𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾

authoryeon

45K 5K 1.4K

جیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند،... Еще

𝙴𝙿𝟷
𝙴𝙿𝟸
𝙴𝙿𝟹
𝙴𝙿𝟺
𝙴𝙿𝟻
𝙴𝙿𝟼
𝙴𝙿𝟽
𝙴𝙿𝟾
𝙴𝙿𝟷𝟶
𝙴𝙿𝟷𝟷
𝙴𝙿𝟷𝟸
𝙴𝙿𝟷𝟹
𝙴𝙿𝟷𝟺
𝙴𝙿𝟷𝟻
𝙴𝙿𝟷𝟼
𝙴𝙿𝟷𝟽
𝙴𝙿𝟷𝟾
𝙴𝙿𝟷𝟿
𝙴𝙿𝟸𝟶
𝙴𝙿𝟸𝟷
𝙴𝙿𝟸𝟸
𝙴𝙿𝟸𝟹
𝙴𝙿𝟸𝟺
𝙴𝙿𝟸𝟻
𝙴𝙿𝟸𝟼
𝙴𝙿𝟸𝟽
𝙴𝙿𝟸𝟾
𝙴𝙿𝟸𝟿
𝙴𝙿𝟹𝟶
𝙴𝙿𝟹𝟷
𝙴𝙿𝟹𝟸
𝙴𝙿𝟹𝟹

𝙴𝙿𝟿

1.1K 136 28
authoryeon

الفا با پوزخندی که حکم تیر خلاص برای جیمین داشت دسته ی ویچلر رها کرد.‌ در حالیکه لبهای امگا مثل ماهی که برای بلع اکسیژن تقلا میکرد روی هم میخورد اما صدایی از حجره‌ اش خارج نمیشد هرچند برای اینکار دیر شده بود، سوهیون از فاصله ای دور همراه چمدانها به سمتشون حرکت میکرد.

"چمدونها رو آوردم ارباب"

صدای گوشخراش کشیده شدن چرخ روی زمین‌ در محوطه‌ پیچید. توجه هردو به سمتش جلب شد، برخلاف جیمین که در بهت زدگی به‌‌سر‌ میبرد، تهیونگ در عکس العملی سریع انگشت اشاره اش در هوا تکون داد.

"بذارشون صندوق عقب"

قبل از به حرکت درآوردن دوباره چرخها نگاه نگران خدمتکار به سمت امگا کشیده شد. جدای از پوست رنگ پریده و دست هایی که به طرز محسوسی میلرزیدند، چشمهای غمگین اربابش حرفهای زیادی برای گفتن داشتند اما در مقابل الفای بداخلاق هیچکدوم نمی‌تونستند جز‌ رد و بدل کردن نگاه کاری انجام بدن.

"چرا وایستادی؟زود باش چمدونها رو جا به جا کن"

"بله ارباب"

به اجبار این ارتباط چشمی توسط سوهیون قطع شد.‌ از اعماق قلبش دوست داشت کنار امگا بمونه مثل کاری که هرروز انجام میداد در حالیکه شرایط طوری بود که باید کارش در اولویت اول قرار میداد، برای خودش هم تنها گذاشتن جیمین در شرایطی که افسرده به نظر می‌رسید دردناک بود. حلقه ی انگشتاش دور دسته های اهنی محکم کرد و از کنار پسر گذشت.

"سرجات وایسا سوهیون. تو خدمتکار منی و فقط من میتونم بهت دستور بدم"

از پشت سر به لباس بتا چنگ زد، حداقل کاری که برای متوقف کردنش می‌توانست انجام بده همین بود.

"اما ارباب..."

"نشنیدی چی گفتم؟"

در حالیکه باید برای قانع کردن جیمین هزار دلیل واضح و روشن میاورد با دیدن چشمهای وحشی الفا دهانش ناخواسته بسته شد. دو سال خدمت گذاری برای امگا به نحوی پیوند خاصی بینشون ایجاد کرده بود، چیزی شبیه به رابطه ی دو برادر. به خاطر این نزدیکی هم که شده باید ازش تبعیت میکرد اما ترس از اخراج بتا را به وحشت انداخته بود.

"صاحب اصلی این عمارت منم پسرعمو. پس من هم میتونم به خدمتکارهای اینجا دستور بدم"

این واقعیت که همه چیز متعلق به تهیونگ بود را نمیشد انکار کرد حتی خودش هم جز این دسته قرار می‌گرفت با این وجود اطرافیان جیمین به خصوص سوهیون و یونگی از ارزش زیادی برخوردار بودند، غیرممکن بود با دست های خودش اونها را به سمت الفا سوق بده.

