𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾

De authoryeon

47.4K 5.3K 1.6K

جیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند،... Mais

𝙴𝙿𝟷
𝙴𝙿𝟸
𝙴𝙿𝟹
𝙴𝙿𝟺
𝙴𝙿𝟻
𝙴𝙿𝟼
𝙴𝙿𝟽
𝙴𝙿𝟾
𝙴𝙿𝟿
𝙴𝙿𝟷𝟶
𝙴𝙿𝟷𝟷
𝙴𝙿𝟷𝟸
𝙴𝙿𝟷𝟹
𝙴𝙿𝟷𝟺
𝙴𝙿𝟷𝟻
𝙴𝙿𝟷𝟼
𝙴𝙿𝟷𝟽
𝙴𝙿𝟷𝟾
𝙴𝙿𝟷𝟿
𝙴𝙿𝟸𝟶
𝙴𝙿𝟸𝟷
𝙴𝙿𝟸𝟹
𝙴𝙿𝟸𝟺
𝙴𝙿𝟸𝟻
𝙴𝙿𝟸𝟼
𝙴𝙿𝟸𝟽
𝙴𝙿𝟸𝟾
𝙴𝙿𝟸𝟿
𝙴𝙿𝟹𝟶
𝙴𝙿𝟹𝟷
𝙴𝙿𝟹𝟸
𝙴𝙿𝟹𝟹
𝙴𝙿𝟹𝟺

𝙴𝙿𝟸𝟸

1.3K 158 55
De authoryeon

تجدید دیدار با بتا اونهم در عمارت معشوقه‌اش به طور حتم اتفاقی نبود که خوشحالش کنه حتی لبخندی روی لب نداشت که عکس این مسئله را به اثبات برسونه. در عوض چندین خط عمیق بین ابروهاش جا گرفت، به ظاهر عصبانی به نظر می‌رسید و هر لحظه ممکن بود همه چیز از کنترلش خارج بشه با اینحال جونگکوک تنها فردی بود که برای اروم کردنش روشهای اغواگرانه ای را در استینش داشت.

"اومدم تو رو ببینم احمق"

پوزخندی به نشانه ی تمسخر گوشه ی لبش جا گرفت، الفا کلافه لب پایینش را لیسید و بعد از لحظه ای کلنجار رفتن با افکار بهم ریخته اش بالاخره رضایت به بالا بردن سرش کرد.

"که میخواستی من ببینی! جالبه"

در مقابل جونگکوک با قدمهایی کوتاه به الفا نزدیک شد، تنها با یک نگاه کوچک هم می توانست به حال درونی یونگی پی ببره، اون پسر نهایت سعیش را برای سرکوب خشم فروخورده اش میکرد اما بالاخره جایی کار دستش میداد شاید هم زودتر از زمانی که در نظر گرفته بود این اتفاق میفتاد.

"چی جالبه؟"

بالاخره در کنار یونگی ایستاد و همراه لبخندی ظریف دستهای کوچکش دور بدنش حلقه کرد. نزدیک شدنش به الفا در قلمرو تهیونگ کار درستی به نظر نمیرسید با اینهمه چاره ی دیگری باقی نمانده بود، تنها با ریسک کردن می توانست به نتیجه ی دلخواهش دست پیدا کنه.

"در عمارت کیم چه غلطی میکنی کوک؟ سعی نکن بهم دروغ بگی، میدونم که قصدت از به اینجا اومدن دیدن من نبوده"

"چی میخوای بگم؟اینکه دلم برای تهیونگ تنگ شده یا میخوام ترتیب دوست پسرت جدیدت بدم؟ کدومش بگم که باورم کنی؟"

از بین دندانهای چفت شده ی باغبان صدایی نامفهوم خارج شد. قرار بود لب به اعتراض باز کنه و از حماقت بتا حرف بزنه ولی حرکت روان دست جونگکوک بین رانهاش هوش از سرش پراند.

"لعنتی! دلیل واقعیش میدونم. تو میخوای بچه ای که در شکم جیمین رو با هر حقه ای که شده از بین ببری"

برای لحظه ای هرچند کوتاه انگشت های پسر در نقطه ای برجسته بین پاهاش الفا متوقف شد. ظاهرا نقشه ای که از قبل کشیده بود چندان بی نقص هم نبود، در تمام این مدت تصمیمی برای برملا کردن نقشه اش نداشت چون از ایستادن یونگی در مقابلش مطمئن بود. الفا برخلاف ظاهر غلط اندازش زیادی دل رحم بود، مسلما اون نمی‌توانست احساست انسان دوستانه ی‌ بی مصرفش را دور بریزه و شریک جرم خوبی برای جونگکوک باشه.

