𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾

Od authoryeon

47.4K 5.3K 1.6K

جیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند،... Více

𝙴𝙿𝟷
𝙴𝙿𝟸
𝙴𝙿𝟹
𝙴𝙿𝟺
𝙴𝙿𝟻
𝙴𝙿𝟼
𝙴𝙿𝟽
𝙴𝙿𝟾
𝙴𝙿𝟿
𝙴𝙿𝟷𝟶
𝙴𝙿𝟷𝟷
𝙴𝙿𝟷𝟸
𝙴𝙿𝟷𝟹
𝙴𝙿𝟷𝟺
𝙴𝙿𝟷𝟻
𝙴𝙿𝟷𝟽
𝙴𝙿𝟷𝟾
𝙴𝙿𝟷𝟿
𝙴𝙿𝟸𝟶
𝙴𝙿𝟸𝟷
𝙴𝙿𝟸𝟸
𝙴𝙿𝟸𝟹
𝙴𝙿𝟸𝟺
𝙴𝙿𝟸𝟻
𝙴𝙿𝟸𝟼
𝙴𝙿𝟸𝟽
𝙴𝙿𝟸𝟾
𝙴𝙿𝟸𝟿
𝙴𝙿𝟹𝟶
𝙴𝙿𝟹𝟷
𝙴𝙿𝟹𝟸
𝙴𝙿𝟹𝟹
𝙴𝙿𝟹𝟺

𝙴𝙿𝟷𝟼

1.1K 134 68
Od authoryeon

درست در بدترین لحظه ی ممکن یعنی در اوج عصبانیت تهیونگ، دو خدمتکار همراه جیمین وارد سالن شدند.‌ در لحظات اول هیچ کس به ورود افراد تازه واکنشی نشون نداد اما به مرور زمان تمام چشمها به سمت ارباب جوان چرخید، نگاههایی که جز خشم حس دیگری را منعکس نمیکردند. اغلب خدمتکارها پسر علیل مقصر رفتار بد تهیونگ میدونستند.

"مژده بدین اقا، ارباب جوان پیدا کردیم"

صدای دو خدمتکار مرد که لهجه ی بوسانی هم داشتند لبها رو از کاری که در حال انجامش بودند بازداشت. تمام افراد حاضر در اونجا بدون استثنا به سمت در چرخیدند، بدنبالش تهیونگ بود که با چهره ای خشن به پسر روی ویلچر نگاه کرد. بدن امگا ناخواسته به لرزه افتاد ، هرچند ترسش هم بی مورد نبود چون پسرعموش بی درنگ به طرفش هجوم برد.

"کدوم گوری بودی؟"

سایه ی سیاه آلفا به ارامی جثه ی کوچک امگا را در اغوش میگرفت، پسر با وحشت به دو سمت و پشت سرش نگاه کرد، از همه طرف توسط تهیونگ و افرادش محاصره شده بود، هیچ راهی برای فرار وجود نداشت حتی اگر موفق هم میشد توان لازم برای رساندن چرخ به اسانسور نبود. جیمین به ظاهر خسته و خواب الود به نظر میرسید، نیمه بیشتر از روز با یونگی در سطح شهر چرخیده بود، به جای تجربه کردن دراماهای تازه دلش میخواست روی تخت گرم و نرمش دراز بکشه و در خواب عمیقی فرو بره.

"من..."

امگا در جواب دادن کمی تعلل کرد، هیچ سناریویی به ذهنش نمیرسید که واقعیت پشتش مخفی کنه، هرچند خوب متوجه بود الفا حرفی که از دهانش خارج میشد را باور نمی‌کرد. در اصل هیچ پل اطمینانی بینشون وجود نداشت.

"تو چی؟زود باش جواب بده"

خط عمیقی بین دو ابروی آلفا جا گرفت، اما همه ی خشمش به این منتهی نمیشد، تا به اینجا خیلی خوب کنترلش کرده بود در حالیکه بعد از این هیچ تضمینی برای حفظ ارامش وجود نداشت.

"حوصلم سر رفته بود، با خودم گفتم چه اشکالی داره اگه چرخی در باغ رز بزنم، کار اشتباهی کردم؟"

پوزخند مرموزی گوشه ی لبش نشست، آلفا با حرکت چشم به دست های بیقرار امگا که مدام درهم پیچ و تاب میخوردند اشاره کرد.

"پس چرا استرس داری؟"

بدنبال حرفش امگا سعی کرد با فرو بردن دست های لرزانش بین دو پاش اضطرابی کشنده ای که مثل موریانه در حال جویدنش بود مخفی کنه. هرچند با وجود چشمهای تیزبین الفا این کار غیرممکن به نظر میرسید.

