Once Upon: a Daydream |Vk

By _0Anne0_

3K 553 130

روزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک More

فصل اول..★
فصل دوم...★
فصل سوم..★
فصل پنجم..★
فصل ششم..★
فصل هفتم..★
فصل هشتم..★
فصل نهم..★
فصل دهم..★
فصل یازدهم..★
فصل دوازدهم..★
فصل سیزدهم..★

فصل چهارم..★

223 44 10
By _0Anne0_

شبی که اولین پروانه دیده شد

من تونسته بودم برای یه روز تو رو قرض بگیرم! تو رو از درس هات قرض بگیرم.

تو به مهمونی‌های بزرگ و پر زرق و برق علاقه ای نداشتی.. البته شاید هم به اونها علاقه داشتی.. شاید تنها مشکلت آدم ها بودن!

از وقتی که تو رو میشناختم، تو یه فرد جامعه گریز بودی. هیچ‌وقت با کسی حرف نمی‌زدی و جایی نمی‌رفتی که آدم های زیادی دور و برت باشن. هیچ‌وقت توی مدرسه جاهای شلوغ پیدات نمی‌شد. موقع ناهار نبودی. سر کلاس با اینکه همه چیز و بلد بودی اما هیچ‌وقت دستت و برای جواب دادن بلند نمی‌کردی. هیچ‌وقت بحثی رو کش نمی‌دادی و وقتی کسی با تو حرف می‌زد تک کلمه ای جوابش رو می‌دادی..

اما با من نه!

شاید چون من اولین دوستت بودم، شاید چون کنارت زیر سایه درخت دراز می‌کشیدم و می‌خوابیدم، یا باهات توی رودخونه سنگ پرت می‌کردم.. شاید چون بهت اجازه می‌دادم صورتم و طراحی کنی یا قایمکی از خونه بیرون می‌زدم و با تو وقت می‌گذروندم یا واست کتاب می‌اوردم.. یا شایدم فقط چون من و دوست داشتی!.

داستان ما پر از حرفایی بود که به هم نزدیم عزیزم.
شاید اگه بیشتر پیش من می‌موندی.. اگه بیشتر با هم حرف میز‌دیم، الان برای همه اینا جواب قاطعانه ای وجود داشت.. این خیلی ناراحت کننده‌س که تمام فکر من تو بودی ولی راجب خیلی چیز‌ها باهات حرف نزدم.. من یه احمق بودم که فقط بلد بود شعار های‌ بی سر و ته تحویلت بده!.

اون شب، یکی از قشنگ ترین شب های زندگیم بود. قشنگی اون سالن رقص، فقط به خاطر وجود تو بود و تو داشتی به معنی واقعی کلمه زندگیم رو با مالِ من نبودن خراب می‌کردی!.

<<★

اوایل پاییز بود و هوا نسبتا سرد. خانواده کیم کنار خودروی کوچیک و مشکی رنگ، روبروی وایتلند ایستاده و منتظر استلا بودن تا زودتر خودش رو به اونها برسونه.

_تهیونگ تو مطمئنی می‌خوای اون بچه رو با خودت بیاری؟ ببین عزیزم اونجا قرار نیست آدم های عادی یا فقیری مثل اون حضور داشته باشن..

-دیگه این سئوال و ازم نپرس مادر.

تهیونگ اما منتظر استلا نبود. در اصل حتی اگه استلا با اون مهمونی نمی‌اومد هم فرقی به حالش نمی‌کرد. کسی که می‌خواست زودتر بیینه، پسرک شونزده ساله‌ش بود.

کمی بعد استلا رسید و بدون هیچ حرفی رفت و نشست.

می‌خواستن حرکت کنن اما تهیونگ خواهش کرد که یکم دیگه هم اونجا منتظر پسر بمونن. دستهاش رو به همدیگه مالید تا کمی گرم بشه. مشغول قدم زدن بود و از یه طرف ماشین به اون طرف می‌رفت.

+تهیونگ..

تهیونگ به پشت اون ماشین رسیده بود تا اینکه صدای جونگکوک رو پشت سرش شنید. بالاخره اون اومده بود.. لبخندی از روی خوشحالی روی لب هاش نقش بست و سمت اون برگشت.

