ژان، تموم روز رو بیقرار بود، انواع مختلف افکار با ذهن آشفتهاش در حال مبارزه بودن، یکی حرفی بود که شوهر سه سالهاش بهش گفت، منظورش از اون چی بود؟ چرا احساس میکرد براش خوب نیست؟ یعنی یه جورایی داشت تهدیدش میکرد؟ داره سعی میکنه زندگیش رو تلخ کنه؟ و علاوه بر این، چرا تحت تاثیر حرفاش قرار گرفته؟ به جای اینکه به حرفهای شوهرش فکر کنه. الان نباید خوشحال باشه که بالاخره آزادیش رو واسه شنگول شدن، سیگار کشیدن و انجام هر کاری که با دوست پسرش میخواست بهش داده شده؟ فقط منظورش از اون حرف چی بود؟ ژان متعجب بود و شونه هاش رو بالا انداخت، به هر حال به اون مربوط نیست.
دومین چیزی که باعث بیقراریش شده بود وین بود، وقتی متوجه شد که وین غیبش زده، بابتش نگران بود. یکدفعه کجا رفته؟ ممکنه اون الان با برایت باشه؟ چرا اینجوری به نظر میرسه که این نوزاد مانعش شده؟ اون آزاده، بله! اما انگار که اون بیشتر با این بچه گریون گره خورده. لیلی نمیخواد کسی جز ژان اون رو بغل کنه که این بیش از همه ژان رو تضعیف میکنه. وقتی ژان فکر کرد که خوابه و سعی کرد اون رو توی تختش بذاره سریع بیدار شد و ژان یه لحظه دلش خواست از پنجره پرتش کنه پایین.
ژان زیر لب فحشی داد و به تکون دادن بچه که فقط ساکت بود ادامه داد: "آیش! لیلی تو رو خودا بخواب و منو ول کن! تو داری به مشکلاتم اضافه میکنی! فاک!"
یک بار بغلش کرد و اون روی تخت نخوابید.
"ازم چی میخواستی لیلی؟ شیر مادر؟ این سینه صاف برای تو شبیه ممهاس؟ لعنتی بخواب و بذار برم!"
بچه که انگار متوجه کلمات تندش شده باشه شروع کرد به گریه کردن.
"متاسفم... متاسفم."
ژان هر کاری که ازش براومد واسه بچه انجام داد و انگار که هیچی کارساز نیست. از امروز بعدازظهر بهش غذا داده، برای سومین بار حمومش کرده، پوشکش کرده و باهاش بازی کرده، اما به نظر میرسه همه چی فقط وقتی موثره که اون رو بغل میکنه. بچه از اون چی میخواد؟ همینجوری به بغل کردنش ادامه بده، انگار بردهشه؟ بچه هم قصد داره همونطور که بقیه بدبختش کردن، بدبختش کنه؟عمرا! میخواست جایی بره و این بچه مانع رفتنش نباشه! ژان در حالی که فکر میکنه دندونهاش رو به هم فشار میده و بچه رو تکون میده که بهش اجازه نمیده نفس بکشه.
آیوان وقتی از مدرسه برگشت به داخل رفت و دید که همسر پدرش بچه رو تکون میده و مثل یه جادوگر با ناراحتی واسه خودش زمزمه میکنه. قبل از رفتن به اتاقش با بغض و تحقیر زیادی به ژان نگاه کرد چون ژان پشتش بهش بود و به خاطر لیلی متوجهش نشد.
آیوان دلیلی نمیبینه ژان رو پاپاش بدونه، اما مگه انتخابیام داره؟ بهش گفته شده که پاپا صداش بزنه.
"روز بخیر پاپا! "
با لحن کنایه آمیزی گفت:" من برگشتم و گشنمه پاپا".