"کی..کی‌ استرس داره؟چرا مزخرف میگی؟ من فقط میخواستم هوایی تازه کنم، همین"

نگاه و فشاری که شاملش میشد برای چند ثانیه از روی امگا برداشته شد. به ظاهر الفا دلیلی که برای غیبتش در عمارت پذیرفته بود.

"که اینطور. پس حوصلت سر رفته بود و میخواستی هوایی تازه کنی"

"دقیقا! حالا هم اگه کار مهمی با من نداری برمی‌گردم به اتاقم"

انگشت های کوچک امگا به قصد به حرکت دراوردن ویلچر روی چرخ نشست، حتی چند سانتی هم اون را جا به جا کرد اما الفا با گرفتن دسته ی اهنی مانع اینکار شد.

"صبر کن،‌هنوز حرفم تموم نشده"

"خوابم میاد پسرعمو، نمیشه حرفهای مهمت بذاری برای فردا؟"

امگای بی حوصله چندبار پلک زد بعد خمیازه ی بلندی کشید، به طور حتم با اینکار الفا متوجه خستگیش میشد و دست از سرش برمیداشت، تئوری که در حد یک فرضیه باقی موند چرا که دست های تهیونگ قصد رها کردن ویلچر نداشتند.

"انقدر پسرعمو صدام نزن، من نامزدتم، نامزدت! پس باید بدونم اینهمه ساعت کجا و با کی بودی. اصلا چطور تونستی از عمارت بیرون بری؟جواب همه ی این سوالها رو دوست دارم همین الان بشنوم"

در حالیکه جیمین با تردید لبهای خشکش می لیسید، الفا تغییر موقعیت داد و در مقابلش ایستاد. با چشمهای خمار و طلبکارش طوری بهش نگاه میکرد انگار امگا مرتکب جرم بزرگی شده بود. چشمهای بی رمق پسر بین افراد حاضر در سالن چرخید، دنبال کسی برای کمک گرفتن میگشت، اما تمام چیزی که دریافت کرد کینه و نفرتی بود که کسی سعی در پنهان کردنش نداشت‌.

"این ازدواج قلابیه، یادت که نرفته؟"

در اخر امگا فقط به قدرتی که خودش داشت متکی شد، تنها نجات دهنده کسی نبود جز خود جیمین. نگاهش از ادمهای بی تفاوت اطرافش گرفت و همراه پوزخندی کمرنگ به چهره ی غرق در عصبانیت الفا خیره شد‌.

" هرچی! با اینحال من بازم نامزدتم، قلابی بودن یا نبودنش چیزی رو تغییر نمیده جیمین، ضمنا بحث عوض نکن و بهم بگو کدوم قبرستونی بود. خدمتکارها همه جای عمارت دنبالت گشتن اما پیدات نکردن پس دروغ بافی ممنوع. نمیخوام دوباره داستان قبلیت بشنوم، راستش بهم بگو، کجا بودی؟"

الفا رو به جلو خم شد، هردو دستش روی دسته های ویلچر گذاشت و مستقیما به چشمهای قهوه ای رنگ امگا خیره شد. امگا علاوه بر ترسی که به خاطر نزدیکی به نامزدش پیدا کرده بود. تهیونگ آشفتگی درونی پسر احساس می‌کرد اما نمی‌دونست از چه چیزی نشات میگرفت، برای فهمیدنش راه سختی را در پیش داشت چرا که جیمین هیچوقت رازهای خودش با پسرعموش تقسیم نمی‌کرد.

"این موضوع به تو ربطی نداره، به فرض اینکه امروز از عمارت بیرون رفتم و کمی خوش گذروندم. خب؟مثلا میخوای چیکار کنی؟"

جملات امگا فقط یک مشت الفبای بی معنی نبودند، اونها واقعیت به الفا یاداوری می‌کردند، اینکه پسرعموش هیچ تعلق خاطری بهش نداشت حتی در این موقعیت میتونست شاهد خیانتش باشه.

"زبون دراوردی امگا"

عکس العمل اولیه تهیونگ چندان ترسناک نبود، تنها به ارسال یک‌ نگاه تهدید امیز بسنده کرد، هرچند به خوبی از بی اثر بودنش باخبر بود.

"چیه؟نکنه فکر کردی ساکت میشینم و به مزخرفاتت گوش میدم؟تو جیمین ضعیف و تو سری خور میخوای، مگه نه؟یکی‌ که می‌دونه نامزدش معشوقه داره و به روش نمیاره. متاسفم پسرعمو، نمیتونم همچین ادمی باشم، یعنی غیرممکنه"

امگا طبق معمول در مقابلش ایستاد. با اینکه بارها این کار را برای دفاع از غرورش انجام داده بود اما هیچوقت جلوی خدمتکارهای دیگر اینطور با صدای بلندی با تهیونگ حرف نزده بود.‌ آلفا کلافه از جروبحثی که هیچ پایانی نداشت نفسش را بیرون فرستاد. در ظاهر هم که شده سعی میکرد خونسرد باشه، در حالیکه از درون دچار اشوب شده بود، آشوبی که امگا مسببش بود‌.