"خب؟اگه بخوام اینکارو بکنم در مقابلم می ایستی یا ازم حمایت میکنی؟"

سوال بتا شبیه به تیری بود که در هدف درست فرو اومده بود. یونگی نیاز داشت بهش فکر کنه، به اینکه اگر یک روز جونگکوک تصمیم به حذف فیزیکی بچه در شکم امگا میگرفت چه عکس العملی نشون میداد. واقعا در‌ مقابلش می ایستاد یا چشماش روی این جنایت تهوع اور می بست؟هرچند در نهایت به یک جواب روشن رسید، الفا حاضر بود برای نگهداشتن بتا در زندگیش دست به هرکاری بزنه حتی قتل یک ادم بی گناه!

"سد راهت نمیشم کوک اما باید بدونی با ورودت به نقشمون مخالفم. با اینکارت قمار بزرگی روی زندگی هردومون کردی"

"از چی می ترسی؟ من که هنوز قدم اشتباهی برنداشتم که موقعیتت در خطر بندازه"

بتا تعمدا دوباره به نوازش ناحیه ای حساس بین رانهای پسر ادامه داد، به طور همزمان سرش روی شانه های افتاده اش گذاشت و چشماش بست. حضورش در باغچه ی رزها اون را به زمانهای گذشته برمی‌گرداند، وقت هایی که دست در دست تهیونگ لابلای شاخه های وحشی قدم میزدند و برای اینده ای پر از امید نقشه می‌کشیدند اما یک اتفاق شوم به یکباره همه چیز بهم ریخت، تنها پخش شدن اخبار تصادف پسرعموی الفا در عمارت کافی بود تا پدرش به قول و قرارهای ازدواجشون پشت پا بزنه و مهر مخالفت پای اینده ی نامعلومشون بکوبه. شاید اگر از اول جیمینی نبود سرنوشت هیچ کدوم از اونها به این نقطه نمیرسید، اینده ای که تنهایی را برای هردوشون رقم زده بود.

"فعلا نه ولی از کجا معلوم؟فقط کافیه یه جایی تصادفی دهنت باز کنی و همه چیز لو بدی. اونوقت چه اتفاقی برای من میفته؟فکر میکنی تهیونگ میذاره از این مسئله قسر در برم؟نه! اون هردومون به خاطر مرگ بچه اش می‌کشه. و من احمق بیشتر از خودم نگران جون توام، میفهمی؟"

"ممنون که نگرانمی، ولی من میتونم از عهده ی اینکار بربیام. وقتی جنین اون امگای حرومزاده از بین بره من هم بی سر و صدا از اینجا میرم انگار که اتفاقی نیفتاده و تهیونگ..اون هیچوقت نمیفهمه مقصر سقط شدن بچه اش کیه، یعنی کاری میکنم پسرعموش به خاطرش سرزنش کنه. چطوره؟ نقشه ی بی نقصیه، نه؟"

لزوما لازم نبود اون فردی که نگرانش میشد تهیونگ باشه، بتا بعد از شنیدن حرف های یونگی حس خوبی پیدا کرد، اتفاقی که این روزها به ندرت در زندگیش میفتاد و چه‌ خوب میشد اگر تهیونگ هم همین اعتراف در مقابلش میکرد.حتی یک جمله ی کوتاه از زبان اون پسر تمام غم هایی که در دلش لونه کرده بود را از بین میبرد‌.

"با دارو؟این نقشه ی بی نقصی بود که تمام مدت در مغز خوشگلت می کشیدی؟ این خطرناکه کوک، ممکنه جیمین هم بکشه"

"پس میخوای چیکار کنم؟دست روی دست بذارم و بدنیا اومدن اون بچه رو تماشا کنم؟میدونی اگه این اتفاق بیفته چی میشه؟برای همیشه تهیونگ از دست میدم. این وسط مرگ اون امگای احمق چه اهمیتی داره؟"

تمام حقه‌ های بتا برای اغوا کردن پسر دیگر به کلی از ذهنش پاک شد. خواسته اش حالا تغییر کرده بود، تصمیم داشت تا جای ممکن از الفا دور بشه، از همین رو دستاش عقب کشید هرچند موفقیت مکانی بدنش چندان تغییری نکرد. هنوز می تونست صدای نفس های نامنظم و بلندش را بشنوه.

