👀🙈👀🙈👀🙈👀🙈👀🙈👀🙈👀
کسی هست؟؟؟؟👣👣
اگر نیستید زود اپ کنم برم قبل از اینکه دمپاییاتون بهم برخورد کنههههه🥲🥲🥲
ولی قبل از اینکه بزنید یه لحظه گوش بدید🥲🥲
به خداااا سرم شلوغ بود اونم به دلیلی که الان بهتون میگم🥲
من یه کار جدید راه انداختم بچهها یه انلاین شاپ کوچولو و این مدت درگیر خرید و عکاسی و این چیزا بودم تا بالاخره پیجو زدم.
ایدیشو میذارم لطفا فالو کنید حالا خرید نکردید هم طوری نیست😆😆 ولی فالو کنید حتمااااااا تا منم از خجالتتون دربیام🥰
@zubiii_shop
این پیج اینستاس و کانال تلگرامم هم به همین ایدیه. ممنون میشم حمایت کنید با فالو کردن🥰🥰 چیزای گوگولی زیاد اوردم واسه عید😍
خب بریم سر وانگشیائو که ازش خیلی گذشته🙈🙈
کجا بودیم؟ اهان... زویی کرونا گرفته هوان داره میمیره ژانم گذشتهاش داره پارهاش میکنه🥲😆😏
بریم ادامه بدیییییییم🥰🥰🥰
👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀
گریه دختر بچه ۵ ساله ته اتوبوس تمام مسافران را کلافه کرده و صدای اعتراضشان را بالا برده بود. مادرش در تلاش برای ساکت کردنش وعده انواع و اقسام شکلاتها و بستنیهای مورد علاقهاش را میداد اما زویی کوچک ارام نمیگرفت: نمیخوااام... آنینگ... آنینگ کجاست....
خانم لویانگ با کلافگی دست زویی را کشید: انینگ دیگه چه خریه دیوونم کردی.. بیا پیاده شیم تا ننداختنمون بیرون.
او را در حالی به دنبال خودش از اتوبوس بیرون میکشید که به پهنای صورتش اشک میریخت و در نهایت زمانی که پیاده شدند، دخترک دستش را از دست مادرش بیرون کشید و در جهت مخالف شروع به دویدن کرد. با پاهای کوچکش جوری می دوید انگار میداند باید برای یافتن ارامش به کجا برود اما خانم لویانگ سریعتر از او بود و پیش از انکه وسط خیابان بدود او را در اغوش گرفت. دخترک سرش را در سینه مادرش پنهان کرد و دوباره همان نام عجیب را صدا زد.
.......
ـ خب خانوم کوچولو.. میتونی بهم بگی آنینگ کیه؟
زویی کوچک از وقتی وارد ساختمان سفید رنگی که تمام ادمهایش از جمله این زن میانسال مقابلش عجیب به نظر میرسیدند شده بود، دامن مادرش را در مشتش گرفت و حتی وقتی زنی که دکتر چانگ صدایش میزدند به او شکلات میداد هم رهایش نکرد.
با شنیدن نام انینگ، دوباره چانهاش به لرزه افتاد: اون... داداس گوچیگمه..
دکتر چانگ به خانم لویانگ نگاه کرد و خانم لویانگ در سکوت سرش را به طرفین تکان داد و لب زد: برادر نداره.
دکتر چانگ دوباره پرسید: انینگو کجا دیدی؟ میتونی بهم بگی چه شکلیه؟
زویی با دست ازادش گوشه پیراهن گل گلی قرمزش را گرفته و سعی در کندن دکمهاش داشت: تو سهر بدون سب...انینگ... لباس گِمِج (قرمز) میپوسه..
ـ شهر بدون شب کجاست زویی؟
زویی کمی فکر کرد اما نمیدانست چه باید بگوید و چطور به انها توضیح دهد چه اتفاقی برای او در شهر بدون شب افتاده و اصلا انجا کجاست. در ذهن کوچک او تصویر برادر کوچکش که دستش را هیچگاه رها نمیکرد زنده میشد و او برای پیدا کردنش تنها راهی که سراغ داشت گریه کردن بود.
