Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

136K 39.3K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍

824 279 92
By theNARIYAstoryteller

((دور هم نشسته بودن. همه بجز ییشینگ گیلاس شرابشون رو توی دستشون گرفته بودن و کم‌کم مزه می‌کردن. ییشینگ بخاطر شرایط روحی و جسمیش، تقریبا الکل رو از زندگیش حذف کرده بود و حتی هوس هم نمی‌کرد اما جونمیون قلبش برای مرد آسیب‌دیده‌ش گرفته بود. ضعیف‌بودن ییشینگ قلبش رو می‌شکست.

سکوت، فضای معذب‌کننده‌ای به وجود آورده بود که تمین رو کمی ناراحت می‌کرد برای همین به حرف اومد:

_پس چانیول، تو الان همه‌‌ی خاطراتت با بکهیون رو یادت میاد؟

چانیول سرش رو تکون داد.

_آره ولی خب ما فرصت زیادی نداشتیم‌. شاید اندازه‌ی شیش تا نه سال؟

_دوازده سال.

چانیول با کنجکاوی به ییشینگی که این حرف رو زد نگاه کرد. ییشینگ ادامه داد:

_از وقتی با بکهیون صمیمی شدم، یادمه همش میومد تا تو رو ببینه.

لبخند محزونی زد و به زانوهاش خیره شد.

_از دور نگاهت می‌کرد و می‌ترسید بیاد جلو و لو بره. اون‌موقع بزرگ‌ترین آرزوم این شده بود که یه‌جورایی این حسرت توی چشم‌هاش رو از بین ببرم ولی موفق نشدم.

کلمات جانگ ییشینگ مثل مشت‌هایی محکم به قلب جوان اصابت کرده بود.

_بهم نگفته بودی هیچ‌وقت...

جونمیون با صدای آهسته‌ای زمزمه کرد اما هر سه نفر شنیدن. ییشینگ لبخند محزونش رو به لبخند ملیحی تغییر داد و گفت:

_هنوز زیاد صمیمی نبودیم. اون‌موقع‌ها تو فقط معلم زبانی بودی که حواسمو مال خودش کرده...

تک‌خنده‌ای کرد و نگاه مهربونش رو به چانیول داد.

_بکهیون اذیتم می‌کرد و بهم می‌گفت پدوفیل...

نمی‌دونست برای چی اما خجالت کشید و نگاهش رو دزدید.

_چون جونمیون فقط ۱۷سالش بود.

تمین صدای بامزه‌ای درآورد.

_کوچولوها.

جونمیون لبخند کمرنگی زد و سرش رو انداخت پایین. اون هم خجالت کشیده بود و همین باعث شد متوجه نگاه شیفته و گرم چانیول روی خودش نشه.

_منم بکهیون رو اذیت می‌کردم و می‌گفتم از تو بهترم که میری جلوی مدرسه‌ی ابتداییا و راهنماییا، بچه‌ی مردمو دید می‌‌زنی. درواقع من اول بهش می‌گفتم پدوفیل.

تمین و جونمیون، به حرفی که ییشینگ زد خندیدند اما چانیول نتونست همراهیشون کنه و به‌زور و فقط با یه لبخند حفظ ظاهر کرد. اون بعد از وقتی که بیرون‌رفتن‌های پنهانی با سامچونش لو رفت، هرگز متوجهش نشده بود. این حقیقت که بکهیون با این وجود باز هم رهاش نکرده بود و از دور مراقبش بود، قلبش رو سوزوند. بعضی‌وقت‌ها احساس می‌کرد که ذهن و قلبش توانایی و ظرفیت عشق بی‌اندازه‌ای که از بکهیون دریافت می‌کرد رو نداره.

