Flightless Bird || ( L.S )

By maniacFlorist

2.7K 649 481

لویی رقصنده اصلی باله سلطنتیِ. وقتی رقیبش, اعجوبه ی بد خلقِ رقص ,هری ,به کمپانی ملحق میشه ,زخم های قدیمی دوب... More

ACT I: Chapter one
ACT I: Chapter two
ACT I: Chapter three
ACT I: Chapter four
ACT I: Chapter five
ACT I: Chapter six
ACT I: Chapter seven
ACT I: Chapter eight
ACT I: Chapter nine
ACT II: Chapter ten
ACT II: Chapter eleven
ACT II: Chapter twelve
ACT II: Chapter thirteen
ACT II: Chapter fourteen
ACT II: Chapter fifteen
ACT II: Chapter sixteen
ACT II: Chapter eighteen
ACT III: Chapter nineteen
ACT III: Chapter twenty
ACT III: Chapter twenty one
ACT III: Chapter twenty two
ACT III: Chapter twenty three
ACT III: Chapter twenty four
ACT III: Chapter twenty five
ACT III: Chapter twenty six
ACT III: Chapter twenty seven
ACT III: Chapter twenty eight
ACT IV: Chapter twenty nine
ACT IV: Chapter thirty

ACT II: Chapter seventeen

92 20 3
By maniacFlorist

Louis / زمان حال

فقط چند هفته تا تمرین لباس که آخرین تمرین بود فاصله داشتیم و تنش ها بالا گرفته بود.

حضور هری توی این کمپانی سطح بی سابقه ای از توجه رو به خودش جلب کرده بود. بلیط ها چند ثانیه بعد از اینکه برای فروش گذاشته شدن فروخته شدن. لیست افراد مشهور و اشرافی ای که قرار بود توی این نمایش داشته باشن با یه عروسی سلطنتی رقابت میکرد! انقدر از خراب کردن وحشت داشتم که شب ها یه کابوس مکرر از افتادنم روی صحنه رو میدیدم. تمرین تبدیل شده بود به زندگیم. وقتی در طول روز با جیجی یا بقیه کمپانی تمرین نمیکردم، شب ها ساعت بیشتری رو توی استودیو میگذروندم تا سولوم رو کامل کنم. هرچند، وقتی هر پنج دقیقه یکبار یه نفر سراغم میومد و از هری شکایت میکرد تمرکز روی کار سخت بود.

نایل از اینکه اون بدون هماهنگی باهاش به نوازنده ی ابو نت جدید داده عصبانی بود. زین هنوزم بخاطر از دست دادن سولوش اوقات تلخی میکرد. لیام بهم ریخته بود چون هری بهشون اجازه نداد از چهره اش توی تبلیغات استفاده کنن و بهشون پیشنهاد کرد که به جای اون از یه نقاشی انتزاعی استفاده کنن. موریس اساسا یه زندانی جنگی بود.

حتی دخترا هم عصبی بودن. اون سولوی هردوشون رو بارها تغییر داده بود و ازشون خواسته بود تا طبق برنامه ی نامنظم خودش تمرین کنن. بین تمرین های خسته کنندشون چرت میزدن. هر روز صبح مثل غول هایی بنظر میرسیدن که چهره های خمیری و حلقه های تیره زیر چشمشون داشتن : دو قوی مرده.

نمیدونم با وجود اینکه از هم متنفریم من چجوری از خشمش در امان موندم، اما بدون هیچ درگیری ای به کارم ادامه دادم. همش منتظر یه اتفاق بودم. هری از پشت فرهای تیره اش رقصم رو تماشا میکرد. چشمای سبزش من رو مثل یه رادار دور تا دور استودیو دنبال میکردن. خودم رو آماده کردم تا از تکنیکم انتقاد کنه ولی هرگز این اتفاق نیفتاد. حتی گاهی از رقصیدنم تعریف میکرد.

" خیلی هم افتضاح نبود لویی."

" Fuck you very much. "

هنوزم نادیده گرفتن انبوهی از شکایات که داشتن بیشتر هم میشدن سخت بود، به خصوص که لیام قبل از تمرین منو توی رختکن نگه داشت تا به طور مستقیم به موضوع رسیدگی کنه.

داشتم کفش های خمیده ام رو میپوشیدم که با گونه های قرمز شده از خشمش وارد اتاق شد.

