My Sister's Husband

By KuiYangFiction

10.9K 1.6K 576

ژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق س... More

"چپتر اول"🔞
"چپتر دوم"🔞
"چپتر سوم"
"چپتر چهارم"
"چپتر پنجم"
"چپتر ششم"🔞
"چپتر هفتم"
"چپتر هشتم"
"چپتر نهم"
سخن ادمین:)
"چپتر دهم"
"چپتر یازدهم"
"چپتر دوازدهم"
"چپتر سیزدهم"
"چپتر چهاردهم"
"چپتر شانزدهم"
"چپتر هفدهم"
"چپتر هجدهم"🔞
"چپتر نوزدهم"
"چپتر بیستم"
"چپتر بیست‌ویکم"
"چپتر بیست و دوم"🔞
"چپتر بیست‌وسوم"
"چپتر بیست‌وچهارم"
"چپتر بیست‌وپنجم"
"چپتربیست‌وششم"
"چپتربیست‌وهفتم"
"چپتر بیست‌وهشتم"
"چپتر بیست و نهم"
"چپتر سی‌ام"
"چپتر سی و یکم"
"چپتر سی و دوم"
"چپتر سی و سوم"
"چپتر سی و چهارم"
"چپتر سی و پنجم"
"چپتر سی و ششم"
"چپتر سی و هفتم"
"چپتر سی و هشتم"
"چپتر سی و نهم"
"چپتر چهلم"
"چپتر چهل و یکم"
"چپتر چهل و دوم"
"چپتر چهل و سوم"
"چپتر چهل و چهارم"
"چپتر چهل و پنجم"
"سخن مترجم"
"چپتر چهل و ششم"
"چپتر چهل و هفتم"

"چپتر پانزدهم "

252 48 20
By KuiYangFiction

از وقتی که شیائو جان اون سند ازدواج رو امضا کرد، زندگی به طرز غیر قابل تحمل و غیر منصفانه ای سخت شد.احساس میکرد همه به خواسته هاش و اون چیزی که اونو خوشحال میکنه کاملا بی توجهن. نوع رابطه ایی که با برایت توش بود تا وقتی که به والدینش ربطی نداشت، براش مهم نبود. اونا نباید تو رابطه خارج از عرفی که با برایت داشت دخالت میکردن.

این اصلا و مطلقا ربطی بهشون نداره. میدونست پدر و مادرش از اینکه اون بچه اوناست و به دنیا اوردنش به اندازه کافی خجالت زده ن و حال این ازدواج اجباری مهر تاییدی به تمامی تردید هاش بود. اونا اهمیتی به خواست و رضایتش نمیدادن، فقط ظاهر و سنت های خانوادگی کوفتیشون براشون مهم بود.

ایا این به این معنی بود که والدینش تا این حد از وجودش شرمگینن؟ مگه اون چیکار کرده بود که لایق یه همچین رفتاری بود؟ یعنی انقد نا امیدشون کرده بود؟ یعنی گناهش اینقدر غیر قابل بخشش بود که قسم خوردن هر لحظه رنجی بر تن رنجورش بذارن؟ اونا خودشون اینجوری تربیتش کردن. مقصر اصلی این بی مسئولیت بودنش اونان. همیشه باعث شدن حس کنه که مورد قبولشون نیست و یه لکه ننگ و نجاسته.

بهش این حس رو دادن که انگاری از اونا نیست، مثل یه نشونه یه پلاک که یه نفر اونو بزور بهشون داده. انتخاب خونوادشون که دست اون نبود. اونا همینجوریش‌ هم غیر قابل تحمل و رو مخ بودن، و الان با این ازدواج اجباری، نفرت انگیز بودن هم به لیستش اضافه شد، همه اینا باعث میشه بخواد خودشو دار بزنه.

