"09. کاش مجبور نبودی"

53 18 31
                                    


بهرام، برادری بود که هرگز نداشتم. پدری که هرگز ندیدم. محبت های اون از جنسی بود که هرگز حس نکرده بودم، وقتی ازم تعریف میکرد و با کلمات محبت آمیز، خالصانه منو خطاب قرار می‌داد؛ حسی داشتم مثل نوازش یک زخم ملتهب و قدیمی، کم شدن سردرد مزمن که ساعت ها آزارم میداد، رفع شدن گرفتگی عضلات قفسه سینه ام و راحت نفس کشیدن.

بهرام روی نقطه ای از وجودم دست میذاشت که اصلا نمیدونستم وجود داره. اینجور مواقع، اشک همه وجودم رو پر میکرد، از چشمم نمی ریخت اما انگار کسی در وجود من ساعت ها گریه میکرد.

بهرام همه داروها رو بهم یاد می‌داد، از استعداد من برای یادگیری مطالب تعریف می‌کرد و سعی میکرد تا میتونه به پسرک هفده ساله روبه روش آموزش بده.

مادر همیشه عادت داشت از داروهای گیاهی برام حرف بزنه، برای همین یادگیری این چیز ها برای من سخت نیست. بهرام در حالی که شیشه های کوچیک رو یکی یکی نشونم میده میگه:

"این دارو رو ببین، برای تسکین درد ها خوبه، اما خیلی قویه همیشه نباید استفاده کنی. بهش معتاد میشی.
این یکی نیروت رو زیاد میکنه. وقتی حس رخوت و خستگی میکنی میتونی ازش استفاده کنی. این یکی برای سردرد خوبه، سریع سر حالت میاره. بوی این یکی میتونه هر آدم مرده ای رو زنده کنه، واسه آدم های بیهوش که میخوای بهوش بیاد اما این یکی آدم رو بیهوش میکنه، اگه تو شراب و غدا بریزی کار طرف تمومه."

بطری رو میگیرم و میگم:
"این همونی نیست که به خوردم دادین؟"

بطری رو از دستم میگیره و سرجاش برمیگردونه و میگه:"آره همونه" و ادامه میده:"این یکی خون زخم رو سریع بند میاره. باید بریزی روی دستمال و بزاری رو زخم، خیلی درد داره اما خونریزی رو بند میاره. این یکی از همه مهم تره..."

شیشه قرمزی رو میاره بالا و آروم تکونش میده:
"وقتی قراره باشه هر شب انجامش بدی، ممکنه گاهی حس سردی کنی. ممکنه از یه نفر بدت بیاد یا حالت از دیدن یکی به هم بخوره چه برسه به لمس شدن. این کمکت میکنه."

"چه کمکی؟"

"میل جنسیت رو بالا نگه میداره. اما من ترجیح میدم از شراب استفاده کنی. اینجوری کمتر آسیب میبینی."

با بی تفاوتی میگم:"چرا کمتر؟ الکل هم اعتیاد آوره. چه فرقی میکنن؟"

بهرام، صندلی که روش نشسته رو با پا به عقب هل میده صندلی سعی میکنه خودش رو همراه وزن سنگین بهرام عقب ببره، اما ناموفق فقط کمی تکون میخوره و جیغ میکشه، بهرام میگه:"چرا میاره اما این دارو فقط احساست رو روشن میذاره و مغزت رو خاموش میکنه.
یادت باشه هر اتفاقی که بیافته تو نباید قدرت تفکر رو از دست بدی. این کار مثل خودکشیه، اگه نتونی فکر کنی نمیتونی خودت باشی و این یعنی مردن، درست وقتی که هنوز زنده ای‌. اینجا نباید با چیزی وصل باشی. نباید به چیزی اعتیاد پیدا کنی. نباید کسی رو دوست داشته باشی. نباید به کسی اعتمادکنی...وگرنه تبدیل به یه برده میشی."

HICHDove le storie prendono vita. Scoprilo ora