کمی قبلتر*
خانم شیائو فورا ییبو رو تا بیرون کشون کشون برد. هنوز باورش نمیشد همچین چیزی از این مرد شنیده باشه. ییبو معشوقه گرفته بود؛. اون هم نه هرکسی، بلکه بهترین دوستش رو برای این کار انتخاب کرده بود؟ چه خبره؟
با نا امیدی قدم میزد و عصبانی بود ″ییبو! چه غلطی کردی؟ منظورت از این کارا چیه؟ مغز خر خوردی؟ هیچ میدونی الان داری چیکار میکنی؟ من فکر کردم تو عاشق پسرمی بعد حالا بهترین دوستتو ورداشتی آوردی میگی این معشوقهی منه؟ شوخیت گرفته؟″ خانم شیائو تند تند حرف زد. باورش نمیشد دامادش همچین کاری باهاش کرده باشه. اون هم بعد از اینکه به زور کاری کرد پسرش باهاش ازدواج کنه و هنوز هم در تلاش بود جان رو توی این زندگی نگه داره.
وقتی ییبو خانم شیائو رو توی این حال دید، به آرومی گفت ″مادر، سونگیون فقط دوست منه، نه کمتر نه بیشتر....″
خانم شیائو با عصبانیت حرفش رو قطع کرد ″پس الان توی خونهی تو چه غلطی میکنه؟ طرز لباس پوشیدنشو دیدی؟ چی تو سرت میگذره؟ تا الان هرچی رشته بودیم پنبه شد با این کارات. همه چیو خراب کردی! خدای من! تو مشکلت چیه؟″
″فقط میخوام جان عاشقم بشه! میخوام توجهشو جلب کنم، میخوام بفهمه اگه به خیانت کردن ادامه بده هم منو از دست میده هم بچههامونو. حتی قیافمو عوض کردم تا منِ واقعی رو ببینه! میخوام بفهمه چقدر عاشقشم. حاضرم هر چیزی رو تغییر بدم تا فقط با اون باشم. دیگه نمیدونستم برای بدست آوردنش باید چیکار کنم. الانم از خونهی برایت برداشتی آوردیش مگه نه؟ من دیگه نمیتونم تحمل کنم که این قضیه هی تکرار بشه.. باید یه کاری میکردم...″ ییبو با صدای بلند و حال زار حرف زد.
خانم شیائو با شنیدن حرفهای ییبو آروم شد. جلوتر رفت و ییبو رو به گرمی مخاطب قرار داد ″ازت ممنونم که اینقدر پسرمو دوست داری و حاضری برای بدست آوردنش هرکاری بکنی. با وجود اینکه میدونی چقدر پررو و بیحیاست بازم انتخابش کردی. بهت کمک میکنم بدستش بیاری! میدونم باید چیکار کنم. از ایدهت خوشم اومد و امیدوارم سونگیون آماده باشه که بهش بد و بیراه بگم.. چون باید بخاطر تو از پسرم طرفداری کنم تا بتونی به هدفت برسی. حسم میگه این بار جواب میده، یعنی امیدوارم جواب بده چون خودمم خسته شدم!″
وقتی حرفهاشون تموم شد به داخل برگشتن. اما قبل از اینکه خودشون رو نشون بدن، مخفیانه برای بحثی که بین جان و سونگیون راه افتاده بود فالگوش ایستادن. چشمهای خانم شیائو و وانگ ییبو از حدقه دراومد وقتی شنیدن جان داره دربارهی نگه داشتن همسر و بچههاش صحبت میکنه. هر چند میگفت عشق و علاقهی ییبو رو نمیخواد، ولی به هرحال، برای شروع خوب بود. بعدا میتونست جان رو عاشق خودش کنه. اینها افکار خانم شیائو بود.
درست لحظهای که جان حاضر شد تا به سونگیون حمله کنه خانم شیائو خودش رو وسط انداخت و به جان سیلی محکمی زد.
زمان حال*
″پسرهی ابله! نگاه کن خودتو! باورم نمیشه اینقدر بیمصرف بودی که دامادم رفته یه معشوقه آورده تا براش همون همسری باشه که تو هیچوقت نبودی! بهت تبریک میگم موفق شدی زندگیتو خراب کنی. طلاق میخوای دیگه درسته؟ این ازدواج رو نمیخوای؟ باشه پس تورو به هرچی که میخوای میرسونم! قراره طلاق بگیری!″ خانم شیائو مجبور شد که این حرفها رو بزنه.