صدای گریهاش که بالا گرفت، دکتر چانگ یک ابنبات تلخ از داخل قوطی زرد رنگی که داخل کشوی میزش قایم کرده بود دراورد و به او داد که باعث شد دقایقی بعد به خواب برود.
........
ابنبات تلخ یک بایدِ روزانه بود که نمیتوانست از ان فرار کند. حتی اگر در حال بازی با دوستانش باشد یا وسط جلسه امتحان، او در اسایشگاه یاد گرفته بود قرصهایش را سر وقت مصرف کند. انها ذهنش را از اشفتگی نجات میدادند و باعث میشدند زویی به خودش مسلط باشد و وقتی هر بار دکتر چانگ از او درباره اتفاقات یا ادمهایی که فکر میکردند ساخته تخیلاتش بودند میپرسید پاسخ بدهد «فکر کنم به عنوان یه بچه خیلی خیالپرداز بودم». اما در اعماق ذهن و قلبش هیچگاه از دنبال کردن سرنخهایی که ممکن بود به برادرش برسند دست نکشید. او با این واقعیت که دوباره به دنیا امده کنار امد و تصمیم گرفت هویت قدیمیاش را تنها برای خود نگه دارد.
........
وقتی قطرات ذوب شده شمع روی سنگ چکیدند زویی شمع را روی مایعی که داشت به سرعت سرد میشد قرار داد. دستانش را در هم گره زد و با همان چشمان اشکبار به شعلهای که در برابر نسیم بهاری مقاومت میکرد نگاه کرد. زمانهایی که به برادرش فکر میکرد دوست داشت یک شمع روشن کند و برای براورده شدن ارزویش ان را فوت کند. این کار را در نیمهّای شب مقابل پنجره اتاقش انجام میداد و ان شب هم دلش حسابی برای انینگ مهربانش تنگ شده بود.
ـآنینگ.. تو کجایی؟... خواهش میکنم بذار پیدات کنم...
اشکهایش فرو ریختند و شمع را فوت کرد. اما پیش از انکه به رخت خوابش باز گردد، در خانه شیائوها را دید که باز شد و ژان کوچک بیرون امد. مطمئن نیود این ساعت از شب چرا به تنهایی بیرون امده و به کجا میخواست برود اما میدانست که این طبیعی نیست. پس دنبالش از خانهاشان که مقابل ساختمان شیائوها بود بیرون زد تا پدر و مادرش را صدا بزند اما پسرک داشت مستقیم به سمت خیابان میرفت و زویی نجات جانش را مقدم دانست. او را دنبال کرد اما ژان در عوض به سمتی دیگر پیچید و مسیر منتهی به پارک محلی را در پیش گرفت. زویی به ارامی پشت سر او راه میرفت. چشمانش باز بودند اما انگار خواب بود و متوجه چیزی نمیشد. زویی زمانی که ژان ایستاد پشت سرش متوقف شد و او را تماشا کرد که یک تکه چوب از زمین برداشت مانند شمشیرزنی ماهر شروع به مبارزه با یک حریف خیالی کرد. زویی نمیتوانست چیزی را که میدید باور کند چرا که ژان در واقعیت هنوز هم گاهی تشکش را خیس میکرد و این فقط در نظرش روحی مبارز بود که او را تسخیر کرده بود. زویی صبر کرد تا زمانی که ژان چوب را انداخت و روی زمین نشست. زویی سمتش دوید و با دیدن چهره رنگ پریده او با صدایی که میلرزید صدایش زد: ژان؟... ژان؟...
ژان چشمانش را که حالا بسته بودند باز کرد و به چهره زویی ۱۵ ساله نگاه کرد. چشمان درشتش زیر مهتاب میدرخشید.
