همینطور ک کلاه کَپ مشکیش رو تا جای ممکن پایین کشیده بود و ماسکی مشکی زده بود ؛ با سری پایین راه میرفت تا کسی متوجه نشه کیه !...
کیف پولش رو توی دست هاش فشار میداد و با استرس توی خیابون قدم برمیداشت تا مکان مورد نظرش رو پیدا کنه ..
رستوران قدیمی ای ک روزی شاهد شیطنت های دو جوان پرشور و عاشق بود ...
دلش هوس خاطرات خاک خورده ی قدیم کرده بود ...
اروم وارد شد و رستوران رو با یک نگاه چک کرد ؛ تعداد زیادی نبودن و میتونست بدون جلب توجه گوشه ای از رستوران رو تک نفره اشغال کنه
رفت و صندلی ای رو انتخاب کرد ک بنظر کمتر تو دید بود ...
منوی روی میز رو برداشت و نگاهی انداخت ... تغییری آنچنانی نکرده بود !
پوزخندی زد و منتظر شد تا شخصی بیاد و سفارش هاش رو بگیره ...
سه دقیقه ای میشد ک منتظر نشسته بود تا پیرزنی با پشت خمیده و موهای تقریبا سفید به طرفش اومد ...
+ فکر میکنم شش ماهی میشه نیومده بودی اینجا پسرم ؛ نگرانت شده بودم .
پس این پیرزن مهربون هنوز جیمین رو بخاطر داشت ...
چیزی نگفت و فقط کلاهش رو با احتیاط برداشت و روی میز گذاشت .
+ همونی ک همیشه میومدی اینجا سفارش میدادی یا یه چیز دیگه ؟
_همون همیشگی
***
سینی غذاش ک شامل یک ظرف بولگوگی و رامیون میشد جلوش قرار گرفت ، قبل اینکه ماسکش رو پایین بکشه ، دوباه نگاهی به اطراف کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و ماسکش رو در اورد ....
دست های همیشه سردش رو به سمت چاپستیک هاش برد و در همین حین صدای نازک و نسبتا بلندی رو کنارش شنید :
#ببخشید شما پارک جیمین هستید ؟!
ترسنان و لرزان چاپستیک رو رها کرد و روی زمین افتاد . با سرعت ماسک و کلاهش رو برداشت و با اینکه دستاش میلرزید سعی کرد خودش رو بپوشونه اما جمعیت دورش کم کم بیشتر میشد و این یعنی خطر ! ...
#خدای من جیمین
&عوضیِ خائن
¢چطوری جرئت کرده توی جامعه ظاهر بشه
~ولی هنوزم جذابه
گوش هاش سوت میکشید ، نباید این ریسک رو میکرد و از خونه بیرون میومد ، باید میدونست ک این اتفاق دوباره میفته ...
با لکنتی ک سراغش اومده بود و صدایی گرفته و لرزیده سعی کرد حرف بزنه :
_ م-..م من میخوام ب ..رم
_ب.._ برید کنار !
&توی عوضی لیاقت زنده بودن نداری ، فقط داری اکسیژن اضافی مصرف میکنی !
#جیمین میشه بگی رای دادگاه چی بود ؟ اصلا ماجرا حقیقت داشت؟
& اصلا معلوم نیست با همین یذره قیافه ای ک داره چندتا خانواده رو نابود کرده ..!
پاهاش دیگه تحمل وزنش رو نداشت و بیشتر از قبل میلرزید و برای افتادن التماس میکرد ..
مگه مرگ فقط به ایستادن قلب و دیگه نفس نکشیدنه ؟ مرگ واقعی یعنی این ... وقتی آبرو نداشته باشی و حتی نتونی تو روی مردم نگاه کنی ... وقتی تو رو یه خائن و کثیف می نامند ..
وقتی گذشته ، تباهت کرده ...
دلش میخواست فریاد بزنه و گریه کنه !
ولی نمیشد ... چند وقتی میشد ک اشک هاش قصد سرازیر شدن نداشتن ... خیلی وقت بود اشک نمیریخت ولی صداش گریه میکرد ! ...
ماسک و کلاهش رو از روی صورت و سرش برداشت و روی زمین انداخت ، با زحمت و به کمک صاحب مغازه به سمت در ورودی شتافت . . . دیگه اصلا واسش مهم نبود کسی بشناستش !
اتفاقا بزار همه ببینن پارک جیمین داره ذره ذره آب میشه ، بزار همه ببینن پشیمونه و میخواد بمیره ولی نمیزارن ...
"جیمین ، چطور ممکنه چشم هات انقدر مثل ایینه پاک و زلال باشه ، حس میکنم بازتاب نور رو تو چشمای تو میبینم "
بزار همه ببینن آیینه ی چشماش دیگه نوری رو منعکس نمیکنه ...
همینطور ک دست هاش رو توی جیبش برده بود و راه میرفت زیر لب زمزمه کرد : _ همتون از من کثافت ترین ، فقط گناه من بیشتر توی دید دنیا قرار گرفت ... !
آسمان چشم او آیینه ی کیست؟!
آنکه چون آیینه با من روبرو بود ...
سنگ قبر ارزو _ ارتوش
جوری ک این اهنگ خوبِ🥲