ژان از صدای یهویی آیوان ترسید و نزدیک بود بچه رو بندازه، قلبش تند میزد. متوجه لحن کنایه آمیزش شد و رو به آیوان کرد و با پوزخندی بهش نگاه کرد: "آخه اینطوری میان تو اتاق؟ چه بلایی سرت اومده؟ "در زدن" رو بلد نیستی؟ اگر این بچه از دستم میافتاد و پدر و مادرم فکر میکردن که من کشتمش چی میشه؟ تو اون مدرسهای که درس میخونی، این چیزا رو یادت ندادن؟
آیوان که صداش مثل پدرش سرد بود، با تمسخر گفت: "مگه دنبال فرصتی نیستی که اون رو بکشی؟من که دیدم داشتی زیر لب فحش میدادی و غر میزدی." اون واقعیت رو به ژان گفت.
ژان با عصبانیت بچه رو روی تخت گذاشت و به سمتش رفت و گوشش رو پیچوند و در رو بست تا خدمتکارها نبیننش.
"اگه من بخوام کسی رو بکشم مادرمه یا حتی تو کوچولوی بیادب! من اون رو میکشم که منو تو این مخمصه قرار داده و تو رو هم به خاطر اینکه جرات بیادبی کردن با منو داشتی! من همه چیز رو فقط برا این سه سال لعنتی تحمل میکنم. دفعه بعد اینطور باهام حرف بزنی، بلایی سرت میارم مرغان هوا به حالت گریه کنن."
ژان گوشش رو ول کرد، آیوان از گوش دردش نالید و مثل ابر بهار اشک میریخت.
ژان: "تو این سه سال احمقانه بهت یاد میدم که چطور به بزرگترهات احترام بذاری! چطور به پاپات احترام بذاری دیوونه کوچولو"
آیوان در حالی که بهش خیره شده بود اشک هاش رو پاک کرد و گفت: " من مامانمو میخوام! من مامانمو میخوام نه تو! ازت متنفرم! خیلی ازت متنفرم! برو بهشت و اونجا بمون، بذار مامانم برگرده پیشمون! خیلی ازت متنفرم! " و از اتاق بیرون دوید و به سمت اتاقش رفت.
ژان چشماش رو گرد کرد و از رفتار آیوان شوکه شد."این بد اخلاقو ببینا! من سعی میکنم با همتون خوب باشم ولی شماها زندگیم رو تبدیل به جهنم میکنین! فقط سه سال! سه سال لعنتی و من از دستتون آزاد میشم. این وین لعنتی! مگه اون نباید اینجا باشه تا بهم کمک کنه؟ لعنتی کجا رفت! فقط امیدوارم جایی نباشه که من فکر میکنم! ممنون مادر که زندگیم رو کامل خراب کردی!خیلی ممنون لعنتی!"
ژان مدام غر میزد و فحش میداد. اون احساس میکنه که برایت ازش دوری میکنه، به این فکر کرد اگر دیگه نتونه بخاطر لیلی ازین خونه بیرون بره چیکار کنه؟ فاک این دیگه واقعا واسش زیادیه اونم واسه خودش برنامه هایی داره.
آیوان غذا خوردنش رو تموم کرد دیگه چهکاری میتونه انجام بده،نباید بذاره بچهها مانعش بشن وگرنه به سیم آخر میزنه!
ازین طرف وین با خوشحالی از خونه بیرون زد، حداقل برایت به جای ژان به اون زنگ زده. اون همیشه دنبال این مرد میرفت و همه کاری میکرد تا به اون نزدیک بشه و حتی سوراخ باکرهاش رو فقط برای بودن با اون قربانی کرد.
و حالا برایت کسیه که اون رو صدا زده. وین در حالی که به سمت خونه برایت میرفت با خودش فکر کرد: " تعجب میکنم که چرا اون به من زنگ زد! احساس میکنم از خوشحالی میخوام جیغ بزنم! ممکنه اون بالاخره فهمیده باشه که من براش بهترینم ؟ امیدوارم این بار به من اعتراف کنه و بالاخره بفهمه که به جای ژان، منو دوست داره و نه اون عوضی دست دومی که برادرم باهاش ازدواج کرده!"