"مثل اینکه خیلی دوست داری علاوه بر پاهات، زبونت هم از دست بدی"

"چی؟"

زمزمه های آلفا اصلا شبیه به زمزمه بودند، اون با صدایی بلند و رسا به نامزدش کنایه زد، اینکار هم عمدا انجام داد تا بقیه هم شاهدش باشن‌.

"پس گوشات هم مشکل دارن"

امگا هنوز در حال هضم شنیده هاش بود، نه اینکه سرکوفت هایی شبیه به این را از طرف خانواده‌ ی پدرش ندیده بود، نه! جیمین قربانی اتفاقات تلخی بود که عمو و پسرعموش براش رقم زده بودند، تلخی که قرار بود کام شیرین را دوباره زهر کنه‌‌.

"بس کن، دیگه تحمل حرفات ندارم. چرا همش سعی داری جلوی بقیه خردم کنی؟مگه من چه بدی در حقت کردم؟"

عجیب بود که امگا دلیل رفتارهای آلفا را نمیفهمید، یا شاید هم میدونست و خودش به ندانستن میزد.

"یعنی تو نمیدونی چرا اینکار با تو میکنم؟"

گوشه ی لب پسر به نشانه ی تمسخر بالا رفت، حرکتی که برای امگا بیش از اندازه بی معنی و گنگ به نظر می‌رسید. در عکس العمل به سوال آلفا بیشتر به صندلی تکیه داد و چشماش بست‌. لابلای خاطرات گذشته دنبال نشونه ای از اشتباهاتش می گشت، اتفاقی که باعث شده بود تهیونگ با تموم وجود ازش متنفر بشه ولی چیزی پیدا نکرد، در همه ی تصوراتش این خودش بود که پشت و پناهی نداشت.

"من چیزی نمیدونم، تو بهم بگو، چرا انقدر ازم متنفری؟"

الفا تمام وزنی که داشت رو دسته های ویلچر انداخت، بیشتر از قبل به امگا نزدیک شد. در نتیجه جیمین مجبور بود به نقطه ای دیگر خیره بشه، با اینحال فرومونی که از بدن پسر مقابل ساطع میشد هرآن میتونست مقاومتش بشکنه.

"تو بین من و معشوقم قرار گرفتی، همین کافی نیست تا ازت متنفر بشم؟"

برای چند ثانیه ی کوتاه به نیمرخ الفا خیره شد. وقتی نگاهشون درهم گره خورد خیلی زود چشماش به سمت دیگری حرکت داد‌‌. شنیدن این حرفها از سمت تهیونگ قلبش را به در می‌آورد، هرچند این حق به پسرعموش برای دفاع از رابطه ی عاشقانه اش میداد اما از طرفی کمی هم توقع وفاداری داشت، حداقل تا زمانیکه با یونگی از اون جهنم خارج میشد‌.

"من مخالف این ازدواج بودم، این تو بودی که با روی خوش از پیشنهاد پدرت استقبال کردی، چرا من رو بخاطر مقصر میدونی وقتی می‌تونستی مخالفت کنی و کنار معشوقه ات بمونی؟"

نفس داغی از بین لبه‌ای الفا خارج شد، درست مثل توده ای ابر پوست نم دار امگا را نوازش کرد‌. لبهای پسر در این چند در این ثانیه بارها بهم خورد اما صدایی که از حنجره اش خارج میشد فوق‌العاده ضعیف بود.

"مجبور بودم ولی اگه تو نبودی هیچوقت پدربزرگ اون شرط کذایی رو نمیذاشت"

امگا در حالیکه حجم بزرگی از بغضش می بلعید به دامنش چنگ زد. دستهای کوچکش دیگر رمقی برای اینکار نداشتند، زمانیکه اونها را عقب میکشید رد کوچکی از سفیدی در نوک انگشتاش هنوز باقی بود. الفا بدون در نظر گرفتن احساسات خرد شده ی پسر به کرواتش چنگ زد و آرام از ویلچر فاصله گرفت.

