[زمان گذشته]
کش و قوسی به بدنش که حالا یه تودهی گرفتهی دردمند بود، داد. بدن دردش با توجه به کارهای پاره وقت متعددی که انجام میداد توجیه پذیر بود. اگر توی ژاپن بود و توی یکی از همین روزها از کار زیاد میمرد اسم شریفش به نیکی یاد میشد اما از بخت بدش تو کشوری بود که تا چیزی نمیشد مردنش شرافت براش نمیآورد، اینجا همه چیز در گرو ‘چیزی شدن’ بود.
پاهای خستهاش رو دنبال خودش کشوند. وقتی به اتاق مدنظر رسید خواست از دریچه به داخل سرکی بکشه، با دیدن داری که با ملافه بافته شده بود خون تو رگهای یخ زد. برای چند ثانیه انگار دچار سندروم قفل شدگی شد. یکی اکسیژنهای موجود رو از سرتاسر هوا جمع آوری کرده بود و به همین خاطر هوسوک نمیتونست درست نفس بکشه.
با هر سختیای بود خودش رو از خلسه بیرون کشید و سریع در رو باز کرد. انتظار داشت با یه جنازهی بو گرفتهی تغییر شکل داده مواجه بشه که صدایی توی اتاق پیچید:«نگران نباش…اگر میخواستم خودم رو بکشم چند ساعت پیش میکشتم.»
پسر با دیدن یونگیای که کف زمین نشسته بود و با دستش پاهاش رو قلاب کرده بود تو شکمش، نفسش رو بیرون داد. شبیه پزشکی بود که بیمارش موقع احیای قلبی ریوی برگشته بود.
-چرا انقدر لفتش دادی؟ اگر مرده بودم که الان بو گرفته بودم. به نظرت چقدر طول میکشه جنازهی آدم بو بگیره؟ میخواستم خودم رو بکشم ولی این موضوع که بدن بو گرفتهام رو پیدا میکنید یکم خجالت آور بود البته وقتی آدم بمیره این چیزها دیگه براش مهم نیست. این مزخرفات مخصوص زندههاست.
هوسوک با عصبانیت تکهاش رو از دیوار گرفت. به پسری که با خونسرد داشت وراجی میکرد و تمام مدت هم به طناب دار چش دوخته بود، نزدیک شد.
-آخه چرا؟؟ مگه دیوونهای؟؟
پسر بزرگتر که یه آدم واقعی برای حرف زدن گیر آورده بود گفت:«یه دلیل برام بیار که زندگی ارزش داره و به زحمت زیستش میارزه؟»
جواب به این مسئلهی فلسفی کاملا جدی از عهدهی بسیاری بزرگان فلسفه خارج بود چه برسه هوسوک. اگر رسالت آدمی جواب دادن فقط به این سوال باشه، براش چند صد میلیون سال دیگه وقت نیازه.
هوسوک با بیچارگی به یونگی منتظر چشم دوخت. آرزو میکرد کاش تو کلاسهایی که کلینیک درمورد بیمارهای افسرده براشون میذاشت شرکت میکرد یا حداقل تو کلاسی که راجع به خودکشی صحبت میشد خواب نبود ولی خواب بود البته اونها هم چیز زیاد و کمک کنندهای نمیگفتن و مدام اصرار میکردن فرد رو پیش متخصص برن. براش سوال بود به متخصصها چی میگفتن!
-درکش نمیکنی یا ازش خستهای؟
-درکش نمیکنم و ازش خستهام.
چند ثانیه بهم خیره شدن. هوسوک جلوی پاش نشست و با ناراحتی به دوستش نگاه کرد. حتی فکر اینکه یه روزی در رو باز کنه و یونگی خودکشی کرده باشه هم اون رو به وحشت مینداخت حالا حس میکرد باید تمام سعیش رو بکنه تا از وقوع چنین روزی جلو گیری کنه.
سکوت که طولانی شد پسر بزرگتر به حرف اومد:«فرانتس کافکا میگه اولین نشونهی بارقهی ادراک، آرزوی مرگه. البته شایدهم فقط از زندگی دلزدهام، تناسخ هم بعید میدونم جواب باشه. فکر کن یه زندانی حبس ابد رو بندازن تو یه سلول دیگه، مگه ماهیت زندان عوض میشه؟»
-مشکل تو همینه، زیادی فکر میکنی. به من نگاه کن، حتی یه بارهم راجع به همچین چیزهایی فکر نکردم و ببین چقدر خوشحالم.
-خوشحالی؟
-خیل خب نیستم ولی حداقل…حداقل خودمم نمیخوام بکشم.
پسر با درموندگی بیشتر نزدیک شد. دستش رو بالا آورد و روی شونههای یونگی گذاشت. باید تمام تلاشش رو میکرد.
-اگر…اگر جامون برعکس بود…تو بهم چی میگفتی؟
به چشمهای هم خیره شدن. یکی اینجا بلد نبود فلسفه ببافه و پسر رو منصرف کنه ولی سعی داشت تلاش ناشیانه کنه که به نظر یونگی شیرین بود. صداقت و انتظار رینگ نور انداخته بودن تو چشمهاش و همین کافی بود تا پسر بزرگتر زمزمه کنه:«چشمهای قشنگی داری حیف برای همیشه بسته بشن.»
فشار دستهای هوسوک کمی زیاد شد. به سختی جلوی احساساتی که توی وجودش میچرخیدن رو پس زد و خواست همین دلیل برای خودکشی نکردن رو به یونگی بده که پسر پیش دستی کرد:«ولی چشمهای من قشنگ نیست، حیف نمیشه اگر دیگه باز نشه.»
