دیروز بعد از اینکه حال برایت بد شد، وین پنیک زد که نکنه اتفاق بدی براش افتاده و اینکه برایت بیشتر از ژان نوشیده و روش اثر گذاشته، بدنش رو ویبره بود و دهنش میلرزید و سعی داشت چیزی بگه اما اصوات نامفهومی از دهنش بیرون اومد. وین بهش کمک کرد تا بلند بشه و بعد رو تخت خوابوندش و با دستمال مرطوب سعی در پایین آوردن تبش داشت و همش خودشو که باعث و بانی این اتفاق شده سرزنش میکرد. تازه پی برده بود که خیلی زیادهروی کرده و باید احساساتشو کنترل میکرد و الان مردی که دوستش داشت به خاطر اشتباهش داشت زجر میکشید.
لباس پوشید و بیرون رفت و با سوپ و مقداری دارو که برای برایت خریده بود برگشت، دارو بهش کمک کرد تا درد بدنش و اثر نوشیدنیش کمتر بشه.
خیلی خسته بود و میخواست بخوابه اما مطمئن نبود که برایت نصف شب تبش بدتر میشه یا نه، واسه همین بلند شد و رفت بیرون تا یه چیزی واسش بیاره، برگشت و غذا رو کناری گذاشت و روی تخت کنارش دراز کشید و نفهمید کی خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد، برایت رو دید که داره خیره نگاش میکنه و پلکم نمیزنه، وقتی بهش لبخند زد قلب برایت هُری ریخت پایین. برایت همیشه وین رو یه فرد خوشاخلاق میدونست ولی نمیدونست وقتی اینطور لبخند میزنه چقدر زیباست، نمیتونست جلوی خودشو بگیره و مجذوب زیبایی خیره کننده پیش روش شد.
گونهاش رو نوازش کرد و با صدای بلند گفت: "میدونی وقتی اینجوری لبخند میزنی خیلی خوشگلی؟ میشه جای اخم کردن اینجوری بخندی؟!"
قلب وین با تعریف و تمجیدهای مرد رویاییش شروع کرد به کوبیدن خودش به قفسه سینهاش، نمیتونست باور کنه تو بیداری داره این حرفها رو از برایت میشنوه، اما خب نمیخواست بهش نشون بده که چقدر تحت تاثیر تعریفش قرار گرفته.
اخمی کرد و نگاهش رو ازش گرفت و با خونسزدی گفت: "تقصیر من بود؟ تو و همسربرادرم اعصابمو خورد کردین.
سریع پاشو سوپ و داروتو بخور، نمیخوام بمیری و پلیس به خاطر مرگت بیاد داداشمو دستگیر کنه"
بعد بلند شد و ازش دور شد.
برایت دستشو گرفت و اجازه نداد دور بشه و اونو به سمت تخت برگردوند و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.
انگار مسابقه زل زدن گذاشته بودن و چهره همدیگرو از نظر میگذروندن و ناخودآگاه صورتاشون بهم نزدیک شد و همدیگه رو بوسیدن. برایت کنترل بوسه رو به دست گرفت و هر قسمت از دهنش رو لیسید و مکید.
تا وقتی که نفس کم اوردن بدن همدیگه رو کاوش کردن، برایت لب پایینی وین رو گاز ریزی گرفت و برای تنفس از هم جدا شدن.
برایت قبل از اینکه بره حموم و دندوناشو مسواک بزنه، یهبار دیگه لبهای متورم وین رو بوسید.
با رفتنش به حموم، تلفنش شروع به زنگ زدن کرد، وین نگاهی به اسم تماس گیرنده انداخت و با دیدن اسم "بیبی" اخم کرد و بلافاصله گوشی رو سایلنت کرد و تو کیف برایت گذاشتش. وقتی فهمید که کی زنگ زده، پوزخند تاریکی زد:
"عوضی احمق! من الان اونو دارم و نمیذارم بره. حتی تماس های احمقانهات این فرصت رو از من نمیگیره. فاحشه متاهل لعنتی دیگه کِی میخواد عقب نشینی کنه! خواب دیدی خیره، برو به ادامه خوابت برس"
وین با لبخندی پیروزمندانه که انگار کاپ جام جهانی رو برنده شده رفت پایین تا واسه برایت غذا گرم کنه.
برایت سرحال و قبراق از حموم درومد و سوپ و دارویی که وین برای سردردش اماده کرده بود رو خورد.
