Abstract horizon

By thecreepymerleen

391 91 118

"اوه اشتباه نکن من یه قاتل نیستم... یه دزد حرفه ای هم نیستم. یه معلمم که اژدهایی رو تربیت کرد که کل دنیای شما... More

0
1
2
3
4
5
7

6

31 10 4
By thecreepymerleen




زین و میگل هم قدم باهم راه میرفتن. "میگل.. خیلی خطرناکه؟"

"افرین پسر ، زدی تو خال!" میگل با هیجان گفت و دستهاش رو بهم کوبید.

زین با نگرانی به دوستش نگاه کرد و گفت: "لعنتی. چی توی دست و بالت داری حالا؟ از پسش برمیایم؟! پسر گیر نیفتیم!"

پسر بزرگتر با خنده ی متعجبی رو به زین کرد: "وایسا پسر انقد تند نرو. کی گفته قراره تورو با خودم ببرم. بعید میدونم دل و جرعت این کارهارو داشته باشی؛ بنظرم بچسب به همون جیب‌بری."

میگل سعی بر ترغیب زین داشت و زین این رو به خوبی متوجه بود؛ حاضر بود قسم بخوره، که اگر هوا کمی روشن تر بود، میتونست خباثت و چموشی رو توی چشم های عسلی دوستش ببینه.

"خب میگل از اونجایی که دیگه داری خستم میکنی باهم یک معامله میکنیم."

زین در حالی که  در اعماق  جیبش دنبال یک سکه میگشت به سمت چپ متمایل شد.

بالاخره یک سکه ی یک پوندی پیدا کرد و اون رو رو به روی صورت میگل گرفت.

" خب کله شق، این رو میبینی؟ این رو میندازم بالا."

درحالی که سکه رو، رو به روی صورت میگل بالا و پایین میکرد ادامه داد: "اگر شیر بشه بهم میگی و اگر خط بشه دیگه پا پیچت نمیشم. قبوله؟"

زین بعد از پایان جملش دست راستش رو اورد جلو تا توافقش با میگل رو محکم کنه.

میگل درحالی که دستش رو تو دست زین قرار می‌داد گفت: "باشه. معامله ی خوبیه."

میگل و زین باهم دست دادند و زین سکه ایی که توی مشت چپش نگه داشته بود رو انداخت بالا.

سکه بعد از چند دور چرخیدن توی هوا، روی کف دست زین فرود اومد و بعد در حالی که اون رو برمیگردوند روی دست مخالفش، یک نگاه تند به صورت منتظر میگل انداخت و دستش رو با احتیاط بلند کرد...

با بلند شدن دستش، چشماش درخشید و با لبخند دندون نمایی به میگل باختش رو اعلام کرد: "مثل این که باید بهم بگی ماجرا چیه. چون شیر اومد!"

"تو همیشه تقلب میکنی ، همیشه همین میشه عوضی!"

"زود باش میگل از زیرش در نرو و بهونه نیار."

" باشه قبوله قبوله میگم بهت. ولی فردا توی ساعت استراحت.  بین کلاس جغرافیا و ادبیات بیا زمین بسکتبال. هم بازی میکنیم، هم بهت میگم ماجرا چیه، باشه؟"

"باشه."

