𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾

By authoryeon

47.3K 5.3K 1.6K

جیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند،... More

𝙴𝙿𝟷
𝙴𝙿𝟸
𝙴𝙿𝟹
𝙴𝙿𝟺
𝙴𝙿𝟼
𝙴𝙿𝟽
𝙴𝙿𝟾
𝙴𝙿𝟿
𝙴𝙿𝟷𝟶
𝙴𝙿𝟷𝟷
𝙴𝙿𝟷𝟸
𝙴𝙿𝟷𝟹
𝙴𝙿𝟷𝟺
𝙴𝙿𝟷𝟻
𝙴𝙿𝟷𝟼
𝙴𝙿𝟷𝟽
𝙴𝙿𝟷𝟾
𝙴𝙿𝟷𝟿
𝙴𝙿𝟸𝟶
𝙴𝙿𝟸𝟷
𝙴𝙿𝟸𝟸
𝙴𝙿𝟸𝟹
𝙴𝙿𝟸𝟺
𝙴𝙿𝟸𝟻
𝙴𝙿𝟸𝟼
𝙴𝙿𝟸𝟽
𝙴𝙿𝟸𝟾
𝙴𝙿𝟸𝟿
𝙴𝙿𝟹𝟶
𝙴𝙿𝟹𝟷
𝙴𝙿𝟹𝟸
𝙴𝙿𝟹𝟹
𝙴𝙿𝟹𝟺

𝙴𝙿𝟻

1.4K 168 34
By authoryeon

سی روز جهنمی برای امگا در یک چشم بهم زدنی گذشت، عمارتی که همیشه غرق سکوت بود حالا با صدای رفت و امد های متوالی خدمتکارها در راهرو پر شده بود. هرکدومشون کاری برای انجام دادن داشتند. زن ها وظیفه تمیزکاری داخل عمارت و مردها پیگیر سفارشاتی مثل لباس شب جیمین، پخش کردن کارت های نامزدی و چیدمان صندلی ها در باغ بودند.

از این رو جیمین بیشتر اوقاتش در اتاقش میگذروند، البته نه به خواست خودش. بیرون از اونجا چشمهای بودند که با ترحم و گاهی کینه دنبالش می‌کردند. بنابراین برنامه ی روزانه اش به نشستن پشت پنجره و تماشای یونگی که بوته های هرز رو حرس میکرد تقلیل پیدا کرده بود.

"ارباب جوان تو اتاقتونید؟"

چند ضربه ی کوتاه به در کوبیده شد و بعد صدای بم سوهیون در اتاق پیچید. توجه امگا از باغبون گرفته شد و سرش به سمت دیگری چرخوند.

"بیا تو سوهیون"

خدمتکار جوان قبل از ورود به اتاق سرآستین های کوتاهش که عقب رفته بود رو تا مچ جلو کشید و همینطور یقه ی پیراهنش مرتب کرد. این روزها احتیاط زیادی در لباس پوشیدن به خرج میداد شاید هم به خاطر پیوند اربابش با الفای سرکش عمارت بود.

"صبح بخیر ارباب، امروز حالتون چطوره؟"

"مثل همیشه، نه خوبم و نه بد"

بازدم ارومی از بین لبهای نیمه بازش بیرون فرستاد. ظاهرش از هر زمان دیگه ای خسته به نظر میرسید، لکه های سیاه زیر چشماش به درست بودن این مسئله اشاره میکرد. دستی بین موهای طلاییش کشید و با بی علاقگی سرش دوباره به سمت پنجره چرخوند. با دیدن یونگی که زمان استراحتش را میگذروند ناخودآگاه لبخند زد، کلاه از سرش برداشته بود و در هوا تکونش میداد. زمانیکه خنکای دلچسبی به پوست عرق کرده اش رسید سرش را بالا برد و دوباره کلاه حصیری و لبه دار روی سرش گذاشت. به طور اتفاقی نگاهش به سمت پنجره کشیده شد، وقتی جیمین را دید گوشه ی لباش به سمت بالا متمایل شد در عین حال دستش را در هوا تکون داد. امگا متقابلا این حرکت تکرار کرد.

فاصله ی سوهیون و جیمین شاید بیشتر از چند انگشت دست بود، با اینهمه شاهد لبخند های بامزه ی اربابش شد. برای کسی که مدت زمان زیادی را کنارش گذرونده بود تغییر رفتارش عجیب به نظر میرسید، تصادفا هیچ چیز در عمارت نبود که امگا را خوشحال کنه جز باغبونی که پیشتر همراهش دیده بود. ناخواسته از دست ساده لوحیش عصبانی شد و به سمت پنجره قدم برداشت. گوشه ای ایستاد و طنابی که ازش اویزان بود را پایین کشید، به این ترتیب پرده های حریر اروم به سمت همدیگه به حرکت دراومدند‌.

"ارباب درست نیست که برای یه باغبون بی سروپا دست تکون بدین و لبخند بزنید"

خدمتکار بی توجه به خرد شدن احساسات امگا این جملات را به زبون اورد. پسر دیگر روی ویلچر جا به جا شد و دست های مشت شده اش روی پاهای بی حسش گذاشت.