همه چیز در مورد برایت به اون شب های بیخوابی و خوشحالی بی پایانی میبخشه و نمیتونه صبر کنه تا اونرو به طور کامل تصاحب کنه.
وین ماشینش رو پارک کرد و به سمت پایین رفت و کلید ماشینش رو در حالی که با خوشحالی آشکاری به داخل میرفت تاب داد. و با رسیدن به در، دستی اون رو به زور به داخل کشید و به دیوار هل داد که غافلگیرش کرد. وین خم شد و به بالا نگاه کرد و چشمان برایت رو دید که تو آتیش می جوشه!
برایت گردن وین رو گرفت:"همینو میخواستی؟" دستش گردن وین رو فشار میداد، انگار قصد خفه کردنش رو داشت. "اوه، خدای من! باورم نمیشه که به ژان با جندهی نفرت انگیزی مثل تو خیانت کردم! درست وقتی که فکر کردم....فاااک!" اون داشت عاشقش میشد و این نباید اتفاق میافتاد.
وین به طرز محسوسی میلرزید، هیچوقت اینقدر نترسیده بود: "من متوجه نمیشم در مورد چی صحبت میکنی؟ چی بلغور میکنی؟ من چیکار کردم؟ لطفا دستت رو ول کن، داری خفهام میکنی..."
برایت اون رو به سمت در هل داد و به در چسبوند: "تو و برادر لعنتیت دست به دست هم دادین؟ من فکر میکردم این تصادفی بوده که اون روز تو باشگاه پیدات کردم، چطور تونستی تو نوشیدنیمون مواد بریزی، واسه سوء استفاده از ما؟ چطور جرئت کردی؟!"
*مشت!*
برایت دستشو ول کرد و وین از ترس روی زمین افتاد و دید که چطور راز کوچیک کثیفش فاش شده و الان داره مرد رویاهاش رو از دست میده.این بازی دیگه براش تموم شده.
برایت دوباره یقه وین رو گرفت و سعی کرد بهش مشت بزنه اما حس کرد درونش نرم شده و دستاش رو شل کرد، قبلاً هیچوقت به رابطه جنسی با وین فکر نکرده بود. ژان ژانش هر وقت و هر طور که میخواست باهاش سکس میکرد و فکر میکرد هیچوقت نمیتونه به کسی جز ژان فکر کنه. اون نمیخواست به ژان خیانت کنه، اما بدن و میلش به فاک دادن وین، بهترینها رو ازش گرفت.
*فلش بک*
بعد از اون شب عجیب که وین رو در اون باشگاه پیدا کرد و باهاش خوابید، مدام به اون فکر میکرد و دوست داشت بازم باهاش سکس کنه به نظر میرسید که جذبش شده. پس تصمیم گرفت بدونه چرا چنین احساسی نسبت به اون داره و چرا یهو مردش رو پس میزنه. برایت با ناامیدی به باشگاه برگشت تا بفهمه اون شب چه اتفاقی براش افتاده.
یه جایی یه چیزی اشتباه بود چون قبلاً چنین اتفاقی براش نیفتاده بود، مهم نیست چقدر مست بود.
وقتی وارد باشگاه شد، پسر جوونی بهش تعظیم کرد:"استاد"
برایت: "میخوام فیلم های شیشم رو ببینم که کیا نوشیدنیم رو سرو کردن."
اون هر وقت میخواست با ژان، براشون اتاقی ترتیب میدادن که واسه خودشون مشروب بخورن و سیگار بکشن.
اونا فیلمهای ضبط شده دوربین مداربسته رو بهش نشون دادن و دید اونجا مردی رو که مشروبشون رو سرو میکرد با یکی در حال دعوا بود و چهرهشون براش آشنا بود. اندام باریک، رنگ بدن و موهای اون شخص شبیه کسی بود که اون به خوبی میشناخت.
