زیباترین عصر تابستانِ آقای دارچین
Whispers of "Are you sure?"
"Never have I ever before.."★
تو و ملانی روی زمین نشسته بودید وقتی بهتون نزدیک شدم. من معمولا به ملانی حسادت نمیکردم. اون میدونست من و تو همدیگه رو دوست داریم و همین برام کافی بود. چون اون دیگه کاری باهات نداشت. ولی گاهی فکر میکردم.. وقتی تو سوفی رو کنار من میبینی چه حالی بهت دست میده؟.. این خیلی سخت بود و منم قبولش داشتم. و تا جایی که ممکن بود سعی میکردم از سوفی دوری کنم. ولی اون این اجازه رو بهم نمیداد.
دست سوفی دور بازوم پیچیده شد و من واکنشی نشون ندادم. نمیدونم چرا اون لحظه فقط میتونستم تو و ملانی رو ببینم که چطور اون سعی داشت به موهات دست بزنه و اونا رو برات مرتب کنه ولی تو اجازه نمیدادی. این خیلی عصبیم میکرد.. مگه ملانی نمیدونست تو من و دوست داری؟ چرا میخواست تا این حد بهت نزدیک بشه؟ یه نگاه به سوفی کردم و دیدم از چیزی که فکر میکردم خیلی نزدیک تر بهم ایستاده. با آشفتگی بازوم رو از حلقه دست هاش بیرون کشیدم و سعی کردم بهونه ای برای نگاه غم دارش بتراشم.
-دستم درد میکنه.
_آها..
اون داشت با لبخند به شما نگاه میکرد و من با اخم های در هم رفته. عصبانیتی که داشت توی رگ هام میجوشید.. طبیعی بود؟ اینطور فکر نمیکنم. هر لحظه ممکن بود بی توجه به سوفی و ملانی و استلایی که برای عوض کردن حال روحیش مجبورش کرده بودیم باهامون به علفزار بیاد و اونطرف روی یه نیمکت چوبی نشسته بود و کتاب میخوند، دستت رو بگیرم و از اونجا ببرمت.
و خیلی طولی نکشید تا عصبانیتم از رگ هام شروع به فواره زدن کنه. وقتی اون دختر شروع به زدن حرف های مسخره راجب تو کرد..
☆<<★
_اون دو نفر خیلی به هم نمیان؟ باید با هم ازدواج کنن؟ اما جونگکوک پسر ثروتمندی نیست.. نمیدونم پدر ملی چطور میتونه اون رو به جونگکوک بده.. ولی ملی و جونگکوک خیلی-
سوفی نتونست حرفش رو ادامه بده وقتی بازوش توسط تهیونگ فشرده شد.
-هیچ وقت.. جرعت نکن اسم جونگکوک رو با کسی توی یه جمله بذاری.
تهیونگ دندون هاش رو به هم فشار میداد و با عصبانیتی که سعی داشت با صدای آرومش کنترلش کنه کلماتش رو بیان میکرد و همزمان حلقه دستش رو دور دست سوفی تنگ تر میکرد تا جایی که تونست به هم پیچیدن چهره سوفی رو بخاطر درد و فشار دستش ببینه، اون رو با خشم ول کرد و باعث شد سوفی کمی عقب بره.
تهیونگ اهمیتی براش نداشت اگه سوفی یه زن بود. اون از سوفی متنفر بود و میتونست همون لحظه اون دختر رو به قتل برسونه.
بدون توجه به دختر که به نقطه ای خیره شده تا اتفاقی که افتاد رو تجزیه کنه، سمت جونگکوک که پیش ملانی نشسته بود رفت و بدون گفتن کلمه ای دستش رو گرفت. وادارش کرد بلند شه و اون رو دنبال کنه. ملانی و سوفی هردو به اون دو نفر نگاه میکردن. سوفی با تعجب و ملانی با خشم. اون دختر تمام تلاشش رو میکرد تا چیزی در مورد اون دو نفر لو نره.. اما آخرش اونها همه تلاش هاش رو با بی احتیاطی به باد میدادن.
ملانی نگاهی به استلا که با دنبال کردن دور شدن اون دو پسر با نگاهش، سرش رو دوباره پایین انداخت و بی توجه به همه چیز به کتاب خوندنش ادامه داد و بعد سوفی انداخت و با دیدن وضعیت آشفتهش به سمتش رفت و جلوش زانو زد.