هوسوک در کسری از ثانیه پرید و با کلافگی موهاش رو بهم ریخت. خواست بگه ‘نگاه اگر بمیری این جونوری که نمیدونم چیه و هر روز هم داره زشتتر میشه، از غصه میمیره’ که دید زیادی کلیشهای و غیر قابل باوره.
-بیا بریم توی حیاط یه هوایی بخور. اگر قول بدی خودت رو نکشی تا من یه دلیل کوفتی محکم برات پیدا کنم، بهت سه تا نخ سیگار مازاد جیرهی این هفتهات میدم.
-بکشنش چهار نخ، هرچی نباشه پای یه جون این وسطه.
پسر درحالی که سوییشرت یونگی رو میاورد تا تنش کنه به ادامهی وراجیهاش گوش کرد.
-تو دوست داری چطوری بمیری؟
-پرواز کنم. دلم میخواد قبل مردنم پرواز رو تجربه کنم.
یونگی که بهش کمک شده بود لباس گرمش رو بپوشه، جلوتر راه افتاد و با اعتراض کمرنگی جواب داد:«آدمیزاد پرواز نمیکنه، هرچقدر دلت میخواد دراماتیکش کن ولی آخر سقوطت فقط قراره کار اون مامورهای شهرداری رو زیاد کنی که باید مغز بیرون ریختهات از کف آسفالت رو جمع کنن.»
وقتی به محوطه رسیدن پسر نفس عمیقی کشید. آفتابی بودن هوا تو ذوقش زد. خورشید روز دراماتیکش واسه مردم رو خراب کرده بود.
خواست قدم دیگهای برداره که یهو هوسوک مشکل ناگهانیای با جو زمین پیدا کرد و پلهها رو چندتا یکی و در نهایت با صورت ازشون پایین رفت. یونگی هنوز تو شوک بود که پسر با عصبانیت بلند شد و داد زد:«واسه چی زیر پایی میندازی؟؟؟؟»
پسر بیخبر که حتی فکر زیرپایی انداختن هم از سرش نگذشته بود، با بهت دستش رو بالا آورد و اعلام بیگناهی کرد. چند ثانیه گذشت تا عصبانیت هوسوک فروکش کنه و به خاطر بیاره این یونگیه نه تهیونگ عوضیای که هی راه به راه واسش زیر پایی میندازه و یا انقدر میخنده که از چشمهاش اشک بیاد یا جلوی دخترها خودش رو قهرمان نشون بده. اما چرا داشت صدای خندههای دنباله دار تهیونگ رو میشنید. با بیشتر شدن صدای خندههای بدجنس، هوسوک سمت صدا برگشت و دید دوستشه که داره اندازهی یه دشمن خونی از افتادنش کیف میکنه حتی دستش رو به شکل تلفن گرفت و گفت:«الو پارالمپیک! اعزامی داریم.»
و بعد با وجود صورت پوکر هوسوک بازهم به خندهاش ادامه داد. چند دقیقه بعد تهیونگ تو نقش یه گزارشگر فرو رفته بود و از هوسوکی که نمیخواست مصاحبه کنه دلیل افتادن ناگهانیش رو میپرسید که یونگی با لبخند کمرنگی بهشون ملحق شد.
-تو باید تهیونگ باشی. هوسوک خیلی راجع بهت حرف میزنه.
تهیونگ به سر تا پای موجود اضافیای که دست اضافیش هم به سمتش دراز کرده بود، نگاهی انداخت و خشک جواب داد:«ازت خوشم نمیاد، بکش کنار.»
قیافهی پسر بزرگتر ریخت. تا موقعای که تهیونگ بره روی یکی از نیمکتها بشینه با بهت بهش نگاه کرد و هوسوک گفت:«ولش کن، اون از هیچکس خوشش نمیاد مخصوصا خودش. بهش توجه نکن.»
سقلمهای زد و رفت سراغ تهیونگ. پسر کوچیکتر بق کرده و تخس نشسته بود. این حالتش رو خوب میشناخت وقتی غر برای زدن داشت این ریختی میشد، انگار از یه بچهی پنج ساله اسباب بازی مورد علاقهاش رو گرفته بودن و یکی هم زده بودن تو سرش و بچه چون غرور داشت گریه نمیکرد.
یونگی آروم بهشون نزدیک شد. یه قسمت از وجودش میگفت بهتره این دوتا دوست رو تنها بذاره اما کنجکاویش به اخلاقیات چیره شد.
-هی بهم میگه باید با خانوادهام آشناش کنم یا اینکه میگه چرا هیچی از خودم بهش نمیگم انتظار داره بهش بگم تو سویگا زندگی میکنم و بابامم یه قاتله که توی زندان مرده؟؟
هوسوک طوری که انگار درک میکنه و مسئلهی پیچیدهای هم رخ داده سر تکون میداد. یونگی که تا حدودی متوجه موضوع پیش اومده بین تهیونگ و دوست دخترش شده بود و از سکوت هوسوک هم سر در نمیآورد گفت:«خب یه قرار شام با خانوادهات بذار و بهشون معرفیش کن.»
-من فقط یه برادر دارم.
-یه برادر هم خانواده محسوب میشه.
تهیونگ طوری نیشخند زد و به دوستش ک کنارش نشسته بود نگاه کرد انگار یونگی یه روانیه که ضمن عدم درک روابط، از هیچی هم خبر نداره.
