My Sister's Husband

By KuiYangFiction

11.8K 1.7K 607

ژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق س... More

"چپتر اول"🔞
"چپتر دوم"🔞
"چپتر سوم"
"چپتر چهارم"
"چپتر پنجم"
"چپتر ششم"🔞
"چپتر هفتم"
"چپتر هشتم"
"چپتر نهم"
سخن ادمین:)
"چپتر دهم"
"چپتر یازدهم"
"چپتر دوازدهم"
"چپتر سیزدهم"
"چپتر چهاردهم"
"چپتر پانزدهم "
"چپتر شانزدهم"
"چپتر هفدهم"
"چپتر هجدهم"🔞
"چپتر بیستم"
"چپتر بیست‌ویکم"
"چپتر بیست و دوم"🔞
"چپتر بیست‌وسوم"
"چپتر بیست‌وچهارم"
"چپتر بیست‌وپنجم"
"چپتربیست‌وششم"
"چپتربیست‌وهفتم"
"چپتر بیست‌وهشتم"
"چپتر بیست و نهم"
"چپتر سی‌ام"
"چپتر سی و یکم"
"چپتر سی و دوم"
"چپتر سی و سوم"
"چپتر سی و چهارم"
"چپتر سی و پنجم"
"چپتر سی و ششم"
"چپتر سی و هفتم"
"چپتر سی و هشتم"
"چپتر سی و نهم"
"چپتر چهلم"
"چپتر چهل و یکم"
"چپتر چهل و دوم"
"چپتر چهل و سوم"
"چپتر چهل و چهارم"
"چپتر چهل و پنجم"
"سخن مترجم"
"چپتر چهل و ششم"
"چپتر چهل و هفتم"
"چپتر چهل و هشتم"

"چپتر نوزدهم"

201 35 1
By KuiYangFiction


برایت با خماری وحشتناکی از خواب بیدار شد و سعی داشت تا چشماشو باز کنه اما موفق نمیشد. نور خورشیدی که به پلکهای بستش میخورد، باز کردن چشماشو غیرممکن میکرد. تلاششو کرد که خودشو جمع و جور کنه و بتونه روی پاهاش وایسه ولی این تلاش هم مثل باز کردن چشماش ناموفق بود. براش سوال بود دیشب چه اتفاقاتی افتاده که این بلا سرش اومده. نمیتونست آخرین باری که تو این حال بود رو به یاد بیاره.

یادش میومد که چقدر با جان الکل خورد و میتونست حدس بزنه که جان هم به وضع خودش دچار شده. با فکر به جان لبخندی روی لباش نشست. به پایین یه نگاهی انداخت و متوجه شد یکی رو سینش دراز کشیده. احتیاجی نبود حدس بزنه اون کیه. مثل همیشه با دوست پسرش یه وان نایت داشتن.

با یه لبخند گَلِ گشاد جلو رفت تا بوسه صبحگاهی همیشگی رو روی مرد قشنگش بذاره ولی بدبختانه اون لبخند با دیدن صاحب سر روی سینش، پرید. برایت به سرعت از جا بلند شد و کسی که رو سینش بود رو تکون داد تا ببینه اون کیه.‌ اون شخص هم تکونی خورد و چشاشو باز کرد و بهش نگاه کرد. برایت ترسیده عقب عقب رفت، چشاش از حدقه بیرون اومده بود و میلرزید.

"اوه نه، هیچی نشده مگه نه ؟ خدای من! این یه خوابه مگه نه؟ یه خواب تخمیه آره؟ یه چیزی بگو. فاک!" صداش وقتی داشت این حرفا رو سرهم میکرد میلرزید.

نمیتونست باور کنه اینجوری بیدار شده و به سرعت از وین دور شد. از وینی که با شنیدن این حرفا قبلش خورد شده بود.

وین نمیتونست تحمل کنه اینجوری باهاش برخورد بشه. چجوری میتونست این سوالای غیر منطقی رو بپرسه؟ با شنیدن این حرفا از مرد روبه روش دهنش باز مونده بود.

اینقدر از حرفاش کلش داغ شده بود که بیخیال دردش شد و بهش تشر زد "شوخیت گرفته؟ داری این سوالای مزخرفو ازم میپرسی؟ داری میپرسی کاری کردیم یا نه؟ یادت نمیاد با من چیکار کردی؟ تو منو زیرت به فاک دادی احمق"

برایت حرفشو قطع کرد و داد کشید "دهنتو ببند، ما هیچ گوهی نخوردیم، کثافت دروغگو. وای خدای من این دیوونگیه، این اتفاق نیوفتاده. این یه خواب مزخرفه، قراره زود از خواب بیدار شم"

چشم هاش قرمز و رگ هاش در حالی که از زور خشم نفس نفس میزد برجسته شده بود. نه میتونست و نه میخواست اینو باور کنه.

