توی اون دو ماه که شیائو جان از برایت دوری میکرد، برایت داشت زجر میکشید. دلش برای جان تنگ شده بود. درسته که الان وین رو داشت، کسی که همیشه کنارش بود، اما نمیتونست مردی که هنوز باهاش بهم نزده بود رو فراموش کنه. خیلی تلاش کرد تا دربارهی رابطهی جدیدش با جان صحبت کنه اما نتونست. براش سخت بود کاری که مرتکب شده رو به گوش جان برسونه. جان هرگز بهش اهانتی نکرد و تا الان هم کاری نکرده بود که قطع رابطهشون رو تضمین کنه.
برایت به کسی ظلم کرد و به کسی خیانت کرد که چیزی جز عشق، اهمیت و محبت بهش نشون نداده بود. کسی که هر موقع تنها بود بهش پناه میبرد. کسی که قبول کرده بود براش برده و اسباب بازی جـنسی بشه تا خودشو باهاش ارضا کنه. ولی حالا چی؟ داشت بهش خیانت میکرد. اونم نه با هر کسی، بلکه با وین. شیائو جان بیشتر از هر کسی توی دنیا از وین متنفر بود. وین هم متقابل از جان بدش میاومد. برایت واقعا باید از خودش خجالت میکشید.
از تمام آدمهای دنیا، چرا وین؟ با این وجود که کاملا آگاه بود که جان و وین چقدر از همدیگه متنفرن و هر لحظه ممکنه همدیگه رو سلاخی کنن، چون جفتشون برایت رو دوست دارن.
مدتی بود که با مردش مثل یه بیگانه رفتار میکرد. شیائو جانی که میشناخت الان حکم یک غریبه رو داشت.
آخرین بار که با جان دعوا کرد، جوری بحث بالا گرفت که باعث شد همون روز از همدیگه جدا بشن گویا که سالهاست باهم مشکل دارن. انگار نه انگار که عاشق و معشوقن، بلکه دشمن همدیگهان. جان طوری رفتار میکرد که انگار برایت صرفا یک مشکل بزرگ توی زندگیشه.
حالا که جان قرار بود مستقل بشه، درحال برگشتن از کلاس بود. تمام کاری که روزهای اخیر انجام میداد اینها بود: صبح زود پاشدن، رسیدگی به بچهها، ترک کردن خونه با آیوان و رسوندنش به مدرسه و بعد میرفت دنبالش تا باهم به خونه برگردن. همونطور که ازش انتظار میرفت تبدیل به یک همسر و پدر عالی شده بود. اگرچه معشوقهی ییبو همش توی خونه پرسه میزد و طوری رفتار میکرد که انگار همسر ییبوئه. از هیچ فرصتی برای رژه رفتن روی مخ جان و خرد کردن اعصابش دریغ نمیکرد. اما بخاطر بچههای خواهرش همه چیز رو تحمل میکرد. حداقل اینجوری مهربونی های خواهر مرحومش رو جبران میکرد. اینکه بمونه و برای آسایش بچهها بجنگه. در کنارش امیدوار بود که ییبو خوبیها و کارهایی که براشون انجام میده رو ببینه و جناب معشوقه رو بفرسته پی کارش، اما زهی خیال باطل.
پس تصمیم گرفت که تنها بمونه. هرجور که میتونه از همسرش مراقبت کنه و همه جوره حواسش به بچهها باشه؛ گور بابای خوشحالی خودش و کسی که دوستش داشت. مهم این بود که الان نقش یک همسر خوب رو بازی کنه و خداروشکر که کارش رو درست انجام میداد چون دیگه مادرش توی زندگیش دخالت نمیکرد. فقط گهگاهی بهش سر میزد تا مطمئن بشه جان سراغ دوست پسر حرومزادش نمیره.
با همهی اینها، جان همه چیز رو تحمل کرد و توی خودش ریخت. دیگه کسی رو نداشت که سراغش بیاد، هیچکس نبود که به احساسات و خواستههاش اهمیت بده. فقط یک نفر به جان و شادیش اهمیت میداد که از دیدن اون هم منع شده بود.