"یونگی بی سروپا نیست، اون ادم خوبیه، بهتر از هرکسی که تو این عمارت جهنمی زندگی میکنه حتی تو سوهیون"

قبل از اینکه همه ی پنجره با پرده ی نازک پوشانده بشن نگاه گذرایی به باغبان انداخت. همونجا کنار گل های رز ایستاده بود و به جاییکه اتاق امگا قرار داشت خیره شده بود‌. اخرین سوغاتی سوهیون حواله کردن سیگنال منفی به سمتش بود‌.حتی اگه وصلتی در این خانواده هم شکل نمیگرفت هیچوقت این اجازه را به جیمین نمیداد که با دست های خودش زندگیش به کام مرگ بکشونه، همیشه مرگ به معنی مردن نبود، نپوشیدن لباسهای مرتب و خوابیدن روی زمین سرد میتونستن به مراتب بدتر باشن‌. پسرک بیچاره تمام این ها را با گوشت و پوستش حس کرده بود و نمیذاشت سرنوشت امگا هم شبیه به گذشته اش بشه.

"بهتره فکرش از ذهنتون بیرون بندازین، شما دارین با پسر الفای بزرگ ازدواج میکنید"

"چت شده سوهیون؟چرا مثل بقیه حرف میزنی؟تو که بهتر از ادمهای این خونه میدونی از تهیونگ متنفرم و حاضر نیستم یک ثانیه عمرم کنارش بگذرونم"

صدای نازک امگا به طرز بدی میلرزید، مجرای اشکش به راه افتاده بود اما سعی میکرد خودش را کنترل کنه‌. چشمهای بیروح سوهیون به سمتش کشیده شد، دوست داشت حرفهای اربابش را درک کنه، مرحمی روی زخمهای قلب شکسته اش باشه ولی نمیتونست. اون جیمین را در قالب ادمی میدید که خوشی زیر دلش زده و قصد داره از جامعه ی بالامرتبه ی کره جدا بشه، به خاطر کی یا چی؟یونگی؟باغبون عمارت که توسط خود تهیونگ به کار گرفته شده بود؟

"می‌دونم ارباب ولی این رو هم باید در نظر بگیرین که جز عموتون خانواده ی دیگه ای ندارین اگه با پسرعموتون ازدواج نکنید ممکنه موقعیتتون تو عمارت به خطر بیوفته، اونوقت کی حاضر میشه نگهتون داره؟متاسفم که این رو دارم میگم، ولی هیچکس اطرافتون ندارین که شما رو همینطور که هستین قبول کنه"

امگا از شنیدن حرفهای خدمتکارش کمی جا خورد، حتی فکرش را هم نمیکرد کسی به این صورت واقعیت در صورتش بکوبه، واقعیتی که جیمین سعی داشت انکارش کنه. شاید حق با سوهیون بود، تنها کاری که می‌تونست انجام بده سکوت کردن در مقابل اون دو مرد بود‌. بعد از مرگ پدر و مادرش کسی نبود که سرپرستیش به عهده بگیره حتی تنها داییش که اتفاقا ساکن سئول بود‌. با همه ی اینها فهمیدن این چیزا فقط باعث می‌شد حالش بدتر بشه، خجالت زده لب پایینش بین دندوناش گرفت و در حالیکه به قلبش چنگ میزد مردمک چشماش به آرومی پایین اورد. توان روبرویی با سوهیون نداشت.

"حق با توئه سوهیون، کی حاضره امگای معلولی مثل من رو نگهداره با این حال بازم دوست ندارم با تهیونگ ازدواج کنم"

جو اتاق به خاطر کشمکش های بین جیمین و سوهیون سنگین شده بود، بعد از این چند ثانیه سکوت بینشون برقرار شد. مردمک های سیاه و لرزون امگا هنوز خیره به زمین بود.

"اهم..از حرفام ناراحت نشین ارباب، امروز باید خوشحال باشید مثلا جشن نامزدیتونه. واو! خیلی دلم میخواد اقای کیم در کت و شلوار مشکی ببینم،حدس میزنم با وجود اونا خوشتیپ بشه"

بدنش با تصور خودش کنار الفا دچار لرزش خفیفی شد. امشب طبق گفته های سوهیون حلقه های نامزدی رد و بدل میشد، در بدترین حالت ممکن تهیونگ به عنوان نامزدش اعلام می‌شد. چیزی که جیمین بیشتر نگران میکرد اینده ی نامعلومش با پسرعموش بود.

"راست میگه باید خوشحال باشی پسرعمو، چون قراره با من ازدواج کنی"

الفای مغرور دوباره بدون در زدن وارد اتاق شد، نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و همزمان با تکیه دادن دستاش به سینه اش به سمت جیمین قدم برداشت.

"چی شد؟چرا ساکت شدی؟مگه روح دیدی؟"

دستهای مشت شده اش رو باز کرد و روی چرخ گذاشت. از نزدیکی بیش از اندازه به تهیونگ واهمه داشت، در اینصورت نمیدونست قراره چه اتفاقی بینشون بیفته. چند بار پشت سرهم نفس عمیقی کشید، شاید با اینکار کمی اروم میشد و فکرهای بد از ذهنش دور می‌شدند.