برایت همش فکر میکرد که چرا اینقدر ضعف داره، چرا بدنش رو حس نمیکنه و نیاز داره که دارو بخوره، وقتی که دوباره دراز کشید و خواست گوشیش رو چک کنه، داروها اثر کردن و خوابش برد.
وین تقریباً تموم شب رو بیدار بود و به چهره برایت نگاه میکرد، اونو میبوسید و طوری بهش چسبیده بود که انگار زندگیش بهش بستگی داره.
دوباره گوشی رو بیرون آورد و دید که برایت چند تماس و پیام از دست رفته داره. حوصله باز کردن پیام ها رو نداشت چون با دونستن اینکه کی اونا رو میفرسته، نمیخواست اینطور بنظر برسه که داره دخالت می کنه: "برادرم چیکار میکنه که به همسر احمقش این شانس رو میده که به یه مرد دیگه زنگ بزنه؟ مگه با هم نمیخوابن؟ نباید تو این موقع کنارش باشه؟ نمیذارم تماس های احمقانه تو این لحظه رو برام خراب کنه، من وقت دارم با اون باشم و تو باید با شوهرت باشی و اونو رها کنی!"
گوشی رو داخل کت تمیز برایت برگردوند و روی سینهاش دراز کشید و ریههاشو با بوی ادکلن مردونهی مست کنندهاش پر کرد. یهو احساس کرد که میخواد برایت رو یه لقمهچپه کنه، انگار که یه غذای خوشمزهاس.
عشقش به برایت باعث شده بود که منطقشو از دست بده و حتی دست به کارایی بزنه که هیچوقت فکرشم نمیکرد تو زندگیش انجام بده و نمیتونه منتظر بمونه که برایت کِی ازش میخواد دوستپسر و همسر قانونیش بشه. با رضایت لبخند زد و خوابید و برای یه بار هم که شده احساس کرد این مرد رو کاملا بدست آورده و متعلق به خودشه.
صبح روز بعد از خواب بیدار شدن و واسه دانشگاه آماده شدن. و برایت خواست که اول بره خونهاش و بعدا بیاد دانشگاه، اما وین گفت که باهاش میاد و تظاهر کرد که هنوزم بیماریش کامل خوب نشده و نمیخواد خونش گردن برادرش بیفته. این حرفو زد که مطمئن بشه شیائوژان اونا رو باهم در حالیکه دارن به دانشگاه میان، ببینه.
وین داشت واکنش ژان رو پیش خودش تصور میکرد که چطور حالش گرفته میشه و قراره چیا بهش بگه.
برایت، متشکر و تا حدی خوشحال بود، بالاخره قبول کرد که وین اونو به خونهاش ببره.
رفتن لباسهاشونو عوض کردن، وین لباسای برایت رو پوشید چون لباس اضافی باخودش نیاورده بود و با خوشحالی پیش خودش عصبانیت ژان رو تصور میکرد که ببینه لباس برایت رو پوشیده. وقتی وارد ورودی دانشگاه شد، به برایت چسبید و سرش رو روی شونهاش گذاشت تا حسادت یه شخص خاص رو تحریک کنه و انگار که موفق شد چون ژان رو دید که با دیدن اونا آمپر چسبونده، و این دقیقا همون چیزی بود واسه دیدنش لحظهشماری میکرد.
اون از ژان متنفر بود و هر چیزی که باعث میشد اونو عصبانی ببینه مثل خوردن یه فنجون قهوه باعث آرامشش بود.
وین در حالی که به شیائو ژانِ عصبانی نگاه میکرد که داره به سمتشون میاد،پوزخندی زد و گفت: "نگا، اون عوضی!"
ژان با دیدن پوزخندش بدتر عصبانی شد و با سرعت زیاد از بادیگارداش جلو زد و به سمتشون رفت.
برایت از موتورش پایین اومد تا با دوستپسر عصبانیش روبرو بشه.
ژان با صورتی برافروخته غرید:" گوشیت رو کجا گذاشتی؟ بیش از صد بار بهت زنگ زدم هیچکی اون گوشی لعنتیتو جواب نمیداد"
وین پوزخند مضحکی زد و ژان به شدت دلش میخواست دکور صورت قشنگشو پایین بیاره تا اون پوزخندشو پاک کنه.