همه برای خوابیدن به اتاق رفته بودن و چانیول هم مانند بقیه به اتاقی که براش درنظر گرفته شده بود، رفت. حالا که تنها، توی اون اتاق تاریک روی تخت دراز کشیده بود می‌تونست ماسک دروغین روی صورتش برداره و با دلی سبک و آسوده اشک بریزه. همین کار رو هم انجام داد. از شدت علاقه‌ای که از بکهیون دریافت کرده بود، اشک می‌ریخت و برای زندگیش شکرگزاری می‌کرد. بالاخره بعد از چند دقیقه، آروم گرفت و چون بی‌خوابی به سرش زده بود به تراس رفت.))

📌✂️📏

_باشه چانیول. تو بردی. من می‌خوامت. اون‌طوری می‌خوامت.

نیاز و خواهشی که توی کلام بکهیون بود، چانیول رو به مرز جنون رسوند. بکهیون اون‌طوری می‌خواستش و چانیول اصلا قصد نداشت حرف هیونگش رو زمین بندازه!

سرش رو پایین‌تر آورد و بوسه‌ای روی بینی مردش گذاشت.

_بریم اتاق استراحت؟

بکهیون با صدای ضعیفی گفت:

_بخاطر تخت میگی؟

_اوهوم.

بکهیون آب دهنش رو قورت داد و شمرده‌شمرده گفت:

_این مبلی که روشیم، تخت‌شوئه.

چانیول ابروهاش رو بالا انداخت.

_بالای سرم، پشت مبل، پایین رو فشار بده و همزمان با دستت پشتی رو هل بده عقب.

با آرامش، دستورالعملی که هیونگش بهش گفته بود رو انجام داد و الان اون‌ها مبلی رو داشتن که براشون تبدیل به تخت شده بود. توی دفتر بکهیون قرار بود اولین‌بارشون رقم بخوره و چانیول با مرورکردن این موضوع بیشتر از هر حالتی تحریک می‌شد.

_خب خب... بریم سر اصل مطلب هیونگ!

سرش رو توی گردن بکهیونی که همچنان دراز کشیده بود و بدنش‌ زیر بدن خودش بود، فرو کرد‌ و بو کشید.

_گفتی اونطوری منو می‌خوای... پس‌معطل چی هستی؟ من واسه‌ت آماده‌ام.

توی لحن چانیول هم شیطنت بود و هم چیز خاصی که به بکهیون حس عجیبی منتقل می‌کرد. حسی که برای بکهیون تا اون روز تعریفی نداشت. حس تسلط داشتن روی پسر قدرتمندی که همه‌ی وجودش بود.

_چان... یولی...

نفس نفس می‌زد با اینکه اصلا ندوییده بود و حتی لیوانی هم جابه‌جا نکرده بود. فقط تنش زیر تن پسرش بود!

_آره اون‌طوری می‌خوامت... ولی... فکر کنم اونی‌که باید آماده‌ش کنی، من باشم... عزیزم.

مردش نفس نفس می‌زد و برق عرق روی پیشونیش،‌ برای مرد جوان‌تر زیر اون نور کمی که از بیرون اتاق رو روشن می‌کرد، ملموس بود. بکهیون اگر به این‌طوری رفتارکردن ادامه می‌داد، چانیول واقعا ممکن بود کاری دست هردوشون، درست برخلاف تصمیمی که داشت، بده.

((بکهیون روی مبل آپارتمانش نشسته بود و تند تند پاهاش رو تکون می‌داد. ییشینگ هم بخاطر حرکات عصبی بکهیون، استرس گرفته بود پس با عصبانیت به سمتش رفت و روی پای بکهیون نشست!

_چیکار می‌کنی شینگ؟

بکهیون با تعجب گفت.

_دارم کاری می‌کنم تا شاید بشه جلوی پاهای لرزونت رو بگیری. منم استرس گرفتم.

بکهیون تکیه داد و بازدمش رو فوت کرد.

_حالا چرا انقدر سبک شدی تو؟

ییشینگ طبق معمول روی مود دیوونه‌بازی بود. برای همین چشم‌هاش رو با حالت مسخره‌ای خمار کرد و لب پایینش رو گاز گرفت.

_برای راحتی کار تو، نفس.

بکهیون خنده‌ش گرفته بود اما بخاطر اضطرابی که داشت نمی‌خواست واکنش راحتی نشون بده‌.