" این باید تموم شه!" لیام بطری آبم رو برداشت و قبل از اینکه به لبهاش برسه روی زمین ریخت. توی اتاق میچرخید، انقدر عصبانی بود که به لنگی پاش اهمیتی نمیداد. " اون تمام نمایش رو به میل خودش تغییر داده و حالا از شرکت توی هر مصاحبه ی تبلیغاتی ای امتناع میکنه! من براش برنامه ی د مورنینگ شو رو رزرو کردم. تلویزیون، لویی. یه برنامه تلویزیونی راجب رقص. نه فقط یه نمایش استعداد یابی با رقصنده های آماتور. این میتونه برامون گرون تموم شه!"

" الان اون قسمتیم که من باید بگم ' بهت که گفته بودم ' یا..."

داشت میلرزید، خیلی عصبانی بود. تاحالا ندیده بودم کسی به متانت لیام اینجوری کنترل احساساتش رو از دست بده. اون با خونسردی و ظرافت بی دریغش به باله شخصیت میبخشید. مهم نبود چقدر سعی میکرد تا این آرامش رو حفظ کنه، حالا همش از بین رفته بود. هرچیزی که میتونست بهش تظاهر کنه رو هری ازش گرفته بود.

" باید براش یه جلسه ی اختصاصی¹ برگزار کنم."

¹اصولا برای معتاد ها برگزار میشه.

" اون یه معتاد به مواد مخدر نیست لیام، یه عوضیه."

" همه موافقت کردن که توی جلسه حضور داشته باشن. حتی دخترا، و میدونی که اونا همیشه نسبت به هری روحیه لطیفی داشتن."

" اون قبول نمیکنه، " درحالی که به انعکاس خسته ام توی آینه نگاه میکردم گفتم: " هممون سعی کردیم باهاش صحبت کنیم."

" ما همه به صورت جداگانه باهاش حرف زدیم. اگه کل کمپانی توی یه اتاق جمع شن اون چاره ای جز عقب نشینی نداره. قدرت در تعداده."

باید اعتراف میکردم، این ایده ی شلاق عمومی به هری باعث رضایتم میشد. از همین الان میتونستم چهره ی شکست خورده اش رو وقتی همه بهش " نه " گفتن رو تصور کنم.

" هستی؟ " لیام پرسید. " این بدون تو پیش نمیره. من به حمایتت احتیاج دارم."

" هستم."

توی مسیرم به سالن اصلی موبایلم رو چک کردم. شیش تماس بی پاسخ از جفری داشتم. هفته ها بود که باهاش صحبت نکرده بودم. میخواستم ببینمش، واقعا میخواستم. اما وقتی بعد از یه شب تمرین طاقت فرسا به خونه برمیگشتم حوصله اش رو نداشتم. با خودم میگفتم طبیعیه. من نزدیک تمرین لباس بودم. کارم طاقت فرسا بود. پس چی میشه اگه بخوام زمان بیشتری رو توی استودیو بگذرونم؟ چی میشه اگه حس و حال دیدن دوست پسرم رو نداشته باشم؟

گوشیم رو داخل کوله برگردوندم.

سولوی من در پرده ی اول مهمترین سولوی نمایش باله بود و همینطور مهم ترین توی حرفه ی کاریه من. چه خوب پیش بره، چه گند بزنم، هیچ فرقی توی این حقیقت که همه ی اونا برای دیدن هری اومدن، نه من، ایجاد نمیکنه. من باید دو برابر بهتر میرقصیدم تا شاید به چشم میومدم. هیچ تضمینی توی این کار وجود نداره. شاید دیگه هیچوقت شانس رقصیدنه نقش نمادینه شاهزاده زیگفرید رو نداشته باشم. باید از خودم چیزی بجا میذاشتم. باید بی نقص میبودم.

وقتی موریس یه تمرین اضافی برای کار کردن روی سولوی من رو برنامه ریزی کرد، هیجان زده شدم. هرچی بیشتر باهاش کار میکردم بهتر بود.

قبل از اینکه جوراب شلواریم رو بپوشم، روی زمین خنک و فرسوده ی صحنه دراز کشیدم. چراغ های بالای سرم داغ و روشن بودن. نمیتونستم صندلی های صحنه رو ببینم که این چیز خوبی بود. میتونستم وانمود کنم برای تماشاگرا اجرا میکنم. موریس در جایگاه ارکستر بود و به پیانیست دستوراتی میداد. روی صحنه اومد تا به من ملحق شه. دستم رو سمتش دراز کردم و کمکش کردم بیاد بالا.

