My Sister's Husband

By KuiYangFiction

11.8K 1.7K 607

ژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق س... More

"چپتر اول"🔞
"چپتر دوم"🔞
"چپتر سوم"
"چپتر چهارم"
"چپتر پنجم"
"چپتر ششم"🔞
"چپتر هفتم"
"چپتر هشتم"
"چپتر نهم"
سخن ادمین:)
"چپتر دهم"
"چپتر یازدهم"
"چپتر دوازدهم"
"چپتر سیزدهم"
"چپتر چهاردهم"
"چپتر پانزدهم "
"چپتر شانزدهم"
"چپتر هفدهم"
"چپتر هجدهم"🔞
"چپتر نوزدهم"
"چپتر بیستم"
"چپتر بیست‌ویکم"
"چپتر بیست و دوم"🔞
"چپتر بیست‌وچهارم"
"چپتر بیست‌وپنجم"
"چپتربیست‌وششم"
"چپتربیست‌وهفتم"
"چپتر بیست‌وهشتم"
"چپتر بیست و نهم"
"چپتر سی‌ام"
"چپتر سی و یکم"
"چپتر سی و دوم"
"چپتر سی و سوم"
"چپتر سی و چهارم"
"چپتر سی و پنجم"
"چپتر سی و ششم"
"چپتر سی و هفتم"
"چپتر سی و هشتم"
"چپتر سی و نهم"
"چپتر چهلم"
"چپتر چهل و یکم"
"چپتر چهل و دوم"
"چپتر چهل و سوم"
"چپتر چهل و چهارم"
"چپتر چهل و پنجم"
"سخن مترجم"
"چپتر چهل و ششم"
"چپتر چهل و هفتم"
"چپتر چهل و هشتم"

"چپتر بیست‌وسوم"

118 18 5
By KuiYangFiction


جان با هر ضرب و زوری بود ، ییبو رو از اتاق بیرون اورد تا از له و لورده شدن مردَش جلوگیری کنه ، همین الانش هم دکوراسیون صورت خوشگلش کلا بهم ریخته بود.

جان نمیتونست همینجوری وایسه و نظاره‌گر دردی که از سمت شوهرش به مردَش وارد میشد باشه و اونا هم همینجوری به کتک زدنش ادامه بدن.

نمیدونست وایسه تا همینجوری جلو چشمام تلف بشه.

ازش چی میخواستن؟ ازش میخواستن یه همسر خوب باشه مثل خواهرش؟ از همون اول مگه تفهیم نکرده بود این ازدواج زوری بوده و به خواستش نبوده و حالا ازش توقع هم دارن؟

جان دلش میخواست اینو سرشون فریاد بزنه که هی شما حق ندارید از من توقعی داشته باشید ولی با موقعیتی که الان داشت، خب مسلما نمیشد دیگه ولی به هرحال تحمل این رفتار با برایت رو نداشت ، الان نه تنها تحمل مادری که ازش بشدت متنفر بود رو نداشت بلکه شوهری که الان فهمیده بود باهاشون همدسته هم نمیتونست تحمل کنه.

منصفانه نبود، کاری که داشتن با برایت انجام میدادن اصلا قابل قبول نبود

(م: اره باید بخاطر کارش بهش مدال 100 افرین بدن)

اونا مقصر همه چی بودن و الان باید جوابگوی اتفاقی که اسمشو میذارن خیانت باشن. اصلا میفهمیدن برایت براش چه معنی داره؟ میدونستن برایت چقدر از افرادی به اصطلاح خانواده اش بودن هم بهش نزدیک تره و براش باارزش تره؟ چجوری جرئت میکردن با کسی که دوستش داره، درکش میکنه و همه چیزشو میدونه اینجوری رفتار کنن؟ آه چقدر دلش میخواست الان برای خودش و مردَش بجنگه ولی لعنت به نوشیدنی که دیروز خورده بودن، هنوز یه اثراتی ازش تو بدنش بود و دقیقا نمیدونست برای چه فاکی اینقدر ضعیف و بی حاله ولی هرچی که بود ازش متنفر بود که اینقدر روش تاثیر داشته.

از اونجا که بی دفاع بود و نمیتونست از برایت دفاع کنه یا باهاشون مقابله کنه تصمیم گرفت بیکار نشینه و بجاش شوهرش رو ببره بیرون چون اگه میموند قطعا برایت رو از کره زمین محو میکرد و خوشبختانه هم ییبو مقاومتی نکرد و گذاشت اونو به دنبال خودش بکشه.

ییبو میتونست ببینه جان چقدر صدمه دیده ، دیدن اینکه دوست پسرت چجوری زیر مشت و لگد در حال جون دادنه نباید اسون میبود و اینکه میدید به کسی غیر از اون همچین حسی داشت صبرش رو سرازیر میکرد و همین باعث شده بود برایت رو تا سرحد مرگ کتک بزنه.

هه ییبو واقعا خوش خیال بود که فکر میکرد میتونه احساس جان در مقابل برایت رو از بین ببره ولی میدونست دیگه نمیتونه این نزدیکیشون رو تحمل کنه و خدا میدونه تا کی میتونست وانمود کنه که اهمیتی نمیده وقتی که از درون درحال نابود شدن بود. اره درسته قول داده بود اجازه بده هر غلطی دلش میخواد بکنه اما نه تو خونش و درست زیر دماغش این رسما توهین علنی بود بهش. فرض کنید همسرش یه مرد دیگه رو اورده بود خونه تا باهاش بخوابه،  قیقا همینقدر دیوونه کننده.