جان هرشب روی تخت سردش به تنهایی گریه میکرد. دلتنگ لمسهای دوست پسرش بود. چون ییبو بهش توجهی نمیکرد و صرفا مثل یک برده توی خونه نگهش داشته بود تا توی آشپزی و کارای خونه به خدمتکارا کمک کنه و به همه سرویس بده، به همه از جمله آقای معشوقه. بقیهی وقتها هم باید میموند تا پرستاری بچههارو بکنه.
زندگی عالیای که قبلا داشت به همچین چیزی تبدیل شده بود.
اون روز داشت از کلاس برمیگشت. استرس و درگیریهای لفظی با سونگیون امونش رو بریده بود و احساس خستگی میکرد.
توی همین حال و احوال بود که برایت اون رو گوشهای گیر آورد و به مخفیگاه همیشگیشون برد. داخل هلش داد و مثل همیشه به سمتش هجوم برد و وحشیانه بوسیدش و لبهاش رو گاز گرفت تا اینکه جان پسش زد و به عقب هلش داد.
″بیبی، لطفا بس کن! بسه، از صبح پدرم دراومده، نمیتونم باهات کاری بکنم. لطفا، الان اصلا حس و حالشو ندارم″ جان با خستگی نفسش رو بیرون داد. سرش رو کمی پایین داد تا از زیر نگاههای خیرهی برایت فرار کنه.
برایت عصبانی بنظر میرسید. صداش سرد و محکم بود ″چرا؟ چرا تمام این مدت ازم دوری کردی؟ چرا؟ الان توی خونهی جدیدت احساس راحتی میکنی؟ با اون شوهر احمقت یا هر کوفتی که هست؟ پس همینه، میخوای رابطمون این شکلی بشه. برای همین ازم دوری میکردی؟ ها؟!″ برایت فریاد کشید. عصبانی و ناراحت بود، مخصوصا این که چند وقت اخیر با کسی سـکـ.س نکرده بود. (مترجم: معلوم شد به کجاش فشار اومده)
″بیخیال، اصلا نمیخوام سر این بحث کنم. بی فایدهاس! ما نباید سر این موضوع بحث کنیم. این وسط اونی که باید احساس بدی داشته باشه منم. از اونجا که خوب میشناسمت و میدونم معتاد سکـس کردنی. این چند ماه اخیر با من نبودی، پس بهم بگو این مدت با کی میخوابیدی؟″
جان متقابل با عصبانیت پاسخ داد. از اینکه با دوست پسری که خودش رو متقاعد کرده بود دوستش داره اینطوری رفتار کنه متنفر بود، ولی دیگه چیکار میتونست بکنه؟ تمام این مدت طبق میل دیگران رفتار کرده بود. و عجب! چقدر زندگی عالی پیش میرفت!
برایت با شنیدن این سوال ماتش برد. توی اون لحظه زبونش بند اومده و نمیدونست چطور بهش بگه که عشق مخفی جدید پیدا کرده. اونم کسی نیست جز دشمن خونی جان، برادر شوهرش، وین!
با لکنت شروع به من من کرد ″هی بیخیال.. مـ- من.. تـ- تو- تو میدونی من هیچوقت بهت خیانت نمیکنم.. باور کن.. من.. من منتظرت بودم، برگرد پیشم، خیلی دلم برات تنگ شده بود″ برایت بطرز قانع کنندهای تو صورت جان دروغ گفت و مظلومانه بهش نگاه کرد. سعی داشت کاری کنه جان باور کنه که هرگز بهش خیانت نکرده.
آروم سمت جان قدم برداشت و چونهش رو گرفت. تمام صورتش رو غرق در بوسه کرد و در نهایت لبهاش رو بوسید. گازهای ریز و آرومی از لبهاش گرفت. اون قدر به مکیدن لبهاش ادامه داد تا جان هم باهاش همراهی کنه و موفق هم شد. جان ردش نکرد، خودش هم دلتنگ بود. دلش برای این مرد تنگ شده بود و هیچکس دیگه به نیازهاش توجهی نمیکرد. حتی اونی که مثلا شوهرش بود. اجازه داد زبون برایت وارد دهنش بشه و متقابلا به بوسههاش جواب میداد که همون لحظه متوجه شد لباسهاش داره دستکاری میشه.
