنگ سوال به خودش گرفت و روبه دختر گفت:"تو کی هستی؟"

"جعبه رو باز کنی میفهمی!"

دختر جعبه رو برای لحظه ای روی زمین گذاشت و با دقت از نزدیک به تک تک اجزای صورتش خیره شد.
لرزش چشم های گود افتاده اش و بارونی شدنشون از چشم بکهیون دور نموند...
دست لرزون دختر به سمت صورت بکهیون اومد، چشم نابیناش رو لمس کرد و لحظه بعد شروع به نوازش کردن اون قسمت با نوک انگشتش کرد گویا انگار داشت به گلبرگی دست میزد و هر لحظه نگران زخمی شدنش بود.

دختر دستش رو عقب کشید و بعد از باز شدن چشم های بکهیون به تفاوت رنگ هاشون نگاه کرد.
یکی قهوه ای تیره و دیگری...طوسی بود.

بکهیون هنوز هم گیج بود. این دختر کی بود؟چرا داشت اینجوری رفتار میکرد؟اگه بکهیون رو میشناخت چرا بکهیون نمیشناختش؟البته فکر میکرد میشناسه چون قیافه اون دختر خیلی آشنا بود!
از مشتری هاش بود؟

در همین افکار بود با حرکت آخر دختر دیگه کرکی تو بدن بکهیون باقی نموند که نریخته باشه!
دختر روی پنجه پا بلند شد با گرفتن گردن بکهیون آروم چشم نابینای اون رو بوسید.
بکهیون تونست رطوبت اشکی که تا لب های دختر پایین اومده بود رو حس کنه.

چشم های بکهیون گشاد شد.
دختر خم شد و از روی زمین جعبه رو برداشت و بعد به سمت بکهیون گرفت.
پسر مو قرمز با تعجب جعبه رو گرفت و دختر اون رو جلوی راهروی سفید تنها گذاشت...

"اوه...خدای من!...این چی بود؟!"

نفس حبس شده بکهیون یکهو آزاد شد و بعد از بستن در، کف پارکت سر خورد.
زانوهاش به وضوح داشت میلرزید!

با به یاد آوردن حرف دختر سریع جعبه توی بغلش رو باز کرد و با انبوهی از کارت های رنگی و لوازم مختلف روبرو شد.

اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد کاغذ کمی کثیف و چروکی بود که از ظاهرش میشد فهمید تو انتخابش حوصله زیادی خرج نشده و البته تفاوت فاحشی با بقیه لوازمات تو جعبه داشت!
حرف های دختر مشکی پوش رو مرور کرد:
"توش یه کاغذ مچاله شده هست که مال منه. حالا اگه بخوای اول جعبه رو چک کنی یا کاغذ رو به خودت بستگی داره."

کاغذ رو باز کرد و نگاهش رو، روی کلمات چرخوند:

"سلام...اممم امیدوارم حالت خوب باشه!!!
خب من لازم دونستم بهت توضیح بدم که چرا یهو سر راهت پیدام شد.-

بکهیون اخمی کرد. این دختر چرا انقدر بد خط بود؟به زور میتونست کلمات رو تشخیص بده!

"این جعبه رو برادر بزرگم درست کرده بود، حرفایی که میخواست به تو بزنه رو مینوشت و تو این جعبه میذاشت.
راستش اون از تو خوشش میومد! با هربار دیدنت کلی ذوق میکرد و سریع پیش من میومد تا همه چیز رو تعریف کنه.-

بکهیون کمی مکث کرد... یه نفر روش کراش داشت؟
پسررررر این خیلی خفن بود! اگه برادر اون دختر مثل خودش قد بلندی داشت بکهیون حتما قبول میکرد باهاش رل بزنه! زمان زیادی از آخرین باری که دوست پسر داشت میگذشت.
سریع رفت سراغ بقیه نامه:

"طبیعیه الان دارم گریه میکنم؟
برادرم...خب اون...دیگه زنده نیست. هنوز باورش برام سخته ولی یه ماهه که ندیدمش.

دیشب، وقتی رفتم تو اتاقش تا روی تختش بخوابم چشمم به این جعبه خورد؛ اون میگفت میخواد یه روزی اینو به تو بده پس منم برات آوردمش!
میدونستی قشنگ ترین چیزی هستی که از اون به یادگار مونده؟"

نفس بکهیون حبس شد! اون پسر مرده بود؟!
این... خیلی غمگین بود!!!