دقیقا به چه کوفتی فکر کرده بود که اینکارو انجام داده بود؟ اصلا فکر هم کرده بود؟ اگه خدای ناکرده پسرش اتفاقی اونارو میدید چه اتفاقی براش میوفتاد؟ یعنی اینقدر ازش متنفر بود که بعد از اتفاق دیشب که اونو یه اشتباه خونده بود ، دوست پسرش رو برای سکس بیاره خونه‌اش؟ اصلا شرم و حیا داره این بشر؟یا نکنه بهش اسون گرفته و اونقدر خشن نبوده که بازم بتونه یه مرد دیگه رو درست بعد از رابطشون تحمل کنه ؟یا نکنه یه جندست فقط؟

اینا سوالاتی بود که همزمان با کشیده شدن توسط جان تو ذهنش پرسه میزد. دید جان داره اونو به سمت اتاقش میبرد ، نه نمیتونست اجازه بده بچه هاش الخصوص پسرش درگیر این دیوانه بازی بشه. همینجوریش هم از یه چیزایی باخبر بود و نمیتونست بذاره بیشتر از این درگیر این اشفته بازار بشه ، کم کم از ازدواج با جان داشت پشیمون میشد. درسته دوستش داشت ، عاشقش بود ولی نمیتونست این رفتارشو تحمل بکنه ، تو خونه خودش بهش بی احترامی شده بود چی میتونست از این بدتر باشه!

دقیقا انگیزش از اینکه یکی رو اورده بود خونش چی بود؟ نمیفهمید اینجا خونشه ؟ اگه جاشون برعکس میشد و یه مرد یا زن میخواست باهاش تو خونش بخوابه خوشحال میشد؟ این دیگه چه بی حیا جنده ای بود که باهاش ازدواج کرده بود؟

نمیتونست از سوالا که تو مغزش بود فرار کنه یا لاقل مغزشو خاموش کنه

(م: داداش مارو هم با سوالات گاییدی)

دستاشونو در هم قفل کرد و حالا اون کسی بود که جان رو میکشید و تو اتاقی با فاصله نسبتا زیاد از اتاق خودش هلش داد و در قفل کرد.

به جانی که در اثر هل دادنش روی زمین افتاده بود و از نگاهش فراری بود خیره شد. از نگاهش اتیش میبارید و غرید :

"چطور...چطور جرئت کردی ؟ جان چطور جرئت کردی بهم اینجوری بی احترامی کنی!چطوری جرئت کردی اون نر خر رو بیاری خونه من و باهاش بخوابی؟ شرم و حیا نداری؟ به اخر و عاقبتش فکر نکردی؟ نترسیدی بابتش بلایی سرت بیارم؟میدونی که میتونم همین الان بکشمت و به هیچ ور مبارکم هم نیست؟ میفهمی؟؟"

از عصبانیت زیاد نفس نفس میزد ، به جانی که با شنیدن حرفاش مثل یه موش ترسیده بود و تو خودش جمع شده بود نزدیک شد و یقه اش رو گرفت و بلندش کرد

"مگه من خشن تر انجامش ندادم؟

(م: وااای جرر خوردم خدایااا چرا اینجورین)

یعنی داری میگی اون بهتر از من انجامش میده؟ فکر میکنی اون بهتر انجامش میده اره؟ اوه جان تو رو چیزی که نباید دست گذاشتی و حالا باید با عواقبش روبه‌رو بشی"

با تموم شدن حرفش ، جان رو به ضربی به سمت تخت هل داد. در اثر پرتاب شدنش روی تخت سرش گیج رفت و دنیا چند ثانیه پیش چشماش سیاه شد.

کاری که ییبو میخواست باهاش بکنه تجاوز بود ،  به طور تمام و کمال میخواست هیولایی که بیدار کرده بود رو نشونش بده.

جان با دیدن کار ییبو ترسیده و لرزون خودشو عقب کشید و سعی داشت از بدنش محافظت کنه.

" بسه...مستر وانگ...داری بهم اسیب میزنی....لطفا....بس کن....نمیتونم انجامش بدم...نمیتونم...بسه....نمیتونم... اجازه نمیدم بهم نزدیک بشی....خواهشا برو عقب....صبح هم گفتم کار دیشبمون اشتباه بوده...نههه...برایت کمکم کن....مامان ...کمک...یکی کمک کن...."

داد و فریاد های جان بی تاثیر بود و قدرت ییبو در حالت عادی ازش بیشتر بود چه برسه به الان که تقریبا به یه نره غول تبدیل شده بود و خودش هم بخاطر کتک هایی که از مادرش خورده بود و تاثیر اون مواد کوفتی ضعیف تر از حالت عادیش بود.

"مستر وانگ! برایت! باشه باشه همچنانم این اسما رو به زبون میاری تا ببینی چجوری جرت میدم . تو اون روی من بالا اوردی ، باید از قبل به عواقب اینکارو فکر میکردی"

عربده میزد و لباسش رو پاره کرد و به سراغ شلوارش رفت.

جان تا به حال تو عمرش به این اندازه نترسیده بود

"لط..لطفا... بسه...مستر وا...یعنی چیزه...ددی...خواهش میکنم ددی...ولم کن...متاسفم...غلط کردم...گوه خوردم که یه مرد دیگه رو اوردم خونه....شکر خوردم که تقریبا تا پای سکس باهاش رفتم...توروخدا منو ببخش...خواهش میکنم بسه....ولم کن...بذار برم...ددی بسه..."

اشک ها و صدای ضعیفش ییبو رو از کاری که میخواست باهاش بکنه منصرف کرد، فقط صدای جان کافی بود تا از انجام هرکاری منصرف بشه.

ییبو مشتش رو به جای کوبیدن به صورت جان، محکم روی تخت کوبید. از رو تخت پایین اومده و به طور عصبی توی اتاق میچرخید سعی داشت خودشو کنترل کنه تا یه کاری دست همسرش نده. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه

" شیائوجان، فقط یه چیزو بهم بگو خواهشا، واقعا اون بهتر از منه؟ چی داره که من ندارم؟ دقیقا چیه اون مرد برات جذابه؟ اون یه بی بند و باره و حتی یه خونه درست حسابی نداره. اون چیزی جز یه اسباب بازی محض سرگرمی تو زندگیت نیست. شاید بهترین نباشم ولی مطمئنم از اون یلاقبا بهترم پس چرا داری عمرتو با اون تلف میکنی؟ دقیقا چی داشت که باعث شد زیرخوابش بشی؟قبل اینکه همینقدر عقلی که برام مونده رو از دست بدم یه کوفتی بگو!"