برایت دستش رو روی بدن جان کشید و کارهایی کرد که میدونست جان عاشقشونه. نیپلهاش رو آروم نیشگون گرفت و مالوند. تقریبا دکمههای لباسش رو باز کرده بود و داشت بیشتر پیش میرفت تا کاملا لباسهاض رو دربیاره، اما همون لحظه جان یاد وظایفش افتاد و دست برایت رو متوقف کرد. چشمهاش پر از اشک و شهوت شده بود اما اجازه نداشت که این کارو با برایت انجام بده؛ حداقل الان نه.
برایت با چشمهایی پر از شهوت و رنجش از این مقاومت، بهش نگاه کرد. جان با اشکهای جاری زمزمهوار گفت ″بیبی منم اندازهی خودت اینو میخوام و خیلی بیشتر از قبل دلم میخواد باهات باشم، ولی، متاسفم.. باید برم بچههام بهم نیاز دارن. ببخش که بهت بیتوجهی میکنم اما ما نمیتونیم این کارو بکنیم، واقعا معذرت میخوام!″ جان این رو گفت و رفت. به سرعت سمت ماشینش دوید. استارت زد و از اون محوطه خارج شد. ولی مجبور شد یه جایی توقف کنه چون حالت تهوع خیلی بدی بهش دست داده بود.
به سرعت از ماشین بیرون رفت و تمام ناراحتی و غمی که معدش رو بهم ریخته بود رو بالا آورد. مشتی به زمین کوبید و با گریه، ضجه زد ″چرا من! چرا وارد این ازدواج اجباری شدم؟ چرا خوشحالی من برای کسی مهم نیست؟ نفرین شدم؟ مامان.. چرا منو توی ازدواجی گیر انداختی که جز درد و فداکاری هیچی برام نداره؟ این سنت خانوادگی زندگیمو خراب کرد! فقط دارم دست و پا میزنم بقیه رو راضی نگه دارم درحالی که شوهرم اصلا بهم اهمیتی نمیده، فقط به فکر معشوقهی جدیدشه! چرا من اینقدر بدبختم؟ شیائوتونگ جیه، برگرد، توروخدا برگرد. من دیگه خسته شدم. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم″
اشکهای شیائو جان با درد و به تلخی فرو ریخت و بخاطر بدبختیش هق هق کرد. اونقدر به این کار ادامه داد تا وقتی حالش بهتر شد. مدتی روی زمین نشست، هیچکس در کنارش نبود که بغلش کنه و بهش آرامش بده، پس خودش این کار رو برای خودش انجام داد. بعد با ناراحتی بلند شد و پشت ماشین نشست و رفت تا پسرش رو از مدرسه برداره.
از سمت دیگه، برایت چنان با خشونت به دیوار مشت زد که بند انگشتهاش زخمی و خونآلود شد. به وین زنگ زد و وین هم با خوشحالی کلاس بعدیش رو پیچوند تا با برایت باشه.
در نهایت چنان بیرحمانه وین رو به فاک داد که از حال رفت. تمام دردی که از طرد شدگی بهش وارد شده بود رو روش خالی کرد و بعد از اتمام کارش خودش رو روی وین انداخت.
وین هر دردی که بهش تحمیل میشد رو قبول و تحمل کرد. هر طوری که میتونست عشق و اهمیتش رو بهش نشون داد. هر زمان که برایت بهش نیاز داشت، با کمال میل بدنش رو در اختیارش قرار میداد. حتی اگه تا آخر با بدنی دردمند و داغون شده به خونه برمیگشت اشکال نداشت؛ چون برایت این کار رو باهاش کرده بود.
هر کاری برایت بهش میگفت انجام میداد. همونطور که برایت ازش خواسته بود، از جان دوری میکرد.
هر کاری میکرد تا راضی نگهش داره تا اینکه یهو حالش بد شد. با سردرد شدیدی بیدار میشد، بعضی وقتها هم تب داشت. برای خودش دارو میخرید و برای اینکه بدست جان مورد تمسخر قرار نگیره، داخل اتاقش قایم میشد تا باهاش مواجه نشه. یهو حالت تهوع بهش دست میداد و شروع به بالا آوردن میکرد. گاهی اوقات سرش گیج میرفت که حتی نمیتونست روی پا بایسته و از اتاقش بیرون بره، حتی وقتهایی که برایت احضارش میکرد. در نهایت به برایت زنگ میزد و میگفت که نمیتونه بره پیشش و باید برای کارهای کمپانی کمک دست برادرش باشه. کلی دروغ سرهم کرد و به پنهانکاری ادامه داد اما حالش روز به روز بدتر میشد.
