❣once upon a time:desire🩸❤️‍...

By Reshiedmaroh

693 116 269

بکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حس‌هاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده... More

✒️once upon a time:desire, part 2
✒️once upon a time:desire, part 3
✒️once upon a time:desire, part 4

once upon a time:desire

303 44 142
By Reshiedmaroh


خون،
این طلای سرخِ سیالِ درون رگ‌های انسان‌ها، ارزشمند برای ادامه‌ی حیاتشون و حتی ارزشمندتر برای نژاد عطش‌دارها؛ نژادی که دوسوم DNA بدنشو تشکیل می‌داد و حالا قطراتی ناچیز از اون مایع ارزشمند از بریدگی سطحی انگشت شست مکانیک جوان مقابلش، روی پوستش می‌لغزید.

مرد جوان به رنگ‌پریدگی خودش بود؛ قد بلند، با شونه‌هایی به پهنای یه صخره‌نورد. صورتش به اندازه‌ی اولین عطش‌دارهایی که پدیدار شدن فاخر بود و برجستگی گردنش بسیار قابل‌توجه؛ وقتی سرش رو به سمتی می‌چرخوند، برجستگی گردنش حتی بیشتر نمایان می‌شد؛ انگار که ستون فقراتش توی گلوش باشه. مطمئناً آب دهن خیلی‌ها رو راه می‌انداخت؛ از هر دو نژاد.

باوجوداین احساس عطش نداشت. هیچ‌وقت توی عمرش احساس عطش نکرده بود. نه اون‌قدر که به خاطرش کنترلش رو از دست بده و این رو مدیون نژاد مختلطش بود. داشتن پدری از نژاد انسان‌ها و مادری از نژاد عطش‌دارها، باعث می‌شد که بتونه به راحتی گرسنگیش رو کنترل کنه و اگر برای حفظ سلامتیش لازم نبود که هر چند وقت یک بار مقداری خون بنوشه، هرگز به سمت نوشیدنش نمی رفت.

دستمالی رو به سمت مرد جوان که خودش رو اوه سهون معرفی کرده بود گرفت و گفت: «انگشتتون آسیب دیده.»

مرد جوان دستمالو از دستش گرفت و همون‌طور که به بدنه سیاه‌رنگ آئودی تکیه می‌داد گفت: «اوه! این چیز مهمی نیست. معمولاً پیش میاد؛ ولی ممنونم.» و دستمالو روی زخمش فشار داد.
خونش بوی ترافل و تاکستان‌انگور سیاه می‌داد. به همراه مقداری قلع و رد فلزی رعدوبرق که بعد از منفجر شدن بین ابرها روی هوا باقی می‌موند. گفت: «به نظر می‌رسه که آلترناتور اتومبیلتون آسیب دیده آقای...»

_بکهیون، بیون بکهیون.

«آقای بیون. برای درست کردنش نیاز به یه قطعه جدید داریم و باید صبر کنیم که همکارم بیاد. اون توی تعویض قطعات حرف نداره.» با لبخندی که نیمی موذیانه و نیمی معصوم به نظر می رسید ادامه داد: «قطعات آئودی به راحتی به دست نمیان. شما شانس آوردین که ما چندتاشو اینجا داریم.»

بعد به سمت قفسه‌های چند طبقه‌ای که حامل ظروف تعویض روغن و بنزین بود رفت و ظرف کاغذی و لیوانی شکل رامیونی رو که با اومدنش نصفه‌نیمه ولش کرده بود از کنار یکی از قوطی‌ها برداشت.
روی ظرف نوشته بود: [رامیون فوری ویی یانگ! تند و آتشین!ظرف ۳ دقیقه آماده می‌شه. هر بسته ۱۵ وون. با خرید ۵ عدد از رامیون‌های تند و آتشین دو عدد به رایگان جایزه بگیرید!]

سهون ظرف رو بالا گرفت و بهش تعارف کرد: «می‌خواید یکی براتون آماده کنم؟»

بکهیون سرش رو تکون داد و یه قدم عقب رفت. بوی تند نودل حتی از اون فاصله هم شامه‌ی حساس و تیزش رو آزار می‌داد و باعث راه افتادن آب دماغش شده بود. هیچ‌وقت با بوهای تند کنار نمی‌اومد. پرسید: «همکارتون کی میاد؟ من کمی عجله دارم.»