_آها. برای راحتی من.

با دهن کجی گفت و ادامه داد:

_برای راحتی کار من فقط باید شُل می‌کردی عزیزم. نیازی به این همه زحمت نبود‌.

حاضرجوابی بکهیون توی این شرایط، رفیقش رو به خنده انداخت‌.

_فعلا که تو باید شُل کنی جانم. من که می‌دونم دردت چیه.

بکهیون با تندی پرسید:

_چی می‌دونی که خودم نمی‌دونم؟

و با نگاه شیطانی ییشینگ که معنی "خودت خری" می‌داد، روبه‌رو شد.

_باشه. می‌دونم. خب می‌گی چیکار کنم؟ آره دردم همینه.

ییشینگ هوف کلافه‌ای کشید و خودش رو بیشتر به بکهیون مالید و رسما بهش تکیه داد.

_هی بکهیون. تنها فرقش اینه‌که شما جفتتون می‌تونید کار اون‌یکی رو انجام بدین. سخت نگیر. تازه من مطمئنم چانیول با این‌که سرتاپاش تاپه برای تو شُل می‌کن- آخ!

بکهیون محکم از رونش نیشگون گرفته بود.

_ادبیاتت ییشینگ!

ییشینگ رونش‌ رو مالید.

_من هنوزم روی حرفم هستم بکهیون. فکر کنم توی یکی از زندگی‌هامون ناپدریم بودی!

بکهیون چشم‌غره‌ای رفت و گردن ییشینگی که با مظلومیت پاش رو می‌مالوند، بوسید.

_لوس نشو. بهم بگو چه غلطی بکنم.

ییشینگ قیافه‌ی متفکری گرفت.

_سرچ کن چگونه بکنمش که زنده بمونه.

و سریع از روی پای بکهیون بلند شد، چون به‌خوبی می‌دونست که چه سرنوشت سختی در انتظارشه!))

چانیول آب دهنش رو قورت داد.

_بکهیون، من واقعا می‌خوامش. تعارف نمی‌کنم. وقتی بهم دستور میدی چیکار کنم، وقتی روم مسلطی، وقتی حس می‌کنم ازم بزرگتری و باید به حرفت گوش کنم رو دوست دارم. دلم می‌خواد از تجربه‌ت استفاده کنم.

تن صداش رو بم‌تر کرد و دم گوش مردش با نفس‌های داغی که می‌دونست قراره قلقکش بده، گفت:

_دیوونه می‌شم وقتی به این فکر می‌کنم که قبل من آدمایی بودن که با تو تجربه‌ش کردن. می‌فهمی چی میگم دیگه؟ آدمایی که بیون سامچون باهاشون آروم گرفته و بهشون آرامش داده. هوم؟ هیونگ نمی‌خوای من به خواسته‌ام برسم؟

طرز حرف‌زدن چانیول، بکهیون رو دیوونه کرد. انگار جریان برق از تمام بدنش عبور کرده بود. چانیول کوچولویی که توی بغل خودش بزرگ شده بود، حرف‌هایی می‌زد که شاید توی خواب هم کسی بهش نگفته بود‌. چانیول واقعا ترسناک شده بود و ترسناک‌تر از اون، خودش بود که از این وضعیت لذت می‌برد. نفس‌های داغ چانیول پوستش رو سوزونده بود. برای بکهیون حتی حرف‌زدن از همیشه سخت‌تر به‌نظر می‌رسید.

_چرا چانیول ولی...

بوسه‌ی نرمی به لب‌های پسرش زد.

_بذار امشب نوبت من باشه. منم وقت‌هایی که بکهیون صدام می‌زنی، تپش قلب می‌گیرم. منم الان بیشتر می‌خوام و براش اضطراب دارم و اگه الان انجامش ندم دیوونه می‌شم چانیول. هوم؟ بهم نمیاد ولی خیلی عجولم.

دست بکهیون روی برآمدگی شلوار چانیول قرار گرفت.