_خوبی سوفی؟
اما سوفی نگاه سردی بهش کرد و با شگفتی جوابش رو داد
_ملی من.. اصلا از کار تهیونگ خوشم نیومد. اصلا کارش رو دوست نداشتم.
سرش رو سمت جایی که تهیونگ و جونگکوک کمی پیش از نگاه محو شده بودن چرخوند و دوباره حرفش رو تکرار کرد. اما این بار پوزخندی هم روی لب هاش شکل گرفته بود.
☆>>★
☆<<★
+کجا میکشونیم؟.. ته-
حرفش با هل داده شدنش به سمت دیوار نا تموم موند و با تعجب به تهیونگ نگاه کرد.
-مگه بهت نگفته بودم نذار اون دختر بهت نزدیک بشه جونگکوک؟
جونگکوک که فهمید قضیه از چه قراره خودش رو کمی جمع تر کرد و با نگاه خشکش جواب داد.
+راجبش حرف زده بودیم.
و خواست راهش رو بکشه و بره اما تمام متوقفش کرد.
-تو کاری میکنی کودن هایی مثل سوفی راجبت نظر بدن! من اون دختر و زدم و اگه اون بره به مادرم چیزی بگه، کارمون تمومه جونگکوک. بهش نزدیک نشو چون این قرار نیست به جاهای خوبی ختم شه.
و رفت..
جونگکوک احساس بیچارگی میکرد. این احساس رو توی دوازده سالگیش هم تجربه کرده بود. وقتی تهیونگ بدون هیچ حرفی راهش رو کشید و رفت.. سوفی قرار نبود کاری کنه مگه نه؟ تهیونگ این اجازه رو بهش نمیداد.
☆>>★
دو روز گذشت و ما همدیگه رو ندیدیم.
من مریض شده بودم و نمیخواستم تو چیزیت بشه. برای همینم بود که نمیخواستم ببینمت.. ولی تو فکر میکردی من هنوز ازت عصبانیم. پروانه کوچولو ی بانمک..
نمیدونم چطور تونستی دو طبقه رو مخفیانه بیای بالا ولی شیوهت برای پایین رفتن و دوست داشتم.. تو ملانی رو زیر اتاقم با یه نردبون گذاشته بودی.. تو من و با کارهات به وجد میاوردی! فکر میکردم این فقط منم که حاضرم برای تو هرکای بکنم.. ولی هیچوقت نتونستم به اندازه ای که تو من و دوست داشتی دوست داشته باشم..
اون روز تو تمام روزت رو با شادی پیش من گذروندی، ولی پروانه من اگه من و تو اون روز همدیگه رو نمیدیدیم، الان باز هم میتونستیم پیش هم باشیم؟ میتونستیم مگه نه؟
☆<<★
-دلم براش تنگ شده.. بنظرت باید برم پیشش؟
با چرخی که پروانه آبی رنگ نورانی توی اتاق تهیونگ زد و بعد روی نوک انگشتش نشست، تهیونگ سرفه ای کرد و بعد پوفی کشید.
-مریضش میکنم نه؟ آخه میدونی.. آخرین بار خیلی بد باهاش حرف زدم. اگه حالم خوب بود براش کلی بابونه میبردم.. به نظرت از دستم ناراحته؟
با به صدا در اومدن در اتاق، تهیونگ سرش رو سمت در برگردوند و چشم هاش رو برای هرکسی که پشت اون بود چرخوند. وقتی دوباره به دستش نگاه کرد، پروانه رفته بود. اون پروانه از آدما خوشش نمیاومد. خب شاید چون اون پروانه جونگکوک بود. یه فکر برای تسکین دادن درد دلتنگیش که همیشه پیشش حاضر بود.
دوباره تقهای به در خورد و تهیونگ با اعصاب خوردی داد زد
-مگه نگفتم حالم خوبه؟ دکتر نمیخوام. برش گردونید.
و بعد سرش رو توی ملحفه سفید رنگ و نرم با گل های قرمز روش مخفی کرد. نمیخواست کسی رو ببینه اما تونست صدای در رو بشنوه که به آرومی باز و بعد از لحظه ای بسته میشه. بعد از اون صدای قدم های آهسته ای توی اتاقش پیچید. حتما استلا بود و قرار بود یه مسخره بازی جدید سرش در بیاره. با نزدیک شدن صدای قدم ها محکم ملحفهش رو کنار زد و با نیم خیز شدنش روی تخت، داد زد.
