HICH

By sizartaDowneyJr

1.4K 447 561

روزایی هست که دلم میخواد دست تاران رو بگیرم و از همه چیز دور بشیم. بریم توی کلبه مون، دور از همه. دور از آدم... More

هیچ!
"01. داره دیر میشه"
"02. ولی تو باور کن"
"03. آتن‌ حلقه اتصال منه"
"04. درست نیست بدون اون بیای"
"05. چیزی نمیشه، من هستم"
"06. صدای تو همه جهان من شده"
"07. حق نداری بری"
"08. بهم یاد بده"
"09. کاش مجبور نبودی"
"10. مهم نیست، میخوام برم"
"11. هر جور تو بخوای"
"12. حد من کجاست؟"
"13. حتی به خاطر تو"
14."نرو، همین. دیگه هیچی ازت نمیخوام."
16."من نمیتونم، پس نمیخوام."
17."این معجزه ست."
18."نور"
19."فرار کن!"
20."تو...کشتیش!"
21."برش میگردونیم خونه"
22."آخرین خواسته."

15."من اینجام چیزی نیست."

55 16 34
By sizartaDowneyJr


[تاران]

از احساسم بعد از حمله های عصبی متنفرم، تمام روحم خاطرات گذشته رو بالا آورده، و جسمم، جسمم بدتر از همه اوقات، همه لمس شدن های گذشته رو دوباره حس میکنه.

توی بار که بودم بهرام سعی میکرد باهام حرف بزنه، روشش برای آروم کردنم فقط حرف زدن بود، لمسم نمی‌کرد، در آغوشم نمیگرفت، فقط حرف میزد، ساعت ها و ساعت ها. گاهی هم فقط سکوت میکرد. کنارم میموند و بهم اجازه می‌داد تا از بودنش نترسم.

اما آتن راه جدیدی پیش گرفت، منو لمس کرد و مجبورم کرد تفاوت قائل بشم. بین گذشته و حال، بهم فهموند که اون از آدم های بار نیست، که اون نمیخواد اذیتم کنه. که من هم باید دوسش داشته باشم، که این‌ رابطه دو طرفست و من وسیله نیستم.

حالا لمس کردنش درمان دردهام شده، گذشته رو تو گذشته میذارم و از عشق بازی باهاش لذت میبرم، لمسش و بوسیدنش برام دوست داشتنی و کافیه.

حرف های بهرام رو یادم میاد که میگفت:"شراب عقل رو زایل میکنه، نباید بهش معتاد بشی. وقتی این کار رو شروع کردی باید همیشه عقلت سرجاش باشه و گرنه یه الکلی میشه که هیچی جز الکل براش مهم نیست. به هیچی وابسته نشو، به هیچی تکیه نکن، از هیچکس کمک نخواه...تو این راه تو تنهایی و هیچکس کمکت نمیکنه فهمیدی؟"

بهرام منو از وابسته شدن می‌ترسوند و الان همون بلا سرم اومده. زندگیم حول محور آدمی قرار گرفته که نمیتونم‌ ازش جدا بشم، دوری ازش عذابم‌ میده و نزدیکیم بهش، نزدیکیم بهش... همه‌ی دعای من تو زندگیم نزدیک بودن بهشه.

توی دلم میگم:"آخ بهرام اگه الان بودی و حالم رو می‌دیدی چی میگفتی؟"

بعد از هر بار حمله عصبی به حمام احتیاج پیدا میکنم، آتن هم اینو میدونه و حمام رو آماده میکنه و من فقط کف کلبه میشینم حرف میزنم، ناامیدانه سعی میکنم راضیش کنم که نره.

"اونجا جای تو نیست. کاوه نمیتونه مراقبتون باشه. اگه پدرت انقد مشتاق داخل رفتنه چرا خودش نمیره؟ چرا انقد راحت میگیری همه چیز رو؟ مگه قراره بری پیک نیک؟ اونا مارو میکشن، آتیشمون میزنن، میفهمی؟"

تمام مدت فقط مسیر اتاق رو تا حمام میره و میاد و چیزی نمیگه.

ادامه میدم:"تو دیوونه شدی... اصلا من با پدرت حرف میزنم و راضیش میکنم نری."

