My Sister's Husband

By KuiYangFiction

11.8K 1.7K 607

ژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق س... More

"چپتر اول"🔞
"چپتر دوم"🔞
"چپتر سوم"
"چپتر چهارم"
"چپتر پنجم"
"چپتر ششم"🔞
"چپتر هفتم"
"چپتر هشتم"
"چپتر نهم"
سخن ادمین:)
"چپتر دهم"
"چپتر یازدهم"
"چپتر دوازدهم"
"چپتر سیزدهم"
"چپتر چهاردهم"
"چپتر پانزدهم "
"چپتر شانزدهم"
"چپتر هفدهم"
"چپتر هجدهم"🔞
"چپتر نوزدهم"
"چپتر بیستم"
"چپتر بیست‌ویکم"
"چپتر بیست و دوم"🔞
"چپتر بیست‌وسوم"
"چپتر بیست‌وچهارم"
"چپتر بیست‌وپنجم"
"چپتربیست‌وهفتم"
"چپتر بیست‌وهشتم"
"چپتر بیست و نهم"
"چپتر سی‌ام"
"چپتر سی و یکم"
"چپتر سی و دوم"
"چپتر سی و سوم"
"چپتر سی و چهارم"
"چپتر سی و پنجم"
"چپتر سی و ششم"
"چپتر سی و هفتم"
"چپتر سی و هشتم"
"چپتر سی و نهم"
"چپتر چهلم"
"چپتر چهل و یکم"
"چپتر چهل و دوم"
"چپتر چهل و سوم"
"چپتر چهل و چهارم"
"چپتر چهل و پنجم"
"سخن مترجم"
"چپتر چهل و ششم"
"چپتر چهل و هفتم"
"چپتر چهل و هشتم"

"چپتربیست‌وششم"

116 18 3
By KuiYangFiction

وانگ ییبو تو دفتر کارش بود و بی‌قرار تو کشو‌های میزش رو به دنبال یه پرونده می‌گشت و نمی‌تونست بفهمه اون رو کجا گذاشته، اما یهو یادش اومد روزی که باهاش تماس گرفتن که همسرش در حال زایمانه با اون پرونده داخل چمدونش رفته خونه، چون هنوز تموم و امضا نشده بود، آهی کشید و موهاش رو با ناراحتی بهم ریخت.

انگار که بخاطر تمام معضلاتی که تو زندگیش پیش اومده خیلی آسیب دیده و تحت فشار قرار گرفته و دیگه نمی‌تونست درست فکر کنه.

ییبو فکر می‌کرد ازدواج با شیائو ژان یه اتفاق خوشایند تو زندگیشه که دیگه باعث می‌شه راحت‌تر با مشکلاتش کنار بیاد، اما الان که دقت می‌کرد به این نتیجه رسید که اشتباه فکر می‌کرده.

همه چی تو لحظه ای تغییر کرد که زنش گفت شیائو ژان همسر بعدیشه و خیلی خوشحال شد چون بالاخره قراره با مردی باشه که سه سال عاشقش بوده. اما با نگاه کردن به اوضاع الان میبینه نه تنها خوشحاله بلکه با ازدواج با ژان دیوونه شده، اینطور فکر می‌کرد که دیگه خیلی خودش رو کوچیک کرده از اینکه فقط با ژان باشه، ییبو نمی‌تونست باور کنه که باید با یه پسر (برایت) به خاطر پسری که هیچوقت بهایی به عشقش نمیده (ژان)، دعوا کنه.

واقعا مگه چی توی ژان دیده که اینجوری عاشقش شده؟ مگه اون همون وانگ ییبوی کبیر نیست که زن و مردها واسش سرودست میشکوندن و التماسش می‌کردن که نگاهی بهشون بندازه؟ و الان یه پسر معمولی اون رو ناامید کرده بود و باعث شده بود نتونه مثل مردی که هست درست فکر کنه. این پسر باهاش چیکار کرده؟ چی تو وجودش دیده؟ واقعاً اون رو همونطور که فکر می‌کرد دوست داشت؟ چطور داره تحمل می‌کنه که ژان همچنان به خیانت کردنش ادامه بده؟ اگر بخواد این روند رو ادامه بده آینده بچه‌هاش چی می‌شه؟ اگر هیچ بهبودی تو روابطشون حاصل نمیشد چی؟ این‌ها سوالاتین که ییبو در تمام طول روز از خودش می‌پرسید و بهشون فکر می‌کرد به نظر می‌رسه دیوونه شده، از دست خودش به خاطر بی احتیاطی دیوونه شده.