"راه بیفت زین. دیر تر از این بشه دیگه نمیتونیم راحت بریم تو!"

~~~~~~~~~

چند ساعت بعد از اینکه زین تو تختش بیهوش شد، با صدای قطرات برف و بارون که به شیشه اتاقش میخوردند از خواب بیدار شد. ساعت از پنج صبح گذشته بود و هوا تاریک و گرفته بود.

اون تمام دیشب رو توی خیابون گذرونده بود. خوابش از دو، سه ساعت گذر نکرده بود و مطمئنا با این قیافه گیر می افتاد!

شانس اورده بود که هم اتاقی و مزاحم نداشت، انقدر سرپرستش توی اونجا نفوذ داشت که کسی روی حرفش حرفی نیاره یا کاری به غیر از خواسته اش نکنه چون میتونست با پولی که داره کل مدرسه رو بخره و خودش رو خلاص کنه و برای بقیه بشه همون اهریمنی که مادرها برای بچه هاشون قصه اش رو قبل خواب تعریف میکنن!

نگاهش از پنجره ی خیس به سمت چمدون گوشه ی اتاقش کشیده شد.

غرق در افکارش، به چمدون قهوه ای رنگ گوشه ی اتاقش نگاه میکرد. زین همیشه معتقد بود به اینکه اجسام احساساتی رو القا میکنن؛ و این مکعب مستطیل قهوه ای بزرگ، احساسات مختلفی رو بهش القا میکرد.

به یاد می‌آورد که وقتی برای اولین بار این جسم بزرگ راهش رو، رو به روی تختش توی یتیم خونه باز کرده بود. انگار با فضای بزرگی که داشت، میخواست ناچیز بودن زندگی زین رو به رخ بکشه.

به قدری فضا داشت که اجازه نمی‌داد زین بهونه ای بگیره از اینکه "چطوری قراره همه ی زندگیم رو این تو جا کنم؟"

انگار بابا لنگ دراز فکر تمام چیزهارو کرده بود و تمام راه هارو بسته بود.

با صدای رعد و برق از افکارش بیرون کشیده شد و باز نگاهش سمت پنجره برگشت.

از تخت بیرون اومد و چند ثانیه طول کشید تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه.

امروز امتحان جغرافیا داشتن و نمره ی این امتحان به شکل مستقیم توی کارنامه اعمال میشد. زین حتی با فکر به اقای اندرسن، معلم جغرافیا، اخماش تو هم میرفت و اوقاتش تلخ میشد.

اندرسون یک مرد خشک و عصا قورت داده بود که یک خط کش چوبی بلند رو پشت کمر میگرفت.

دائم وسط کلاس راه میرفت و مدام خط کش رو تکون میداد تا پسر های بیچاره رو متوجه پیامد و عواقب درس نخوندن بکنه!

با این که تنبیه فیزیکی یکی از روش های منسوخ تربیت محسوب میشد ولی اقای اندرسون این رو قبول نداشت.

"زین. بیدار نشدی هنوز؟ پسر به کلاس نمیرسیم."

زین صدای میگل رو از پشت در بسته ی اتاقش شنید. هنوز گیج و منگ خواب بود. دستی به پشت سرش کشید و با صدای گرفته جواب داد: "چرا میگل بیدار شدم. لطفا منتظر بمون."

با چشمهای نیمه باز سریع لباس های خوابش رو با یونیفرمش عوض کرد.
رو به روی اینه دستی به موهای مشکیش کشید و درو باز کرد.

"صبح بخیر خرس خوابالو. من از تو کمتر خوابیدم ولی وضعم بهتر از توعه." میگل درحالی که دستشو مینداخت دور گردن زین گفت.

"ساکت باش میگل میخوام تا سالن غذا خوری چشمامو ببندم و تصور کنم که هنوز توی تخت گرم و نرم خودم هستم."

میگل به لحن زین خندید و با صدای آروم تری گفت: "باشه هرچی تو بگی."

و بعد در حالی که سعی میکرد وزن دوستش رو تحمل کنه و اون رو دنبال خودش بکشه به سمت راهرویی که انتهاش به یک در بزرگ ختم میشد پیچید.

هر روز صبح مدیر مدرسه در مورد اهمیت نظم و اخلاق برای پسر ها حرف میزد. از نظر زین مدیر مدرسه ادم عفاده ایی بود.

از دیسیپلین عجیب و سختی پیروی میکرد که اگه کمی دستش باز میشد، حتما اونهارو روی پسرای اون مدرسه پیاده میکرد.

کار هرروز صبحش این بود که پسر های نوجوون رو متقاعد کنه که "الان مهم ترین چیز درس و اینده هست و نه زن هایی که عکسشون روی مجله ها میره!"

به پسرها گوشزد میکرد که وقت برای علافی و ولگردی زیاده، اما برای درس خوندن و رقم زدن بهترین در اینده نه.

بعد از این که حرف های کسالت‌بار اون پیر مرد تموم شد، صدای همهمه بلند شد و تقریبا همه خوشحال بودن که حالا ازادن که اون مکان نفرت انگیز رو ترک کنن.

اخر هفته تعطیلات کریسمس شروع میشد و بعد تعطیلات هم امتحانات برگزار میشدن و حالا همه غرق در نظر دادن در مورد مدل نمره دادن اقای کنون یا خانم هادسن که دبیر زبان بود، بودن. معتقد بودن که احتمالا یک افتضاح واقعی انتظارشون میکشه.