(م: بازهم این تیکه یادتون بمونه تا اخر پارت)

خون خونشو میخورد و دقیقا نمیدونست برای کدوم دلیل احمقانه اش این چرت و پرتا رو به زبون اورده، شاید چون واقعا درگیریای ذهنیش بودن یا هم بهش حسادت میکرد؟! الان واقعا مخش کار نمیکرد و هیچی نمیفهمید

"شاید چون اون تنها کسی که منو دوست داره، ازم مراقبت میکنه و درد و احساسم رو میفهمه. هیچ کس تاکیید میکنم هیچ کس حتی پدر و ماد به اصطلاح عزیزم هم به من اهمیت نمیدن. اونا به خوشحالی من اهمیت نمیدن ، اینکه چی میخوام یا اینکه با کی میخوام باشم ذره ای براشون مهم نیست. تنها چیزی که اونا بهش اهمیت میدن اینه که چی برای من بهتره البته که شهرت و ثروت و اون سنت خانوادگی احمقانه براشون تو اولیته.پس احساسات من چی؟ من اهمیتی ندارم براشون؟"

چرا اصلا داشت عذرخواهی میکرد؟کسی که اومده بود این وسط ییبو بود و اون داشت با ییبو به مردَش خیانت میکرد. نمیفهمن نه ؟ چرا فکر میکنن ازدواجش با ییبو باعث میشه از برایت دست بکشه ؟ نکنه یه چیزی زدن که فکر میکنن اون یه همسر تمام و کماله براش؟ زهی خیال باطی! بهتره تجدید نظر کنن چون اون به هیچ وقت قصد ترک برایت رو به خاطر این ازدواج تحمیلی نداشت و نداره.

جان دیگه نمیتونست فضای اتاق و نگاه ییبو رو تحمل کنه، از رو تخت بلند شد به سمتش رفت.

"چرا باهام ازدواج کردی وقتی میدونی قراره بهت خیانت کنم؟ "

ییبو مبهوت از سوالی که مدت ها بود تو سر جان پرسه میزد بهش خیره شد.

" تو بهتر از پدر و مادرم نیستی، توهم به من اهمیتی نمیدی. تمام چیزی که همتون ازم میخواید اینه که بهترین باشم تا ازم استفاده کنید. تو خواسته های خودخواهانه شما اصلا جایی برای من هم هست ؟ باهام ازدواج کردی تا پرستار بچه هات باشم، یه خدمتکار لعنتی که از تو و بچه هات مراقبت کنه و اب و نون بده دستتون و تو این خونه زندانی باشه درحالی که تو میری اون بیرون عشق و حالتو میکنی و ازادانه زندگی میکنی. باهام ازدواج کردی تا یه وسیله سرگرمی و تفننی باشم و هروقت دلت خواست باهام بخوابی و نیازتو رفع کنی. اجازه نمیدم نقشه ای که کشیدی عملی بشه جناب وانگ "

در حالی که سعی میکرد لرزش صداشو کنترل بکنه ، اشکهاشو پاک کرد و ادامه داد:

"برای من دقیقا چیکار میکنی تو؟ خوشبختی من چی ؟احساساتم چی؟ نمیفهمید دارید با تمام توان چه بلایی سرم میارید؟ بابا منم احساسات خودمو دارم . فقط صبر کن و ببین نمیشینم همینجوری نگاهتون کنم . زندگیمو خراب کردید، زندگیتونو خراب میکنم.نمیذارم تنها کسمو ازم بگیرید. برایت تنها کسی که دردمو میدونه و میدونه چجوری بهم ارامش بده. فقط اون، فقط اون میدونه کجا درد دارم و چجوری وقتی غم عالم افتاده رو دلم منو اروم کنه دقیقا مثل حسی که الان دارم و حس میکنم از درون تهی شدم"

بهش نزدیک تر شد و به عمق چشماش خیره شد ، میخواست با تموم وجودش دردش رو از طریق اون دوتا تیله مشکی رنگ به وجود ییبو تزریق کنه و بهش بفهمونه چقدر بهش اسیب رسونده، ادامه داد:

"میخوای حقیقت رو بدونی اره؟ میخوای بدونی پدر و مادرم تا چه اندازه ریدن به زندگیم ؟ پس گوش کن ، من اصلا نمیدونم برایت رو دوست دارم یا فقط یکی رو میون تنهاییام پیدا کردم ، واقعا نمیدونم نوع احساسی که بهش دارم چجوریه شایدم فقط لذت و آرامشم رو تو اون پیدا کردم نمیدونم شاید چون هیچ بنی بشری به من اهمیت نمیده و اون اولین کسی بود که بهم اهمیت میداد. پدر و مادرم تقریبا  نصف عمرم منو فرستادن تو یه کشور غریب تک و تنها، چرا؟ چون من بچه‌ی ناخواستشون بودم. یه پسر بی ارزش ، بی لیاقت که قرار نبود بخشی از خانواده و زندگیشون باشم. بخاطر این بود که ازشون ناامید شدم؟ برای همین منو اینجوری تنبیه کردن؟ازدواج با مردی که دوستم نداره و نمیدونم چه حس فاکی بهش دارم؟از همتون متنفرم...از زندگیم متنفرم و فقط میخوام به این درد پایان بدم"

با ضربی ییبو رو به عقب هل داد و با عصبانیت و ناامیدی به سمت اشپزخونه رفت، ییبو سریعا قصدشو فهمید و به دنبالش رفت.

"جان صبر کن ، خواهش میکنم وایسا میتونیم در موردش حرف بزنیم، لطفا برگرد و کار احمقانه ای انجام نده جان"

همینطور فریاد میکشید و دنبال جان میدوید و ازش میخواست برگرده و کار احمقانه ای انجام نده.