-هی جونگکوک تو کجا مون-

تهیونگ حرفش رو خورد وقتی جونگکوک رو رو‌به‌روش دید. اون کت پوشیده بود.‌. یه کت مشکی رنگ!. تهیونگ تو تمام عمرش جونگکوک رو بدون شلوار بند دار و پیراهن های سفید رنگش ندیده بود.. و موهاش!.. اون بین موهای خرمایی رنگ زیباش خط انداخته بود و اون ها رو به دو طرف کنار داده بود.. موهای اون پسر همیشه پیشونی‌ش رو می‌پوشوندن!.

-تو داری با من چی‌کار می‌کنی..‌.

تهیونگ به آرومی زمزمه کرد و باعث نگرانی جونگکوک شد.

+چیزی گفتی؟.. چیزی شده؟.. موهام؟ خیلی بد شده؟.. فکر کردم خوب بشه چون می‌خواستم یکم مرتب باشن.. ولی اگه بهم نمیاد باید..

می‌خواست دستش رو به سمت موهاش ببره و اونها رو به هم بریزه که مچش توی دست تهیونگ قفل شد.

-خیلی دیر شده کوک باید بریم.

تهیونگ بدون توجه به اضطراب غیر طبیعی جونگکوک اون رو به سمت خودرو برد و مجبورش کرد به خانواده‌ش سلام کنه. اول کمی مردد شده بود اما بعد به یاد اورد که این جونگکوک بود!. کسی که هیچ‌وقت چیزی حس نمی‌کرد چرا الان باید از چند نفر آدم دیگه می‌ترسید؟ به هرحال که اونا هیولا نبودن..

توی راه، مادر تهیونگ سوالات زیادی از جونگکوک می‌پرسید و اون هم تک کلمه ای جوابش رو می‌داد. مادر تهیونگ از اونجا بودن جونگکوک ناراضی بود و این رو به تمام وجودش نشون می‌داد. خانم متشخصی مثل اون قرار بود توی همچین مهمانی بزرگی همراه پسر کارگر مزرعه‌ش باشه؟!

استلا اجازه نداد مادرش بیشتر از این جونگکوک رو به حرف بگیره و خودش شروع به حرف زدن با اون کرد. درسته که خودش حوصله صحبت کردن با کسی رو نداشت اما هرچی هم که بود، بهتر از شنیدن صدای "بله"، "نخیر"، "ممنون" گفتن های جونگکوک در برابر داستان سرایی های مادرش بود.

تهیونگ نمی‌دونست کار درستی انجام می‌ده یا نه. اونجا بودن یه پسر غیر اشراف نامعقول بود و پسرکش رو اذیت می‌کرد. ولی می‌دونست اون می‌تونه از پسش بر‌بیاد.

جونگکوک از پنجره کوچیک کنارش به منظره بیرون نگاه می‌کرد. هیچ‌وقت سوار همچین چیزی نشده بود.. چون هیچ‌وقت پاش رو بیرون از حصار امنش نذاشته بود. تنها چیزی‌که قوانینش رو می‌شکوند رفتن به وایتلند بود. وایتلتد بزرگترین و قشنگ ترین خونه ای بود که جونگکوک تا اون روز دیده بود.

تهیونگ با خودش فکر می‌کرد از جونگکوک عمارت بزرگ خانواده‌ی ویلیام رو ببینه قراره چه واکنشی نشون بده؟ خونه اونها به معنی واقعی کلمه با عظمت بود و شکوهش رو نمی‌شد توی کلمات جا داد.

جونگکوک به منظره نگاه می‌کرد و تهیونگ به نیم رخ جونگکوک که چشمش چطور برق می‌زنه و خوشحالی و بی قراری رو نشون می‌ده. دستش رو به آرومی جلو برد و دستش جونگکوک رو گرفت و فشرد. با این حرکتش نگاه جونگکوک سمت اون متمایل شد و لبخندی زد تا جونگکوک رو از نگرانی در بیاره. اما جونگکوک فقط نگاهی رو یک بار بین لب ها و چشم های تهیونگ چرخوند و بعد دوباره سرش رو سمت پنجره کوچیک برگردوند.

☆>>★

تو با اون زن به خوبیِ یه الهه رفتار کردی. چون تو واقعا یه فرشته بودی.. بی خبر از اینکه اون زن، یه شیطان بود. بی خبر از اینکه اون قاتل تو بود.