"من هنوز نمردم پسرم"

پدرش از ناکجااباد بین مکالمه ی نه چندان شیرینشون سایه انداخت. حسی که الفا بعد از این تقابل پیدا کرد فقط اضطراب بود و بس. بی شک مرد همه چیز از فاصله ی نزدیک شنیده بود، با یک نگاه به گونه های سرخ و ابروهای درهم‌ گره خورده اش میشد نارضایتی از بلوف های پسرش را احساس کرد. ژست نظامی اش تفاوت زیادی با روزهای قبلی نداشت، صاف ایستاده بود و دو جفت مردمک سیاه رنگ واکنش های پسر دنبال میکرد.

"سوتفاهم شده پدر، من فقط میخواستم به جیمین‌ نشون بدم کی اینجا پادشاهه و کی رعیت. منظور بدی از این بابت نداشتم"

پوزخند گوشه ی لب الفا شکل عصبی تری به خودش گرفت. البته جز مواردی که با جونگکوک لاس میزد اوضاع بهتری نداشت. دلیل این کج خلقیش کسی جز پدرش نبود، در اصل علاقه ای به خم کردن سرش در مقابل اون مرد نداشت و حالا به خاطر پسرعموی لعنتیش باید تغییر بزرگی در لحنش ایجاد میکرد.

"اه..تهیونگ عزیزم. تو من رو یاد جوانیهام میندازی، اونموقع شرور بودم و خودخواه. حتی دلم نمیومد خوراکیام با پدر جیمین تقسیم کنم"

چشمهای خمار مرد به سمت برادرزاده اش چرخید، امگا تا اخرین لحظه در حال تماشای این شوی سرگرم کننده بود اما وقتی تصادفا نگاهش در مردمک های به اصطلاح شرور عموش قفل شد اب دهنش را قورت داد و توجهش به سمت دیگری متمرکز کرد.

"پس در این یک مورد باهم تفاهم داریم"

"البته! به خاطر دیدی که نسبت به یک‌ امگا داری تحسینت میکنم. این موجودات ضعیف فقط برای زادوولد متولد شدند نه چیز دیگه ای. پس لزوما نیازی نیست به اونها احترام بذاری"

پلکهای امگا روی هم افتاد در عین حال چندبار پشت سرهم نفس عمیقی کشید. خشم و نفرت به طور همزمان وجودش پر کرد. هرروز توهین و تحقیر برای قلب ضعیفش کافی نبود و اون مرد ظالمانه چکمه ی نظامیش روی گردنش گذاشته بود و فشار میداد.

"پس اینم خیلی خوب میدونید که بدون امگاها نسل هیچ الفایی ادامه پیدا نمیکنه و منقرض میشه؟"

مرد با خونسردی و در تایید صحبت جیمین سری تکون داد.

"هیچ کس این واقعیت نمیتونه انکار کنه. در طول تاریخ امگاها نقش به سزایی در تولید مثل داشتند هنوز هم دارند و خواهند داشت"

دندونهای امگا با حرص روی هم کشیده شد. لحن کنایه امیز عموش و بحثی که در پیش گرفته بود بی شک مورد انزجارش بود. تنها کسی که می‌تونست بهش پایان بده احتمالا تهیونگی بود که بی توجه به اطرافیانش مدام ساعتش چک میکرد. دست های کوچک جیمین فشار بیشتری به دسته ی ویلچر وارد کردند، از شدت خشمی که از اعماق قلبش نشات می‌گرفت نفسش بالا نمیومد.

"و تو به عنوان یک امگا و جفت مقدر شده ی تهیونگ انتخاب شدی تا در اینده ی نزدیک نسل خانواده ی کیم ادامه بدی"

تهیونگ بی حوصله به تارهای اویزون از صورتش چنگ زد، نفس عمیقی کشید و چند قدم به سمت ویلچر امگا برداشت. فرصت زیادی برای حرکت کردن باقی نمونده بود، در بهترین حالت اگه به ترافیک خیابان شلوغ سئول برنمیخوردند نزدیکهای ساعت شش عصر به عمارت پدربزرگ میرسیدند. با توجه به توانایی های پدرش در سخنرانی چند ساعته در رژه ی ارتش به طور حتم باید زمان دقیقی که برای رسیدن به مقصد تعیین کرده بود را فراموش میکرد.

"لطفا پدر این بحث به زمان دیگه ای موکول کنید، ما باید همین الان باید راه بیوفتیم وگرنه به تاریکی میخوریم"

لبهای خشک امگا با بلند شدن صدای تهیونگ روی هم فشرده شد. با اینکه دشمن خونی همدیگه محسوب میشدند ولی الفا در نقش فرشته ی نجاتش ظاهر شده بود. جیمین نگاه کوتاهی به مرد انداخت، در واقع برای دیدن عکس‌العمل بحث برانگیزش مشتاق بود.

"درسته، حق با توئه.فکر میکنم در این باره زیاده روی کردم. خیلی خب دیگه ادامه نمیدم"

لبخند محوی گوشه ی لب جیمین شکل گرفت. سکوت عموش بعد از دقیقه ها حرف زدن که شکل دیگری از شکنجه بود یک نوع پیروزی محسوب میشد. با اینحال هنوز از شر نگاه‌های ازار دهنده اش خلاص نشده بود.