همون موقع خانم شیائو عصبانی از وین بخاطر فراری دادن برایت از اتاق بیرون اومد ، به سمت اتاق ییبو رفت تا نوه هاشو چک بکنه که پسر و دامادش رو هردو دوانان به دنبال هم دید، از شدت تعجب در باز شده اتاق ییبو رو رها کرده و به دنبالشون رفت. یعنی چی شده بود که دامادش اینجوری دنبال جان میکرد و ازش میخواست وایسه و کار احمقانه ای نکنه؟!

جان تقریبا خودشو داخل اشپزخونه پرتاب کرد و میخواست چاقویی برداره که ییبو به سمتش هجوم برد و دستش که موفق شده بود چاقو رو برداره رو گرفت و هردو در حال تقلا بودن یکی برای رهایی از چنگال دیگری و دیگری در تلاش برای مهار کردن پسرک.

"ولم کن....تنهام بذار....دیگه نمیتونم تحمل کنم میخوام این درد رو تموم کنم.نمیتونم قبول کنم همتون باهام مثل یه اشغال و یه وسیله برای رسیدن به خواسته هاتون رفتار میکنید. دستمو ول کن مستر وانگ وگرنه دوتامون میمیریم

( م: مگه بمبه حاجی)

خستم مستر وانگ خسته، خستم از اینکه مامانم منو میزنه و چجوری قسم خورده تا نابودم کنه و فقط بهم درد و وحشت میده. خستم از اینکه منو مقصر مرگ خواهرم میدونه. میخوام به جای ادامه دادن به این درد و رنجی که مقصرش من نیستم تمومش کنم تا همه راحت بشن "

فکر از دست دادن و مرگ جان چیزی نبود که حتی یه لحظه هم از ذهنش گذشته باشد و فکر نمیکرد بتونه اصلا همچین چیزی رو تحمل کنه . مرگ زنش چیزی بود که فکر نمیکنه بتونه هیچ وقت فراموشش بکنه ولی مرگ جان...از دست دادن جان براش به معنی تموم شدن زندگیش بود

"آروم باش لطفا، چرا فکر میکنی کسی دوستت نداره؟ چرا؟ جان من دوستت دارم، من عاشقتم.پس فکر کردی چرا باهات ازدواج کردم؟هوم چرا؟ چرا دیشب باهات خوابیدم وقتی دوستت نداشتم؟ چون دوست دارم دیوانه، من دوستم دارم خواهش میکنم فقط یه فرصت بهم بده تا بهت عشق بدم و ازت مراقبت کنم. بذار عشقی که بقیه ازت محرومش کردن رو من بهت بدم. لطفا جان لطفا، اینکارو با خودم و من نکن"

(م: بالاخره گفت خدایا باورم نمیشه این روز رو دیدم برم سجده شکر به جا بیارم)

بالاخره به عشقش اعتراف کرده بود و در تلاش بود جان رو اروم کنه اما جان گوشش به این حرفا بدهکار نبود و فکر میکرد فقط برای گول زدنش

(م: حاجی کامانننن بیخیالللل 😐)

این چرت و پرتا رو سرهم کرده تا ازش چاقو رو بگیره. دستشو ازاد کرد و چاقو رو بالا برد تا به خودش ضربه ای بزنه که خانم شیائو (م: به طور هندی وار) به سمتش اومد و چاقو رو گفت و جان رو از اشپزخونه پرت کرد بیرون.

"اخخ مامان چجوری میتونی بچتو اینجوری هل بدی؟ میخوای بکشیم؟ تحمل نداشتی ببینی خودم کار خودمو تموم میکنم میخوام حتما تو تموم کننده باشی هوم؟"

جان همون دو ذره عقل نداشتش رو هم از دست داده بود و به طور عصبی میخندید. از خودش میپرسید اصلا تاحالا این زن براش مادری هم کرده؟!

خانم شیائو همونطور که چاقو رو تو دستهاش نگه داشته بود برگشت سمت پسرش و دید که ییبو به پسرش کمک میکنه تا بلند بشه. وای خدایا اصلا باورش نمیشد جان به فکر اسیب زدن به خودش افتاده بود. دقیقا به چه کوفتی فکر میکرد که این گوه رو خورده بود؟چجوری جرات میکرد که خودشو نابود کنه؟ به اندازه کافی برای از دست دادن دخترش درد نکشیده بود که حالا بخواد درد از دست دادن پسرش رو هم بکشه؟ اصلا میفهمید داشت چیکار میکرد؟ فقط چون مچش موقع خوابیدن با یه مردی بغیر از شوهرش گرفته شده بود، بجای عذاب وجدان‌میخواست بکل صورت مسئله رو پاک کنه؟اه گاد دقیقا این پسره احمق کارما کدوم گناهش بود؟

با اخم غلیظی نگاه مرگباری به پسرش و بعد هم به دامادش انداخت

"چرا جلوشو میگیری ها؟ باید میذاشتی بزنه خودشو به درک واصل کنه. داشتن همچین پسر بدرد نخور و بی ارزشی باعث شرمندگی منه. باید میذاشتی تا به زندگی خودش خاتمه بده و من بی بچه بشم بهتر از اینکه یه همچین پسر مفتضحی داشته باشم"

بدون رحم کلمات سنگدلانه اش رو به قلب پسرش که حالا از ترس به سکسه افتاده بود پرتاب میکرد.