دستشو با ناباوری جلوی دهنش برد و به وین که با نفرت داشت نگاهش میکرد خیره شد "تو باید جلومو میگرفتی. کیر توش، من نمیدونم دیشب چه بلایی سرم اومده و چرا از اینجا سر دراوردیم"

برایت با ناامیدی داد میکشید و از تصور کاری که ممکنه با وین کرده باشه ترس برش داشته بود ″لعنت بهت! تو ازم سواستفاده کردی″

"آشغال کله کیری. تو منو کشوندی اینجا و با اون دیکت خوب منو داغون کردی الان بدهکارت شدم؟" وین دادی کشید و اشک گوشه چشماش جمع شد "تو همه این کارارو شروع کردی و الان منو مقصر میدونی؟ احیانا نباید الان مسئولیت کاری که کردی رو به عهده بگیری و مثل یه عوضی برخورد نکنی؟"

براش سخت بود اشکاشو کنترل کنه و برایت فقط ایستاده بود و نگاهش میکرد و سعی میکرد بفهمه چه اتفاقی داره رخ میده (م: بی خاصیت تر از تو ندیدم بشر)

اگه میگفت توقع این برخورد رو نداشت مسخره بود ولی انتظار نداشت که با شنیدن این حرفا ازش اینقدر قلبش به درد بیاد. فکر میکرد شاید این فرصت برای نزدیک شدن بهش موثر باشه اما چه اتفاقی افتاد؟ همه چی خراب شده بود، اون گند زد.

هیچ راهی وجود نداشت که این مرد کوتاه بیاد و دوباره بعد از این اتفاقاتی که بینشون افتاده بود بهش یه نگاه هم بندازه. هیچ راهی وجود نداشتداون بفهمه چقدر دوستش داشته و الانم دوستش داره. دردناک بود. انقدر دردناک بود که قبلشو به تیکه تیکه میکرد.

وین پلکی زد تا اشکای جمع شده پشت پلکش رو عقب برونه، دندون هاشو روی هم فشرد تا دردش رو پنهون کنه اما همه چیز برخلاف میل اون پیش میرفت. برای اینکه این مرد به اون توجه کنه باید چیکار کنه؟ چیکار کنه تا بهش بفهمونه تا چه حد کلماتش بهش اسیب میزنه؟

مات و مبهوت به برایت خیره شد و با بغض گفت " دیشب بارها منو کردی و الان داری سرزنشم میکنی؟ من برات چی‌ام؟ یه جنده؟ یه وان‌نایت؟ حرومزاده لعنتی مادر هرزه"

ادامه داد "باید ازم تشکر کنی که دیشب کون بی‌خاصیتت رو از دست اون مردا نجات دادم و حدس بزن چی شده؟ از نجاتت پشیمونم. باید میذاشتم ببرنت و در بدترین حالت بکشنت. ازت متنفرم حرومی. تو ازمن بدت میاد. ازت خیلی خیلی متنفرم. مادر به خطا"

وین در حالی که با ناراحتی سر برایت داد میکشید به سینه اش مشت میزد (م:اوه مای گاد کلیشه ای شد😔) ″ازت متنفرم ، ازت متنفرم تو یه حلیه گری"

دستاش شل شد و الان دادهاش بیشتر شبیه ناله بود تا فریاد، در نهایت بغضش شکست. نمیتونست مانع ریختن اشکاش بشه و نباید هم به گریه کردن ادامه میداد. دیگه نباید میذاشت این مرد بیشتر از این ازش سواستفاده کنه.

این مرد احمق قلبشو دزدیده بود و انگاری قضیه اینجا تموم نمیشد، بخاطر باکرگیش زمانی عهد کرده بود نذاره هیچ احدالناسی بهش دست بزنه تا فرد مناسبشو پیدا کنه و این مرد به قدری اونو کور کرده بود که خیال کرد اون فرد مناسبشه و باید بهش بده و لعنت بهش هنوزم داشت اونو سرزنش میکرد.

دیگه نمیتونست بذاره اینجوری با قلبش بازی کنه، با اینکه اولش تقصیر خودش بود ولی همه کارها رو از روی عشق و حسادت انجام داده بود. میدونست آخرش همه چی اینجوری میشه ولی دیگه نمیتونست این درد رو تحمل کنه.