نگاه دیگه ای به جعبه انداخت و شکل گرفتن توده عظیمی در گلوش رو به وضوح حس کرد.
اون...
هرچیزی که توی جعبه بود به نحوی به بکهیون وصل میشد! یه بسته از آبنبات های مورد علاقش، بالم لب طمع داری که همیشه استفاده میکرد به علاوه چند تا گیلیتر رنگی، یه هندزفری از همون مدلی که چند وقت پیش خرابش کرده بود، یه میل و کاموا...
یادش بود یکبار تو جمع همکاراش گفته بود دوست بافتنی بافتن رو امتحان کنه!
چند ورق برچسب ناخن...و کلی چیزی های دیگه!
نگاهی به ناخن های رنگیش انداخت، هیچ وقت نشده بود بدون تزئین ناخن هاش بیرون بره!
اون پسر چند وقت بود زیر نظرش داشت؟
چرا انقدر دقیق میشناختش؟

اولین قطره بکهیون با لمس شاخه نرگس خشک شده قرار گرفته در گوشه جعبه ریخت.
چرا قلبش انقدر درد میکرد؟

یک سمت جعبه با کارت ها و نامه های رنگی رنگی پر بود. دست لرزونش جلو رفت و اولین نامه رو برداشت.
کاغذ تا شده صورتی رنگ رو باز کرد و بعد از نفس عمیقی که به خوبی میدونست آرامش قبل از طوفانه شروع کرد به خوندن کلماتی که با یه خط خوش نوشته شده بودن؛ درست برعکس کاغذ مچاله ای که متعلق به خواهر اون پسر بود:

نامه اول:

خب من الان واقعا شگفت زده ام چون فقط دو هفته از دیدنت میگذره و من شروع به نوشتن برات کردم!
میدونی؛ تو واقعا خیلی خیلی قشنگی! حتی از گل  مورد علاقه ات که از زیپ کوله ات آویزونه هم قشنگ تری، از اون ابر هایی که همیشه خیره نگاهشون میکنی هم قشنگ تری اونقدر قشنگ که میخوام تا ابد برای خودت و قشنگیت بنویسم.
به هر حال این تنها کاری نیست که از دست یه نویسنده برای کسی که ازش خوشش اومده بر میاد؟
میدونی...تو این دو هفته جوری کتابم سریع جلا رفته که خودمم متعجبم!

بهش که فکر میکنم خوشحالم، خوشحالم  که اونروز خواهرم رو به مغازه ای که توش کار میکردی بردم تا برای شروع مدرسه اش خرید کنه. دارم فکر میکنم به اینکه چه اتفاقی میافتاد اگه درخواست خواهرم رو برای همراهیش قبول نمیکردم؟
اگه نگاهم به موهای قشنگت نمیافتاد چی؟
قلب خاکستری من بعد اون روز هم رنگ موهات شد؛ قرمز و خونی...
باور کن از همون اول که دیدمت، وقتی داشتی به گربه جلو مغازه غذا میدادی و باهاش حرف میزدی با خودم گفتم همینه چانیول...اون پسر خودشه! بالاخره پیداش کردی!
یه حس تازه بود؛ کسی که خودش فقط راوی داستان های عاشقانه بود الان داشت اونا رو تجربه میکرد.

دست بکهیون روی لب هاش نشست و میزبان شبنم هایی شد که از چشمای بکهیون فرار میکردند.
این خیلی...خیلی....آه حتی نمیدونست باید چی بگه.
کلمات عاشقانه اون مرد...اونها باعث شده بودن دست بکهیون از رو لبهاش، به قلبش بره و به خاطر دردی که درش در جریان بود فشارش بده، درحالی که اشکهاش داشت گونه اش رو خیس میکرد.

اگه این نامه قبل از شروع مدرسه نوشته شده بود یعنی...
الان هفت ماه میگذشت... هفت ماه کوفتی بود که یه نفر دوسش داشت و اون اونقدر احمق بود نفهمیده بود!
آرزو میکرد کاش احساسات مرد خیلی زود رنگ میباخت تا انقدر قلبش درد نگیره ولی اینکه اون جعبه الان توی بغلش بود چیزی خلاف این رو ثابت میکرد.

اسمش...اسم اون پسر چانیول بود؟
اون یه نویسنده بود؟
بکهیون میخواست موهاش رو بکشه، اون همیشه میخواست معشوق یه هنرمند باشه. از ته دل باور داشت این میتونست خلا های روحش رو درمان کنه. و درست قبل از اینکه بتونه چیزی نزدیک به این رو تجربه کنه شانسش رو از دست داده بود!