حس میکرد قبلش یه سکته خفیف رو رد کرده بود، اینا چی بود مادرش داشت میگفت و همچنان هم دست بردار نبود و به حرفاش ادامه میداد:

"تاحالا از خودت پرسیدی چرا فرستادیمت آمریکا؟ تاحالا برات سوال نشده چرا ما اونجوری از خواهرت حمایت میکردیم؟ تاحالا نشستی با خودت فکر کنی چجور ادمیزادی هستی؟ برای خودت دلیل بیاری که چرا تحت فشار میذاشتیمت و مثل کسی که نبودی باهات رفتار میکردیم؟ تاحالا فکر کردی؟"

با نفس های عمیقش سعی داشت خودشو کنترل بکنه تا به پسرش اسیبی نزنه ، پسری که همین الان هم لبه دره مرگ ایستاده بود

"به خاطر چیه ها به نظرت؟ چون رفتارت مثل یه فاحشه است! یه جنده کوچولو بی ارزش ، این دقیقا چیزیه که هستی! وقتی جوون تر بودی با پسر های بدنامی نشست و برخاست داشتی و داشتی ابروی خانوادمون رو به چخ میدادی، بچه بودی ، کوچیک ولی سیگار ، مشروب و حتی سکس ، تپه ای نبود که فتح نکرده باشی. مجبور شدیم جان میفهمی ، تو مجبورمون کردی برای نجات دادنت بفرستیمت و وقتی برگشتی فکر کردیم سر عقل اومدی ولی چه خوش خیال بودیم. نه تنها بهتر نشدی بلکه 100 درجه بدتر شدی. بی عرضه تر از قبل و مدام دور بر یکی به اسم برایت یا هرکوفت دیگه که صداش میزدی میپلکیدی. فکر میکنی ما میتونستیم همچین چیزی رو بپذیریم؟ بعد فکر کردی من همچین مرد بی همه چیزیو میتونستم به عنوان شوهرت بپذیرم؟ بعدا چی میخواستید به بچه هاتون یاد بدید؟ اینکه یه بی سر و پا لات باشن؟ من تورو به شوهر خواهرت دادم یه جوون مسئولیت پذیر رعنا.سنت هامون هم دقیقا همین رو میگن و حالا بجای اینکه برای محض رضای خدا یک بار هم شده مسئولیت پذیر باشی و بشینی سر خونه زندگیت از شوهر و بچه هات مراقبت کنی چه گوهی داری میخوری؟ با اوردن یه مرد به خونه شوهرت برای خوابیدن باهاش ابرو خانواده شوهرت رو بکل به فنای اعظم میدی؟ دیوونه ای جان؟ اصلا عقلی تو اون جمجمه هست ؟"

به سمت اشپزخونه رفت و با چاقویی که جان قصد داشت با اون خودش رو بکشه برگشت. جان با دیدن چاقو تو دستای مادرش چشماش گشاد شد و ترسی به بدن لرزونش افتاد

"بگیر د یالا بیا بگیر ، میخوای به دردت پایان بدی اره دیگه؟ بیا ان چاقو رو بگیر و خودتو بکش و همه مارو از این خفت و شرمندگی راحت کن. بگیر و خودت رو بکش و این شکنجه رو تموم کن ، بهتره بگیری چون من تازه کارمو باهات شروع کردم. دست از ادم کردنت برنمیدارم . باید به خودت بیای و برای یک بار هم شده تو زندگیت مسئولیت قبول کنی. اگه نمیتونی باهاش کنار بیای بیا همین الان این چاقو رو بگیر و خودتو خلاص کن"

جان نمیتونست چیزی که شنیده رو باور کنه ، مادرش ازش میخواست خودشو بکشه؟! چجوری یه مادر میتونست وایسه و مرگ بچشو ببینه و حالا ازش میخواست خودشو بکشه؟؟ خارق العادست این دیگه چه زن دیوانه ای بود که مادرش شده بود. این سلیطه عجوزه نمیتونه مادرش باشه نه نه نه.

"ازت...ازت متفرم. تو مادر من نیستی . ازت تا سرحد مرگ متفرم. چجوری یه مادر میتونه از پسرش بخواد تا خودش رو بکشه؟ تو دیگه چجورشی؟"

در حالی که مادرش مدام با چاقویی که در دست داشت بهش نزدیک و نزدیک تر میشد ، سعی میکرد از خودش محافظت کنه. قبل اینکه مادرش با چاقو بهش برسه ییبو محکم گرفتش و به پشت سر خودش بردش و چاقو رو تو دستش گرفت.

ییبو متوجه بازی که مادرشوهرش راه انداخته بود شده بود و پوزخندی زد و همراه بازی مادر جان شد. جان مثل یه ترسو پشت سرش پنهان شده بود

تا دو دقیقه پیش قصد داشت خودشو بکشه و حالا از چاقو فرار میکرد؟ واو خانم شیائو در نوع خودش بینظیر بود. هیچ زنی مثل اون نیست و هیچ کس نمیتونه مثل این روباه پیر مکار باشه. ییبو هیچ وقت دست از احترام و علاقه داشتن به این زن دست برنمیداشت و از داشتن همچین مادر شوهری به خودش میبالید

(م: ار یو کیدینگ می؟)

اون و برادرش هیچ وقت احساس کمبود مادر رو نکردن چون همیشه خانم شیائو مثل یه مادر واقعی کنارشون بود و هست و هرچیزی که از یه مادر نیاز داشتن رو بهشون داده بود

(م: اره به شماها داده بود ولی به پسر خودش نه

کاش از خودش میپرسید چرا پسرش اینجوری شده همه که از اول عاشق سکس و مواد و سیگار نیستن)

"یکی میخواد از این درد خلاصت کنه، مگه نمیگی به ازدواج زوری مجبورت کردیم ها؟ خب بیا دیگه خودتو خلاص کن. چرا نمیخوای باز خودتو بکشی ها؟ چرا فرار میکنی؟ من میخوام بمیری و تو باید خودتو بکشی.از داشتن بچه ای مثل تو خستم. بمیر تا برای داماد عزیزم به دنبال یه همسر مناسب بگردم، یه زن یا مرد مسئولیت پذیر و باعرضه مثل خواهرت."