وقتی اخرین چمدون با احتیاط در صندوق کنار دیگری قرار گرفت و درش محکم بسته شد خدمتکار نفس عیمقی کشید، دانه های عرقی که روی پیشانی اش نشسته بود را با پشت دست پاک کرد و از ماشین فاصله گرفت.

"ارباب همونطور که گفتین چمدونها رو در صندوق عقب گذاشتم"

حضور نفر چهارم در صحنه کمی از سنگین بودن جو کم کرد. حالا تمام توجه امگا و حتی الفا روی پسر متمرکز شده بود.

"باشه، تو میتونی بری"

هیچوقت الفا در قبال کارهایی که خدمتکارها مجبور به انجامش بودند تشکر نمیکرد. نکته ای که فعلا برای جیمین حائز اهمیت نبود چون به خاطر شنیدن خبر غیبت سوهیون در این سفر دچار شوک تازه ای شده بود.

"کجا بره؟مگه سوهیون همراهمون نمیاد؟"

چشمهای تهیونگ در واکنش به سوال امگا در کاسه چرخیدند. در حالیکه امگا منتظر دریافت جوابی قانع کننده بود الفا ویچلر دور زد و در مقابل چشمهای متعجب جیمین ایستاد.

"چیکار داری میکنی؟هی..با توام؟"

و بازهم جز سکوت بود که به طرز ازار دهنده ای امگا را عصبانی میکرد. الفا مثل رباتی ناشنوا به سمت پسر خم شد، دست های بزرگش زیر پاهای بی حسش گذاشت و در یک حرکت بدنش از روی صندلی بلند کرد.

"خدمتکارت همینجا در عمارت میمونه جیمین"

حتی با شنیدن این جمله هم قلب کوچک امگا اروم نگرفت و بیشتر از قبل دیوانه وار در سینه اش کوبید. همزمان با نگرانی که از افتادن روی زمین داشت باید به دردی که تازه بهش اضافه شده بود هم فکر میکرد. الفا بدن ریز جثه ی جیمین همراه خودش به درون ماشین کشید، پسر روی صندلی شاگرد گذاشت و با آرامشی که ازش بعید بود مشغول بستن کمربند ایمنی شد. هرچند از امگا تا حد مرگ تنفر داشت اما راضی به آسیب دیدنش در تصادفی مهلک نبود.

"منظورتون چیه که اینجا میمونه؟پس کی کارهای من انجام میده؟"

امگا تقلایی برای خارج شدن از ماشین نکرد به هرحال فایده ای هم نداشت در عوض به مردی که با تکبر در مقابلش ایستاده بود خیره شد. هیچ احساسی در چشمهای بیروحش دیده نمی‌شد، حتی کوچکترین نشانه ای که از تاسفش از ناراحتی یا حتی خشم امگا به تصویر بکشه.

"طی اقامتت در عمارت خدمتکار دیگری ازت مراقبت میکنه"

"اگه من نخوام به اونجا برم چی؟"

ابروی راست مرد از تعجب بالا پرید و دستی برای کنترل خنده ی عصبی که بعدا به این حالت اضافه شد نشست.‌ بنابر تاریخ خانوادگی کیم ها امگایی وجود نداشت که در برابر الفاها بایسته حتی پدر جیمین! و میشد حدس زد اون تنها نمونه سرکش از این ژن بود. البته برای عموش این مسئله قابل قبول نبود، و امیدوار بود امگا بعد از ازدواج با پسرش تبدیل به نسخه ای رام شده میشد.

"پافشاری نکن جیمین. من قبلا با پدرم صحبت کردم و اون موافق ورود یه غریبه به عمارتش نبود"

"لعنتی، پس همه چیز از قبل برنامه ریزی شده"

کلافه و عصبی از سری تصمیماتی که طبق معمول از قبل برای زندگی روزمره اش گرفته شده بود پشت سرش را به بالشتک صندلی کوبید. محکم و پیاپی این کار را انجام داد تا زمانیکه از شدت چشماش روی هم گذاشت. دیگر توانی برای بحث کردن با عموش نداشت و نه قدرت نگاه کردن به چهره ی خونسرد تهیونگ.

"دقیقا همینطوره"

الفای بزرگ قصد نداشت واقعیت از برادرزاده اش مخفی نگهداره. چند شب گذشته اون و پدرش نویونگ درباره ی ازدواج تهیونگ صحبت میکردند، مرکز اصلی صحبتاشون بچه دار شدنش از امگا بود و بعد سفر چند روزه ای که قرار بود بعد از پایان مراسم نامزدی داشته باشند. امگا از این بابت ناراحت به نظر میرسید، به عنوان کسی که در عمارت زندگی میکرد همیشه اخرین نفری بود که از اخبار باخبر میشد.