سهون نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «الاناست که برسه. هیچ‌وقت حتی یه دقیقه دیرتر یا زودتر از ساعت سه پیداش نمی‌شه.»

بکهیون وزنش رو روی پاهاش جابه‌جا کرد و به ساعت گوشیش خیره شد. اعداد روی اسکرین بهش اعلام می‌کردن که هشت دقیقه تا اومدن همکار سهون باقی ‌مونده.
آه کشید و به بدنه آئودی تکیه داد. عجله داشت اما حق با مکانیک جوان بود. گاراژ های تعمیراتی زیادی توی سئول نبودن که قطعات آئودی رو داشته باشن. حتی همین‌جا رو هم به سختی پیدا کرده بود و این گاراژ دقیقا پنجاه دقیقه با محل کارش فاصله داشت. تصمیم گرفت صبر کنه و این هشت دقیقه رو با تماشای ماشین‌های ردیف‌شده که بعضی‌هاشون آماده و بعضی‌هاشون هنوز در حال تعمیر بودن، بگذرونه.

توی مدتی که صاحب آئودی در حال تماشای دل و روده‌ی بیرون ریخته‌ی یه وانت پیکاپ مدل جک T8بود؛ سهون رامیونش رو کنار گذاشت و گوشیشو از توی جیبش بیرون آورد و تایپ کرد: «کد قرمز! کد قرمز! هیونگ! قسم می‌خورم اگه همین الان خودتو به تعمیرگاه نرسونی  پشیمون می‌شی! یکی اینجاست که دویست درصد مطمئنم سلیقته! حاضرم سر تمام داراییم شرط ببندم که اون نجواگر روحته. مطمئنم اگه ببینیش زبونت بند میاد!
پ.ن: این رامیونای برند ویی یانگ خیلی خوشمزه‌ان. لطفا ازشون ۵ بسته دیگه بخر.
پ.ن ۲: نوشته با هر ۵ تا ۲ تا بسته رایگان جایزه می‌دن. مطمئن شو اونارم می‌گیری. فراموش نکن من طعم فلفلیشو می‌خوام، اونایی که روش نوشته تند و آتشین. به غیر از این باشه مجبورت می‌کنم برگردی و تعویضشون کنی. (ایموجی قلب)»

سهون پیامو ارسال کرد و دوباره رامیونشو به دست گرفت و شبیه یه دستگاه سیمان مخلوط‌کن، رشته‌های فلفلی رو هورت کشید.

زیر چشمی به مرد جوانی که مطمئن بود که حتی اگه مست باشه، نجابتی طبیعی خواهد داشت، نگاه کرد. اون مرد شبیه گناهکارترین مخلوق خدا بود و باوجوداین  چنان چهره‌ی معصوم و مصممی داشت که حتی شیطان رو هم گول می‌زد. صداش به نرمی بارش برف اما با ثبات بود، نزاکتی که انگار از خلق و خویی شاهانه نشأت می‌گرفت از هر کلام و حرکتش می‌ریخت و قدم‌هاش بی‌صدا و استوار بود.

ساعت نشون می‌داد که تنها دو دقیقه به ساعت سه باقی مونده.
آخرین رشته‌های باقی‌مونده رو هم هورت کشید و بی‌صدا جوید. نیشخند موذیانه‌اش روی صورتش برگشت.
بیون بکهیون سلیقه‌ی خودش نبود اما چشم‌هایی داشت که مطمئن بود حواس هیونگشو پرت می‌کنه و تقریباً هیچ چیزی هیچ‌وقت حواس هیونگشو پرت نمی‌کرد.

به در گاراژ خیره شد و با خودش گفت: «و امروز بالاخره پایان دوره‌ی طولانی و غم‌انگیز سینگل بودنت فرا می‌رسه.»

عقربه دقیقه‌شمار روی عدد دوازده وایساد و هنوز یک ثانیه هم از سه رد نشده بود که صدای خطاناپذیر غرش موتور هارلی توی فضا پیچید.

نیش سهون بازتر شد: «مطمئنم بعداً ازم تشکر می‌کنه.»