ذهنش سمت حرف های اون پسر رفت...اون قشنگ بود؟خب فکر میکرد بود، با توجه به حرف های خواهر و برادر که از زیباییش گفته بودن.
بک مطمئن بود اون دختره هم مثل برادرش یه هنرمنده! زمانی که  دختر انگشتش رو روی چشم نابیناش میکشید به وضوح تونست بوی اکلریک رو حس کنه. -به هر حال اون توی یک لوازم تحریری کار میکرد و بوی رنگ رو به خوبی میشناخت-
به خاطر همین چیزا بود که دوست داشت با یه آرتیست باشه، اون دو با چند تا جمله باعث شده بودن حس بهتری نسبت به خودش داشته باشه!

تا لبخندی میخواست روی صورتش لونه کنه یاد چشمای گود افتاده دختر و مرگ صاحب نامه ها میافتاد، بغض به گلوش چنگ مینداخت و قطره های شبنم از چشم هاش فرار میکردند...

کاغذ صورتی رنگ رو تو مشتش فشرد و روی قلبش گذاشت باور نمیکرد انقدر احساساتی شده!

نامه ی دیگری که به رنگ قرمز بود برداشت و تاش رو باز کرد:

نامه دوم:

سلااام دوباره منم^^
اینبار کاغذم قرمزه،همرنگ موهات^^
هر وقت موهات کمرنگ میشه دوباره قرمزش میکنی و باید بگم سلیقه ات خیلی خوبه^^
میدونستی قرمز رنگ موردعلاقه منه؟البته خودمم نمیدوستم تا وقتی که چشمم به تو افتاد.

بکهیون مابین اشک هاش خنده اش کرد:
"بی مزه!"

خودمم نمیدونم چرا یهویی انقدر با مزه بازی در میارم فک کنم خواهرم تو مشروبم چیزی ریخته البته شایدم مستم، ولی فک نکنم اینجوری باشه^^
من ظرفیتم خیلی بالاست!

میدونی امروز میخواستم بیام جلو!!! واقعنی میخواستم بهت پیشنهاد بدم!
ولی میدونی چی شد؟زمانی که وارد مغازه شدم و نگاهم یه پاپی مو قرمز  رو شکار کرد اون درحالی که داشت آبنباتی رو توی دهنش میچرخوند به سمتم اومد و با نیشخند گفت:
"قد بلندی داری!"
دستم رو گرفت و آبنباتش رو از لب هاش گذاشت کف دستم! من واقعا پنیک کردم و سر جام خشک زد.
میفهمی چی شد؟ لبای خیست رو گذاشتی کف دستم!!

خنده داره نه؟ ولی خیلی سریع از مغازه بیرون رفتم. رسما در رفتم!

ولی فهمیدم که چه نوع آبنباتی دوست داری پس برات یه بسته خریدم و نگهش داشتم تا یه روزی بهت بدمش^^

تا امروز فک میکردم گی نباشی ولی الان فهمیدم از پسرا هم خوشت میاد.

بکهیون خندید:"پسر جون من از صد کیلومتری هم مشخصه گی ام، تو چطور الان فهمیدیش؟"

بک اونروز رو به یاد میاورد اون تقریبا رو هر آدم قد بلند و جذابی که میدید کراش میزد، رفتار های دیوانه واری از خودش نشون میداد که بعدا حتی از خودشم خجالت میکشید.

با فک کردن به واکنش مرد خنده ایی کرد.
پس کسی که ازش خوشش اومده بود اون مرد جذاب با عینک سکسیش بود.

کاغذ رو به بینیش نزدیک کرد.
از همون اول که دید نامه با خودکار زر دار نوشته شده حدس زد که احتمالا از اون خودکار معطر هاست  و الان داشت از بوش، هرچند که در اثر زمان ضعیف شده بود لذت میبرد...

