My Sister's Husband

By KuiYangFiction

10.9K 1.6K 576

ژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق س... More

"چپتر اول"🔞
"چپتر دوم"🔞
"چپتر سوم"
"چپتر چهارم"
"چپتر پنجم"
"چپتر ششم"🔞
"چپتر هفتم"
"چپتر هشتم"
"چپتر نهم"
سخن ادمین:)
"چپتر دهم"
"چپتر یازدهم"
"چپتر دوازدهم"
"چپتر سیزدهم"
"چپتر چهاردهم"
"چپتر پانزدهم "
"چپتر شانزدهم"
"چپتر هفدهم"
"چپتر هجدهم"🔞
"چپتر نوزدهم"
"چپتر بیستم"
"چپتر بیست‌ویکم"
"چپتر بیست و دوم"🔞
"چپتر بیست‌وسوم"
"چپتر بیست‌وچهارم"
"چپتر بیست‌وپنجم"
"چپتربیست‌وششم"
"چپتربیست‌وهفتم"
"چپتر بیست‌وهشتم"
"چپتر بیست و نهم"
"چپتر سی‌ام"
"چپتر سی و یکم"
"چپتر سی و دوم"
"چپتر سی و سوم"
"چپتر سی و چهارم"
"چپتر سی و پنجم"
"چپتر سی و ششم"
"چپتر سی و هشتم"
"چپتر سی و نهم"
"چپتر چهلم"
"چپتر چهل و یکم"
"چپتر چهل و دوم"
"چپتر چهل و سوم"
"چپتر چهل و چهارم"
"چپتر چهل و پنجم"
"سخن مترجم"
"چپتر چهل و ششم"
"چپتر چهل و هفتم"

"چپتر سی و هفتم"

148 26 14
By KuiYangFiction


زاویه دید سونگیون*

من و وانگ ییبو توی‌ دوران مدرسه، هم‌تیمی‌های خیلی خوبی بودیم. مثل خانواده بودیم و همه جا باهم میرفتیم. تمام خراب کاریامون هم باهم بود. همه دلشون میخواست توی تیم ما باشن. برای همین به اکیپ ما لقب ″پنج خوشتیپِ یونیک″ رو دادن. به دلیل اینکه خانواده‌هامون علاوه بر داشتن ثروت، توی کره و چین و بقیه‌ی جاهای دنیا مشهور و محبوب بودن. ما هم از همین اسم و رسم استفاده میکردیم تا به چیزی که میخوایم برسیم و هیچوقت برای بدست آوردن کسی شکست نخوردیم. هرکسی که خیالاتمون رو درگیر میکرد، به رقصیدن روی تختمون درش میاوردیم.

وانگ ییبو لیدرمون بود. اون جذابیت زیادی داره، میتونه هر مرد و زنی رو شیفته‌ی خودش کنه تا فقط برای یک شب با اون بودن له له بزنن. سیکس پک‌هاش و هیکل فوق‌العادش باعث شده بقیه کف پاش رو ببوسن تا فقط یک ذره از طرفش لمس بشن. و متاسفانه... این تبدیل به فانتزی من هم شد. برای اینکه قصد و نیت من رو بفهمه خیلی کارها انجام دادم. بین ما پنج‌‌تا، من از همه بهش نزدیکتر شدم. همیشه کنارش بودم و حتی برای اینکه بیشتر پیشش بمونم، بطور مخفیانه دختر و پسرهایی که باهاشون قرار داشت رو می‌پروندم. هر کاری ازم بخواد براش انجام‌ میدم و برای اینکه بتونم باهاش توی رابطه‌ باشم، هرکسی زو که مانعم بشه از بین میبرم‌.

این داستانها ادامه پیدا کرد. من همچنان مخفیانه عاشقش بودم تا اینکه‌ روز سرنوشت ساز رسید. باهام تماس گرفت و درباره‌ی مرگ پدر مادرش اطلاع داد. تنها و داغون شده بود و کسی رو جز برادر کوچیکترش وین نداشت. و البته شرکای تجاری پدر مادر مرحومش که براش مثل خانواده بودن. خانم و آقای شیائو یک دختر بنام گوان شیائوتونگ داشتن. خانواده‌ی شیائو از بیزینس خانوادگی اونها مراقبت کردن و من فرصت رو غنیمت شمردم تا توی دوره‌ی رنج و عزاداری، در کنار ییبو بمونم، بهش‌ روحیه بدم و حواسم بهش باشه. بعضی وقتها اونقدر غرق وانگ ییبو میشدم، اونقدر تلاش میکردم بهم‌ توجه کنه که یادم‌ میرفت خودم هم‌ خانواده دارم. اما چیزی که اتفاق افتاد، یک هرزه بود که سر و کله‌ش پیدا شد تا جای منو بگیره.