-مگه نگفتم هیچکس-
اما با نشستن دستی رو دهانش، ادامه حرفش رو قورت داد و چشم هاش گرد شد. با دیدن جونگکوک روبهروش که با اضطراب به در نگاه میکرد و زیر لب هیس میکرد، چشم هاش گشاد تر همشدن.
جونگکوک سرش رو سمت تهیونگ برگردوند و زیرلب بابت عجول بودن پسر غر زد.
تهیونگ اول فکر کرد اون یه خیاله اما وقتی جونگکوک بهش نگاه کرد فهمید اونپسر پروانه واقعیشه.
دستش رو روی دست جونگکوک گذاشت و به آرومی اون رو از جلوی دهانش کنار کشید.
+باید آروم تر باشی تهیونگ.. تو همیشه با همه اینجوری رفتار میکنی؟
جونگکوک با تندی گفت و تهیونگ متوجه دلخوریِ پسر نسبت به خودش شد. با لبخندی که به خاطر دیدن پسر روی لب هاش به وجود اومده بود، خودش رو عقب تر کشید تا برای نشستن اون روی تخت جا باز بشه.
-چطوری اومدی اینجا..
+راحت نبود. اما کسی که ازش متنفری کمکم کرد.
تهیونگ با تعجب به پنجره کنار تختش که جونگکوک بهش اشاره میکرد نگاه کرد و اون رو باز کرد. سرش رو پایین انداخت و ملانی رو دید که پایین اتاقش، با یه نردبون که به پنجرهش ختم میشد، ایستاده و برای تهیونگ دست تکون میداد.
لبخندی زد و با بستن پنجره، دوباره سر جاش نشست.
اخم های جونگکوک در هم بود اما برعکس چهرهش که خوشحالیش رو نشون نمیداد، قلبش با بی قراری خودش رو به سینهش میکوبید. تهیونگ دستش رو بالا برد و صورت جونگکوک رو نوازش کرد.
-چرا برام قیافه گرفتی پروانهی من؟
جونگکوک به چشم های تهیونگ نگاه نمیکرد. سرش رو پایین انداخت و به گل های قرمز کوچیکِ روی ملحفه سفید زل زد.
+چرا نمیخواستی بیام پیشت؟
جونگکوک گفت و لب هاش آویزون شد. تهیونگ مطمئن نبود تابحال همچین چهره ای رو از جونگکوک دیده باشه. اون داشت خودش رو لوس میکرد؟
تهیونگ سعی کرد به جونگکوک زیاد نزدیک نشه اما در آخر نتونست تحمل کنه و گول اون صورت مظلوم رو خورد. برای همین جونگکوک رو بغل گرفت و اون رو عقب کشید و مجبورش کرد توی بغلش دراز بکشه.
+چیکار میکنی؟
-هی انقدر خودت و لوس نکن. یه دفعه میبینی چیزی ازت باقی نموندا..
تهیونگ گفت و محکم جونگکوک رو بغل گرفت تا فرار نکنه. با انداختن پاش روی پاهای اون، تقریبا مثل گربه ای شده بود که روی اون پسر دراز کشیده.
جونگکوک جوابی نداد اما با حس بوسیده شدن گردنش، لبخندی روی لب هاش نشست. چیزی که از دید تهیونگ دور موند..
خواست بچرخه و صورت پسر رو ببینه اما تهیونگ اون رو محکم گرفته بود و بهش اجازه تکون خوردن نمیداد.
-من مریض شدم عزیزم.
+ولی حالت خوبه..
جونگکوک بدون اهمیت به حرف تهیونگ به تلاش کردن ادامه داد و در نهایت تهیونگ گره دستش رو شل کرد و جونگکوک تونست سمت تهیونگ بچرخه.
دست راست تهیونگ زیر سر جونگکوک بود و دست دیگهش رو دور کمرش انداخته بود.
+وقتی مریض میشی خوشگل تر میشی..
-تو همین الان به من گفتی خوشگل؟
تهیونگ با تعجب و طلبکارانه گفت و جونگکوک در مقابل، لبخند شیطنت آمیزی زد و با بالا و پایین کردن سرش تایید کرد.
+تهیونگِ من خوشگله و بوی دارچین میده.
-جدی می گی؟.. حتما چون چای دارچین زیاد میخورم.. مهم نیست. شاهزاده ها نباید این حرفارو راجب شوالیه هاشون بزنن. باید بگی تهیونگ من قویه.