جلوم زانو میزنه، در حالی که مهربانانه لبخند میزنه، فقط میبوستم. عقب میکشم و میگم:"دارم جدی حرف میزنم."
بازم جلو می یاد و این بار طولانی تر میبوستم.
دوباره عقب میکشم و میگم:"گوش کن یه لحظه!"

بیشتر جلو میاد و اینبار مجبورم میکنه کف زمین دراز بکشم، میگم:"برو کنار....میخوام جدی حرف بزنیم!"
و سعی میکنم از زیر دستش در برم.

وزنش رو روی بدنم میندازه تا تکون نخورم. حرف نمیزنه، شروع میکنه صورت و گردنم رو میبوسه و جلو میره. با هر بوسه اش احساساتم بیشتر و بیشتر بیدار میشه و ذهنم منحرف تر میشه. دوباره میگم:"نه اتن. من..."

نمیذاره حرف بزنم و لب هام رو میبوسه. تسلیم میشم. نمیخواد چیزی بشنوه و انتخابش رو کرده. من دیگه راهی ندارم. جز اینکه تو زمان حال بمونم.

دست هام رو میگیره و میبره بالای سرم. زمزمه میکنم:"اینجوری نمیبخشمت."

متوقف میشه و عقب میکشه و میگه:"چی؟"

یه فکری به ذهنم میرسه. اصلا چطوره این طوری وادار به موندش کنم؟ میمونه؟

چشم هاش دو دو میزنه، میدونم به چی فکر میکنه، اینکه اگه بره من میبخشمش؟ هنوز نبخشیدمش و این یعنی من دست بالا رو دارم. قدرت داشتن چیز شگفت انگیزیه و جالب تر از اون حس انتخاب اینه که از قدرتت استفاده می‌کنی یا نه.

اما بعد پشیمون میشم. نمیتونم کسی رو برای چیزی که خودم میخوام نگه دارم. بهرام همیشه می‌گفت ما باید آزاد باشیم تا زنده بمونیم. به بند کردن آتن، یعنی مردنش، حتی اگه خودش نفهمه.

دستم رو دور گردنش حلقه میکنم و میگم:"اونجوری که من میخوام...و گرنه نمیبخشمت."

میخنده و میگه:"هرجور تو بخوای."
و بعد مقاومت نمیکنه وقتی کنارش میزنم و بلند میشم.

دستش رو میگیرم و میبرم سمت حمام و میگم:"فقط بوسه، اگه از خط قرمز ها بگذری نمی بخشمت."

بازم میخنده و میگه:"هر چی تو بخوای...هر چی تو بگی."

***

[آتن]

زندگی با تاران یعنی آزادی. اون میتونه آزادی رو به شکل های مختلفی برام معنی کنه، جوری که اولین بار تو زندگیم باهاشون مواجه میشم و گاهی حتی نمیدونم با این آزادی ها چیکار کنم.

چند ساعت توی وان آب گرم کنار هم میمونیم و فقط هم دیگه رو میبوسیم. تاران حتی تمایلاتش هم خاصه.

"فقط منو ببوس.
فقط کنار من دراز بکش.
میشه فقط اینجا بشینی؟
میشه فقط حرف بزنی؟ از هر چیزی...
میشه فقط نری؟"

حداقل هایی که میخواد انقدر پیش پا افتادن که گاهی خنده ام میگیره. ولی من همین حداقل هارو هم براش برآورده نمیکنم.

توی وان در حالی روی من دراز کشیده به سقف خیره شده. با انگشتام با موهای سیاه و خیسش بازی میکنم. با دست دیگه ام گردنش رو نوازش میکنم. صداش رو می‌شنوم که میگه:"میتونی الان جونم رو بگیری."

"چی؟"

"هیچی."

"آتن‌..."

"جانم؟"

"دوست دارم."

تمام بدنم از حرفش گرم میشه.
"میدونم."

"واقعا دلم نمیخواد بری، اما.....اگه اینجوری حالت خوب میشه بری بهتره."

"دلم میخواد تو هم بیای."

"اما من دلم نمیخواد بیام."

"میدونم."

"میدونم که میدونی."

هردومون ساکت میشیم. از جام تکون نمی‌خورم چون میدونم اون اینجوری دوست داره. ساعت ها بی حرکت بدون اینکه کاری کنم فقط کنارش باشم.

اما خیلی زود صدای کوبیده شدن در میاد. کسی اومده و به در کلبه میکوبه. سرم رو میگردونم سمت در‌. تاران میگه:"بذار بره."