جان باورش نمیشد که والدینش اونو تو اتاقش زندانی کردن و اجازه نمیدن بیرون بره. الان تو حبس خونگی بود و حتی نمیدونست چه بلایی سر دوست پسرش اومده. آزادش کردن؟ به قولشون وفا کردن؟ پس چرا برا دیدنش نیمد؟ با این حال بازم داشت فکر میکرد، چجوری اصن میتونست بیاد اونم وقتی که همون ولگردایی که موقع فرار دستگیرشون کرده بودن جلوی پنجره و در جلویی خونشون وایساده بودن. به همه عجز و التماساشم بی توجهی شده بود و اون خبری از برایت نداشت.

چطور تونستن اونو زندانی کنن؟ یعنی الان تصمیم گیری هم جرم محسوب میشه؟ اگه پدر و مادرش و این اجبار کوفتی نبود بدون هیچ فکری پیشنهاد ازدواج با وانگ ییبو رو قبول می‌کرد ولی نه اینجوری که به اسم رسم و صلاح این ازدواجو بهش تحمیل کنن.حس میکرد تو دام افتاده و از این حس متنفر بود. وانگ ییبو بخاطرش تاوان میداد؟ لعنت! معلومه که میداد! یه کاری میکرد که بخاطر این تصمیمش پشیمون بشه. عشق زیادی که بهش داشت رو مهر و موم میکرد و حتی برای یه لحظه هم بروزش نمیداد!

خدایی این خیلی دردناکه ، اون مرد میدونست چقدر عاشقشه؟ چقدر سخت بود که تمام این مدت عاشقش بود ولی نمیتونست هیچ گوهی بخوره چون اون با خواهرش ازدواج کرده بود؟
جان سعی کرد جلوی گریش رو بگیره و اشکاشو پاک کنه ولی نتونست. چون همون موقع مادرش قفل در رو باز کرد و با یه سینی غذا اومد داخل ولی اون اصلا بهش توجهی نکرد. تصکیم گرفته بود اونا رو نادیده بگیره تا اونو از یاد ببرن اما از اونجایی که تصمیم گرفته بود که شانسشو امتحان کنه باسرعت پاشد و رفت سمتش.

لجبازیشو عقب روند و با التماس گفت:

"مامان، تو به من قول دادی وقتی اون سند ازدواجو امضا کنم برایت رو آزاد می‌کنید، درسته؟ پس چرا من هیچ خبری ازش ندارم؟چرا زنگ نمیزنه؟ نه وایسا اصن چرا گوشیش خاموشه؟ مامان فکر میکنم تو به من یه توضیح لعنتی بدهکاری"

و بعد در جواب نگاه مادرش بخاطر فوشی که داده بود چشمامو چرخوند.

"با من حرف بزن و اینجوری نگام نکن، من الان تو وضعیت ذهنی خوبی نیستم که بتونم این نگاها رو بفهمم، چه اتفاقی برای برایت افتاده؟"

جان مادرشو با دریایی از سوالات به رگبار بسته بود، مادرش به اون خیره شد و قبل اینکه سینی غذا رو روی میز بذاره چشماشو محافظه کارانه چرخوند.

سرشو به سمتش برگردوند و اهی کشید:

خانم شیائو اینو با لحنی که کمی توش تمسخر بود گفت و سعی کرد صورت پسرکش رو نوازش کنه ولی قبل اینکه دستش به صورت جان برسه ، جان صورتشو عقب برد.
جان با شنیدن این حرفا ، با انزجار به مادرش خیره شد
"داری به من میگی که ۳ روزه دوست پسرم رو بدون هیچ دلیلی زندونی کردید فقط برای اینکه همه چی طبق برنامه لعنتی خودتون پیش بره؟ یعنی اون هنوز تو اون زندانه؟"

" مامان ۳ روزه منو اینجا نگه داشتید و نذاشتید برم بیرون. بازم با این حال برایت رو زندونی نگه داشتید؟ حداقل ترین کاری که میتونستی بکنی عمل به قولت بود"

خانم شیائو با صدای بلند پوزخندی زد:

"نکنه باید اون احمق ولگرد رو ازاد میکردم تا جلوی عروسیتو بگیره؟ نمی‌بنی که اون باعث حواس پرتیته؟ به من بگو اصن دقت کردی از وقتی که اون ولگر وارد زندگیت شده چقدر بدتر شدی؟ "

به جان خیره شد و ادامه داد:

"همش داری باهاش ول می چرخی و با بی احتیاطیت باعث رسوایی ما میشی. نمیفهمی که برایت برات خوب نبوده و خوب هم نخواهد بود؟ من به یه داماد عاقل و بالغ نیاز دارم تا تورو راهنمایی کنه چون تو خودت و جایگاه و شخصیتتو گم کردی"

"اوه مامان لطفا دست از رییس بازی دراوردن برا من بردار"

شیائوجان حرفشو قطع کرد قبل اینکه بخواد ادای مادر بودن دربیاره براش. فکر نمیکرد که بتونه سردردی که شروع شده بود رو تحمل کنه ، دستاشو جلو سینش گره زد:

"هرکاری میخوای بکنی رو من جواب نیست، من دختر مورد علاقتون شیجیه(خواهر بزرگتر) نیستم، اوه بذار حدس بزنم اون رفته و سعی داری منو به صورت دلخواه خودت شبیه اون بکنی"

"دست از تلاش برای کنترل زندگی من بردارید. دست از دخالت کردن تو زندگی من بردارید. من برای خودم زندگی میکنم و هرجور بخوام زندگی میکنم و این نباید برای شما مهم باشه و اگه این باب میل شما نیست پس.."
بدون تعارف شونه ایی بلا انداخت و گفت:

"زندگیت؟ اصن زندگی ای داری؟ تو بدون هیچ ابایی زندگی خودتو به گند کشیدی ولی نگران نباش من برا همین مادرت اینجاس، که کمکت کنه این وضعیت رو درست کنی"

"بوسیدن بدون هیچ شرمی، سیگار کشیدن و رابطه جنسی نامطمئن؛ این مدل زندگیه که تو میخوای بهش ادامه بدی؟ از چیزی که بهش تبدیل شدی خجالت نمیکشی؟ فقط بهم بگو از وقتی که شروع به دیدن اون احمق ولگرد کردی به چی رسیدی؟ به من بگو جان به چی رسیدی؟ فقط یدونشو بگو که با اون بدستش اوردی؟ "

"عشق!"

جان گفت ولی انقد این کلمه تو گوشاش بنظر چندش بود که شکلکی درآورد.

"لذت، اون به من لذت و رضایت میده و من اونو اینطوری دوست دارم و این ربطی به تو نداره که من چجوری زندگی میکنم یا اینکه چیزی بدست اوردم یا نه. باید به چیزی اهمیت بدید که من میخوام. خوشبختی من و کسی که میخوامش نه چیزی که بدست آوردم"
جان با ناباوری که مادرش نگاه کرد:
خانم شیائو با صدای بلندی زد زیر خنده و شکمش رو گرفت و سعی داشت تا خندشو خفه کنه :

"ازت متنفرم مامان، قبل از اینکه اجازه بدم دیکشو ببره توم اونو میبرم، عقلتو کاملا از دست دادی؟ از همتون متنفرم . چجوری میتونی این وسط به تجاوز فکر کنی؟! بیشتر از این نمیتونی مریض  و عوضی باشی،میتونی؟"

خانم شیائو نادیدش گرفت و به غذایی که با خودش اورده بود اشاره کرد:

"نمیگم که از ری اکشن و جوابت تعجب کردم ولی خب همینه ک هست، اهمیتی نمیدم" لبخند بیمارگونه ای زد، چیزی که جان ازش متنفر بود:

"غذاتو بخور و قشنگ بخواب پرنسس من"

پوزخندی زد:

"فردا باید برای دامادم حیرت انگیز به نظر برسی، باشه؟ مامانت تورو خیلی دوست داره و بهترین ها رو برات میخواد" (بمیر بچ تو بیشتر شبیه عجوزه هایی تا مادر)

به چهره بهت زده پسرش لبخند شیرینی زد و به طرف در رفت .