زبون نیش دارش به قلب جان نیش میزد و جان نمیفهمید چرا باید از شنیدن این حرفا لرز به تنش بیوفته، مگه همینو نمیخواست؟

"دامادم به دست و پا چلفته ای مثل تو نیاز نداره. بهتره همین الان این چاقو رو بگیری و کار خودتو تموم کنی چون اگه اینکارو نکنی من هیچ وقت دست از سرت برنمیدارم تا کچلت نکنم. بگیر و خودتو بکش!"

خانم شیائو بازهم بهش نزدیک شد و جانی که میلرزید و به وضوح از گرفتن چاقو خودداری میکرد و پشت ییبو پنهان شده بود

"باشه باشه من به‌جات اینکارو انجام میدم ، بذار این درد رو برات تموم کنم و کارو یکسره کنم چون انگاری تو نمیتونی درد رو تو وجودت پیدا کنی و کار رو خلاص کنی. من حاضرم بیشترین کمک رو بهت بکنم"

تهدید کنان جلو میرفت و میخواست با چاقو به جان حمله ور شود که جان زانو زد و التماس کرد:

"غلط کردم مامان ... غلط کردم . قول میدم از امروز همسر خوبی برای شوهرم و بچه هاش باشم....دیگه هیچ وقت برایت رو نمیارم اینجا حتی نمیذارم بهم نزدیک بشه...هرکاری بگی انجام میدم فقط لطفا منو نکش

(م: جان دوست نداشتم اینو بگم ولی چقدر حقیری اخه پسر) 

قول میدم بقولت دست از یللی تللی با برایت بردارم... مستر وانگ کمک کن لطفا...."

مادرش التماس هاشو قطع کرد و روبه ییبو گفت:

"مستر وانگ ، توهم ارزوی این مرگ رو داری نه؟مگه بچه احمق و بزدل صداش نکردی؟و حالا تو جان داری به شوهرت میگی "مستر وانگ"..."

"ددی ... ددی لطفا یه کاری کن، باشه من غلط کردم دیگه بهش نمیگم مستر وانگ. برای من اون ددی میشه."

"بهت اعتماد ندارم، تو یه زری میزنی ولی مخالفش عمل میکنی. چجوری مطمئن باشم رو حرفی که میزنی میمونی؟فقط بذار بکشمت کار تموم شه دیگه جان."

خانم شیائو با لذت به شکنجه روانی که به پسرش میداد نگاه میکرد و شیائوجان هم بیخبر از همه جا لرزون و ترسون در حال التماس کردنش بود. همین یه نمونه نشون میداد اونها هیچ وقت رابطه مادر پسری نداشت

(م: و ندارن و نخواهند داشت)

جان مدام غر میزد که هیچکس دوستش نداره یا بهش اهمیتی نمیده ولی حتی به خودش زحمت نداده مادرش و تلاشایی که براش کرده رو ببینه. خانم شیائو سرشو با ناامیدی تکون داد و به خودش قول داد یه کاری در این مورد انجام بده

وقتش رسیده بود که این سختگیری مضخرف روی پسرش رو تموم کنه چون به وضوح کارساز که نبود هیچ اثر عکس هم داده بود. اون عاشق پسرش بود ولی جان اهمیتی به دونستن این قضیه نمیداد.

"یعنی مامان... اون ددی منه... ددی بهم کمک کن تا چاقو رو از دست مادرم بگیرم ... نذار اون بیبی‌ات رو بکشه... میخوای منو از دست بدی؟"

ییبو از این موضوع که نفرت از همه اونو کور کرده و نمیذاره عشقش رو ببینه قلبش شکسته شد. وارد عمل شد و رو به مادر شوهرش گفت:

"مامان خواهشا همسرم رو نکش،اگه میخوای بکشیش اول باید از رو جنازه من رد شی. نمیخوام دوباره همسرم رو از دست بدن . مرگ یکیشون کافی نبود که دوباره اون درد رو بکشم. من نمیخوام کسی رو از دست بدم، الخصوص این همسر زیبارویم رو ."

خانم شیائو که از همراهی ییبو با بازیش لذت برده بود نیشخندی زد

"باشه بخاطر تو ازش میگذرم.نمیتونم داماد عزیزم رو بخاطر این پسرک بی ارزش بکشم که . هی تو باید از شوهرت ممنون باشی که زندگیتو نجات داده و میدونی که چجوری که همسر خوب این تشکر رو به جا میاره اره ؟ اگه بلد نیستی میخوای بهت یاد بدم؟"

با بدجنسی هرچه تمام تر همراه پوزخندی روی لبش پرسید

"اره اره میدونم البته که میدونم مامان . من کارمو به خوبی انجام میدم من همه کاری انجام میدم..فقط اون چاقو رو بذار کنار."

" بهتره اینو تو گوشت فرو کنی ، هر کدوم از کارهات یه نتیجه ای رو در پیش داره "

خانم شیائو قبل برگشت به اشپزخونه پوزخندی زد و چاقو رو ول کرد

"اجازه نمیدم اون حرومزاده بی همه چیز بهت نزدیک بشه. چه بخوای چه نخوای مجبوری به سنت خانوادگیمون عمل کنی .من طبق همین سنت با شوهر خواهرم ازدواج کردم (م: بخدا بعضی وقتا فکر میکنم جان بچه خودت نیست سر همین موضوع و رفتارات)

برای همین توهم باید همین کار رو تکرار کنی. باور کن این برات بهتره . بعدا بخاطرش دست و پامو میبوسی . به عنوان یه مادر میدونم چی برات بهتر و چی نیست "