"اما..."

میچرخه و میبوستم. لب، گردن که بیشتر روش میمونه.
و من آروم میگم:"هرچی تو بخوای...هر چی تو بگی."

صدای کوبیدن در بازم بلند میشه اما این بار برای من هم بی اهمیت شده.

روی تخت کنارش میشینم و لیوان شیر داغ رو میدم دستش. نشسته و به تاج تخت تکیه داده. لیوان رو میگیره و کمی مینوشه، کنارش تکیه میدم به تخت و نگاه هردومون به دیوار روبه روئه. سرم رو خم میکنم و میزارم روی شونش بدون حرکت میمونه.

کاش بیشتر این لحظه ها رو می‌ساختم. همیشه موقع رفتن به قلعه که میشد، تاران سعی میکرد بیشتر بهم نزدیک بمونه. مثل بچه ای که به مادرش چسبیده.
حالا میفهمم چقد لازم داشته که من کنارش باشم. مثل حالای خودم که نیاز دارم مثل آهن ربا بهش بچسبم و اصلا ازش دور نشم.

***

[تاران]

دلم از حالا تنگ شده. از همین الان که میبینمش و حسش میکنم. مثل تمام دفعات قبل که قبل از رفتن دلم شروع میکر به تنگ شدن. اما اینبار اوضاع فرق میکنه اون قراره بره و من بمونم. شاید دلتنگ نیستم، عصبانیم از تمام لحظاتی که میتونیم کنار هم باشیم ولی نیستیم. چون یکی باید بره.

توی خواب و بیداری میچرخم و حضورش رو کنارم حس نمیکنم. با چشم های بسته دنبالش میگردم اما دستم تن گرمش رو حس نمیکنه. دستم رو جلوتر میبرم، دستی رو حس میکنم، چشم باز میکنم و تصویر بهرام جلو چشمم میاد که میگه:
"بلند شو، وقتشه."

عقب میکشم و از خواب میپرم. تمام تنم از عرق خیس شده آتن خواب آلود نیم خیز میشه و بازوم رو میگیره.
"خواب دیدی چیزی نیست."

به صورتش دست میکشم. آتن واقعیه و خواب ها، خیال های منن. فقط همین مهمه.

"من اینجام چیزی نیست، تو پیش منی."

سرم رو بلند میکنم تا نگاهش کنم. چشم هاش چشم های آتنه، شروع میکنه به بوسیدنم. از چشم ها تا لب ها از پیشونی و سیب گلوم که همیشه بیشتر روش میمونه.

بوسیدنش بوسیدن آتنه، کوتاه و گرم با کمی رطوبت که به جا میزاره. من اینجام، نه گذشته و نه آینده. توی حالم و دارم زندگی میکنم.

جلو میرم و همراهیش میکنم بیشتر پیچ و تاب میخوریم، بیشتر به خودم میچسبونمش. هر حرکتش حس هام رو بیشتر بیدار میکنه، از لمس کمرش، تا رون پاش، از شونه ای که عادت کردم گازش بگیرم. از موهایی که اون عادت داره چنگ بزنه و به عقب بکشه تا سیب گلوم رو راحت تر ببینه. از اعمال قدرتی که هر کدوم سعی میکنیم روی همدیگه داشته باشیم، همه چیز این داستان دیوانه‌ام میکنه.

گفتم همیشه بوی کاج میده؟ گفتم.
گفتم یه زمانی از بوی کاج متنفر بودم؟ نگفتم.
گفتم الان عاشق بوی کاج ام؟ اینم نگفتم.

***

[آتن]

صلح؟....چه کلمه غریبی برای تاران.
اون هیچوقت با خودش به صلح نرسیده. هیچوقت با اطرافیانش به صلح نمیرسه. آرامش؟ خیال واهیه که تاران فکر میکنه به دستش آورده.

اما من میفهمم که اون آرامش نداره. که معنی آرامش چیزی که فکر میکنه نیست. کاری که تاران میکنه، فقط کنار اومدنه. کنار اومدن با هر چیزی که پیش میاد و هر بلایی که سرش میارن.

وقتی گفت این آرامش رو خراب نکن، میخواستم بگم:"آرامش کجا بود؟ چیزی که داخلشی جنگه...‌ فقط خودت خبر نداری."