″من طلاق نمیگیرم! اگه این هرزه فکر کرده من کنار میکشم سخت در اشتباهه″ جان به سمت مادرش برگشت و مخاطب قرارش داد ″خودت منو به زور وارد این ازدواج کردی، حالا که دیدی واسه خودش یه عروسک جنسی پیدا کرده میگی ازش طلاق بگیرم؟ خب راستش من قرار نیست جایی برم! همینجا میمونم! اگه کسی باید بره اونه نه من!″ جان اینا رو گفت و با عجله به سمت اتاقش حرکت کرد.
خانم شیائو چرخید و به اون سه نفر نگاه کرد ″واو کار کرد! پسرم میخواد پای این ازدواج وایسه. مطمئنم فکرشم نمیکرد یه روزی به این درخواست طلاق جواب منفی بده. واقعا عاشق این ایده شدم″ این رو گفت و دنبال جان راه افتاد و شروع به بحث کرد ″جان تو باید بری! زود وسایلتو جمع کن باید با من بیای! مگه همیشه همینو نمیخواستی؟ که با اون لندهور باشی؟″ همینجور که پشت سر جان میرفت اینارو گفت.
″سونگیون ضایع بازی درنیار!″ ییبو سری تکون داد درحالی که به دوستش نگاه میکرد که داره بخاطر موفقیتی که بدست آورده نیشخند میزنه ″بهم اعتماد کن ییبو، این پسره قراره نیست از کنار من جم بخوره!″ سونگیون لبخند زد.
″بیا وسایلتو ببریم توی اتاق من، فقط امیدوارم به گریه ننداخته باشیش. باید بچههامو ببینم. وین وسایلشو تا اتاق من ببر″ ییبو همینطور که به طبقهی بالا میرفت تا سری به بچههاش بزنه دستوراتش رو صادر میکرد.
″این خونه با حضور تو قراره خیلی جالب بشه سونگ-گه. واقعا خوشحالم جان قراره برایت رو برای من ول کنه″ تا الان اتفاقات زیادی افتاده بود و بنظر میرسید این یکی به نفع وین پیش میرفت و وین کاملا از این بابت خوشحال بود.
سونگیون با کنجکاوی پرسید ″من یه چیزو نمیفهمم، این یارو برایت چی داره که شما دوتا سرش رقابت میکنین؟ چرا سر همچین آدمی جنگ دارین؟″
بعد به صورت وین نگاه کرد که بعد از شنیدن این سوال رنگ عوض کرد و قرمز شد.
″اون خیلی جذابه، هر چیزی دربارهی اون عالیه. مرد رویایی منه. حالا جان اون رو از من دزدیده! توجه و قلب و همه چیز برایت رو گرفته و نمیذارم این قضیه کش پیدا کنه! اون فقط و فقط مال منه. میدونم اون الان ازم متنفره، ولی یه حسی درونم میگه که عاشقمه. تا وقتی دوستم داره من تلاش میکنم اونو مال خودم کنم و برام مهم نیست چقدر بیمسئولیته″ وین بعد از گفتن این حرفها پلک زد و سعی کرد اشکی که گوشهی چشمش جمع شده رو محو کنه.
سونگیون شونهای بالا انداخت ″دوتا برادر دارین خودتونو برای عشق به آب و آتیش میزنین. افتادین دنبال دو نفر که عاشق همدیگهان. نظر منو بخوای، جفتتون دارین رابطهی برایت و جان رو خراب میکنین″
وین به سرعت جواب داد ″برایت عاشق جان نیست، خودش بهم گفت. فقط از اینکه جان همیشه پیشش بوده حس خوبی داشت. الانم احتمالا باید برم پیشش! شک ندارم خانم شیائو اونو تا حد مرگ کتک زده″
وین به سرعت چمدونای سونگیون رو تا اتاق برادرش برد. با سوییچ ماشین پایین برگشت و از خونه بیرون رفت.