اون اومد تا تمام توجهش رو از من بگیره. مثل یک مادر براش عمل کرد تا اینکه خانوادشون ترتیب ازدواج ییبو و دخترشون رو دادن. کسی که باید همسر ییبو باشه، من بودم!‌ من باید کسی میبودم که از ییبو مراقبت میکنه و ییبو عاشقش میشه. اون شب که ازدواج کردن خیلی گریه کردم. تصور خوابیدن ییبو با زنش توی ماه عسل، به وجودم آتیش میزد؛ اون باید من میبودم. من همه چیز رو‌ قربانی کرده بودم. دخترهای زیادی رو پس زدم، وقتی ییبو خانوادش رو از دست داد کنارش موندم، از خودش و برادرش مراقبت کردم، و دقیقا زمانی که خیال کردم توی چنگم دارمش، اون شیائوتونگ هرزه یهو از ناکجاآباد پیداش شد و اون‌ رو از من دزدید.

اون موقع دردی که به قلبم وارد شد رو تحمل کردم و همش رو توی خودم ریختم. فکر کردم برای همیشه خودش و عشقش رو از دستش دادم و مجبورم‌ تا آخر عمر با این حقیقت زندگی کنم. با بقیه‌ی مردها قاطی شدم و با کلی آدم‌ خوابیدم تا مردی که عاشقشم رو فراموش کنم. فکر کردم میتونم فراموشش کنم و به زندگی عادی برگردم... اما نتونستم. هیچ مردی برام ییبو نمیشد. هیچکس منو کامل نمیکرد. هیچکس جای اون رو توی تخیلاتم نمیگرفت. پس تصمیم گرفتم از این به بعد توی روابطم تاپ بودن رو امتحان کنم بلکه بتونم فراموشش کنم.. اما باز هم فایده نداشت. انگار بیشتر از چیزی که انتظار داشتم عاشق این مرد بودم. نمیتونستم فراموشش کنم. باید به کره برمیگشتم تا پیش خانوادم باشم و برای خودم یه دوست پسر دست و پا کنم. ولی تمام کاری که میکردم این بود که در تلاش بودم ییبو رو فراموش کنم. هرکاری میکردم فایده نداشت. باید این حقیقت رو میپذیرفتم و میرفتم پی زندگیم.

یک روز، وقتی برای کار به کره اومد به ما گفت که عاشق یه پسر شده. امیدم برای بدست آوردنش دوباره برگشت. دوباره امیدوار شدم چون فکر میکردم درباره‌ی من صحبت میکنه.

با گونه‌هایی که برجسته شده بود ازش پرسیدم ″واقعا؟ عاشق یه پسر؟ و اون کی میتونه باشه؟ نکنه توی اکیپ خودمونه؟″ البته میدونستم سوال غیر ممکنی پرسیدم. ولی باید امیدم رو نگه میداشتم. سرشار از شادی شده بودم و دلم میخواست جوابش رو بشنوم، تا بلکه بگه عاشق من شده.

″شوخیت گرفته نه؟ بیخیال سونگیون، شما پسرا رفیقای منید آخه کی عاشق بهترین رفیقش میشه؟″ بعد خندید و پس گردنی‌ای بهم زد. ولی خب... اون لحظه قلبم هزاران تیکه شد. کاخ رویاهام روی سرم ویران شد و احساس میکردم دیگه دلم نمیخواد به زندگی کردن ادامه بدم. امیدم به بدست آوردن ییبو یکباره نیست و نابود شد.

با لبهایی که سعی داشتم لرزششون رو پنهان کنم پرسیدم ″پس.. اون کیه؟ ما میشناسیمش؟″ اینو ازش پرسیدم تا اجازه بدم همون یک تیکه‌ی باقی مونده‌ از قلبم رو بشکنه. دلم نمیخواست اسمی که میخواد بگه رو بشنوم ولی مگه انتخاب دیگه‌ای هم داشتم؟ من بهترین دوستش بودم.