حتی حالا که کنارم خوابیده هم آرامش نداره و من گاهی فکر میکنم مرگ هم تاران رو به آرامش نمیرسونه.

هوا کم کم داره روشن میشه و تاران برخلاف بیشتر اوقات خوابیده. معمولا صبح زود بیدار میشه اما الان خوابیده. میچرخه و پاهاش رو توی شکمش جمع میکنه چیزی زیر لب میگه که نمی‌فهمم. پتویی که از بدنش کنار رفته رو میکشم روی تنش. جلو میرم و نزدیکتر بهش دراز میکشم، دستم رو ميندازم دور بدنش تکون میخوره و به شکم دراز میکشه راحت تر بهش میچسبم. چشم هام رو میبندم و میخوابم.

چند ساعت بعد با صدای در بیدار میشم. تاران هنوز خوابیده، بلند میشم و به سمت در میرم. پدرم پشت در ایستاده و لبخند میزنه. سلام میکنم.

"سلام، دیگه میخواستم برم فکر کردم خونه نیستین."

"خواب بودم‌."

"برای ناهار حتما بیاین مادرت تدارک دیده."

"باشه."

"تاران کجاست؟"

"خوابیده."

پدر کمی خودش رو خم میکنه و فکر میکنم از جایی که ایستاده نیم تنه بی حرکت تاران رو میبینه که بالاخره میگه:"با خودت بیارش."

"باشه."

"من دیگه میرم."

سرم رو تکون میدم و بعد با پدر دست میدم. پدر سوار اسبش دور میشه و من در رو پشت سرم میبندم، همون جا کنار در می ایستم و به تاران خوابیده خیره میشم.

گاهی انقدر فکر توی سرمه که نمیتونم به هیچ کدوم فکر‌ کنم. الان هم سرم خالی از فکر هایی شده که باید براشون نگران باشم. کمی غذا گرم می کنم، باید تاران رو بیدار کنم، باید بریم.

***

[تاران]

باز هم با بوی غذا و بوی کاج بیدار میشم. چه ترکیب دوست داشتنی و دلچسبی. مرگ واقعا باید بی سلیقه باشه اگه تو چنین لحظه ای سراغم نیاد. دلم میخواد چرخه بعد از مرگم تکرار این لحظه باشه.

چشم باز میکنم و آتن‌ رو میبینم که پیراهنش رو پشت به من عوض میکنه. آروم میگم:"سلام."

برمیگرده و نگاهم میکنه:
"صبح بخیر، باید بریم یه جایی."

"کجا؟"

"مادرم برای ناهار دعوتمون کرده."

اخم میکنم و میگم:"من نمیام."

"چرا؟"

"چون حتما کاوه هم هست."

کمی بهم خیره میشم و بعد میگه:"مطمئنی نمیخوای بیای؟"

سرم رو به نشونه تایید تکون میدم.

"مجبورت نمی‌ کنم."

"ممنونم."

بلند میشم، کنار هم صبحانه میخوریم و اتن تعریف میکنه که پدرش اومده بود تا پیام دعوت رو برسونه. میگم:"بعد از ناهار زود برگرد، میخوام یه چیزایی بهت بگم در مورد قلعه."

لبخند میزنه و به شوخی میگه:"خب، چرا تا الان نگفتی؟"

"امید داشتم نظرت عوض بشه."

چشم هاش رو تنگ میکنه و میگه:"و این درواقع یعنی امیدوار بودی نظرمو عوض کنی؟"

یک لحظه فکر میکنم واقعا کدوم یکی بود؟ امید داشتم خودش نظرش رو عوض کنه؟ یا اینکه من نظرشو تغییر بدم؟

دومی بود و اشتباهم همین جا بود. سعی کردم کسی رو از کاری که می‌خواست منصرف کنم و همین دلیل شکستم بود. وقتی خودم همیشه تصمیم داشتم روی خواسته ها و تصمیم هام بمونم پس چطور اون رو مجبور می‌کردم تصمیمش رو عوض کنه؟

"آره میخواستم عوضش کنم ولی اشتباه می‌کردم."

"تاران، من..."

"نه به خاطر این که تو نظرت عوض نشد. به خاطر اینکه می‌خواستم آزادی انتخاب کردن رو ازت بگیرم."
نگاهم رو از بشقابم میگیرم و به آتن میدوزم و جمله ام رو کامل میکنم:
"متاسفم."