-هی رفیق انگار متوجه نیستیا! میدونی سویگا کجاست؟؟اگر جامعه حیات وحش بود که هست، آدمهای اون محله تو پایینترین هرم چرخهی غذایی بودن. حالا حدس بزن دختره از چه طبقهی اجتماعیه؟ آره درست حدس زدی، اونها ما رو به عنوان صبحونه شکار میکنن.
-خب که چی؟ تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟ فقط برو یکی رو پیدا کن که کنارش بتونی همینی که هستی باشی.
-فکر کردی اون بیرون آدم واسه من ریخته؟
-فکر کردی آدمی که حتی نمیتونی پیشش خودت باشی مال توعه؟
جو خاموش شد. پسرها به طرز عجیبی بهم خیره مونده بودن. به تهیونگ برخورده بود چون راست میگفت. تا ابد نمیتونست خودش رو قایم کنه یعنی خب شاید آدم بتونه یه جنازه رو مخفی کنه یا بچهی نامشروعش رو ولی خودش رو هرگز.
تهیونگ با عصبانیت بلند شد و یه نگاه به هوسوک انداخت که معنیش میشد ‘بیا تحویل بگیر دوست جدیدت رو’ و بعد رفت.
-چرا واقعیت رو بهش گفتی؟ اون فقط اومده بود بشنوه همه چیز درست میشه.
هوسوک گفت و به رفتن پسر خیره شد.
-ولی ممکنه هیچوقت هیچی درست نشه.
-آره ولی لازم نیست این رو به همه بگی، مردم وحشت میکنن.
هوسوک طوری نصیحتش میکرد انگار یونگی پیشگوئی کرده بود و آینده رو اسپویل. بعد بدون اینکه نگاهش رو بگیره آرزو کرد این ساعت اتوبوس گیر پسر کوچیکتر بیاد.
-فکر میکردم تو رفاقت صداقت مهمترین اصله.
-نه نیست. همه میگن که هست ولی بهتره بدونی که نیست. اگر دوستت ازت پرسید این لباس بهش میاد یا نه فقط بگو آره. دروغگو بودن از تو آدم بهتری میسازه تا صادق بودن.
یونگی به هوسوک نگاه کرد و هوسوک به تهیونگ. بعد باد لای موهاش دویید و یونگی به تهیونگ و بعد هوسوک نگاه کرد و در نهایت گفت:« اوه پسر! تو رو بهترین دوستت کراشی.»
چشمهای ترسیدهی متعجب پسر درشت شدن و سریع دستش رو روی دهن یونگی گذاشت. حرکت منشوری هوسوک زیادی اغراق آمیز بود. انگار یکی اسم ولدمورت رو به زبون آورده بود با اینکه ‘اسمش رو نبر’ بود.
-این…مزخرفات…چیه میگی…آروم…آرومتر…ما این چیزها رو بلند نمیگیم.
تهیونگ به قدری دور شده بود که محال بود صداشون رو بشنوه اما پسر با ترس به اطراف نگاه کرد که مطمئن بشه جاسوسهای تهیونگ بویی نبردن. پسر به حدی مضطرب شد که حتی برای یه مریضی که نمیشناختش سر تکون داد و احمقانه خندید.
-پس این چیزها رو چطوری میگید؟
یونگی برای بار دوم با خونسردی پرسید چون بار اول دستی که جلوی دهنش بود، معنی درست رو منتقل نکرد.
-اصلا نمیگیم…در ضمن من ازش خوشم نمیاد…خدای من حتی نمیتونم تصور کنم اگر میشنید چی میشد…
هوسوک نفس نفس زنون روی نیمکت دوباره ولو شد. به آسمون چشم دوخت و بعد از اینکه تهیونگ از ذهنش دور شد پرسید:«چرا میخواستی خودکشی کنی؟»
-حالم داره خوب میشه.
-باید بابتش این جشن بگیری نه اینکه خودکشی کنی.
به چشمهای غمگین یونگی خیره شد. به نظرش احمق بود که فکر میکرد چشمهاش قشنگ نیست.
-دلم نمیخواد برگردم خونه.
[زمان گذشته/ ۲۸ اکتبر/ ۹:۳۰ شب]
اول فقط یه تاریکی بود، یه تاریکی که نبود نور متولدش کرده بود. تاریکی گول زننده بود، در سکوت پای حرفهایی که نمیزد میشست و اشکهایی که نمیریخت رو پاک میکرد اما به مرور تاریکی بزرگتر شد یا شایدهم نه، تاریکی بزرگتری بلعیدش. همهی خاطرات خوبش یک گوشه بیاستفاده افتاده بودن و هر روز تاریکی بیصدا خاطرات بیشتری رو زنده به گور میکرد.
به دستهای خالیش نگاه کرد. این حجم از خالی بودنش تو ذوق میزد. دستی آروم لای انگشتهای سردش خزید. بیاراده به سمت پسر نوجوون کنارش برگشت. نور خورشید از لای برگ درختها راه پیدا کرده بود و روی صورتش نشسته بود. پسر لبخندی به مرد زد و پژواک قشنگ صداش به گوشهاش رسید:«باز داری به چی فکر میکنی که اینطوری اخم کردی؟»
چهرهی مهربونِ دوست داشتنی زندگیش با لبخند منتظر جواب شد. روی یکی از نیمکتهای پارکی که عادت داشتن برن کنار برکهاش به اردکهاش غذا بدن، نشسته بودن و طولانی بهم خیره شدن تا اینکه کاووتا آروم جواب داد:«تو…»
پسر ریز خندید. خندههاش انقدر قشنگ بود که مردهم لبهاش به نفع غم کش اومدن. پسر نوجوون به ساعتش نگاه کرد و گفت:«بیا بریم، الان دیگه کلاسمون شروع میشه.»