ولی در بین این تشنج‌ و تشویش، زین و میگل ازاد از هر هیاهویی به اون ماموریت و هیجان نهفته درش فکر میکردن.

زین با اینکه هنوز کامل در جریان نبود، اما هربار فکر کردن بهش، باعث میشد که به پرواز دراومدن پروانه ها رو توی دلش حس کنه.

دوست داشت عقب بکشه و به میگل اعتراف کنه که کمی میترسه، ولی اون بود اصرار کرد.

خودش خواسته بود. اگر عقب میکشید میگل چی درموردش فکر میکرد؟ واکنش میگل تا حدودی براش روشن بود. میگل قرار بود با گفتن: "بزدل. میدونستم عرضشو نداری." یا اینکه "آره. راستش خیلی غافلگیر نشدم. از اولشم مشخص بود که فقط به درد جیب بری میخوری."

برای همین تصمیم گرفت چیزی نگه و فقط انجامش بده!

زین با بی قراری شروع به پرسیدن سوالاتش کرد: "ببینم حالا کجا هست اینجایی که میریم؟ اگه کار خیلی خطرناکی باشه ممکنه گیر بیفتیم. اصلا میریم چیکار؟ میگل صبر کردن تا ظهر برام غیر ممکنه."

میگل با چشم‌های گرد شده به دوست وراج و پرحرفش نگاهی کرد و با تعجب گفت: "دندون روی جیگر بذار! برات توضیح میدم. به علاوه تو فکر میکنی من به عنوان پسر یک وکیل سرشناس ریسک این رو به جون میخرم که دستگیر شم؟!"

زین‌ شونه ای بالا انداخت و لبهاشو لوچ کرد: "فقط حدس زدم!"

"اشتباه حدس زدی!"

وقتی از پشت جمعیت بیرون اومدن و وارد همون راهروی پهن شدن، تازه متوجه شدن که چقدر بلند داشتن صحبت میکردن و خوشحال شدن که اقای مدیر از این در برای عبور و مرور استفاده نمیکنه. وگرنه حتما میشنید!

"توی زمین بسکتبال میبینمت. مطمئن باش که قبل از بازی، تمرین کنی که وقتی باختی گریه نکنی زین."

با نیشخند و قلدری به زبون اورد.

زین چشم‌هاش‌ رو چرخوند و گفت: "امیدوارم از بازی کردن باهات پشیمون نشم. تو همیشه زیاد خطا میکنی و من تو زمین برای جونم میجنگم نه بردن."

زین نیم نگاهی به میگل انداخت که با دقت به حرف هاش گوش میداد. توی مدرسه، دوستش همیشه به بازی خشنی که داشت معروف بود و از این مسئله خوشحال بود.

میگل نوک بینیش رو بالا گرفت، با غرور به پسر کنارش نگاه کرد و بعد در حالی که عقب عقب میرفت، با نوعی حس افتخار گفت: "نگران نباش. سعی میکنم این سری بدون اینکه سرتو بشکونم ازت ببرم." بعد یک لبخند مرموزانه زد، روی پاشنه ی پاش چرخید و با گام های بلند و سریع به سمت کلاسش رفت و بین جمعیت ناپدید شد!

زین با نوعی حس سردرگمی وسط راهرو ایستاده بود؛ و وقتی به خودش اومد که یکی از دانش آموزان اتفاقی بهش تنه زد. با خوردن شونه ی اون پسر به خودش، بلافاصله یادش افتاد که اونم مثل میگل باید به کلاسش بره.

سر کلاس زین دائم به ساعت چندصد دلاریش نگاه میکرد و با تشویش و به شکل منزجر کننده ایی پاش رو تکون میداد. نمیتونست منکر دلهره ای که داشت بشه. میگل و جریاناتش اون رو به وجد میاوردن.

معلم جغرافیا برگه هارو پخش کرد و با نگاهی تیز به ساعت روی دیوار کلاس نگاه کرد.

از بالای عینک گرد مشکیش به کلاس نگاه کرد. "آقایون. سی دقیقه وقت دارید تا بطور کامل و جامع به این سوالات پاسخ بدین."

مکثی کرد و باز به ساعت نگاه کرد و گفت: "خب از... یک، دو،... از همین الان تا سی دقیقه ی آینده."

بعد از اعلام به کلاس، به سمت میز چوبی قهوه ای رنگش رفت، پشتش جا گرفت و حواسش رو جمع کلاس کرد تا مانع هرگونه تقلب یا همفکری بشه.

زین برگه ی امتحان رو پر کرد و چیزی حدود ده دقیقه وقت اضافه اورد.

به طور ناخودآگاه، اظطراب و هیجانِ این راز پنهان تک تک سلول هاش رو در بر گرفته بود. احتمالات و حدسهایی که میزد هم، قدرت نفس کشیدن رو  ازش میگرفتن.

چیزی در اعماق وجودش میگفت این یک اشتباهه اما قلبش حس میکرد لیاقت یکم هیجان رو داره؛ بخاطر تمام اون چیزهایی که از سر گذرونده.

خود زین به این باور داشت که درصد عظیمی از تمایلاتش به زندگی های پرهیجان و پرتنش رو، اتفاقات گذشته تشکیل میداد.

غرق در افکارش بود که بالاخره متوجه حضور دبیر بدخلقش بالای سرش شد. گویا منتظر بود زین از افکارش فارغ بشه و اون برگه ی پرشده ی لعنتی رو تحویلش بده.

"پسر جوان،  بنظر میرسه خیلی سخت غرق افکارتی."

زین دستپاچه شد و با لبخند مضطربی رو به چهره‌ی عبوس معلمش گفت: " اوه نه. اصلا اینطوری نیست. فقط دیشب کمی بد خوابیدم."