زمانی که بکهیون سرش رو بالا آورد، یه هارلی دیوید سون مدل XL با سرعتی نه چندان آروم از روبروش رد شد و جلوتر و جایی که میز کار تعمیرگاه قرار داشت و اوه سهون بهش تکیه داده بود، ایستاد.

موتور هارلی با قدرت می‌غرید و صداش توی سالن منعکس می‌شد. صندلی روکش چرمی و دسته‌های فرمانش که اون‌ها هم با چرم پوشیده شده بودن برق می‌زدن و جاپایی‌های ضدلرزشش با طرحی راه‌راه و ضرب‌دری، روی فلز کنده‌کاری شده بودن.

برخلاف بقیه موتورها که صاحباشون اون‌ها رو انتخاب می‌کردن، این هارلی بود که صاحبشو انتخاب می‌کرد. این غول بزرگ و کلاسیک، که به پسر بد خیابون‌ها معروف بود، اجازه نمی‌داد هرکسی سوارش بشه. برای همین با کمی کنجکاوی در انتهای ذهنش منتظر شد تا ببینه که صاحب هارلی کیه.

مرد تازه‌وارد که به وضوح همکار سهون بود؛ روی لباس یکسره‌ی مکانیکیش، یه کت تیره‌رنگ خلبانی پوشیده بود. برخلاف سهون که کتونی‌های راحتی به پا داشت، بوت‌های نیم‌ساق هارلی‌سوار از دور جلب‌توجه می‌کرد و نشون می‌داد صاحبشون سلیقه‌ای به سفت و سختی موتوری که سوارش می‌شه داره.

چند قدم جلو رفت. صداشونو نمی‌شنید اما سهون با همون لبخند شیطنت‌آمیزش داشت زیر لب چیزایی به همکارش می‌گفت و پلاستیک شفافی که حاوی مقدار زیادی رامیون از همون برند ویی یانگ بودو از دستش می‌گرفت.
هارلی‌سوار از موتورش پیاده شد و کلاهش رو از روی سرش برداشت. هنوز پشتش بهش بود و نمی‌تونست چهره‌اش رو ببینه.

همون لحظه نسیمی وزید و هوای گرم نیم روزی رو جا‌به‌جا کرد؛ و به همراهش، رایحه مرد رو هم با خودش آورد.

بکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یه ثانیه از حرکت ایستادن و تمام حس‌هاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود تمرکز کردن. اون مرد بوی قوی‌ترین و سیاه‌ترین قهوه‌ی جهان رو می‌داد؛ تلخ اما معتاد کننده. به همراه بوی مس و آتش و شاید زیتون. بویی کاملا مردونه.

بدون اینکه کنترلی روش داشته باشه، یک‌دفعه به طور شدیدی احساس گرسنگی کرد و لثه‌هاش به خارش افتاد؛ خون توی گوش‌هاش غرش می‌کرد و احساس می‌کرد هوای اطرافش متبلور شده. متعجب از خودش یه قدم عقب رفت و پشت کاپوت باز اتومبیلش قایم شد. «من چه مرگم شده؟»

هیچ‌وقت این‌قدر شدید احساس عطش نکرده بود.

صدای قدم‌هایی که روی زمین سیمانی تعمیرگاه برداشته می‌شدن شنیده می‌شد و همراهشون بوی قهوه و آتش هر لحظه بیشتر می‌شد. لثه‌هاش حتی بیشتر به خارش افتاد و نیازی که مطمئن بود حتی یک ذره هم شبیه به عطش به معنای گرسنگی نیست، توی وجودش زبانه کشید.

«چانیول هیونگ، فراموش کردم اسم مشتریمونو بگم، ایشون آقای بیون بکهیون هستن.» این اوه سهون بود که از اون طرف تعمیرگاه داشت معرفیش می‌کرد.

چانیول؟ اسمش چانیول بود؟

بزاقی که توی دهنش جمع شده بودو قورت داد و به خودش تشر زد: «خودتو جمع‌وجور کن.»

نفسش رو تند و کوتاه آزاد کرد و عرقی که راهش رو از پشت گردنش به داخل یقه‌اش پیدا کرده بود نادیده گرفت. هم‌زمان با متوقف شدن صدای قدم‌ها و انفجار رایحه‌ای که تمام خودداریش رو به خطر می‌نداخت از پشت کاپوت بیرون اومد و گفت: «سلام، من بیون...»