دستش رو از تو دستهای کاووتا بیرون کشید. مرد بیصدا رفتن یونگ رو تماشا کرد. فقدان عمیقش مثل مایهی جنینی دورهاش کرد. راه راحت نفس کشیدنش رو بست و به درون گذشته مکیدش، و بعد پرتش کرد وسط حالی که دیگه دستهای معشوقهاش سهم دستهاش نبود. بازهم بیاراده خاکستر رویاهاش رو برداشته بود و به امید دوباره جرقه زدنش، فوت کرد. باید هر طور شده دوباره جون میداد به این وجودِ مخروبهی مفلوک. میخواست دوباره گرما ببخشه به این خرابه و تاریکی رو به عقب برونه ولی یونگ رفته بود، هیچ چیز قرار نبود بهتر بشه.
هالههای نور از هم تنیده شدن، تاریکی مثل قهوهای که بیهوا میریزه روی دنیاش ریخت و برگشت به عمارت سیاهی که توش بود. دیگه نه خبری از نور خورشید بود نه درختهای سبز، اینجا یه شب بود از تبار زمستون.
داشت تقلا میکرد دوباره به خلسهاش بگرده و اینبار یونگ رو محکم بغل کنه هرچند هربار که میخواست اینکار رو بکنه، پسر از خیالاتش محو میشد. کاووتا داشت جون میکند با جهت جریانی زمان همسو بشه اما مدام مرزها رو گم میکرد. همه چیز از خیالات روشن شروع میشد و به تاریکی ختم. نمیتونست مرزی بین رویا و واقعیت پیدا کنه، و حتی نمیخواست. دوست داشت تا ابد توی رویاهاش باقی بمونه ولی هربار تصویر روشنش از گذشته پودر میشد و بر میگشت به نقطهی صفر.
دوباره خودش رو از لای دود خیال گذشته پیدا کرد. وسط عمارت مینها، دور میز گردی که نبود، روی مبل چرمیای نشسته بودن. به یونگیای که مثل همیشه آروم بود نگاه کرد و بعد جئون. پیرمرد هنوز داشت بیصدا حرص میخورد و به نقطهی نا معلومی خیره شده بود. کاووتا به سر تا پای رقت انگیزش که همیشه میخواست همه چیز رو تحت کنترل بگیره و همیشه موفق نمیشد، نگاه کرد. ماه بالا اومده و دریا در حال مده. همه چیز قرار بود زیر آب غرق بشه و فقط اجسادی هزار پاره روی امواجِ آروم گرفته باقی بمونن و درک همهی اینها برای پدر بزرگ جئونها غیر ممکن بود. درسته اون عادت داشت با چشم باز بخوابه ولی به هرحال میخوابید.
-نه تنها نمیمیری بلکه هر روز جوونتر هم میشی پیرمرد!
صدای کاووتا مجبورش کرد از افکارش فاصله بگیره. با اکراه به کاووتا و پرویی ذاتیش نگاه کرد. حوصلهاش رو نداشت. نمیفهمید چرا خدا اونهایی که باید لال بیافرینه رو لال نمیآفرید. در شانش نبود جوابش رو بده پس فقط روش رو برگردوند.
مرد که حس میکرد یه نیمچه موفقیتی تو ‘رو مخ یکی رفتن به صورت رندوم’ پیدا کرده، اینبار یونگی رو خطاب قرار داد:«نمیخوای بگی یکم شراب برامون بیارن؟»
-وقتی همه رو فرستادی بیرون باک هم رفت.
-خب صداش کن.
یونگی همونطور که از پنجره بین آدمهای جئونها و خنجر سرخها دنبال باک میگشت، زمزمه وار گفت:«بعید میدونم از اینجا صدام رو بشنوه.»
از خونسرد بودن پسر به اندازهی خونسرد نبودن جئون متنفر بود. صدای قدمهای کسی از پلهها شنیده شد. جیمین آروم و محتاط پایین اومد. چشمهای یونگی برای ثانیهای رنگ خشم گرفت و کاووتا سریع شکارش کرد. تیزبین بود و همین خصوصیتش همیشه نجاتش میداد.
جیمین کمی جواب نگاههای خیرهی پسر رو داد و بعد در نهایت با بطری شراب و گیلاسهاش برگشت تا از مهمونها پذیرایی کنه. پسر کوچیکتر موقع ریختن شراب تمام تلاشش رو کرد یهو اشتباهی نگاه سرزنشگر یونگی رو جواب نده. میدونست پسر کاری به کارش نداره و همین اونقدر شجاعش کرد که بیاد طبقهی پایین تا ببینه چه خبره.
-به این پسره اعتماد داری؟
یونگی سریع و خشک جواب کاووتا رو داد و گفت:«به هیچ عنوان. اگر خبری از جلسهی امشب به بیرون درز پیدا کرد بدونید کار خودشه و بیاید سر وقتش.»
بیرحمی یونگی پسر رو کمی تو جا پروند. انتظار داشت بهش اعتماد داشته باشه یا حتی بیشتر، ازش محافظت کنه.
جئون که دوباره حواسش جمع شد با دیدن جیمین به حرف اومد:«تو قیافهات خیلی آشناست، قبل جایی ندیدمت؟»
جیمین خواست از رزومهاش که توش ‘کار کردن برای خانوادهی جئون’ بود بگه و یونگی پیش دستی کرد و جواب داد:«حتما همینجا دیدیش.»