"گوشیم؟!" برایت که با گیجی و سردرگمی پلک میزد یهو دوزاریش افتاد و چشماش رو گشاد کرد و گفت: "وای خدایا! عزیزم ببخشید. نمیدونستم گوشیم زنگ میخوره و بعدشم دیروز خیلی حالم بد بود حتی نمیتونستم هیچکدوم از عضلاتم رو تکون بدم."
و گوشیشو بیرون آورد، وقتی کلی تماس از دست رفته رو دید زیر لب فحش داد و همچنین متوجه شد گوشیش سایلنته و تعجب کرد که کی گوشیشو سایلنت کرده. اما وقتی یادش اومد که دیشبو با کی گذرونده نگاهی به وین انداخت که نگاهشو ازش دزدید تا از جواب دادن طفره بره.
ژان بهشون نگاه کرد و از نگاه برایت به وین متنفر بود، بزور گوشی برایت رو گرفت و بهش نگاه کرد. در حالیکه نفس نفس میزد، با اخم روی صورتش به برایت نگاه کرد: "عزیزم از کِی گوشیتو سایلنت میکنی هان!؟ هیچوقت گوشیت سایلنت نبوده! داری ازم دوری میکنی؟ چه اتفاقی افتاده؟ عزیزم ..."
"هه...عزیزم... همسر یکی داره یه نفر دیگه رو عزیزم صدا میکنه. از خودت خجالت نمی کشی؟ یا عقلتو از دست دادی؟" وین حرفش رو قطع کرد و اونوقت بود که ژان متوجه حضورش شد، خیلی میخواست نادیدهاش بگیره ولی وقتی لباسای برایت رو تنش دید نتونست و با تندی نفس میکشید.
ژان در حالیکه قلبش از عصبانیت در حال انفجار بود به برایت نگاه کرد و نمیتونست باور کنه حق با شوهرش بود وقتی میگفت وین شب رو با دوست پسرش سپری میکنه و فکر این موضوع اونو عصبانی کرده بود و چیزی که همیشه ازش میترسید سرش اومده بود. "بهم نگو که این احمق شب رو با تو گذرونده! بهم نگو که باهاشی! چون قراره بکشمت... هردوتونو"
باور نمیکرد که برایت بهش خیانت کنه.
وین که دقیقا میدونست باید چی بگه قهقههی تمسخرآمیزی زد و جای برایت جواب داد
" بااونی که شب پیش رو گذرونده میخوای چیکار کنی؟ البته که با من بود و تو با این عوضی چیکار میکنی؟!"
ژان دیگه نتونست مسخره کردن وین رو تحمل کنه و سریع به سمتش حمله ور شد.
خواست وین رو کتک بزنه که برایت کمرشو گرفت. "لعنتی ولم کن بذار یه گوشمالی به این جنده بدم و بهش یادآوری کنم نباید بره سراغ دوستپسر بقیه" وقتی دید که برایت نمیذاره بره، برگشت و شروع کرد به زدن برایت."من تو زندگیم به تو اعتماد کردم و تو اینطور جوابمو میدی که بهم خیانت کنی؟ من کافی نیستم؟ من واسه اطمینان از اینکه با توام همه کاری نمیکنم؟ لعنت به هر کاری که مادرم و هرکسی با من انجام داد فقط برای اینکه با تو صادق باشم. چرا باهام اینکارو کردی؟ داری تلافی میکنی که با شوهرم خوابیدم؟ چرا اینکارو باهام میکنی؟!"
بدون اینکه به برایت فرصت توضیح بده، به کتک زدنش ادامه داد تا اینکه برایت تونست دستاشو بگیره و اونو متوقف کنه."عزیزم بس کن! منو نزن و بهم گوش کن، بهم اعتماد نداری؟ میخوای به اون گوش کنی نه من؟ معلوم نیست که اون میخواست اعصابتو به هم بریزه؟ بیا عزیزم.این کار رو بس کن باشه؟ من الان اینجام و متاسفم که اشتباهی گوشیمو رو سایلنت گذاشتم و چیزی که فکر میکنی هیچوقت اتفاق نیفتاد."
برایت اونو بغل کرد و دوست پسر گریونش رو آروم کرد در حالیکه یه نگاه عذرخواهانه به وین آزرده و ناراحت انداخت برای اینکه وجودشو جلوی ژان انکار کرده،
ژان دماغشو بالا کشید و اشک هاشو پاک کرد، به پایین نگاه کرد و از نگاه کردن به برایت طفره رفت. در حالیکه با انگشتاش بازی میکرد، با صدایی که سرشار از پشیمونی بود گفت:" آره درسته عزیزم. متاسفم که تو رو زدم. فقط نمیتونم تحمل کنم که تو با یه مرد دیگه باشی مخصوصا این حرومزاده نفرت انگیز!"