می‌خواست اسمشو کامل بگه اما در عوض صدای نامفهومی از حلقش خارج شد.

مثل برخورد یه صاعقه بود؛ سریع، غیرمنتظره و شوکه‌کننده. مطمئن نبود داره به چی نگاه می‌کنه.
هارلی‌سوار قد بلند، عضلانی و پر از تستوسترون بود؛ خیلی تستوسترون. چشم‌هاش درشت‌ترین چشم‌هایی بودن که تو عمرش دیده بود و با زیباترین زاویه‌ای که توی دنیا می‌تونست وجود داشته باشه در انتها باریک شده بودن. دهانش سرزمینی ناشناخته بود که با دو لب گوشتی با اشتها برانگیزترین رنگی که در دنیا وجود داشت، احاطه شده بود و گونه‌های کمی پر، بینی صاف و خطوط تیز و استخوانی و تک‌تک ریز ماهیچه‌هایی که اون‌ها رو به هم متصل می‌کرد، چهره فریبنده‌ی هارلی‌سوار رو تشکیل می‌داد.
و بکهیون به اندازه ی مردی که با یه نخ از صخره آویزون شده باشه، در برابرش احساس ثبات می‌کرد.

چانیول، قسمت بالاتنه‌اش رو از شر لباس یکسره‌اش خلاص کرده بود و آستین‌هاشو به دور کمرش گره زده بود و بازوهای پر ماهیچه و سختش که با رگ‌های برجسته و چند تایی تتو پوشیده شده بودن، سخاوتمندانه در معرض نمایش گذاشته بود.

پشت عرق و فرومونش رایحه‌ای نهفته بود که خاموش‌ترین احساساتشو بیدار می‌کرد. چیزی بیشتر از خارش لثه‌هاش، چیزی بیشتر از عطش. برای اینکه همون لحظه گونه‌اش رو به گردنش نکشه، به سختی با خودش در جدال بود.

_دیدی گفتم زبونت بند میاد!

صدای همراه با خنده‌ی سهون، طلسمی که تا اون لحظه اون دو تا رو توی خودش اسیر کرده بود شکست و باعث شد به یاد بیاره که نفس حبس‌شده‌اشو رها کنه. به نظر می‌رسید هارلی‌سوارم  به خودش اومده باشه چون یه قدم عقب رفت و نفسشو تند ولی بی‌صدا بیرون داد. به سهون که رامیون دومشو باز کرده بود و با تفریح و نیشی باز بهش نگاه می کرد چشم غره رفت و بعد به سمتش برگشت: «خوشحالم که تعمیرگاه ما رو انتخاب کردید، من پارک چانیول هستم.»

به محض شنیدن صداش، کشاله‌های رونش در واکنشی ناگهانی سفت شد. عطش‌دار جوان برای یه ثانیه خودداریشو از دست داد و با تعجب به خودش خیره شد. پاهاشو به هم نزدیک کرد و گونه‌هاش به خاطر حس گناه‌آلودی که بهش حمله کرده بود رنگ گرفت.

برانگیختگی؟! اینجا؟! اونم برای آدمی که تازه دیده بودش؟

چانیول روی آئودی خم شد و ادامه داد: «سهون گفت که آلترناتور اتومیبلتون آسیب دیده.»

خم شده بود و با دقت قطعه آسیب‌دیده رو بررسی می کرد. گوش‌هاش به طور بامزه‌ای از بین موهاش بیرون زده بود و موهاش درست عین کاری که توی اون لحظه داشت با دل بکهیون می‌کرد، پر از پیچ‌وتاب بود.

_تعویضش زیاد زمان نمی‌بره. شاید پونزده دقیقه. اشکالی که نداره؟ سهون گفت عجله دارید.

بکهیون سرشو تکون داد و به سختی گفت: «مشکلی نیست. عجله ندارم.»

چانیول سرشو تکون داد: ««خوبه، پس همین‌جا منتظر بمونید، می‌رم قطعه رو بیارم.»

