یسونگ تصمیم گرفته بود تا برای چانیول حقیقت ماجرا رو تعریف کنه و همین کار هم کرده بود. احساس میکرد که باید ییشینگ هم در جریان بذاره اما حوصلهی کسی رو نداشت بخاطر همین با یک پیامک برای رییس جانگ شرایط رو توضیح داد. وقتی کارهای عکسبرداری برای فصلنامهی تابستون تموم شد، به آمریکا برمیگشت. همیشه برای کره و حس وطن بیطاقت و هیجانزده میشد. دیگه فکش از انگلیسی حرفزدن درد نمیگرفت و گوشش پر از کلمات و آوایی میشد که باهاشون بزرگ شده بود. هویتش با همین کلمههای کرهای شکل گرفته بودن. هیجانی که برای کره داشت، قابل درک بود اما الان هیچ خبری از اون هیجان نبود. برعکس همیشه دلش میخواست از اونجا فرار کنه و به آمریکا برگرده. دلش میخواست اونقدر آهنگ بسازه و آلبوم منتشر کنه تا وقتی برای فکرکردن نداشته باشه. یسونگ همچنان روی صندلی کافه نشسته بود و به دریا نگاه میکرد.
_بازم تنها شدم.
آهی کشید.
_اجازه هست از تنهایی درتون بیارم؟
این صدای کی بود؟
📌✂️📏
_آخ.
تمین دستش رو سریع عقب کشید.
_وای ببخشید چانیول. خیلی دردت گرفت؟
مرد جوانتر خودش هم نمیدونست چرا از تمین خجالت میکشید.
_مشکلی نیست.
_آفرین. چیزی نمونده تموم شه.
تمین برای تحویلدادن سفارش مخصوص ییشینگ اومده بود و وقتی به عمارت رسید، با دیدن چیزی که جلوی چشمهاش بود شوکه شد. ییشینگ و چانیول خونینومالین زیر بارون روی زمین دراز کشیده بودن و محافظها با فاصلهی مشخصی دورشون حلقه زده بودن. چون ییشینگ کتک بیشتری خورده بود، زودتر از چانیول زخمهاشو ضدعفونی کرد. تقریبا کارش تموم شده بود. آخرین تیکههای پماد رو به گونهی چانیول مالید و بیطاقت با کف دستهاش صورت جوان رو قاب گرفت.
_چانیول مطمئن باشم بخشیدیم؟
چانیول لبخند خجالتیای زد.
_معلومه هیونگ. بهت مدیونم شدم تازه.
مرد بزرگتر با حالت بامزهای چشمهاش رو بست و محکم ایستاد.
_حداقل یه دونه منم بزن تا خیالم راحتتر بشه.
چندثانیه گذشته بود و جوابی نگرفت. چیزی نمونده بود تا چشمهاش رو باز کنه که توی آغوش گرم و راحتی زندونی شد.
_ممنونم هیونگ. هیچوقت یادم نمیره واسمون چیکار کردین.
با فکرکردن به اینکه اگر تمین واقعا رقیب عشقیش بود باید چه فشاری رو تحمل میکرد و دیدارهاشون همیشه پر از حس معذببودن میشد، نفس عمیقی کشید. از اینکه همهی این اتفاقات، عمدی و برای رسیدنشون بههمدیگه بود، شکرگزار بود.
تمین بوی خوش چانیول رو به ریههاش کشید و محکمتر بغلش کرد.
_وقتی اولینبار کنار بکهیون دیدمت، چشماش با همیشه فرق میکرد. یهجوری میدرخشید و میگفت خانوادهشی که واقعا وقتی شنیدم برنامهمون به هم رسیدنتونه، نتونستم ردش کنم.
کمی از جوان قدبلند فاصله گرفت و توی فاصلهی کمی از صورتش توقف کرد.
_ولی چون بهم مدیونی بهم قول بده با منم همکاری کنی پسر خوشگل، باشه؟ اجازه میدم اون دوستپسرتم اگه خواست بیاد!
چانیول با شنیدن "دوستپسرت" بیشتر خجالت کشید و سرش رو با لبخند تکون داد.
_آفرین.
چانیول مسلما نمیتونست با اون سرووضع پیش بکهیون بره و ییشینگ هم باهاش موافق بود. اونها تصمیم گرفته بودن بهوسیلهی سویونگ حواس بکهیون رو پرت کنن. درنتیجه دِدلاین یکی از پروژهها رو کوتاهتر اعلام کردن و اینطوری شد که بکهیون به چانیول پیام داد شب نمیتونست به خونه برگرده و قرار بود توی شرکت بمونه. چانیول کمی عذاب وجدان داشت ولی این عذاب وجدان بهتر از اینطوری دیدنش بود. تا فردا صبح بخاطر داروها، ورمها کمتر میشد.