کارهایی که هیچوقت واسه همسرِ فوت شده‌اش انجام نداده بود واسه این مرد انجام داده بود، انگار که زندگیش وارونه شده و هیچ چی براش درست پیش نمیره.

ییبو با ناراحتی موهاش رو بهم ریخت که فایلی هست که اونا واسه معرفی به شراکت تجاری جدیدشون لازمش داشتن و الان باید بره دنبالش. آهی کشید و دکمه‌ی جلوش رو فشار داد و منشیش رو صدا زد و وقتی وارد شد بهش نگاه کرد و دوباره آهی کشید. "جلسه‌مون با شرکت لوتور رو واسه سه ساعت دیگه برنامه ریزی کن به جای ظهر، ساعت 3 بعد از ظهر باشه. باهاشون تماس بگیر و تغییر تایم جلسه رو به موقع بهشون اطلاع بده، من باید برگردم خونه پرونده رو بیارم." و از روی صندلی چرخشیش بلند شد و گوشی و چیزهای دیگه رو برداشت.

منشی گفت: "بله قربان، من بهشون زنگ می‌زنم و اطلاع میدم."

منشی می‌دونست رئیسش هیچوقت چیزی رو فراموش نمی‌کنه البته بجز گوشیش! زیر لب با خودش زمزمه کرد: "من فکر نمی‌کنم این همسر جدیدتون براتون خوب باشه رئیس، یهو تغییر کردین و انگار دیگه خودتون نیستین حتی تو مراسم خاکسپاری همسرتونم همینطور بودین و با ناراحتی به قبرش نگاه می‌کردین. چی شده قربان؟ من فقط نگران تو و بچه هاتم و امیدوارم همه چی قبل از اینکه دیوونه بشی، تموم بشه." و از دفتر رئیسش بیرون اومد و به سمت میزش رفت تا به کارش ادامه بده.

کار ربطی به زندگی شخصی رئیسش نداره، شونه هاش رو بالا انداخت و نفسش رو بیرون داد و به کارش مشغول شد.

ییبو از شرکت بیرون اومد و با راننده‌اش به سمت خونه رفت و به بدبختیای زندگیش فکر کرد. واقعا چی به سرش اومده بود که با کسی زندگی کنه که اهمیتی بهش نمیده؟ دیگه چیکار می‌تونست بکنه؟ تا کی می‌تونه اینطوری ادامه بده؟ ییبو فقط امیدوار بود از اینکه دستورات مادرشوهرش رو انجام داده، دچار اشتباه فاجعه بار زندگیش نشده باشه!

وقتی به خونه رسید، صداهایی از داخل عمارتش شنید. اول فکر کرد از همسایه‌های دیگه‌اس اما نزدیکتر که شد دید از خونه خودشه، سرش از شنیدن اون همه دادوهوار درد گرفت. بچه‌ش با صدای بلند گریه می‌کرد، با خودش فکر کرد پس خدمتکارا دارن چیکار می‌کنن چون انتظار نداشت کسی تو خونه باشه، اما اون صداها براش خیلی آشنا بود. یکی از صداها متعلق به برادرش و صدای دیگه متعلق به کسیه که اون رو توی این شرایط قرار داده، یعنی همسرش.

مشکل این دوتا چیه؟ واسه چی سر هم داد میزنن؟ و تعجب کرد که دارن در مورد چی بحث می‌کنن.

وقتی داخل شد پا تند کرد و از پله ها بالا رفت چون متوجه شد اونا دارن دعوا می‌کنن.

ییبو دید که همسر و برادرش سر همون مردی که می‌خواست ترورش کنه با هم دعوا می‌کنن و غم عمیقی وجودش رو در بر گرفت، چرا که اونا بدون توجه به گریه بچه به همدیگه می‌توپیدن. دیوونه شدن؟

ییبو نمی‌تونست چیزی که جلو چشماش داشت اتفاق می‌افتاد رو باور کنه.