برایت با دیدن این روی مرد مغرور شگفت زده شده بود. اصلا و ابدا فکرشو نمیکرد باهاش اینجوری رفتار کنه و حرف هاش تا این حد به این مرد گریان آسیب زده باشه و حقیقتا نمیتونست انکار کنه که وقتی اونو این شکلی میدید قلبش فشرده میشد. اون فقط هیچ وقت فکرشو هم نمیکرد که تو زندگیش بتونه صبح رو پیش وین بیدار بشه. درسته که تو خیالش تصور کرده بود که طعم اونو بچشه ولی یک درصد هم احتمال نمیداد این خیال واقعا بینشون اتفاق بیوفته. نمیدونست الان باید خوشحال باشه یا ناراحت باشه از اینکه یادش نمیومد داخل این مرد بودن چه حسی داره (م: وقتی میگم حشریت گند زده به بشریت دقیقا همینه. اخه لعنتی وسط دعوا وقت فکر به اینه :///)

لعنتی نباید تو این موقعیت بحرانی به این چرت و پرتا فکر میکرد (م: خوبه میدونی). باید از دست خودش بخاطر خیانت به دوست پسرش (م:که الان شوهر یه خر دیگست) عصبانی میبود نه اینکه تصور کنه اون مرد چقدر میتونست شیرین باشه اگه فقط به اندازه کافی هوشیار میبود.

از کاری که با وین کرده بود احساس گناه داشت و از حرفایی که بهش زده بود پشیمون بود علاوه بر همه اینا، اون از این مرد تو موقعیت حساسش استفاده کرده بود. اون تو اون موقعیت به کسی نیاز داشت تا اتش شهوت درونش رو خاموش کنه و این مرد مغرور که دشمنش هم بود ناجیش شده بود. برای رفتاری که الان باهاش داشت و مثل یه احمق تمام عیار باهاش رفتار کرده بود یه عذرخواهی بهش بدهکار بود.

سعی کرد بهش نزدیک بشه و بهش دلداری بده ولی نتونست. حتی نمیتونست دستاشو تکون بده.‌ نمیدونست باید چی بهش بگه تا آرومش کنه. اون باهاش همین اول کار دوستانه صحبت نکرده بود، اونا همیشه درگیر دعوا باهم بودن. همیشه نسبت به هم عصبانی بودن و همدیگه رو مورد عنایت قرار میدادن. تازه تو یه موقعیت بخاطر مردش بهش مشت هم زده بود البته فقط یک بار بود نه بیشتر.

قبلا هیچ اتفاق خوبی بینشون نیوفتاده بود و الان نمیدونست از کجا شروع به اعتراف به گناهش بکنه.

با این حال دیدنش تو این حال براش عجیب بود. آهی کشید بالاخره جلو رفت و لمسش کرد ولی وین پسش زد و با عقب هلش داد "ازم دور شو، من به دلداریت نیاز ندارم، کصمغز، تو فقط دنبال یه سوراخ بودی که من احمق بهت اجازه دادم تا به خواستت برسی. من تو رو سرزنش نمیکنم بلکه خودمو سرزنش میکنم.... من نمیدونم...هیچی نمیدونم. فقط از جلو چشام‌ گمشو بیرون"

انگاری برایت تحت تاثیر این حرفای وین قرار نگرفته بود چون میدونست که اونو آزار داده و سزاوار این رفتاره. دوباره تلاش کرد اونو بغل کنه تا بهش نشون بده چقدر گناهکاره و متاسفه.

حتی با دست و پا زدنای وین که میخواست از آغوشش دربیاد هم توجهی نکرد و به بغل کردن و آروم کردنش ادامه داد و بالاخره اونو آروم کرد.

وین میلرزید و در آغوش برایت جمع شده و اشک میریخت. سیل اشک‌هاش نشون میداد چقدر از حرف‌هایی که بهش زده بود آسیب دیده " منو ببخش، متاسفم. این... این فقط برای من غیر منتظره بود من با جان بودم که یکدفعه بدنم شروع به گر گرفتن کرد و بعدش اون مردا اومدن اونو بردن و تو اومدی منو نجات دادی و نه تنها اونموقع نجاتم دادی بلکه بعدشم از آتیشی که داشت منو میکشت هم نجاتم دادی. ممنونم تا ابد ازت ممنونم"

برایت اونو عقب کشید و آغوش رو شکست و با مهربونی تو چشمهای وین خیره شد و ادامه داد‌ "میدونم بهت آسیب زدم و چیزی میخوام ازت درخواست کنم هم بهت آسیب میزنه ولی باید بهت بگمش"

وین عصبی و امیدوارانه چشم به برایت دوخت و منتظر بود ادامه بده و برایت میدونست چیزی که میخواد بگه نه تنها به فرد روبه‌روش اسیب میزنه بلکه شاید قلبشو هم تیکه تیکه کنه اما مجبور بود.

چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید و به وین خیره شد "وین میدونم بهت آسیب زدم ولی لطفا هرچی که بین ما اتفاق افتاده بین خودمون بمونه. هیچ کس نباید درموردش بفهمه الخصوص جان. جان مجبور نیست که بدونه دیشب چی بینمون رخ داده. میدونم جان الان شوهر برادرته ولی من هنوز دوستش دارم و من..من نمیتونم اونو ول کنم..." (م:شکر اضافه نخور حشریتت رو پا دوست داشتنت نذار)

*شترق*(صدای سیلی )

سیلی محکمی نثار برایت شد، سیلی که پیشبینی‌ش میکرد و براش آماده بود. سیلی دردناکی بود ولی برایت مجبور بود تحمل کنه. دستشو روی جایی که سیلی رو خورده بود گذاشت تا کمی از دردش کاسته بشه و همزمان به وینی که با نگاهی پر از نفرت و ناباورانه بهش خیره شده بود، نگاه میکرد.

وین نمیتونست چیزی که شنیده بود رو باور کنه. مثلا اون میخواست چیکار کنه؟ بعد از اتفاقایی که بینشون افتاده بود بازم میخواست دنبال برادر شوهرش بره؟ چیشده بود که اونو فقط یه سوارخ یک شبه دیده بود؟ اینجوری نیست مگه نه؟ این مرد فقط یه احمق کودن نبود، بلکه یه مریض بود. فکر میکرد بهش اجازه میده با جان به برادرش خیانت کنن؟مخصوصا بعد از اتفاقاییدیشب بینشون افتاده بود. جدی باید تجدید نظر میکرد

از خشم به نفس نفس افتاده بود "تو عاشق جانی؟ میفهمی چی میگی یا هنوز مستی؟ من چی ها؟ چه اتفاقی برای من میوفته الان؟ میفهمی باهام چیکار کردی یا نه اصلاح کنم میفهمی چی توم فرو کردی؟ من یه شب کامل برای تو بودم و تمام! بعدش الان میخوای با شوهر برادرم به برادرم خیانت کنید؟ فقط بهم بگو توئه احمق چه تاپاله‌ای هستی؟ یه روباه مکار احمقی″

وین پوزخندی زد و ازش دور شد. برایت با نهایت سرعت لباس هاشو پوشید فکر میکرد اگه کنار این پسر باشه اونو دیوونه کنه‌ "لطفا این اتفاق رو به هیچ کس نگو الخصوص شیائو جان. به هیچ وجه بهش نگو. میتونم خودمو تبرئه کنم؟ هرچی که بین ما اتفاق افتاده اشتباه بوده و از اول هم نباید این اتفاق میوفتاد. بیا فراموش کنیم دیشب چه اتفاقی افتاد. یه روزی برات جبران میکنم. لطفا بیا جوری رفتار کنیم انگار نه انگار دیشب اتفاقی افتاده"

وین با شنیدن حرفاش یه بالشت برداشت و به سمتش حمله ور شد "گمشو بیرون، آشغال سگ، از اینجا گمشو بیرون، لعنت به خودت و اون دوست پسر گوسفندت، تو یه تخم حروم مریضی، گمشو بیرون"

بالشت ها رو یکی پس از دیگری به سمتش پرتاب میکرد اومد یه بالشت دیگه برداره که متوجه شد همه بالشت هارو پرتاب کرده. سعی کرد از بدنش استفاده کنه ولی متوجه شد لخته و فکر بدیه. بلند شد و سریع ملاحفه رو دور کمرش بست و به سمت برایت حمله ور شد، نمیخواست همینجوری به این راحتیا ولش کنه.

برایت آهی کشید، قرار گیری تو این موقعیت خستش کرده بود. دست های وین رو گرفت تا از ضرباتش که به سمتش میومد جلوگیری کنه‌ "لطفا وین! من واقعا بابت کاری که انجام دادم یا حسی که درونت ایجاد کردم متاسفم. اما فکر نمیکنم‌ بتونم‌ جانو تنها ول کنم. متاسفم باید برم. این اتفاق بینمون یه اشتباه بوده.‌ متاسفم"

برایت با لحن ملایمی سعی در آروم کردن وین داشت تا بهش بفهمونه اتفاقی که بینشون افتاده چیزی جز یه اشتباه نبوده اما حرفهاش همچون تیری بر قلب وین بود و دست از مشت زدن به برایت بر نمیداشت. برایت بهش نگاه کرد و دید هرچی بهش بگه نمیتونه گریه هاشو آروم کنه پس تنها فکری که تو سرش بود رو انجام داد.

کلید موتورشو برداشت و مرد گریان رو تنها گذاشت و رفت ولی قبل اینکه از اتاق کامل خارج شه زیر لب گفت "متاسفم، خیلی متاسفم"

وین روی زمین سرد نشسته بود و چشمهاش در اثر گریه زیاد سرخ شده بود. انگار گریه کمکی نمیکرد، مشتی به سینه اش کوبید و به مسئول خراب کردن زندگیش شیائو جان فکر کرد. حالا که فکرشو میکرد تونسته بود با اون مرد بخوابه. فکر میکرد بعدا متوجه عشقش خواهد شد. چقدر خوش خیال بود، اون مرد اونو طوری دیده بود که هیچ وقت نمیخواست. هیچی جز آسیبی که از جهت اینکه اونو یه فاحشه دیده بود احساس نمیکرد. یه شب کامل هرکاری رو انجام داد تا فقط اون مرد متوجه احساسش بشه.