چانیول با قدم‌هایی بلند به سمت انبار قطعات رفت و فقط وقتی بین فضای امن قفسه‌ها پناه گرفت، عضلات منقبض‌شده‌اشو آزاد کرد و ماسک خونسردش از چهره‌اش کنار رفت. دستاشو به قفسه‌ها گرفت و سرشو به فلز سرد تکیه داد. با خودش گفت: «چه مرگت شده مرد؟»

به چشم‌هاش دست کشید و تپش‌هایی که از چند دقیقه پیش، به محض دیدن بیون بکهیون اصرار داشتن قفسه‌ی سینه‌‌شو بترکونن نادیده گرفت. حتی در اون لحظه، نیاز برای لمس صورت اون مرد مثل گردباد بهش حمله می‌کرد، انگار به طور فوری نیاز داشت پوستشو زیر نوک انگشت‌هاش حس کنه.

_واو، تو واقعا رفتی تو هپروت!

هارلی‌سوار با شنیدن صدای سهون از جا پرید. «سهون!»

_هیونگ، واقعاً یکی بهم مدیونی! خودشه مگه نه؟

_منظورت چیه؟

_بی خیال هیونگ! میدونی راجع به چی حرف می‌زنم. بیون بکهیون، نجواگر روحته مگه نه؟ همون که آرزو داشتی یه روزی توی سرنوشتت ظاهر بشه.

چانیول نگاهشو ازش دزدید و به سمت قفسه‌ی دینام‌ها رفت. «مزخرف نگو.»

_چرا؟ تو حتی زبونت بند اومد!

_بند نیومد.

_من کرونومتر گذاشتم، تو دقیقاً به مدت یه دقیقه و نوزده ثانیه بهش خیره بودی. بدون اینکه حتی پلک بزنی و سه روز طول کشید تا خودتو بهش معرفی کنی، اونم با وساطتت من و به عنوان مردی که احساساتش رو از هیچ طریقی به جز کنش تعمیر موتورای روغنی و هر چیزی که مربوط به اتومبیله نشون نمی‌ده، این خودش یه انقلاب رفتاری بود.

سهون به دیوار کنار قفسه دینام‌ها تکیه داد و به چشم‌های آشفته هیونگش که نشون می‌داد حواسش یه جایی بیرون از اون انبار و کنار صاحب آئودیه خیره شد. نیشخند پت‌وپهنش پر از حرف بود. آروم زمزمه کرد: «هیونگ، تو جوری بهش خیره شده بودی انگار گرسنته و آقای بیون یه ساندویچ گوشت با کاهوی اضافه‌ست.»

تکیه‌اشو از دیوار گرفت و قطعه مناسب رو توی دست‌های چانیول گذاشت. «قبول کن که حق با منه.» به سمت در هلش داد و گفت: «حالا برو و بخت نیکی که خدایان به سمتت هل دادنو دو دستی بچسب و به عنوان تشکر برام یه ساختمون بخر.»

چانیول با لبخندی کمرنگ گوشه‌ی لبش، سرشو تکون داد و با قدم‌هایی که از سرعت معمول همیشگیش سریع‌تر بودن، به سمت تعمیرگاه رفت.
وقتی اونجا رسید، بیون بکهیون هنوز اونجا وایساده بود. نمی‌دونست چرا نگران بود که نکنه یک دفعه‌ای ناپدید شده باشه.

قطعه رو روی موتور باز آئودی گذاشت و جعبه‌ی ابزارشو باز کرد. در تمام مدتی که مشغول تعویض قطعه بود و به طور مشهودی این کارو با سرعت یه لاک‌پشت انجام می‌داد و خودشو قانع می‌کرد که این به خاطر گرون بودن قطعه آئودی و نه صاحبشه، بیون بکهیون بهش خیره بود. حتی زمانی که مچش رو گرفت و باهاش چشم تو چشم شد، اون مرد با اون چشم‌های حواس‌پرت‌کنش بهش خیره موند.
مونده بود که ترکیب چه معجونی توی این عالم سرد و تاریک بهم پیوند می‌خوره تا چنین ستاره درخشانی رو بسازه.  ناخوداگاه پرسید: «می‌خواید بهم کمک کنید؟»

یکی از ابروهای بکهیون بالا رفت، یه ابروی تیره دوست‌داشتنی که تقریباً زیر موهایی که مطمئن بود خیلی نرم و خوشبوان و در اون لحظه روی پیشونیش رها شده بودن، پنهان شده بود.