"هی! عوضی لعنتی، اون هیچوقت جذبت نمیشه! پس بهتره دست از توهم زدن برداری و فکر نکنی که میتونی مرد من رو بدست بیاری!"
ژان وین رو مسخره کرد و دست برایت رو گرفت تا اون رو از وین دور کنه. بادیگارداش میخواستن جلوش رو بگیرن که برگشت و با عصبانیت بهشون توپید: "دنبالم نیاید...حرومزاده ها! ازم دور بمونید فهمیدید!"
به وین نگاه کرد که با عصبانیت بهشون خیره شده و برایت بدون هیچ تقلایی اجازه میداد ژان اونو با خودشه بکشه.
بادیگاردها میخواستن دنبالشون برن که وین اونا رو متوقف کرد، "لازم نیست برید دنبالشون، فقط مطمئن شید که اونا با هم از دانشگاه بیرون نمیرن" وین با قلب سنگینی گفت،مخصوصا وقتی برایت از ژان دفاع کرد و وجود اونو انکار کرد. قبل از اینکه سرش رو تکون بده برگشت تا صورتش رو از بادیگارد قایم کنه و اجازه داد اشک هاش روی گونه هاش بریزن.
"اون یه احمقه! یه حرومزاده دروغگو! چطور تونست این کار رو با من انجام بده؟ حس میکنم خیلی احمقم و مورد سو استفاده قرار گرفتم!"
بزور اشکاشو پاک کرد و رفت به سمت جایی که بتونه قلب شکستهاش رو آروم کنه.
شیائو ژان برایت رو کشید و برد به همون جای خلوتی که یه اتاق انباری اونجا بود و هیچکس واردش نمیشد، همون مخفیگاهی که همیشه واسه پنهان شدن از همه و کنار هم بودن بود، و برایت رو به داخل هل داد و در رو پشت سرش بست. کوله پشتیش رو به کناری انداخت و بلافاصله به برایت حمله کرد و اون رو با شدت و خشونت بوسید و لبهای خونیش رو گاز گرفت و مکید. وقتی برایت از خشونت ژان خسته شد، بوسه رو شکست و ژان رو به عقب روند
"اوه عزیزم! مشکلت چیه لعنتی؟ اوه فاک، لبهام خونریزی میکنه، از دنده چپ بیدار شدی؟"
"جدی هستی دیگه؟ گاااد....ما همیشه اینجوری دوست داشتیم و هم رو میبوسیدیم، من از دستت عصبانیام که تماس هام رو بیجواب گذاشتی و باید میدونستی وقتی عصبانی شدم چی در انتظارته!" ژان با عصبانیت در حالیکه قلبش به شدت تو سینهاش میتپید، نگاهی متهم کننده بهش انداخت "چرا حس میکنم تغییر کردی؟ داری عصبانیتت رو سر کی خالی میکنی؟...فااک! دارم عقلم رو از دست میدم!"
برایت: "هیچکی! اینطوری من رو توبیخ نکن، تازهشم..." برایت به ژان نزدیکتر شد و دستش رو روی شونهاش گذاشت و صورت زیباش رو بالا برد تا بهش نگاه کنه، "هیچکی نمیتونه مثل تو من رو راضی کنه. پس فکر نکن با کسی که هرگز تاییدش نمیکنی بهت خیانت میکنم. هیچوقت با تو اینکارو نمیکنم، عشقم، هوم...."
"من فقط نمیتونم تحمل کنم اگر تو با وین بهم خیانت کنی. تو میدونی که چقدر ازش متنفرم و نمیتونم تحملش کنم. لطفا بهم قول بده که هیچوقت باهاش بهم خیانت نمیکنی. میدونی که خیلی دوستت دارم و نمیخوام تو رو به خاطر اون از دست بدم، تو تنها کسی هستی که من رو درک میکنی و میدونی چطور حالم رو بهتر کنی، لطفا عزیزم با اون بهم خیانت نکن و بهم قول بده که هیچوقت این کار رو نمیکنی."