دید که بادیگاردهاش دارن جداشون می‌کنن و اونا باز تلاش می‌کردن از دست بادیگاردها آزاد بشن تا دوباره بهم حمله کنن، لب‌هاشون پاره شده بود و خون می‌چکید و صورتشون قرمز شده بود. می‌خواست بی سر و صدا بره دنبال پرونده‌ای که واسش به خونه اومده بود اما نتونست سروصدا و فحشایی که به‌همدیگه می‌دادن خیلی زیادی بود.با چشم‌های به خون نشسته و دست مشت شده‌‌اش داد زد:

"شما دوتا چیکار می‌کنین!؟ جلو دخترم دعوا می‌کنین؟ دیوونه شدین!؟"

ییبو اومد داخل اتاق و به خدمتکارها و بادیگاردها اخم کرد، اونام سریع لیلیِ گریون رو برداشتن و فلنگو بستن.

برگشت به برادر و همسرش که در حال اخم کردن و خیره شدن به همدیگه، نفس نفس میزدن نگاه کرد و با نگاهی نفرت‌انگیز بهشون توپید و گفت: "چی به سرتون اومده؟ جلو خدمتکارا و بادیگاردا دعوا می‌کنین؟ عقل تو سرتون نیست؟ خجالت نمی‌کشین؟"

وین گفت: "اینو از همسرت بپرس؟ چطور می‌تونه بیاد خونه و نسبت به بچه‌ای که گریه می‌کرد بی اعتنا باشه و وقتی می‌خواستم بهش گوشزد کنم به خودش جرات داد و بهم حمله کرد!"

وین قبل از اینکه از اتاق بیرون بره نگاه پرغضبی به ژان انداخت و رو به ییبو گفت:" به همسرت هشدار بده چون دفعه بعد که سد راهم بشه یا دست کثیفش رو بهم بزنه، چشممو رو همه چی می‌بندم و می‌کشمش. قسم می‌خورم!"

ژان حرفش رو قطع کرد و با تمسخر گفت: "هه! تا وقتی که من اول تو رو نکشم" و بعد غرید: "ای حرومزاده! تو خود ابلیسی! ای جنده که همش واسه کسی که مال منه موس موس می‌کنی! برو دنبال مرد خودت بگرد و مال من رو تنها بذار! من هیچوقت برای تو یا هیچکس دیگه‌ای برایت رو ول نمی‌کنم! پس اینو تو مغز فاکیت فرو کن، البته می‌دونم که مغز تو کله‌ات نیست. پس از برایت دور بمون!" و به ییبو و وین نگاه کرد که دارن با ناباوری بهش نگاه می‌کنن! ژان می‌خواست بیشتر داد بزنه که ییبو از عصبانیت گردنش رو گرفت و با دست دیگه‌اش دهنشو بست.

به برادرش نگاه کرد و با صدای بلند گفت: "برو بیرون و مطمئن شو که هیچکی نمیاد داخل!"

وقتی وین رفت بیرون و در رو بست، ژان رو که در حال نالیدن بود، رها کرد و بشدت هولش داد و باعث شد ژان از ترس بلرزه، به عقب بره و از شوهر عصبانیش فرار کنه.

ییبو همچنان که داشت بهش نزدیک می‌شد گفت: "من کلی ازت گذشتم! همه توهین ها و خیانت‌هات رو به اندازه کافی تحمل کردم و راستش رو بخوای فکر نمی‌کنم دیگه بتونم تو رو تحمل کنم! چطور جرات می‌کنی پیش چشمم در مورد دوست پسرت حرف بزنی که انگار من نامرئی‌ام، ازم نمی‌ترسی شیائو ژان، درسته؟

ژان گفت: "آزادیم رو بهم پس بده!"

ییبو بهش نزدیک شد و بنظر می‌رسید که با این حرف ژان دیوونه شده و می‌خواست از چیزی که شنیده مطمئن بشه، گفت: "آزادیت رو می‌خوای؟ می‌خوای طلاقت بدم، درسته؟!این همون چیزیه که تو می‌خوای؟ پس همه این مدت طلاق می‌خواستی؟درسته! طلاق آزادیت رو بهت می‌ده،بابتش خوشحالم تبریک می‌گم"

ژان به شدت عصبانی شد و از جاش بلند شد، به ییبو نگاه کرد که از حرف‌هاش شوکه و متاثر شده بود.