"به درک که از دستش میدی، یادت میاد چه قولی بهم داده بودی کوک؟"

بدنبال سوال الفا سکوت سنگینی بینشون به جریان افتاد. در حالیکه بتا همه ی تلاشش را برای به یاد اوردن قرارهایی که پیش از شروع این بازی کثیف باهم گذاشته بودند را میکرد، در این بین یونگی با لبهای بسته و چشمهایی که چهره ی جونگکوک منعکس میکردند بهش خیره شده بود. طی این مدت هرچند کوتاه هیچ کس کمترین سعی برای شکستن سکوت نکرد جز گنجشگ هایی که قصد ترک محوطه را نداشتند.

"یادت نمیاد، نه؟"

نفرت انگیز ترین بخش ممکن این بود که جونگکوک به سکوتش ادامه میداد چرا که لابلای افکار بهم ریخته اش قادر به پیدا کردن روزی که دنبالش میگشت نبود‌. هر از گاهی چند کلمه ی بهم ریخته و گنگ به ذهنش میرسید ولی مطمئنا با به زبان آوردنش تنها به فرصیه ی خنگ بودن خودش دامن میزد به همین خاطر حرفی نزد.

"خیلی خب بذار من بهت یاداوری کنم، بهم قول داده بودی هر اتفاقی هم بیوفته از این قضیه دور میمونی، تو همه چیز به من واگذار کردی، اگه قرار باشه کسی حذف بشه من با کمال میل انجامش میدم پس دیگه دردت چیه؟چرا اون قرصا رو به جیمین دادی؟"

الفا با تمام توانی که داشت به بازوهای لاغر بتا چنگ زد، در حالیکه کنترل خشمش از دست داده بود ناخواسته ناخن هاش در پیراهنش فرو برد. شاید صدمه زدن به عشقش هیچوقت در الویت اصلیش نبود ولی مگر ممکن بود در مقابل اعمال سرکشانه اش ساکت نشست و تماشا کرد؟

"درسته، قول داده بودم ولی اونموقع پای هیچ بچه‌ای درمیون نبود لعنتی. میدونی چیه؟ من طاقت دیدن تهیونگ با اون عوضی رو ندارم. کاش میشد هردوشون به جهنم فرستاد. مطمئنم بعد از مردن مرگ جفتشون الفای دوست داشتنیم دوباره به جایی که تعلق داره برمیگرده یعنی کنار من. هرچند دیر یا زود این اتفاق میفته"

حلقه های کوچک و نامرئی اشک به مرور اطراف چشمهای بتا جمع شدند. اون دیوانه وار فریاد میکشید و به دست هایی که روی بازوهاش نشسته بودند چنگ میزد، انگار که عقلش به کلی از دست داده بود، هیچ تسلطی روی اعمالش نداشت‌. در پی صدای بلندی که در محوطه اکو میشد هر آن امکان داشت توسط خدمتکار های دیگر ردیابی بشن.

"تهیونگ، تهیونگ. کافیه دیگه. پس من چی؟ کی میخوای بفهمی من تنها حامیتم؟اون الفای احمق تنها کسی نیست که تو داری"

برای ارام کردن بتا هم که شده جثه ی کوچکش در اغوش گرفت و نوازشگرانه دستی روی سرش کشید. دردی که جونگکوک میکشید قابل درک بود، یونگی به خاطر این از پسر نفرت پیدا نمیکرد. اونها به نوعی شبیه به همدیگر بودند، الفا عاشق بتا بود و اون عاشق کس دیگر. درست شبیه چرخه ای بی پایان.

"تهیونگ بهم برگردون یون، خواهش میکنم، من بدون اون نمیتونم زندگی کنم"

بغضی به مراتب سنگین تر از روزهای قبل به گلوش چنگ انداخت. هر لحظه امکان داشت این سد بشکنه و بتا در صدای گریه های خودش خفه بشه ولی نوازش های یونگی مانع این عمل میشد. اون پسر مثل همیشه کنارش بود، اهمیتی نمیداد اگر جونگکوک کس دیگری را میخواست یا احساستش پس میزد، به هرترتیبی بود کنارش میموند. بتا از آغوش الفا خارج نشد بلکه با کمال میل قبولش کرد.