"اگه مشکل با رفتن من حل میشه، با کمال میل انجامش میدم، زندگی در این عمارت بی در و پیکر آرزوی من نیست"

از رو شانه های عضلانیش نگاهی به پشت سر انداخت، امگا در صندلیش مچاله شده بود و مثل یک دیوانه با خوش حرف میزد. جیمین از رفتن میگفت، با خواست خودش حاضر بود از زندگی الفا بیرون بره اما چرا تهیونگ از شنیدن این حرفها خوشحال نبود؟مگه در کنار جونگکوک تنها ارزویی نبود که به خاطرش نفس می کشید؟

"الان؟دیگه دیر شده جیمین، خیلی دیر. ماه دیگه عروسیمونه. تا اونموقع دوست ندارم کوچکترین مشکلی در عمارت به وجود بیاری، متوجهی که؟"

اخرین جمله ی الفا بیشتر شبیه به تهدید بود تا درخواستی مودبانه‌. حتی چشمهای وحشی پسر این را به وضوح نشون میداد‌. امگا در موقعیت بدی قرار گرفته بود، با اینکه میتونست دست رد به سینه اش بزنه اما سکوت انتخاب کرد، نمیخواست با لجبازی بی‌موردش پسرعموش نسبت به این مسئله حساس کنه مسلما اینکارش تاثیر مخربی روی نقشه ی فرارش با یونگی میگذاشت.

"فهمیدم، سعی میکنم مشکلی به وجود..."

پیش از پایان صحبتش دوباره هجوم محتوای معده اش به گلوش را احساس کرد، قبل از اینکه گندی به لباسهاش یا کف زمین بزنه دستش را جلوی دهانش گذاشت. امگا با باقی مونده ی توانش عق زد، اتفاقی که الفا را نگران کرد، اون بی هیچ فکری به سمت چرخ قدم برداشت و در مقابل پسر ایستاد.

"چی شد؟حالت خوبه؟"

امگا از نگاه کردن به الفا طفره رفت در عوض پشت دستش روی لبش کشید و باریکه بزاقی که از گوشه اش اویزان شده بود را پاک کرد. به خاطر استفراغ های مدام احساس ضعف داشت، نشستن روی ویلچر با این شرایط بیشتر شبیه به معجزه به نظر می‌رسید.

"خوبم، لازم نیست نگران بشی"

"مطمئنی؟ اما چهره ی رنگ پریده ات چیز دیگه ای رو نشون میده جیمین"

"گفتم که خوبم"

دست های کوچک پسر روی گونه های گوشتیش نشست، شاید رنگ پریدگی که بهش اشاره شده بود را نمی‌دید اما زیر جلد نازک سرانگشت داغی را به خوبی احساس میکرد‌. زمانیکه الفا متوجه نادیده گرفته شدنهای عمدی شد جلو رفت و پیشانی امگا را لمس کرد.

"بدنت مثل کوره داره میسوزه چطور میتونی بگی حالت خوبه؟"

"دست از سرم بردار، تنها چیزی که بهش نیاز دارم خوابه، یکی من رو برگردونه اتاقم"

امگا با بی رحمی تمام دست پسرعموش را پس زد. چیزی براش قابل درک نبود رفتارهای ضد و نقیض تهیونگ بود، یکبار کنایه میزد و دقیقه ای بعد نگرانش میشد. جیمین نمیخواست دلیلش را بفهمه تلاشی هم برای اینکار نمیکرد، حالش به اندازه ای خراب بود که دوست داشت بار دیگر محتویات معده اش بالا بیاره.

"باشه، همین کارو میکنم به شرط اینکه بذاری دکتر لی معاینه ات کنه وگرنه اوضاع پیچیده تر از حالا میشه"

اصرار های الفا جدای بر کلافه کننده بودنش، قلب امگا را نرم می‌کرد. در حالیکه ترجیح میداد از دهان پسر چیزی جز تحقیر و کنایه نشنوه، اینطور وقتی ترکش میکرد احساس عذاب وجدان بهش دست نمیداد.

"خیلی خب..."

پیروزی در این جنگ انگار برای الفا نشونه ی افتخار بود، پوزخند پیروزمندانه ای گوشه ی‌ لبش جا گرفت و بعد به سمت خدمتکارها برگشت، اونها هنوز همونجا ایستاده بودند، حتی اگه تصمیم اربابشون ساعت ها طول می‌کشید مجبور به تحملش بودند، خوشبختانه حال بد امگا جو سرد و نظامی سالن را به کلی تغییر داد.

"جه بوم؟"

نگاه الفا بین زن و مردها چرخید، در اخر روی پسری نوجوان با قد کوتاه متوقف شد. با اینکه اغلب خدمتکارها بتا بودند اما تهیونگ به بزرگسالها اعتمادی نداشت و نمی تونست نامزد مریضش را به دست یکیشون بسپاره. به خاطر همین جه بوم را از بین بقیه انتخاب کرد.

"بله اقا؟"

بتا با دست های قفل شده درهم از میان خدمتکارهایی که به صف ایستاده بودند بیرون اومد.