جان در اغوش ییبو اشکاش روون شده بود و به شکل جگر خون کنی گریه میکرد و بدنش هنوز از ترس چند لحظه پیش میلرزید و قبلش پرسرعت میتپید. فکر میکرد هرلحظه مادرش واقعا میکشتش . میدونست ازش متنفر ولی تا این حد به ذهن هیچ بنی بشری خطور نمیکرد، از خودش بدش میومد که اینقدر اسیب پذیر و ضعیف بود . درسته که تهدید به کشتن خودش کرد اما اینکه مادرش جلوشو نمیگیره و بدتر اصرار به کشتن خودش میکرد برای بار 100 هزارم قلبشو شکوند و بهش صابت کرد تو اون خانواده فقط یه اسباب بازی برای رفع نیازهای بقیه است و حتی اگه بمیره قرار نیست دل گنجشکی هم براش تنگ بشه. وقتش بود بخاطر این پیروزی که تو جنگ با جان کسب کرده بودن جشن بگیرن البته که اون کاری برای گرفتن رضایت و تاییدشون انجام نمیداد. اونا هرروز اینجا ولو میشن و بیشتر اون رو میبینن ، هنوز کارشون باهاش تموم نشده و یه بدبختی دیگه در انتظار خواهد بود. اونا باید یاد میگرفتن که احساسات و خواسته هاشو بپذیرن ولی زهی خیال باطل.

"ممنونم ددی، زندگیمو نجات دادی. تموم تلاشمو میکنم تا جبرانش کنم. من همسر خوبی برای تو و بچه هات میشم و از همتون به خوبی مراقبت میکنم اینبار به همتون این رو صادقانه قول میدم"

ییبو که از حس بودن جان در اغوشش خوشنود بود با شنیدن کلماتی که از زبونش بیرون اومد و با دونستن این حقیقت که بازهم جان در حال فریب دادنشه ولی بازهم حس میکرد به هرانچه میخواد رسیده است.

هیچ وقت دست از دوست داشتن این مرد برنمیداشت و اصلا مهم نبود که چه کار بی‌رحمانه ای اونو سمتش کشیده .

خانم شیائو از اشپزخونه بیرون اومد و پسر و دامادش رو در اغوش هم دید و لبخندی زد و از پله ها بالا رفت و در همون حال سری برای ییبو تکون داد که دنبالش بیاد.

ییبو جان رو بلند کرد و به سمت کاناپه ها بود

"بشین و منتظرم باش . الان برمیگردم . بذار از مادرت تشکر کنم که جونتو بخشید."

نشوندنش و قبل رفتن پیشونیش رو بوسید. موقعی که داشت بالا میرفت دید که آیوان ، پسرش در حال پایین اومدن از پله هاست. خیلی درمورد بیرون بودن ایوان فکر نکرد و به راهش ادامه داد.

آیوان به سمت جان رفت و بهش خیره شد، تا به حال از کسی به اندازه این جوون متنفر نبود. جان با دیدن پسر بچه سریع اشکاشو پاک کرد به سمتش چرخید

"بیا آیوان بذار بغلت کنم، نفهمیدم اینجایی..."

"نه..نه...نزدیکم نشو...نه با این بدن نجست... "

و با انزجار نگاهی به بدن جان کرد و جان مبهوت و متعجب بهش نگاه کرد. به یاد نداشت که کار بدی در حق این بچه انجام داده باشه پس چرا اینقدر ازش متنفر بود.

" از وقتی مامانم رفته بهشت تنها کاری که انجام دادی دردسر درست کردن بوده برادر حرومزاده"

جان گیج و سردرگم با دهن باز نگاهش کرد .

" صبر کن چی؟ برادر چی؟ برادر حرومزاده؟ به کی گفتی برادر حرومزاده؟ آیوان اشتباهی منو برادر حرومزاده صدا کردی یا باید اینو یه توهین تلقی کنم؟"

شاید اشتباه شنیده بود و همچنان منتظر به آیوان نگاه میکرد. چجوری یه بچه به خودش جرئت داده بود اونو حرومزاده خطاب کنه.

" اره تو برادر حرومزاده و پستی. برادر حرومزاده امروز هم اون پسره پست هم باهاته؟ بابام اون روز حسابی از خجالتش دراومده بود"

آیوان واقعیت رو به صورتش کوبید و به حالت تمسخر امیزی درحالی که دست میزد و مسخرش میکرد به جانی که گیج نگاهش میکرد ، خیره شد. جانی که نمیدونست داره در مورد چی حرف میزنه و محض رضای خدا اینجا چه خبر بود

"تو منو حرومزاده و پست صدا کردی؟"

حالا دیگه عصبانی شده بود و از پشت دندون های قفل شده غرید. از تموم کائنات میخواست بهش صبر بدهند تا بتونه با این خانوادگی کنار بیاد و تحمل کنه

" ادب نداری؟ میبینم که مادرت درست تربیتت نکرده چجوری جرئت کردی توی لع...."

زبونشو گاز گرفت تا کلمه ای که تا نوک زبونش اومد رو جلو روی پسر بچه نگه. یه مثقال صبری هم که درونش بود الان دود شده بود رفته بود هوا . عصبانی بود ، اینکه یه پسر بچه به همین راحتی بهت بی احترامی کنه چیزی نبود که به سادگی بتونه ازش بگذره. تازه اون دست رو یه نقطه حساس دیگه هم گذاشته بود . دوست پسرش رو هم قاطی ماجرا کرده بود و اونو پست صدا کرده بود

" یه جوری میگی انگار خودت تربیت درستی داری و اخلاقت درجه یکه، همیشه داری برای همه مشکل بزرگ میکنی برای مادربزرگم، بابام ، عموم، همه و همه . الخصوص برای بابام که بخاطر تو اشکش هم در اومده. همش تقصیر تو و اون پست فطرته. چرا نمیری و تنهامون نمیذاری ؟ها چرا؟ ازت خوشم نمیاد، دوستت ندارم"

"منم تو رو دوست ندارم . حالا بیا اینجا اشغال کوچولو"

جان گوششو گرفت و کشید و به جایی که نشسته بود نزدیکش کرد و مجبورش کرد بهش نگاه کنه. اطرافو از نظر گذروند تا مطمئن بشه کسی مثل دفعه قبل یه دفعه از ناکجا اباد جلوش سبز نمیشه . به پسری که بخاطر درد گوشش گریه میکرد نگاه کرد و گفت:

"دفعه بعدی که دهن بی چفت و بستت رو باز کردی و من یا برایت رو حرومزاده و پست خطاب کردی به طور جدی باهات برخورد میکنم، میشنوری چی میگم؟ من بابای جدیدت هستم و محض رضای مادر مرحومت هم شده باید یکم بهم احترام بذاری"

"نمیذاشتم و نمیذارم و نخواهم گذاشت.نه تا وقتی که بابام بخاطر تو گریه میکنه. نه تا وقتی مادربزرگم بخاطر تو داد و هوار راه میندازه. نه تا وقتی همه رو به دردسر میندازی . تو بابای خوبی نیستی و من هیچ وقت تورو بابایی صدا نمیکنم . ازت متنفرم."