"ازت متنفرم شیائو جان، تلافی این رو سرت در میارم، من تورو مقصر میدونم. تو باید بهش اجازه بدی منو دوست داشته باشه (م: 😐😐😐الله اکبر) باید اجازه میدادی اون روز به من توجه کنه.(م: روز اول توی دانشگاه رو میگه)، من هر روز که میگذره بیشتر از پیش ازت متنفر میشم و قسم میخورم زندگیتون رو نابود کنم. اگه فکر میکنی بعد از ازدواج با برادرم میذارم شما دوتا باهم باشید باید بگم سخت در اشتباهی. مجبورت میکنم تقاص همه این اشکایی که الان ریختم‌رو پس بدی"

گریش شدت گرفت و هیچ کسی رو بجز شیائو جان بخاطر عشق نافرجامش سرزنش نمیکرد.

این عشق یکطرفه چقدر دردناک بود. چیزی که بیشتر قلبشو به درد میاورد این بود که دیشب به اون مرد اعتراف کرده بود و الان برهنه و دلشکسته ولش کرده بود، هنوز یک جواب واضحی ازش نگرفته بود ولی در عوض بهش گفته شده بود که همه چی اشتباه بوده، لعنتی. دردش از درد عضوی که دیشب سوراخشو به چخ داده بود هم بیشتر بود.

"شیائو جان مجبورت میکنم تقاصشو پس بدی. باید مراقب باشی چون میخوام بِرِشتَت کنم. شما دوتا هیچ وقت به برادر من خیانت نمیکنید مگه اینکه از رو جنازه من، وانگ وین رد بشید"

__________

شیائو جان با یه سردرد مضخرف و وحشتناک از خواب بیدار شد، سعی کرد تکون بخوره و بلند شه ولی درد به یکباره بیشتر شد و امونش رو برید. توی تمام رابطه هایی که داشت این اولین باری بود که از یه دیک متنفر بود و دیگه نمیخواست اونو داخل خودش هیچوقتِ هیچوقت حس بکنه. متعجب بود که چجوری عضو برایت یکدفعه تونسته بود اینقدر بزرگ بشه.

۳ سال تموم رو با اون عضو گذرونده بود و حالا کاری کرده بود که نمیتونست حتی چشم‌هاشو باز کنه. تکون خوردن که پیشکش، چجوری یه شبه اون اینقدر بزرگ شده بود؟ عضوش از چی ساخته شده بود؟ یه چکش؟ و لعنتی این سردرد کوفتی از کجا پیداش شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ متعجب بود.

از افتابی که از پنجره به صورتش میتاپید متنفر بود. پلک هاشو روی هم فشرد و از باز کردن چشماش خودداری میکرد چرا که این آفتاب هیچ کمکی به وضعیتش نمیکرد که هیچ، بدترش هم میکرد. بالاخره مجبور شد پاشه وایسه و به دنبال شوهر و بچه‌هاش بره (م:اع تازه یادت اومده یه شوهری هم داری؟)

دیشب اینقدر داغ کرده و وحشی شده بود که تقریبا فراموش کرده بود که الان متاهله و ۲ تا بچه داره که باید ازشون مراقبت کنه. لعنت به این زندگی این چیزیه که باید الان بهش فکر بکنه. نمیخواست که پدر و مادرش برایت رو باز بخاطر اون بندازن تو اون سلول های کثیف چندش آور.

با خستگی بسیار خودشو بالا کشید و قبل اینکه چشماشو باز بکنه با لبخندی روی لب‌هاش خمیازه ای کشید "صبحت بخیر عزیزم، خوب خوابیدی؟ سردردت چطوره ، من..." نتونست به حرفش ادامه بده و لبخند روی لب‌هاش خشک شد. وقتی دیدچه کسی روی سینش دراز کشیده تقریبا چشماش داشت از حدقه بیرون میوفتاد. به سرعت چشمهاشو بست و دوباره دراز کشید به این امید که بیدار بهش و بفهمه چیزی که دیده فقط یه خواب بوده

" این فقط یه خوابه، فقط یه رویاست. وقتی بیدار بشم صورتش محو میشه. این مستر وانگ نیست. نه. این نمیتونه مستر وانگ باشه که باهاش خوابیدم، خدایا خواهش میکنم صورتشو محو کن منو بیدار کن خواهش میکنم. لعنتی لعنتی لعنتی"

زیر لب با خودش حرف میزد و از تمامی کائنات کمک میخواست که این کابوس رو زودتر تموم کنن. میخواست باور کنه که کسی که روی سینش خوابیده هیچ شباهتی با اون نداره. دوباره بلند شد و درحالی که چشم هاشو باز میکرد نفسشو حبس کرد.