″اگه بگم کیه باورتون نمیشه″ مکث کرد، خدارو شکر کردم که سکوت کرده اما سکوتش زیاد طولانی‌ نشد و ادامه داد ″عاشق برادر زنم شدم، این دیوونگیه مگه نه؟″ این رو گفت و با آشفتگی موهاش رو بهم ریخت. بعد یه جا نشست و بازدم عمیقی انجام داد.

کاش بدونم چرا دوباره از خانواده‌ی شیائو؟ چرا همیشه از اونها انتخاب میکنه؟ اول دخترشون، حالا هم برادر همون دختر؟ چه چیزی خاندان مسخره‌ی شیائو رو اینقدر خاص میکرد؟ اصلا این پسره کیه؟ به اندازه‌ی من خوشگل هست؟ توی اون چی دیده که توی من ندیده؟ این خانواده رسما گند زدن به خوشحالی من و منم‌ هیچ غلطی نمیتونم بکنم.

″پشمام! داداش، میدونی که کاری نباید بکنی؟ تو با خواهر یارو ازدواج کردی و توقع نداشته باش که داداشش هم بتونی در کنارش داشته باشی، اصلا بگو ببینم چی شد ازش خوشت اومد؟″ اینو یکی دیگه از دوستامون پرسید و خندید. من هم میخواستم بدونم چی توی اون پسر دیده که عاشقش شده.

″فقط باید ببینیدش. اون واقعا زیباست. اون چشمهای گرد و بادومی قشنگش، و لبخندش.. لبخندش رو دیدین؟ خدای من! وقتی میخنده توام میخندی انگار مسریه، میتونه قلب هر کسی رو بدزده. خال زیر لبش باعث میشه قلبم‌ پرواز کنه. من توی تمام زندگیم هیچ پسری، حتی هیچ دختری رو به خوشگلی و زیبایی اون‌ ندیدم. همه چیز تمومه. بدن خوش فرمش، لبهای قرمزش، یه کاری میکنه که دلم میخواد بپرم و اونقدر لبهاشو ببوسم تا نفسش بند بیاد. فکر کنم عمیق‌تر از چیزی که فکر میکردم عاشقش شدم، حتی بیشتر از زنم، خواهرش″

وانگ ییبو تند تند کلماتش رو پشت همدیگه میچید و جلوی چشم من، وجب به وجب پسر خاصش رو ستایش میکرد. احساس مرگ داشتم. دلم میخواست اون پسر رو ببینم و هرچه سریعتر بکشمش. تا فقط مطمئن بشم دیگه همچین کسی توی دنیا وجود نداره. تا دیگه ییبو اینجوری دربارش صحبت نکنه. دیگه نمیتونم تحمل کنم این پسر ییبو رو ازم دور کنه. زنش به اندازه‌ی کافی زندگیم رو سیاه کرد دیگه اجازه نمیدم برادرش هم همون کار رو تکرار کنه. هرگز اجازه نمیدم!

وقتی ییبو باهامون تماس گرفت تا بگه عاشق یه پسر شده، تا حدودی قلبم آروم گرفته بود. حالا هم درباره‌ی یه پسر دیگه با بغض حرف میزد. میدونستم ییبو داره چه عذابی رو متحمل میشه ولی باعث خوشحالی من بود وقتی شنیدم اون پسر برای خودش دوست پسر داره. پس تنها مانع من برای رسیدن به ییبو، زنش بود. من هرشب دعا میکردم که اتفاق بدی برای زنش بیفته. یه اتفاق که باعث بشه ییبو باهام تماس بگیره و بگه برم پیشش و بالاخره اون اتفاق افتاد. وقتی ییبو تماس گرفت و خبر فوت زنش رو بهمون داد، فهمیدم که این جواب خدا به دعاهای من بوده. خیلی خوشحال شدم و برای اینکه مرگش رو جشن بگیرم تا خرخره الکل خوردم و مست کردم. حالا نوبت من بود که دست بجنبونم تا با ییبو باشم.

برای همین، درست همون لحظه‌ای که ییبو باهام تماس گرفت، من توی جت پدرم نشسته بودم و سمت چین حرکت کردم. فکر میکردم مرگ همسرش باعث شده داغون و بیچاره بشه و الان به یه مرهم برای دردهاش نیاز داره و صد البته با دل و جون حاضر بودم این کارو براش بکنم. و قصد داشتم وقتی رسیدم چین احساساتم رو بهش اعتراف کنم تا بتونم مال ییبو بشم.