"بهت قول میدم عزیزم، بعدا بابت این کار از مادرت تشکر میکنی و باور کن اونقدر زنده میمونم تا اینو ازت بشنوم ، حالا بخور لاو ، برم به تدارک عروسیت برسم"

"از همتون متنفرم، تنها چیزی که از من میشنوید اینه که دیک اونو بریدم و نشونتون میدم، لعنت بهتون، لعنت بهت مستر وانگ، تو رنگ لباس زیرمم نمی بینی چه برسه به سوراخم، حرومی، هر جا که هستی لعنت بهت، آهههه از این خانواده بدم میاد از همتون متنفرم آه"
"جان، فکر میکنی این رفتار های احمقانه مثلا باعث میشه فردا ازدواج نکنی؟ نگهش دارید" به مردا دستور داد و دید که چجوری جان نادیدش گرفت و به درد دادن به خودش ادامه داد. بلافاصله امپول خواب اور رو بهش تزریق کردن و خوابوندنش رو زمین و به زخم های بازش رسیدگی کردن.
مشکل پسرشون چی بود ؟ میخواست تا اخر عمرش وقتشو با اون حرومزاده تلف کنه؟ نمیخواست تو زندگیش به چیزی برسه؟ چرا کسی به بی مسئولیت برایت رو به داماد جوونش که اینده داره و دوتا بچه هم داره ترجیح میده؟(م: د اخه وات دفاز یه بار دیگه بگو میفهمی مشکلت کجاست) فقط نیازه که یه همسر خوبی برای اون و مادر خوبی برای بچه هایی که به زودی مال اونم میشن، باشه. جوون های این روزگار رو درک نمیکرد. آینده شون رو درخشان نمی دید، حتی وقتی کلی گزینه و پیشنهاد داشتن ولی باز میرن سراغ بدترین گزینه. آقای شیائو همینجوری که برای خودش خیال پردازی میکرد خشمش رو سرکوب میکرد.

خانم متوجه حرفای همسرش شد و آهی کشید:
"عزیزم، خودتو نگران نکن. اون همین الانش هم سند رو امضا کرده و هیچ راه برگشتی نداره. اون کاری رو انجام میده که پدر و مادرش فکر میکنن براش بهتره و به سنت خونوادگیش پاینبد میمونه. من این کارو برای خواهرم انجام دادم و اونم از این قاعده مستثنا نیست، مخصوصا وقتی که شرایط انجام این کارو داره. میتونه داد بکشه و بشکونه و عمارت رو ویرون کنه  حتی اگه بخواد میتونه به خودش اسیب بزنه اما باید با وانگ ییبو ازدواج کنه "
"این فقط یه حدس مضحکه، کارمن من پسرتو میشناسم بیا و الکی به خودمون امید نده . تنها واقعیتی که وجود اره اینه که اون سند رو امضا کرد."

اقای شیائو اهی کشید و به سمت در خروجی رفت.

"و یه چیز دیگه قرص های ضد بارداریش رو حذف نکنید تا زمانی که یاد بگیره که دامادم رو دوست داشته باشه نمیخوام یه حرومزاده رو به دنیا بیاره"
و بعدش رفت بیرون.