سکوتی خودخواسته بین دو طرف شکل گرفت، ظاهرا عمو و نامزدش قصدی برای ادامه ی مشاجره نداشتند. بی حوصلگی الفا فقط به خاطر این مسئله نبود، چند روز گذشته را بدون خوابیدن در اغوش جونگکوک گذرونده بود، اون پسر درست مثل مورفین بهش ارامش میداد، در اصل بتا خود آرامش بود نه چیزی شبیهش.

"ما داریم می ریم پدر"

موتور ماشین همزمان با چرخش سوییچ در قفل روشن شد. با اینکه به تازگی خریداری هم شده بود اما صدایی که از اگزوزش خارج میشد خطی محکمی روی اعصاب افراد حاضر در محوطه کشید. جالبتر از همه عکس‌العمل سوهیون بود که بدنش از ترس به خود لرزید.

دو خدمتکار از ساختمان عمارت به سمتشون دویدند، امکان خارج شدن الفا از ماشین و باز کردن گیت وجود نداشت، وضعیت جیمین هم کاملا مشخص بود تنها فردی که باید اینکارو انجام میداد سوهیون بود در حالیکه اونهم در جایی غیر از عمارت سیر میکرد.‌ پسرهای جوان در جهت مخالف دویدند، یکی در حال باز کردن قفل در سمت چپ بود و دیگری با تمام توان به عقب هلش میداد. زمانیکه گیت کاملا باز شد، الفا هدایت فرمان را بدست گرفت.

"خوش بگذره پسرا"

تهیونگ و‌ پدرش در پایان بدرقه دستی برای همدیگه تکون دادند، و بعد اتومبیل با تمام سرعت از تیررس نگاههای هر چهار مرد خارج شد.

"اگه اجازه بدین من به اتاقم برمی‌گردم"

خدمتکارهای دیگر باعجله به سمت گیت دویدند تا درهای اهنی را بار دیگر ببندند، با این وجود سوهیون هنوز در کنار الفای بزرگ ایستاده بود. مضطرب گوشه‌ی لبش را گاز میزد. حالا که امگایی در عمارت نبود، هیچ وظیفه ای هم برای انجام دادن نداشت تصمیم داشت به اتاقش برگرده تا بخشی که دیروز ناتمام باقی مونده بود را به اتمام برسونه.

"میتونی بری"

خوشبختانه مرد با درخواستش مخالفتی نکرد، به خاطر این اتفاق مهم باید شکرگذار میبود. قدمهای بتا را به عقب و در جهت مخالف چرخید، قبل از شکل گرفتن فاصله ای زیاد در بینشان دوباره صدای بمش را شنید.

"صبر کن سوهیون"

پلکهاش ناخواسته روی هم افتادند. با توجه به لحن تند الفا جز شنیدن خبر اخراجش به چیز دیگری فکر نمی‌کرد. با این وجود هنوز جای امید در قلبش وجود داشت مسئله ای به غیر از این به میان بیاد. نفس عمیقی کشید و در جهتی که مرد ایستاده بود به آرومی چرخید.

"من صدا زدین ارباب؟"

هیچ از تأخیری که در توقف بتا ایجاد شده بود عصبانی نشد. افکارش بیشتر در مدار دیگری میچرخید، به روزی که جیمین و باغبون در حال شوخی کردن دیده بود. در مورد رابطه ی بین دو پسر بیش از اندازه کنجکاو بود، و به نظر میرسید جز سوهیون گزینه ای برای تحقیق کردن در لیستش نداشت. پسرش هم انقدری کله خر و لجباز بود که با شنیدنش امکان داشت نامزدیش با امگا خاتمه بده.

"اه..فراموشش کن، برگرد سرکارت"

پس الفا از پرسیدن این سوال منصرف شد، نفس عمیقی کشید و از کنار خدمتکار گذشت‌. اگه رابطه ی نامشروع امگا با مرد دیگری واقعیت داشت فعلا باید مسکوت باقی میموند.

***
چند ساعت رانندگی و ماندن در ترافیک وحشتناک خیابانها الفا را خسته کرده بود، طی این مدت نه چندان کوتاه سعی میکرد به موزیکی کلاسیک که از رادیو پخش میشد گوش بده، گهگاهی هم توجهی به امگا نشون میداد. پسر بی حوصله به مغازه ها و ادمهایی که یکی بعد از دیگری محو میشدند خیره شده بود. جیمین کسی نبود که به حال خوب دیگران غبطه بخوره اما امروز به معنای واقعی حسودیش میشد. به لبخندهایی که گاه و بیگاه روی لبهای زنی می‌نشست یا پاهایی که بدون هیچ عیبی در حال حرکت بودند. چرا همیشه امگا باید درد میکشید؟مشکلات‌ زندگی را تجربه میکرد؟انگار که فقط برای عذاب کشیدن افریده شده بود. مردمک چشمهاش با دیدن این صحنه ها میلرزید، در حالیکه باید به حال خودش میگریست اما اشکی برای ریختن نداشت.