+ولی تو قوی نیستی.
جونگکوک بی رحمانه گفت و تهیونگ اخم کرد.
-من قویم.
+نیستی.. نمیبینی چقدر زود مریض شدی؟ کی توی این گرما اینجوری میشه؟
-من به قدری قدرت دارم که تو رو هم به همین روز بندازم.
+واقعا اینکار و میکنی؟
جونگکوک دوباره لب هاش رو آویزون کرد و باعث خنده تهیونگ شد. اون پسر زیادی مظلوم نشده بود؟
جونگکوک رو بیشتر توی آغوشش کشید و همون لحظه بوسه ای روی لب هاش نشست. با تعجب سرش رو عقب برد و به پسر نگاه کرد.
-چهکار میکنی؟
جونگکوک خندید و بی توجه به چیزی، بیشتر بهش نزدیک شد و باعث شد تهیونگ عقب تر بره و جونگکوک لجباز تر میشد. چیزی به افتادنش از تخت نمونده بود که نیم خیز شد و در یک حرکت روی جونگکوک قرار گرفت. دست های جونگکوک رو دو طرف بدنش قفل کرد و سرش رو آروم جلو تر برد. با پایین تر رفتن تهیونگ، لبخند جونگکوک بیشتر کش میاومد.
-مطمئنی؟
تهیونگ توی گوش جونگکوک زمزمه کرد.
+هیچوقت انقدر نبودم.
جونگکوک هم مثل تهیونگ زمزمه کرد. تهیونگ سرش رو کمی پایینتر برد و جونگکوک رو بوسید. عقب کشید و هر دو برای لحظه ای به هم زل زدن؛ بعد از اون زدن زیر خنده و تهیونگ دوباره پیش جونگکوک دراز کشید و اون رو سخت در آغوش گرفت.
هر دو با هم خوشحال بودن و هیچ ایده ای راجب اتفاقاتی که ممکن بود براشون بیفته نداشتن. تهیونگ حالا رویاهای جدیدی رو در سرش میپروروند و جونگکوک میخواست خودش رو با همشون وفق بده.
بی خبر از دختری که با لباس بلند صورتی رنگش، پشت در اون اتاق نفرین شده ایستاده بود و همه چیزهایی که میتونست زندگی اون دو پسر رو به کلی تغییر بده رو شنید.. و زمان زیادی لازم نبود تا یه انسان نابود بشه..
☆>>★
☆<<★
چشم هاش رو با صدای خوردن چیزی به شیشه پنجره کنارش باز کرد و دوباره اونها رو بست. با فکر کردن به فضای تاریک داخل اتاق، شوکه چشم هاش رو باز کرد و نیم خیز شد. شب شده بود؟ کِی خوابش برد؟ سعی کرد بشینه اما بخاطر سنگینی دستی که دور شکمش پیچیده شده بود نمیتونست تکون بخوره.
نگاهی به پسر کنارش کرد که آروم و عمیق خوابیده بود و گاهی زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد. دستش رو با احتیاط کنار زد تا بیدارش نکنه. از پنجره هنوز صدای ضربه میاومد. به آرومی پرده سفید کوتاه رو کنار زد و پنجره رو باز کرد.
_جونگکوک! شب شده.. چیکار دارین میکنین شما دو نفر؟؟ زودباش بیا پایین مردم از خستگی.
ملانی با عصبانیت گفت و پسر در جواب فقط سرش رو تکون داد.
هنوز خوابش میاومد اما نمیتونست بیشتر از این اونجا بمونه. برگشت و دوباره به پسر نگاه کرد. خودش رو جلو کشید و آروم گونهش رو بوسید.
خواست بلند شه که مچ دستش توی دست تهیونگ گیر کرد.
-نرو. من و تنها نذاز..
تهیونگ با صدایی که بابت خوابش بم شده بود گفت.
+الان باید برم عزیزم.. ولی بر میگردم. خیلی زود برمیگردم..
☆>>★
ولی من حرفت و باور کرده بودم پروانهی من. من مثل یه بچه حرف تو رو باور کرده بودم..
چرا گولم زدی؟ چرا وقتی هیچوقت قرار نبود برگردی بهم قول دادی؟..
حالا ما فقط یه خاطره ایم.. خاطره ای که بین ملحفه های تختم گره خورده..