"تو اینجا چیکار میکنی؟"

"چیکار میکنم؟دوست داشتم قبل شروع مراسم نامزد عزیزم ببینم"

آلفا با خونسردی به ویلچرش نزدیک شد، با هر قدمی که پشت سر میذاشت قلب کوچک امگا به تپش میفتاد حتی سرعت نفس هاش هم کندتر شده بود. نگاه بالا به پایین تهیونگ مثل همیشه ازار دهنده بود، به علاوه پوزخند پررنگی به چاشنی کارش اضافه کرد.

"من نامزدت نیستم تهیونگ، دست از بازی کردن با من بردار"

"کدوم بازی؟مگه نشنیدی پدرم چی گفت؟من و تو مقدر شده که باهم ازدواج کنیم, حتی اگه همدیگه رو نخوایم"

چیزی که ورای ماسک خونسرد تهیونگ میدید عصبانیت نبود یا حتی نشونه ای که نخواستنش به تصویر بکشه، انگار از بازی دادن هردو حریفش لذت میبرد. شاید هم نقشه ای در کار بود. چطور باید این را به عموش ثابت میکرد؟اینکه الفا فقط بخاطر به چنگ اوردن ثروت باداورده ی پدربزرگش به دستورش عمل میکرد نه از سر عشق و علاقه. هرچند برای هیچکدوم از الفاهای خانواده ی کیم احساسات یک امگا اهمیتی نداشت، حتی اگه وجود نقشه ای از پیش تعیین شده هم ثابت میشد امکان نداشت این ازدواج بد یمن و شوم بهم بخوره.

از خیره شدن امگا به زمین مدت زمان زیادی میگذشت، اتفاقی که برای تهیونگ چندان خوشایند نبود. در نهایت مجبور شد خودش دست به کار بشه و انگشت اشاره ای زیر چونه ی کوچک پسر جای بده.

"چیکار میکنی؟"

"مگه من اربابت نیستم؟وقتی حرف میزنی تو چشمام نگاه کن"

حتی در این حالت هم سعی داشت از نگاه کردن در چشمهای خمار و بیروح الفا طفره بره، در پس تیله های مشکی رنگش خبری از لطافت نبود و‌ نه هیچ عشقی که ترغیبش کنه اینکار انجام بده‌. برخلاف دفعه ی گذشته اینبار سرش به طرفین تکون داد، تنها راهی که برای خلاص شدن از شرش به ذهنش خطور کرده بود.

"دست از سرم بردار"

"چرا ازم فرار میکنی؟چیزی تو چهره ام دیدی که نپسندیدی؟"

الفا طوری رفتار میکرد انگار چیزی از ضربه هایی که تمام این مدت به غرور جیمین زده بود خبر نداشت. عجیب هم نبود، اونها هیچوقت مثل دو ادم بالغ باهمدیگه مکالمه ای دوستانه نداشتند، همیشه مثل سگ و گربه به جون هم میفتادند اینبار هم استثنایی وجود نداشت. هیچ راهی باقی نمونده بود که امگا را نجات بده، نگاه کوتاهی به اطرافش انداخت و وقتی سوهیون کنار پنجره دید با تکون دادن ابروهاش بهش اشاره کرد‌. خدمتکار هیچ ایده ای از علامت هایی که از اربابش دریافت میکرد نداشت، گیج و منگ بهش خیره شده بود‌، در صورتیکه میفهمید هم امکان نداشت کمکی به امگای سردرگم بکنه. تهیونگ با دیدن رفتارهای عجیب و‌ غریب جیمین به سمتی که توجهش جلب کرده بود برگشت.

"تو چرا هنوز اینجایی؟"

تن صدای تهیونگ بلند و همینطور لحن تندش باعث دستپاچگی بیش از قبل بتای بیچاره شد.

"چیکار کنم اقا؟"

به پیشبند مشکی رنگ دور کمرش چنگ زد، تنها چیزی که در نگاهش میشد دید سراسر ترس بود.

"ما رو تنها بذار خدمتکار احمق"

فک امگا از شدت عصبانیت روی هم چفت شد. هرچند که بارها شاهد این طرز برخورد از سمت الفا بود ولی اجازه ی این را بهش نمیداد که با سوهیون هم همین رفتار داشته باشه. حتی اگه باهم اختلاف نظرش هم داشتند بازهم اون پسر خدمتکار شخصیش بود و در قبالش احساس وظیفه میکرد.

"صبر کن، چطور به خودت اجازه میدی سر خدمتکار من داد بزنی؟فکر میکنی اون هم زیر دستته؟"

ابروهای الفا از تعجب بالا پرید. پوزخندی عصبی گوشه ی لبش نشست. به سمت جیمین برگشت و نگاه تندی حواله اش کرد. انتظار همه چیز داشت غیر از خرد شدن در مقابل خدمتکاری بی ارزش اونهم توسط پسرعموش.