برایت با صدای سردی دستور داد: " روی صورت زوم کن " و وقتی صورت زوم شد از عصبانیت دندونهاش رو به هم فشرد و با مشت به میز کوبید: "این عوضی بهم مواد داد! پس اون اینجا با ما بود و طوری وانمود کرد که منو نجات داده و بیگناهه در حالی که این نقشه خودش بوده! لعنتی احمق!
سریع بیرون زد و به سمت دانشگاه رفت و فقط ژان رو پیدا کرد و خبری از وین نبود، نمیخواست الان با ژان مواجه بشه. پس به وین زنگ زد و با موتورش به خونه رفت.
*پایان فلش بک*
وین با بغض گفت: "خیلی متاسفم. من هر کاری از دستم برمیومد انجام میدادم تا منو ببینی! من از همون لحظهای که تو دانشگاهمون ثبتنام کردی، عاشقت بودم. شیائو ژان تو رو از من گرفت، اون چیزی رو که متعلق به من بود رو دزدید و من باید همه تلاشمو واسه بدست آوردنت انجام میدادم. حتی باکرگیمو به خاطر تو از دست دادم. متاسفم بخاطر ژان منو ول نکن"
وین التماس کرد و به سمتش رفت، اما برایت ازش دور شد و با نگاهی ناراضی به سمتش سنگ پرت کرد و بعد شروع به خندههای هیستریک کرد و نزدیک وین شد و چونهاش رو گرفت: "من به باگرگی از دست رفتهات اهمیتی نمیدم! تو به خاطر خواستههای خودخواهانهات کونت رو با کمال میل دادی! نه سوراختو میخوام و نه میخوام که منو دوست داشته باشی!"
وین سریع به سمتش رفت و پاهاش رو گرفت و اشکهاش گوله گوله پایین اومدن: " اما من تو رو دوست دارم! من سوراخمو بهت میدم چون دوستت دارم! لطفا این کار رو باهام نکن! ولم نکن خواهش میکنم! اگر ترکم کنی میمیرم!برایت، خواهش میکنم ، خیلی متاسفم. من هر چی که گفتی رو هستم ولی همه چی به خاطر عشق بیپایانم به تو بود!"
برایت هلش داد و به تمسخر گفت: "ببین، من هیچوقت با تو رابطه نداشتم، تو فقط به چیزی که میخواستی فکر کردی!من از جندههای دوزاریای مثل تو متنفرم که فقط واسه رسیدن به خواستههاشون دست به هرکاری میزنن! واسه همینه که من ژان رو دوست دارم، اون هیچوقت منو مجبور به کاری نکرد و واسه اهدافش به کسی صدمه نزد. در عوض همه از جمله من بهش صدمه زدن تا به خواستههامون برسیم!" برایت دندون قروچهای کرد و ادامه داد: "حالا یه چیز رو بهم جواب بده،اون برادر حرومزادهات میدونست که تو به ژان مواد دادی؟"
وین با خودش فکر کرد که اگر به دروغ گفتن ادامه بده بیشتر به ضررشه، در حالی که اشکهاش میچکید سرش رو تکون داد: "آره! اون از اول میدونست و همچنین واسه بدست آوردن ژان هر کاری میکرد، اون ژان رو به همون اندازه که من تو رو دوست دارم، دوست داره... "
برایت: "شما دوتا چه برادرهای عوضیای هستین، اون میدونست و با دوست پسرم میخوابید؟"
وین برایت رو به چالش کشید و گفت:" من عوضی رو ببین!"
با این حرف، گوشیش رو از جیبش بیرون آورد: "پس بهم نگاه کن که به ژان میگم باهام خوابیدی و ببین بازم میخواد با تو باشه یا نه!"