آتن نفسش رو عمیق بیرون میده و میگه:
"میشه یه لطفی بهم بکنی؟"

"چی؟"

"میشه انقدر دوست داشتنی نباشی؟"

خنده ام میگیره و میگم:"چی؟"

"خیلی خوبه که فقط با من زیاد حرف میزنی."

"چطور؟"

"اگه با بقیه هم اینجوری حرف میزدی حتما عاشقت میشدن."

"لازم نیست با بقیه هم اینجوری حرف بزنم. تو برام کافی هستی."

از جام بلند میشم و ظرف ها رو سمت تشت میبرم تا بشورم، میبینم که لبخند میزنه و میگم:"کم کم باید بری و گرنه دیر میشه."

"آره."
از جاش بلند میشه و چکمه هاش رو پاش میکنه و در حالی که بند هاش رو محکم میکنه بهم نگاه میکنه.
"با آذرخش میرم که زودتر برگردم."

"باشه."

قبل از بیرون رفتن برمیگرده و بغلم میکنه و بعد بدون حرف بیرون میره.

روزی که آتن ابراز علاقه کرد، بهم گفت:"حس میکنم تو نیمه گم شده منی."

اما من به این چیزا باور ندارم. معجزه، عشق یا هرچیزی از این دست برای من بی معناست و تنها دلیلی که میتونم برای دووم اوردن این رابطه پیدا کنم اینه که ما تصمیم داریم با هم بمونیم، حتی اگه خیلی سخت باشه.

بعد از رفتن آتن خودم رو با کارِ خونه مشغول میکنم کمی چوب خرد میکنم و برای شام غذا میپزم. کنار شومینه مشغول جمع کردن خاکستر های باقی مونده بودم که صدای در بلند میشه.

در رو که باز میکنم و میبینم که رکسانا پشت به در ایستاده. با شنیدن صدای در برمیگرده و نگاهم میکنه.

"سلام."

"سلام عزیزم."
مثل همیشه مهربونه اما غمگینِ مهربون.

میگم:"آتن‌ خیلی وقته راه افتاده."

"میدونم...اومدم خودتو ببینم."

از سر راه کنارم میزنه و وارد میشه، میپرسم:"چیزی شده؟"

نگاهش رو دور خونه میچرخونه و همه جا رو وارسی میکنه:"میخوام باهات حرف بزنم."
و پشت میز میشینه.

"داشتم شومینه رو تمیز میکردم و متاسفانه قهوه ندارم."

"بیا بشین عزیزم."

رو به روش میشینم و اون شروع میکنه:"تاران عزیزم، من خیلی وقت ندارم میخوام قبل اینکه آتن برگرده برم. راستش من دلم نمیخواد آتن وارد قلعه بشه و فکر می‌کنم تو تنها کسی هستی که میتونه راضیش کنه."

"من باهاش حرف زدم، بارها."

"و نتیجه؟"

"تا قبل از اینکه بیاد پیش شما که تصمیمش رو عوض نکرده بود."

"تاران تو برام مثل پسرامی.... روزی که آتن تو رو معرفی کرد من فقط خوشحالی شما رو میخواستم."

حرف هاش، لحن بیانش و دوره کردن گذشته بدون هیچ دلیلی بوی خوبی نمی‌داد. کمی اخم میکنم و میگم:"من هم از روز اول بابتش از شما ممنون بودم."

"آره میدونم."

خیلی قاطع میگم:"چرا اومدین اینجا؟"

نفس عمیقی میکشه و مردد بهم نگاه میکنه.
"آتن‌ هیچوقت برای چیزی انقد انگیزه نشون نمیده... مگه اینکه یه ربطی به تو پیدا کنه."

"حرفتون رو قبول ندارم. اون برای هر کسی که براش مهم باشه اینکار رو میکنه."

"تاران من پسرم رو میشناسم."

دلم میخواد بره سر اصل مطلب. این حرف‌ها حرف اصلیش نیست. وسط حرفش میپرم:"بانو رکسانا خواهش میکنم حرف اصلیتون رو بزنید."

"من حس میکنم تو داری مجبورش میکنی."

"چی؟!"

"چرا انقد دلش میخواد بره داخل اون قلعه؟"

"چون پدرش ازش خواسته. تا همین چند لحظه پیش هم فکر میکردم شما هم دارین تشویقش میکنین که به این سفر بره."