ـحالت خوبه؟ اینجا چیکار میکنی؟
ژان چشمانش را خمار کرد و در حالی که قطرات سرد عرق روی پیشانیاش نقش میبستند لب زد: ون چینگ..
این نامی که تا به حال در این زندگی کسی او را با ان صدا نزده بود به زبان اورد و زویی را در بهت فرو برد و خودش به خوابی عمیق برگشت.
..........
داروها را خیلی وقت میشد که قطع کرده بود اما هنوز هم به گوشی برای شنیدن و درک شدن نیاز داشت. دکتر چانگ در تمام ان سالها به حرفهایش با دقت گوش میداد در حالی که زویی افکار ونچینگ را پنهان میکرد و دکتر چانگ معتقد بود او چیزهای زیادی را مخفی کرده و قسمتی از او وجود دارد که از ده سالگیاش به هیچ کس نشان نداده.
به ساعتش نگاه کرد. امروز مطب شلوغتر از روزهای دیگر بود و زویی بدون وقت قبلی امده پس باید منتظر میماند.
او اخرین نفر بود و پیش از او تنها یک نفر دیگر باقی مانده بود. پسری که گاهی سنگینی نگاهش را حس می کرد ولی زویی خودش را با خواندن مجلات قدیمی رنگ و رو رفته سرگرم میکرد.
ـقهوه میخوری؟
به لیوان کاغذی مقابلش نگاه کرد و بعد به پسری که ان را در دست داشت. در فاصلهای که او سعی کرده بود خودش را مشغول نشان دهد قهوهها را از منشی گرفته بود.
ـ نه ممنون.
پسر روی صندلی کنارش نشست: اون اقایی که یکم قبل رفت تو اختلال دو قطبی داره و معمولا زیاد حرف میزنه. فکر کنم قهوه خوردن و صبر کردن فکر بدی نباشه.
زویی قهوه را از پسر گرفت و روی میز گذاشت: ممنون.
ـ من هوانم.
دستش را جلو اورد و منتظر ماند. اما زمانی که زویی داشت فکر میکرد باید چه جوابی به او بدهد که دیگر مخش را به کار نگیرد، صدای فریادهای از داخل اتاق شنیده شد. در اتاق دکتر چانگ باز شد و دکتر چانگ با عجله سمت منشیاش دوید و پس از انکه چیزی دم گوشش زمزمه کرد به اتاق بازگشت و وقتی در را بست صدای فریادهایی که ناسزا میگفت همچنان ادامه داشت.
منشی به دفترش نگاهی انداخت و بعد گفت: متاسفانه دکتر چانگ برای امروز نمیتونن دیگه کسیو ببینن. برای تنظیم اولین وقت بعدی باهاتون تماس میگیرم.
بعد داخل اتاق به دکتر چانگ پبوست.
زویی پوفی کشید و سمت در رفت اما هوان مقابلش ایستاد: فکر کنم دیگه برای یه قهوه فرصت داشته باشی!
زویی سرش را به نشانه منفی تکان داد: نه متاسفانه ندارم.
ـ فکر کن قراره با دکتر چانگ حرف بزنی. منم همونقدر گوش شنوایی هستم.. بهم یه فرصت بده.
هوان جذاب و پرانرژی بود و زویی با خودش فکر کرد شاید حرف زدن با غریبهای که چیزی از او نمیداند هم فکر بدی نباشد. ممکن بود بتواند از ون چینگ و زندگی دردناکش بگوید و او چون زویی را نمیشناخت، دیگر قضاوتش نکند و او را دیوانه نخواند.
البته زویی زمانی که درخواست هوان را پذیرفت نمیدانست این یک ملاقات اتفاقی نبوده است.
..........