_می‌خوامت یول. هیونگتو منتظر نذار. تا همین الانشم نمی‌دونم چطوری صبر کردم. بهت زنگ زدم. منتظر موندم بیای.

صدای بکهیون می‌لرزید و باز هم نیاز توی صداش بود که مستقیم قلب چانیول رو هدف گرفت. خیلی آروم لب‌های بکهیون رو بوسید و سرش رو عقب برد. نوک بینی مردش هم بوسید و دوباره عقب کشید. چونه‌اش رو با لب‌هاش بلعید و عقب کشید.

_باشه. این‌دفعه نوبت بیون‌سامچونمه.

بی‌طاقت از مرد سی‌وهشت‌ساله‌ش لب گرفت و بعد از یک دقیقه عقب کشید. با احتیاط از روی تن ارزشمندی که تا اون‌ لحظه زیر بدنش بود، بلند شد.

_لباساتو دربیار بکهیون.

لحن چانیول دستوری بود و حس خاصی به بکهیون داد. کمی از صراحتش جا خورده و ترسیده بود.

بکهیون آهسته نشست و دکمه‌های بلوز سفیدش رو یکی یکی باز کرد. حرکاتش نامطمئن بود و چانیول هم متوجه این موضوع شده بود. جلوتر رفت و به مردش برای درآوردن دست‌هاش از آستین لباسش کمک کرد. بی‌اختیار بوسه‌ای به ترقوه‌‌ش زد. بوی آشنای هیونگش، آرامش رو به رگ‌هاش تزریق کرد.

_شلوارم لباس محسوب می‌شه.

آروم و با شیطنت به بکهیون نگاه کرد. بکهیون تک‌خنده‌ی ناباوری کرد. لب پایینش رو گاز گرفته بود و در تلاش بود تا دکمه‌ی شلوارش رو باز کنه اما لرزش دستش نمی‌ذاشت. چانیول نمی‌خواست کمکش کنه. با لذت هول‌کردنش رو تماشا می‌کرد. وقتی بکهیون موفق شد دکمه و زیپ شلوارش رو باز کنه، هلش داد و روش خیمه زد.

دستش رو به کمر شلوار لی آبی روشن بکهیون کشید و مرد بزرگتر بی‌اختیار کمرش رو بالا کشید تا چانیول راحت‌تر شلوارشو دربیاره.

چانیول دوباره روی تن بکهیون خیمه زد.

_تو چی؟

بکهیون با حالت مظلومانه‌ای پرسید. چانیول نیشخندی زد.

_نوبت به منم می‌رسه بکهیون. عجله نکن. اگه منم لباسامو دربیارم، یکمی عجول می‌شم. نمی‌خوام اذیت بشی. باشه؟

و بعد بوسه‌ای به گونه‌‌اش زد. می‌دونست هیونگش تا همون لحظه‌ هم زیادی تحمل کرده. نمی‌خواست اذیتش کنه. فقط دلش می‌خواست در حدی که کمترین درد رو تجربه کنه، وقت بگیره.

"نمی‌خوام اذیت بشی" کار خودش رو کرده بود و موجی از هیجان و اضطراب جدیدی به بکهیون وارد شده بود. بی‌قرار بود و بی‌تاب و دلش می‌خواست بدونه، این‌طوری خواستن چه حسی داره. از آخرین رابطه‌ی خیلی نزدیکش هم مدت زمان زیادی گذشته بود و خودش رو تشنه‌تر از همیشه احساس می‌کرد.

چانیول بی‌معطلی پایین‌تر رفت و بوسه‌ای از روی لباس‌زیر مرد به آلتش زد. بکهیون آهی کشید که تونست لبخندی به لب چانیولش بیاره. لباس زیر بکهیون هم درآورد و توی همون نور کم به زیبایی بی‌نظیر بدنش خیره شد. چشمش به تاریکی عادت کرده بود.

_نه. چانیول. ن...

