چانیول در سکوت به پرندههای سفیدرنگی که توی آسمون پرواز میکردن، نگاه میکرد. مست بوی دریا و صدای امواجی که به ساحل برخورد میکردن، شده بود. امنیتی که بخاطر رابطه با بکهیون، به زندگیش اضافه شده بود باعث لذتبردن بیشتر از همهچی، حتی از نفسکشیدن میشد.
آسمون، دریا، هوا، ابر، خورشید، پرندهها و هرچیزی که اطرافش بود، اون رو یاد بکهیونش میانداخت. نفس عمیقی کشید.
_عاشقیا!
صدای یسونگ بود. با خجالت از جاش بلند شد و لبخند کمرنگی زد. مرد بزرگتر بیطاقت، جوان رو توی آغوشش گرفت.
_دلم واست تنگ شده بود با اینکه فقط چندروز نبودم.
چانیول گرما و صداقت یسونگ رو پذیرفت و دستش رو دور تنش پیچید.
_منم همینطور.
عطر تن یسونگ رو هرگز فراموش نمیکرد. اولین تنی که خیلی خصوصی به آغوش کشید و عاشقیکردن رو ازش یاد گرفت. معنای کاری که یسونگ براش انجام داده بود، اونقدر زیاد بود که حد نداشت. برای همین مطمئن بود، هربار که بوی گل مگنولیا به مشامش برسه، یاد این مرد میافته.
بالاخره از هم جدا شدن و هرکدوم روی صندلیهاشون نشستن. یسونگ کافهی ساحلی خیلی زیبایی رو برای ملاقاتشون انتخاب کرده بود.
_یعنی امروز از چی حرف بزنیم؟
یسونگ همینطور که به دریا نگاه میکرد، گفت.
_فنمم که برداشتی واسه خودت.
چانیول بیاختیار خندهی کوتاهی کرد و دستش رو دور ماگ داغش پیچید.
_چانیول میدونم برای چی ساکتی. نمیخواد اینطوری باشی. این تصمیم خودم بود و حتی میدونستم همینطوری میشه.
زبون چانیول بند اومده بود. نگاهش رو از چشمهای سلبریتی برنداشت.
_من میتونستم داشته باشمت. اونقدر آسیبپذیر و دلشکسته بودی که فقط کافی بود خودمو بهت بچسبونم. تو هم که خیلی مهربونی و روی منو زمین نمیانداختی. فکر کردی نمیدونم؟
بلند شد و صندلیش رو جایی نزدیکتر به چانیول گذاشت. دستش رو گرفت و گفت:
_یکبار باهم یکی شدیم و برای من بهاندازهی یکعمر اینطوری داشتنت میارزید.
قلب چانیول لرزید. شاید الان میفهمید که آدمی مثل خودش، با قلب دیگران چه میکنه. یسونگ حتی روی دست چانیول هم زده بود.
_من رابطههای کمی نداشتم ولی بیاغراق شیرینتری رابطهی زندگیم، همون تجربهی اولی بود که با من داشتی. صداقتی که توی بوسهها و حرکاتت بودن، دیوونهم کرده چانیول. اونقدر دیوونه شدم که دلم خواست این پسر بغل عشق واقعیش باشه. بغل کسیکه میتونه همونقدری دیوونهش کنه که تو منو دیوونه کردی.
یسونگ نمیتونست جلوی پرشدن چشمش رو بگیره.
_نمیتونم ادا در بیارم. جلوی تو نمیتونم خودم نباشم و این قشنگترین چیزیه که ازت توی یادم میمونه. اون بیرون همه منو یه آرتیست خفن و جذاب میخوان و من باید چیزی باشم که بقیه ازم انتظار دارن ولی پیش تو... پیش تو حساس میشم، حسود میشم، عاشق میشم...
اولین قطرهی اشکی که انگار سالها در اعماق وجودش حبس شده بود، آزاد شد و روی گونهاش سُر خورد.
_پیشت شجاع و بخشنده میشم، بچه میشم، گریه میکنم... چانیول من واقعا دلم برات تنگ میمونه. نگفتم میشه... میمونه. پس لطفا جلوی من معذب نباش. جلوی من خودت باش، مثل من. واقعا برای تو و بکهیون خیلی خوشحالم. من هیونگتو خیلی دوست دارم. هیونگت همیشه باعث اتفاقات خوب زندگی من بوده. چه فن بودنش، چه دونسنگش، چه ماجرای عشقیش... الانم دوتا آدمی که خیلی دوستشون دارم باهمن. هرچهقدر نداشتنت برام سخت باشه، شیرینی لذتی که کنار هم میبرین، تسکین قلبمه. جدی میگم.
چانیول دیگه نتونست تحمل کنه و ناخودآگاه سرجاش ایستاد. حرکتش اونقدر ناگهانی بود که مرد بزرگتر هم سر جاش نیمخیز شد و قبل از اینکه به خودش بیاد، توی آغوش گرم و بزرگ جوون زندونی شد. محکم به سینهاش فشرده میشد و از جاش نمیتونست تکون بخوره. باز هم مثل همیشه چانیول بهترین جواب رو بهش داده بود. این آغوش مثل مسکن بود.