"تو چطور جرات میکنی اینطور با من حرف بزنی؟امگای بی پا"

در حالت عادی ممکن بود به خاطر بی پا خطاب شده یا لفظ تمسخرآمیزش اشک بریزه اما امگا عصبانی بود‌. به چیزی جز خالی کردن این خشم بی نهایت فکر نمی‌کرد.

"عناوین و القابت رو برای خودت نگهدار کیم تهیونگ، اینجا اتاق منه و تو حق نداری صدات برای زیردست من بالا ببری"

جیمین بدون در نظر گرفتن عواقب حرفاش این جملات را به زبون آورد. تصورش از عصبانیت الفا فقط به گفتن چند کلمه ی توهین امیز ختم میشد اما تهیونگ با خشونت به یقه ی پیراهنش چنگ زد و بدن بی رمق پسر بالا کشید.

"مواظب زبونت باش پسرعمو، ممکنه با قیچی باغبونی کوتاهش کنم"

"حتما اینکارو بکن، چون سالها قراره این کنایه ها رو از همین زبون بشنوی"

نگاه وحشت زده ی سوهیون بین دو پسر رد و بدل شد. از این میترسید که به خاطر حمایتی که امگا ازش کرده بود با پسرعموش دچار اختلاف جدی بشه. زبونش دور لبش کشید و با تصور اینکه میتونست پایان دهنده ی این جنگ بی دلیل باشه تا حد ممکن خم شد.

"معذرت میخوام اقا، لطفا از گناهم بگذرید. ارباب جوان بی تقصیرن"

"چیکار داری میکنی سوهیون؟تمومش کن"

جیمین با گیجی به صحنه ی مقابلش خیره شد بدون اینکه حتی یکبار پلک بزنه. تنها چیزی که بتا کم داشت افتادن روی زانوهاش بود. بدنبالش تهیونگ با چشمهایی که اتش خشم به تصویر میکشید به سمت خذمتکار برگشت.

"تقصیر من بود ارباب، من باید معذرت خواهی کنم"

"مزخرف نگو، کسی که باید عذر خواهی کنه تهیونگه نه تو"

محکم تر شدن حلقه ی انگشت های الفا دور یقه اش احساس کرد. اینبار به‌جای خدمتکار تمام توجهش به سمت جیمین جلب شد. دست دیگر پسر بالا رفت، مشتی که در جهت صورت امگا قرار گرفته بود و بی دلیل میلرزید.

"دیگه نمیتونم وجود کثافتت تحمل کنم"

"پس من بزن، زود باش, مشتت تو صورتم بکوب شاید اینوری تمام خشمت خالی بشه"

سینه ی عضلانی تهیونگ با ریتم اروم و گاهی تند بالا پایین میشد، نفسهاش سنگین تر از قبل شده بود و چشمهای متورمش بزور باز نگه میداشت. به اخرین نقطه ی تنفر رسیده بود، یا باید بیخیال میشد یا صورت قشنگ جیمین رو مثل کیسه بوکس له میکرد. در اخرین لحظه از کاری که قرار بود انجام بده پشیمون شد، دستش اروم پایین اورد و همینطور یقه ی امگا رو رها کرد.‌ پسر بیچاره در وحشیانه ترین حالت ممکن روی ویلچر پرت شد.‌

"شانس اوردی پسرعمو، امشب مراسم نامزدیمونه و من نمیخوام با صورت داغونت کنار خودم مهمونا رو به وحشت بندازم، اما به موقعش به حسابت میرسم"

سر انگشت های داغ الفا به کندی روی نیم بند های دست دیگرش به حرکت دراومد. در حالیکه هنوز نگاهش روی امگای ترسیده داشت سینه اش از نفس حبس شده خالی کرد.

"چی شد؟یه دفعه نگران پرستیژ خانوادت شدی؟"

"البته که نگرانشم، از زمان قدیم خانواده ی ما جز سرشناس ترینهای کره بودند هنوز هم همینطوره. امشب قراره پذیرای مهمونهایی از کاخ ابی باشیم"

چشمهای امگا در کاسه چرخید. هربار که بحث به سمت پول یا قدرت کشیده میشد حوصله اش سر میرفت. برعکس تهیونگ که از دریافت این توجه لذت میبرد جیمین کوچکترین علاقه ای به رتبه های پوشالی دولتی نمیداد. با اینحال امگاها نقش کلیدی در منصب های مهم نداشتند، به خصوص در خانواده های ثروتمند که به الفاها ارزش بیشتری داده میشد.

"چه خسته کننده"

"برای تو شاید معاشرت با افراد صاحب منصب خسته کننده باشه اما برای من نه"

الفا با خونسردی مشغول بستن دکمه ی لباس خوابش شد. به ظاهر هیچ اتفاق خاصی در اون اتاق نیفتاده بود و بعد گذشت چند دقیقه همه چیز به حالت نرمالش برگشت اما لرزش دست های سوهیون چیز دیگری را نشون میداد. اون هنوز در شوک جروبحث بین اون دو نفر به سر میبرد.