با اینکه احساس تنهایی کشنده‌ای به گلوی امگا چنگ میزد و تصور میکرد وجودش در این دنیا هیچ اهمیتی نداره، هنوز دشمنی را کنارش داشت که با نگرانی به دنبال کردن وضعیتش ادامه میداد. لبهای الفا چندبار روی هم خورد، اون متوجه لرزش چونه ی پسرعموش شده بود، بااینکه رابطه ی خوبی بینشون برقرار نبود ولی شاید این پیوند باعث شده بود بعد از مدت ها تمسخر و تحقیر کردنش کمی هم برای امگا نگران بشه‌.

حرفی بینشون رد و بدل نشد. اگه الفا سوالی هم میپرسید با بی اعتنایی نامزدش مواجه میشد پس ترجیح داد به جای دخالت کردن در اموری که ربطی بهش نداشتند چند خط دیگر به صدای رادیو اضافه کنه. هر چند دقیقه یکبار اهنگ ها تغییر میکردند، یکی غمگین بود و یاد جونگکوک برای اون زنده میکرد. در حالیکه بعدی از یک عشق جاودانه میخوند. امگا مجبور بود به موزیکی که در ماشین پخش میشد گوش بده. از این نظر چندان هم بد نبود، بعد از تداعی تصویر یونگی در باغچه‌ گلهای رز قلبش کمی اروم میگرفت.

خوب یا بد همه چیز با توقف ماشین الفا پشت حصارهای اهنی عمارت پدربزرگ خاتمه پیدا کرد. از انجایی که آلفا بعد از ساعت ها رانندگی خسته به نظر میرسید و توانی هم برای انتظار کشیدن نداشت به طور ممتد بوق زد. طولی نکشید که نگهبان با ابرهای گره خورده از اتاقکش خارج شد.

"اینجا جای پارک نیست آقا، لطفا حرکت کنید"

الفا ضربه ای محکم روی فرمان کوبید و بعد با پوزخندی بی مفهوم به مرد شکم گنده ی مقابل‌ نگاه کرد.‌ جای تعجب داشت که بعد از بارها رد شده از گیت اهنی هنوز به طور کامل تهیونگ نمیشناخت، احتمالا هم کور بود هم خرفت.

"در باز کن اقای لی‌. زمان خوبی رو برای شوخی کردن انتخاب نکردی"

مرد چندبار پیاپی پلک زد. دستش روی لبش کشید و بین هزار تصویری که در ذهنش وجود داشت سعی کرد چهره ی الفا را پیدا کنه. خوشبختانه هنوز دیر نشده بود‌. در اخرین لحظه انگشت اشاره اش به شقیقه اش فشار داد و از جا پرید.

"شمایید ارباب جوان؟"

برخلاف لحظه ای پیش که کم بود از شدت خشم خرخره اش را با دندوهای تیزش بجوه لبخند زد، امگا نگاه کوتاهی به نیمرخش انداخت، قبل از اینکه توجه الفا را به سمت خودش جلب کنه دوباره چشمهاش به گلهای رز کنار گیت دوخت. اگه انتخابی وجود داشت قطعا سپری کردن عصری شیرین را در کنار یونگی ترجیح می‌داد تا سفر به عمارتی که هیچ علاقه ای به ساکنینش نداشت. وجود تهیونگ هم اینکار براش سخت تر میکرد، اون الفای لعنتی مثل پدرش دچار دوگانگی شخصیت بود، هیچ مشخص نبود کی میخندید و چه زمانی گره بین ابروهاش مینشست.

"چطور میتونی نوه ی نویونگ‌ بزرگ نشناسی؟مثلا نیمی از عمرت به عنوان نگهبان این عمارت گذروندی"

کنایه های الفا اینبار به جای جیمین نصیب فرد دیگری شده بود، هرچند امگا همیشه حاضر جواب بود و نگهبان فقط با دهانی باز می‌تونست نظاره گر باشه.

"متاسفم ارباب، نشناختمتون"

مرد خجالت زده به سنگ فرشهای زیر پاش خیره شد و چقدر این صحنه برای امگایی که بارها این حس تلخ تجربه کرده بود سخت بود.

"تمومش کن تهیونگ، بیشتر از این پیرمرد ناراحت نکن"

ابروی الفا از تعجب بالا پرید. در واقع از شنیدن صدای نازک و عشوه گرانه ی امگا اونهم بعد از ساعت ها سکوت جا خورده بود.

"حدس میزنم یکی اینجا داره به دوره ی هیتش نزدیک میشه"

"دوباره شروع نکن"

"باشه، اما چیزی که گفتم تماما واقعیت بود. تو این روزا اصلا اعصاب نداری پسرعمو"

"کیم تهیونگ!"