" ممنون لویی." گرد و غبار روی پیرهنش رو پاک کرد و بند های قرون وسطایی نیمه باز بلوزه بنفشه مایل به زردش رو درست کرد. اون همیشه مبهم بنظر میرسید انگار همیشه توی لباس مخصوص نمایش بود. اگه این چیزی بود که برای تمرین می پوشه کنجکاو بودم بدونم برای شب افتتاحیه چی می پوشه!

" امشب جذاب شدی موریس."

موهای پف دارش رو به بالا هدایت کرد. " اوه، توی شیطون."

پودلش بیژو دور پام میدوید. بلندش کردم و بینی خیسشو بوسیدم. " و تو! با من میرقصی؟" دست و پا زد.‌ روی زمین گذاشتمش و تماشا کردم که پشت صحنه میرفت.

در مرکز صحنه ایستادم و دستام رو بالای سرم گرفتم. همونطور موسیقی شروع شد و من شروع به حرکت کردن در سر تا سر صحنه کردم، موریس متوقفم کرد. اصلاحم نکرد، بلکه یه تغییر جزئی توی طراحی رقص به وجود آورد.

من بدم نمیومد انجامش بدم، اما از اینکه این اتفاق انقدر نزدیک به تمرین لباس میفتاد کمی عصبانی بودم. میخواستم هرچی که قبلا یاد گرفتم رو جلا بدم و کاملش کنم، نه یه حرکت جدید رو بهش اضافه کنم و تغییرش بدم.

این فقط شامل یه قسمت نمیشد, بلکه تمام نگرشه قطعه بود. موریس پشتم ایستاد و سرعت و تغییراتم رو بازتاب کرد. با تعجب بهش خیره شدم و اون از نگاه من دوری کرد. اون معمولا خیلی شوخ طبع بود اما الان جدیه. نه بازیگوشی ای بود، نه تعریفی، نه موریس سوییسی شیرینی که چند ماه پیش عاشقش بودم.

حرف هاش رو بخاطر سپردم و رقصیدم. باید با حافظه ی عضلانیم که طراحی رقص قبلی رو حفظ کرده بود مبارزه کنم. مثل مبارزه با باد شدید بود. من سولوم رو بارها و بارها تکرار کردم اما نتونستم طراحی رقص جدید رو درک کنم. این یه کابوس بود! روی زانوم خم شدم و با ناراحتی غرغر کردم. یه ارتباط قطع شده بین من و موسیقی وجود داشت. بی بند و بار در رقص گم شده بودم. شمارشم رو قطع کرده بودم‌. دیگه این موسیقی نبود که همراهش میرقصیدم، بلکه درونش بودم...

سرما ستون فقراتم رو فرا گرفت.

سرم سمت پشت سالن برگشت، جایی که مردی در سایه ها ایستاده بود و من رو تماشا میکرد.

تمرین رو زودتر تموم کردم، قلبم با خشم می تپید. موریس دست هاش رو با حقارت جلوی خودش جمع کرد. میدونست که من فهمیدم. از اعتراف بهش خجالت میکشید.

وقتی کارم تموم شد، با موریس خوش و بش نکردم و از پیانیست بخاطر وقتی که گذاشت تشکر نکردم. من حتی شلوارم رو عوض نکردم. مستقیم سمت استودیو رفتم تا هری رو پیدا کنم.

اونجا تاریک بود. فقط نیمی از چراغ های سقف روشن بودن. اون تمرین نمیکرد، منتظرم بود.

یه جوراب شلواری و تنک تاپ سفید پوشیده بود‌. فرهای پرپشت و زنونه‌ش به طرز فریبنده ای روی شونه های چینیش چیده شده بودن. معصومانه یکی از دستاش رو روی بار میکشید. اگه بهتر نمیشناختمش فکر میکردم یه فرشته است. خسته نبود و عرق نکرده بود، احتمالا چون چند ساعت اخیر هیچ کاری جز تماشای من توی سالن انجام نداده.

عرق پیشونیم رو پاک کردم. " فکر میکنی این خنده داره؟ بفاک دادن سولوم؟ بفاک دادن اجرام؟"

دستاش رو روی هم گذاشت و نگاهش رو از بدنم گذروند. " وقتی طراحی رقص من رو انجام میدی خوب بنظر میای."