بکهیون وقتی ناگهان آلتش رو توی فضای خیس و داغ احساس کرده بود، متوجه حرکت چانیول شد. پسرش خیلی سریع و با ملاحظه نوک آلتش رو به دهانش گرفته بود.

_هیس.

چانیول انگشتش رو روی لب هیونگش گذاشت.

_مگه نمی‌خوای چیزی که می‌خوام بهم بدی؟ پس شلوغ نکن.

باز هم لحنش دستوری ولی گرم و مهربون بود.

_حالا مثل یه سامچون حرف گوش کن انگشتمو خیس کن بکهیون.

و انگشتی که روی لبش بود رو داخل دهانش کرد. چانیول با همون لحنی که توی بچگی باهاش حرف می‌زد، بهش دستور داده بود. بکهیون واقعا از دیدن این روی پسرش سورپرایز شده بود. چانیول دوباره همون‌کارو کرد و بکهیون هم بی‌اختیار شروع به مک‌زدن انگشتی کرد که توی دهانش بود. خجالت می‌کشید. اون هیچ‌وقت از پارتنر خودش درخواست رابطه‌ی دهانی نمی‌کرد و خودش این کار رو برای پارتنرش انجام می‌داد. دهان گرم و زبونش که روی آلتش کشیده می‌شد، دیوونه‌کننده بود.

چانیول هم اون پایین وضع بهتری از هیونگش نداشت. شلوارش تنگ‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید و حرکت زبون هیونگ، روی انگشتش خواسته‌هاش رو بیشتر و بیشتر می‌کرد. بالاخره انگشتش رو درآورد و خودش رو کمی جابجا کرد. داخل ران مردش رو بوسید و به آرومی پاهاش رو بالا برد. انگشت خیسش رو پایین برد و خیلی آروم بعد از ماساژ‌دادن نقطه‌‌ی مورد نظرش، وارد بدن مرد کرد.

بکهیون موج آرومی به کمرش داد.

_آه.

چانیول دستش رو جلو برد و روی موهای مردش کشید.

_درد داری؟ هرجا اذیت شدی بگو بس کنم.

چانیول آروم آروم حرکات دستش رو بیشتر می کرد تا کم‌کم انگشت دومش رو وارد کنه. بکهیون تا اون لحظه این نقطه از بدنش رو این‌طوری احساس نکرده بود و داشت دیوونه می‌شد. اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود و دقیقا نمی‌دونست چی می‌خواد. محبت‌های چانیول هم باعث می‌شد بی‌قرارتر بشه. تلاش کرد تا از نگرانی چانیول کمتر کنه‌. چشم‌های چانیول نگران و مضطرب به‌نظر می‌رسیدن.

_خوبم چان. لطفا انجامش بده.

چانیول لبخند کمرنگی زد. با دست دیگه‌ش شلوار خودش رو پایین‌تر کشید. بکهیون سرش رو بالا آورد و متوجه کاندوم توی دست چانیول شد.

_اینو از کجا آوردی؟

چانیول همون لحظه انگشت دومش رو وارد کرد و بکهیون از درد دوباره سرش رو عقب برد. خم شد و بوسه‌ای روی لب‌های هیونگش گذاشت.

_از وقتی که باهمیم، همیشه همراهم میارم. آدم که خبر نداره... یهویی لازمش‌ می‌شه.

_آه.

چانیول انگشت‌هاش رو از هم باز می‌کرد که باعث سوزشش می‌شد.

_بده من واست بذارم.

چانیول آب دهانش رو قورت داد و انگشت‌هاش رو بیرون آورد. کاندوم رو به بکهیون داد.

_بیا جلو.

این‌بار چانیول بود که خجالت می‌کشید. خجالتی که دوستش داشت. آلتش کاملا سفت شده و بالا اومده بود و نگاه بکهیون روی بدن برهنه‌ش حس‌وحال عجیبی بهش می‌داد. بکهیون لب پایینش رو با دیدن شرایط پایین‌تنه‌ی چانیول گاز گرفت. با ملاحظه کاندوم رو تن آلت پسرش کرد و دست نوازش آرومی روی کلاهک آلتش کشید.