اون شب بخاطر تنها گذاشتنت ازت معذرت خواستم، اما تنهایی که بعد از اون تحمل کردی رو چطور باید جبران کنم؟..

☆<<★

هوا کم کم در حال تاریک شدن بود و اون مراسم بزرگ تقریبا پر از آدم های مال‌دار با لباس های گرون قیمت و رنگ‌به‌رنگ شده بود.

تهیونگ با دوستا و آشناهای هم سن و سالش مشغول بازیگوشی بود و استلا مجبور بود پرحرفی های ویلیام رو تحمل کنه. جونگکوک تنها به دیواری گوشه اتاق چسبیده بود و به خنده های تهیونگ نگاه می‌کرد.

سالن حالا شلوغ شده بود و جونگکوک حالش به مرور بدتر و بدتر می‌شد. تهیونگ اون رو تنها گذاشته بود و کس دیگه ای توی اون جمع اون رو نمی‌شناخت. اگر هم کسی اون رو می‌شناخت، مسلما نمی‌تونست باهاش کنار بیاد. قلبش به شدت به سینه‌ش می‌کوبید و نوک انگشت‌هاش یخ زده بود. عرق ‌کرده بود و حس می‌کرد تا ثانیه ای دیگه یا از سرما یخ می‌بنده یا از حرارت زیاد ذوب می‌شه. با حس پیچیدن معدش به آرومی قدمی به عقب برداشت و از دیواری که بهش تکیه داده بود فاصله گرفت.

می‌خواست بالا بیاره اما می‌دونست معدش خالیه.. شاید می‌خواست قلبش رو بالا بیاره؟!. قدم هاش کم‌کم تند تر شدن و قلبش بی قرار تر.

خواست برگرده و بدوه که با برخورد به کسی روی زمین افتاد.

_من معذرت می‌خوام.. حالت خوبه؟!

جونگکوک با گرفتن دست دختر روبه‌روش از زمین بلند شد. نتونست به خاطر عجله ای که داشت نتونست به صورت دختر نگاه کنه اما از صدا و اندامش می‌شد فهمید که تقریبا یه دختر همسن خودش باشه. یه دختر که ظرف بستنی توت فرنگی رو توی دستش گرفته بود؟!

من نفهمیدم چطور تونستی بری و من نبینمت.. من حواسم بهت بود. فقط یه لحظه.. یه لحظه ازت غافل شدم و بعدش تو دیگه اونجا نبودی..

من همه چیز رو راجب ترس تو از انسان ها می‌دونستم اما با این حال تو رو به اون مهمونی شلوغ و پر زرق و برق برده بودم و حالا تو گم شده بودی.. من باید چطور پیدات می‌کردم؟..

وقتی تو رو اونجا، کنار دیوار ندیدم، برای یه لحظه حس کردم تیکه ای از وجودم کنده شده. تو کجا رفته بودی؟.. اگه حالت بد می‌شد چی؟.. اگه یه گوشه از اون عمارت بزرگ از حال می‌رفتی.. یا حتی اگه از خستگی خوابت می‌برد چی؟ من چطور باید پیدات می‌کردم؟..

تند تند شروع به قدم برداشتن کردم و لیوان پر از آب سیب توی دستم رو روی میز گذاشتم. اون برای تو بود.. تو سیب خیلی دوست داشتی. خب البته تو هم چیزی جز یه سیب فریبنده و شیرین نبودی!. تو یه تیکه از بهشت بودی.. شاید هم برای من تو خود بهشت بودی..

با فکر کردن به جونگکوکی به عنوان یه میوه ی سرخ بهشتی خنده‌م گرفته بود اما نگرانی‌م برای تو مانع حس کردن چیزهای دیگه می‌شد. من چطور تونسته بودم تو رو تنها بذارم؟ یعنی چقدر از رفتنت می‌گذشت؟ خیلی وقت بود؟ چرا حواسم به چیزی نبود؟

_تهیونگ!

تهیونگ اهمیتی به صدایی که اسمش رو گفته بود نداد و به چرخوندن سرش به هر طرف سالن و قدم زدن ادامه داد.

_هی تهیونگ با تو ام..

ایستاد و چشم هاش رو با کلافگی به هم فشرد. باید جواب اون دختر.. هرکسی که بود رو می‌داد و می‌رفت وگرنه اون رو ول نمی کرد.