دروغ گفته شده جئون مشکوک شده رو به عقب روند اما قانع نکرد، و همینطور جیمین رو.
-چقدر دیر کردن؟
کسی جواب کاووتا رو نداد. هیچکدوم نمیخواستن به منتظر موندنشون اشاره کنن مخصوصا که پای اقتدار خدشه دار شدشون وسط بود. مرد ادامه داد:«حالا دیگه باید منتظر این صومعه نشینها بشیم؟ بعدهم حتما باید کفشهاشون رو تمیز کنیم، ها؟»
مرد کمی از شرابش رو خورد. قرار نبود از این موضوع راحت بگذره در واقع نمیشد ازش راحت گذشت.
-همیشه فکر میکردم این پدرته که تصمیمات صدمن یه غازِ یهویی بدون فکر میگیره ولی انگار توهم به اون رفتی.
یه اشارهی کوچیک کافی بود تا خاطرات مردی که پدرش بود تو ذهنش جون بگیره و دوباره زنده بشه. چهرهی همیشه شاکی مرد ظاهر شد و زخمهایی که ازش خورده بود تازه شد.
کاووتا بیتوجه به غم دائمیِ طوفان مآب وجود یونگی ادامه داد:«کار کردن همیشه با تو منفعت بیشتری رو برای همهمون داشت اما اینبار یه ضرری رو دستمون گذاشتی که ورشکستگیمون نزدیکه…وقتی بابات مرد تو نشستی جاش، درواقع ما گذاشتیم تو بشینی جاش.»
جملهی آخر به منظور یادآوری زده شد و اغراق آمیز آروم ادا شد تا تهدید خوابیده زیر مضمون ضمنیش بهتر به چشم بیاد و همین کافی بود تا نگاه جیمین روی یونگی بشینه. پسر بزرگتر مثل همیشه آروم بود، زندگی انقدر تهدیدش کرده بود که حالا به کمتر تهدیدی واکنش نشون میداد. براش رنگی پر رنگتر از سیاهی و بویی تندتر از خون که نبود، همونها رو هم قبلا تجربه کرده بود.
-میدونستی رابطم به کلیسا بهم خورده ولی با این وجود قاتلهات رو بهش قرض دادی…
جواب آهستهی یونگی که توی فضا پیچید، نگاهها سمتش اومد و پسر ادامه داد:«و تو جئون! هنوز داری از فروختن آزمایشاتت بهشون سود میکنی البته اگر عاقل بودی بهشون سم آزمایشگاهیت رو نمیفروختی که الان سوظنها به سمتت بیاد.»
جیمین که سعی میکرد از تمام هوشش برای فهم روابط استفاده کنه، چهرههای خفه شدهی مردها رو شکار کرد. اونقدرها که تظاهر میکردن حق به جانبان، حق به جانب نبودن.
-درسته روی کار آوردن این ایدئولوژی جعل شده با هر نیتی کار درستی نبود اما میبینید آقایون؟ ما این خطا رو باهم مرتکب شدیم…یادتون که نرفته ما اعضای یک حلقهایم، هیچ تصمیمی بیرون از این حلقه گرفته نمیشه.
یونگی جدی گفت و به لال شدن شرکای سودجوش خیره شد. رابطهشون شبیه رفاقتهای آبکیای بود که وقتی شرایط سخت میشد اشتباهات گردن یکی انداخته میشد و مابقی پا پس میکشیدن اما پسر شطرنج باز بود، درسته اشتباه میکرد یا حتی بازی میباخت اما بلد بود طوری ادامه بده که حریف به بردش شک کنه.
چند دقیقه بیحوصله بهم نگاه کردن. شبیه سه تا آدم بودن که از دوئلی بر میگشتن که نتونسته بودن هم رو بکشن و حالا مثل سه تا هم سلولی که بهشون حبس ابد خورده بود باید هم رو تحمل میکردن اما این حین نگاه جئون به کاووتا از همه مرگبار تر بود. قرار بود مشکلی به اسم کیم تهیونگ رو خودش حل کنه ولی به جاش گذاشته بود همه چیز جریان طبیعی خودش رو داشته باشه و این برای جئونی که میل داشت همه رو کنترل کنه گرون تموم شد اما به هرحال نمیتونست هم سلولی غیر عزیزش رو بکشه که، هیچکدوم نمیتونستن. حلقههای نظام الیگارشیشون وابسته بهم بافته شده بود.
در با صدای بلندی باز شد. لولاهای دچار اختلاف شده آروم و پر سر و صدا در رو باز میکردن تا ورود مرد اعلام بشه. هر سه به ورود فرد خیره شدن. به نظرشون زیادی داشت طول میکشید مخصوصا که صدای در هنوز قطع نشده بود.
-امیدوارم خیلی منتظرتون نذاشته باشم. پیدا کردن همچین عمارتی اونهم خارج از شهر کار راحتی نبود.
مرد طمأنینه گفت و روی صندلی چهارم جا گرفت. برای چند ثانیه به آدم فضایی مو مشکلی خیره شدن و لبخند گرم مهربونی تحویل گرفتن تا اینکه یونگی پرسید:«تنها اومدید؟»
یه نیم نگاه به حیاط کافی بود تا متوجه بشه آدم جدیدی بهشون اضافه نشده بود. کشیش با آرامش ذاتی رو اعصابش جواب داد:«نه آقای مین، تنها نیومدم. خداوند همواره با ماست و انسان هیچوقت تنها نمیشه…»
واعظ حاضر میخواست ادامه بده که تک خندهی کاووتا متوقفش کرد. چیز زیادی از ادیان نمیدونست اما همه حرفهاشون شبیه بهم بود و حتی رویکردهاشون. بیادبی صورت گرفته کشیش رو ساکت کرد. کاووتا بعد از خندهای که به سختی جمع کرد به جیمین اشاره کرد تا گیلاسش رو پر کنه.