باورش راحت نبود اما وننینگ، برادر کوچکش که در این سالها ناامیدانه به دنبالش بود، حالا مقابل چشمانش بود. در ماشین را برای لان شیچن، مردی که حالا او را وانگ هایکوان صدا میزدند باز کرد و باکس کتابهایش را داخل گذاشت و بعد سوار شد. چشمان مرده اما مهربانش تغییری نکرده بود و لبخندش همانطور معصوم و بچگانه بود. با یک یقه اسکی گردنش و خطوطی که نشان از متفاوت بودن او میدادند را پوشانده بود اما حتی از ان فاصله هم زویی میتوانست رگههای سیاهی که بیرون زده بودند را ببیند.
ماشین شروع به حرکت کرد اما زمانی که زویی میخواست دنبالش برود، دستان هوان او را اسیر کردند: متاسفم... خودت ازم خواستی جلوتو بگیرم...
زویی عاجزانه درخواست میکرد او را رها کند اما هوان به خواستهای که پیش از احساساتی شدنش از او داشت عمل کرد و تا زمانی که ارام شد رهایش نکرد. وقتی به او گفت میداند برادرش کجاست، زویی شوکه شد اما وقتی همه چیز را شنید تصمیم گرفت به او اعتماد کند. زویی فکر میکرد وجود یانلی، ووشیان و خودش هر سه در یک محله نمیتوانست اتفاقی باشد؛ درست مانند ملاقات خودشان که هوان برنامه ریزی کرده بود. او چند باری برای سرکشی و زیر نظر گرفتن ژان به محله انها رفته بود اما در عوض این زویی بود که حواس هوان را پرت و چشمانش را به زیبایی او خیره میکرد.
زویی به این که اشخاص دیگری ممکن است انها را زیر نظر داشته باشند شک داشت و همین باعث میشد او از ملاقات با برادرش خودداری کند. اگر چشمهای دیگری روی انها بود، این ملاقات ممکن بود همهاشان را به خصوص ووشیان را به خطر بیندازد و این اخرین چیزی بود که زویی می خواست. پس از بزرگترین خواسته قلبیاش برای مدتی صرف نظر کرد.
..........
حال
زیباترین گلهایی را که در تمام زندگیاش پرورش داده بود از شاخهها چید و انها را با ظرافت و نظمی خاص کنار هم قرار داد و ربانی قرمز دورشان پیچید. زیباترین گلها برای عزیزترینی بود که فکر نمیکرد هیچگاه دوباره ملاقاتش کند؛ اما مانند یک معجزه پیدایش کرده بود هرچند نمیدانست این خوشبختی قرار بود چقدر دوام داشته باشد.
از پشت پنجره داخل اتاق قرنطینه را نگاه کرد که پزشک و پرستاری در حالی او را مورد ازمایش قرار داده بودند که روپوشهای ابی رنگشان از سر تا پا را پوشانده و از صورتهایشان با عینک و ماسکهای مخصوص محافظت میکردند. انها ماسک اکسیژنی روی صورت گذاشته بودند تا هوای یکسانی را نفس نکشند اما ونننیگ خوشحال بود که هیچکدام از انها را نیاز ندارد و میتواند گونههای خواهرش با لبهای خودش و بدون ترس ببوسد و از او استقبال کند.
با بیرون امدنشان ون نینگ وارد اتاق و بعد محفظهای شد که در ان یک تخت و دستگاههای مختلفی که سر در نمیاورد قرار داشتند. ون چینگ لبخندی به پهنای صورتش زد و برادرش را در اغوش گرفت. برای داشتن این حس که اشک شوق را در چشمانشان میجوشاند مدت زیادی صبر کرده بود.
ون نینگ گلهایش را مقابل صورت ون چینگ که با وجود رنگ پریدهاش هنوز از انها زیباتر بود گرفت: جیه.. اینا بهترین گلای گلخونه ماس.
ون چینگ دسته گل را گرفت و به صورتش نزدیک کرد. سابقا بویایی قویای داشت اما حالا به سختی میتوانست حتی مزهّها را تشخیص دهد و ان گلهای زیبا به نظرش با گلهای مصنوعی فرقی نداشتند.
ـخیلی قشنگه عزیزم.