"معلومه که نه...من خودم نمیرم اونجا پس چطور یکی دیگه رو تشویق کنم؟"

"شاید حرف هاتون روی کیومرث موثر باشه."

لبخند میزنه و میپرسه::چند ساله با اتن زندگی میکنی؟"

"چهار سال."

"به اندازه کافی زیاد هست که بدونی حرف های من هم روی کیومرث اثر نداره."

سر تکون میدم و چیزی نمیگم. مستاصل شده، درکش میکنم، وقتی حرف هات و نگرانی هات شنیده نشه این جوری میشی، درمونده و مستاصل. دستم که روی میزه رو میگیره و میگه:"فکر کنم جفتمون عاشق آدم های اشتباهی شدیم."
بعد ادامه میده
" باهاشون برو و مراقبش باش...لطفا."

" نمیتونم."

" تو عاشق آتنی. چطور همراهِ عشقت نمیری؟"

چیزی نمیگم، فقط دستش رو فشار میدم.

رکسانا کمی صبر میکنه و بعد بدون حرف اضافه میره. من همونجا روی صندلی میشینم و نفسم رو با صدا بیرون میدم. رکسانا همیشه مهربون و دوست داشتنیه. تنها بدی این زن اینه که خیلی خوب میتونه عذاب وجدان رو بهت انتقال بده. عذاب وجدانِ اینکه کسی که دوسش داری به خاطر نبود تو چیزیش بشه.

از جام بلند میشم و باز هم شروع میکنم به تمیز کردن شومینه. امیدوارم‌ آتن‌ سالم برگرده وگرنه دردسری که بوش رو حس کردم اتفاق میافته.

****

[آتن‌]

دور میز ناهار بازم جای خالی دو نفر به چشم می‌خورد مادر و تاران. بعد از اینکه رسیدم خونه مادر وقتی دید تنهام پرسید:"تاران نیومد؟"

"نه، دل خوشی از کاوه نداره."

چند دقیقه بعد از شروع ناهار مادر به بهانه غذا بردن برای عمه آناهیتا از خونه زد بیرون. موقع برگشت باد سردی میومد که استخون هام رو میلرزوند. دلم می‌خواست زودتر برسم خونه تا حرفای تاران رو بشنوم.

هر چقدر هم پدر و کاوه از قلعه حرف بزنن و آموزش بدن اما تاران شکل دیگه ای از قلعه رو بهم نشون میده. اون چیزهایی میدونه که مطمئنم کاوه هم هنوز متوجهش نشده.

دم غروب میرسم به کلبه و سریع آذرخش رو میبندم سر جاش و میرم داخل. تاران روی تخت به شکم دراز کشیده و کتابی که جلوشه رو بالا پایین میکنه. کنارش روی تشک تخت لیوانی پر از قهوه رو میبینم.

میگم:"سلام....لیوان رو بردار میریزه رو ملافه ها."

بدون نگاه کردن بهم خودش رو خم میکنه و لیوان رو میذاره کنار پایه تخت و دوباره به کتاب خیره میشه. همونطوری بهم میگه:"یه سری وسیله برات گذاشتم تو کیسه ات. بهتره با خودت داشته باشی."

کیسه ای که کنار دره رو بر میدارم و میذارم روی میز. کنجکاوم که چه چیزایی از نظر تاران لازمه. دستم رو میکنم داخل کیسه رو یکی یکی بیرون‌شون میارم:
یه کیسه کوچیک که چند تا سکه از پول های افراده داخل قلعه ست، یه تیکه کاغذ که نقشه یه مسیر با جزئیات کشیده شده، کمی پادزهر و چند تا گیاه دارویی که به درد زخم های میخوره که خون ریزی داره.

به سمت تاران نگاه میکنم و میگم:"همین؟"

" نکنه انتظار داری شمشیر و کمان برات میذاشتم."

چرا به من نگاه نمی‌کنه؟

میگم:"به من نگاه کن."

مکث میکنه و بعد به پهلو میخوابه و تو چشمام زل میزنه:"حق نداری چیز شک برانگیز با خودت ببری. اگه نگهبان‌ها بهت شک کنن و گیر بدن و بگردنت نباید جلب توجه کنی."

از روی تخت بلند میشه و پشت میز میشینه و میگه:"بشین."