برایت با انزجار بهش نگاه کرد و یقهاش رو گرفت و اونو بالا برد و آماده بود که اگر یه کلمه دیگه بگه کتکش بزنه.
وین گفت:"من تهدیدت نمیکنم! لازم نیست ژان این موضوع رو بفهمه. برادرم آزادش کرد تا با تو باشه. میخوام بدونی، من این کارو کردم چون خیلی دوستت دارم، برایت. لطفا منو ببخش، من هر کاری که ازم بخوای انجام میدم، هر کاری که منو ببخشی، خواهش میکنم!"
برایت در حالی که با وحشت کامل بهش نگاه میکرد، دست هاش رو از یقهاش شل کرد و در رو براش باز کرد: " برو بیرون! من دیگه نمیخوام تو رو ببینم!نمیخوام دوروبرم ببینمت، نمیخوام ببینم که تو به ژان توهین میکنی یا به راههای کثیفت ادامه میدی. برو بیرون!"
وین زانو زد و اشکهاش مثل اقیانوس جاری شد و دوباره التماس کرد:"لطفا برایت، متاسفم! خیلی متاسفم! منو بیرون نکن، قول میدم دیگه هیچوقت به ژان آسیب نزنم! اصن بذار من معشوقه مخفیت باشم، فقط منو ترک نکن لطفا!" برایت شونهاش رو گرفت و از خونه بیرونش کرد و در رو پشت سرش کوبید و به زمین افتاد و اجازه داد اشکهاش صورتش رو خیس کنن."چرا مجبور شدی این کار رو بکنی؟ من تقریبا عاشقت شدم و تو باهام این کار رو کردی! چرا؟ بعد از اینکه با تو به ژان خیانت کردم؟" برایت در حالی که به صدای گریه و التماس وین گوش میداد به شدت گریه کرد.
"برایت، لطفا! خیلی دوستت دارم، خواهش میکنم! من نمیتونم بدون تو زندگی کنم! متاسفم! خیلی متاسفم. لطفاً منو ببخش و بدون که این کار رو از روی حسادت انجام دادم! هیچوقت قصد نداشتم بهت صدمه بزنم."
وین با گریه زاری التماس کرد که برایت در رو به روش باز کنه، اما انگار برایت بهش گوش نمیداد.
کلید ماشینش رو که بیرون افتاده بود برداشت و با عجله به داخل ماشینش رفت و به فرمون ضربه زد. " نهههههه! هیچکس نمیتونه باهات باشه ژان! من میکشمت ژان! لعنتی! همش تقصیر تواه لعنتیه! چرا از اول از من دزدیدیش؟ چرا باید همیشه تو باشی؟ من ازت متنفرم! خیلی ازت متنفرم شیائو ژان!! اَهههههه!"
وین عین چی گریه میکرد که مرد رویاهاش اون رو به خاطر اشتباه احمقانهاش طرد کرده بود. و الان گوه رفته بود تو شانسش! و هیچکس جز ژان رو واسه از دست دادنش سرزنش نکرد.
برایت وقتی دید که وین رفته، گوشیش رو بیرون آورد و به صفحه نگاه کرد و مردد بود که با ژان تماس بگیره یا نه.
آهی کشید و دکمه تماس رو زد، صدای ژان رو از اون طرف خط شنید و گفت: "عزیزم، متاسفم. لطفا منو به خاطر رفتارم تو دانشگاه ببخش، من فقط خیلی استرس گرفتم وقتی تو رو با یه مرد دیگه دیدم، من همون برایتم، خواهش میکنم این بیبیات رو ببخشششش"
ژان لبخندی زد:"لوس نشو، احمق! میدونی که من هیچوقت نمیتونم واسه مدت طولانی باهات قهر کنم و تو ازین نقطه ضعفم استفاده میکنی این بیانصافیه به هر حال من تو رو به یه شرط میبخشم." و برایت با خوشحالی پلک زد میدونست که اون همیشه میتونه ژان رو راضی کنه و داشته باشه تنها کاری که باید انجام بده اینه که رفتار لوسی داشته باشه و سریع بخشیده میشه.