وننینگ لبخندزنان کنارش روی تخت نشست و دستانش را در دست گرفت. بیانکه به چهرهاش نگاه کند پرسید: حالت خوبه؟
ونچینگ دست چپش را از میان دستان همیشه سرد برادرش در اورد و روی صورتش گذاشت: آنینگ.. لازم نیست خیلی نگران باشی. من خوبم... خیلی زود بهترم میشم.
اما ون نینگ نگران بود و نمیتوانست ان را پنهان کند. از ۳ روز پیش که خواهرش را میان افراد مبتلا به ویروس ناشناختهای که ان را کووید ۱۹ مینامیدند پیدا کرده بود، مدام مورد ازمایشهای مختلف قرارش دادند و تنها مجبور بود از پشت شیشه تماشایش کند در حالی که کمکم رنگ و رویش تغییر میکرد و احساس خستگی و بیماری به سراغش امده بود. اکثر مبتلایان مرده بودند و ون نینگ نمیتوانست از فکر اینکه سرنوشت مشابهی در انتظار خواهرش است بیرون بیاید.
ـبهم نگاه کن انینگ...
ون نینگ چشمانش را به چهره ون چینگ داد و او دستانش را محکم فشرد: دوباره تنهات نمیذارم... قول میدم...
چند تک سرفه کوتاه کرد و وننینگ برایش اب ریخت: دکتر گفت اب زیاد بخوری.
ون چینگ بر خلاف میلش تمام لیوان را سر کشید و ون نینگ پتو را دور او پیچید و دوباره نشست.
ـجونهی چطوره؟
ـاونم مثل توئه. هنوز دارن ازمایش انجام میدن ولی فرق زیادی نکرده.
ون چینگ فقط سری تکان داد و ون نینگ دوباره گفت: با بیمارستان صحبت کردم و از امروز میتونم همینجا پیشت بمونم.
ون چینگ لبخند زد: خوبه. نتونسته بودم وقت زیادی رو باهات بگذرونم.
درست بود که هر دوی انها برای این لحظه ثانیه شماری کرده بودند اما قسمتی از انها از این لحظه فراری بود. یکی برای پرسیدن یک سوال و دیگری برای پاسخ دادن به ان. بنابراین ون چینگ تصمیم گرفت پیش از ان که برادرش بیش از این از درون با خودش بجنگد چیزهایی که میخواست بشنود به او بگوید.
ـآنینگ.. من همه چیزو از زمانی که خودمو شناختم به یاد دارم... تو رو به یاد داشتم... زندگی گذشتهامو... و همه کسانی که میشناختم... برام خیلی سخت بود باهاش کنار بیام و بتونم یه زندگی عادی در پیش بگیرم. عادی بودن تنها راهی بود که بهم اجازه میداد مخفیانه دنبالت بگردم... اینکارو کردم.. خیلی تلاش کردم پیدات کنم اما هیچ اطلاعاتی ازت نبود.
ون نینگ لبخندی مصنوعی تحویلش داد: من کسی نبودم که بقیه ازش خوششون بیاد... بیشتر ازم میترسیدن یا میخواستن کنترلم کنن. اگر به خاطر ارباب لان دوم نبود، من نمیدونم قرار بود به چی تبدیل بشم.
به یاد اوردن این موضوع که وننینگ کاملا یک انسان و یا زنده نیست، قلب ونچینگ را مثل گذشته به درد میاورد اما او نمیدانست ونچینگ از اینکه به این واسطه توانسته دوباره برادرش را ملاقات کند چقدر سپاس گزار است.
ـ هوان کسیه که به من گفت تو کجایی.
ون نینگ با شنیدن نام هوان کنجکاوانه به خواهرش چشم دوخت و منتظر ماند تا ادامه داد: منظورم از هوان همون شاگردیه که از قبیله ون به برای شرکت در کلاسهای تهذیبگری اومده.