اما، دنیا روی سرم خراب شد وقتی ییبو دهنش رو باز کرد و گفت با برادر زنش ازدواج کرده. همون پسری که دلم‌ میخواست نابودش کنم. این دیگه چه سنت خانوادگی مسخره‌ای بود؟ یا شایدم خانم شیائو فقط میخواست پیوند کاری بین دو خانواده رو نگه داره. اگه این خانواده مدام بخوان موی دماغم بشن، حتما از دنیای هستی محوشون میکنم.

تظاهر کردم که براش خوشحالم چون با کراشش ازدواج کرده ولی ته دلم خوشحال نبودم. از اعماق وجودم احساس پژمردگی میکردم. احساس خفگی داشتم و اگه همینجوری ادامه میدادم شک نداشتم نفسم خود به خود قطع میشد.

ولی بالاخره شانس بودن باهاش رو پیدا کردم‌ وقتی بهم گفت جان دوستش نداره و از من خواست تا نقش معشوقه‌ش رو بازی کنم بلکه جان بهش توجه نشون بده. به هرحال از شدت خوشحالی، از درون درحال فریاد کشیدن بودم. و با کمال میل پذیرفتم. هم کاری میکردم که بهش توجه کنه، هم قرار بود رابطشون رو از ریشه نابود کنم. این یک فرصت طلایی برای بدست آوردن ییبو بود و عمرا قرار نبود از دستش بدم.

تصمیم گرفتم. رنگ‌ موهام رو عوض کنم و حسابی به خودم برسم تا دوست عزیزم متوجه زیبایی من بشه. وقتی با همسر دومش شروع به بحث کردم، فرصتی بود تا تمام خشم و نفرتی که از خودش و خواهرش داشتم رو سرش خالی کنم. کلی حرف بهش زدم و حقیقتاً خوشحالم وقتی میبینم همیشه‌ی خدا دپرس و ناراحته.

از هر روشی که میتونستم، بهش حس پوچی و غم رو القا میکردم تا حالش از زندگیش بهم بخوره. هر بار که وانگ ییبو بجای اون طرف من رو میگرفت، باعث میشد خوشحال بشم چون بعدش قیافه‌ی داغون جان دیدنی بود.

حالا همه چیز عالی پیش میرفت. نقشه‌هام یکی یکی با موفقیت اعمال میشدن بجز هرزه‌ای احمقی بنام وین. اون عوضی با حامله شدن از مهمترین عامل نقشه‌های من، همه چیز رو خراب کرد. همون کسی که باعث میشد ییبو با من بمونه. اجازه نمیدم وین همینجور الابختکی فرصتم رو خراب کنه. مطمئنم اگه جان بفهمه مسئول باردار کردن وین، برایت بوده، برای همیشه پیش ییبو برمیگرده و مگه اینکه از روی جنازه‌ی من رد بشه تا چنین اجازه‌ای رو بهش بدم.

لبخند همیشگیم رو روی صورتم حفظ کردم وقتی ییبو چرخید‌ سمتم و گفت ″سونگیون تو فقط داری به عنوان رفیقم کمکم میکنی مگه نه؟ لطفا بگو که ما فقط دوستیم و همینو بس. به اندازه‌ی کافی از دست وین و جان عاصی شدم، نمیخوام توام به دردی روی دردام اضافه بشی″

از این سوال ناگهانی غافلگیر شدم. یعنی بالاخره متوجه شد که من عاشقشم؟ اما فکر کردن به اینکه احتمال داره ییبو رو برای همیشه از دست بدم، باعث میشد ترس کل وجودم رو در بر بگیره. من باید شبها کنارش میخوابیدم و صبح کنارش بیدار میشدم، باید صورت جذابش رو وقتی کنارم خوابیده تماشا میکردم، نمیتونستم همین الان همه چیز رو لو بدم‌ و بذارم جان بجای من با ییبو باشه.

میدونستم ییبو چقدر ساده‌اس و راحت فریب میخوره و منم استاد فریبکاری‌ام! پس خندیدم ″معلومه که رفیقیم، اگه رفیق نباشیم پس چی هستیم؟ الان وضعیت وین نگران کننده‌تره، بهتره ذهنتو درگیر این چیزا نکنی. هممون میدونیم پدر بچه کیه. باید بذاریم وین اونو از این قضیه مطلع کنه، بدون اینکه همسرت بفهمه″ سعی کردم کلک خودم رو سوار کنم و دعا کردم که ییبو قبول کنه.