"من باید برم"

"کجا؟"

سوالش نگاه مشکوک پسر مقابلش به همراه داشت.

"چرا پرسیدی؟واست مهمه؟"

"سوتفاهم شده پسرعمو، کارهای تو به من مربوط نمیشه"

دست های کوچک امگا روی چرخ ویلچر متوقف شد. به ظاهر تصمیم داشت از اتاق تاریکی که بوی عطر تهیونگ میداد بیرون بزنه اما الفای لعنتی انگار قصد نداشت تنهاش بذاره یا حداقل در کوتاه ترین زمان ممکن اینکار را انجام بده.

"این خیلی خوبه که جایگاهت میدونی. سعی کن بعد از مراسم هم همینطور باقی بمونی چونکه من هیچوقت در مورد رفت و امد هام به تو توضیحی نمیدم"

و بعد بی توجه به چهره ی رنگ پریده ی امگا از کنارش رد شد. چند قدم بلند به سمت در برداشت، قبل از اینکه اتاق ترک کنه برای اخرین بار نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت‌.

"ساعت پنج عصر تو سالن میبینمت، سوهیون؟"

"بله اقا؟"

"به منشی لی سپردم لباس شب جیمین بیاره، وقتی رسید خودت تحویلش بگیر و مجبورش کن اون رو بپوشه در ضمن کمی از عطر های شیرین روی میز به بدنش بزن"

امگا از این که مثل یک عروسک تزیینی باهاش رفتار میشد خوشحال نبود در حالیکه برای تهیونگ اهمیتی نداشت اگه قلبش با شنیدن این کلمات می‌شکست.

"من عروسک نیستم لعنتی، میفهمی؟"

صدای جیرجیر لولای در و بعد بسته شدنش در اتاق پیچید، الفای بی توجه به داد و فریاد های پشت سرش اون دو پسر باهم تنها گذاشت. سوهیون زیر چشمی به جیمین نگاه کرد، هنوز اخم غلیظی بین ابروهاش داشت. با وجود این شرایط نمیدونست حرف زدن کار درستی هست یا نه. چند دقیقه صبر کرد تا جو به حالت نرمال برگرده، اما امگا همچنان عصبانی به نظر میرسید.

"سخت نگیرین ارباب، رفتار اقای کیم همیشه همنیطوریه"

خدمتکار احمقانه خندید و پشت سرش را خاروند. انگار که هیچ اتفاقی بین امگا و نامزد اینده اش نیفتاده، ولی اینکارش باعث عصبانیتر‌ شدن جیمین شد.

"تو ساکت شو سوهیون! نمیخواد حرفهای بیشرمانه ی تهیونگ لاپوشانی کنی. اصلا چرا طرف اون میگیری؟"

"من..من کی طرفش گرفتم؟"

دست راستش برای شمردن تعداد دفعاتی که سوهیون سعی میکرد جانب داری الفا را بکنه بالا برد.

"امروز دو بار از تیپ و اخلاق گندش طرفداری کردی و دیروز و روز قبلش از موفقیت هاش در برابر رقیب های کاریش. چرا؟چرا همیشه طرف اونی؟بهت پول میده؟یا بهت قول داده جایگاه سرپرست خدمتکار ها رو به تو بده؟کدومش؟بهم‌ بگو"

"قسم میخورم هیچوقت به خاطر پول اینکار نکردم و نمیکنم. ارباب لطفا به ایندتون فکر کنید. من فقط نگرانتونم"

"نگران منی؟"

پسر با چشمهای خجالت زده و دست هایی که درهم قفل شده بودند به زمین خیره شد. مجبور بود اینکار انجام بده چون هربار که سرش را بالا می‌برد با نگاه تند امگا روبرو میشد.

"بله، من نگرانتونم. چون دارین به ایندتون پشت پا میزنید. نیمی از این عمارت سهم شماست، چرا برای گرفتنش تلاشی نمیکنید؟"

"منظورت از تلاش ازدواج با پسرعموی روانیمه؟"

برخلاف دفعه ی پیش که از هرنوع ارتباط چشمی طفره میرفت، مردمک های براقش مستقیماً به چهره ی رنگ پریده ی جیمین دوخت. هنوز سردرگمی در چشماش میشد دید. امگا منتظر گرفتن جواب بود، جوابی که قانعش میکرد سند ازدواج کذایی با تهیونگ را امضا کنه اما امکان نداشت سوهیون از پس اینکار بربیاد.

"میدونم این انتخاب خوبی نیست اما تنها راهیه که میتونید ارث پدریتون از این خانواده بگیرین. خواهش میکنم بهش فکر کنید. من خوشبختی شما رو می‌خوام"

"خوشبختی..."

جیمین اروم این واژه ی بی معنی را زیر لب زمزمه کرد. خوشبختی چه معنایی در زندگی جهنمیش داشت؟تصادف؟کشته شدن پدر و مادرش یا فلج شدن پاهاش؟امکان نداشت با وجود این تجربه ی های تلخ طعم شیرین خوشبختی را چشید.