اون از کاری که کرده بود، پشیمون نبود. نیاز داشت تا با ییشینگ تصفیهحساب کنه. ییشینگ، عزیزترین دوست بکهیون و عشق جونمیون بود. اون میخواست پیش سامچونش که الان عشق زندگیش بود باشه و باید حضور ییشینگ رو هم میپذیرفت. جدا از همهی اینها، این کتککاری باید خیلیوقت پیش انجام میشد. همون شب که چانیول، جونمیون رو توی اون وضعیت دید. الان که بکهیون رو پیدا کرده بود، بیشتر جونمیون رو درک میکرد. حسی بهش میگفت که شاید اون هم آدمی رو توی زندگیش پیدا کرده که نمیتونه مقاومتی دربرابرش داشته باشه. این هم میتونست نقطهضعفش باشه و هم نقطهعطفش.
افکار و نظرش راجعبه ییشینگ بعد از شنیدن حرفهای یسونگ عوض شده بود. وقتی که یسونگ از تلاش ییشینگ برای اینکه به هم برسن حرف زده بود، احساس کرد ییشینگ رو هم دوست داره ولی بخاطرش احساس گناه میکرد. بخاطر خودش و جونمیونهیونگش احساس گناه میکرد و تنها راهی که برای خلاصی پیدا کردن از اون افکار و مدیون نشدن به خودش پیدا کرد، تصفیهحساب بود.
📌✂️📏
صدای قدمهای عجولی توی سالن پیچید و چند ثانیه بعد مشخص شد که صاحب قدمها، جونمیون بود.
_ییشینگ!
لبهای مردی که عاشقش بود، پاره شده بودن و زیر چشمش سیاه بود. بعضیاز قسمتهای صورتش هم پانسمان داشتن.
_چه زود رسیدی.
مرد کوچکتر با عجله جلو اومد و زانو زد. برخورد دستش با فک مرد بزرگتر صدای آخش رو درآورد.
_خوبی؟
ییشینگ سرش رو به نشانهی مثبت تکون داد. اشکی از چشم چپ مرد جوونتر جاری شد.
_هی. چرا گریه میکنی؟
جونمیون سرش رو تکون داد.
_این اشک شوقه. خیلی خوشحالم.
ییشینگ با تعجب نگاهش کرد و خندهی کوتاهی کرد. جونمیون با احتیاط در آغوشش گرفت.
_حقت بود. اینطوری همهچی درست میشه.
ییشینگ سرش رو توی گردنش برد و نفس عمیقی کشید. صدای قدمها و خندهی تمین به گوش هردوشون رسید.
چانیول همراه تمین به اونها پیوسته بودن. پسر قدبلند به محض دیدن هیونگش کمی شوکه شد. جونمیون با دیدن صورت زخمی چانیول دردی رو توی قلبش احساس کرد.
_چ... چان
_هیونگ...
جونمیون از جا بلند شد و به سمتش رفت.
_خوبی؟
چانیول با مهربونی جواب داد.
_خوبم هیونگ.
جونمیون دوباره چشمهاش پُر شده بودند. بغضش رو قورت داد و زبونش رو روی لبش کشید.
_خوبه.
بدون هماهنگی، همزمان همدیگه رو بغل کردن. تمین لبخندی زد و به ییشینگ نگاه کرد. نگاه ییشینگ براش ناخوانا بود. ییشینگ هم با دیدن لبخند تمین، لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.
چانیول طبق عادت آروم دم گوش جونمیون پچپچ میکرد.
_حالت خوبه هیونگ؟
جونمیون توی آغوشش گم شده بود ولی چانیول تونست لبخند شیرین و گرمش رو احساس کنه.
_وقتی حالت خوبه، حال منم خوب میشه.
بالاخره از هم جدا شدن. ییشینگ به حرف اومد.
_بچهها امشب همتون اینجا بمونید. چانیول که نمیتونه برگرده با این وضع. تمین تو هم که میدونم روزت خالیه و جونمیون... از تو خواهش میکنم!
چانیول با صدای آرومی به حرف اومد.
_من خونهی بابام اینا هست. میتونم اونجا برم.
_فکر کردم دیگه با هم دوستیم.
ییشینگ بیدرنگ گفت. چانیول نمیتونست چشم از نگاه ییشینگ برداره. خیلی خاص و گیرا بود.
_هستیم.
با صدای ضعیفی بود.
_پس به عنوان دوستت میگم، تنهایی و اینا راه نداره. همون بکهیونتم نمیتونست ردم کنه! همه امشب اینجایین!
_باشه.
ییشینگ از چانیول ممنون بود. حرکتی که کرد واقعا ریسک بود ولی چانیول روش رو زمین ننداخت.