ژان به چشماش نگاه کرد و لبخند زد و ازش خواهش کرد که هیچوقت با وین بهش خیانت نکنه. این آخرین چیزیه که ازش میپذیره، برایت میتونه با هرکسی باشه، هر کسی رو که دوست داره به فاک بده، اما وین نه، نمیتونه وین رو قبول کنه.
برایت لب هاش رو نوازش کرد و قبل از اینکه سرش رو تکون بده، دوباره اونا رو بوسید. " من هیچوقت باهاش بهت خیانت نمیکنم، تو تنها کسی هستی که دوستش دارم و من عاشق چیزاییم که بینمون میگذره و هیچوقت خرابشون نمیکنم. حالا دیگه باهام قهر نکن و بیا پیش ددی" و با دروغهای ژانخرکُنِش لبخند زد و ژان رو بالا برد.
برایت با عذاب وجدان پیش خودش فکر کرد: "اوه عزیزم اگر بفهمی که من قبلا با وین بهت خیانت کردم..."
لبخندی زد و سعی کرد با لبخندش غلطی که مرتکب شده رو تابلو نکنه.
برایت، ژان رو بالا برد و اون رو تو بغلش نشوند و شروع به بوسه های دنباله دار روی سینه، لب ها، گردن و همه جا کرد، وسط بوسیدن ژان و باز کردن دکمههای پیراهنش، خاطره شبی رو که با وین گذرونده بود به ذهنش خطور کرد و ژان رو در نقش وین دید. بلافاصله کارش رو متوقف و به ژان نگاه کرد و در حالیکه قلبش تند تند میزد، سعی کرد ذهنش رو منحرف کنه.
ژان با نگرانی پرسید: "چیشد عزیزم؟ چرا یهو متوقف شدی؟ همه چی خوبه؟"
ژان حس مزخرفی داشت انگار که دیگه برایت رو درک نمیکنه و در شرف از دست دادنشه. "می تونی باهام حرف بزنی. هنوزم درد داری؟میخوای بریم بیمارستان؟ اگر هنوز درد داری، لازم نیست این کار رو انجام بدیم." ژانِ نگران در حال بررسی دوستپسرش بود که برایت دستاش رو گرفت.
برایت : "چیزی نیست، فقط خستهام. دیروز شوهرت باهام برخورد کرد. اما قول میدم کارش رو تلافی میکنم. نمیذارم اینطوری منو کتک بزنه و قسر در بره."
یرایت سعی داشت حس مزخرفش که نمیتونه ژان رو ببوسه و همش تصویر وین جلو چشماش هست رو نادیده بگیره، چه اتفاقی داشت میافتاد؟ چرا همچین احساسی به وین داره؟ اون قبل از این هیچ حسی نسبت به مرد دیگهای نداشت و نمیخواست رو رابطهاش با ژان تاثیر بذاره، یعنی ممکنه عاشق وین شده باشه؟" به ژان نگاه کرد و یه لحظه ترسید که نکنه متوجه بشه.
ژان لبخند بزرگی زد: "متاسفم عزیزم، مجبور نیستی تلافی کنی. فقط از همهشون دور بمونیم، بیا به کارمون ادامه بدیم و فقط با هم باشیم" به برایت تکیه داد و گوشش رو لیسید و با عشوهگری زمزمه کرد: "چرا به جای همسرم سر من تلافیش رو درنمیاری، هوم؟ همه چی رو بریز بیرون، عصبانیتت رو سر من خالی کن، هرجور که دوست داری من رو تنبیه کن، اما به اون مرد بیچاره رحم کن. میدونی که اون هنوز واسه خواهرم سوگواری میکنه و باید ناامید باشه.پس اون رو بیخیالش" چشمکی زد و لبهای مردش رو به دندون کشید.
برایت بلافاصله با شنیدن چنین کلمات کثیفی که تو گوشش زمزمه میشد، بهش حمله کرد و مثل همیشه اون رو با خشونت بوسید. ژان رو هل داد و به دیوار چسبوند و بوسه رو از سر گرفت، اما دوباره تصویر وین جلوی چشمش ظاهر شد، وایساد و به عقب برگشت و سرش رو تکون داد، انگار که میخواست توهمش رو از بین ببره و ژان رو دید که با ناراحتی بهش نگاه میکنه.