-اونوقت نظر خداتون درمورد کشستن فرزندانش چی بود؟
یونگی پرسید هرچند لحنش پرسشی نبود. جیمین شبیه یه بیگانهی خارجی که زبون این موجودات رو متوجه نمیشه، خواست برگرده سرجاش که چشمش روی گردنبد صلیبی نشست که کنار شومینه افتاده بود. آروم و محتاط بدون جلب توجه سمتش رفت.
-دستهای شماها هم به اندازهی کلیسا به خون اون آدمهای بیگناه آلودهست.
گردنبند از روی زمین برداشته شد.
کشیش رو به کاووتا و جئون ادامه داد:«قاتلهای منسوب به خنجر سرخها و زهر ساخته شده تو آزمایشگاه جئونها…ما همهمون به یه اندازه پامون گیره.»
عصبانیت تو رگها دویید و متورم شده و خواست منفجر شه به جز کشیش. حتما مراقبههای بیحد و اندازهشون اونها رو در برابر خشم مقاوم کرده بود. معلوم بود عوضیهای دیندار فکر همه جاش رو کرده بودن.
-چی میخواید؟
کشیش با خونسردی رو کرد به یونگی و گفت:«خواستهمون رو بهت گفتیم آقای مین، گفتیم میخوایم دین رسمی بشیم. ازت خواهش کردیم اجازهاش رو از دولت بگیری حتی…حتی قبول کردیم بعد از رسمی شدن نصف مبلغ مالیاتی که الان میدیم رو به شما بدیم ولی هر روز دست به سرمون کردید. میخواستید همیشه یه دین محلی کم ارزش بمونیم و تا اخرین قطره نذورات طرفدارهای ما رو بمکید.»
پرده از روی انگیزه کنار رفت. رسمی شدن و معاف از مالیات و در نتیجه کسب قدرت بیشتر دلیلی بود که کلیسا حاضر شد بابتش طرفدارهای خودش رو به صلیب بکشه. کی به پدری که بچههاش کشته شدن ظنِ قاتل بودن میبره؟ این دینی که تا دیروز برای هزینههای بازسازی کلیساش محتاج خیریه بود حالا چاقویی شده بود که دستهی خودش رو بریده بود و اگر مهار نمیشد بالاتر هم میرفت تا گلو ببره.
تنها فاتحِ حاضر تکه داد. نه تنها نقشهی بیعیب و نقصشون گیرشون ننداخته بود بلکه بقیه رو گیر هم انداخته بود. دست بالا رو داشتن حتی با وجود اینکه بقیه نمیخواستن قبول کنن. کاووتا یه نگاه به جئون و بعد یونگی انداخت. اگر مرده بود هم حاضر بود اسمش رو به شیطان بفروشه تا فقط یک ثانیه روحش برگرده و این نگاه که معنی ضمنیش میشد ‘نگفته بودم نباید این حرومیها رو وارد بازیمون کنیم؟’ رو حوالهی پسر کنه.
-چرا وقتی میتونیم باهم شریک بشیم دشمنی کنیم؟
پیرمرد اتاق با یه لبخند عاقل اندر سفیه گفت و باعث شد کاووتا چشمهاش رو تو حدقه بچرخونه. اون مثل بقیه خیلی اهل صلح نبود، ترجیح میداد گردن خرد کنه.
-بسیار خب…ما میخوایم تو این جلسات حضور داشته باشیم.
خواستهی کلیسا که از زبون کشیش بیرون پرید، صورتها به طور واضحی تغییر کردن. انگار که رعیتی از پادشاهی خواسته بود اجازه بده با مادرش بخوابه یا حتی شنیعتر.
-قبوله.
یونگی قبل از اینکه رگ باد کردهی مردها منفجر بشه و آتیش به پا کنه گفت. اون بر عکس بقیه این حلقهی نفرت انگیز رو مقدس نمیدونست، ترجیح میداد فندک بگیره زیر آدمهاش و دود شدنشون رو تماشا کنه.
کشیش خودش و خواستهی به ظاهر محقشون رو دید که به سلامت به خشکی رسیدن. پس با شادی کوتاهی چشمهاش رو بست و زمزمه کرد:«به آنچه وقت دعا طلب میکنی باور داشته باش تا به دستش بیاوری…»
ارزش آیهی خونده شده با سر و صداهای اغراق آمیز کاووتا موقع خاروندن گوشش باطل شد. شبیه گرگی که سعی داره از شر جک و جونورهای داخل گوشش راحت بشه، به کارش ادامه داد و توجه همه رو جلب کرد. به نظرش مسخره بود کسی که یه سری آدم بیگناه رو به بدترین شکل ممکن کشته بود تا به اهداف پلیدش برسه از طرف خداشون نقل قول کنه، اونهم بدون اینکه صورتش از این میزان سایکوپتی قرمز نشه و چشمهاش از قدرت برق نزنه. مرد تمام مدت نقش کشیش خوب بودن خودش رو حفظ کرده بود طوری که اگر یه کر و لال شاهد این صحنه بود قطعا حق رو به این صورت نگرانِ خیرخواه میداد یا شایدهم خود کشیش باورش شده بود آدم خوبهی قصهست.