ون نینگ باز هم سکوت کرد و فقط سری تکان داد. ون چینگ گفت: اما من نمیدونستم ملاقات ما قراره چه کسیو تحریک کنه. هوان، جونهی و من یه تیم کوچیک بودیم که میخواستیم بفهمیم داره چه اتفاقی میفته. پیدا شدن تابوت ووشیان، تسخیر شدن بدن ژان توسط ووشیان و همینطور بودن یانلی و ووشیان و من در یک محله چیزایی هستن که من نمیتونستم دلیلشونو بفهمم.
دست ون نینگ را که به نظر پریشانتر از پیش بود فشرد: باید بدونی که من برای اینکه بتونم ببینمت لحظه شماری میکردم... و برای عقب انداختن این ملاقات دلیل خوبی داشتم.
ون نینگ نگاهش را از چشمان ون چینگ گرفت. حالا دیگر این مسئله داشت اهمیتش را از دست میداد: جیه... تو با هوان نزدیک بودی؟
ونچینگ با اینکه از سوال بیربط وننینگ جا خورده بود سر تکان داد: اوم... اون کسیه که من خیلی بهش اهمیت میدم..
وننینگ لبخندی اجباری به لبهایش نشاند: پس... میخواستین با هم بفهمین این قضیه ربطی به قبیله جین داشته یا نه؟
ـاین یکی از دلایلش بود. هوان دلایل بیشتری داشت.
ون نینگ از جا برخاست: من... ظرف غذایی که برات درست کرده بودمو تو ماشین جا گذاشتم... میرم بیارمش. یکم صبر کن.
شاید سالهای زیادی از اخرین باری که او را دیده بود می گذشت اما برادر چند هزارسالهاش هنوز برایش همان آنینگ، برادر کوچکی بد که میدانست بلد نیست دروغ بگوید و ون چینگ همیشه دستش را به خوبی میخواند: وایسا آنینگ.. چرا یه دفه بهم ریختی؟ چیزی هست که بهم نمیگی؟
ون نینگ میدانست هنوز هم ونچینگ او را بهتر از هر کسی میشناسد اما نمیدانست چطور بگوید که هوان، مردی که دوستش داشت، به مرگ خیلی خیلی نزدیک است.
..................................................
لان شیچن به جسم نیمه جان هوان که به کمک دستگاه نفس میکشید خیره شد و دوست نزدیکش را خطاب قرار داد: چقدر احتمال داره به هوش بیاد؟
ـ ما همه تلاشمونو کردیم. ولی خون زیادی از دست داده و گلولهها به قسمتهای حیاتی خوردن. دیگه همه چیز به خودش و مقاومتش بستگی داره...
پزشک دستش را روی شانهاش گذاشت: میتونی هر وقت خواستی وارد شی و هر کاری که فکر میکنی لازمه انجام بدی.
شیچن تا همین لحظه هم به سختی روی پاهایش ایستاده بود. طی این سه روز او از تمام وجودش برای کمک به هوان گذاشته بود و دیگر تقریبا نیرویی برایش باقی نمانده. اما هنوز حس میکرد این اتفاق میتوانست اجتناب پذیر باشد اگر شیچن کمی سریعتر مداخله کرده بود.
ـخبرای خوبی ندارم.
صدای چنگ نگاهش را از سینه زخمی او برداشت. چنگ تبلتش را مقابل شیچن گرفت: چنل روسای قبایل یه اطلاعیه گذاشته.
شیچن بعد از خواندن اطلاعیه با تعجب گفت: منظورشون از اینکه درخواست دستگیری ون یوانو دارن چیه؟
شیچن گروه چت را باز کرد: چند ساعت پیش توی گروه شروع کردن به حرف زدن در مورد جین تانگ. یکم بعد اکانت جین تانگ یه سری مدارک منتشر کرد از اینکه همه اینا زیر سر ون یوانه و تمام این مدت از اسم جین تانگ سواستفاده کرده. مطمئنم جلسه محرمانه هم داشتن.