_ممنونم. بخاطر همهچیز حتی آیندهای که پیش رومه ازت متشکرم هیونگ.
یسونگ لبخندی زد و از چانیول فاصله گرفت.
_البته تنها کسی که باید ازش ممنون باشی، من نیستم!
چانیول با تعجب به صورت مرد نگاه کرد. یسونگ حتی بعد از اشکهایی که ریخته بود، هم زیبا و خواستنی بود. الحق که سلبریتی بود!
📌✂️📏
_جواب بده لعنتی.
از اون بارونهای بهاری بیموقع میبارید و شیشهی ماشین رو خیلی سریع میپوشوند. چانیول از راننده خواست تا سریعتر حرکت کنه ولی ترافیک شدیدی مسیر رو گرفته بود و اجازه نمیداد.
بعد از دو ساعت به عمارت رسید. موبایل توی دستش لرزید. چتر نداشت و بارون در کمتر از چند دقیقه، کاملا خیسش کرده بود.
_الو رییس جانگ. من دم درتونم. یه لحظه میاین پایین.
هوا سرد شده بود و لباساش هم بخاطر خیسی سنگین شده بودن. نفسهاش تند بود. قلبش محکم میکوبید و دهنش خشک شده بود. با دیدن رییس جانگ که با چتر به سمت ورودی میومد، قدمهاشو تند کرد. نگهبان فریاد میزد و از چانیول توضیح میخواست اما اشارهی دست رییس جانگ بهش فهموند که این ورود هماهنگ شدهست. قدمهای آخر رو تندتر برداشت و به محض رسیدن به ییشینگ ایستاد.
_چرا خیس شدی؟
مرد از همهجا بیخبر، چتر رو بالای سر پسر جوان گرفت که نفهمید از کجا خورد. مشت محکمی روی صورتش نشسته بود و هم خودش و هم چتر روی زمین پخش شدن. هنوز به خودش نیومده بود که سنگینی چانیولی که روی تنش نشسته بود رو احساس کرد و مشت دوم هم خورد. بالاخره به خودش اومد و خودش رو از زیر پسر جوان بیرون کشید ولی اون دستبردار نبود و دوباره بهطرفش هجوم برد. بادیگاردها متوجه دعوا شده بودن اما بیسیم ییفان بزرگ بهشون اجازهی دخالت نمیداد. نوهیارباب بدجوری کتک میخورد و کاری از دستشون برنمیومد.
چانیول میخواست مشت سوم رو بزنه که ییشینگ جلوش رو گرفت و هولش داد.
_چته؟
چانیول فریاد زد:
_من چمه؟ من چمه جانگ ییشینگ؟
و یقهاش رو گرفت و دوباره مشتی به صورتش زد.
_این بخاطر جونمیون هیونگم.
فریاد میزد و به سوزش گلوش اهمیتی نمیداد. ییشینگ بخاطر ضرباتی که خورده بود، کمی گیج میزد.
_این بخاطر خودم.
دوباره مشت خورده بود. چانیول بازهم میخواست حمله کنه که اینبار ییشینگ مشتی به صورت پسر جوان زد و گفت:
_اینم بخاطر جونمیون.
و از غفلت چانیول سواستفاده کرد و روش قرار گرفت.
_اینم بخاطر بکهیون.
چانیول هلش داد.
_برای بکهیون؟
با اینکه فاصلهی زیادی با هم نداشتن اما زیر بارون داد میزدن.
_تو چه حقی داری برای بکهیون میگی؟
و دوباره بهسمتش حملهور شد.
_ییشینگ مقاومت کرد و محکم برای بار دوم به صورت چانیول کوبید.
_برای اینکه همهی آدمهای عزیز زندگیم طرف تو رو میگیرن. برای همهچی. برای اینکه آدم بده شدم.
اینبار چانیول هلش داد و بهش تسلط پیدا کرد.
_اگر اینطوریه پس...
سه مشت محکم دیگه به صورت و فک رییس جانگ کوبید. ییشینگ مطمئن بود که اگر دوتا دیگه از اون مشتها میخورد، نمیتونست چشماش رو بازنگهداره.
_اینام بخاطر اون شب... بخاطر اون شب، عوضی... بخاطر اون شب، بیاخلاق... بخاطر این مدت که داشتم سکته میکردم... بخاطر استرسی که کشیدم...
یقهی ییشینگ رو گرفت و به صورت خودش نزدیک کرد. صورت جفتشون بخاطر بارون خیس شده بود ولی ییشینگ هرازگاهی قطرات داغی رو روی پوست صورتش که گزگز میکرد، حس میکرد. احتمالا قطرههای اشک پسر جوان بودن.
چانیول نفس نفس میزد.
_بخاطر اینکه دوست بکهیونمی... بخاطر اینکه بتونم ببخشمت... بخاطر اینکه دوست منم بشی... باید میزدمت.
و ولش کرد و همونجا خودش هم پخش زمین شد.
بارون روی جفتشون میبارید و نمیذاشت راحت به آسمون نگاه کنن و یکیشون با اینکه از اونیکی بیشتر کتک خورده بود، روی لبش لبخند نقش بسته بود!
📌✂️📏