خانم شیائو قبل اینکه به دنبال همسرش بره نگاهی به پسرش انداخت و گفت:

"جرات نمیکنم برای همین همون اول کار وقتی دیدم با اون یاغی می چرخه از دکترم خواستم اونو داخلش بزارن . فقط در یه صورت اونو حذف میکنم که عاشق داماد جذابم شده باشه"

اقای شیائو همونطور که با همسرش به طبقه پایین میرفتن و تو جای قبلیشون می نشستن گفت:
"فکر میکنی که عاشقش میشه؟ فکر میکنی که اونا تو ارامش زندگی میکنن و هر روز دعوا نمیکنن؟ من فقط نگران اوضاعیم که قراره برای نوه هامون پیش بیاد. پسرمون به احساسات کسی اهمیت نمیده و فقط به چیزی که خودش دوست داشته باشه اهمیت میده و میدونی که اون چقدر ادم بی مسئولیتیه که دنبال خواسته های خودشه "

"نمیخواد خودتو اذیت کنی. بزرگترین دغدغه ما اینه که فردا از اونا یه ما بسازیم و باید به دیدن دومادمون بریم و ببینیم امادگی کارهای فردا چجوری پیش میده. من میرم سری به نوه هام بزنم با این سر و صدایی که اون دلقک راه انداخته حتما بیدار شدن" خانم شیائو گفت و قبل اینکه به طبقه بالا بره نگاهی به شوهرش انداخت.
روز بعد شیائو جان مثل یه روح بود، خودشو تو اینه نگاه کرد و ارایشگری رو تماشا کرد که موهاشو مرتب میکرد و صورت خوشگلش رو هم کمی ارایش میکرد. حرکتی نمیکرد، تکونی نمیخورد و جلوی اونا رو هم نمیگرفت.  تنها کاری که میکرد این بود که بشینه و ببینه که اونا چجوری کارشونو همونطور که دوست دارن انجام میدن. لباس رسمی سفیدش رو پوشیده بود و مثل همیشه جذاب و خیره کننده به نظر میرسید.

"قرار بود که من با برایت یا هرمردی که خودم تاییدش کنم باشم نه یه ازدواج اجباری"

با اینکه داشت با مرد ارزوهاش ازدواج میکرد اما از اونجایی که این یه اجبار بود دیگه هیچی نمیدونست.

"قرار بود من تمام اون مسیر تا محراب رو برای مردی طی کنم که تو جبهه من باشه نه اینکه دستش با پدرمادرم تو یه کاسه باشه."

خونش به جوش اومده بود و از هرکاری که باهاش کرده بودن متنفر بود.

"چرا همه چی اینجوری جلوی چشمام خراب شد؟ به برایت قول دادم هیچ وقت با این مرد ازدواج نکنم و الان مثل یه همسر خوب منتظر دامادمم"

اشک هاش جاری شد.

"ولی من باید اونو نجات بدم مهم نیست، اون کسیه که مقابل هر چیزی کنار من می ایسته. امیدوارم منو ببخشه . امیدوارم بفهمه همه اینا بخاطر اونه"
بعد با خشونت اشکهاشو پاک کرد و ارایشش رو هم خراب کرد.
خانم شیائو داخل شد و پسرش رو اماده ولی با اشک دید. دیدنش تو این حالت ازارش میداد اما اونا هیچ ارتباط مادر پسری باهم نداشتن که الان بخواد اونو اروم کنه. به سمتش رفت و لبخندی زد و مثل همیشه با طعنه گفت:

"اوه پرنسس(م:دوستان توجه کنید میگه پرنسس نه پرنس زبانم عاجزه) خوشتیپ من داره اشک شوق میریزه."

مسخرش کرد :

"کی از ازدواج با پرنس خوشتیپی مثل دامادم و داشتن اون به عنوان شوهر خوشحال نمیشه اخه؟! اگه من جات بودم از خوشحالی بالا و پایین میپریدم. نگران نباش من درکت میکنم فقط زیاد گریه نکن آرایشی که واسش کردی خراب میشه"
خانم شیائو اداشو در اورد و باعث شدت گیری گریه اش شد. انگار با این کار به جان  میخواست بفهمونه که هیچ کسی جرات سرپیچی از قوانین خانوادگیشونو نداره. میدونست که مادرش تحقیرش کرده اما کاری جز گریه کردن نداشت. چقد دوست داشت این زن رو کلا محو کنه از زمین بخاطر کاری که داشت باهاش میکرد. از تو اینه به صورت خندان مادرش نگاه کرد . باور نمیکرد این زن مادرش باشه:
اشک های پسرشو پاک کرد و جان بهش اجازه داد هرکاری میخواد بکنه.
جان التماس میکرد اما انگار اونا کر شده بودن و اونو به داخل ایستگاه پلیس میکشوندن. وقتی وارد شدن خانم شیائو اولین کسی بود که به سلول برایت نزدیک شد و برایت با دیدنش به سرعت از جاش بلند شد:

"خانم شیائو لطفا بذارید از اینجا برم.میخوام جان رو ببینم. لطفا 3 روزه که اسایش به چشمام نیومده. لطفا آزادم کنید. من هیچ کدوم از اونکارایی که شما براش مدرک دارید و من رو بهش متهم میکنید رو انجام ندادم"

برایت التماس کرداما خانم شیائو با شنیدن این اراجیف اخمی کرد."کنجکاوی اره؟"

عصبی قهقه ای زد.

"نگران نباش امروز از اینجا میای بیرون به پسرم قول دادم تورو ازاد کنم و میدونی من یه تاجرم و البته ازادی تو رایگان نیست و هردوتون بابتش هزینه ایی پرداخت میکنید . بیاریدش جلو"

به جان دستور داد و با لبحند نظاره گر چهره گیج برایت شد.
جانو جلو اوردن و جان سرشو پایین انداخت و از نگاه به برایت اجتناب میکرد. برایت چیزی که میدید رو نمیتونست باور کنه ، گیج به جان خیره شد بود . چشماش گشاد شد:

"عزیزم چه خبره؟ بیبی با من حرف بزن. چرا اینجوری لباس پوشیدی؟ یه چیزی بگو پایینو نگاه نکن . به من نگاه کن عزیزم چی شده؟ نگام کن و بگو چه خبره؟"
با نگرانی میپرسید . صبرش سر اومد وقتی جان همچنان سرش پایین بود و نگاش نمیکرد. شیائو جان در حالی که اشک میریخیت سرش رو تکون داد ، نمیتونست اینجوری ببینتش. قلبش از شدت درد و عصبانیت و ناامیدی می تپید. خانوادش همگی دست به دست هم داده بودن تا شادی و امیدشو از بین ببرن و اون یکی یکی از بین رفتن اونا رو به چشم خودش میدید. قول داد که انتقام همه رو به بهای گزافی از اون ها بگیره.

خانم شیائو با دیدن سکوت پسرش زبون باز کرد:

"کوری؟ البته که امروز ازدواجش با دامادمه. نگران نباش بعد از تموم شدن عروسی ازاد میشی فعلا همونجا بمون و بهش تبریک بگو. تو بهش برای نجاتت مدیونی"
پوزخند شیطانی زد.
اشک های برایت با شنیدن حرف های تحقیر امیز اون زن جاری شد. باور نمیکرد جان این رو قبول کرده. به جان نگاه کرد که با نگاهی شرمگین التماسش میکنه تا اونو بخاطر زیر پا گذشتن قولاش ببخشه. برایت به میله های سلول چنگی انداخت و نعره زد:

"نههه! جان نههه!عزیزم اینکارو بخاطر من نکن. مهم نیست من اینجا بپوسم، فقط باهاش ازدواج نکن، عزیزم قولمون رو یادته؟ یادته چ قولی بهم دادی. حالا میخوای بشکنیش؟ میخوای منو بخاطر اون ترک کنی؟ خودت گفتی شاید نوع رابطمونو نمیفهمی ولی هیچوقت رهام نمیکنی تا کسی رو راضی کنی حتی پدر و مادرت! تو اینو به من گفتی!"

اشک هاش با نگاه به جانی که تلخ گریه میکرد سراریز شد.
"نمیدونم ازم چی میخوای؟ "

جان بلاخره سکوتش رو شکست.