برایت با صدایی که میدونست دوست پسر عصبانیش رو تحت تاثیر قرار میده گفت: "هر چی پادشاهم بگه، اصلا هر چیزی که باعث شه دیگه عصبانی نباشی و بیبیات رو ببخشی."
ژان:"ایحح! میدونی که من هیچوقت نمیتونم از دستت عصبانی بشم، مخصوصا با این کیوتیت، فقط غرغر نکن لعنتی. باشه، اگه بهم قول بدی که هیچوقت نذاری اون جنده نزدیکت بشه، تو رو میبخشم.تو امشب غذای مورد علاقهام رو درست کردی. من امشب میام پیشت باشم."
برایت فکر کرد که داره باهاش شوخی میکنه."جدی میگی؟ پس امشب تو رو میخورم؟ اما شوهرت اجازه میده از چشمش دور شی؟ و مخصوصاً شب؟ چرا الان نمیای؟ راستی بچههای خواهرت چی؟" برایت هیجان زده استدلال میکرد و ناراحت بود چون میدونست که هیچوقت ژان رو کاملا واسه خودش نخواهد داشت.
ژان: " چند دقیقه بهم فرصت بده، میام پیشت و تو میتونی تا شب منو بخوری! خوشحالم که بیبیام برگشت! خیلی دلم واسه باهم بودنمون تنگ شده بود."
برایت:"منم دلم برات تنگ شده بود عشقم. باشه، منتظرت هستم پرنسِ من!غذای مورد علاقهات رو درست میکنم. هیچوقت عوض نمیشم عزیزم! تو هنوز واسم بهترینی!"
وقتی تماس رو قطع کردن برایت با انرژی بلند شد و خونهاش رو مرتب کرد، مطمئن شد که همه چی اوکیه و معشوقهاش رو راضی میکنه. اما یه چیز مسلمه، اون نمیتونه بیخیال فکر کردن به وین و طوری که داشت گریه میکرد بشه. فکر کردن در موردش روحیهاش رو آشفته میکرد، اما خب ژانژانش همیشه در الویته.
با این حال، در عمارت وانگ، آیوان با تکالیفش به داخل اتاق ژان اومد و دفترکتاباشو جلوش گذاشت و طوری بهش نگاه کرد انگار ژان وظیفشه تو انجام دادن تکالیفش بهش کمک کنه.اون به ژان نگاه کرد که موفق شده بود لیلی رو بخوابونه و الان لباس پوشیده بود تا از خونه خارج شه.
"چیه؟" از آینه ای که واسه آراستن ظاهر زیباش استفاده میکرد به پسرک نگاه کرد.
ژان در حالی که داشت موهاش رو مرتب میکرد پرسید: "چی میخوای؟ حرف بزن، من واسه رفتارهای زشتت وقت ندارم."
آیوان: "پاپا، مشقهامو بهم یاد میدی؟ مامانم هر وقت نمیدونستم چطور اونا رو انجام بدم، بهم یاد میداد."
آیوان با یه نگاهِ گربه چکمهپوشی به ژان زل زد و فکر کرد که این حرکتش ژان رو تحت تاثیر قرار میده.
ژان از آینه بهش نگاه کرد و طوری ازش دور شد که انگار حضورش اونو آزار میده: "وقتی برگردم بهت یاد میدم، تا بچه رو با صدات بیدار نکردی برو تو اتاقت و بخواب. اگه بیدارش کردی تا من برگردم میگیریش حالا برو بیرون.
و عطرش رو اسپری کرد و به خودش در آینه نگاه کرد و لبخند زد که چقدر سوییت و جذاب به نظر میرسید.