مرد جوان برای چند ثانیه مردد شد. چانیول احساس کرد که شاید این درخواست مودبانه‌ای از مردی که مشخص بود در تمام زندگیش چیزی سنگین‌تر از یه خودنویس بلند نکرده، نباشه. برای همین سریع اضافه کرد: «فقط برای اینکه حوصله‌تون سر نره. در واقع... اصلاً نیازی نیست. فراموشش کنید.»

«انجامش می‌دم.» بکهیون، با چهره‌ای جدی کنارش ایستاد و گفت: «ابزارو می‌شناسم. فقط بهم بگید کدومشو می‌خواید.»

آستینای پیراهن سفیدشو بالا زد و دست به سینه ایستاد. احساس جنون می‌کرد اما از نوع مثبتش. مطمئناً خطرناک بود که وقتی تا این حد احساس عطش داشت، نزدیک کسی که این‌قدر شدید چنین حسی بهش می‌داد، بایسته؛ اما پناه بر خدا! باید سریعاً خودشو با یه چیزی مشغول می‌کرد، چون همین چند دقیقه پیش که چانیول مچش رو موقع خیره شدن بهش گرفته بود، کاملاً خودشون رو در رویایی تب‌آلود اون هم درست در زیر نم‌نم بارون تصور کرده بود. خیس، برهنه و به طور جبران‌ناپذیری گناه‌آلود.
باید خودش رو با یه کاری مشغول می‌کرد تا همون لحظه گردن هارلی‌سوارو لیس نزنه.

و به همین ترتیب اون‌ها چند دقیقه بعدی رو در مکالمه‌ای چند کلمه‌ای از جابه‌جایی ابزار سپری کردن. در حالی که بکهیون با تنفس رایحه‌ی قهوه و آتش چانیول خودشو شکنجه می‌کرد و چانیول نمی‌تونست این فکرو از سرش بیرون کنه که احتمالاً ترکیب چای مرکبات و لب‌های بیون بکهیون چیز خوبی از آب درمی‌اومد.

وقتی موقع جابه‌جایی یه آچار A5 پوست دست‌هاشون به هم کشیده شد، مکانیک هارلی‌سوار به خودش لرزید. سیستم لیمبیکش به سطح خیلی پایینی از تماس فردی به نام بیون بکهیون عادت داشت( و از اونجایی که این اولین دیدارشون بود سطحش از خیلی هم پایین‌تر می‌اومد) برای همین با کوچیک‌ترین تماسی اساساً احساس سرمستی می‌کرد.

لبخند کم‌رنگی که روی صورتش نشسته بود، با دیدن سهون که سمت دیگه‌ی آئودی خم شده بود و از بین شیار زاویه‌داری که از باز کردن کاپوت ایجاد شده بود، داشت ازشون عکس می‌گرفت، ناپدید شد.
بی‌صدا به اون ساس جنگلی که با جدیت گوشیشو می‌چرخوند تا از زاویه‌ی بهتری عکس بگیره بد و بیراه گفت و در عوض سهون لب زد: «خیلی بهم میاین. همین الان پستش می‌کنم توی فیس‌بوک با هشتگ شاهزاده و تعمیرکار.» و بعد پشت آئودی ناپدید شد.

چانیول چشم‌هاشو روی هم فشار داد و آخرین پیچ رو هم با بی‌میلی سفت کرد. تعمیر تموم شده بود و این به معنای پایان دیدار کوتاهشون بود. از بکهیون خواست که پشت فرمان بشینه و استارت بزنه.

زمانی که موتور ماشین با غرشی نه چندان آروم به کار افتاد، چانیول با دقت قطعه‌ای که به تازگی تعویض شده بود رو زیر نظر گرفت و مطمئن شد درست کار می‌کنه. قطعه با قدرت و به بهترین شکل کار می‌کرد که این باعث ناامیدی بود چون جایی توی انتهای قلبش امیدوار بود که آئودی به مدت زمان بیشتری برای موندن توی تعمیرگاه نیاز داشته باشه.
کاپوت رو پایین آورد و گفت: «مشکلی نیست. مثل یه اسب کار می‌کنه.»