به پشت سر برگشت و یه دختر با موهای طلایی رو دید که توی نور های مصنوعی رنگ تیره ای به خودشون گرفته بودن. یه ظرف بزرگ از بستنی توت فرنگی توی دستش گرفته بود که نصفش رو هم خورده بود!. کدوم دختری می‌تونست توی این مهمونی بزرگ انقدر بی پروا رفتار کنه؟! تهیونگ اون رو به خوبی می‌شناخت.

-ملی؟!

ملانی، دوست صمیمی سوفی بود. اما هیچ شباهتی بهش نداشت. به جز اینکه خیلی زیبا بود.. و خیلی سیریش! واقعا بابت اینکه سوفی توی بوستون نبود احساس خوشبختی می‌کرد.

_دنبال کسی می‌گشتی؟

-چی؟.. آ.. آره.. ملی تو یه پسر با چشمای خوشگل و کشیده.. درست مثل خودم، خوشتیپ و خوش قیافه و سفید و خوش صدا و خوش قیافه ندیدی؟..

ملانی با لبخند کش اومده ای ایستاده بود و نگاه می‌کرد که تهیونگ چطور با اضطراب و همزمان با چشم های براق مشخصات شخصی که دنبالش بود رو توصیف می‌کرد.

_عام.. خوش قیافه رو دو بار گفتی!

ملانی با بدجنسی خندید و به جمله تهیونگ اشاره کرد.

-آره چون دو برابر تو خوش‌قیافه‌ست.

تهیونگ بی شرمانه گفت و باعث شد ملانی اشک های دراماتیک بریزه. شاید اگه هر دختر دیگه ای این رو می‌شنید ظرف بستنیش و هرچیز دیگه ای که دم دستش بود رو به طرف تهیونگ پرت می‌کرد و از بی ادبی و بی نزاکتیش به گریه‌می افتاد. اما تهیونگ ملانی رو می‌شناخت. اون دختر استلا رو الگوی زندگیِ خودش می‌دونست و از بچگی زندگی رو مثل یه پر سبک می‌شمرد.

_اوهوم.. می‌دونم کجا رفت.

ملانی قاشقی از بستنیش رو خورد و با خونسردی گفت. تهیونگ با شنیدن این حرف چشم‌هاش گرد شدن و با سرعت قدمی به جلو برداشت و رو‌به‌روی ملانی قرار گرفت.

-می‌دونی؟ کو؟ کجاست؟ همین الان بهم بگو ملی. قضیه مرگ و زندگی در میونه!.

_هوم.. باشه.. ولی.. اگه بهت بگم از کدوم طرف رفت بهش معرفیم می‌کنی؟

-چی گفتی؟!

_خب.. همونطور که گفتی خیلی خوش‌قیافه بود. فکر کنم در یک نگاه عاشقش شدم.

و البته، این ویژگی ملانی هم شباهتی به استلا نداشت. ازدواج با یه پسر بی پروا و شجاع، بزرگترین آرزوی ملانی بود که.. با دیدن جونگکوکی که داره از همچین مهمونی بزرگی فرار می‌کنه، قطعا عشق در یک نگاه چیز عجیبی هم نبود.

☆>>★

وقتی وارد اون اتاق بزرگ و تاریک شدم، اولین چیزی که به چشمم خورد پرده های بلند و سفید بودن که به باد به زیباترین شکل اونها رو توی فضای اتاق به رقص در اورده بود. زمین به خاطر نور ماه که از پشت پنجره به داخل اتاق می‌تابید روشن شه بود و گل کاشی وسط سالن رو نمایان کرده بود.

-جونگکوک؟..

در و بستم و آروم آروم قدمی به جلو برداشتم. جوابی برای صدا زدن اسمت نشنیده بودم اما می‌دونستم که همونجایی. از بوی سیبی که توی اتاق پیچیده بود. تو همیشه بوی سیب می‌دادی. اونقدری شیرین و دل فریب که دلم می‌خواست یه گاز ازت داشته باشم.

-جونگکوکی؟.. اینجایی؟..

جوابی نشنیدم ولی کشیده شدن یه جفت کفش رو روی زمین، پشت یکی از اون کمد های بزرگ دیدم.

لبخندی روی لب های تهیونگ نقش بست و راه رفتن رو از سر گرفت.

-هوم.. پس جونگکوکیِ من اینجا نیست؟.. کجا می‌تونه رفته باشه یعنی..