این حالش تا روزها ادامه پیدا کرد تا اینکه بقیه بطور جدی نگرانش شده بودن؛ البته همه بجز جان که آرزو میکرد مرگ با سرعت هرچه تمامتر سراغ وین بیاد و از دستش راحت بشه. هرچی نباشه وین هم توی شکل گیری این ازدواج مقصر بود. این دو نفر همیشه از هم متنفر بودن و هرگز آرزوهای خوبی برای همدیگه نمیکردن. وقتی میدید وین بعضی وقتها تلاش میکنه تا از خونه بیرون بره باعث میشد بخنده. حداقل توی قفسی که زندانی شده بود، اینجوری میتونست بخنده.
اما امروز صبح وین حتی نمیتونست از جاش بلند بشه تا مثل روزهای قبل تظاهر به حال خوب بکنه. به لطف سونگیون که اومد توی اتاقش بهش سر بزنه متوجه شد که داره توی تب میسوزه. سریعا با ییبو تماس گرفت و اون هم به سرعت خودش رو رسوند و وین رو به بیمارستان برد. همونجا بود که فهمیدن وین بیش از یک ماهه که بارداره.
دنیا روی سر وین خراب شد. میدونست برایت نه آمادگی پذیرفتن مسئولیت این بچه رو داره و نه اینکه بیشتر از یک معشوقهی مخفی به وین نگاه میکنه. مهم نبو دور و برش میپلکید، بدنش رو در اختیار برایت میذاشت یا حتی ازش حامله میشد.. خیلی خوب میدونست که برایت هنوز جان رو دوست داره.
وانگ ییبو هنوز باورش نمیشد. چطور وین حامله شد؟ فکر میکرد برادرش به قدری عاقل هست که حداقل موقع به فاک رفتن به طرف بگه که کاندوم بذاره. وانگ ییبو احساس میکرد بهعنوان برادر بزرگتر گند زده. مسئولیت وین به عهدهی ییبو بود و اون به اندازهی کافی خوب ازش مراقبت نکرد تا کارش به بارداری نکشه.
″پدر این بچه کیه؟ فقط توروخدا نگو برایت! نمیخوام اسم کوفتیشو بشنوم! حالا بنال!″ ییبو به شدت سر وین عربده کشید. صداش شبیه کسی بود که هر لحظه ممکنه قتل عام راه بندازه.
وین سرش رو پایین انداخت. از ترس لرزید چون ییبو با ولوم صدای ترسناکی باهاش صحبت میکرد. لب پایینش رو محکم گاز گرفت تا اینکه مزهی خون رو توی دهنش حس کرد ″وقتی خودت میدونی چرا ازم میپرسی؟ تو میدونی من چقدر برایت رو دوست دارم. آدمی نیستم که اجازه بدم هر مردی منو داشته باشه پس اگه کسی لمسم کرده، قطعا برایته!″
وانگ ییبو موهاش رو با آشفتگی بهم ریخت و به فرمون ماشین ضربه زد. دوباره فریاد زد ″با دوست پسر جان؟ مگه بهت نگفتم دیگه سمتش نری و بذاری اون بیاد دنبال تو! چطور تونستی دنبالش راه بیفتی وقتی میدونی هنوز جان رو دوست داره؟ لعنت بهت وین! مادر پدرمون قراره حسابی از من نا امید بشن که اینجوری تورو بار آوردم! واقعا خجالت میکشم که تو برادرمی! تو هزار بار به جان گفتی هرزه، خراب، زیرخواب... حالا بیا بهم بگو الان کی لایق این صفتاست؟ جان فکر میکرد دوست پسرش از تو خوشش نمیاد، وقتی بفهمه تمام این مدت باهاش ریختی روهم چطور میخوای باهاش چشم تو چشم بشی؟ ازت نا امید شدم!″
وقتی وین به حرفهای برادرش گوش میداد اشک توی چشماش جمع شد. انگار تازه متوجه عمق فاجعه شده بود و کارش پشیمون بود. همین هم باعث شد بلند بلند بزنه زیر گریه ″ییبو لطفا، خواهش میکنم به هیچکس نگو پدر بچه کیه تا وقتی من با خودش صحبت کنم. باشه؟ متاسفم، من واقعا برایت رو دوست دارم. لطفا به کسی نگو، مخصوصا جان!″
″اون وقت چرا جان نه؟ این برای من یه فرصته. وقتی اینو بفهمه دلش میشکنه و اون موقعاس که جان فقط تسلیم منه. خودم بهش میگم، توام برو از خودت خجالت بکش!″ ییبو از درون بخاطر طرز برخورد با برادر باردارش عذاب وجدان گرفت.