"من روی قولم هستم و میمونم. نگران نباش! فقط ازت میخوام دستات به خون کسی اغشته نکنی. بذار من اینکارو برات بکنم. من جیمین یا هر کس دیگه ای که بخوای از بین میبرم فقط تو دخالت نکن، باشه؟"

برخلاف تمایل هردو برای فاصله گیری از اغوش هم جدا شدند. هرچند یونگی خیلی زود از انجام اینکار پشیمون شده بود، هیچ چیز برای الفا دردناک تر از دیدن چشمهای اشکی و گونه های خیس بتا نبودند. دست هاش دو طرف صورت پسر گذاشت و به کمک هردو‌ شستش قطراتی که به ارومی به پایین میچکیدند را پاک کرد.

"باشه، دیگه خودسرانه کاری انجام نمیدم اما ازت خواهش میکنم هرچه زودتر نقشه رو اجرا کنی، فقط دو هفته تا مراسم باقی مونده"

"دو‌ هفته فرصت خوبیه تا مقدمات فرار فراهم کنم کوک، تو فقط صبر کن و ببین چطور مراسم ازدواج دوست پسرت بهم میزنم"

لبخندی به تلخی زهر روی لبهای الفا نشست. حال و روز بهتری نسبت به پسر مقابل نداشت با اینحال نگذاشت متوجه چیزی بشه. پشت نقاب همیشگیش مخفی شد، یونگی که مثل برادر بزرگتر مراقب جونگکوک بود. هرچند این رابطه هیچ شباهتی به رابطه ی دو برادر نداشت، بتا برای اون همه چیز بود.

"یه درخواست دیگه ازت دارم"

بتا نفس عمیقی کشید، تقریبا سینه اش از هوای کهنه خالی شد. به ظاهرا اعتماد به نفس گفتن چیزی که در ذهنش میگذشت را نداشت، از طرفی چندان از قبول درخواستش از سمت الفا مطمئن نبود. یونگی مثل همیشه نرم و مهربون رفتار نمیکرد گاهی خشن تر از بقیه ی لحظات به نظر میرسید به خصوص وقتی که بوی دردسر به مشامش میرسید.

"چه درخواستی؟ هرچی جز کشتن جیمین باشه قبول میکنم"

این چندمین باری بود که الفا تلاش میکرد بتا را راضی به عقب نشینی کنه، اما انگار قرار نبود به سادگی شکست بپذیره. کلافه از تکرار حرفهای پیشین به موهاش چنگ زد، همه ی این مدت به جونگکوک خیره شده بود.

" قوطی قرصا رو بهم برگردون"

یکی از دست هاش در مقابل یونگی دراز کرد، مصمم بود تا دارویی که برگ برنده اش محسوب میشد را از چنگش در بیاره. مطمئنا روزیکه شریک جرمش مثل یک ترسو از تصمیمش منصرف میشد بتا خودش دست به کار میشد و امگا را از سر راه برمیداشت.

"برای چی؟"

"چون مال منن، کلی پول بابتش پرداخت کردم"

بتا همراه با ابروهای درهم گره خورده قوطی را پشت سرش مخفی کرد. اینبار حتی اگر تحت فشار هم قرار میگرفت چیزی که به اینده ی هردوشون ضربه میزد را به پسر برنمیگردوند. محتوای اون ظرف تنها چند قرص ساده ی سقط جنین نبودند، ممکن بود موقعیت شغلی و اجتماعی الفا را به خاطر بندازه.

"مگه چقدر قیمتشه؟"

"خیلی!"

خشم و عصبانیت چند لحظه ی پیش در یک آن جای خودش را به تعجب داد. جونگکوک در این شرایط بحرانی هم دست از فکر کردن به پول برنمیداشت، علاوه‌ بر این با کله شقی تمام درخواست پس گرفتن دارو داشت، اما یونگی هم در این مورد دست کمی از خودش نداشت. بتا با لجاجت قوطی را بین انگشتاش فشار داد. هر اتفاقی هم میفتاد هیچوقت اون را به پسر برنمیگردوند شاید به خاطر این بود که نمیخواست چشمهای زیبا و پر از امید امگا برای همیشه بسته بشن، کسی که مستحق مرگ بود جیمین نبود‌.