"من فقط نمیتونم بشینم و ببینم که اونا میبرنت زندان. من اونا رو میشناسم و میدونم چقدر نفرت انگیز و شیطانین."

گریه کرد و با زور از چنگ ولگرد ها خودشو خلاص کرد و دستشو به سمت برایت دراز کرد:
"گفتم نمیفهمم چی رابطه ایی داریم ولی هیچوقت نگفتم دوستش ندارم یا برام عزیز نیست. عزیزم اینکارو میکنم که ببینم تو ازاد شدی. نمیذارم بهت اسیب دیگه ایی بزنن . فقط بدون همیشه تحسینت میکنم و میپرستمت. "
"یکی منو از اینجا بیاره بیرون! جان برگرد. اینکارو با من نکن ، عزیزم نه. باهاش ازدواج نکن. من اون حرومزاده رو نابود میکنم. اون باید بیاد و چهره به چهره با من روبه رو بشه. این در لعنتی رو باز کنید."

جان همچنان صداشو میشنید، سوار ماشین شد و مستقیما به محل برگزاری عروسی حرکت کردن و اون همچنان به گریه های دردناکش ادامه میداد. وقتی ماشین ایستاد، به همه یه نگاهی انداخت و سمت مادرش برگشت:

"بعد از امروز همتون برای من مردید. دیگه منو پسر خودتون ندونید. من پسر کسی که خوشبختی منو نمیخواد نیستم. من با گوشت و خونم ازتون متنفرم."

با بغض گفت و از ماشین پیاده شد.
خانم شیائو با شنیدن این حرفا از پسرش اهی کشید:

"نگران نباش عزیزم، یه روز از من تشکر میکنی که اینکارو برات انجام دادم.(م:چقدر دوست دارم وقتی این جمله رو میگه بخوابونم تو گوشش) من میدونم چی برات بهتره. به عنوان یه مادر دیدن شادی فرزندم اولویت منه و این دقیقا همون کاریه که من برای تو انجام دادم."
قطره اشکی که از چشمش بیرون اومده بود رو پاک کرد و با لبخند از ماشین پیاده شد.
جان در استانه راهرو تنها ایستاد و اجازه نداد هیچ کس تا محراب همراهیش کنه. تو راهرو(همون راهرو که عروس با یه همراه میره که برسه به داماد) مخصوص شروع به حرکت کرد و وقتی وانگ ییبو رو دید که منتظر اون ایستاده زهرخندی زد. بغض و اشک هاشو عقب روند و دستش رو به وانگ ییبو داد که پیروزمندانه نگاهش میکرد. نمیفهمید جان از چی اون متنفر بود. اون این مرد رو دوست داشت و هرگز مفتخر نبود که اینجوری اونو همسر خودش کرده. ولی الان این مهمه؟ هرکاری لازم باشه میکنه که جان برای اون بشه. این کاریه که انجام میده و بعدا نگران عواقبش میشه.

وانگ ییبو بعد از شنیدن سخنان کشیش از فکر و خیال بیرون اومد:

"وانگ ییبو ایا قبول میکنید  که شیائو جان رو به عنوان همسر قانونی خود دوست داشته باشید و او را در هنگام بیماری و سلامتی همراهی کنی؟  هنگام سختی ها و خوشی ها کنار هم باشید تا زمانی که مرگ شما رو از هم جدا کند؟"

"قبول میکنم"

ییبو گفت و جان با چشمانی پر از نفرت خیره اش شد.
"شیائو جان ایا قبول میکنید که وانگ ییبو رو به عنوان همسر قانونی خود دوست داشته باشید و اورا در بیماری و سلامتی گرامی بدارید؟ در هنگام خوشی ها و سختی ها کنار هم باشید تا زمانی که مرگ شما رو از هم جدا کند؟"

جان با نفرت چشماشو چرخوند.

"امیدوارم بمیره، در واقع امیدوارم همین الان بمیره."