″لازم نیست بهش بگی و در ضمن، جان همین الانشم تسلیم توئه، خیلی وقته دیگه دنبال برایت نرفته و نشسته توی خونه، کاملا خودشو وقف تو و بچههات کرده، الان فقط دنبال یه راه بگرد که به سونگیون بگی این بازی رو تموم کنه. بهش بگو بیخیال نقشههای مسخرش بشه قبل از اینکه فرصت بودن با جان رو از دست بدی. بجای اینکه دردسر بیشتری واسه خودت درست کنی فقط به سونگ-گه بگو بره و بذار جان بفهمه چقدر دوستش داری. اصلا ببینم، متوجه چیز عجیبی نشدی احیانا؟″ (مترجم: من ایستاده برای وین دست میزنم)
ییبو وسط حرفش پرید ″الان داریم دربارهی من حرف میزنیم یا تو؟ تویی که یه حرومزاده رو توی شکمت داری بزرگ میکنی″
وین از پرخاشگری های ییبو عصبانی شد. حالا سردرد هم به دردهاش اضافه شده بود ″انگار روحتم خبر نداره نه؟ من فکر نمیکنم سونگیون داره نقش معشوقه رو بازی میکنه، بلکه اون واقعا تبدیل به معشوقهی تو شده. توام طبق معمول کوری، وضعیت رو نمیبینی″
″چرا مزخرف میبافی؟ طرف رفیقمه، بهترین رفیقم. به این چیزا فکر نکن بجاش به فکر خودت باش که چه گندی به خودت و اسم و اعتبار خانوادگیمون زدی!″
وین چشماش رو توی حدقه چرخوند ″واقعا دوزاریت کجه داداشم. من فکر میکنم سونگیون عاشقته و این عشق رو سالهاست بهت داره، الان جنابعالی بهش یه فرصت دادی که نشونش بده. دیگه نمیتونیم منکر بشیم که چقدر رفتاراش ضایعاس، مگه نه؟″
وانگ ییبو با ناباوری و شگفتی به برادرش نگاه کرد. انگار درحال تجزیه و تحلیل حرفایی بود که از دهن وین بیرون اومد.
حالا که دقت میکرد، بعضی وقتها که از خواب بیدار میشد سونگیون رو میدید که روی قفسهی سینهش خوابیده، یا بعضی وقتها با نیش باز ییبو رو توی خواب تماشا میکرد. به جان اجازه نمیداد غذاشو سرو کنه و در عوض خودش این کارو انجام میداد. بهش کمک میکرد لباس بپوشه و لباسش رو توی تنش مرتب میکرد. این کارها برای ییبو عجیب غریب به نظر میرسید چون تا اون موقع کارهای سونگیون صرفاً به نظرش نقش بازی کردن و کمک کردن برای بدست آوردن جان بود.
حالا که فکرش رو میکرد، انگار برادرش راست میگفت.
اما هنوز فکر میکرد که احمقانهاس پس به دعوا و سرزنش برادرش ادامه داد تا اینکه وین با یادآوری عشق زندگیش و حاملگی الانش، بلند بلند زد زیر گریه. برایت این بچه رو گردن میگرفت؟ یا گردن نمیگرفت؟ اگه ازش میخواست دیگه همدیگه رو نبینن چی؟ افکارش به شدت شلوغ شده بود. آرزو میکرد بمیره اما هیچوقت توی این شرمندگی و سر شکستگی گیر نمیکرد.