***

تا شروع مراسم نامزدی چیزی باقی نمونده بود، مهمانهای مهم یک به یک وارد محوطه اصلی میشدند و بعد از دادن کت و کیفشون به خدمتکارها روی صندلی های تعیین شده مینشستند. به عنوان میزبان این مهمانی و داماد تهیونگ از استقبال کردن به روش قدیم یعنی ایستادن کنار در و گفتگو با مهمانهای تازه وارد طفره میرفت. در این بین هنوز خبری از پدرش نبود.

"صبر کن، یه نوشیدنی بهم بده"

یکی از خدمتکارهای مرد که با سینی نوشیدنی های تازه در سالن قدم میزد را با حرکت انگشت متوقف کرد. در این شب به اصطلاح بیاد موندنی نیاز داشت کمی مست بشه، شاید درد ازدواج با امگای علیل می‌تونست تا حدودی تسکین بده. پسر جوان بدون هیچ حرفی جامی که از مشروب قرمز پر شده بود را از داخل سینی برداشت و به سمت تهیونگ گرفت. الفا در وحشیانه ترین حالت ممکن پایه اش از بین انگشت هاش بیرون کشید و بعد همراه نگاهی که معنای جز تحقیر نمیتونست داشته باشه چیزی زیرلب زمزمه کرد.

"حالا میتونی گورت گم کنی"

لحن تند و صدای بلندش توجه دست کم سه تن از مهمانهایی که اطرافش بودند را جلب کرد. در حالیکه این موضوع سر سوزنی برای تهیونگ اهمیتی نداشت. خدمتکار با تعظیم کوتاهی ازش دور شد و الفا با پوزخندی شیطنت امیز به انعکاس خودش در جام خیره شد. موهای مشکی و براقش به یک سمت شانه شده بودند، به خاطر این مراسم خیلی مهم به اجبار پاپیون زده بود. ظاهرش برخلاف روزهای قبل رسمی تر به نظر میرسید. طوریکه خودش هم نمیتونست از نگاه کردن به تصویر جذابش دست بکشه. پایه ی جام و به ارومی بین انگشتاش به بازی گرفت، محتوای قرمز رنگ ریتماتیک به دیواره ی شیشه ای برخورد میکرد.

"پس کی میتونیم عروس زیبای کیم رو ببینیم؟"

"من هم کنجکاوم سوگیون"

"شنیدم اونا باهم نسبت خانوادگی دارن، کسی در این باره چیزی میدونه؟"

تمام مکالمات مهمانها به همین چیزهای پیش پا افتاده خلاصه میشد.الفا از شنیدنشون خسته شده بود. نه اینکه خوشگذرونی در مراسم های اینچنینی را دوست نداشت، نه! احتمالا اگه پارتنری مثل جونگگوک کنارش بود، خیلی هم از نوشیدن مشروب و رقصیدن لذت میبرد در حالیکه این حس با جیمین کاملا برعکس بود. امگایی که هیچ فرقی با یک تکه گوشت نداشت، تمام مدت باید روی ویلچر مینشست و اتفاقات مهم باید از دور تماشا میکرد. چه کسل کننده! برای فرار این افکار بی ارزش مایع سرخ در دهانش را خالی کرد. شاید اینطور همه چیز فراموش میشد.

"چرا اینجا وایستادی؟پس جیمین کجاست؟"

در لحظه ای که از خلوت با خودش لذت میبرد. فقط ظهور ناگهانی پدرش در مقابلش کم داشت. مرد مثل همیشه لباس نظامی پوشیده بود انگار که به جای مراسم نامزدی پسرش در یک رژه مهم شرکت میکرد. الفا با بی رغبتی به چهره ی جدی پدرش نگاه کرد و در همین حین قطره ی چسبیده به لبه ی جام رو با اشتها لیسید.

"پس کجا باید باشم؟"

"معلومه، کنار نامزدت جیمین. باید به مهمونا نشون بدی چقدر بهش علاقه داری"

"دارم؟"

چشمهای خشن پدرش دوباره روی صورتش نشست. انتظار نافرمانی از سمت تهیونگ را نداشت اونهم در سالنی که اطرافیانش جز به جز حرکاتشون را زیر نظر گرفته بودند.

"این مسئله ای بعدا باید بهش فکر کنی الان باید دنبال جیمین بری، چند دقیقه ی دیگه مراسم اصلی شروع میشه"

زندگی الفا همیشه اینطور پیش میرفت، هربار سوالی میپرسید جوابی نمیگرفت. هرکاری که بهش گفته میشد را باید انجام میداد بدون اینکه میدونست چه منفعتی براش داره. انگشتاش با خشونت بیشتری دور پایه جام حلقه کرد.

"من دنبالش نمیرم پدر، خودش باید بیاد"

"خودش بیاد؟پسره ی احمق...اون حتی نمیتونه راه بره"

"پس چرا میخواین با کسی ازدواج کنم که نمیتونه راه بره؟"

اهمیتی نداشت اگه چند دقیقه همونجا میایستاد و منتظر یک جواب روشن از سمتش میشد، واقعیت هیچوقت از دهان پدرش بیرون نمیومد.