شیچن در حالی که مدارک ارسال شده به گروه را نگاه میکرد متوجه شد جین تانگ همه چیز را خیلی واقعی جعل کرده و جلوه داده. در مدارک رسمی، حمایت کننده اصلی ازمایشگاه c ایوان بود و با توجه به اینکه مبالغ قابل توجهی از حسابهای به نام او خارج و به ان واریز شده بود، این مدارک غیرقابل انکار به نظر میرسیدند.
شیچن سوزشی درون معدهاش احساس کرد و وقتی چنگ متوجه چهره درهم رفتهاش شد گفت: میدونستم دوباره قراره عود کنه. بیا بشین میرم دارو میگیرم.
شیچن بازویش را گرفت: نیازی نیست. باید با جین تانگ حرف بزنم.
ـفکر نمیکنم چیزی برای حرف زدن مونده باشه. اون یه عوضیه. بشین تا بگردم.
چنگ دقایقی بعد با یک بطری اب و دارویی که برای التهاب معده مصرف میکرد بازگشت و چنگ تقریبا ان را درون دهانش فرو کرد.
ـ هنوز نتونستن فلشو باز کنن؟
چنگ پاسخ داد: از یه برنامه پیشرفته برای رمزگذاری استفاده کرده. احتمالا تا رمزو پیدا نکنیم نمیتونیم بازش کنیم.
ـازمایشگاهم از بین رفته. اگر مدرکی علیه جین تانگ پیدا نکنیم از زیر جرم حمله به هوان هم با دفاع از خود در میره و ایوان مقصر همه چیز شناخته میشه.
ـ باید باهاشون حرف بزنی.
ـ اطلاعیه یه جلسه فوری رو منتشر میکنم.
بعد با ارسال پیامی به وانگجی از او خواست به ایوان اطلاع دهد تا در حالت اماده باش قرار بگیرد.
...................................
ـ خلاصهاش اینه که همه چیزو انداخته گردن ایوان درسته؟
ـ اوم.
ژان دوباره نگاهش را به جاده مقابلش داد: جین تانگ همونطور که تونسته مدارکی رو علیه ون یوان اماده کرده و به بقیه اطلاع بده میتونی محل زندگیشم لو بده.
ییبو که متوجه مشغله ذهنی ژان بود گفت: اینبار فرقی داره. احزاب بدون اجازه حزب لان نمیتونن نیروهاشونو حرکت بدن. اطلاعیه در مورد اینه که بهشون اجازه دستگیری بدیم.
ـ کسی که نخواد بفهمه هیچ جوره نمیفهمه. حتی اگر دست و پاشو ببندی نمیفهمه. شما میتونید براشون توضیح بدید اما نمیتونید به جاشون بفهمید. نفهمی هم عواقب خودشو در پی داره. ممکنه هر حرکت احمقانهای ازشون سر بزنه.
ـ بعد از اینکه برگشتیم به ملاقات ایوان میریم.
ژان دستانش را به سینه زد و سرش را به شیشه تکیه داد و ییبو لحظهای نگاهش را جاده گرفت و با دیدن چهره ژان دوباره به چیزهایی که ساعاتی پیش گفته بود فکر کرد.
ـفکر میکنم باید به ملاقات پدر و مادرم... (لحظهای مکث کرد تا با خود فکر کند ایا انها را به درستی خطاب کرده یا نه).. باید ببینمشون.
ییبو که تا ان لحظه مشغول بررسی سوابق جین تانگ و مدارکی بود که افرادشان از سازمانهای مختلف به دست اورده بودند، دست از کار کشید.
ژان خودش را روی میز ییبو بالا کشید و پاهای اویزانش را تکان داد: مدام این فکر توی سرمه که پدر...(دوباره حرفش را لحظهای خورد) اقای شیائو چطور میدونست ربان کجاست.
ییبو به چشمانش نگاه کرد. هر دو قضیه ربان را میدانستند و این سوال مشترک می توانست پاسخی سرنوشتساز داشته باشد.