به محض اینکهبه خونه رسیدن، سونگیون با لفظ ″عسلم″ از ییبو پرسید که چه اتفاقی افتاده. این رفتارها باعث راحت نبودن و اذیت شدن ییبو میشدن پس به راحتی نادیدش گرفت.
وین نگاه ملتمسی به برادرش انداخت. بهش التماس کرد که حرفی نزنه تا آبروش نره. ولی ییبو عصبیتر از این حرفا بود که بخواد نگاه وین رو تجزیه تحلیل کنه. اهمیتی هم نمیداد. نه تنها ییبو ازش نا امید شده بود بلکه پدر مادر مرحومش رو هم نا امید کرده بود. باید از خودش خجالت میکشید برای اینکه آبرو و اسم خانوادگیشون رو اینجوری حقیر کرده بود.
ییبو آهی کشید و سرش رو با سرافکندگی تکون داد ″دکتر گفت که اون یک ماه و یک هفتهاس که بارداره″
بدن جان از وحشت یخ کرد. ذهنش سمت این موضوع رفت که ممکنه این بچه متعلق به برایت باشه. اما خوب میدونست که چقدر برایت از وین متنفره پس بیشتر از این فکرش رو مشغول نکرد. افکارش رو کنار زد یهو از خنده منفجر شد. به وینی خندید که حالا از شدت خجالت سرش پایین افتاده بود.
اون قدر به خندیدن ادامه داد تا اینکه اشک گوشهی چشمهاش جمع شد. گونههاش درد گرفته بودن. موقع خندیدن شکمش رو گرفت و با تمسخر گفت ″میبینم از عرش رسیدی زیر فرش″ دوباره زد زیر خنده و نتونست ادامه بده. از خنده داشت پاره میشد ″یا خود پروردگار! هنوز باورم نمیشه، البته هرزهای دیگه ، هرزهی داداشت توی این خونه کم بود حالا خودتم اضافه شدی. خدای من! الان جدی میگی دیگه؟″ اون قدر خندید تا اینکه روی مبل افتاد.
جان به وین نگاه کرد که از شرم قرمز شده. مسخره شدن از سمت دشمن خونیش باعث شده بود خون با سرعت بیشتری توی رگهاش به جریان بیفته.
جان ادامه داد ″موندم کدوم حرومزادهای حاضر شد توئه پتیاره رو حامله کنه. وقتی اینقدر حاصلخیزی، باید چیزی به اسم کاندوم رو بشناسی دیگه مگه نه؟ اوه، اوه، راستی، فکر کنم اون لحظه داشتی جیغ میزدی محکمتررر.. آههه آره همونجااا.. خیلی خوبههه.. آههه آههههه″ جان دوباره از خنده منفجر شد. دوباره وین رو مسخره کرد و وین حالا اشکهاش سرازیر شده بود. (مترجم: عجب گیس بریدهایه این جان)
″تو دیگه چجور جونوری هستی؟ بدبخت الان حامله شدی و باید ۹ ماه اینو تو شکمت حمل کنی! دیک درازش ارزش اینو داشت؟ اصلا بیا برام تعریف کن.. حتما باید سوراختو داغون کرده باشه. آخی مامی بیچاره″ جان دوباره زد زیر خنده و از خنده روی زمین غلت زد.
وانگ ییبو و سونگیون به وین نگاه کردن. حالت صورتش نشون میداد که قصد کشتن جان رو داره و حق با اونها بود! وین با عصبانیت سمت جان هجوم برد از یقه بلندش کرد.
″حداقل از تو بهترم! حداقل نازا نیستم. اینهمه سال به فاک رفتی ولی هیچی برای ارائه کردن نداری. اگه داداشم یه بچهی دیگه بخواد میتونی بهش بدی؟ این وسط اونی که بیمصرفه تویی! اگرم الان داداشم دوتا بچه داره به لطف خواهرته، عوضی!″ وین محکم جان رو سمت صندلی هل داد.