آیوان دستاشو روی هم گذاشت و نگاهی پرسشگر بهش انداخت: "کجا میری؟ چرا من و لیلی رو جا میذاری؟ چی میشه اگه تا وقتی که برگردی من خواب باشم؟ بعدش چطور میخوام مشقامو انجام بدم و کی قراره بچه رو وقتی از خواب بیدار شد بگیره؟"
آیوان باورش نمیشد از اون بخواد که تا برگشتنش صبر کنه، قبلا مادرش وقتی با اونا بود هیچوقت چنین چیزی بهش نگفته بود.
ژان: "برو از پدرت بپرس که کجا میره نه من احمق! اگه قبل از اینکه من برگردم بخوابی، فردا تکالیف حل نشده رو به مدرسه میبری و از معلمت تو مدرسه بخاطر خنگ بودنت صفر میگیری. پس بهتره بیدار باشی تا من برگردم."
ژان کیف دستیای رو که باهاش بیرون میرفت رو برداشت و دست آیوان رو گرفت و قبل از اینکه لیلی رو بیدار کنه از اتاق بیرون کشیدش.
آیوان کنار در وایساد و به پشت سرش نگاه کرد و اشکهاش گوله گوله از چشماش سرازیر میشد.
"بجای اینکه بگی بلد نیستی بهم یاد بدی داری بهم میگی خنگ. اینجا تو خنگی نه من!"
آیوان با کتاب تو دستش گریه میکرد:" به بابام میگم من از این پاپا خوشم نمیاد، به مادربزرگ میگم که اذیتم کردی." و منتظر برگشت پاپاش موند.
با این حال، ژان سفارشات لازم رو به خدمتکارها کرد که وقتی لیلی از خواب بیدار شد چیکار کنن و همچنین بهشون گفت که غذای شوهرش رو آماده و براش سرو کنن و اگر دیر برگشت آیوان رو حموم بدن، با عجله از خونه خارج شد. اون با یکی از ماشین های شوهرش بیرون رفت، بدون اینکه بدونه یکی تا مقصدش داره تعقیبش میکنه.
"رئیس، اون رفت تو خونه اون مرد جوون."
ییبو با عصبانیت گفت: "فکر میکردم حرفهام باعث میشه که نره سراغ اون حرومزاده، اما انگار اشتباه فکر کردم.خواستم ببینم که بازم به دیدن اون پسر ادامه میده یا نه. مشکلی نیست، میتونی برگردی. بذار هرکاری میکنه بکنه، اون و شخصیت جندهاش برام تموم شده دیگه."
بعد از تماس، ییبو دهنشو پوشوند و تو دفترش شروع کرد به گریه. اون فکر میکرد که آزاد گذاشتن ژان کارسازه و گفتن اینکه قراره یکی بیاد باعث میشه که احساس ناامنی کنه اما همه چی بیفایده بود.
حالا تو فکر این بود گزینه دومی رو که هیچوقت نمیخواست عملی کنه رو به کار ببنده، حتی اگه بهترین گزینه نبود.
ییبو گوشیش رو برداشت و تماس گرفت و وقتی اون شخص جواب داد گفت: " سلام، من ازت میخوام که چمدونتو ببندی و سوار جت شخصی پدر و مادرت شی و همین الان به چین بیای، کمتر از 4 ساعت دیگه اینجایی! پس سریع باش، منتظرتم پارتنر من."
ییبو بدون اینکه به فرد پشت خط فرصت جواب بده تماس رو قطع کرد و پوزخند زد: "امیدوارم آماده رقصیدن با ساز جدید من باشی ژان. بالاخره میفهمی چه احساسی دارم که همیشه تو رو با یه مرد دیگه میبینم و میفهمی که چقدر به من صدمه زدی! من به اندازه کافی نوش جون کردم و باید تلافی کنم. امیدوارم که آماده باشی چون برات خوابای خوبی دیدم!