V E N G E A N C E [S2]

By TheSuperGirl6104

115K 31.9K 30.6K

- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشد... More

[ S²|Ch¹ |فاوست ]
[ S²|Ch² |الکساندر ]
[ S²|Ch³ |Baby Boss ]
[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]
[ S²|Ch⁵ |مردی که کتکت زد ]
[ S²|Ch⁶|من پسر بزرگی شدم ]
[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]
[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]
[ S²|Ch⁹|قلب من ]
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
[ S²|Ch¹¹| آغوش شبانه ]
[ S²|Ch¹²| اردک کوچولو ]
[ S²|Ch¹³|آقای پستچی ]
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
[ S²|Ch¹⁵|رودخانه ]
[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]
[ S²|Ch¹⁷|روز موعود ]
[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]
[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]
[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
[ S²|Ch²²|شکسته ]
[ S²|Ch²³|لبخند ]
[ S²|Ch²⁴|فرشته محافظ ]
[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]
[ S²|Ch²⁶| من رو بشناس ]
[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]
[ S²|Ch²⁸|کلونی ]
[ S²|Ch³⁰|من ازت مراقبت می‌کنم آقای پدر]

[ S²|Ch²⁹|پیرمرد هشتاد ساله ]

5.1K 999 1.7K
By TheSuperGirl6104

نظراتتون رو نه یک بار بلکه چندین بار می‌خونم و از خوندنش انرژی می‌گیرم. این چپتر به نسبت طولانی‌تره پس لطفا جوری نظر بدین که خستگی نوشتنش از تنم در بره.💜

جلوی آینه‌ی بزرگ پیرایشگاه، روی موهای سیاه و کوتاهش دست کشید. احساس سبکی می‌کرد. دسته موهای صورتی دور تا دور صندلی رو احاطه کرده بود و خرده موهایی که از سقوط به زمین جا مونده بودند گردنش رو قلقلک می‌دادند. کوتاه کردن موهای بلندش، بدون مشورت با رئیس بزرگ کار عاقلانه‌ای نبود اما با موهای دو رنگ و بلند بیش از اندازه شلخته به نظر می‌رسید و رسیدگی به اون حجم مو داشت براش سخت می‌شد. این‌ها همه بهانه بود. از اعماق قلبش باور داشت این کار رو برای جذاب‌تر به نظر رسیدن جلوی بکهیون انجام داده.

غم و اندوهی که توی چشم‌های مرد درون آینه بود، شادی کوچیکی که از فکر کردن به تحت تاثیر دادن بکهیون توی قلبش به وجود اومده بود رو از بین برد. عذاب‌وجدان، حسرت، پشیمانی و مسئولیت‌های زیادی که روی شونه‌اش بود ناگهان بهش حمله کردند و شادی و امیدی که تازه داشت درون قلبش جوونه می‌زد رو زیر لگدهاشون له کردند. بکهیون امکان نداشت گذشته رو ببخشه ولی بدون بخشش می‌شد زندگی کرد؟

از روی صندلی بلند شد و بعد از حساب کردن هزینه‌ی اصلاح پیرایشگاه رو ترک کرد. روز طولانی‌ای بود. ارباب خونه برای شام درخواست پیتزا کرده بود و چانیول خوشبینانه تصمیم گرفت جای سفارش پیتزا از نزدیک‌ترین فست‌فود، مواد اولیه‌ی پیتزا رو بخره تا سه نفره شام امشب رو آماده کنند. چه فرصتی بهتر از این برای نزدیک شدن به همدیگه. باید به تنها گذاشتن لئو و بکهیون با همدیگه عادت می‌کرد اما بخشی از وجودش نگران بود لئو حرفی بزنه که قلب بکهیون رو بشکنه یا بکهیون ناخواسته باعث ناراحتی پسرشون بشه. این دو موجود لجباز هنوز کامل همدیگه رو بلد نبودند.

خرید مواد اولیه رو سریع، به طوری که انگار توی مسابقه شرکت کرده انجام داد و بلافاصله به خونه برگشت. توی سالن اصلی خونه، لئو روی زمین نشسته بود و بالای میز مقابل تلوزیون نقاشی می‌کشید و بکهیون کارهای عقب افتاده‌ی کازینو رو از راه دور انجام می‌داد. چه خانواده‌ی گرمی! ظاهراً باید بابت اینکه مشکلی پیش نیومده بود احساس خوشحالی بهش دست می‌داد.

بکهیون رو درک می‌کرد. بعد از تمام سختی‌هایی که برای متولد کردن لئو کشید، ارتباط گرفتن با بچه براش سخت بود. همسرش احساسات مختلفی داشت اما از بروزشون می‌ترسید. می‌ترسید دوباره ضربه بخوره و ناامید بشه.

-بابایی برگشته.