"عزیزم، چه اتفاقی داره میافته؟ چه اتفاقی واست افتاده، واسه ما؟ ما داریم از هم دور میشیم و این رو دوست ندارم." و یقه اش رو گرفت: " من نمیتونم این رو باور کنم! فقط بگو چه مشکلی داری؟ واسه اینه که من الان ازدواج کردم؟ بهت که گفتم این فقط یه ازدواجه و نه چیز دیگهای، بدن من مال توعه، چرا این کار رو با من میکنی؟ چرا ازم دوری میکنی؟"
ژان با صدای بلند گریه کرد و دستاش رو از روی یقهاش برداشت و منتظر بود تا چیزی بگه اما برایت از نگاه کردن بهش طفره میرفت و خودش هم در مورد اتفاقی که براش میافتاد گیج بود. یعنی هنوزم مسته که نمیتونه از فکر کردن به وین دست برداره؟ نمیدونست به دوست پسرش چی بگه یا چطور توضیح بده که چه اتفاقی براش افتاده.
ژان به قدری صدمه دیده بود که تنها کسی که همیشه باهاش بوده، تنها کسی که بهش اعتماد کرده و تنها مردی که اون رو درک میکنه الان داره ازش دور میشه. و به این فکر کرد که مادرش مسبب همه این اتفاقاته که الان خوشبختی و زندگیش رو کاملاً تباه کرده و هیچوقت اون رو به خاطر این موضوع نمیبخشه. میخواست از برایت بپرسه چه اتفاقی داره میافته اما در عوض گفت:"میدونی چیه؟ من نمیتونم ازت بگیرمش ولی وقتی بالاخره به خودت برگشتی بهم زنگ بزن... حرومزاده!" اینارو با گریه گفت و کوله پشتیش رو برداشت و قبل از اینکه برایت بهش برسه فرار کرد.
وقتی ژان از دیدش دور شد، موهاش رو با ناامیدی چنگ زد و به دیواری که هیچ کاری براش نمیکرد لگد و مشت محکمی به دیوار کوبید و غرید: "لعنتی چه بلایی سرم اومده! چرا همچین عوضیای به پست من خورده! اون رابطه منو خراب کرده! دیگه نمیتونم درست فکر کنم!"
خیلی آشفته شده بود، نشست و شقیقهاش رو مالید و به اشکهای ژان فکر کرد، لعنتی تحمل دیدنِ گریهی ژان رو نداشت. "فاک! عزیزم خیلی متاسفم! نمی دونم چی به سرم اومده! متاسفم که به اعتمادت خیانت کردم." با ناراحتی به این فکر میکرد که چیکار کنه و چطوری این مشکل رو حل کنه.
ژان بیرون دوید و به سمت ماشینش رفت، انگار امروز نمیتونه تو کلاس تمرکز کنه و بهترین کار اینه که کلاس رو بپیچونه و بره خونه.
بادیگارداش از قبل منتظرش بودن، بهشون دستور داد که سریع برسوننش خونه.
وین که ژان رو چنین آشفته شده دید که چطور گوله گوله اشک میریزه لبخند زد و فهمید که اتفاق بدی بین اون و برایت افتاده. میخواست به سمت برایت بره اما میدونست که برایت هم عصبانیه و نمیخواست با خشمش روبرو شه.
چون ماشینش رو نیاورده بود یه تاکسی گرفت و رفت خونه تا حداقل لباسشو عوض کنه چون لباسهای برایت براش بزرگ بودن و وقتی که برایت طرف ژان رو گرفت، براش دردناک بود که اونم دانشگاه رو پیچوند و رفت خونه. " برام عجیبه، یعنی چه اتفاقی بینشون افتاده؟ ممکنه به خاطر من باشه؟"
ژان به خونه رسید و با عصبانیت از ماشین پایین اومد و به سمت داخل رفت. در راهِ رفتن به اتاقش، خدمتکارش رو دید که سعی میکنه لیلیِ گریون رو آروم کنه، چون لیلی هی به گریه کردنش ادامه میداد. خدمتکارها انتظار داشتن ژان بچه اش رو بگیره، اما ژان بهشون توجهی نکرد و به سمت طبقه بالا رفت.
"قربان، این بچه گریهاش بند نمیاد، فکر کنم تا بغلش نکنی و بهش شیر ندی همچنان به گریه کردنش ادامه بده." خدمتکار با حرفهاش اون رو متوقف کرد و ژان سریع برگشت و نگاهی تهدیدآمیز بهش انداخت که انگار آماده قتله و با عصبانیت غرید: " اون بچه رو دور کن و بذار آرامشمو داشته باشم! حتی فکرش رو هم نکن که بیاریش تو اتاقم وگرنه عواقبش با خودته! سینه نداری؟ خودت بهش شیر بده! لعنت بهت!... تو...! لعنت به همه! " و بعد به سمت اتاقش در طبقه بالا پا تند کرد.