"جیمین به اتاقش ببر و کمک کن لباسهاش عوض کنه"

پلک های خسته و متورم امگا روی هم خورد، در حالیکه باید نسبت به تصمیم خودسرانه ی نامزدش اعتراض میکرد بی تفاوت سرش روی شانه اش انداخت‌. فعلا زمان مناسبی برای بحث کردن نبود، جیمین گرمای بی سابقه ای را در شکمش احساس میکرد و همینطور هجوم مایعی داغ به گلوش. هیچ کدوم از اونها تا به حال تجربه نکرده بود، تا حدودی هم نگرانش میکرد اما نه به اندازه ای که به رویدادهای بد فکر کنه. احتمالا یک مسمومیت غذایی ساده بود همین!

بتا در مقابل چشمهای اربابش تعظیم کوتاهی کرد، دستهای کوچکش در جیب جلیقه اش فرو برد و با عجله به طرف چرخ دوید. در یک چشم بهم زدنی خودش را به اون رسوند، پشتش ایستاد و با سرعتی که پیشتر همه شاهدش بودند ویلچر تا انتهای راهرو هدایت کرد.

بعد از دور شدن اونها الفا به بقیه اجازه ی برگشتن به کارشون داد. در مدت کوتاهی سالن خالی از هر موجودی شد، تنها تهیونگ مونده بود و افکاری که مثل خوره مغزش را میجویدند. تصوراتی از جیمین کنار مرد دیگری ناخواسته در ذهنش شکل گرفت، البته که پای کسی درمیان نبود جز باغبون نمک نشناش عمارت. به جز اون کسی نمیتونست امگا را از اونجا خارج کنه.

انگشت اشاره اش درون گره ی کراوات فرو برد و کمی شلش کرد‌، باید فکری به حالش میکرد، اگر لازم بود برای همیشه از زندگی پسرعموش حذف میشد اینکار با کمال میل انجام میداد اما مشکل اینجا بود که الفا نمی‌خواست اون پسر بیشتر از این از خودش متنفر کنه.

الفا چندبار پیاپی طول و عرض سالن را با قدمهای بلندش طی کرد، در واقع برای پاک کردن ذهن مغشوشش نیاز مبرمی به اینکار داشت، با اینحال در میانه های راه ایستاد اونهم درست در مقابل جعبه ی مقوایی که روی میز رها شده بود‌‌.

دستی روی جعبه کشید و ربانی که دو سوی مخالف بهم متصل میکرد را باز کرد. وقتی شی پارچه ای روی میز پخش شد، الفا فشار دیگری حلقه های فرو رفته درهم وارد اورد و از هم فاصله داد.

محتوای درونش کیکی به رنگ سفید بود با دسته ای از گلهای رز که تنها تزیینش به شمار میرفت، همین‌طور روی سینی چوبی نوشته شده بود« تولدت مبارک جیمینی«

لبخند تهیونگ با زمزمه ی این جمله جلوه ی تلختری پیدا کرد، در یک تصمیم آنی انگشتش درون کیک فرو برد و همراه بخش کوچکی از خامه بیرون کشید.

"تولدت مبارک جیمینی"

الفا دوباره نوشته های روی سینی را با صدای ضعیفی زمزمه کرد، چشمهای غمگینیش برای چند ثانیه هم که شده از خیره شدن به کیکی که دچار نقص شده بود دست نمی کشیدند. در آخر انگشت اغشته به خامه را در دهانش فرو برد و با بی میلی تمام شروع به مکیدن کرد.

بدون حضور جیمین، انگیزه ای هم برای جشن دو نفره نداشت، به خاطر همین الفا باقی مونده بود کیک روی میز رها کرد. بیشتر از هرچیزی فعلا سلامتی اون پسر مهم بود نه چیز دیگری. سالهای زیادی را برای اینکار وقت داشتند، مطمئنا در آینده چند بچه کوچک و بزرگ به شیرینی‌ این اتفاق اضافه می‌کردند.

***

پسر لباسی که به تن داشت را سریع از بین بازوهاش خارج شد، به دلیل پیاده روی های چند ساعته در مرکز شهر کامل خیش عرق شده بود. همزمان با حمل پارچه به سمت اتاق شستشو قدم برداشت. سبد رخت چرک ها درست کنار ماشین لباسشویی بود، پیراهن داخلش انداخت و دوباره به سالن برگشت.

پارتنرش در تمام این مدت بیصدا رفت و امدهای الفا را تعقیب میکرد. با اینکه درباره‌ی روزمرگی امروز کنجکاوی نشون میداد اما سوالی نپرسید، اجازه داد سر بحث توسط خود پسر باز بشه. به ظاهر اونهم‌ میلی به حرف زدن نداشت، هرچند برای خلاص شدن از شر نگاههای سمج بتا مجبور بود از اول تا اخر داستان را شرح بده.