-عجب اراجیفی! میخواید تو جمع ما باشید؟
کاووتا بلند شد. در حالی که نمیدونست منظور مرد از ‘ما’ چندتا واعظ روانی دیگه عین خودشه، ادامه داد:«باشه باشید اما یادتون نره ما در یه سطح نیستیم.»
مرد آروم نزدیک کشیش شد. هر دو عوضی بودن اما یکیشون طاقت عوضیای که قبول نداشت عوضیه رو نداشت. جلوی چشمهای همه کمربندش رو باز کرد و توی گیلاس شراب روی میز مرد به ظاهر دیندار شاشید. جو منجمد شد مخصوصا برای جیمین و کشیشی که شناختی از این مرد کله شق نداشتن.
-مثلا اگر آدمهام خواستن راهبههات رو بکنن فقط باید دهنت رو بسته نگه داری. توی این سلسله مراتب تو و کرمهای با خدات از سگهامون هم کمترید.
صدای ادراری که به شراب میپیوست پیچیده بود. انگار یکی مشغول بنزین ریختن بود و سیگارش هم آمادهی روشن شدن. مرد روی مبل به نقطهای از روبرو خیره شده بود. توهین جام شراب رو پر میکرد و عصبانیت و بهتِ حداکثری سراسر وجودش رو بیصدا میلرزوند.
وقتی همهی محتویات مثانهاش رو خالی کرد، زیپش رو بالا کشید و قبل رفتن هشدار مآب زمزمه کرد:«من مثل بقیه سیاستمدار نیستم کشیش، پا رو دمم بذاری همهتون رو سر میبرم.»
کاووتا جو و جلسه و جیمینی که گردنبد رو شناخته بود و خون خشک شدهی کنار شومینه رو رها کرد و بیرون رفت. تیلر با دیدن رئیسش ازش پرسید:«وقت رفتنه رئیس؟»
دست مرد که بالا اومد جواب نه رو رسوند. با چشمهاش بین آدمهای حاضر دنبال تهیونگ میگشت. در نیمه باز عمارت باعث شد پسری که روی زمین نشسته بود و تکهاش به یکی از ماشینها بود رو ببینه.
پسر شکسته بود. آدم شکسته زیاد دیده بود، همهشون هم شبیه هم بودن.
ساکت.
غم انگیز.
اندوه از درون سلاخیشون میکرد و جیک نمیزدن بعضیهاشون حتی فراتر هم میرفتن، لبخند میزدن.
مرد آروم به کاپوت تکه کرد و کنار پسر قرار گرفت. به نظرش مسخره بود از دست دادن عزیزانش اون رو رویینتن نکرده بود و غصهی این پسر درد عجیبی روی سینهاش میکشید. پس یه آدم برای درد نکشیدن دیگه باید چیکار میکرد؟
-وقتی هفت سالم بود…
-بابات بهت تجاوز کرد؟
سوال ناگهانی و سرد تهیونگ مجبورش کرد با تعجب به پسر روی زمین نگاه کنه.
-نه…میخواس…
-نامادریت انقدر کتکت میزد که یه بار تقریبا کور شدی؟؟
-نه من اصلا نامادری نداشتم…
-برادر معتادت تو رو به جای بدهیای که تو قمار بالا آورده بود فروخت؟
-نه.
-پس داستانت ارزش تعریف کردن نداره.
به نیم رخ سرد پسر کوچیکتر نگاه کرد. به نظر خودش هم داستان فقر مسخرهشون اونقدرا جالب نبود که بتونه کمکی به وضع موجود بکنه.
-میدونم ناراحتی، حس میکنی دنیا داره کوچیک میشه و قراره بیاد خفت کنه یا نه قراره سیل بیاد و از همهی خونههایی که میشناختی فقط یه سقف باقی بذاره. حس میکنی داری توی گل فرو میری و لعنتی… واقعا هم داری فرو میری…
مرد و داغِ مشابهاش توصیف حال کردن. میتونست روزهایی که درست مثل تهیونگ رها شده بود رو به خاطر بیاره. بعد از این همه سال زخمش هنوز تازه بود و ازش خون میچکید. درواقع زخمها اصلا خوب نمیشن فقط با زخم بعدی کمی فراموش میشن. درد تازه درد قدیمی رو دفن میکنه. همه چیز مثل روز اول حس میشه یا حتی سختتر و شدیدتر. بعد آدمی چشم باز میکنه و میبینه میل عجیبی به خوابیدن روی پهلویی داره که درد میکنه.
مرد سیگاری روشن کرد و ادامه داد:«میدونی بدترین قسمتش چیه؟ فکر میکنی بدترین قسمتش رو رد کردی؟ نه بدترین قسمتش اینکه نمیمیری.»
داشت چیکار میکرد؟ به شکل آماتورانهای دلداریش میداد یا روی زخمش رو فشار میداد تا بیشتر درد بکشه؟ دلش میخواست سر کاووتا داد بزنه ازش بخواد خفه شه و گورش رو گم کنه و حتی یه قدم جلوتر بره و یه لگدهم بهش بزنه. آخرین چیزی که از دنیا انتظار داشت این بود که کاووتا رو بفرسته سراغش تا براش غم رو توصیف کنه، اصلا مگه میشه این تودهی عظیمِ زجر آور رو توصیف کرد؟
-خیلی کمک کنند بود، ممنون.
پسر گفت و خواست از کنار مرد بگذره که دستش کشیده شد. مقاومت کرد و خواست دست بیچارهاش رو پس بکشه اما شانس زیادی در برابر آدمی که آدمهاش صف به صف وایسادن تا با دندونهاشون پارهاش کنن، نداشت.