چانیول به آرومی پاهای بکهیون رو تنظیم کرد و خیلی کم واردش شد.

_آههه.

کمر بکهیون رو مالش داد.

_اولش یکم درد می‌کنه. ببخشید بکهیون.

_عیبی نداره. انجامش بده چانیول.

بکهیون ترسیده بود ولی می‌خواست تا آخرش بره. استرس درد کشیدن خودش رو بهتر از استرس درد دادن به چانیول می‌تونست تحمل کنه.

_چ... چااااان.

چانیول باملاحظه و آروم آروم توی بدنش نفوذ کرد و خیلی محکم مردش رو به آغوش کشید. بالاخره اتفاق افتاده بود. بالاخره بکهیونش رو احساس کرده بود و توی نزدیک‌ترین نقطه به خودش وصل کرده بود. هیجان این اتفاق اون‌قدر هولش کرده بود که می‌ترسید هر لحظه غش کنه.

از گوشه‌ی چشم‌های بکهیون بی‌صدا اشک می‌ریخت و لب‌هاش رو اون‌قدر گاز گرفته بود که متورم شده بودن. ناله‌های ریز و زیبایی می‌کرد که بهترین آهنگ زندگیش تا به اون لحظه شده بودن. خم شد و لب‌هاش رو به دندون گرفت. بخاطر تاریکی محیط، دید کافی‌ای به بکهیونش نداشت و این مسئله کمی کلافه‌ش کرده بود.

نفس نفس می‌زد.

_بکهیون

ضربه‌هاش کمی عمیق‌تر شده بودن و مرد بزرگتر بی‌صدا و مظلومانه تن قوی و تنومند پسرش رو تحمل می‌کرد. لذت هم می‌برد اما همه‌چیز برای اولین‌بار کمی سخت‌تر بود.

_ج... جا... نم.

بدنش تکون می‌خورد و باعث لرزش صداش شده بود. چانیول با شیطنت خندید و گفت:

_قسمته که هربار باهمیم، همه‌جا تاریک باشه؟ نکنه اینا همش خوابه.

دم گوشش زمزمه کرد. بکهیون لبخندی‌ زد. عرق چانیول روی صورتش برق می‌زد. چشم‌های بکهیون هم به تاریکی عادت کرده بود.

_خواب نیستیم ولی...

دستش رو روی چسبی که بالاخره به خوبی می‌تونست ببینه کشید.

_صورتت چی شده عزیزم؟

بکهیون حساس‌ شده بود. بغض کرده به صورت چانیول نگاه کرد.

_در..د می‌کنه؟

چشم‌های اشکیش خیره به کبودی و زخم پسرش بود که صدای برخورد بدن‌هاشون توی اتاق متوقف شد. انگار چانیول دیگه نمی‌تونست تحمل کنه‌!

📌✂️📏

Continue Reading

You'll Also Like

19.5K 3.7K 34
بیون بکهیون... کیه که نشناستش؟! پولداره، بامزه س، خوشتیپه، خوشگله و هرکسی توی دانشگاه دوست داره اونو یکبار توی تختش داشته باشه. اما بکهیون دوست پسر خ...
18.2K 4.4K 15
اوه بکهیون... آلفایی مغرورِ که مدیریت و هوشش بین همه زبونزده! یه کسی که همه به عنوان یه معتاد به کار می‌بیننش که تنها کسی که خنده رو لباش میاره برادر...
1.3K 576 16
Couple:KaiSoo Genre: Romanc Drama Omegavers Mpreg Smut زندگی کیونگسو سختی و پستی و بلندی زیاد داشت. اما بعد گذروندن یه گذشته پر ماجرای تلخ و شیرین ح...
66.3K 12.7K 26
بکهیون و چانیول دوستای دوران بچگی، طی یک اتفاق از هم متنفر میشن.! بعد از سالها دوری، خانواده هاشون تصمیم میگیرن این دوپسر رو باهم به یه کلبه وسط جنگل...