جان با این حرف شدیدتر خندید ″الان بخاطر زاییدن بهت جایزه میدن؟ مال خودت! من به این ویژگی احتیاج ندارم که منو خاص کنه! باتم بودن به معنای دختر بودن نیست اینو بفهم. دیگه هم چرت و پرت تحویل من نده. حالا لطف کن و بگو پدر بچه کیه، میخوایم بدونیم″ جان به ییبو نگاه کرد ″همسر عزیزم، به تو گفته صاحب بچه کیه؟ حتما یه عوضی عین خودشه. عجب خانوادهای هستین شما. یکیتون به زور با بقیه ازدواج میکنه، اون یکی میره از بقیه حامله میشه. اصلا ببینم، خودت میدونی پدر بچه کیه؟ از بس با مردای مختلف خوابیدی″
جان با تمسخر خندید. نشست و به وین نگاه کرد که حالا مثل ابر بهار گریه میکرد ″اینکه پدر بچم کیه به تو ربطی نداره، احمق! مجبور نیستم چیزی به تو بگم، مجبورم؟ حالم ازت بهم میخوره″ وین اینهارو داد زد. با ناراحتی و خجالت به طبقهی بالا دوید و وارد اتاقش شد.
″همسرم، اصلا توی تربیت کردن برادرت خوب عمل نکردی. بهتره صداش کنی برگرده تا بفهمیم پدر بچه کیه بلکه بتونیم خودمونو برای عروسیشون آماده کنیم. اینم از خفت بزرگ خاندان وانگ!″ جان با تمسخر گفت و از جا بلند شد. نگاهی به سر تا پای سونگیون انداخت و درحالی که ریز ریز میخندید، سمت اتاقش به طبقهی بالا رفت.
به محض اینکه صدای بسته شدن و قفل شدن در اتاقش اومد، ییبو به سرعت سمت سونگیون برگشت ″سونگیون تو فقط داری به عنوان رفیقم کمکم میکنی مگه نه؟ لطفا بگو که ما فقط دوستیم و همینو بس. به اندازهی کافی از دست وین و جان عاصی شدم، نمیخوام توام به دردی روی دردام اضافه بشی″ بعد از گفتن این حرف، رنگ و حالت چهرهی سونگیون به وضوح تغییر کرد. و اونجا بود که ییبو فهمید وین راست میگفت.
ولی سونگیون میدونست ییبو آدمیه که زود فریب میخوره پس نیشخند زد ″معلومه که رفیقیم، اگه رفیق نباشیم پس چی هستیم؟ الان وضعیت وین نگران کنندهتره، بهتره ذهنتو درگیر این چیزا نکنی. هممون میدونیم پدر بچه کیه. باید بذاریم وین اونو از این قضیه مطلع کنه، بدون اینکه همسرت بفهمه″
ییبو جواب داد ″اما این یه فرصت خیلی خوبه. فهمیدن حقیقت قلب جان رو میشکنه. بعد برای اینکه خودشو آروم کنه میاد سمت من و اون موقع یه شانس دارم تا احساساتم رو بهش ابراز کنم″
سونگیون شروع به بحث کرد ″نه! بنظرت بعد از گریه کردن و شکستن قلبش چی پیش میاد؟ فکر کردی یهو اجی مجی لاترجی و خیلی یهویی عاشق تو میشه؟ به همین راحتی؟ باید بذاری همه چیز روال خودشو طی کنه″
لرزی به تن ییبو افتاد و فقط سرش رو به نشونهی تائید تکون داد.
سونگیون با دیدن این صحنه پوزخند زد و با خودش فکر کرد ″من از دبیرستان صبر کردم تا بدستت بیارم ییبو، نمیذارم جان تورو از من بگیره. اون قدر به فریب دادنت ادامه میدم تا از صبر کردن برای اینکه جان عاشقت بشه، خسته بشی. اون وقت بجاش خودم عشقم رو بهت میدم. همین که همسر قبلیت باعث شد تورو از دست بدم کافی بود، دیگه اجازه نمیدم برادر زنتم همین کارو باهام بکنه.. هرگز! پاش بیفته خودم میکشمش! حتی بچههاتم میکشم تا مطمئن بشم دیگه کسی سر راهم برای رسیدن به تو مانع نمیشه″ سونگیون با این افکار شیطانی لبخند زد و به ییبو نگاه کرد. انگار قانع شده بود که سونگیون فقط دوستشه، نه چیزی بیشتر.