بکهیون از ماشین پیاده شد و چند ثانیه در سکوت به چانیول خیره شد. مکانیک با خودش فکر کرد اون پسر واقعا یک جفت از خوش‌فرم‌ترین چشم‌ها در تمام دنیا رو برای خودش داره.

_کجا باید حساب کنم؟

با صداش از افکارش بیرون اومد و قبل از اینکه چیزی بگه، سهون از جایی از پشت سرش طلوع کرد: «لازم نیست. شما حتی همین الانم حساب کردید.»

و با لبخند معناداری به چانیول نگاه کرد و وقتی که چانیول با گوش‌های قرمز به ساق پاش لگد زد، با صورتی در هم ازش فاصله گرفت و بکهیون رو به سمت خودپرداز روی میز راهنمایی کرد. قبل از اینکه کاملاً ازش دور بشه به گوشیش اشاره کرد و گفت: «پستم تا حالا هزارتا تا لایک و شیشصدتا تا کامنت گرفته! این اولین‌باره که به این سرعت لایک و کامنت می‌گیرم! مردم دارن می‌پرسن تعمیرگاهمون کجاست! نصف کامنت‌هام دارن بحث می‌کنن که کدومتون تاپید. تا این لحظه بیون هفتادوچهار به شصت‌ونه جلوئه! اون همه عضله و هنوز بیون کاریزماتیک‌تر به نظر می‌رسه!» زبونشو برای چانیول بیرون آورد و بی‌صدا ادامه داد: «محض اطلاعت منم به بیون رای دادم!»

و قبل از اینکه چانیول آچار توی دستشو به سمتش پرت کنه، با لبخند دوستانه‌ای روی صورتش کارت بکهیون رو گرفت و هزینه تعمیر رو پرداخت کرد.

موقع خداحافظی به دقت هیونگش و بکهیون که به نظر می‌رسید به زودی قراره اون رو هم هیونگ صدا کنه، زیر نظر گرفت.

قیافه‌ی هر دوشون جوری بود که انگار کسی به زور وادارشون کرده سالاد برگ چایی تخمیر‌شده بخورن؛ به وضوح نمی‌خواستن این دیدار به همین سادگی به پایان برسه و با تمام برونگرا بودنشون برای ساختن یه لحظه که این دیدار رو ادامه‌دار کنه، شدیداً درونگرا بودن. و اینجا بود که باید دوباره به عنوان الهه عشق زندگی هیونگاش، در لحظه مناسب مداخله می‌کرد.

بکهیون سوییچ آئودی رو توی دستش چرخوند و بعد نگهش داشت، یه دستشو توی جیبش گذاشته بود و به طور اغراق‌آمیزی شبیه مدیرعامل شرکت هیوندای کره به نظر می‌رسید. گفت: «ممنون...بابت تعمیر ماشینم.»

_کاری بود که بابتش هزینه دریافت کردم. نیازی به تشکر نیست.

چند ثانیه سکوت فضای بینشونو پر کرد و بعد بیون به سمت ماشینش رفت.

سهون از پهلوی چانیول نیشگون گرفت: «یه چیزی بگو! شبیه ذرت‌ماهی واینسا! اون مرد به احتمال ۹۹.۹۹درصد عشق زندگیته!»

_چ...چی بگم؟

_نمی‌دونم! یه چیزی بپرون! چیزی که توش خوبی؟

چانیول چند ثانیه امواج مغزیشو به طور طوفانی صرف پیدا کردن چیزی کرد که توش خوبه و بعد قبل از اینکه بکهیون کاملاً پشت صندلیش بشینه گفت: «معاینه!»

بکهیون سر جاش متوقف شد.

«برای معاینه و تعویض روغن موتور بازم بیاید اینجا.» با صدایی کمی آروم‌تر گفت: «می‌دونید که هر چند وقت یه بار لازمه.» از چشم‌های مبهم بیون گذشت و به لاستیک‌ها اشاره کرد: «تایر ها...لازمه که عوضشون کنید.»

سهون به تایرهای نو و درجه یک آئودی خیره شد. اصلاً نیازی به تعویض نداشتن. سرشو تکون داد و در تأیید حرف هیونگش گفت: «آره خصوصاً اون پشتیه بدجوری صاف شده.»