لحن پرانرژیش تاثیری توی حالت چهره‌ی بکهیون نداشت. مرد حتی سرش رو برای نیم‌نگاه انداختن بهش بلند نکرد، در عوض لئو هیجان‌زده جیغ کشید و برای در آغوش کشیدنش سمتش دوید اما وسط راه متوقف شد. به نظر می‌رسید خیلی از تغییر ظاهر باباییش خوشش نیومده.

-موهات کجا رفت؟

چانیول برای پر کردن فاصله‌ی بینشون پیش قدم شد و بعد از اینکه کیسه‌های خرید رو کنار پاش روی زمین گذاشت مقابلش روی زانو نشست. حواسش بود که بکهیون برای یک لحظه سرش رو بلند کرد و بهش نگاه انداخت. همین نگاه کوتاه هم غنیمت بود. نباید از همسرش انتظار خیلی زیادی می‌داشت. لئو رو توی بغلش کشید و آهسته گاز کوچیکی از لپش گرفت.

-چطور شدم؟ هوم؟ بابایی جذاب شده؟ قلبت لرزید؟
لئو لب پایینش رو به بانمک‌ترین گونه‌ی ممکن بیرون داد:

-اوم... بابایی من همیشه جذابه... گاهی وقتا بیشتر... بعضی وقتا کمتر...

-الان چی؟ الان کمتر جذابم یا بیشتر؟

سرش رو کنار گوش لئو برد و زیر لب زمزمه کرد:

-به نظرت کسی با دیدنم عاشقم میشه؟

صدای خنده‌ی لئو توی سالن پیچید. انگار کسی شکمش رو قلقلک داده بود. دست‌هاش رو دور سر پدرش حلقه کرد و سر مرد رو محکم به شونه‌هاش فشار داد.

-من عاشقِ عاشقِ عاشقتم بابایی.

چانیول خندید و از بین بازوهای لئو، نگاهش رو به سختی سمت بکهیون سوق داد که مخفیانه زیرنظرشون داشت. بکهیون هم به این آغوش نیاز داشت ولی به زبون نمی‌آورد. به بهانه‌ی بوسه باران کردن صورت لئو، سرش رو کنار گوشش برد و زمزمه کرد:

-آقای پدر هم... دلش... بوس شیر کوچولوش رو... می‌خواد. برو تندتند بوسش کن.

دو طرف لپ لئو رو با دست فشرد تا جایی که لب بچه مثل ماهی بیرون زد. آه. چقدر شیرین بود. چطوری می‌شد در مقابل خوردنش مقاومت کرد. نوک دماغ گردش رو بوسید و با یه ضربه‌ی آروم به باسنش سمت بکهیون هلش داد. خیره به بکهیون، آه کشید. وسایل رو داخل آشپزخونه برد و بعد از اینکه لباسش رو عوض کرد، توی ورودی سالن ایستاد و دست به جیب، به لئویی خیره شد که مثل جوجه‌ی خجالتی به صورت بکهیون نوک می‌زد.

نمی‌تونست جلوی خنده‌اش رو بگیره. شیرکوچولوی پرانرژیش رو تا به حال در حال خجالت کشیدن ندیده بود و بکهیون... کاش می‌تونست یه آینه مقابل بکهیون بذاره تا اون هم بتونه چهره‌ی خودش رو ببینه. نگاه همسرش بین لئو و نقاط نامعلوم زمین می‌چرخید و با اینکه وانمود می‌کرد حسی به این رفتار لئو نداره گونه‌اش رو انقدر سمت لئو خم کرده بود که سرش از بدنش جلو افتاده بود.

وقتی به خودش اومد که به پهنای صورت در حال خندیدن به صحنه‌ی مقابلش بود. زیر لب با خودش زمزمه کرد: «بکهیون من، لئوی من.»

با قدم‌های کوتاه و آروم سمتشون قدم برداشت و وقتی بهشون رسید، کف دست‌هاش رو به هم کوبید و پر انرژی گفت:

-وقت آشپزی کردن خانوادگیه. یوهو. پیش به سوی آشپزخونه.

لئو بلافاصله با گوش‌های سرخ شده و بدون گفتن چیزی دوان‌دوان سمت آشپزخونه فرار کرد. مرد خیره به ذوق کودکانه‌ی فرزندش، لبخندش رو کم رنگ کرد و آرام به همسرش نزدیک شد. لپ‌تاپی که روی پاش بود رو بست و کمرش رو خم کرد تا صورت‌هاشون مقابل همدیگه قرار بگیره.

-لئو برای شام پیتزا هاوایی خواسته. بیا بریم با هم براش درست کنیم.

-کار دارم.

-بعد از شام بهت کمک می‌کنم انجامش بدی.