به سمتش رفتم، کفش هام روی کفپوش وینیل خش خش میکرد. " فقط چند هفته از تمرینه لباس فاصله داریم!"

" خب؟" شونه هاش رو بالا انداخت و چشمای سبزش ثابت موند.

" من برای بازی های تو وقت ندارم! به اندازه ی کافی برای درست اجرا کردن نگران بودم و حالا باید نگران یادگیری طراحی جدید هم باشم! من مثل تو نیستم. من یه اعجوبه ی مشهور جهانی نیستم. میتونم تمام چیزهایی که تا الان براشون زحمت کشیدم رو توی یه لحظه از دست بدم. صدها رقصنده هستن که دارن میمیرن تا جای منو بگیرن! متوجهی چقدر فشار رومه؟"

هری سرشو تکون داد و لبخند زد. " دوست دارم تقلا هات رو ببینم."

بهش سیلی زدم. خیلی محکم. با گذاشتن ردی قرمز روی گونه ی کم رنگش. سرگرم شده از درد فکش رو به طرفین تکون داد.

" به موریس و کنت بگو من میتونم به طراحی قبلی برگردم. اعتراف کن که اشتباه کردی."

خندید. " اشتباه نکردم. تو سولوت رو طبق طراحیه من میرقصی، و یا من مطمئن میشم اصلا قرار نیست برقصی."

دستم رو بالا بردم تا دوباره بزنمش اما اون مچ دستم رو گرفت و با یه حرکت سریع دستم رو پشتم پیچوند و منو به آینه کوبید.

آینه ترک خورد و انعکاس ما به دو نیم تقسیم شد.

" میدونستم قراره یه دعوای سخت راه بندازی بخاطر همینم تورو برای آخر نگه داشتم."

وقتی سعی کردم خودم رو آزاد کنم دستم رو محکم تر پیچوند و من از درد فریاد زدم. نفسش رو پشت گردنم حس میکردم، گرم و تند. خنده ی آرومش منو به وضعیت بدی که توش بودم برگردوند.

" فقط بگو انجامش میدی لویی." زیرلب گفت" بگو سولوت رو به روش من می رقصی و منم میذارم بری."

" هرگز."

اگه میخواست تسلیمم کنه، باید دستای فاکیمو میشکست! با تمام وزنم
هولش دادم، دستم از درد جیغ میکشید. وقتی بدنم هری رو لمس کرد، اون با شوک تکون خورد.

سفت شده بود.

هردو خشکمون زد و در اینه بهم خیره شدیم.

هنوزم بازوم رو گرفته بود اما بی حرکت نگهش داشته بود.

برای اولین بار توی زندگیم هیچی برای گفتن نداشتم.

عرق از گردنم جاری و توی استخون ترقوه ام جمع میشد و در نهایت جذب تیشرت نخیم.

ضربان قلب هری رو روی پشتم حس میکردم.

از بین مژه های سنگینم، از روی شونم نگاهش کردم. متوجه لب های خیس و مرطوب بازش شدم، تازه لیسشون زده بود.

به بدن هامون نگاه کرد و خودش رو بهم فشرد. حس بزرگیش از بین پارچه ی نازک جوراب شلواری هامون باعث میشد سرگیجه بگیرم.

دست آزادش به صورتم رسید. قبل از اینکه انگشتاش در راستای گردنم پایین سر بخورن با پشت دستش گونم رو لمس کرد. این اولین باری نبود که گلوم رو گرفته بود. نمیدونستم این یه تهدید بود یا ابراز علاقه، اما سرم رو عقب انداختم و از لمسش خرخر کردم. میتونستم حس کنم این تحریکش میکرد. پاهام رو از هم باز کردم و باسنم رو بهش فشردم. با رضایت هوم کشید و دستم رو رها کردن تا هردو دستش رو محکم روی باسنم بذاره.

این برای من یه فرصت بود.

بدون هیچ هشداری چرخیدم و اونو رو به خودم به آینه چسبوندم. استخون های ظریف مچش مثل ساقه هایی از رز بین دستام بود. نبضش به طرز خطرناکی زیر انگشتام میتپید و من دستش رو محکم تر فشردم.

چشماش از خشم گرد شد.

گفتم :" خوشت نمیاد کنترل رو از دست بدی، مگه نه؟"

سرخ شد. " بذار برم."