عصبانیت دوباره جیمین حس تازه ای به رابطه اشون میداد، اگر این اتفاق در طول روز نمیفتاد تهیونگ احساس میکرد چیزی رو گم کرده‌.‌ یکی از دستاش زیر چونه اش گذاشت و به انعکاس خودش در چشمای پسر خیره شد.

"اشکالی نداره اقا، ارباب هرچی دوست داشته باشن میتونن بهم بگن"

چشمهای امگا از تعجب باز شد. این اولین باری نبود که همچین جملاتی را میشنید‌، سوهیون یکی از اونهایی بود که در قبال اینطور رفتارها ساکت میموند و جیمین را هم دعوت به اینکار میکرد‌. در حالیکه از این نوع ادمهایی که در برابر تحقیر از شخصیتشون دفاع نمیکردند متنفر بود، و از همین رو سری به نشانه ی تاسف برای نگهبان تکان داد.

"میبینی پسرعمو؟پول چه کارهایی که با آدم نمیکنه حتی حاضره فحش بشنوه اما حقوقش سروقت پرداخت بشه. هنوز مونده ادمها بشناسی"

مخاطب کنایه های آلفا تنها مرد مقابلش بود حتی وقتی اینها را بیشرمانه به زبان میاورد مستقیما بهش نگاه میکرد. در این بین امگا دیگر هیچ تلاشی برای دفاع از مرد نکرد، سرش به سمت گلها چرخوند و نفس حبس شده در سینه اش بیرون فرستاد.

"ظاهرا نامزد محبوب من قرار نیست سپر بلای یه ادم بی دست و پای دیگه بشه"

دست های بزرگش دوباره روی فرمان نشست. هیجانی که تا چند لحظه ای پیش احساس میکرد به مرور فروکش کرد. شاید هم به خاطر عقب نشینی جیمین از موضعش بود که تصمیم گرفت از خطای نگهبان بگذره.

"اونجا واینستا اجوشی. در باز کن"

دوباره مرد به مرکز توجهش تبدیل شد. برای فرار از زیر این نوع نگاهها با سرعت زیادی به سمت گیت دوید و بازش کرد‌. حتی در اخرین لحظه ای که ماشین وارد محوطه عمارت شد بازهم دو جفت چشمهای خمار در حال بدرقه اش بودند.

برخلاف عمارت پدر و پسر که در مرکز شهر واقع شده بود، خانه ی پدربزرگ نزدیک به دریا بود. با گذر از راه اصلی میشد امواج خروشانی که روی شن ها فرو میومد را دید. و چقدر این ابی روشن به جیمین ارامش میداد. دوست داشت تمام مدت کنار ساحل می نشست و تا تاریک شدن هوا اونجا را ترک نمیکرد. الفا حین رانندگی متوجه این اشتیاق امگا شد، تا حدودی از علایقش به تماشای جزر و مد دریا باخبر بود‌.‌

"زیباست،نه؟"

"اوهوم، خیلی"

امگا به سمتش برگشت، در تایید حرفش سری تکان داد و بعد دوباره به موجی که به سمت ساحل روانه میشد نگاه کرد.‌

"چطوره فردا باهم بیایم اینجا و غروب افتاب تماشا کنیم؟"

نه تنها جیمین بلکه خود آلفا هم از پیشنهادی که داده بود غافلگیر شد. زبون خیسش را دور لبش کشید و ریتم وار ضربه ای به فرمان کوبید. در حالیکه باید از موضعش عقب میکشید و پیشنهادش پس می‌گرفت موفق به انجامش نشد.این رفتار عجیب برای تهیونگ هم ناآشنا بود، دلسوزی برای پسرعموش، یه نوعی خلاف طبیعت وحشیش بود.

"اگه کاری نداشته باشی من مخالفتی ندارم"

"کار؟تا وقتی اینجاییم خبری از کار نیست. فقط تفریحه پسرعمو"

راه پر پیچ و خمی که به عمارت ختم میشد علاوه بر ویوی دریا پر از درخت های سیب و گیلاسی بود که به تازگی شکوفه زده بودند. اونجا که تکه ای از بهشت نبود، بود؟ پدربزرگش مکان فوق العاده ای برای ساخت خانه اش انتخاب کرده بود. مضحک به نظر می‌رسید اگه جیمین به یک پیرمرد از کار افتاده هم حسودی میکرد؟نه به خاطر پولش، اون دریا در مقابل عمارتش داشت و هرصبح می‌تونست روی شن ها قدم بزنه.

این تصویر زیبا به مرور کم رنگ و کم رنگ تر میشد چرا که نزدیک به ساختمان اصلی فقط پارکینگی برای ماشین های تعبیه شده بود پس طبیعتا هیچ درخت بلند و قدیمی اطرافش دیده نمی‌شد. الفا ماشینش را درست روی یکی از خط ها پارک کرد. نگاه کوتاهی به نیمرخ غرق در فکر امگا انداخت و پیاده شد.