به ییبو که از این حرفا دهنش باز مونده بود نگاهی کرد. با یه نگاه به مادرش که اخم کرده بود لرزید و بلافاصله کلمات "قبول میکنم " رو تکرار کرد و با پوزخندی به ییبو خیره شد.

فک کشیش با شنیدن سخنان جان قفل شد. الان چی گفت؟ ارزوی مرگ شوهرش رو داشت.(م:گسستم) به وانگ ییبو نگاهی کرد که سری به نشونه ادامه دادن تکون داد. حلقه هاشونو به فرد مقابل دادن ولی جان از پوشیدن و دادن حلقه خودداری کرد ولی اون مال جانو گرفت و داخل انگشتش کرد و به جانی که تمام مدت با تمسخر نگاهش میکرد نگاهی انداخت
.
"حالا حدس میزنم که هردوتون میتونید همو ببوسید؟"

کشیش گفت البته بیشتر شبیه به یه سوال بود ، چون کل ماجرا براش گیج کننده شده بود.

"نزدیکم نشو وگرنه قسم میخورم که گازت میگیرم."

دندون هاشو بهم سابید و منتظر بود نزدیکش بشه تا با دندوناش پارش کنه.
ییبو چهره در هم کشید و جلو اومد و گونشو بوسید. جان با همین یه لمس ساده هم سفت شد و نفهمید کی به لب های شوهرش خیره شد. یادش میومد چقدر اون لب ها نرم و خوشمزه بودن. اب دهانشو قورت داد و سری تکون داد تا عقلش بیاد سرجاش و از اون دور بشه.
"با رحمتی که به من عطا شده شما دو نفر رو شوهر هم مینامم."

کشیش گفت و همه با اینکه گیج شده بودن ولی دست زدن.
وقتی بیرون اومدن جان حلقشو در اورد و تو جیبش گذاشت و به سمت والدینش رفت.

"تموم شده دیگه، زنگ بزنید و بگید آزادش کنن."

جان گفت و اقای شیائو اهی کشید و با پلیس تماس گرفت. برایت رو آزاد کردن و همه چیز از گوشی گرفته تا موتور سیکلتش رو بهش برگردوند و تلفن جان روشن خاموش شد و اسم برایت روش به نمایش در اومد و این نشون میداد که برایت ازاد شده."

"میدونی چیکار کنی  مگه نه؟مطمئن شو بدون نقص انجامش میدی. برام مهم نیست که چه کاری میخوای بکنی و چی نیاز داری فقط همسرم رو برگردون." ییبو به وین پیامی داد و اون بعد خوندن اونچه برادرش گفته بود با نیشخند پوزخندی زد و سرش رو تکون داد.

ییبو با عصبانیت مشتشو گره کرده:

"اون هرزه نمیدونه که کی باید بره نه؟ اگه فکر کردید که خیلی باهوشید من ازتون جلو میزنم. جان بهت قول میدم تو امشب منو میخوای. هراونچه مال منه مال من میمونه و قصد ندارم اونو با کسی به اشتراک بزارم الخصوص با اون یاغی"

*****

ووت و کامنت یادتون نره فسقلیا ^^

Continue Reading

You'll Also Like

4.6M 194K 101
Camilo Madrigal. His nerve. His self-obsessed smirk. You wanted nothing to do with him after what he did. But maybe there's something beneath that sm...
2.7M 157K 49
"You all must have heard that a ray of light is definitely visible in the darkness which takes us towards light. But what if instead of light the dev...
1.5M 131K 45
✫ 𝐁𝐨𝐨𝐤 𝐎𝐧𝐞 𝐈𝐧 𝐑𝐚𝐭𝐡𝐨𝐫𝐞 𝐆𝐞𝐧'𝐬 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐒𝐚𝐠𝐚 𝐒𝐞𝐫𝐢𝐞𝐬 ⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎⁎ She is shy He is outspoken She is clumsy He is graceful...