اشکای ییبو بالاخره از چشماش سرازیر شد و این باعث شد ژان مات و مبهوت بهش نگاه کنه، نمی‌دونست که حرفاش اینطور روی مرد جوون تأثیر گذاشته و دید که به خاطرش صدمه دیده، یعنی مقصره؟

این وین و ییبو بودن که اول همه چی رو شروع کردن و ییبو نباید بخاطر حرفاش ناراحت بشه و خودشم نباید احساس گناه می‌کرد چون وقتی با برایت بیرون بود زنگ زدن و اونو از پارتنرش جدا کردن و کلی اذیتش کردن پس نباید از ژان انتظار همدردی و عشق داشته باشه. اول از همه باید قلب شکسته‌اش رو ترمیم کنن بعد رابطه و طرز فکراشونو.

اونا بیش از اندازه کافی بهش مدیونن و به شدت به زندگیش آسیب رسوندن و شیائو ژان فکر نمی‌کنه که بتونه روزی ببخشتشون.

ژان به این فکر کرد چرا اشک‌های ییبو اینقدر آشفته‌اش کرده؟ چرا نمی‌تونه اشک ریختنش رو تحمل کنه در حالی که تنها کاری که انجام دادن این بود که اون رو مجبور به ازدواج کردن.

اگر فقط بهش احترام می‌ذاشتن و آزادش میذاشتن تا خودش تصمیم بگیره، باهاش ازدواج می‌کرد؟

ییبو نگاهش رو از ژان گرفت و سعی کرد از ریزش بیشتر اشک‌هاش جلوگیری کنه، نمی‌خواست جلوی ژان آسیب پذیر بنظر برسه.

به ژان نگاه کرد و لبخند غمگینی زد: "همه حرفاتو شنیدم ژان و چیزی که می‌خوای رو بهت میدم. چون فکر نمی‌کنم دیگه بتونم بیشتر از این مجبورت کنم. فقط زندگی من و بچه‌هام رو خراب نکن تو می‌تونی از این به بعد اونجوری که می‌خوای زندگی کنی دیگه برام مهم نیست فقط سه سال همسرم بمون و بذار دخترم بزرگ بشه فقط کمکم کن بزرگشون کنم. بعد از سه سال ازت طلاقت می‌گیرم. تو می‌تونی با برایت ادامه بدی، فقط اون رو نیار خونه‌ی من. اوکیه؟"

ییبو اشک هاش رو پاک کرد و به ژان نگاه کرد که یهو مبهوت شده و انگار حرفاش نشون داده که بالاخره بیخیالش شده.

ژان نمی‌دونه چرا با شنیدن این حرف قلبش تند می زد.مگه این چیزی نیست که همیشه می‌خواست؟ آزادی؟ بودن با برایت؟ و حالا آرزوش برآورده شده و انگار نمی‌خواستش.

ژان: مطمئنی؟ این همون چیزیه که می‌خوای؟ فقط سه سال و من آزاد می‌شم؟ جدی؟ از دست تو و مادرم آزاد می‌شم؟

ژان خیلی هیجان زده به نظر می‌رسید ، حداقل الان آزاده تا با دوست پسرش به اصطلاح بچرخه.

ییبو وقتی ژان رو خوشحال دید از روی شکست آهی کشید. دستش رو برای دست دادن دراز کرد: "بله، فقط سه سال بهم کمک کن و به مادرت می‌گم که نمی‌تونیم با هم باشیم. می‌دونم که اون بهم گوش میده، پس این معامله قبوله؟"

ژان برای اطمینان پرسید: "دیگه بادیگاردی نیست؟ دیگه محدودیتی وجود نداره؟ من هر کاری بخوام می‌تونم بکنم؟" و وانگ ییبو سرش رو تکون داد. ژان دوباره پرسید: "می‌تونم برم تو اتاق خودم؟"

وانگ ییبو همچنان سرش رو تکون میده. ژان با خوشحالی از جا پرید : "خیلی ممنون! میدونی چیه؟ من الان بهت قول میدم که از این به بعد پاپای خوبی برای بچه‌هات باشم و هیچوقت برایت رو نیارم. با برادر مزاحم احمقت دعوا کن و من هر توهینی بهم بکنه رو تحمل می‌کنم فقط سه سال و من آزادم!"

ییبو دردش رو پنهان کرد و اجازه داد درد و اندوهش بغلش کنن، می‌خواست فقط گریه کنه اما نمی‌تونست حداقل اینجا جاش نبود. نمی‌تونه نقطه ضعفش رو نشون بده و اجازه بده احساساتش بهتریناش رو ازش بگیرن.