"بگو چقدر بهش پول دادی، هرچقدر که باشه من باهات حساب میکنم"

"پول نمی‌خوام یون. اون دارویی نیست که به این اسونی بشه از داروخانه خرید، مجبور شدم برای بدست اوردنش با یه دکتر بخوابم"

بتا بهت زده و گیج چند بار پلک زد، باور کردن اینکه جونگکوک بی پروا این کلمات به زبان میاورد سخت بود حتی احساسات یونگی را هم در نظر نگرفته بود. با لبهایی درهم فشرده و دست هایی که از خشم مشت شده بودند به پسر مقابل نگاه کرد‌. برای یک لحظه هم که شده نمیشد چشم ازش برداشت، اینبار از روی علاقه انجامش نمیداد تنها منتظر شنیدن جمله ی مبنی بر عذرخواهی بود با اینکه هیچ حس پشیمانی هم در چهره اش دیده نمیشد.

"لعنت بهت، چرا اینکارارو میکنی؟ مگه تهیونگ دوست نداری؟"

پوزخندی تمسخر امیز گوشه ی لب بتا نشست، ذرات گردوخاک با وسواس خاصی از روی کتش تکاند و دوباره به یونگی نزدیک شد. اون رایحه ی شیرین یک امگا را نداشت ولی عطر تنش الفا را به مرز جنون کشاند.

"من دیوانه وار عاشقشم اما ما علنا ازدواج نکردیم، کردیم؟ تعهدی هم بهم ندادیم، ضمنا اینکار به خاطر به دست اوردنش کردم"

"این کاری که کردی رو توجیه نمیکنه، تو باید بیشتر به عشقت وفادار بمونی"

اینبار دست های بتا روی پهلوها و بعد سینه ی عضلانی الفا خزیدند، حرکتی که نفس را در گلوی پسر حبس کرد. تمام توانش برای مقاومت به کار گرفته بود، دوست داشت در این بازی ناعادلانه برنده خودش باشه اما مگر میشد در برابر جذابیت جونگکوک ایستاد؟ اون میدونست چطور باید غریزه ی جنسی یک الفا را بیدار کنه، لحظه ای که زانوهای بتا بین پاهاش فرو رفت احساس خفگیش شدت بیشتری گرفت. با اینکه دوران راتش هفته ی پیش گذرانده بود بازهم فرومونهاش هرچند به مقدار کم در هوا پخش میشد.

"پس بذار آستانه‌ی تحملت بسنجم، تو چقدر میتونی وفاداریت به جیمین اثبات کنی؟"

الفا در سکوت مشغول گاز گرفتن لبش شد. سنگینی حرفهای تلنبار شده روی قلبش حس میکرد‌. اون نه در گذشته و نه حال از علاقه ای که به جونگکوک داشت حرف نزده بود، چرا که از عشق جنون امیزش به تهیونگ باخبر بود از طرفی نمیخواست دوستیش به خاطر این مسئله دچار تزتزل بشه. حتی در همین لحظه که توسط پسر اغوا میشد هم تلاشش به کار میگرفت تا در مقابل فاش کردن احساساتش بایسته.

"مزخرفه، من سرسوزنی به جیمین علاقه ندارم و تو این رو بهتر از هر کس دیگه ای میدونی"

"البته! باید این بهم نشون بدی یون"

مژه های بلند بتا روی هم کوبیده شدند، حالتی شبیه به تمسخر اعترافی که الفا کرده بود. درست طبق گفته های یونگی از همه چیز باخبر بود، با اینهمه دست از بازی کردن با عواطفش نکشید. این تازه شروع بازی شیرین با دوست قدیمیش بود.

"هرچقدر که میخوای مقاومت کن، من هرطور که شده این دیوار می شکنم، نه فقط در مورد تو بلکه تهیونگ هم همینطور. هیچ کس نمیتونه من رو نادیده بگیره"

بدنبال لبخندی شیطانی لبهای خشک و کبود الفا را بوسید. یونگی هیچ حرکتی برای همراهی با پسر نکرد، انگار که این اجباری ترین بوسه ای بود که در طول زندگیش تجربه میکرد اما واقعیت این بود که از اعماق قلبش جونگکوک را میخواست حتی اگر انگشت هاش لا به لای موهای نرمش نمی خزیدند.