چانیول ادامه داد: «ما تمام هفته رو باز هستیم. از هشت صبح تا نه شب. هر موقع که خواستید می‌تونید بیاید. می‌تونید بازخوردتون از کیفیت کارکرد تعمیرمون هم بهمون اطلاع بدید. بخشی از خدمات پس از تعمیر، به مشتریانه.»

بکهیون با ابرویی بالا رفته پرسید: «چنین خدماتیم داریم؟»

سهون گفت: «بله، همین الان اختراع شد.» و به آرنج چانیول که به پهلوش فرو رفت توجه نکرد.

چانیول ادامه داد:  «خوشحال می‌شیم اگه بعد از تجربه‌ی استفاده مجدد از اتومبیلتون ما رو از میزان رضایتتون مطلع کنید. فقط برای بهبود کارکرد تعمیرگاه.»

سهون به مکالمه‌ی خاموش بین بکهیون و هیونگش خیره شد و آه کشید. هیونگش تیزهوش‌ترین مردی بود که می‌شناخت و بکهیون شبیه کسی به نظر می‌رسید که دکترای جراحی اعصاب داره ولی در اون لحظه هر دو در مواجه با لحظه‌ی خاصی که در برابرشون بود مجهز به سلاح منگی بودن.
و این لحظه‌ای بود که باید پادرمیونی می‌کرد. بنابراین گفت: «اون شمارتونو می‌خواد آقای بیون.»

چانیول و بکهیون هر دو شوکه به سهون نگاه کردن. سهون دستاشو بالا آورد و گفت: «برای بخش خدمات پس از تعمیر به مشتری؛ یادتون رفته؟»

بکهیون چند بار پلک زد و بعد گوشیشو بیرون آورد: «با..باشه. به کدومتون باید زنگ بزنم؟»

سهون لبخند زد و منتظر شد هیونگش جلو بره. وقتی حرکتی از جانب چانیول ندید، دندوناشو روی هم فشار داد و هلش داد جلو: «برو دیگه! منتظر چی هستی؟»

_من؟

_اینجا کسی به غیر از تو قراره پاسخگوی خدمات پس از تعمیر باشه؟

چانیول چند بار پلک زد و بعد با گوش‌هایی که حتی از قبل هم قرمزتر شده بود به سمت بکهیون رفت.

گردن مشتریشون حتی از گوشای چانیولم قرمزتر بود.

نیشخند سهون پهن‌تر شد.

قطعا زوج جالبی می‌شدن.

پایان

⁦╰⁠(⁠⸝⁠⸝⁠⸝⁠´⁠꒳⁠'⁠⸝⁠⸝⁠⸝⁠)⁠╯⁩⁦╰⁠(⁠⸝⁠⸝⁠⸝⁠´⁠꒳⁠'⁠⸝⁠⸝⁠⸝⁠)⁠╯.   

پ.ن: 
توضیحات_اضافه_داستان_عطش

آلترناتور:  آلترناتور یا دینام یک قطعه الکترومکانیکی است که انرژی مکانیکی را به انرژی الکتریکی تبدیل می‌کند. این وسیله یکی از اجزای اصلی سیستم شارژ خودرو می‌باشد.

سیستم لیمبیک: یا سامانه‌ی عصبی احساسی، مجموعه‌ای از ساختارهای مغزی است که در تمامی پستانداران وجود دارد و در انجام عمل بویایی و فعالیت‌های دیگر مانند اعمال خودفرمان و بروز هیجان و سایر رفتارها دخالت می‌کند.

امیدوارم از خوندن وانشات عطش لذت برده باشید✒️💓

Continue Reading

You'll Also Like

1M 34.1K 61
𝐒𝐓𝐀𝐑𝐆𝐈𝐑𝐋 ──── ❝i just wanna see you shine, 'cause i know you are a stargirl!❞ 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 jude bellingham finally manages to shoot...
321K 7K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
148K 4.5K 48
matilda styles, will you be my valentine? (please reject me so i can move on) ⋆ ˚。⋆୨💌୧⋆ ˚。⋆ IN WHICH christopher sturniolo falls for nepo baby or...
498K 17.9K 97
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...