وقتی به کمد رسید، روی زمین زانو زد و به کفش های جونگکوک که از کنج دیوار مشخص بودن نگاه کرد. سرش رو آروم جلو برد و حالا کاملا روبروی جونگکوک بود. اون پسر، جوری که زانو هاش رو در آغوش گرفته بود رو سرش رو مخفی کرده بود، خیلی بی‌پناه به نظر می‌رسید. بی پناه و مظلوم.. جوری که همیشه بود.
اما اون هیچ‌وقت به کسی اجازه نمی‌داد ظاهرش رو کنار بزنه و ضعفش رو ببینه.

-من می‌تونم صورت این پرنسس زیبا رو ببینم؟

تهیونگ با بازیگوشی گفت و با دستهاش دو طرف سر جونگکوک رو مثل یه توپِ کوچیک توی دستش گرفت.
وقتی صورت جونگکوک رو بالا کشید، با نگاه خسته و بی حوصله جونگکوک مواجه شد. اخمی کرد و دست تهیونگ رو کنار زد.

+به من گفتی پرنسس؟

تهیونگ خندید و خواست موهای به هم ریخته پسر رو دوباره مثل قبل مرتب کنه.

-تو اینجا چی‌کار می‌کنی پرنسس من؟ نمی‌گی من اونجا تنها می‌مونم؟ هوم؟ نمی‌خواستی پیدات کنم که مثل بچه ها اینجا قایم شده بودی؟..

تهیونگ بالا سر جونگکوک روی زانو هاش نشسته بود و موهای پسر رو کنار می‌زد و اونها رو با دستهاش شونه می‌کرد. جونگکوک نگاهش رو بین لب ها و چشمای پسر که موهاش رو هدف قرار داده بودن می‌چرخوند.

بدون داشتن اراده ای روی حرکاتش دستش رو آروم بالا برد تا جایی که به کمر تهیونگ رسیدن. دست هاش رو پشت کمر اون گذاشت و یک دفعه خودش رو به تهیونگ نزدیک کرد.

+می‌خواستم فقط تو پیدام کنی. برای همین قایم شده بودم.

تهیونگ با فشرده شدن شکم و کمرش توی بغل جونگکوک، شوکه شده بود و نمی‌تونست واکنشی داشته باشه. جونگکوک نمی‌دونست که داشت با تهیونگ چه‌کار می‌کرد. می‌دونست؟..

خود جونگکوک هم نمی‌دونست داشت چه‌کار می‌کرد.. خودش هم نمی‌دونست چرا تهیونگ رو بغل گرفت. یا چرا اون حرفارو بهش زد. یا چرا تمام این مدت رو منتظر تهیونگ بود.. شاید هم کل عمرش رو منتظر تهیونگ بود. از همون اولین باری که تهیونگ باهاش حرف زد.. اون همیشه منتظر اون پسر بچه بود.

تهیونگ نمی‌خواست جونگکوک ازش جدا بشه. ولی می‌ترسید که‌حرکت کنه. می‌ترسید حرکت کنه و جونگکوک اون رو ول کنه. می‌ترسید اگه جونگکوک رهاش کنه، دیگه هیچ‌وقت‌نتونه اون رو بگیره. نمی‌دونست از خیالاتش در اومده یا توی اونها غرق شده وقتی روشنایی نوری رو پشت سر پسر دید.. و ناگهان این موجود آبیِ روشن روشن بالا تر اومد و روبروی تهیونگ قرار گرفت. می تونست پروانه های آبی رنگی رو ببینه که دور خودش و جونگکوک می چرخن و از خودشون نور به جا می ذارن. اون جونگکوک رو مثل یه تیکه ای از روشنایی می دید.

-حالا فهمیدم چرا ماه پشت ابرا قایم شد.. اون از زیبایی تو خجالت می‌کشید..

تهیونگ دستش رو آروم روی موهای جونگکوک فرود اورد و با نوازش کردنش، به ارومی و با خنده زمزمه کرد.

کمی خودش رو پایین کشید تکیه‌ش رو به دیوار کنار جونگکوک داد. بعد دستش رو دور کمر جونگکوک انداخت و وادارش‌کرد دوباره سرش رو روی شونه خودش بذاره‌و اون رو در آغوش بگیره.