لبخند تلخی زد و با نک انگشت شروع به نوازش کردن نامه کرد. این پسر معشوق خیلی خوبی براش میشد!
اشک هاش دوباره راهشون رو به گونه اش پیدا  کردند، بی صدا اشک میریخت بدون اینکه هقی بزنه.
چرا اون مرد جوان حالا باید پیدا میشد؟
میتونستن همو قبل تر ببینن، مهم نبود چقدر! یه سال یا چند ماه.
اینکه الان میدید چه چیزایی رو میتونست داشته باشه ولی قبل از این که به دستشون بیاره از دستشون داده بود غمگینش میکرد. چرا انقدر بد شانس بود؟

دلش برای مرد جوان نویسنده میسوخت، کاش میتونست کمی داشته باشتش و بعد، از دستش بده.
اینجوری حداقل میتونست زنگ تفریح رو تو زندگیش تجربه کنه و به چانیول لبخند بده.
طعم داشتن اون، خیلی شیرین به نظر میومد.

از طرفی اون...خیلی مهربون به نظر میومد چرا باید همچین آدمی انقدر زود جون خودش رو از دست میداد؟اصلا چرا مرده بود؟مریض بود؟

آستین هودیش رو روی بینی قرمز شده اش کشید تا از اومدن آب دماغش و بعد کثیف شدن توپ های پیرسینگش جلو گیری کنه.

نامه سوم:

امروز تونستم دانشگاهت رو پیدا کنم!
البته کار خواهرم بود! اون دختر دورگه از دور خیلی معصوم به نظر میاد ولی یه شیطانه، یه شیطان واقعی!
باورت میشه؟ حدود سه ساعت بیرون کافی شاپ جلوی فروشگاهتون نشسته بود تا شیفتت تموم بشه و بعدش تا جلوی دانشگاه تعقیبت کرده بود!!!

حالا بماند که همه اون خوراکی ها و نوشیدنی های گرون رو با کارت من خریده بود و بعدش چند برابر اون پول رو برای دادن آدرست از من گرفته بود...

بکهیون با چشمای گشاد شده به کلمه ها نگاه کرد.
اون خواهر بردار کوفتی الان استاکش کرده بودن؟
باور نمیکرد اون دختر نوجوونی که جلوی در دیده بود اینکارو کرده باشه ولی انگار چیز های بیشتری بود که درباره چانیول و خواهرش نمیدونست...

سریع سراغ کاغذ بعدی رفت.
یه برگ سفید بود با خط های کمرنگی که کشیده شده بود تا از خط بیرون زدن نویسنده جلو گیری کنه.
و رد خودکار آبی ای که کلمات رو روی اون خط های خاکستری به نمایش میگذاشتند.

برای پسر مو قرمز سوال بود که این یکی کاغذ چرا مخالف بقیه نامه ها با حوصله نوشته نشده و کمی بد خط بود؟

نامه چهارم:

چیزایی که تا حالا برات نوشتم رو دوباره خوندم و الان واقعا دارم خجالت میکشم.
محض رضای خدا من یه نویسنده کوفتی ام!
کتابم خیلی خوب داره پیش میره هااا
ولی انگار تا میخوام برای تو بنویسم نمیتونم از کلمات استفاده کنم.
الان ظهره و میخوام زمانی که هوا کاملا تاریک شد برم به رودخانه هان احتمالا نامه بعدیم رو همین امروز اونجا بنویسم؛ زمانهایی که تو نوشتن کتابم گیر میکردم اونجا همیشه باعث میشد فکرم آزاد تر شه.

ولی الان دوماهه حتی از نزدیک رودخانه هم رد نشدم! همشم به خاطر توعه!
راست میگن منبع الهام برای هر هنرمندی لازمه ممنون که برام اون منبع الهام شدی.^^
بقیه هنرمندا حتما دارن غبطه میخورن بعید میدونم هیچکدوم منبع الهامی به زیبایی منبع الهام من داشته باشن!

برای تشکر میتونم چیکار بکنم عزیز من؟

"میتونی محکم من رو ببوسی."
بکهیون با صدای گرفته زمزمه کرد. کاش چانیول الان کنارش بود و جوابش رو میشنید.
در این لحظه بکهیون واقعا غمگین بود؛ نه! اون غم متحرکی بود با کمی پوست و استخوان.

اگه از حس اون مرد جوان خبر داشت اون روز که ابنباتش رو بهش داد نمیذاشت چانیول از مغازه بیرون بره و همونجا اون رو مال خودش میکرد.

منبع الهام شدن برای یه هنرمند چه حسی داشت؟
کاش اون مرد رو کنار خودش داشت تا از نزدیک تجربه کنه پرستیده شدن چجوریه...