"میخوای چیزی بپرسی، بپرس! لازم نیست اینطوری بهم خیره بشی"

"میخواستم خودت تعریف کنی. اما انگار دوست نداری بهم بگی چه اتفاقی بین تو و جیمین افتاده"

نگاه بتا اینبار به جای پسر مقابل به ناخن هاش کشیده شد، آرایشگرش مثل همیشه اونها را مرتب سوهان زده بود و به خاطر لاک بی رنگ هر ده انگشتش برق می‌زدند.

"هیچ اتفاق مهمی بین ما نیفتاد کوک"

الفا با بیخیالی به سمت کمد دراور حرکت کرد، وقتی در مقابلش ایستاد نگاه کوچک و سوالی به بتا انداخت. در طی سالهای گذشته جونگکوک را اینطور حساس ندیده بود، تنها دغدغه اش و البته کابوسهاش شده بود پسر ویلچر نشین. به عنوان تنها دوست صمیمیش گاهی نگران این رفتارها و حساسیت هاش میشد. دقیقه ای نبود که از تهیونگ و نامزدش صحبت نکنه، انگار تاپیک دیگری وجود نداشت با اینحال الفا این وضعیت به خاطر علاقه ای که به بتا داشت تحمل میکرد.

"هیچی؟یعنی همدیگه رو نبوسیدین؟"

"بوسه ای در کار نبود، اصلا چطور می‌تونستم کسی که مدام بالا میاورد رو ببوسم؟خدای من وقتی بهش فکر میکنم دوست دارم هرچی که تا الان خوردم کف زمین خالی کنم"

در حالیکه بتا سعی داشت چیزی که انتظارش میکشید از دهان آلفا بشنوه اما اون در کمال خونسردی همه چیز انکار میکرد‌. به هرحال لابلای حرفهای دلسرد کننده اش جونگکوک به نکته ی مهمی دست پیدا کرد.

"صبر کن، گفتی جیمین مدام بالا میاورد؟"

چشمهای الفا در کاسه چرخیدند، بعد با بیرون فرستادن نفسش دوباره مشغول گشتن بین لباسهای تا خورده اش شد. اغلب اونها از مارک های برند و گران قیمت بودند ولی پسر قادر به انتخاب چیزی نبود، چون نگاهش مدام بین بتا و محتویات کمدش میچرخید. در نهایت از اینکار دست کشید و روی زمین ولو شد.

"اره، بین راه چند بار ازم خواست چرخ کنار خیابان نگهدارم، نمی‌دونم دلیلش چی بود، ما که غذاهای کثیف خیابانی نخورده بودیم"

نفس های بتا به مرور ضعیف و ضعیف تر شد تا جاییکه اتاق در سکوت شکننده ای فرو رفت. هزاران حدس و فرضیه در ذهن پسر شکل گرفت، هرکدام از اونها می‌توانستند به تنهایی عامل قتل احساسش باشن، در انتهای این فهرست حاملگی امگا بود. اتفاقی زودرس و دور از ذهن که هیچ انتظارش نداشت، فرای اینها پدر بچه چه کسی بود؟تهیونگ؟

"احمق اون حامله است"

الفا با چشمهای از حدقه بیرون زده شده به عکس‌العمل ناگهانی دوستش خیره شد، اون وحشیانه به موها چنگ میزد، فریاد میکشید انگار که عقلش در یک آن از دست داده بود. هرچند حال خودش هم دست کمی ازش نداشت.

"حامله؟"

"تو..تو باهاش خوابیدی، نه؟پدر بچه تویی دیگه؟"

بین دریچه ای از خاطراتش با امگا رابطه ی جنسی کوچکترین جایی بینشون نداشت، تنها تماس فیزیکی که داشتند بوسه های رمانتیکی بود که ناخواسته رد و بدل کرده بودند. الفا نمیتونست کشش جنسی که نسبت به جیمین داشت را انکار کنه، در اغوش کشیدن جثه ی کوچک و شنیدن صدای ناله هاش به نوعی یکی از فانتزی های پسر محسوب میشدند اما اینطور نبود که امگا مجبور به انجام کاری کنه. همه ی اینها تنها در حد یک تصور بودند نه بیشتر.

"با توام لعنتی؟بگو تو باهاش خوابیدی‌، خواهش میکنم بگو"

"کار من نیست کوک، باور کن"

التماس های معصومانه ی بتا مثل تیری به قلبش بود. الفا نمی‌توانست اون پسر در همچین شرایطی ببینه و خونسرد روی زمین بشینه، بنابر‌این به هر ترتیبی که بود بلند شد، با اینکه توانی در پاهاش باقی نمونده بود خودش را به لبه ی تخت رسوند.