″وای.. وای ... من..″ جان نمیدونست چی صداش بزنه و نمی‌خواست فحاشی کنه که باعث تحریک مرد نشه ″مستر...مستر وانگ. اونجوری که فکر میکنید نیست یعنی چیزه من یادم نیست دیروز چه اتفاقی برام افتاده. نمیخوام الان اتفاقی که افتاده رو توجیه کنم فقط می‌خوام بدونی متاسفم...

نمیخوام فکر کنید من ازتون سواستفاده کردم ولی چیزی که بینمون رخ داده صد در صد اشتباه بوده″ صداش شکسته شد و این درد هم به سردردش اضافه شد. نمیدونست بزنه زیر گریه یا خودشو خفه کنه.

جان رویای اینو داشت که با وانگ ییبو اینجوری باشه، باید خودشو یک دروغگو نفرت انگیز صدا میکرد اگه می‌گفت از ازدواج باهاش خوشحال نیست اما خوب این حقیقت رو پیش خودش اعتراف میکرد و قرار نبود اونو بلند اعلام بکنه ولی اصلا به مخش خطور نمی‌کرد اینجوری ازش سواستفاده بکنه.

اونو دوست داشت و بهش احترام زیادی می‌داشت، حتی اگه با پدر و مادرش برای گیر انداختنش همکاری کرده بود اما هنوزم نمی‌خواست با بی اعتنایی بهش صدمه بزنه.

قرار بود الان با برایت باشه نه با اون. چجوری تو این وضعیت اسفناک گیر کرده بود؟ چطوری؟ چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این فکرها داشت تو سرش ردیف میشد.

ییبو با ناباوری با چشمان سردش بهش نگاه میکرد. اونو چی صدا کرده بود؟ چیزی که بینشون اتفاق افتاده بود رو اشتباه نامیده بود؟نمیتونست باور کنه همسرش کاری که کرده بودند رو اشتباه میدونست. نمیتونست باور کنه مردی که از صمیم قلب اونو دوست داره اونو یه اشتباه می‌دونه.فکر‌میکرد بهش قول داده که همسر خوبی برای اون و پدر خوبی برای بچه هاشون باشه. هرچند میدونست بهش الکی گفته و فقط برای اینکه به خواستش برسه این قول رو داده بود. اما هنوزم امیدوار بود که معجزه ای رخ بده و یه چیزی باعث تغییر اون بشه.

همسرش که قرار بود باهاش یه ماه عسل داشته باشه اونو اشتباه بزرگ خطاب میکرد؟این مرد باهاش لج‌کرده بود؟ مجبور شد چیزی بگه، اون نمیتونست جدی باشه

″اشتباه؟جان نمیتونم باورت کنم.تو ازم خواستی اینکارو باهات انجام بدم و حتی بهم التماس هم کردی که اینکارو انجام بدم و حالا الان این از نظرت اشتباهه؟ شوهرت برات یه اشتباهه؟"

ییبو خیلی ناراحت شده بود احساس میکرد قلبش شکسته شده ، صداش سرد اما با ابهت بود. صورت و چشم هاش چیزی رو نشون نمیداد ولی از درون خوره به جونش افتاده بود و نمیدونست کی کارشو تموم میکنه." این مثل اون نیست مستر وانگ. منظورمو اشتباه برداشت کردید منظورم اینه که..." ییبو پرید بین حرفش " مستر وانگ؟ واقعا؟ بعد از همه اتفاقایی که بینمون افتاده؟ هنوز هم با این اسم صدام میزنی؟مستر وانگ؟ اونوقت تو چی هستی؟"

" این درست نیست، من هیچ وقت نمیخواستم باهاتون بخوابم. نمیدونم چی به‌سرم اومده. فکر کنم یکی نوشیدنیمو مسوم کرده.نمیدونم چجوری بگم که متوجه بشید. تورو خدا چیزی که اتفاق افتاده هیچ وقت قرار نبود اتفاق بیوفته حداقل نه اینجوری.." جان از خجالت زیاد صورتشو قایم کرد، کلی حرف داشت که به شوهرش بگه تا متوجه بشه. باورش نمیشد با کسی خوابیده که قسم خورده بود هیج وقت باهاش هیچ کاری نداشته باشه.مردی که گفته بود اجازه نمیده هیج وقت اونو لمس کنه. قول داده بود که فقط باهاش ازدواج کنه و از بچه های خواهرش مراقبت کنه(م: معلوم نیست همسری یا پرستار بچه) و رابطه یواشکیشو با دوست پسرش داشته باشه و داداااان این بلا از اسمون رو سرش نازل شده بود.چجوری با برایت رو‌به رو میشد حالا؟ اصلا اونو کجا برده بودن و در چه حالی بود؟دوباره دستگیرش کرده بودن؟(م: نه قربونت اونم موقعیت مشابه خودت داره). اینجا نشسته بود و یه سکس محشر با شوهرش داشت و مردَش رو به دست اراذل سپرده بود. بخاطر حس سواستفاده از شوهرخواهرش برای رفع نیازش اونقدر احساس گناه میکرد که حد و حساب نداشت. یادش میومد چجوری ازش میخواست اونو بکنه و اونو 'ددی' صدا کرده بود