***
پسر با قدمهایی بلند و لبخندی پیروزمندانه وارد ساختمان عمارت شد، طی این مدت تمام توجهش به قوطی سفید رنگی بود که در دستش محکم نگهداشته بود. البته بدست آوردنش به همین اسونی نبود، مجبور شده بود برای پانزده دقیقه به معاشقه با یونگی ادامه بده. به هرحال از اینکارش پشیمون نبود چرا که ماموریتش را به بهترین نحو ممکن انجام داده بود. اول قصد برگشتن به اتاق جیمین کرد، قرار بود قرص هایی که بهش داده بود را بیصدا روی میزش بذاره‌ اما با شنیدن صدای بم الفا متوقف شد. و بعد با عجله خودش را پشت یکی از ستون ها مخفی کرد.

"باید این سوپ بخوری جیمین"

"نمیخورم، چندبار این رو باید تکرار کنم، اصلا از کی تابحال نگران غذا خوردن من شدی؟"

الفا با سماجت دوباره قاشقی که محتوایی جز سوپ سبزیجات نداشت به لبهای نیمه باز امگا نزدیک کرد، در مقابل جیمین مدام با عقب کشیدن سرش از اینکار سر باز می‌زد.

"نگرانت نیستم، فقط نمی‌خوام یه تکه چوب خشک روز عروسی همراهیم کنه. مگه ندیدی دوستهای پدربزرگ چه جور ادمهایی بودن؟حراف و شایعه پراکن. ممکنه بگن عروس من سوءهاضمه داره یا معتاده. تو که نمیخوای به تصویر بی نقص این خانواده صدمه بزنی، میخوای؟"

"تصویر بی نقص این خانواده کوچکترین اهمیتی واسم نداره تهیونگ، این در مغزت فرو‌ کن، من این سوپ نمیخورم، تنهام بذار"

اون دو پسر طبق معمول مبحثی تازه ای برای شروع جروبحث پیدا کرده بودند در حالیکه جونگکوک از شنیدنشون خسته به نظر میرسید.

"باید بخوریش وگرنه از بیرون رفتن محروم میشی"

"لعنتی..خیلی خب. میخورمش"

الفا دوباره با اصرار بیجا قاشق به صورت پسر نزدیک کرد، امگا با ابروهای گره خورده نگاهی که پیامی جز نفرت نداشت لبهاش از هم فاصله داد. چشمهای پسر مقابل در عکس‌العمل درخشید، از اینکه امگا را مطیع میدید خوشحال به نظر می رسید. در این فاصله لبخندی دندونما هم به جیمین هدیه داد، لبخندی که مسبب شعله گرفتن خشم جونگکوک شد.

"بخندید، به هردوتون نشون میدم برنده ی این بازی کیه"

صدایی شبیه به دندان قرچه از دهان بتا خارج شد، همزمان دستهای مشت شده در قعر جیبش فرو برد و بی انکه نگاهی به اون زوج نفرت انگیز بندازه به سمت پله ها قدم برداشت. اطراف به دقت وارسی کرد و بعد از اینکه کسی رو در نزدیکیش ندید وارد اتاق امگا شد.

در ابتدا تصمیم به برگرداندن چیزی که متعلق به پسر بود گرفت، قوطی قرص ها روی میز گذاشت اما زود برداشت. چندان در مورد موافقت جیمین درباره ی سقط جنین مطمئن نبود‌، به هرحال جوابی هم ازش دریافت نکرده بود. لبهاش محکم روی هم فشرد و برای لحظه ای کوتاه در افکار بی سر و تهش غرق شد.

نمیدانست برای کنار زدن رقیبش چه کاری انجام بده، بیشتر دوست داشت با دستهای خودش موجود مزاحمی که روی زندگی شیرینش سایه انداخته بود را حذف کنه با اینحال نمیشد قولی که به یونگی داده بود را بشکنه. همه چیز به طرز عجیبی بهم ریخته بود و کاری از دستش ساخته نبود. کلافه به موهاش چنگ زد، سردرگم به نظر میرسید همینطور جنونی کشنده در چشمهاش دیده میشد.

بتا تنها دو روز برای به یونگی فرصت داده بود تا شرایط به حالت نرمال برگردانه، وقتی این اتفاق نمیفتاد خودش برای حذف فیزیک بچه و شاید امگا پیشقدم میشد. در عکس‌العملی ناخواسته پوزخندی شیطانی گوشه ی لبش جا گرفت. حتما چهره ی تهیونگ وقتی خبر سقط شدن جنین را می شنید دیدنی میشد، در این بین کسی جز بتا نمیتونست مرهمی روی غم های الفا باشه.