دید که ژان سریع به دنبال لیلیِ گریون رفت.

و درست در همون لحظه وین که همه حرفاشون رو از پشت در شنید، اومد داخل و به برادرش خیره شد و گفت: "چیکار کردی؟ می‌خوای آزاد بشه و دوباره برایت رو ازم بگیره اونم بعد از اینکه خیلی زحمت کشیدم تا منو ببینه، واقعا اینطوره؟ تو دیگه دوستش نداری؟"

ییبو به برادرش نگاه کرد و سرش رو تکون داد و دستی به شونه‌اش زد: "اگه کسی رو دوست داری و اون شخص تو رو دوست نداره، بهترین کار اینه که آزادش کنی. اگه بخوای به زور نگهش داری بیشتر ازت دور می‌شه.توام ول کن دیگه مثل یه جنده دوزاری نرو دنبال برایت، بذار خودش بیاد دنبالت، واسه خودت ارزش قائل شو، نذار حسادت کورت کنه و باعث بشه فرصتای دیگه‌ات رو هم از دست بدی، برادر عزیزم تو لیاقتت خیلی بیشتر از برایت و امثالشه.

ییبو در حالی که از برادر حیرت زده اش دور می‌شد، پوزخندی زد و گفت:" فکر می‌کنی برنده شدی ژان؟ نبردی چون من تازه شروع کردم. وقتشه گزینه دو رو اعمال کنم چون گزینه اول کاملا جواب نداد. شیائو ژان میرسه روزی که بهم التماس می‌کنی یه نیم نگاه بهت بندازم."

و به سمت اتاقش رفت.

وقتی ییبو رفت بیرون و در رو پشت سرش بست، وین حس کرد دنیاش از هم پاشیده شده و روی زمین نشست و به این فکر کرد که دیگه همه چی تموم شده اگه دیگه نتونه برادرش رو ترغیب کنه چیکار کنه؟ اگه برادرش این تصمیم رو گرفته دیگه کی بهش کمک می‌کنه تا ژان رو از برایت دور کنه و برایت متوجه احساساتش بشه؟

هیچوقت!

اون هیچوقت اجازه نمیده اونا با هم باشن!

هیچوقت!

نه بعد از اینکه باکرگیش رو فدا کرد تا با برایت باشه، الان که بالاخره برایت متوجهش شده باید عقب نشینی کنه؟ البته که هیچوقت پا پس نمی‌کشید.

وین در حالیکه از روی خشم دندوناش رو بهم فشار میداد فکر یه نقشه‌ی دیگه بود و با خودش فکر کرد: "شیائو ژان، تو فکر می‌کنی می‌تونی کاری کنی برادرم‌ کوتاه بیاد؟ خوب دوباره فکر کن چون من تازه با تو شروع می‌کنم. کاری می‌کنم آرزوی مرگ کنی، من کونمو نذاشتم وسط که توی عن بخوای گند بزنی به همه چی، برایت مال منه چه خوشت بیاد چه نیاد." و در همون لحظه صدای زنگ تلفن اون رو از افکار شیطانیش بیرون کشید و نگاهی به تماس گیرنده انداخت: "مرد رویای من"

"می‌دونم که اون منو انتخاب می‌کنه" و تماس رو جواب داد.

وقتی دید برایت صداش زد، لبخند زد و با خونسردی پرسید: "سلام، بالاخره زنگ زدی، من فکر کردم که تو دانشگاه طرف ژان رو گرفتی. چرا الان بهم زنگ زدی؟"

برایت: "کجایی؟ تو یا ژان رو تو دانشگاه پیدا نکردم. اتفاقی افتاده که من ازش بی‌خبرم؟"

وین با خنده هیستریکی گفت:" داری بهم زنگ میزنی تا جنده‌ات رو چک کنم یا بهانه‌اس که بهم زنگ بزنی؟ کدومش؟"

برایت: "خواستم بهت زنگ بزنم، حالا بیا خونه، منتظرتم" و تلفن رو قطع کرد.

وین مثل کسی که لاتاری برنده شده بلند شد و لبخند رضایت بخشی زد.

قبل از خروج از اتاق جدید شیائو ژان، لباسش رو تکوند و صاف کرد. در حالی که از خونه بیرون می‌رفت پوزخند پیروزمندانه‌ای زد: "اون منو انتخاب کرد."