قلبش جوری داشت از غم محکم خودش رو به این ور و اون ور میزد که دوست داشت دستش رو وارد قفسه سینه اش کنه و اون قرمز تپنده رو از بدنش اش بیرون بکشه.

به هر حال تشکر من میتونه تا زمانی که مال من بشی صبر کنه؛ قول میدم خوب از خجالتت در بیام!
به هر حال... تا نامه بعدی مراقب خودت باش.
میبوسمت.

محکم کاغذ رو تو دستش فشرد و بالاخره اون بغض کوفتی تونست خودش رو از گلوی بک آزاد کنه و تبدیل به هق آرومی بشه.
مشتاش -که یکی از اون ها پوششی برای کاغذ مچاله بود- رو به چشماش فشار داد تا از ریزش اشکاش جلوگیری کنه ولی برخلاف تصورش اشک هاش حتی بیشتر شدت گرفتند.
با بیشتر فشردن مچ هاش به چشم هاش بالاخره سکوت اشک هاش رو شکوند و محکم شروع به گریه کردن کرد.
آرنج هاش رو روی زانو هاش گذاشت و از یک سمت به در خونه اش تکیه داد؛ صدای گریه های پسر مو قرمز حتی دل دیوار های خشک خونه رو هم به رحم میاورد و دیوار ها برای همراهی با اون در بلند تر نشون دادن صدای زار زدن پسر بی سخاوتی نشون نمیدادن.

کاغد سفید رو رها کرد تا اونم به اون یکی نامه های خونده شده در کف زمین ملحق بشه.
کامل از پشت به در تکیه داد و خودش رو در آغوش کشید، احساس سرمای شدیدی میکرد و به سکسکه افتاده بود، دور چشم هاش و نوک بینیش قرمز شده بود و با موهای بهم ریخته شبیه پسر بچه ای شده بود که وسط خط عابر پیاده دستش از دست های مادرش رها شده بود و گمشده و سرگردون بود.

سکسکه کردن مزاحم آزادانه گریه کردن پسر مو قرمز میشد حس میکرد نمیتونه پاهاش رو تکون بده تا بره آب بخوره پس سعی کرد نفسش رو حبس کنه که همین نقشه هم با سکسکه ی دوباره ای بهم خورد.
گریه هاش شدت گرفت چرا انقدر بدبخت بود؟ یه سکسکه چی بود که نمیتونست جلوش رو بگیره؟!

حس میکرد سگ سیاه افسردگی که بعد از کور شدن چشمش سراغش اومده بود دوباره برگشته و داره با نگاهش روحش رو سوراخ میکنه.

نگاه سرخ از اشکش رو به جعبه دوخت نمیتونست سراغ نامه های بعدی بره نمیتونست تحمل کنه قلبش از این هم سنگین تر بشه!

از در آروم سر خورد و روی زمین دراز کشید؛ انگشتاش بر خلاف میلش عمل کردن و سمت جعبه رفتند و نامه بعدی رو لمس کردن.
مردد بود...باید جلوی انگشتای گناه کارش رو میگرفت؟
نمیدونست. در این لحظه مغزش سفید؛ مثل آچهار هایی بود که توی فروشگاهشون میفروختن. 
اوه مغازه...باید میرفت سرکار.
بیخیال اون حتی نمیتونست تا آشپزخونه برای خوردن آب بره...
سکسکه اش هم انگار دردش رو فهمیده بود تصمیم گرفتن بودن زمان دیگری رو برای اومدن سراغ بکهیون اختصاص بده.

شاید باید به رئیسش پیام میداد که امروز نمیتونه بیاد ولی انگشت هاش دست از نوازش نامه پنجم نمیکشیدند تا باهاش همکاری کنن.

همونجا دراز کش موند، نمیدونست برای چند دقیقه.
پنج دقیقه؟یک ربع؟نیم ساعت یا یک دقیقه؟
ولی تو این مدت انقدر چشم هاش پر و خالی شد که بالاخره تصمیم گرفت سراغ خوندن اون نامه بره.

نامه پنجم:

خوبی عزیز من؟ همونطور که  حدس میزدم اینجا برات نامه مینویسم توی رودخونه هان در حالی که به نشیمنگاه یه نیمکت تکیه دادم و روی چمن نشستم.

الان ساعت یک شبه و فک نکنم کسی اینجا باشه که من رو ببینه و فک کنه احمقم ولی من ترجیح دادم که دفترم رو روی نیمکت بذارم، تو این پوزیشن خیلی راحت تر میتونم بنویسم!