📌✂️📏
تقریبا همه رفته بودن و بکهیون توی تاریکی و فقط با نور چراغمطالعه به طرحهاش رسیدگی میکرد. سویونگ بهش گفته بود که ددلاین این پروژه اشتباه بوده و باید زودتر تمومش میکردن. بکهیون از کارهاش عقب نبود. نظم خاص و عجیبی داشت که کسی متوجهش نمیشد اما همیشه کارهاش رو به موقع تموم میکرد. هیچکس نمیدونست چطوری از پس اتفاقات یهویی برمیومد ولی از هیچکاری عقب نمیفتاد. البته در کنار این ویژگی اضطراب شدیدی داشت که از کودکی همراهش بود و از نظر جسمی اذیتش میکرد. شاید همین اضطراب باعث دیده نشدن این ویژگیش بود.
آخرین بررسی رو انجام داد و وقتی مطمئن شد تا همهچی انجام شده، پروندهها رو جمع کرد و مرتب سر جاشون گذاشت.
خیلی خسته بود. حوصلهی رانندگی هم نداشت. به چانیول هم گفته بود که شب برنمیگرده. دلتنگ شده بود اما دلش نمیخواست چانیول رو خسته کنه. شاید چانیول برای نبودن بکهیون برنامهریزی کرده بود. نفس عمیقی کشید. خودش هم میدونست مسئله این نیست. احساساتش به چانیول در کنار آرامش، نگرانیهای جدیدی هم به زندگیش اضافه کرده بود. شاید امشب فرصت خوبی بود تا صبح، به رابطه و شرایط جدیدشون فکر کنه. روی مبل دراز کشید.
_چرا؟
از خودش پرسید. مرد سیوهشتساله حال عجیبی داشت. بیقراری خاصی که کنار پسر جوان داشت رو هرگز تجربه نکرده بود. تمرکزش کمتر شده بود و کوچکترین ارتباط با چانیول، قلبش رو به تپش مینداخت. بعد از اون شب که برقها رفته بود، رابطهی اونطوری خاصی نداشت. بوسه و نوازش و بغلهای گرم و پرعشقی نصیبش شده بود اما بکهیون با همونها هم تپش قلب میگرفت. نفسش تندتر شده بود و نمیدونست این بیطاقتی از کجا میومد. اونقدری خسته بود که توی همون کلافگی خوابش برد.
((گردنش رو خیس میبوسید. نمیتونست چهرهاش رو ببینه اما گرمی لبهاش آشنا بود.
_چانیول تویی؟
به سختی و با بیحالی پرسید.
_ممم...
دستی که پایینتر رفت و روی عضو حساسشدهش نشست رو احساس کرد.
_آه.
_بیشتر بکهیون. بیشتر آه بکش. هرچقدر بیشتر صدات رو بشنوم، بیشتر بهت خوش میگذره.
وقتی حرف میزد، گرمای نفسهاش به لالهی گوشش میخورد و اینطوری دیوونهتر میشد. دست گرم چانیول روی باسن برهنهش احساس کرد و همزمان فشار لگن چانیول روی عضوش باعث شد، آه بلندتری بکشه.))
چشمهاش رو باز کرد.
_آه.
این چه خوابی بود! هنوز روی مبل شرکت و توی تاریکی دراز کشیده بود. نور خیلی کمی بخاطر تابلوهای توی خیابون از بیرون به داخل اتاق میومد. برآمدگی شلوارش گویای حالش بود. نفس لرزونش رو بیرون داد. بکهیون پسر نوجوان بیتجربهای نبود که بلد نباشه چطور خودش رو آروم کنه ولی توی اون لحظه خیلی حساس شده بود. اونقدر خودش رو آسیبپذیر و رنجور پیدا کرد که توی اون حالت از اینکه به خودش دست بزنه، متنفر بود.
بخاطر نداشت که تا اون لحظه این اتفاق براش افتاده باشه. اون هرگز آدمی نبود که توی محل کار، اونم توی دفترش، اینطور بیتاب و تحریکشده و درمونده بشه که چشمهاش از ناراحتی پر بشن. تصویر چانیول جلوی چشمهاش بود و از اینکه مثل بچهها با خیال و تصور چانیول به خودش دست بزنه واقعا بدش میومد. نفسنفس میزد و بغضش رو قورت میداد. کمی توی جاش وول خورد و کوسن رو روی صورتش فشار داد. آه مردونهای کشید.
بین آروم کردن خودش و هیچکاری نکردن مونده بود. آخر موبایلش رو از روی میز برداشت. ساعت ۱۲ شب بود.