چند دقیقه ای بیشتر در سکوت و تاریکی اتاق گذراند و بالاخره رضایت به خروج گرفت. بتا منتظر اون روز بود، روزی که با خنجر مسمومش قلب امگا را از سینه اش بیرون می کشید و الفای درمانده محکوم به تماشا کردن این تصویر تلخ بود.

***
روزها بعد از دیگری و به سرعت برق و باد میگذشتند. طی این مدت تمام خدمتکارهای عمارت مشغول آماده سازی تدارکات بودند. البته کارها به نسبت قبل بیشتر شده بود. الفا نیمی از وظایف رو به شرکت مشهوری در زمینه برگزاری مراسمات سپرده بود. هرروز وسایلی تازه برای چیده شدن به عمارت فرستاده می‌شد.

صندلی و میزهایی مدرن به تعداد مهمانها در باغ بزرگ به چشم میخورد، انها با رومیزی های مشکی رنگ و ربانهای سفید تزیین شده بودند. در گوشه ای دیگر برای سرو غذاها میزی کشیده همراه ظروف شیشه ای چیده شده بود.

در همه جای عمارت چراغ بود و بادکنک هایی که در فراز اسمون پرواز می‌کردند. حس و حالی که غم را از اون خانه دور میکرد اما برای جیمین همه چیز مثل گذشته بود به لبه ی پنجره تکیه داده بود و منظره ی نه چندان دوست داشتنی بیرون را تماشا می‌کرد، با این وضعیت شانس چندانی هم برای ملاقات با یونگی نداشت. گرچه بتا هم کمتر در اطرافش می پلکید و بیشتر درگیر کمک کردن به بقیه خدمتکارها بود. با اینهمه جیمین گهگاهی به طور مخفیانه و از دور به نیمرخ جذاب پسر خیره میشد.

هوایی که روی سینه اش سنگینی میکرد را به یکباره بیرون فرستاد. انتظار سخت بود، سخت تر از چیزی که فکرش را میکرد. اما از این بابت نه ناراحت بود و نه غر میزد. حاضر بود تمام عمرش را این بار رو به دوش بکشه و در اخر با یونگی همراه بشه. اون پسر ارزش همه چیز را داشت. حتی زمزمه ی اسمش هم قلب کوچک امگا را به تپش مینداخت. بدنبالش لبخندی کمرنگی لبهاش قاب گرفتند.

"ارباب جوان در اتاقید؟"

"من اینجام، بیا تو"

در همین حین ضربه ای محکم به در کوبید شد و صدای مردی در اتاقش پیچید. امگا به اجبار از پنجره فاصله گرفت، لباسش را مرتب کرد و به سمت منشا صوت برگشت. طولی نکشید تا خدمتکاری جوان به سرعت وارد اتاق شد، اولین چیزی که توجه جیمین را جلب کرد. چند دست لباسی بود که مثل همیشه با کاور طلایی پیچیده شده بود.

"لباساتون اوردم اقا"

پیش از اینکه لبهای امگا از هم باز بشن خدمتکار پیش دستی کرد و همراه لباسها به سمت تخت قدم برداشت. هیچ تعریف و تمجیدی از دوخت یا جنس پارچه اش در کار نبود، عکس العملی شتابزده که همیشه از جانب سوهیون صورت میگرفت. ناخواسته انتهای پیراهنش در مشتش فشار داد. زمان نه چندان کمی از اخرین باری که دیده بودش میگذشت. هرچند مشکلات زیادی بینشون وجود داشت ولی دلش به شدت برای پسر پرحرف تنگ شده بود. گذشت زمان هم این دلتنگی را بیشتر میکرد‌.

"دوباره عمو اینها رو سفارش داده؟"

چند چین عمیق بین ابروهای امگا جا گرفت، عموش همیشه در کارهای شخصیش دخالت میکرد حتی در انتخاب لباسهای تنش حتما اینبار هم قرار بود با پوششی که انتخاب خودش نبود وارد محراب بشه.

"نه، ارباب شخصا لباسها رو براتون انتخاب کردن"

"کی؟تهیونگ؟"

در چهره ی رنگ و رو رفته اش میشد نشانه هایی از تعجب را دید. این اولین باری بود که همچین چیزی به گوشش میخورد. جای تعجبی هم نداشت چرا که الفا به ندرت در این مسائل دخالت میکرد.

"بله"

خدمتکار با جواب مختصری به سوالهای بی پایان امگا خاتمه داد. هرچند چیز زیادی درباره ی جزییات خرید یا ارسال لباسها نمی‌دونست، در اصل این تهیونگ بود که با اشتیاق تمام بوتیک های شهر زیر پا گذاشته بود.