ژان دوباره گفت: زویی بیمار شده و هوان وضعیت مشخصی نداره. اما باید بفهمیم کی پشت این قضایاست. از طرفی هم زندگی کردن شیجیه و زویی درست نزدیک من خیلی عجیبه. ممکنه اونا چیزای زیادی بدونن.
حق با ژان بود. این کاری بود که فکر میکرد انجام دادنش اولویت داشته باشد هرچند که نگران او و احساساتش در مقابله با پدر و مادرش بود.
ـ اماده شو. راه میفتیم.
ژان لبخند زد و از میز پایین پرید اما پیش از انکه از او دور شود، ییبو دستش را گرفت و میان انگشتانش فشرد: اونا هنوز پدر و مادرت هستن.
ژان بغض بزرگ شده پشت سیب گلویش را دوباره فرو داد. برای ۲۲ سال به عنوان پسر اقا و خانم شیائو، شیائوژان زندگی کرده بود. انها را پدر و مادرش صدا زده بود، خانم شیائو غذای مورد علاقهاش را درست کرده و لقمه دهانش گذاشته بود و اقای شیائو برایش دستگاه بازی مورد علاقهاش را خریده و به او رانندگی یاد داده بود. ووشیان در قالب ژان در اغوش گرفته شده بود، تنبیه شده بود، نوازش شده بود، دعوا شده بود. اما حالا احساس میکرد تمام احساساتشان را به بازی گرفته. عشق و محبتی که برای ژان در نظر گرفته شده بود را دزدیده و حالا انها میخواستند پسرشان را پس بگیرند.
ژان سمت ییبو بازگشت اما از نگاهش فراری بود: ۲۲ سال پیش... وقتی دیدم اون بچه داره میمیره میخواستم نجاتش بدم.
ییبو از جا برخاست و بدن خسته معشوقش را در اغوش گرفت. میتوانست سنگینی صدا و نگاهش را حس کند. او حالا درست مثل یک اسفنج خیس بود. غم از تمام روزنهها نفوذ کرده و تمام احساساتی که به یکباره به سراغش امده بودند او را سنگین کردهاند؛ جسم و روحش، هر دو را.
ییبو پاسخی نداد. زمانی بود که او نیز مجبور بود فرضیهای را که ثابت میکرد ووشیان بدن ژان را دزدیده در نظر بگیرد اما هیچگاه باورش نکرد. او وییینگ را باور داشت. وی ووشیان با اینکه کارهایش ممکن بود دیگران را دچار سوتفاهم کند، همیشه راه درست را انتخاب میکرد.
ووشیان با اینکه در یک اغوش امن بود، هنوز نمیتوانست به اشکهایش اجازه فرو ریختن دهد. اگر او از غمهایش خالی شود، مانند یک اسفنج خشک شکننده خواهد شد. او باید تا اخر قوی میماند؛ اگر دردهایش را به فراموشی میسپرد، اگر فراموش میکرد چه کسی بوده و چه کاری انجام داده، و در اخر اگر فراموش میکرد که چه بر سرش امده دیگر قادر نخواهد بود ژان را رها کند.
ووشیان چیزی زیادی نگفته بود اما وانگجی احساسش را میدانست. میدانست که در برابر ژان احساس گناه میکند و از این احساس می ترسید. او میترسید که افسار این احساسات از دستش خارج شوند و یک روز صبح، وقتی از خواب بیدار میشود، او رفته باشد.
👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀
چطوووور بوووووود؟؟؟؟💀💀
بچهها خیلی اتفاقی اسم این پارتو انتخاب کردم.. حس کردم هممون مثل اسفنجای خیسیم...🥲
نظرتون چیهههههه؟؟؟؟ کی میمیره کی زنده میمونه؟؟؟؟
با جین تانگ پدر سگ چیکار کنم خوبه؟؟؟🥲🤣
تا درودی دیگر فعلا بدرود😁❤️🔥😍❤️