″اما این یه فرصت خیلی خوبه. فهمیدن حقیقت قلب جان رو میشکنه. بعد برای اینکه خودشو آروم کنه میاد سمت من و اون موقع یه شانس دارم تا احساساتم رو بهش ابراز کنم″ ییبو این رو گفت، ولی فقط خدا میدونست که قرار نیست بذارم چنین اتفاقی رخ بده. اونم نه زمانی‌ که بالاخره فرصت پیدا کردم کنارش باشم. هرگز اجازه نمیدم چنین اتفاقی برام بیفته.

بلافاصله گفتم ″نه! بنظرت بعد از گریه کردن و شکستن قلبش چی پیش میاد؟ فکر کردی یهو از ناکجاآباد عاشق تو میشه؟ به همین راحتی؟ باید بذاری همه چیز روال خودشو طی کنه″

متوجه شدم که ییبو سرش رو به نشونه‌ی تائید برای من تکون داد. لبخند زدم و با خودم فکر کردم ″من از دبیرستان صبر کردم تا بدستت بیارم ییبو، نمیذارم جان تورو از من بگیره. اون قدر به فریب دادنت ادامه میدم تا از صبر کردن برای اینکه جان عاشقت بشه، خسته بشی. اون وقت بجاش خودم عشقم رو بهت میدم. همین که همسر قبلیت باعث شد تورو از دست بدم کافی بود، دیگه اجازه نمیدم برادر زنتم همین کارو باهام بکنه.. هرگز! پاش بیفته خودم میکشمش! حتی بچه‌هاتم میکشم تا مطمئن بشم دیگه کسی سر راهم برای رسیدن به تو مانع نمیشه″

پس باید چیکار میکردم؟ در ظاهر اینطور نشون میدادم که طرفدار همه‌ام. خوشحالم که فرصتی نسیبم شد تا با برایت صحبت کنم و متقاعدش کنم که دست از جان نکشه و هرگز رهاش نکنه. هرکاری از دستم برمی‌اومد کردم تا ذهنش مشغول جان بشه و وین رو فراموش کنه.

میخواید بدونید چطور اتفاق افتاد؟ خیلی خب، اجازه بدین براتون تعریف کنم. یک روز به خونه‌ی برایت رفتم تا باهاش دیداری داشته باشم. برای من فرصتی بود تا شستشوی مغزیش بدم و کاری کنم برای بودن با جان ترغیب بشه.

″تو دیگه چه خری هستی؟ تو خونه‌ی من چیکار میکنی؟ نه تورو میشناسم نه دلم میخواد بشناسم″ برایت فریاد کشید و قصد کرد تا در خونه رو توی صورت من ببنده اما با گذاشتن پام لای در، مانع شدم.

لبخند زدم ″من طرف توام، اگه اجازه بدی بیام داخل متوجه میشی. قسم میخورم که دشمنت نیستم″ سعی کردم قانعش کنم ولی اون پسر عین یه ببر وحشی بود.

″نیاز ندارم تو طرف من باشی، نمیدونم کی هستی و علاقه‌ای هم ندارم بدونم″ صداش خشن و پرخاشگر بود اما من تا چیزی که میخواستم رو نمیگرفتم، عقب نشینی‌ نمیکردم.

″درباره‌ی جان میخوام باهات حرف بزنم، پس دیدی.. من طرف توام″ با این حرف انگار توجهش جلب شد و به من نگاه کرد. مثل کسی که گیج شده، از سر تا نوک پام رو برانداز کرد.

″از کجا مطمئن باشم که دشمنم تورو نفرستاده که سر منو گول بمالی؟ فقط اگه بفهمم کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ته بخدا قسم با دستای خودم خفه‌ت میکنم!″ بهم توپید و بعد در رو باز کرد تا برم داخل. وارد شدم‌ و نگاهم رو سر تا سر آپارتمانش چرخوندم. بعد برگشتم به خودش نگاه کردم که با نگاهی سرد بهم خیره شده بود. به خودم لرزیدم. رفتارای سردش دقیقا شبیه ییبو بود.

″بنال، بعدشم گورتو گم کن برو″ صداش بلند و خشن بود، طوری که ستون فقراتم لرزید.