"خوش اومدین اقا"

یک خدمتکار مرد و زن با دستهای درهم گره خورده و سرهای پایین افتاده از ورودش به عمارت استقبال کردند. اتفاقی که برای الفا جدید محسوب نمیشد. بی تفاوت گوشه ای ایستاد و مشغول گشتن جیب شلوارش شد. نیاز مبرمی به سیگار پیدا کرده بود، با لمس جعبه ای چهارگوش که در انتهای جیبش جا خوش کرده بود پوزخند زد.

"هی؟فندک داری؟"

در حالیکه تنها دو نخ باقی مونده بود، یکی از اونها را بیرون کشید و گوشه ی لبش گذاشت. جعبه دوباره داخل جیبش برگردوند، اینبار نوبت فندک بود. اما اثری ازش پیدا نکرد‌. با نارضایتی سیگار از بین لبهاش بیرون کشید و با ابروهای گره خورد به خدمتکار نگاه کرد.

"نه قربان"

نفسی از سر کلافگی بیرون فرستاد،‌ ظاهرا قرار نبود استراحت کوتاه مدت همراه دود داشته باشه. حوصله‌ ای هم برای جروبحث کردن نداشت، با تغییر موقعیت قوانین عمارت هم عوض شده بود. پدربزرگش روی همه ی بخش ها نظارت میکرد، چیزی که به ندرت در خانه ی خودشان اتفاق میفتاد.

"خیلی خب پس برو چمدونارو از صندوق عقب ماشین بیار"

خدمتکار بی هیچ چون و چرایی سوییچ از الفا دریافت کرد، همراه زنی دیگر به ماشین نزدیک شد و ریموت فشار داد. در حالیکه مرد با احتیاط چمدانها و ویلچر روی زمین می‌گذاشت، تهیونگ تصمیم گرفت باقی مانده ی کارها را خودش انجام بده.

"برو کنار بقیه اش خودم میتونم انجام بدم"

دست بزرگ آلفا روی شونه اش نشست، بنابر برتری که نسبت به بتاها داشت مرد به عقب هل داد و ویلچر از بین دستاش بیرون کشید. در مقابل خدمتکار کمترین مقاومتی نکرد.

تهیونگ با ارامش خاصی مشغول باز کردن چرخ شد، کاری که در طول عمرش حتی حاضر نشده بود یکبار هم انجام بده. خدمتکار مرد و پشت سرش زن همراه چمدانها از ماشین فاصله گرفتند، اما وارد عمارت نشدند چون پیشتر باید ارباب جوان اینکار انجام میداد در طرف دیگر الفا با احتیاط هردو دستش زیر باسن امگا جا داد.

"دوباره نه، ولم کن تهیونگ، خودم میتونم روی ویلچر بشینم"

"ششش.بذار کمکت کنم"

بدن امگا مثل پنبه ای سبک از صندلی جا شد. با اینکه قرار نبود مدت زمان زیادی را روی دستهای الفا بگذرانه اما چشماش روی هم گذاشت در حالیکه پیشتر دستهای کوچکش روی گردنش حلقه کرده بود.

***
پدربزرگ برای استقبال از دو پسر در سالن حاضر نشده بود، و این خدمتگزار شخصیش بود که اون دو را به اتاقی که در طبقه ی دوم براشون در نظر گرفته شده بود راهنمایی کرد. البته هم بزرگ بود و هم امکاناتی مثل تلویزیون و یخچال داشت. درست باب میل الفا، جز قسمتی که مرد اسمی از اتاق دیگر نبرد، امگا با شنیدنش خوشحال نشد.

"از اقامتتون در عمارت لذت ببرید ارباب"

خدمتگزار با تعظیم کوتاهی به سمت در حرکت کرد. حتی دستش روی دستگیره گذاشت اما با شنیدن صدای یکی از پسرهای جوان متوقف شد.

"صبر کنید. پس اتاق من کجاست؟در این باره حرف نزدین"

جیمین در انتظار گرفتن جوابی بود که تصورش میکرد. اما لبهای اغشته به لبخند مرد چیز دیگری را نشون میداد. انگار قصد نداشت از اتاقی که متعلق به تهیونگ بود خارجش کنه‌.

"متاسفانه اتاق دیگری نداریم. پدربزرگتون تاکید کردند این چند روز کنار هم باشید و از تک تک لحظات متاهلی لذت ببرین"

"یعنی چی؟پدربزرگ چطور میتونه من و با نوه ی منحرفش تنها بذاره؟نه..من نمیتونم قبول کنم. لطفا اتاق دیگه ای بهم بدین"

الفا بعد از دقیقه ها تماشا کردن بالاخره وارد صحنه شد. برای طبیعی جلوه دادن ازدواجش دستهاش روی قسمت کوچکی از شانه های امگا گذاشت و فشار کمی بهش وارد کرد.