"نه، نه! باور نمی‌کنم تهیونگ با من اینکار کرده باشه، اون عاشقمه یون، فقط عاشق منه"

پیش از دست و پا زدن های اضافی دیگری دستش دور بدن بتا حلقه کرد و اون پسر دوست داشتنی را در آغوش گرفت. جونگکوک شیرینش درد میکشید، بخش فاجعه آمیز این بود که کاری از دستش ساخته نبود.

"شش...اروم باش ، اتفاق مهمی که نیفتاده، اون امگا فقط یه بچه در شکمش داره، قرار نیست بعد از به دنیا اوردنش تهیونگ عاشقش بشه"

بتا به دست های حلقه شده دور بدنش چنگ زد، هرچند انقدری محکم نبود که اثری از خودش به جای بذاره. در این بین دیدش به خاطر اشک های مزاحم تار شده بود ولی تلاشی برای پاک کردنشون نمیکرد، در عوض آلفا اینکار به جای اون انجام داد‌. کف دستش روی گونه های داغ و نم دار بتا کشید.

"اون بچه نباید بدنیا بیاد یون، یعنی من نمیذارم، میشکمش، بچه ی اون اشغال با همین دست های خودم میکشم"

حرفهای جونگکوک خبر از پررنگ بودن کینه اش نسبت به امگا می‌دادند، الفا این حق را بهش میداد تا از داشته اش دفاع کنه، از چیزی که مال اون بود و ازش گرفته شده بود اما کشتن بچه ای بیگناه گناه نابخشودنی محسوب میشد علاوه بر این صدمه زدن به امگا خواسته ی اون پسر هم نبود.

"کوک! کشتن بچه ی تهیونگ جز نقشمون نبود، تو حتی نباید به همچین چیزی فکر کنی"

اینبار بتا با ضربه ای محکم بدن الفا را به عقب راند، با چشمهای پر از اشک بهش خیره شد و همزمان رد نم‌دار روی گونه اش با پشت دست پاک کرد.

"اگه تهیونگ بچه ای از اون امگا داشته باشه دیگه ازش جدا نمیشه، می فهمی؟"

***
دقیقه ها به سرعت روی عقربه های ساعت عوض می‌شدند، اتاق امگا در سکوت عجیبی فرو رفته بود. هیچ کس نبود که واردش بشه و وضعیتش را چک کنه. خوشبختانه خواسته ی قلبی پسر هم همین بود، تنها بودن و فکر کردن به وضعیت موجود.

بی هدف به سقف خیره شده بود، با توجه به گرمایی که به مرور پلک هاش احاطه میکردند باید میخوابید ولی در کمال تعجب بیدار بود‌. ذهنش پر شده بود از یونگی که به طرز عجیبی رفتار میکرد‌. برخلاف چهارچوب عمارت، بیرون از اونجا خشک و سرد به نظر میرسید‌. امگا نادیده گرفته شدن توسط بتا را دوست نداشت، اون خواهان توجه زیادی از سمتش بود درست مثل اولین روزهای اشناییشون‌.

با تصور لحظات شیرینی که کنار بتا داشت لبخندی کمرنگ گوشه ی لبش جا گرفت. لبخندی که با ورود غریبه ای به اتاقش به سرعت محو شد‌.

مردی شکم گنده با کیف چرمی در دستش زیادی آشنا به نظر میرسید، اون دکتر لی پزشک خانوادگی کیم ها بود. جیمین مرد را به خوبی میشناخت، در روزهای بعد از مرخصیش از بیمارستان چندباری برای بررسی وضعیتش به عمارت امده بود.

"سلام پسرم، مزاحم استراحتت که نشدم؟"

چهره ی مهربان دکتر در تضاد با رفتار خشک عموش بود، پوست چروکیده ی گونه اش کمی چین خورد و لبخندی گرم از بین سبیل های پرپشتش ظاهر شد. امگا لحظه ای رو در حالت خیره شدن به مرد گذراند، حتی با اینکه شبیه به پدرش نبود اما پسر را به یادش مینداخت.

بی دلیل به ملحفه ی روی تخت چنگ زد و نگاهش از مرد گرفت، وسط این جهنم سوزان جایی برای زجه زدن برای خانواده ی از دست رفته اش نداشت.

دکتر لی با بی توجهی از سمت امگا روبرو شده بود با اینهمه از دست پسر ناراحت نشد، با خونسردی کیف چرمی روی میز گذاشت و مشغول بیرون کشیدن ابزار پزشکیش شد.

"نفس بکش"

به کمک گوشی اش ضربان قلب امگا رو بررسی کرد، همه چیز نرمال به ظاهر خوب بود اما گاهی این ریتم به اوج خودش میرسید‌.