نوشتن تو تاریکی باعث میشه چشمم کمی درد بگیره ولی خوبه که حداقل یه تیربرق کنار نیمکت هست که بهم کمک کنه. اینبار میخوام با کلمات ادبی برات بنویسم:

خب...بکهیون عزیز همینک که قلم در دست دارم احساساتم دارند آن را روی کاغذ میغلتانند تا شاید ذره ای بتوانند خود را تخلیه کنند.
بکهیون عزیز من امروز دیدم...دیدم چیزی را که همیشه سعی در پنهان کردنش داشتی...
آن سیاره نقره فام را که در کاسه چشمت پنهان کرده بودی؛ آن زیبایی محض را...
چرا بکهیون عزیز؟
البته زمانی که کمی می اندیشم  فکر کنم میفهمم چرا سعی در پنهان کردن آن سیاره با لایه ای قهوه ای رنگ داشتی؛ هر کسی لیاقت تماشای آن توپ نقره ای رو نداشت....
ولی اگه عزیز من از اون خوشش نمیومد چی؟
واقعا میخواهی بگویی که نمیخواستی چنین چیزی داشته باشی؟!
چیزی که تو را خاص تر از هر مخلوق دیگری میکرد؟
چیزی که تو را از همه ی آدم های این دنیا جدا میکرد و جایگاه و هویت مخصوص تو را به خود میبخشید؟
شاید میبایست تا صبح، تا زمانی که دفترم تمام شود، تا زمانی که دیگر جوهری در قلمم نمانده باشد برایت از آن زیبایی خاص بگویم که همانند...همانند... حتی نمیتوانم زیبایی آن معدن نقره را به چیزی تشبیه کنم! آن زیبایی که همانند چشم ناتوان توست؛ به اندازه ی خودش قشنگه، هیچ معیار دیگری وجود ندارد!

اگر بکهیون عزیز از اینکه سیاره ی کوچک منظومه اش تنهاست ناراحت است، من میشوم اختری که تنها نگرانی اش چرخیدن به دور آن سیاره است که بیشتر از صد تن نقره جلا داده شده را در خود محفوظ کرده.

هنگامی که سخن از درخشش میشود میدانی یاد چه میافتم؟
تیله قهوه ای رنگی که در آن طرف صورتت قرار دارد.
همان که خورشید را پشت خود قرار داده. مرکز منظومه بکهیونی...
منظومه بکهیونی... بامزه نیست؟^^
تو یک منظومه ای بکهیون، همان که مدار ها در پلک هایش خلاصه شده، پوستی که از آسمان ظهر های تابستانی صاف تر است و سیارک هایی که خود را خال مینامند.
تا حالا گفتم چقدر خال هات رو دوست دارم؟
قسم میخورم زمانی که مال من شدی تک تک شون رو کنار همین دریاچه ببوسم انقدر ببوسم که ردی از آنها باقی نماند....

گاهی اوقات فکر میکنم خدایی! همان پروردگاری که انگار چشم به جهان گشودم تا فقط او را بپرستم درست حس میکنم بکهیون؟
تو خدایی درسته؟
اگه خدایی من میشم همون بنده رستگاری که انقدر در پرستیدنت غرق میشود که خود را از یاد میبرد....

چشماش رو بست و گذاشت اشکهاش با شدت بیشتری خودشون رو به کف پارکت برسونن.
کل مدتی که روی زمین دراز کشیده بود داشت اشک میریخت خیلی جاها برمیگشت و کلمات مرد که مثل موسیقی عاشقانه ای رقص غم و حسرت رو به دلش مینداخت رو مرور میکرد.

حتی نمیدونست دقیقا برای چی ناراحته؟
برای عقده هایی که داشتند بعد از مدت ها خودشون رو نشون میدادند؟
برای زخم های قدیمی قلبش که دونه به دونه سر باز میکردند و اون توپ تپنده رو به خون ریزی دعوت میکردن؟
برای لحظه های شادی که میتونست با این مرد داشته باشه تا اجازه بده اون زخم هایی رو درمان کنه که موقع برداشتنشون اونجا نبوده؟

چانیول چی فکر میکرد؟ بکهیون چی داشت که اون پسر اینجوری راجبش حرف میزد؟ چرا فکر میکرد اون خاصه؟ به خاطر یه نقص؟ بکهیون باهاش کنار اومده بود ولی چرا الان حس میکرد که چشمش میخواد از حدقه اش بیرون بپره تا در آغوش اون پسر پناه بگیره تا انقدر مورد کم مهری پسر مو قرمز قرار نگیره؟
یعنی این چیزی بود که بکهیون رو از بقیه مردم جدا میکرد؟ چیزی که اون رو متمایز میکرد و خاص جلوه اش میداد؟

هیچکس مثل بکهیون نبود که اگه زمانی کسی بخواد درباره اش حرف بزنه بگه "یه چشمش هم کوره."
اوه...این...خب راستش...بامزه بود!
لبخند کوچکی روی صورتش جوونه زد: پس اون هم زیبا بود!