" تو قرار نیست جایی بری." من فاکینگ جدی بودم. اون برای من یه تهدید حساب میشد و من قرار بود همونطور نگهش دارم تا تصمیم بگیرم باهاش چیکار کنم.

نگاهم روی خطوط صاف و شیری رنگ صورتش سرگردون بود. مژه های سیاهش مثل بال های پروانه میتپیدن و چشمای سبز شیشه ایش زیر اونها تسلیم میشدن. این لبهاش بودن، این لبهای بزرگ قرمز و سورئالش بودن که به حرص آشکارش خیانت میکردن. خواسته ی لبهاش مخفی نبود.

هری که انگار همین چند لحظه پیش به فکر بفاک دادنم نبود، با تمسخر گفت: " ایده های من بهتر از موریس ان. میدونی که درسته. طراحی منو انجام بده."

" منو ببوس."

سینه ی هری به سرعت بالا و پایین میرفت. " بهم اجازه میدی سولوت رو تغییر بدم؟"

"شاید."

آه... چقدر قدرتمند از عرش به فرش رسیدم!

من فقط یه بار توی زندگیم هری رو بوسیدم، بوسه ای پاک بین دو نوجوون، اما اون شهوانی ترین تجربه ی زندگیم بود، ترکیبی از دوستی و کشش جنسی که تمام بوسه هایی که بعد اون داشتم رو خراب کرد. هفت سال بعد و بعد از ده ها رابطه تازه متوجه شدم که من حتما عاشقش بودم. اون فقط یه شیفتگی نوجوانانه نبود. واقعی بود. حالا دوباره با اون عشق غیر ممکن رو در رو شده بودم و به هیچ وجه آماده نبودم تا این تجربه رو دوباره زنده کنم.

فر های نرمش صورتم رو پر کرد. نمیتونستم در برابر لمس کردنشون مقاومت کنم. نفسش روی گونم تند و نامنظم بود. باهاش رو در رو شدم و اجازه دادم لب پایینم به آرومی روی لبش کشیده شه. نفس کوچیکی بیرون داد. بلافاصله دستاش رو رها کردم‌ و دستام رو دور کمر ظریفش حلقه کردم. میخواستم اونو به آینه ترک خورده بچسبونم و لبهاش رو درگیر بوسه ای خشن و مجازات گرانه کنم. بالاخره من هنوزم عصبانی بودم. اما من خیلی احساسات نرم و لطیفی بهش داشتم. به همون اندازه ای که اون بی رحم بود نیرویی بزرگتر از درونم میگفت : به آغوش بکشش، با ظرافت باهاش رفتار کن.

در کمال تعجب اون تقلا نکرد یا مسخره ام نکرد. تمام تنش از بدنش خارج شد و اجازه داد بین دستام نگهش دارم. چشماش با امید باز بودن. معصوم. اون دوباره هری من بود. پسری که قبل از دعوامون و کیف می شناختم. پسر شجاعی که تمام شهامتش رو جمع کرد تا زیرشیروونی منو ببوسه.

" پسر زیبای من. " با شیفتگی زمزمه کردم. " رقصنده ی مورد علاقم."

با خجالت لبخند زد." من واقعا رقصنده ی مورد علاقتم؟"

پیشونیم رو روی پیشونیش گذاشتم. " اوه هری... نفس کشیدنت وقتی که میرقصی، وقتی که لبخند میزنی، وقتی میخندی، وقتی گریه میکنی... حتی وقتی بهم آسیب میزنی..." آب دهنم رو پایین فرستادم. " تو تمام چیزهای مورد علاقه ی منی. تو برای من بی نقصی، همیشه بودی." بینیم رو روی گونش کشیدم و حرکت کردم تا ببوسمش.

اشک چشماش رو خیس کرد و سرش رو برگردوند. " من بی نقص نیستم."

" هری؟ هری؟" آروم گفتم. " هی، مشکل چیه؟"
دستاش رو سمت لبام اوردم.

بدنش منقبض شد، اشک هاش رو پس زده بود.
" متاسفم، نمیتونم انجامش بدم."

ازم دور شد و تنم از نبودش به سرما رفت.

هری چراغ های باقی مونده استودیو رو روشن کرد و اونا - تقریبا - کورم کردن. سی دی رو داخل استریو گذاشت، انگار من نامرئی بودم، انگار مکالمه ای که داشتیم هیچوقت اتفاق نیفتاده بود.