"دیگه کافیه عزیزم. اقای هوانگ بیشتر از این سرپا نگه ندار"

لبهای جیمین دوباره باز شدند، امکان نداشت تا لحظه ی آخر دست از مبارزه کردن برمیداشت. ظاهرا پدربزرگش دچار توهم شده بود، یا شاید هم نقشه هایی در سرش داشت. به هرحال مرد ساده ای نبود، با نگاه کردن به شخصیت خشک عموش میشد این را تشخیص داد‌.

"اما..اما من.."

فشاری که توسط تهیونگ به شونه اش وارد می‌شد شکل جدیتری گرفت. این یه نوع تهدید برای ساکت کردنش محسوب می‌شد. و البته بهترین راه بود که نتیجه ای فوق‌العاده ای هم گرفت.

"اقای هوانگ نامزد من رو ببخشید، اون به خاطر خستگی مدام عصبانی میشه. امیدوارم در این باره به پدربزرگ حرفی نزنید"

"رازتون پیش من محفوظ میمونه جناب. شب خوش"

خدمتگزار با لبخندی گرم به الفا نگاه کرد و بعد بیصدا از اتاق خارج شد. و این تازه شروعی تازه برای جروبحث بین دو پسر بود. دست های امگا روی چرخ نشست و اون رو به سمت تخت حرکت داد‌. هرچقدر که از پسرعموش دور میشد، احساس امنیت بیشتری میکرد.

"چرا تو هم اعتراض نکردی؟باید ازش میخواستی اتاق من عوض کنه"

در حالیکه امگا سردرگم و عصبی به نظر میرسید، نقطه ی مقابلش تهیونگی بود که در کمال ارامش دکمه ی پیراهنش باز میکرد.

"چی باید میگفتم؟از اینکه اتاقمون مشترکه ناراحتم؟"

"اره، باید همین میگفتی لعنتی. چرا مخالفت نکردی؟جواب بده"

یک به یک دکمه ها از درز سمت دیگر بیرون کشیده می‌شدند. سکوت طولانی مدت الفا هم به خاطر همین بود. تمرکز روی برهنه شدن! زمانیکه نیمی از پیراهنش از کنار رفت، قسمت از سینه ی عضلانیش توجه جیمین جلب کرد. سفسطه نبود اگر ثانیه ها به یک جا خیره شده بود و پلک نمیزد.

"درسته ما داریم نقشه یه زوج بازی میکنیم اما باید طبیعی از اب دربیاد. طوریکه کسی کوچکترین شکی به این ماجرا نکنه. اونوقت چه انتظاری ازم داشتی؟به خدمتگزار میگفتم یه اتاق جدا بهم بده چون نامزدم قلابیه میخوام جای دیگه ای بخوابم؟"

دست های کوچک امگا روی زانوش نشست، به اندازه ای عصبی بود که لرزش در تک تک اجزای بدنش حس میکرد. چشمهاش روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید، این تنها راه برای اروم کردن قلب بی قرارش بود.

"فقط چند روز اینجاییم جیمین‌. سعی نکن با اداهای بچگانه ات نقشه امون به باد بدی در این صورت نباید منتظر آینده ای بدون دردسر باشی. خودت که پدر بهتر از من می‌شناسی تا ازت انتقام نگیره دست از سرت برنمی‌داره"

الفا برای چند لحظه ی کوتاه هم به سمت پسر برنگشت. لباسهایش یک به یک با احتیاط از تنش بیرون کشید و روی زمین انداخت.

"باشه، انجامش میدم ولی فقط به خاطر خودم و نه کس دیگه ای اما تو باید ازم دور بمونی. دوست ندارم روی تخت با پسرعموی منحرفم بخوابم"

Продолжить чтение

Вам также понравится

136K 4.8K 25
One day a child mysteriously appears at the doorstep of the Burrow with only a blanket and a pocket watch. The Weasley chose raise him as one of thei...
532K 85.2K 31
[Completed] جونگ کوک تمام عمرش دنبال جفتش می گشت ولی هیچ وقت انتظارشو نداشت وقتی پشت چراغ قرمز داخل ولووی قرمزش نشسته اون امگای لعنتی با کت و شلوار س...
Our misfortune pixwrites

Любовные романы

1.2M 15.5K 52
NOT EDITED YET Gracie Owen's a headstrong journalist major rooms with her childhood best friend JJ Anderson for junior year, little does she know she...
412K 61.5K 38
[Completed] چی می‌شه اگه یه شب که جونگ‌کوک توی راهِ خونشه، به یه آلفا‌ی زخمی بر بخوره و ببردش خونه‌اش تا بهش کمک کنه؟ و چی می‌شه اگه اون آلفا‌ی زخمی...