~~~~~~~~

"یک پرتاب سه امتیازی موفق دیگه. این چیزیه که واسش زندگی میکنم."

میگل با چهره ی عرق کرده و پر از هیجان، پرتاب موفقیت آمیز دیگه ای انجام داده بود و مشغول انجام بخش موردعلاقش، یعنی رجز خوانی بود.

زین روی زانوهاش خم شده بود و صادقانه، دیگه نمیتونست پا به پای میگل بدوئه.  نفس نفس میزد و با چشمهای تنگ شده به میگل که میخندید نگاه کرد.

درحالی که با کلافگی روی زمین مینشست  با نفس نفس گفت: "پس کی میخوای برام تعریف کنی؟"

میگل چهارزانو رو به روی زین نشست و با چشمهای درخشان گفت: "همین الان."

کمی فکر کرد تا بتونه بهترین شروع رو داشته باشه؛ و در آخر اعلام کرد: "امشب قراره بریم مهمونی زین."

میگل تنها به گفتن همین جمله ی بی سر و ته، بسنده کرد؛ و زل زد به صورت آویزون زین. به خوبی مطلع بود از اینکه زین رو با این بازی ها خسته کرده، اما دست بردار نبود.

میگل در این لحظه، درست وسط زمین بسکتبال، سیاست به خرج داده بود. نگران بود از این که شاید با مطرح کردن کامل نقشه، زین جا بزنه و تمام نقشه هاش، خراب شن.

زین کلافه و بریده با قیافه ای خسته، نفس عمیقش رو از راه بینیش بیرون داد، دستش رو به شقیقش کشید و چشمهاش رو بست و سرانجام بیخیال بازپرسی شد: "خیلی هم عالی. چه ساعتی باید به مهمونی بریم؟"

با باز کردن چشم‌هاش، صورت بشاش میگل رو، رو به روی خودش دید: "خودم میام دنبالت."

~~~~~~~~

سلام.
چقدر حرف زدن سخته😭
فکر میکنین تو پارت بعد چه اتفاقی میفته؟

Continue Reading

You'll Also Like

46.7K 1.3K 7
فَتاه قوية و لكِن القدر أقوى مِنها غدرت مِن اقرب الناس ، تعذبت و ضلمت مِن اشباه الرِجال كانت تحب لكن طعنت فدخل رجال آخر رغما عِنها هل ستقع في الحُب...
116K 4K 41
Y/N was a teenage introvert who enjoyed having her own space and being alone. She loved listening to music in her room, which was a great escape for...
55.1K 7.3K 78
"Se refiere a la belleza de corta duración de la flor de cerezo" ╰──➢ Advertencias ✧ ⁞ ❏. Omegaverse < SLOW BURN ⁞ ❏. Todoroki Bottom! ⁞ ❏. Smu...
11.7K 2K 40
🐾️ Caractors වෙන වෙනම introduce කරන්නෙ නම් නෑ.. 🔞 කොටස් සහිත නිසා කැමති අය විතරක් කියවන්න හොඳේ. Daily Updates නම් දෙන්න බැරි වේවි.. පුළුවන් ඉක්මනට...