-چند نفر دیگه باید از روت رد بشه تا تو به خودت بیای؟ ها؟؟ برای مادرت حکم یه کیسه بوکس رو داشتی که مثل یه تیکه آشغال ولت کرد و رفت. به برادرت گفتم اگر به خاطر خرج دانشگاه توعه که میخواد خلاف کنه، نکنه و در عوض من بهش پول قرض میدم اما گفت وقتشه راهتون رو از هم جدا کنه و رهات کرد.
اطلاعات جدید وارد شده باعث شد بخواد دوباره عقب بکشه اما اینبار مرد یه قدم نزدیکتر شد و دستش رو پشت گردن پسر چفت کرد تا هیچ جوره نتونه از زیر بار شنیدن حقایق شونه خالی کنه . صورت درهم شدهی تهیونگ هم باعث نشد تیر خلاص رو نزنه.
-حالا هم جئونی که فکر میکردی عاشقته رهات کرد و…رفت.
مرد با بدجنسی تو صورت بیچارهای که لحظهای جمع شد برای سوگواری و بعد خودش رو جمع و جور کرد، گفت.
تهیونگ هر بار که بقیه حس بیارزش بودن بهش دادن و رهاش کردن، همراه بغضهاش شکست اما اینبار برای شکسته نشدن غرورش بود که داشت التماش میکرد. حس میکرد ذخایر روحش دارن تموم میشن.
-با من میای، حتی اگر نخوای. بسته هرچقدر قربانی بودی.
پسر وول خورد. کتکهایی که خورده بود بدنش رو به نفع درد غصب کرده بودن، دنیا میخواست مطیع بارش بیاره. نفسهای مرد توی صورتش میخورد. با انزجار سعی میکرد فاصلهاش رو باهاش حفظ کنه اما در نهایت باید از یه هوا اکسیژن میگرفتن.
-نذار کاری کنم که دلم نمیخواد باشه پسر خوب؟
کاووتا که انگار مثلا متوجه تنفر حاصله نشده بود موهای پسر رو خشک نوازش کرد و بعد از اینکه ازش خواست کوتاهشون کنه و یکم شبیه خود واقعیش بشه، رفت تو ماشین.
تهیونگ نمیفهمید چرا فقط یه دلقک افسردهی بیچاره نیست و یه دلقک افسردهی بیچارهست که فیل سیرک هم افتاده روش!
دلش نمیخواست بشینه تو ماشین. نمیخواست رسما بشه یکی از خنجر سرخها. نمیخواست جنونی که سراغ پدر و برادرش اومد سراغ اونهم بیاد درحالی که کاووتا داشت تمام سعیش رو میکرد تا به یه روانی غیرقابل توقف تبدیلش کنه.
نگاهش روی آینهی ماشینی نشست که تمام مدت کوک به واسطهاش به پسر خیره شده بود. دستش روی فرمون مونده بود و قصد داشت خردش کنه. ناخواسته تهیونگ رو انداخته بود تو دام کاووتا.
[زمان حال/ ۷ نوامبر/ ساعت ۱۱ شب]
بلد نبود احساساتش رو به کلمات وصل کنه و از وجودش بکشه بیرون یا مشت کنه و تو شیشهها بکوبه. احساساتش مثل مه غلیظ سیاهی از وجودش بیرون میزد، توی پلوتون خالی چرخ میخورد و بعد باز بر میگشت بهش.
اما چه میشد کرد؟ زندگی ضرورت بود و باید تا ته پی گرفته میشد.
دنبال فندکش توی جیبهاش گشت. وقتی پیداش کرد همونطور که در رو باز میکرد سیگارش رو به نیت روشن کردن بین لبهاش گذاشت. دنیاش شده بود یه پلوتون خالی که وقتی حرف میزد کسی جوابش رو نمیداد حتی یه بار سرش رو از پنجره بیرون کرد و داد زد و اینبارهم کسی جوابش رو نداد.
توی خونه تنها بودن با توی دنیا تنها بودن فرق داره.
-شاید خودت متوجه نشده باشی ولی من خیلی سعی کردم ازت فرار کنم…
با صدای قشنگ آشنایی، بهت زده به صاحبش نگاه کرد. پسری که روی پلهی آخر پلوتون نشسته بود قبل از اینکه کلام از دهن بیفته ادامه داد:«من دائما ازت فرار میکردم بعد پناه میبردم به خونهام، خانوادهام، افکارم و حتی کتابهات…ولی مگه چقدر میشه از آدمی که دوسش داری فرار کرد؟»
جلوی پسر کوچیکتر پر بود از سیگارهای تا ته کشیده شده. جونگکوکش داشت چیکار میکرد؟ رنج میکشید؟ معلومه که رنج میکشه.
-اینجا چه غلطی میکنی؟
-داشتم یه لیست از کسایی که از مریضیم خبر داشتن تهیه میکردم، تا یه ساعت پیش توی این لیست فقط من بودم و تو ولی الان باید خیلیهای دیگه هم باشن.
پسر بزرگتر با تعجب پلهها رو محتاط پایین اومد. نیم رخ کوک آروم بود حتی حرکاتش هم. یه کام از سیگارش گرفت و ادامه داد:«یکی با حوصله از پروندهی پزشکیم کپی گرفته و برای تمام جئونها فرستاده…»
یعنی دنیا تا این حد گرد بود؟ دیروز به خاطر خانواده رها میکرد و امروز خانوادهاش رهاش میکردن؟
سرش رو بالا گرفت و پرسید:«سیگار داری؟»
••••••••••