"خودت جمع و جور کن کیم تهیونگ. امشب مهمونای مهمی داریم"

الفای بزرگ در حالی شونه ی پسرش را لمس میکرد که تمام حواسش به اطرافش داده بود. کمی دورتر در میزی که پنج صندلی دورش چیده شده بود چند مرد درست مثل خودش لباسهای نظامی به تن داشتند.‌ تهیونگ با کنجکاوی به سمت جاییکه پدرش خیره شده بود برگشت.

"مهمونای مهم؟اونا فقط چندتا احمقن که اداب لباس پوشیدن در یک مهمونی رسمی رو بلد نیستن"

"ما برای دفاع از این خاک لباس نظامی پوشیدیم پس امکان نداره..."

قبل از اینکه بحث به قسمت داغش برسه امگای موطلایی همراه خدمتکارش سوهیون در مقابلشون توقف کرد.

"دیر که نکردم عمو؟"

"خوشبختانه به موقع رسیدی"

با شنیدن صدای ملودی وار جیمین هردو به سمتش چرخیدند. عموش نگاه کوتاهی به لباسهایی که تنش بود انداخت، برعکس تهیونگ دقت بیشتری برای براندازیش به خرج داد، اخر با یک لبخند رضایت بخش انگشت اشاره اش به بدنه ی جام کوبید.

"اینهمه تغییر ازت بعیده پسرعمو"

امگا با لبخندی کمرنگ دستی به پیراهن بلندش کشید.

"حدس میزنم به خاطر این لباسها باشه"

اگر جنس حریر مانند و پاپیون کریپی که دور گردنش بسته شده بود را فاکتور میگرفت، زیبایی جیمین بیشتر به خاطر چهره ی زیبا و موهای طلاییش بود. کششی در الفا ایجا شد، بالاتنه اش به سمت امگا خم کرد و سرانگشتهاش روی گونه ی نرمش کشید.

"اما نظر من چیز دیگه ایه"

نگاه متعجب مرد بین هردو چرخید و بعد با سرفه ای تصنعی ارتباط نسبتا عمیقی که بینشون ایجاد شده بود را شکست.

"خیلی خب من باید برم، مهمونام منتظرم هستن"

"بیخیال پدر، اونا بدون شما دارن خوش می‌گذرونن"

"هرچی. به عنوان میزبان این وظیفه ی منه ازشون استقبال کنم"

اصراری برای مونده پدرش در‌ کنارشون نکرد، زندگی اون مرد فقط در کار خلاصه میشد و دوباره کار‌. تقریبا به این شرایط عادت کرده بود، جیمین هم از این بابت تعجب نکرد.

"بفرمایید به مهموناتون برسید"

تهیونگ با حالا تمسخرآمیزی به میز و آدمهایی که در چند قدمیش بودند اشاره کرد. در همین حال موزیک لایتی در بکگراند سالن پخش شد. ریتمی فوق‌العاده رمانتیک و اروم داشت که مهمونهای جوان را ترغیب به رقصیدن میکرد.

"دست نامزدت بگیر و برو روی استیج برقص، درست نیست اینجا وایسی و فقط نگاه کنی"

"اوه بله، افتخار این رقص رو بهم میدی پسرعمو؟"

امگا با تردید به دستی که به سمتش دراز شده بود نگاه کرد. تردیدش بر سر گرفتن یا نگرفتنش نبود، هر ادم عاقلی به خوبی میدونست رقصیدن روی ویلچر امکان پذیر نیست اما تهیونگ برای شکستن غرور پسرعموش هرکاری انجام میداد.

"متاسفانه نمیتونم پیشنهادت قبول کنم"

لبخند ضعیفی گوشه ی لبش نشست. وانمود کردن به اینکه از کنایه های الفا ناراحت نشده کار چندان درستی نبود ولی اونشب طبق گفته های سوهیون باید ظاهرش راحفظ میکرد حتی اگه از درون کاملا بهم ریخته بود.

"خب پدر می‌بینید که برادرزاده تون دوست نداره با من برقصه"

برخلاف امگا، تهیونگ با خوشحالی دستش را عقب کشید. به هرحال رغبتی به گرفتن دست های پسر نداشت.

"از دست شما دو تا"

مرد سری به نشانه ی تاسف برای هردو تکون داد. هرچقدر که سعی می‌کرد اون دو را بهم نزدیک کنه به بن بست میرسید. مسلما اگه بحث پول به میان نمیومد پسر عزیزش مجبور نمیکرد با امگایی بی اخلاقی مثل جیمین ازدواج کنه. به عنوان پدرش رویاهای زیادی در سرش می‌پروراند.

"امشب در اینجا جمع شدیم تا نامزدی این دو زوج دوست داشتنی رو جشن بگیریم، کیم تهیونگ و جیمین لطفا روی استیج حاضر بشین"

اضطرابی افسار گسیخته وجود جیمین پر کرد، در حالیکه سوهیون از پشت سر سعی داشت با ماساژ دادن شونه هاش کمی از استرس کم کنه. تهیونگ طبق معمول با خونسردی سراستین پیراهنش مرتب کرد.‌ از این نظر نگران چیزی نبود.