"خوبه، مشکلی در ضربان قلبت وجود نداره، ببینم حالت تهوع یا سرگیجه نداری؟"

"سرگیجه ندارم اما حالت تهوع چرا"

پلکهای امگا محکم روی هم فشرده شد، تا همین چند ثانیه ی قبل محتویات معده اش درون گلوش احساس میکرد هرچند مجبور بود مدام اب دهانش قورت بده. اگر فقط یک ظرف کنار تخت روی میزش بود از این حس مزخرف خلاص میشد.

"چند روزه؟"

"نمیدونم، از دو یا سه روز قبل این حس دارم، فکر میکردم مشکلی وجود نداره و زود خوب میشم اما امروز هر بویی که به مشامش میخورد دوست داشتم عق بزنم"

"دکتر میشه بپرسم چرا اینطوری میشم؟قرص یا شربتی نیست که برام تجویز کنید حالم یکم بهتر بشه؟"

"نه پسرم، هیچ قرص و دارویی نیست که بتونه علائم حاملگی رو از بین ببره، ماههای اول باید تحمل کنی به مرور کمرنگ میشه"

"حاملگی؟اما من..من هیچ رابطه ای نداشتم، چطور ممکنه حامله بشم؟"

لبهای امگا ناباورانه روی هم خورد، نمی‌فهمید چرا دکتر علایمش رو به حاملگی ربط داده بود در حالیکه هنوز هیچ رابطه ی جنسی ناامنی با شریکش نداشت. شبی که باهم رابطه داشتند تهیونگ از کاندوم استفاده کرده بود، چطور امکان داشت؟ جیمین بار دیگر لب به اعتراض باز کرد اما درست در اخرین لحظه همه چیز به یاد اورد. پسرعموش در نهایت بی دقتی تمام کام رو در رحمش خالی کرده بود.

"بهت تبریک میگم پسرم، تو داری پدر میشی، مطمئنم ارباب کیم هم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشه"

"نه دکتر، لطفا چیزی به تهیونگ نگید"

صدای تحلیل رفته ی امگا مرد از انجام هر حرکتی بازداشت. در حالیکه انتظار داشت با چهره ی خوشحال پسر روبرو بشه، غم رو در مردمک های لرزوتش دید.

"چرا؟ به عنوان پدرش اون هم حق داره بدونه، اصلا چه نعمتی بالاتر از بچه دار شدن پسرم؟مطمئنم با تولدش خوشبختی به زندگیتون راه پیدا میکنه"

نگاه بیروح جیمین به نقطه ای سفید در دیوار دوخته شد، انگار که موجود زنده ای نبود، فقط نفس میکشید و لبهاش به اب دهانش اغشته میکرد.

"هیچ چیز نمیتونه سرنوشت شوم من عوض کنه، من محکوم به درد کشیدنم، نمی‌خوام یکی مثل خودم رو هم بدبخت کنم. لطفا تا زمانیکه راهی برای خلاص شدن از این مشکل پیدا بشه حرفی به پسرعموم نزنید"

همزمان با باز شدن در نور ضعیفی وارد اتاق شد. الفا با دست های تکیه داده شده به سینه اش به جمع دو نفره اونها پیوست. امگا از ترس شنیده شدن حرفها توسط پسر لب پایینش گاز گرفت‌.

"حال نامزدم چطوره اقای دکتر؟نیازی به بستری شدن در بیمارستان یا چک اپ داره؟ اگه باشه همین الان میتونم همه چیز هماهنگ کنم"

نگاه کوچکی بین مرد و امگا رد و بدل شد، جیمین با چشمهای معصومش به دکتر التماس میکرد تا حرفی از بچه به میان نیاره، در صورتیکه تهیونگ متوجه واقعیت میشد دیگر راهی برای خارج شدن از زیر سایه ی سنگین پسرعموش نداشت.

"جای هیچ نگرانی وجود نداره،اون حالش خوبه"

***
بدون شرح!
پوستر جدید فیک هم به پس زمینه اضافه شده:)



















Pokračovat ve čtení

Mohlo by se ti líbit

184K 24.5K 45
توییت و وانشات فلافی و فان و اسمات از هفت تن بنگتن با ما خشتک بپارانید درخواستی هم پذیرفته میشه جینگولا
2.6M 151K 48
"You all must have heard that a ray of light is definitely visible in the darkness which takes us towards light. But what if instead of light the dev...
610K 86.9K 26
[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمزمه کرد... _ دقیقا مرد نیشخندی زد و مثل پ...
7.5K 736 15
Seetha Found That she was love within her Bestfriend Kishore. By Her surprise Geetha Father Gave a Marriage Proposal to Kishore Family They too accep...