هیچ‌کس من رو توی اون اتاق پر از پروانه های نورانیِ آبی رنگ ندید.. هیچ‌کس ستاره هایی رو که به موهات چسبیده بودن رو ندید.. هیچ‌کس تو رو بین بازو های من ندید عزیزم.

☆>>★
☆<<★

تهیونگ و جونگکوک مدت زیادی رو توی اون حالت موندن. برای جونگکوک مهم نبود اگه این به دور از اخلاقیات و قوانینش بود. اون دوست داشت اونجا، سرش رو روی شونه تهیونگ بذاره و تا ابد زمان متوقف شه.

هر دو غرق در آرامشی بودن که نمی‌خواستن از دستش بدن. و قرار هم نبود از دستش بدن، اگه هیچ‌وقت مرد جوانی به همراه یه دختر همسن خودش با عجله و ترس پاشون رو توی‌اون اتاق نمی‌گذاشتن و در رو پشت سرشون نمی‌بستن.

با صدای بلند کوبیده صدن در، تهیونگ از روی ترس لرزی کرد و جونگکوک بدون واکنشی، سرش رو از روی شونه تهیونگ برداشت. نگاهی به هم انداختن و بعد هر دو خم شدن تا از پشت کمد، ببین که چه خطری تهدیدشون می‌کنه.

مرد و زن جوانی که نسبتا بیست ساله به نظر می‌رسیدن رو دیدن. هر دو می‌خندیدن و بخاطر دویدن زیاد نفس نفس می‌زدن.

تهیونگ خواست چیزی بگه اما با قرار گرفتن دست جونگکوک رو دهنش نتونست. جونگکوک انگشت اشاره دست دیگه‌ش رو جلوی بینی‌ش گرفته بود و هیس می‌کرد.

مرد برای یه لحظه رفت و در رو کمی باز کرد و وقتی مطمئن شد که کسی قرار نیست دنبالشون بره و جاشون توی اون اتاق امنه، در و آروم بست و شیار نوری که از سالن بیرون به داخل می‌تابید، از بین رفت. دختر سرش رو پایین انداخته بود و به آرومی می‌خندید. مرد با دیدن دختر، پوزخندی زد و جلو رفت. حالا تهیونگ می‌فهمید چرا جونگکوک جلوش رو گرفته بود.

-می‌خواد چی‌کار کنه؟؟ ببوستش؟

تهیونگ با هیجان گفت و به جونگکوک نگاهی کرد که چطور با اخم و نگاه تاسف بارش به اون زل زده بود.

-منظورم اینه که..

+بیا بریم.

جونگکوک گفت و با برگشتن سرجاش، تکیه‌ش رو به دیوار داد و منتظر به تهیونگ نگاه کرد.

-باشه می‌ریم حالا..

تهیونگ گفت در حالی که همچنان با هیجان داشت به اون دو نفر نگاه می‌کرد. مرد دختر رو توی آغوشش می‌فشرد و حرف های عاشقانه می‌زد. جونگکوک با شنیدن اون اراجیف تقریبا می‌خواست بالا بیاره. نمی‌تونست تهیونگ رو درک کنه که چرا داره با تمرکز زیادی حرف هاشون رو گوش می‌کنه.

جونگکوک دستش رو سمت دست تهیونگ برد و اون رو گرفت تا توجه پسر رو به خودش جلب کنه. و موفق هم شد.

+می‌شه بریم یه جای دیگه عزیزم؟!

Continue Reading

You'll Also Like

65.1K 9.2K 44
"لبخندی زدم ، شاید زندگی جدیدم همچین هم بد نبود .. توی سیرک عجایب ، پیش آدمهای باحال با قدرتای خفن .. زندگی خوناشامی ..با وجود تهیونگ .. احتمالا این...
100K 20.3K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...
Royal Omega By Ana💗

Historical Fiction

31.5K 5.4K 16
Multi Shot Couple: Vkook Gener: historical, omegavers , romance, angst, smut "تهیونگ، امگایی سلطنتی که به جای نشستن روی تخت امپراتوری بعد از مرگ پدرش...
1.6K 271 6
نام: آناستازیا کاپل: ویکوک نویسنده Deli ژانر: انگست سیاسی تاریخی رومنس چنل: kookiefamilyyy ‍ ‍ خلاصه‌: - آنا عاشق توت‌فرنگی بود. + تو چی؟ توت‌فرنگی...