جان خیلی شرمنده بود اینقدر که حتی نمیتونست به ییبو نگاه بکنه و ببینه حرفاش چقدر به این مرد اسیب زده. حرفاش باعث شده بود که ییبو ترجیه بده به زندگیش خاتمه بده و بره دنبال همسر مرحومش ، کسی که حداقل اونو دوست داشت تا اینکه تو ازدواج با عشقش باشه که اونو به رسمیت نمیشناسه و همیشه هرکاری بکنه اون مرد به عنوان یه اشتباه تلقی بشه .

ییبو میتونست به وضوح ببینه تو جنگی داره میجنگه که از قبل توش شکست خورده و به راحتی جان برایت رو به اون ترجیه میده و امیدش بیش از پیش پودر شده بود رفته بود تو هوا. احساساتش رو پشت نقابش پنهون کرد و گفت:" دیروز تو عرسیمون ول کردی رفتی تا با دوست پسرت فرار کنی و مردای پدر مادرت برگردوندنت اینجا. بهم التماس کردی که کمکت کنم و باهات سکس داشته باشم . من به عنوان یه شوهر خوب سعی کردم مقاومت کنم اما با اونجوری دیدنت تصمیم گرفتم به همسرم کمک بکنم و حالا چیشده؟ همسرم منو یه اشتباه خطاب میکنه. من برات چی هستم ها؟ یه احمق تمام عیار؟ کسی که بتونی هروقت عشقت کشید ازم استفاده بکنی؟ وای اصلا و ابدا نمیتونم باور بکنم"

"متاسفم مستر وانگ، میدونم میدونم ازتون سو استفاده کردم و برای رفع نیازم اغواتون کردم. اما چیزی که بینمون رخ داده یه چیز کاملا طبیعی بوده که ممکن بود بین هردو نفری رخ بده(م: قشنگ داره ماله میکشیه ) اتفاقی که افتاد رو فراموش کنید و به پیوندموم تو صلح ادامه بدیم. هنوز یادمه که بهتون قول دادم مراقب بچه ها باشم و به قولم هم عمل میکنم. تمام تلاشمو میکنم همسر خوبی براتون باشم . البته ازم توقع زیادی نداشته..." حرفش رو ناتموم گذاشت و از تخت پایین امد و دنبال لباس هاش گشت. شلوارش رو از قبل پوشیده بود ، بقیه لباس هاشو رو هم‌ تن کرد و کفشاشو برداشت ، میخواست هرچی زودتر اتاق رو ترک کنه اما یک لحظه صبر کرد و برگشت و به ییبویی که هرجا رو نگاه میکرد الا اون رو خیره شد. ییبو کلا مرد کم حرفی بود و حالا حرفای جان که شده بود تیری به قلبش رو نمیدونست چجوری جواب بده و چی بگه فقط سعی میکرد بهش نگاه نکنه تا اون حرفا رو هضم بکنه." شوهرم متاسفم ولی چیزی که باید بهت یاداوری کنم اینه که من مجبور به این ازدواج شدم ولی بازم این به این معنا نیست که به قولام عمل نمیکنم. تا جایی که بتونم تلاشمو میکنم همسر خوبی برات باشم و همچنین پدر خوبی برای بچه ها. بازم بخاطر چیزی که بینمون اتفاق افتاد متاسفم" به سرعت از اتاق دور شد به اتاق قبلی خودش که چمدونش توش بود برگشت. از این به بعد این اتاقش بود. روی تخت ولو شد و ناله ای کرد ، به هیچ وجه از کلمه ای که برای شوهرش استفاده کرده بود خوشش نمیومد و همینطورم از اینکه به دوست پسرش خیانت کرده بود هم غمش گین بود(م: لعنتی یعنی قشنگ فیلم ترکیه از اینکه با شوهرش به دوست پسرش خیانت کرده ناراحته:////) احساس گماه داشت خفش میکرد، اون از شوهرش سو استفاده کرده بود و به دوست پسرش خیانت. همه چیز تو وضعیت داغانی بود و هرلحظه بیشتر از پیش ذهنش اشفته تر میشد و به سردردش اضافه میشد."من چه گوهی خوردم؟ ببین پدد و مادرم چه بلایی به سرم اوردن. زندگی اروم و راحتم بخاطر خودخواهیشون اینجوری قر و قاطی شده الان.عزیزم من متاسفم که بهت خیانت کردم و مستر وانگ از توهم معذرت میخوام که ازت سواستفاده کردم نمیدونم چرا ولی دیدنت ازارم میده ولی خیلی خیلی متاسفم لطفا فراموش کنید و منو ببخشید و درکم کنید همه چیز خیلی سریع پیش رفت و نفهمیدم چی شد و نمیدونم باید چیکار بکنم." بغضش ترکید و اشکاش راه خودشونو پیدا کردن ، از خواهرش گله مند بود که مرده بود و این همه وظیفه سنگین رو رو دوشش گذاشته بود، کارایی که به تنهایی از پسشون برنمیومد.