"خیلی خب، تو میتونی بری"

بیصدا تعظیم سر خدمتکار و رفتنش را تماشا کرد‌. انقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه بسته شدن در نشد. انگشت های خیسش در هم فرو برد و با اضطراب مشغول جویدن لبش شد. برای امگا دیگر انتخاب لباسش توسط الفا کوچکترین اهمیتی نداشت، اون می ترسید، از اینکه اخرین شانس فرارش تبدیل به خاکستر بشه. پلکهاش روی هم گذاشت و محکم بهم فشار داد. هنوز امیدی به نجات در قلب وجود داشت. حتما یونگی اینکار انجام میداد، و جیمین تا لحظات پایانی پیش از مراسم منتظرش میموند.

***
همزمان با غروب افتاب جمعیتی که در باغ عمارت در حال رفت و امد بودند به مرور کاسته شد. به ندرت میشد کسی رو در حال جا به جا کردن صندلی یا میزها دید. اغلب برای خوردن شام به خانه هاشون برگشته بودند. در این بین خبری از الفا نبود، اون زمان بیشتری بیرون از عمارت میگذراند، البته اینبار برای خوشگذرانی نبود.

این بهترین شانسی بود که برای باغبون بوجود اومده بود. دستپاچه نگاهی به اطرافش انداخت، دنبال سنگی کوچک روی زمین میگشت و بالاخره بعد از ثانیه ها خیره شدن لابلای بوته ها اون را پیدا کرد. نفس عمیقی کشید و بی درنگ به سمت پنجره پرتش کرد. سنگ محکم به شیشه کوبیده شد، صدایی نه چندان بلند در حیاط پیچید. یونگی در انتظار دیدار با امگا چند قدمی عقب رفت، لحظاتی صبر کرد. مطمئن بود اون پسر مشتاقانه منتظر دریافت نشانه ای جانب بتا باشه.

زمان زیادی از اینکار نگذشته بود که امگا را پشت پنجره دید. اونها بیصدا بهم خیره شدند، چشمهای پسر از خوشحالی می‌درخشیدند و انگار جیمین تنها کسی بود که دلش برای بتا تنگ شده بود. در مقابل یونگی با خونسردی دستهاش در جیبش فرو برد و چیزی زمزمه کرد.

"حالا وقتشه"

امگا با لبخندی شیرین سر تکان داد و باعجله از جلوی پنجره کنار رفت‌. کاغذی تا شده را از جیبش بیرون اورد و روی میز گذاشت. تمام حرفهایی که در قلبش سنگینی میکردند را داخلش نوشته شده بود. از دلهره هایی که این سالها تجربه کرده بود تا لحظاتی که شیرینیش هنوز زیر دندان احساس میکرد.

"خداحافظ پسرعمو"

به ظاهر احساساتی شده بود، این عجیب به نظر میرسید. حلقه های گرم اشک اطراف چشمش با پشت دست پاک کرد و دستش را به ارومی عقب کشید.

روزهای سختی رو در عمارت عموش سپری کرده بود، هرچند این اواخر کمی بهش خوش گذشته بود البته تا پیش ورود جونگکوک به عمارت. به هرحال هرچی که بود دیگر نمیخواست به گذشته برگرده. تنها چیزی که امگا بهش فکر میکرد اینده بود و بچه ای که در شکمش داشت.

ناخواسته نقطه ای که جایگاه زندگی فردی تازه شده بود را لمس کرد، ظاهرا قرار بود عمارت با یادگاری الفا ترک کنه.

لحظه ای بعد در باز شد، مردی تماما سیاهپوش وارد اتاق شد، کسی که از جانب باغبان فرستاده شده بود‌ امگا را همراه خودش به بیرون از ساختمان برد.

حالا اتاق خالی از هیاهو و صدای نفس های پسر شده بود.




Continue lendo

Você também vai gostar

10.7K 158 7
obanai angst and giyuu angst!! This story is complete
4M 168K 63
The story of Abeer Singh Rathore and Chandni Sharma continue.............. when Destiny bond two strangers in holy bond accidentally ❣️ Cover credit...
80.9K 3.2K 29
serendipity (n): finding something good without looking for it
2.6M 150K 48
"You all must have heard that a ray of light is definitely visible in the darkness which takes us towards light. But what if instead of light the dev...