جسارت کرد و به خودش اجازه داد دستش رو روی سر بکهیون بکشه و موهای تمیز همسرش رو نوازش کنه. این کار رو برای تحت تاثیر قرار دادن بکهیون انجام نداد، فقط حس کرد همسرش به محبت نیازمنده.

-میدونم زندگی کردن کنار آدمی مثل من سخته ولی بهت قول میدم دیگه هیچوقت ناامیدت نکنم. من لایق اینکه بگم بهت علاقه دارم نیستم اما میتونم بهت ثابت کنم مگه نه؟

بکهیون با لب‌های به هم دوخته و چهره‌ی ناخوانا بهش نگاه می‌کرد. چیزی از حالت چهره‌اش نمی‌شد حدس زد اما همچنان موهاش زیر دست چانیول نوازش می‌شد. اینکه هنوز دستش رو پس نزده بود نشونه‌ی خوبی بود؟ دستش رو از روی سر همسرِ سردرگمش برداشت و برای گرفتن دست‌هاش سمتش دراز کرد. نگاه بکهیون بین صورت مرد و دستی که سمتش دراز شده بود به چرخش دراومد. از اعتماد مجدد به این مرد می‌ترسید و آینده مضطربش می‌کرد.

لپ‌تاپ رو روی مبل گذاشت و دستی که به قصد گرفتن دست‌هاش سمتش دراز شده بود رو بی‌رحمانه نادیده گرفت. وقتی خودش رو به آشپزخونه رسوند، لئو مثل یه بچه‌ی مودب دست‌هاش رو پشت سرش قلاب کرده بود و انتظار اومدن یه بزرگ‌تر رو می‌کشید. شیر کوچولوی بازیگوش مشکوکانه مطیع شده بود. نزدیکش ایستاد و در حالی که دست‌های عرق کرده از اضطرابش رو به شلوارش می‌مالید گفت:

-شام... برای شام پیتزا هاوایی داریم.

چونه‌ی لئو به سینه‌اش چسبید و چشم‌های درشتش بالا اومد.

-ولی من پیتزا آناناسی دوست دارم.

-منظورم همونه. آره... درسته... اسم درستش پیتزا آناناسیه.

-خب پسرهای خوشگل من، آماده‌ی آشپزی هستید؟

صدای پر انرژی چانیول توی آشپزخونه پیچید و لبخند پهنی رو به لب لئو هدیه داد. همزمان که لئو از صندلی بالا می‌رفت، چانیول کاسه‌ی بزرگی روی میز گذاشت تا توش خمیر درست کنه و بکهیون نزدیک میز ایستاد تا حرکات همسر و پسرش رو زیر نظر بگیره. چانیول با کمک لئو آرد رو داخل کاسه‌ی بزرگ‌ ریخت، مخمر و آب رو آهسته به آرد اضافه کرد و مشغول مخلوط کردن شد. چه کاری از دستش برای کمک برمی‌اومد؟

دست‌های خیس از عرقش رو شست و مردد آناناس تازه‌ای که چانیول خریده بود رو با چاقو، به سختی از وسط دو نیم کرد. برش دادن آناناس از چیزی که تصور می‌کرد سخت‌تر بود!

-شبیه توئه.

به محض شنیدن صدای بم چانیول از کنار گوشش، بدن چانیول رو توی فاصله‌ی بسیار کم از خودش حس کرد. پشت سرش ایستاده بود و با وجود اینکه بدن‌هاشون به هم تماس نداشت، حرکات جزئی بدن و بالا و پایین شدن قفسه‌ی سینه‌اش رو متوجه می‌شد. از روی شانه به چانیول کوتاه و گذرا نگاه کرد و بزاقش رو قورت داد. همسرش با مهربانی لبخند زد.

-از بیرون سخت، تیره و غیرقابل نفوذ به نظر میاد اما درونش نرم و روشن و شیرینه.

-باهام لاس نزن پارک.

-لاس نبود. چیزی که حقیقت داشت رو گفتم اما جدا از اون... چه ایرادی داره بخوام با همسرم لاس بزنم؟ اگه با همسرم لاس نزنم و بهش محبت نکنم، برای کی باید این کار رو انجام بدم؟

چاقو رو با فشار مضاعف درون قلب آناناس فرو کرد و در حالی که با چشم‌هاش حرکت آب زرد رنگی که روی دست‌هاش جریان داشت رو دنبال می‌کرد زیر لب زمزمه کرد:

-کمتر حرف بزن.

-ازم می‌خوای به حرف‌هام عمل کنم؟

بوسه‌ی سبک و سریعی که از پشت روی ترقوه‌اش خورد خورد، برای چند لحظه منجمدش کرد و دست‌هاش از دور دسته‌ی چاقو و بدنه‌ی آناناس شل شد.

-نرم و روشن و شیرینی. این رو مردی بهت میگه که بارها طعمت رو چشیده.