"اوه، خدای من! مگه اون این بچه رو به دنیا نیاورده؟ چرا نمیتونه از گریه بچهاش ناراحت بشه؟ عجب دیوونهایه." خدمتکار زیر لب زمزمه کرد از ترس اینکه ژان صداش رو بشنوه و ممکنه واسه کشتنش بیاد: "هیییس، عزیزم نباید گریه کنی و این شیر رو از من بپذیری. پاپات تو رو بغل نکرد و من دیگه نمیدونم چیکار کنم."
انگار بچه حرفش رو شنید صداش سه برابر شد و با شدت بیشتری گریه کرد. خدمتکار همش تکونش میداد و سعی میکرد بهش غذا بده و بچه همچنان از شیر خوردن امتناع میکرد.
وقتی که ژان وارد اتاقش شد، به سمت تخت دوید و زیر بالشش شروع به گریه کرد تا کسی صداش رو نشنوه، وقتی یه دل سیر گریه کرد رو به سقف چرخید، اشک هاش رو پاک کرد و اومد پایین و رو زمین نشست.
وین برگشت و بچه رو دید که داره گریه میکنه، به سمت خدمتکار رفت و بچه رو ازش گرفت، در حالیکه بچه رو تکون میداد، آروم گفت: " مگه پاپاش الان نیومد خونه؟ چرا بچه رو ازت نگرفته؟"
و به خدمتکار گفت تا بره یه شیشه شیر دیگه درست کنه، چون سرده شده بود.
" من نمیتونم این عوضی لعنتی رو باور کنم! اون یه دیک رو از دست داده و نمیتونه این واقعیت رو بپذیره که من مردش رو بردم؟ و الان داره سر بچه بیچاره خالی میکنه؟ خواهرش تو قبرش خیلی ناامید میشه که همچین برادری داره! جنده خان الان باید سپاسگزار برادرم باشه که داره کنترلش میکنه احمق! "
وین غرغر کرد و با نوزاد گریون به طبقه بالا رفت.
لیلی از وقتی که ژان اون رو پیش خدمتکارها گذاشت همه شیشه شیرهایی که براش درست کرده بودن رو پس زد و چیزی جز سینههای پاپاش رو نمیخواست و وقتی احساس کرد صدای قدم زدن ژان رو میشنوه ساکت شد و منتظر اون آغوش گرمِ پاپاش بود. اما ژان اون رو نادیده گرفت و باعث شد بیشتر گریه کنه. هیچکی نمیتونست آرومش کنه، حتی وقتیام که با خانم شیائو بود، همیشه اینطور گریه میکرد و واسه همین بود که خانم شیائو، ژان رو پیش خودش آورد. نه واسه اینکه نمیتونست ازش مراقبت کنه یا اینکه بخواد ژان رو از برایت دور کنه، چون اگر ژان بچه رو بغل میکرد همیشه آروم میشد.