″میدونم تو دوست پسر جانی، و میخوام‌ بدونی من طرف جفتتونم. شیائو جان خیلی خوشگل‌تر از اونیه که بخواد توی خونه‌ی وانگ ییبو بمونه و زجر بکشه. ییبو الان یه معشوقه‌ی جدید داره که زندگی جان رو جهنم کرده و مدام سر بچه‌هاش بهش استرس وارد میکنه. بهش میگه بچه‌هاتو ازت میگیرم. مگه تو عاشقش نیستی؟ میخوای بذاری یه مرد دیگه بیاد و چیزی که مال توئه ازت بگیره؟ بهتره دست بجنبونی و براش بجنگی. از اون خونه ببرش بیرون″ تلاش کردم متقاعدش کنم و دیدم که چطور حال و احوالش عوض میشه.

″تو از کجا میدونی؟ کی تورو فرستاده عوضی؟″ انگار برایت بی‌اعتمادتر از چیزی بود که فکر میکردم. هیچکدوم از حرفهای من رو باور نکرده بود. مخصوصا وقتی براش یه غریبه‌ی به تمام معنا بودم.

″من دوست وانگ ییبوام ولی مثل اون و برادرش آدم بدی نیستم. برادرش وین بهم گفت خیلی دوستت داره. ببینم، چطور اجازه دادی کسی که بهت مواد داده و برادرش با جانِ تو میخوابه، دوستت داشته باشه؟ لابد بهت گفته باید جان رو فراموش کنی، نه؟ وین عاشقت نیست برایت.. اون فقط از اینکه با توئه حال میکنه. کسی که تو واقعا عاشقشی جانه و اونم به کمکت احتیاج داره. مهم نیست چطور، فقط هر کاری بکن تا اونو از خونه‌ی وانگ ببری بیرون!″ وقتی دیدم چطور کلماتم روش تاثیر گذاشت، با رضایت لبخند زدم. پس ادامه دادم ″یا شایدم دلت میخواد وانگ ییبو اونو از چنگت دربیاره؟ همینو میخوای؟ چون اونجور که متوجه شدم جان هم کم کم داره عاشق ییبو میشه″

یکهو برایت با لحن هشدار آمیزی گفت ″جان هیچوقت این کارو باهام نمیکنه!″

″اینطور فکر میکنی؟ شاید دلیل بی‌توجهی‌ های اخیرش اینه که داره با ییبو میخوابه و تورو کاملا نادیده گرفته. الان چند هفته‌اس که باهم حرف نزدین؟ متوجه تغییرات جان نشدی؟ خوب چشماتو باز کن... در حال حاضر کسی که داره با دوست پسر تو میخوابه، وانگ ییبوئه″ پوزخندی با دیدن چهره‌ی داغونش روی لبم نشست.

″حالا فهمیدم چرا مدت زیادیه ازم دوری میکنه. قبلا هیچوقت در برابرم گارد نمیگرفت. همیشه‌ی خدا اون بود که برای بودن با من پیشقدم میشد و هرکاری میکرد تا با من باشه.. حتی وقتی مادر لعنتیش اونو از من دور میکرد، جان باز هم کوتاه نمی‌اومد... ولی حالا.. اون کاملا تغییر کرده و من باید کاری بکنم! اون وین احمق فکر کرده میتونه منو بازی بده تا بیخیال جان بشم؟″ برایت با نفرت و خشم، دندون‌هاش رو روی هم کشید که من هم دقیقا همین رو میخواستم.

″منم همیشه به رفیقم ییبو میگم که جان رو ول کنه ولی خب، میدونی، فکر نکنم ولش کنه مخصوصا الان که با همدیگه میخوابن و اونو همسر خودش میدونه. اگه بخوای من برای کمک بهت آماده‌ام، مگه اینکه خودت نخوای. اگه بهم اعتماد نداشته باشی درک میکنم″ پوزخند شیطانی زدم درحالیکه برایت امیدوارانه بهم نگاه میکرد.

″میخوام باهاش حرف بزنم. چطور میتونم این کارو بکنم؟ آخرین بار خواستم حرف بزنم ولی اون پسم زد و از اون موقع تا الان، ما دیگه صحبت نکردیم. من میخوام عشقم برگرده پیشم. کمکم کن، لطفا″ عاجزانه بهم التماس کرد و من با رضایت لبخند زدم.