میشینم، سکه ها رو درمیاره و میگه:"این پول اوناست که بلدی بشماری. یادت باشه اگه بخوای چیزی بخری نباید همه سکه هات رو نشونشون بدی. هرچند پول زیادی نیست ولی دزد اونجا زیاده. ممکنه خفتت کنن و بخوان ازت بگیرن یا نگهبان ها بیخودی بهت گیر بدن تا بهشون پول بدی.‌‌‌ پس همشون رو یه جا نگه ندار."

سکه هارو تقسیم میکنه و میگه:"اینا رو بذار تو کیسه‌ات، بقیه رو هم تو چکمه ات قایم کن."

کاغذ پوستی رو برمی‌داره و بهم نشون میده:"این آدرس یه رستوران توی قلعه ست. صاحبش منو میشناسه. اگه کسی بهت گیر داد که از کجا اومدی و چی میخوای این کاغذ رو نشون بده و بگو میخوام برم اینجا. فهمیدی؟ اون خوب میدونه چطوری از مخمصه درت بیاره. فقط برو اینجا و بگو میخوام پریسا رو ببینم. اگه گم شدی یا افراد گروه رو گم کردی بازم برو اینجا. اون برت میگردونه پیش کاوه."

میگم:"اون که منو نمیشناسه."

"به اونجا هم می‌رسیم. دارو هارو هم که بلدی چی به چیه. اصراف نکن و همیشه نزدیک خودت نگهشون دار."

فقط سر تکون میدم و میگم:"باشه."

"قول بده."

"چه قولی؟"

"که سعی میکنی سالم بیای بیرون."

"قول میدم."
چند لحظه خیره به چشم‌هام میمونه و بعد دست هام رو ول میکنه، در حالی که بلند میشه میگه:"میرم شام آماده کنم، خیلی گشنمه."

دوباره به کتاب نگاه میکنم... به گردنبند جوینده ها که یه قلب با خنجریه که از وسطش میگذره.

میگم:"اگه لازم شد برم رستوران چطوری خودم رو بهشون بشناسونم."

برمیگرده و نگاهم میکنم و میگه:"داشت یادم میرفت. فقط کافیه بگی: من اومدم خودم رو بکشم."

یکه می‌خورم:"چی؟"

شونه میندازه بالا و میگه:"این رمزه. اینجوری می شناسنت که از طرف منی."

دوباره بر میگرده سمت شومینه و مشغول کارش میشه. من اما از پشت هنوز نگاهش میکنم و ذهنم، تصویر خط های روی دستش رو یادم میاره که موازی‌ با رگ اصلی ساعدش از بالا تا پایین کشیده شده.

زخم قدیمی ناسوری که هر بار که لمسش میکنم حس عجیبی ازش میگیرم.

***

اونجا که آتن استپ زد و تاران داشت فکر میکرد مجبورش کنه بمونه ولی بعد بیخیال شد، شما فکر میکنین اگه بیخیال نمیشد تاثیری داشت روی آتن و آتن میموند؟

خودم فکر میکنم میموند ولی تا آخر عمر این روی قلبش سنگینی میکرد و شاید حتی اینو میزد تو سر تاران که بخاطرت نرفتم.

تاران میخوام ایهاالناس😭

ممنون که میخونید♡
-silahe

Continue Reading

You'll Also Like

58.4K 10.4K 43
_ دوسِت دارم + .....ولی...من استریتم..... ↴ేخلاصه •پارک جیمین پزشکی که بخاطر اجبار پدربزرگش به دهکده ای کوچک میره تا برای ۶ماه دکتر عمومی اونجا باشه...
164K 24.1K 20
《کامل شده》 تهیونگ هیچوقت فکر نمیکرد کارما اینقدر بِچ باشه که بخواد با فرستادن یه خرگوش انسان نما توی زندگیِ کوفتیش عذابش بده...اما اون اشتباه کرد اشت...
66.9K 9.7K 59
[کامل شده] افتادن از تمام صخره هایی که زندگی برات چیده چه حسی داره؟!جونگکوک دقیقا همچین حسی رو داشت..پس زده میشد چون آرتمیس بود!و جونگکوک از شانس بدش...
50K 5.7K 34
[بچه ی من معجزه است || My baby is a miracle]✨ |COMPLETE| تهیونگ و جونگکوک چندسالیه که ازدواج کردن و زندگی فوق‌العاده عاشقانه ای دارن اما وقتی تهیونگ...