ییبو به داخل اتاقش رفت و ژان رو دید که بچه رو تکون میده تا بخوابه. لیلی بالاخره وقتی گرمای دلخواه و عطر آشنایی که بدنش نیاز داشت رو دریافت کرد، آروم شد و خوابید.

ژان با دیدن ییبو لبخندی زد و احساس کرد الان که آزاده دیگه می تونه به راحتی باهاش صحبت کنه بدون اینکه هیچ نوع نفرت یا ناراحتی رو که قبلاً در درونش احساس می‌کرد داشته باشه.

ییبو حالا جور دیگه‌ای به ژان نگاه می‌کرد و انگار دیگه مثل سابق ژان براش اهمیتی نداره دوباره اون هاله‌ی سرد همیشگیش نمایان شده بود.

ژان سعی کرد سر صحبت رو باز کنه، گفت: "انگار دخترت منو به عنوان پاپاش پذیرفته. از لحظه‌ای که بغلش کردم دیگه گریه نمی‌کنه."

ییبو نه جواب داد و نه بهش نگاه کرد و نه حتی طوری رفتار کرد که انگار کسی الان باهاش حرف زده و کاملا همسرش رو نادیده گرفت و رفت به دنبال پرونده‌ای که برای بردنش به خونه اومده بود.

ژان از برخوردش خوشش نیومد اما خوشحال به نظر می‌رسید و با خودش فکر کرد و با خوشحالی پوزخندی زد: " اونم باهام حرف نمی‌زنه...واو! نمی‌تونم واسه حرف زدن با برایت صبر کنم."

ییبو، بعد از پیدا کردن پرونده‌اش، رو به ژان کرد و با لحن جدی‌ای گفت: "قبل از اینکه من برگردم، مطمئن شو که وسایلت رو کامل برداشتی یکی قراره بیاد اینجا"

ییبو وقتی که واکنش ژان رو موقع بیرون اومدنش از اتاق دید، پوزخند زد. "من وانگ ییبو‌ام و همیشه وانگ ییبو می‌مونم. تو می‌خوای این بازی رو انجام بدی ژان. منم استاد بازی‌ام، بهت نشون میدم که کی‌ام و چه کارهایی ازم برمیاد."

ژان با حرفای ییبو گویی که سیلی خورده باشه مات و مبهوت بود، نمی‌تونست معنای حرفاش رو بفهمه، نمیدونست چرا قلبش تند می‌زنه و از حرف‌های شوهرش ترسید.

"یکی میاد؟ یکی باهاش هم اتاقی میشه؟ کی می‌تونه باشه؟ دوست پسرش؟ دوست دخترش؟ یعنی قبلا به خواهرم خیانت می‌کرد؟ نه... نه... اون نمی‌تونه این کار رو انجام بده. یا واقعا قراره اینکارو بکنه؟ به هر حال کی اهمیت میده! من الان آزادی خودم رو دارم، اون می‌تونه هر کاری بخواد انجام بده. سه سال... فقط سه سال و من برای همیشه از این اسارت و تعهدات لعنتی رها می‌شم."

Continue Reading

You'll Also Like

790K 79.8K 55
3 lives got entangled due to the twisted Destiny...... Vidyut Rajvanshi married his college sweetheart Sanjana and was leading a happy life ......bot...
5.3M 478K 98
✫ 𝐁𝐨𝐨𝐤 𝐎𝐧𝐞 𝐈𝐧 𝐑𝐚𝐭𝐡𝐨𝐫𝐞 𝐆𝐞𝐧'𝐬 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐒𝐚𝐠𝐚 𝐒𝐞𝐫𝐢𝐞𝐬 ⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎ She is shy He is outspoken She is clumsy He is graceful...
837K 8.3K 68
𝐢𝐧𝐜𝐥𝐮𝐝𝐞𝐬 𝐚𝐥𝐥 𝐨𝐟 𝐭𝐡𝐞 𝐛𝐨𝐲𝐬 ✦ .  ⁺   . ✦ .  ⁺   . ✦ don't forget to vote, share and comment. 🤍
176K 5.2K 144
Part 1 of "The Hunter's Gonna Lay Low" Introduction: Hunter Cha Eui-jae, who was dispatched to seal a rift that appeared over the West Sea, was flung...