شماره‌هامون رو به همدیگه دادیم و از اون موقع تا الان، مدام بهش پیام میدم. هر کاری میکردم تا برایت بیاد و این هرزه رو برداره ببره. زمانی که فکر میکردم موفق شدم، یهو جناب وین با حامله شدنش تمام نقشه‌هام رو نقش بر آب کرد. لعنت بهش. باید یه کاری میکردم.

بعد از صحبت با ییبو‌، تصمیم گرفتم برم و با دشمن دست دوستی بدم. پس جلوی اتاق جان ایستادم و در زدم. جان بعد از باز کردن در، با نفرت زیادی -که البته توقعش رو داشتم- بهم نگاه میکرد.

″چی از جونم میخوای؟ باز اومدی جنگ اعصاب راه بندازی؟ همین که شوهرم کنارته و زندگیمو جهنم کردی برات کافی نیست؟ حالا برو، میخوام درو ببندم″ جان این رو با تنفر شدیدی گفت.

″جان! میدونم آدم بدی‌ام. میدونم تا الان هیچ کاری جز بدی در حقت نکردم، من متاسفم باشه؟ بذار بیام داخل، باید باهات حرف بزنم″

″هاهاهاها..ببین جوجه فکلی، حوصله ندارم باهات بازی کنم. کسی که وین رو حامله کرده من نیستم‌. هر نمایشی که میخوای راه‌ بندازی بیخیالش شو و برو!″ جان به هیچ صراطی مستقیم نبود. ولی هرطور شده باید قانعش میکردم.

″میدونم کار تو نبوده، فقط میخوام راجع به برایت باهات حرف بزنم″ از قصد اسم برایت رو گفتم و پوزخند زدم. قیافش بعد از شنیدن این اسم تغییر کرد ″اتفاقی باهاش برخورد کردم و اونم پیشم‌ گریه کرد″

جان دور و بر رو چک کرد تا مبادا کسی بیاد و بعد من رو داخل اتاق کشید. در رو بست. برگشت و با نگاهی پرسشگرانه بهم نگاه کرد ″برایت رو از کجا میشناسی؟ اینجا چه خبره؟ نقشه‌ی جدیدته واسه اینکه منو گول بزنی؟″

″نه، از طریق وین میشناسمش. فکر کنم وین عاشق برایته″

″چی؟! خواهش میکنم بهم نگو کسی که پدر بچه‌اس برایته، لطفا، حرف بزن! کسی که حاملش کرده برایته؟ دِ یه چیزی بگو!″ این التماس و ناامیدی دقیقا چیزی بود که هوس کرده بودم. این یعنی جان دقیقا جایی ایستاده بود که من میخواستم.

″اوه بیخیال! مگه به برایت اعتماد نداری؟ کار اون نیست. اون حتی نمیدونه پدر بچه کیه. وین بهم گفت برایت پسش زده چون تورو دوست داره. یه روز برایت اومده بود اینجا دنبالت بگرده و من دیدمش. پسر بیچاره دلتنگت بود و اون روز بخاطر تو کلی گریه کرد. فکر نمیکنی اگه به نادیده گرفتنش ادامه بدی، میره سمت وین؟ من میدونم تو ییبو رو دوست نداری و دلت میخواد از این خونه بری″

″راستش احساس میکنم عاشق ییبو شدم، اما تو حتی نمیذاری نزدیکش بشم. اشکالی نداره، من هنوز برایت رو دوست دارم و دلم میخواد که ببینمش″ جان این رو گفت و روی تختش نشست. سرش رو پایین‌ انداخت. پسره‌ی حرومزاده! که عاشق ییبو شدی؟ این احمق باید شوخیش گرفته باشه. به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا انگشت‌هامو توی تخم چشمهاش فرو نکنم. غلط کرده این حرفها رو جلوی من میزنه.