سعی میکرد خودشو اروم کنه و این توهین پسرک رو به کتف چپش بگیره . اه دلش میخواست بگیره یه دور کامل کتکش بزنه و ادبش کنه . آیوان باید میرفت خداروشکر میکرد که پدر و مادربززگش هنوز همون ورا بودن وگرنه تیکه بزرگش میشد گوشش

"فکر میکنی برام مهمه تو منو دوست داری یا نه؟ منم تو رو دوست ندارم. دیگه هیچ وقت برایت رو حرومزاده صدا نکن و حالا چخه برو. ذره ای برام اهمیت نداره تو منو بابایی صدا میکنی یا نه . برو تا قبل اینکه عقلمو از دست بدم و یه کاری دستت بدم . فهمیدی؟ حالا گمشو پسرک نفهم "

گوشش رو ول کرد و به پسرک خیره شد، هنوزم جلوی خودشو میگرفت تا دست روی بچه ای که 20 سال ازش کوچیکتره بلند نکنه

" ازت متنفرم، از خونمون برو"

و بعدش گریه کنان به سمت اتاقش دوید و جان رو تنها توی سالن گذاشت.

بالاخره همه اون ضرب و شتم ها و اثرات مواد داشت اخرین تاثیرات خودشونو میذاشتن و کم کم داشت تحلیل میرفت. همه چیز و همه کس رو مخش بودن و بدنش هم تسلیم خستگی داشت میشد.

جان واقعا نمیدونست تا کی میتونه این مصیبت رو تحمل کنه. این دیگه براش خیلی زیادی بود. حتی بچه ای که قرار بود ازش مراقبت بکنه هم ازش متنفر بود اه خدایا چه عالی چی بهتر از این میتونست براش پیش بیاد. انگار قرار نبود هیچ وقت روی خوش زندگی رو ببینه ، اصلا همچین وجهی برای زندگی اون وجود داشت؟

جان صورتش رو پوشوند و اشک های درحالی که به برایت خود و خاکشیر شده فکر میکرد روون شدن. دلش میخواست هر کلمه از عشقی که ییبو بهش اعتراف کرده بود باور کنه ولی نمیتونست . برای مطیع کردن و اروم کردنش اون حرفا رو زده بود نه از سر عشق

(م: حق داری پسر حقیقتا)

"برایت الان چه حسی داری؟ من اینجا تو قفس زندانیم و حس گنجشک توی قفس رو دارم. دلم بدجوری برات تنگ شده . میخوام اینجا میبودی و بهم ارامش میدادی . امید دارم یه روز بتونم از دست این دیوانه ها فرار کنم و پیشت بیام

(م: اگه تا قبلش دیوونت نکنن)

دست از تلاش برای ازادیم نمیکشم ، درسته شوهرم رو دوست دارم ولی اجازه نمیدم منو فریب بده یا از عشقم به خودش سواستفاده کنه . باید از همه چی فرار کنم"

کم کم عذاب وجدان رفتاری که با پسر خواهرش داشت به سراغش اومد و شدت اشک هاشو بیشتر کرد . نالید:

"لعنتی دارم عقلمو از دست میدم

(م: انگار همین الانش هم موفق شدن)

این مردم دیونم کردن"

موهاشو چنگ زد و مغموم ادامه داد

"دلم برات تنگ شده جیه. هرروز دارم ارزو میکنم کاش نمیمردی. چجوری میتونم این بار رو تحمل کنم جیه؟ چجوری باید به این زندگی ادامه بدم؟ اه از مرگت متنفرم ازت متنفرم که تک و تنها ولم کردی و زیر خروارها خاک با ارامش خوابیدی..."

گریه امونش رو بریده بود و دیگه نتونست ادامه بده و خستگی با تمام قواش اونو تسلیم دنیای مات و مسکوت پشت چشمهاش کرد


*****
آقا به یه چیز توجه کردید؟ اره درسته وین و ییبو برادرن ولی لامصب اینقدر در حوزه عشق شبیه هم باید باشن؟ هم خودشونو زیر سوال میبرن هم همه کاری میکنن هم دوتاشون دست پرورده اون سلیطه ان

خدا رحممون کنه🙌

یه سریاتون پایه ثابتید هر هفته میبینمتون و حواسم بهتون هست هفته هایی که غیب میشید

بشدت منتظرتونم

بابت پیاما و نظرات دلگرم‌کنندتون هم دمتون گرم

/*

Continue Reading

You'll Also Like

272K 18.7K 56
ABHIMANYU RATHORE :- Rude , workaholic CEO of Rathore Empire .Devilesing hot , every girls drools over him .But loves his family to dearest . . SAKS...
533K 33.8K 69
"Sshhhhh....." he hushed and pinned us against the wall leaving no space between us. I held onto his biceps with my hand in reflex. He shook his head...
220K 2.5K 20
I have found an ideal life. I have a loving husband, no work and no danger. This is exactly what I wanted when I ran away and changed my identity. Bu...
10.2M 640K 168
What will happen when an innocent girl gets trapped in the clutches of a devil mafia? This is the story of Rishabh and Anokhi. Anokhi's life is as...