وین بچه رو گرفت و رفت به اتاق برادرش، دید که اونجا خالیه.البته انتظار نداشت ژان رو تو اتاق ببینه. اومد بیرون و به سمت اتاقی رفت که به خوبی میدونست ژان اونجاست. در رو باز کرد و ژان رو دید که خودشو بغل کرده و سرشو روی زانوهاش گذاشته. ژان متوجه حضور شخصی شد و به بالا نگاه کرد، وقتی وین رو دید نگاهش رو به سمت دیگری معطوف کرد و چشماش رو بست و گریه کرد. وین با عصبانیت داد زد: "فکر میکنی داری چیکار میکنی؟ اومدی اینجا نشستی و دخترت رو ول کردی به امون خدا تا هی گریه کنه؟ چه بلایی سرت اومده؟ کِی اینو یاد میگیری تو الان پاپای این بچه هستی؟ یه مرد متاهل که وظایفیام داره و دیگه نباید بره دنبال دیک یه پسر جوون؟ کِی؟"
ژان با نگاه خیرهاش وین رو سوراخ کرد: "برو بیرون! نمیخوام به حرفای احمقانهات گوش بدم! مگه این بچه برادرت نیست؟ چرا من باید ازش مراقبت کنم؟ گمشو"
وین با تمسخر گفت:"اوه. اون بالاخره تو رو رد کرد؟ واسه همینه اینقدر پکری؟" فکر میکنی تو تنها کسی هستی که باید به فاکش بده؟ شاید اون از با تو بودن خسته شده و حالا دنبال یه سوراخ دیگه میگرده. میدونی، باید ممنون باشی که برادرم یه عوضی لعنتی مثل تو رو کنترل میکنه! یه جنده احمق! کمترین کاری که میتونی انجام بدی اینه که مثل یه همسر خوب و یه پاپای مسئولیتپذیر باشی! اون واسه کنترل جنده طرد شدهای مثل تو باید اسکار بگیره! یاااا نکنه میخوای اونم تو رو رد کنه؟"
ژان نتونست توهینهاش رو تحمل کنه و یقهاش رو گرفت و با عصبانیت غرید: "دهن فاکیتو ببند! هیچی نمیدونی! چطور جرات میکنی اینطور بگی؟"
لیلی با صدای بلند دعواشون با شدت بیشتری گریه کرد. وین دست ژان رو از یقهاش جدا کرد و لیلی رو که همچنان گریه میکرد، روی تخت گذاشت.
"دعوا میخوای درسته؟ تو جندهی طرد شده باید از خودت خجالت بکشی که بخاطر یه مرد دعوا میکنی وقتی یه شوهر و دو تا بچه داری که باید ازشون مواظبت کنی! منم حرف قبلیمو تکرار میکنم گفتم که قدردان باش که برادرم یه جنده مثل تو رو گردن گرفته. تو باید پاهاشو ببوسی. "
وین با مشت ناگهانی ژان به صورتش غافلگیر شد و کمی تلو تلو خورد و سپس به سمت ژان هجوم برد و یه مشت به صورت خوشگلش زد.
هر دو درگیر دعوای جدی شدن و تا جون داشتن همدیگه رو کتک زدن و خودشون رو روی تختی که لیلی گریه میکرد هول دادن و تقریباً روی بچه افتادن، چون تخت در حال تکون خوردن بود و با هم برخورد میکردن، چیزی نمونده بود که لیلی از تخت پایین بیافته.
"ای حرومزاده لعنتی، ای جندهی بیشرم، نمیذارم برایت رو ازم بگیری!میکشمت!" ژان در حالی که بدنهاشون تو هم میپیچد غلت زد و روی شکم وین نشست و شروع به کتک زدنش کرد.
وین گردنش رو گرفت و سعی کرد خفهاش کنه، "بهت گفتم زندگیت رو نابود میکنم اگر به عنوان یه مرد متاهل به خودت احترام نذاری."
اونا به فحش دادن و کتک زدن همدیگه ادامه دادن. لیلی هنوز بخاطر دعوای اون دوتا نعره میزد و گریه میکرد. خدمتکارها و بادیگاردها با عجله بالا اومدن و اونا رو در حال کتککاری دیدن.
یکی از خدمتکارها بلافاصله دوید و نوزاد رو که میخواست از تخت بیافته رو گرفت. بادیگاردها سعی کردن اون دوتا احمقِ مبارز رو از هم جدا کنن."
ژان تلاش میکرد خودشو از دست نگهبان آزاد کنه." بذار برم، بذار یه گوشمالی بزرگ به این دوستپسر دزد بدم. تو فکر میکنی این اسارت باعث میشه ازش دست بکشم! دوباره فکر کن! من اون رو به خاطر تو ول نمیکنم و میدونم که اون هیچوقت جذب تو نمیشه."
وین با فریاد گفت: "جندهی طرد شده! شرم به تو! بچه ها و شوهرت اینجان و تو داری دنبال دیک یه مرد دیگه میری! بذار برم ، بذار دکور صورت خوشگلش رو پایین بیارم، شاید برادرمم اونو رد کنه"
خودشون رو از دست بادیگاردها آزاد کردن و به سمت همدیگه هجوم آوردن و موهای هم رو کشیدن و شروع کردن فحش دادن:
"جنده!"
"برو تو کونم!"
"منفور!"
و درست وقتی که میخواستن از هم جدا بشن، صدای خیلی سردی شنیدن که مبهوتشون کرد.
"اینجا چه خبره!؟ چیکار میکنین؟جلوی دخترم دعوا میکنین؟عقلتون رو از دست دادین؟"