احساسات بد رو قورت دادم و بجاش لبخند زدم ″تو عاشق ییبو‌ نیستی، فقط گیج شدی و احساس تنهایی میکنی. در ضمن، برایت اینجاست تا تورو ببینه. من بهش زنگ زدم بیاد و قراره بهت کمک کنم. بخاطر هیچ احدی برایت رو از دست نده جان. وانگ ییبو عاشقت نیست. فقط اینجا نگهت داشته چون بچه‌هاش تورو دوست دارن و یادت نره بهت ۳ سال وقت داده. حالا از خودت بپرس، بعد از اینکه سه سال گذشت و دخترش بزرگ شد، چه بلایی قراره سرت بیاد؟ شاید از این خونه بندازت بیرون؟ واقعا فکر کردی برایت سه سال خودشو علاف تو میکنه؟ معلومه نه! حتی وین ممکنه بچه‌ش رو سقط کنه و با برایت بره توی رابطه. حالا عقلتو به کار بنداز جان؛ اگه اینجا بمونی نه تنها ییبو‌ رو بدست نمیاری بلکه برایتم از دست میدی″ نیشخند شیطانی زدم. اشکهای جان میریخت و من عاشق دیدن این صحنه بودم. عاشق این بودم ببینم جان توی بدبختی و بلاتکلیفی دست و پا میزنه. قلبم از شادی بال بال میزد.

″گفتی برایت اینجاست؟ پس بچه‌های خواهرم چی؟ تو خودت میدونی که نمیتونی ازشون مراقبت کنی. باید چیکار کنم؟ نمیتونم ولشون کنم‌ به امون خدا″ جان این رو در حالی گفت که من موفق شده بودم شستشوی مغزی بدمش.

″نگفتم که همین الان خونه رو ترک کنی، فقط دوتا چیز رو نباید فراموش کنی، یکی اینکه برایت عاشقته و دوم اینکه وانگ ییبو عاشقت نیست. ییبو حتی عاشق منم نیست. منو به عنوان عروسک جنـسیش نگه داشته. نکنه دلت میخواد جای من باشی؟ دوست داری این بلا سر توام بیاد؟ میخوای مردی که عاشقته رو ول کنی اونم بخاطر یه دیوونه مثل ییبو؟ حتی اگه فکر میکنی عاشق این مرد شدی جلوی خودتو بگیر و برو دنبال مرد رویاهات. میذارم که بیاد داخل″ این رو گفتم، سمت پنجره‌ی اتاقش رفتم و بازش کردم تا برایت بتونه بیاد داخل. تمام مدت بیرون منتظر بود.

بعد از اینکه برایت پرید داخل اتاق، من پنجره رو بستم. جان به سرعت سمت برایت رفت و اون رو محکم در آغوش کشید.

گفتم ″سر و صدا نکنید، یادت نره همسرت و برادرش خونه‌ان، دلم نمیخواد بعدا بدبخت بشید″

″ازت خیلی خیلی ممنونم، و ببخش که اولش قصدت رو نفهمیدم (مترجم: هنوزم نفهمیدی) فکر کردم از من متنفری. فکرشم نمیکردم که تو هم زیر دست وانگ ییبو داری زجر میکشی، ازت معذرت میخوام″ جان با قدر دانی بهم لبخند زد اما اگه واقعا قضیه رو میدونست، اونجوری لبخند نمیزد‌.

″من از اون شیطان صفت طرفداری نمیکنم، عاشق اینم که ببینم یه زوج عاشق کنار همدیگه‌ان، مثل شما دوتا. الانم میرم تا با همدیگه تنها باشید. حتما درو قفل کنید و سریع کارتونو تموم کنید قبل از اینکه بچه‌ها بیدار بشن و دنبالت بگردن″ بعد از اتاق بیرون رفتم و درو پشت سرم بستم.

همین که پام به بیرون اتاق باز شد لبخند بزرگ و رضایت بخشی زدم ″اینم از این، بعدش باید برایت رو راضی کنم تا وین رو مجبور کنه بچشو سقط کنه. بعدش دیگه هیچی مانع نمیشه تا بتونم وانگ ییبو رو داشته باشم. اگه لازم باشه براش آدم میکشم، به‌هرحال، قبلا کارای بدتری کردم. چون وانگ ییبو مال منه!″

Continue Reading

You'll Also Like

4.6M 194K 101
Camilo Madrigal. His nerve. His self-obsessed smirk. You wanted nothing to do with him after what he did. But maybe there's something beneath that sm...
4M 168K 63
The story of Abeer Singh Rathore and Chandni Sharma continue.............. when Destiny bond two strangers in holy bond accidentally ❣️ Cover credit...
847K 70.5K 34
"Excuse me!! How dare you to talk to me like this?? Do you know who I am?" He roared at Vanika in loud voice pointing his index finger towards her. "...
9.3M 648K 82
[ BOOK 1 OF AZITERA: YTHER'S QUEEN ] Consumed by avarice, the four human kingdoms-the Infernal Empire, the Kingdom of Caelum, the Kingdom of Treterra...