سونگیون رفتنِ وین رو تماشا کرد و سری به نشونهی تاسف تکون داد ″جدی جدی هر دوتا برادر نیاز به روانشناس دارن. دارن دیوونه بازی درمیارن و بخاطر عشق کارای غیر قابل تصوری ازشون سر میزنه″ آه غلیظی کشید و روی مبل نشست ″به هرحال! من اینجام که یه چیزایی رو تغییر بدم که هیچوقت اجازهی تغییرشون رو نداشتم. الان وقتشه من چیزی رو بدست بیارم که در واقع حق من بوده″ اینها رو گفت و پوزخند تحقیر آمیزی زد. (مترجم: معرفی میکنم؛ بچهها، دردسر جدید.. دردسر جدید، بچهها)
-----------------------------
خانم شیائو تا بالای پلهها دنبال جان رفت و در اتاقش رو هل داد. به سمتش رفت و صداش رو بالا برد ″همین الان پامیشی با من میای خونه، وسایلتو جمع کن! میخوام از این به قول خودت اسارت و زندان نجاتت بدم! مگه برایت رو نمیخواستی؟ الان دامادم خوشتیپ شده و یه مرد مسئولیت پذیر پیدا کرده تا باهاش ازدواج کنه. نکنه میخوای این زندگی ایدهآل رو ازش بگیری؟″
″مامان هنوز نفهمیدی نه؟ به یه ورم نیست که الان چه شکلی شده. تنها چیزی که بهش اهمیت میدم بچههای خواهرمه و اینکه به اون چاقاله بادوم حالی کنم که ازش بهترم. خیال کرده آقای وانگ عاشقش شده؟ یه کار میکنم آقای وانگ اونو یادش بره و بجاش منو ببینه!″
″خب بعدش چی میشه؟ دوباره ولش میکنی میری با اون زباله؟ دوباره خیانت کردناتو شروع میکنی؟ بهتره پاشی و همراه من بیای تا از این بدبختی نجاتش بدی. من قرار نیست بشینم و نگاه کنم که این قضایا هی تکرار بشه. ییبو مثل پسرمه و لیاقتش خیلی بیشتر از چیزیه که تو براش بودی″ جان رو از سر جاش بلند کرد.
″من هیچ قبرستونی نمیرم. اونم نه تا زمانی که این جوجه فکلی اینجاست. علاوه بر اون، من سه سال زمان دارم! اگه نتونم توی این سه سال تحملش کنم اون موقع طلاق میگیرم! فقط سه سال کافیه تا به اون هرزه نشون بدم چه کارایی ازم برمیاد. تازشم.. نباید الان از دست اون عصبانی باشی که ورداشته یه مرد دیگه رو آورده؟ چرا واسه کاری که اون میکنه میگی بهبه ولی همون کارو من بکنم میگی اَهاَه! مثل پسرته؟! تو خودت منو چپوندی توی این ازدواج بعد حالا میخوای منو بکشی بیرون؟ این فقط ثابت میکنه تو هیچوقت مادر من نبودی! از جام جُم نمیخورم همینجا میمونم والسلام!″
″اگه میخوای بمونی پس تلاش کن برندهی این بازی باشی! دلت میخوای یکی دیگه شوهرتو از چنگت دربیاره؟ این مایهی آبرو ریزیه″ خانم شیائو در تلاش بود پا به پاش راه بیاد و شستشوی مغزیش بده، اون هم وقتی میدید جان توی قضیهی رقابت اشتیاق نشون میده و پافشاری میکنه.
″اجازه نمیدم اتفاق بیفته مامان. اون جـ.نده در حد من نیست! مامان خوب بهم نگاه کن. بنظرت میتونه به پای این بدن برسه؟ میتونه هیکل بینقص منو شکست بده؟ یا به خوشگلی من هست اصلا؟ و در ضمن خیلی لَوَندتر از چیزیام که اون میتونه باشه. بهتره حواسشو خوب جمع کنه چون آمادم تا دهنشو آسفالت کنم″
خانم شیائو از درون لبخند زد. دقیقا طبق چیزی که برنامهریزی کرده بود داشت پیش میرفت. پسرش توی تله افتاده بود. قصد داشت از این فرصت نهایت استفاده رو بکنه.