حتی از نظر یه نفر هم نه!!
خواهر چانیول هم بهش گفته بود خیلی قشنگه!

نامه های دیگه یکی یکی باز شدند باعث فوران چشم های بکهیون شدند.
گاهی هق میزد، گاهی بی صدا فقط اشک میریخت و گاهی هم با دماغی آب افتاده و صورت خیس لبخند میزد...
لبخندی که حاضر بود قسم بخوره با اینکه تلخ بود ولی واقعی ترین لبخندی بود که تو عمرش روی لب هاش نقش بسته بود.

الان فقط یه نامه مونده بود:

"دوستت دارم."

-پارک چانیول.

بکهیون نگاهش روی کاغذ ثابت موند.
اون مرد بارها جملاتی بهش گفته بود که حتی قابل مقایسه با "دوستت دارم" نبودن ولی اینکه مستقیم این جمله رو میشنید...قلبش رو قلقلک میداد.

قبل از باز کردن آخرین کاغذ یه پاکت که ته جعبه بود رو برداشته بود و توش رو نگاه انداخته بود.
اون کاغذ پر از عکس هایی بود که قبلا ازش گرفته شده بود. پشتشون تاریخی وجود داشت به همراه اسم یه مکان که به بکهیون خبر از این میداد اون مرد تمام جاهایی که بهش رفت و آمد داره بلده!
کافه ای که دوستش توش کار میکرد، مغازه لوازم تحریری، دانشگاه، جلوی خونش و....
نقطه مشترک تمام عکس ها بکهیونی بود که دقیقا در وسط هر تصویر قرار داشت همه اینها میگفت که عکاس اون عکس ها کلی دقت داشته که تمام بکهیون تو کادر باشه.
اون تو اسپات بود... برای اولین بار!
به یاد نمیاورد که این حس از طرف کسی براش تداعی بشه.

خودکاری که توی جعبه بود رو برداشت و زیر آخرین نامه نوشت:

"ممنون که دوستم داشتی."

-بیون بکهیون.

NOT THE END...

■■■■■■■■■

خیلی ممنون که نگاه های قشنگتون رو با کودک من: "نامه ها"
شریک شدید♡
خب دقیق نمیدونم الان باید چی بگم....
این بچه برای من خیلی عزیزه و خوشحالم نوشتمش^^

به نظرتون اگه چانیول زنده بود رابطه این دوتا چطوری میشد؟

این اولین وانشات منه که اپ شده و چیزی داخل مغزم رژه میرفت که قصد نوشتنش رو نداشتم ولی ممکنه بخوام یه روز بنویسمش و زیر همین قرار بدم پس نامه ها رو فراموش نکنید^^

لطفا دوستش داشته باشید و با ستاره و کامنت هاتون من رو خوشحال کنید[بوسه های فراوان]

-توت فرنگی🍓

دیلی نویسنده:
@strawberrysHome333

واصل القراءة

ستعجبك أيضاً

my dark souls بواسطة red

القصة القصيرة

89K 278 23
fetish ဖြစ်တာတွေ ချက်ဖြစ်ခဲ့တဲ့ roleplay တွေ တကယ်ဖြစ်ဖူးခဲ့တာလေးတွေ တချို့က ကိ စိတ်ကူးယဉ်တာဖြစ်သလို တချို့က ကိ တကယ်လုပ်ချင်တာ တချို့က ကိဖြစ်ခဲ့တာလ...
readers بواسطة smhhh

القصة القصيرة

38.3K 59 8
shhhhhhh.
145K 14.4K 25
چی میشه اگه کیم تهیونگ برای این که دوستاشو از دست رئیس یاکوزا " جئون جونگکوک " نجات بده ، قبول کنه باهاش توی یه رابطه ی فیک بره ... ولی ایا اصلا جئون...