📌✂️📏
همه خوابیده بودن ولی چانیول خوابش نبرده بود. توی شبنشینی حرفهایی ردوبدل شد که بیشتر از همیشه احساس خوشبختی کرد. به آغوش بکهیون معتاد شده بود. امیدوار بود که بکهیون با دیدن صورت ییشینگ از دستش ناراحت نشه. اون به خوبی میدونست که سامچونش عاشق دوستشه و نمیخواست هیونگش رو ناراحت کنه اما کاری از دستش برنمیومد. نفس عمیقی کشید. لرزش گوشی رو توی جیب شلوارش احساس کرد. بکهیون بود!
_الو؟ هیونگ؟
شاید بکهیون به خونه برگشته بود و دنبالش میگشت.
_یو... یول خواب... بودی؟
لرزش صدای هیونگش، قلبش رو لرزونده بود. حس عجیبی داشت.
_نه. کجایی هیونگ؟ هنوز شرکتی؟
مطمئن نبود که صدایی که شنید چی بود ولی انگار هیونگش آه آرومی کشیده بود.
_آره. یول؟
صدای ضعیف هیونگش قلبش رو فشار میداد.
_جانم بکهیون؟
_میشه بیای پیشم؟ توی دفترم.
چانیول کمی ترسیده بود.
_چیزی شده هیونگ؟ حالت خوبه؟
_نه فقط... دلم... میخوامت چان.
صدای بکهیون لحن خاصی داشت. چانیول مطمئن نبود اما طوری که میخوامت رو از دهن بکهیون شنید، متفاوت بود.
نفهمید چطوری ولی بدون وقفه و فکرکردن به شرایط صورتش به سرعت از عمارت خارج شد و به ییشینگ با پیامک خروجش رو اطلاع داد.
شب ترافیک کمتر بود و کمتر از بیست دقیقه تونست خودش رو به شرکت برسونه. "میخوامت چان" توی گوشش میپیچید و زانوهاش رو میلرزوند اما نمیتونست از سرعتش برای رسیدن به دفتر بکهیون کم کنه.
دستش رو روی دستگیره گذاشت و به آرامی در رو باز کرد. همهجا تاریک بود ولی تونست هیکل بکهیون که روی مبل دراز کشیده بود پیدا کنه.
بکهیون آرنجش رو به آرومی از روی پیشونیش برداشت و پسر قدبلندش که دم در ایستاده بود، دید. تاریکی نمیذاشت صورتش رو ببینه. چانیول به سمتش اومد و باعث شد که بکهیون بیاختیار توی جاش نیمخیز بشه. هیونگش هنوز نفسنفس میزد.
_چی شده بکهیونم؟
و جوابش بوسهی خیسی بود که روی لبش نشست. بکهیون یقهش رو گرفته بود و به سمت خودش میکشید. چانیول سورپرایز شده بود. اینطوری بوسیده شدن از طرف هیونگش، تازگی داشت. انگار هربار میتونست کنار این مرد چیز جدیدی رو تجربه کنه. گرمای بدن هیونگش رو احساس میکرد و خودش هم داشت کمکم گرمش میشد. دستش رو زیر کمر مردش برد و اون رو بالاتر کشید. بالاخره اتصال لبهاشون قطع شد.
_بکهیونم... نمیخوای بهم چیزی بگی؟
بکهیون به سختی آب دهنش رو قورت داد. اینطور محاصرهشدن با دستهای بزرگ و تن قدرتمند پسرش رو دوست داشت.
_هوم؟ چی میخوای عزیز دلم؟
مرد سیوهشتساله فاصلهای با اشک ریختن نداشت. چانیول کمی بیشتر خودش رو به بدن مردش چسبوند و متوجه برآمدگی میون پاهای مردش شد. لبخند کجی زد که مطمئن نبود توی اون تاریکی معلوم شه. مرد دستش رو بلند کرد و روی صورت پسرش کشید. بخاطر کوفتگی درد خفیفی توی صورت چانیول پخش شد که باعث جمعشدن صورتش شد.
_آ...
_خوبی؟
صدای بکهیون همچنان میلرزید.
_خوبم هیون. میخواستی فقط حالمو بپرسی؟
و بیشتر به لگن سامچونش فشار آورد.
_آه.
بکهیون فهمیده بود که فرار از سوالات چانیول تقریبا غیر ممکنه. احساس کرد به صورت چانیول چیزی چسبیده اما نمیتونست تمرکز لازم رو برای صحبت کردن راجع بهش پیدا کنه. با صدای لرزونش گفت:
_باشه چانیول. تو بردی. من میخوامت. اونطوری میخوامت.
📌✂️📏
چپتر بعدی رو لطفا بیآبقند نیاین بخونین🗿
گردن نمیگیرم🤌
در پایان هم میخوام به آروهای عزیزی که ممکنه ریدرمون باشن، تسلیت بگم بچهها. امیدوارم روح مونبین در آرامش باشه. دوستتون دارم و اگه احساس کردین میخواین با کسی صحبت کنید، درخدمتتونم🥀