"شیجه چرا مردی؟ چرا منو اینجا ول کردی رفتی؟الان من بخاطر اینکه خودمو مسئول مرگت میدونم تو عذابم این وظیفه هاهم روش. این وسط من گیرافتادم و نمیدونم باید چیکار بکنم.سنگینی این کارا داره منو از پا در میاره(م: چقدر هم عمل میکنی فقط در حال فرار و دادنی)

الان باید چیکار بکنم؟ مادر و پدرمونو ببخشم و بیخیال این بشم که احساساتمو نادیده گرفتن؟ از چیزایی که به شوهرت گفتم متنفرم من عاشقشم ولی اون با اونا دستش تو یه کاسه بوده و به همون اندازه مادد و پدرم گناهکار و مسئوله. همشون باید تاوان این دردای منو بدند. نمیتونم حالا حالا ها تورو ببخشم. اون مرد به من ضربه زیادی زد" گریش شدت گرفته بود و هیچ بنی بشری رو غیر از پدر و مادرش و اون سنت احمقانه که زندگیشو نابود کرده بود رو مقصر نیمدونست.

ییبو سرش پایین افتاده بود و به حرف های دردناک همسرش فکر میکرد . خیلی ناباورانه اشک تو چشم هاش حلقه زده بود. میدونست این نتیجه ظلمیه که درحقش کرده‌ اما هیچ وقت باورش نمیشد رد شدن اینقدر درد داشته باشه.فکر میکرد حداقل همسرش میفهمه چقدر دوستش داره و چقدر براش خوبه.

اونو برای یه مدت خیلی خیلی زیاد همینقدر دوست داشته و انتظار نداشت همه چی اینجوری نتیجه عکس بده. به سختی اشکاشو کنترل کرد و تو فکر بود چجوری از دوست داشتن جان دست برداره و

روی بچه ها و کارش تمرکز بکنه

"برای بدست اوردنت جان ، باید عشقی که بهت دارمو فراموش کنم. تو در عنوان همسرم میمونی ولی ازادی هر کاری میخوای بکنی.وانمود میکنم دیگه برام مهم نیست کارات.‌هرکاری دوست داری انجام بده (م: همون حرفی که مادر پدرا میزنن ، هرغلطی میخوای بکن) ولی بهت قول میدم برمیگردی پیشم. یه روز متوجه میشی چقدر دوستت دارم و من منتظر اون روز میمونم چون فکر نمیکنم بتونم کس دیگه او رو دوست بدارم.

جان برای کاری که باهات کردم خیلی متاسفم ولی بدون حرفهات تیری شد بر قلبم"


Continue Reading

You'll Also Like

726K 104K 39
Yaduvanshi Series #3 it is a book under yaduvanshi series. But it could be read as standalone too. Nitya Raghavendra is a telugu businesswoman earnin...
4.3M 286K 61
"Why the fuck you let him touch you!!!"he growled while punching the wall behind me 'I am so scared right now what if he hit me like my father did to...
215K 13.5K 64
𝐓𝐨 𝐞𝐯𝐞𝐫𝐲𝐨𝐧𝐞 𝐰𝐡𝐨 𝐭𝐡𝐢𝐧𝐤𝐬 𝐭𝐡𝐞𝐲 𝐚𝐧𝐝 𝐭𝐡𝐞𝐢𝐫 𝐜𝐫𝐮𝐬𝐡 𝐚𝐫𝐞 𝐧𝐨𝐭 𝐦𝐞𝐚𝐧 𝐭𝐨 𝐛𝐞 𝐭𝐨𝐠𝐞𝐭𝐡𝐞𝐫. ...
184K 13.9K 46
[Under editing]* "Charche nashe ke chal rahe the main zikr teri aankhon ka kr aaya, jab baat sukoon ki chidi main baat...