"اماده ای پسرعمو؟"

"ا..اره.."

برای اولین تصمیم گرفت کنترل ویلچر امگا را به عهده بگیره، اینطوری در چشمهای بقیه یه الفای وظیفه شناس و عاشق به نظر میرسید. این در حالی بود که دست های سوهیون هنوز روی دسته ی چرخش بود.

"برو کنار، من میبرمش"

خدمتکار قبل از اینکه حلقه انگشتاش ازاد کنه با تردید نگاهی به پشت سر امگا انداخت. هنوز اطمینان لازم را برای سپردن اربابش به دست های بی رحم تهیونگ نداشت، در عین نگاههای خیره و مزاحمت امیز الفا راه دیگری در مقابلش باقی نمیذاشت.

"دستت بکش"

تحمل پسر مقابل به اتمام رسیده بود، دستش روی بازوی سوهیون گذاشت و به عقب هلش داد. جیمین با نگرانی به پشت سرش نگاه کرد، بتای بیچاره از ترس در خودش مچاله شده بود. صحنه ای که بارها به چشم دیده بود، دهانش برای دفاع ازش باز کرد اما قبل از اینکار تهیونگ چرخ ویلچر به راه انداخت.

"چیکار داری می‌کنی؟دیوونه شدی؟"

"اوهوم، من یه دیوونم و تو پرنسس بی پای منی"

هیچ چیز در مورد رفتارهای الفا نرمال نبود، یک لحظه لبخند میزد و لحظه ای بعد اخم میکرد. بی شک اون نیاز به یک روانپزشک داشت. خسته از جروبحث های سردرداور امروز امگا بحث رها کرد، لبهاش روی فشار داد و به روبروش خیره شد. جدای از اینها نگاههای آزار دهنده و پچ پچ‌های مداوم مهمانها دلیل دیگری بود که میخواست از سالن فرار کنه. اما حیف که کنترل ویلچر تحت اختیار فرد دیگه ای بود. در نهایت بالاخره این مسیر جهنمی به پایان رسید. تهیونگ با احتیاط چرخ متوقف کرد، در طی مسیر چند تار مو روی صورتش پخش شده بود، اونها را به عقب روند و با کمی تاخیر کنارش روی سکو ایستاد.

در دقیقه های اول حضورشون روی استیج سکوت سنگینی به جای تشویق در سالن حکفرما شد. هیچکس باور نمیکرد الفای جوان و جذابی مثل تهیونگ حاضر به ازدواج با امگایی معلول بشه. اما بعد از رد و بدل شدن حلقه ها شرایط کمی از این حالت بیرون اومد. صدای کف زدن های متوالی جایگزین پچ پچ های منفی شد. با پایان قسمت اول مراسم امگا بالاخره فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کرد.

"باورم نمیشه ولی تموم شد"

با شنیدن صدای بم الفا به ارومی سرش را بالا برد، دست هاش به سینه اش تکیه داده بود و به پارتنرهای در حال رقص نگاه میکرد.

"تو اینطور فکر میکنی پسرعمو؟"

"شاید.."

ازدواج با تهیونگ در تازه ای بود که به سمت جهنم هدایتش میکرد. شاید همه چیز برای اون تموم شده محسوب می‌شد، اما برای جیمین معنایی جز زجر کشیدن نداشت. دوباره نگاهش به انگشتر تک الماس که در دستش خودنمایی میکرد داد. با دیدنش احساس غمی که به قلبش چنگ میزد عوض نشد. فقط پوچی بود و تهی شدن.

"من باید برم، یه کار مهمی برام پیش اومده"

جیمین بیصدا رفتن الفا و گم شدنش بین جمعیت را تماشا کرد. حتی فرصت این را پیدا نکرد در مورد کار یا مقصدش سوالی بپرسه.

"فکر نمیکردم بیای"

تهیونگ با لبخندی دندونما دست های کوچک پسر گرفت و به لبهاش نزدیک کرد. روی هر نیم بند انگشتاش بوسه ی کوتاه و خیسی میزد. عمل رمانتیکی که ریتم ضربان بتا را تا حد ممکن بالا برد.

"در واقع نمیخواستم بیام، اما کنجکاو بودم رقیبی که قراره جای من رو در زندگیت بگیره رو ببینم"

حین اخرین بوسه پوزخند کمرنگی میزد چرا که میدونست معشوقه اش در این مورد چندان هم حسود نیست و فقط از سر شوخ طبعی بود که این جملات را به زبون میاورد.

"اون هیچوقت جای تو رو نمیگیره کوکو"

Continue Reading

You'll Also Like

1.4M 33.8K 46
When young Diovanna is framed for something she didn't do and is sent off to a "boarding school" she feels abandoned and betrayed. But one thing was...
4.2M 266K 102
What will happen when an innocent girl gets trapped in the clutches of a devil mafia? This is the story of Rishabh and Anokhi. Anokhi's life is as...
2.9M 71.3K 22
"Stop trying to act like my fiancée because I don't give a damn about you!" His words echoed through the room breaking my remaining hopes - Alizeh (...