کنار جان نشست و دستی به موهاش کشید ″نظرت چیه توام ظاهرتو تغییر بدی؟ با ظاهری که اون واسه خودش درست کرده قطعا تورو شکست میده. باید یکم صورتتو میکاپ کنی تا برای ییبو فریبنده به نظر برسی. بهم اعتماد کن، اون قرار نیست دل به سونگیون ببنده و اگه کمک منو بخوای حتما کمکت میکنم″ خانم شیائو لبخند زد در حالی که به پسرش که به نظر مشتاق بود نگاه میکرد.
″باید چیکار کنم مامان؟ نمیتونم اجازه بدم اون پسر منو توی بازی خودم شکست بده. اینجا خونهی منه و ییبو هم همسرمه و بچههاش هم بچههای منن. رابطهی من و آقای وانگ اصلا خوب نیست برای همین نمیدونم چطور شروع کنم″ جان به نقطهی نامعلومی زل زد. احساس نا امنی میکرد.
خانم شیائو سر پسرش رو چرخوند تا بهش نگاه کنه ″اول از همه باید دیگه سراغ برایت نری و نقش یه همسر و یه سرپرست خوب رو برای بچهها بازی کنی. وضعیتو ببین، الان یه مرد دیگه قراره با شوهرت توی تخت مشترک بخوابه. میتونی تحمل کنی اون توی اتاقی بخوابه که قرار بود اتاق تو باشه؟ تو این سمت نشستی و از یک سمت دیگه، یه معشوقه داره عشق و محبتشو به همسرت میده. باید هر کاری که از دستت برمیاد انجام بدی تا تورو انتخاب کنه. یه پارتنر خوب باید از پارتنرش و بچههاش مراقبت کنه. اگه اون مدلی رفتار کنی، باور کن اون پسره رو میفرسته پی کارش″ خانم شیائو به شستشوی مغزی کردن جان ادامه داد بدون اینکه بفهمه توی یه وضعیت آشفتهای قرارش داده. البته شاید اینطور به نظر برسه که داره اونو شستشوی مغزی میده ولی در حقیقت این چیزی بود که خانم شیائو آرزوشو داشت. اینکه جان بتونه روی پای خودش وایسه و مسئولیتهای خودش رو بپذیره.
جان به حرفهای مادرش فکر کرد و لب پایینش رو گاز گرفت. وقتی به حرفهاش فکر کرد به این نتیجه رسید که واقعا بیمعنیه. اصلا چرا داره به مادرش گوش میده؟ الان نباید از فرصت استفاده کنه تا با برایت باشه؟ پس چرا داستان جوری پیش رفته بود که دلش میخواست توی این ازدواج بمونه؟ چرا میخواست بمونه و برای بچههای خواهرش... خب.. و برای همسرش بجنگه؟ بخاطر این بود که سونگیون حس رقابت طلبیش رو تحریک کرده بود یا دوست نداشت یه مرد دیگه رو کنار مردی ببینه که روزی قسم خورده بود که از اعماق قلبش عاشق میمونه؟ چه جرقهای توی ذهنش خورده بود که یکهو تصمیم گرفت برای این ازدواج مسخره بجنگه؟ جان کلی سوال از خودش پرسید.
″باید چیکار کنم؟ بمونم یا برم؟ ولی نمیتونم اجازه بدم اون پتیاره همسر و بچههای خواهرمو مال خودش کنه. از طرفی، من عاشق برایتم و هیچوقت از احساسم به اون مطمئن نمیشم! الان باید چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم. نمیخوام همسرم رو از دست بدم. همیشه برای خودم میخواستمش. هیچوقت باهام عین آدم رفتار نکردن ولی از یک طرف دیگه اینکه از دستش بدم زیاد به مذاقم خوش نمیاد. چه خاکی باید به سرم بریزم؟″ جان با حرص آه کشید. حتی نمیدونست دقیقا چی میخواد کاملا گیج شده بود.
جان نگاهی به مادرش انداخت که با چشمهایی امیدوار بهش خیره شده بود. جان لبخند زورکی زد و سر تکون داد ″انجامش میدم. هم برای اون همسر خوبی میشم هم از بچهها مراقبت میکنم. جایگاه خودمو توی این خونه و توی قلب اون حفظ میکنم، آره انجامش میدم. بهت قول نمیدم که کولاک کنم ولی در حال حاضر از یه چیزی مطمئنم، اونم اینکه عقب نمیکشم! برای چیزی که مال من بوده و هست میجنگم!″