حس درد و خشم قلبم رو فرا گرفت. احساس بی پناهی میکردم. من چیزهایی رو بهش گفتم که حتی به سختی میتونستم به خودم اعترافشون کنم و اون کاملا نادیدم گرفت. چه کار اشتباهی کرده بودم؟ چرا باهام حرف نمیزد؟

موسیقی رو بین سکوت سنگین حاکم بر استودیو پخش کرد.

وقتی موسیقی شروع شد و میخواست تمرین کنه، بالاخره متوجهم شد.

" من استودیو رو برای شب رزرو کردم."

" این روش‌ات برای گفتن اینه که برم؟" دستام رو روی کمرم گذاشتم.

قبل از اینکه یه پلیه با ظرافت اجرا کنه با نگاهش به در خروجی اشاره کرد.

به ساعت روی دیوار نگاه کردم، نیمه شب بود. منم خسته بودم.

درحالی که هری میرقصید توی استودیو گشتم تا اینکه گرمکنش رو پیدا کردم. اونو تبدیل به بالش کردم‌ و دراز کشیدم.

هری دهنشو باز‌ کرد تا چیزی بگه اما من حرفش رو قطع کردم: " من تنهات نمیذارم."

" من قراره تمام شبو اینجا باشم." با صراحت گفت.

" پس منم تمام شب رو میمونم."

آهی کشید.

زمین سرد و سفت بود اما گرمکن هری نرم بود. همونطور که هری روی زمین حرکت میکرد، صورتم رو توی پارچه ی لباسش فرو بردم. عطر دلپذیرش رو استشمام کردم. بوی گل یاس و مس و ...

" داری گرمکنم رو بو میکنی؟"

" نه!"

بین وادار کردنش به حرف زدن و تماشای رقصیدنش مردد بودم. دومی رو پذیرفتم. بدون اینکه حق انتخابی داشته باشم. اون هیپنوتیزیم کننده بود، حرکات بی باکش، بدنش جوری تسلیم اراده اش میشد انگار خدایی حرکات اعضاش رو کنترل میکرد نه مردی فانی. حتی وقتی جوون بود و تکنیکش افتضاح بود، اون یه هنرمند بود. همیشه بخشی اعماق وجود اون وجود داشت که میخواست دیده بشه. و حالا که عطش با تکنیکش پیوند خورده بود، اون باشکوه بود.

قبل از اینکه کارش رو تموم‌کنه خوابم برد. تا وقتی اواخر شب صدای خاموش شدن چراغ‌ها رو شنیدم. درحالی که چشمام بسته بود سعی کردم که بلند شم اما هری متوقفم کرد.

" بخواب." پتویی روم کشید و با احتیاط بالشی زیر سرم گذاشت.

انقدر توی استودیو میخوابید که با خودش بالش و پتو آورده بود. نمیدونم چرا این موضوع انقدر ناراحتم کرد.

بعد کنارم زیر پتو اومد و اونو رومون کشید. توی تاریکی اون خیلی آروم بود، و به طرز شیرینی نگران راحتیه من بود. چشمام به تاریکی عادت کرد و به سایه های دوست داشتنی تابیده روی صورتش خیره شدم.

پیش خودم فکر میکردم : لطفا منو ببوس لطفا لطفا لطفا.

بهم نزدیک تر شد ، اما نه برای اینکه منو ببوسه. در عوض من رو به پهلوم برگردوند و تکرار کرد : " بخواب."

چشمام بسته شدن و اون دستش رو زیر لباسم برد. شکمم از هیجان تکون خورد. به آرومی شروع کرد به نوازشه پشتم، همون کاری که وقتی یه پسر بچه و خجالتی بودیم انجام میدادیم. انگشتاش از گردنم با یه حرکت دورانی وسوسه انگیز شروع کردن و به سمت ستون فقراتم رفتن.

" هری " با صدای ضعیفی شبیه به میو گفتم.

نیمه خواب شنیدم‌ که گفت : " من بی نقص نیستم لویی، اما تو هستی."

________________________________

Continue Reading

You'll Also Like

1M 54.6K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
612K 37.2K 101
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
566K 12.6K 39
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
5.1K 5 1
"بهم ریخته بود موهاش تختش کلماتش زندگیش. دروغ بود دوست داشتنش حرفاش قولاش کاراش." 𝐙𝐢𝐚𝐦 𝐌𝐚𝐲𝐧𝐞 𝐅𝐚𝐧 𝐅𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