برای اعتراض فرصت پیش نیومد چون همسرش بلافاصله پیش لئو که در حال مشت و مال دادن خمیر بود برگشت و بهش توی گرد کردن خمیر کمک کرد. پشت گوش‌هاش احساس گرما و خارش می‌کرد. از که صبح ریتم ضربان قلبش از حالت طبیعی خارج شده بود تا الان احساس گرما و نبض زدن قسمت‌های مختلف بدنش رهاش نمی‌کرد.

دستش رو پشت گوشش کشید با دست دیگرش که خیس و چسبناک بود موبایلش رو از جیبش بیرون کشید و به جیکوب پیام داد.

"نیمه شب تو فاوست می‌بینمت. نیاز دارم تا مرز بیهوشی مست بشم."

موبایل رو روی کانتر آشپزخونه انداخت و با هر مصیبتی که بود، چند تکه‌ی ریز و درشت و ناهمسان آناناس رو جدا کرد و توی ظرف ریخت. دستش رو به کمرش زد و متاسف به آناناس تکه‌پاره شده‌ای که بیشتر از نصف جونش هدر رفته بود نگاه کرد. پسر! واقعا توی خرد کردن آناناس کارش بد بود! موبایلش روی کانتر لرزید و صفحه‌اش روشن شد. یه پیام از جیکوب.

"اتفاقی افتاده؟ دعواتون شده؟"

چند لحظه به پیام جیکوب خیره شد و مردد تایپ کرد:

"نه. فقط بیش از اندازه خوب بودن همه چیز من رو می‌ترسونه."

همه چیز خوب بود؛ شاد و معمولی مثل یه خانواده‌ی سالم ولی تجربه ثابت کرده بود بعد از هر اتفاق خوب و آرامش‌بخش، یه فاجعه‌ی بزرگ رخ میده و تمام آرامشی که چشید رو به بدترین شکل ممکن می‌سوزونه. از طوفان، بعد آرامش دریا می‌رسید.

"پس فاوست کنسله. اگه همه چی خوبه پس فقط شل کن و لذت ببر دوست خوب من."

اموجی لبخندی که انتهای پیام جیکوب بود لثه‌هاش رو برای پاره کردن گلوی جیکوب به خارش انداخت. موبایل رو با حرص روی کانتر آشپزخونه انداخت. کاسه‌ی مملو از آناناس‌های ناقص رو برداشت و وقتی سمت چانیول و لئو برگشت متوجه شد که توی این فاصله که با آناناس درگیر بود این دو نفر تمام تاپینگ‌های پیتزا رو خرد و آماده کرده بودند. چه سرعتی! شاید هم خودش بیش از اندازه کند بود. ظرف رو روی میز گذاشت و قبل از اینکه بشینه، چانیول در حال خرد کردن تکه‌های قارچ گفت:

-بکهیون! ممکنه از داخل یخچال خمیر رو دربیاری؟ گذاشته بودم خودش رو بگیره.

سمت یخچال رفت اما قبل از باز کردن در متوقف شد. الان داشت از دستور چانیول پیروی می‌کرد؟ خواست بهش بتوپه اما لبش رو گاز گرفت و در یخچال رو باز کرد. برای این بچه‌بازی‌ها خیلی پیر بود. هنگامی که کاسه‌ی خمیر رو روی میز گذاشت، لئو جست و خیزکنان از صندلی کنار چانیول به صندلی‌ای که کنار خودش بود منتقل شد و درپوش ظرف رو برداشت.

خمیر به شکل راضی کننده و خوشایندی گرد و سفید و پف کرده بود. دندون‌های کوچیک لئو از ذوق روی هم فشرده شد و جیغ کوتاهی از بین دندون‌هاش کشید. با کف دست کوچیکش به خمیر ور اومده سیلی آرومی زد و خندید.

-خیلی نرم و کپله.

از خنده‌ی لئو، گوشه‌ی لب بکهیون ناخواسته بالا رفت. برای چند لحظه احساس آسودگی کرد و به تبعیت از لئو ضربه‌ی آرومی به خمیر زد. قهقهه‌ی لئو آشپزخونه رو پر کرد. به همین سادگی می‌تونست کودکش رو خوشحال کنه؟ بار دیگه به خمیر ضربه زد و لئو در حالی که روی صندلی پا می‌کوبید به شونه‌اش چسبید. پسرک انگشت کوچیکش رو توی خمیر فرو کرد و جیغ زد.

-خیلی نرمه. خیلی نرمه.

جنب و جوش کودک روی صندلی، لرزه‌ی خفیفی به صندلی انداخت. بلافاصله دستش رو دور کمر لئو حلقه کرد تا مانع زمین خوردنش بشه و با لبخند به چشم‌های درخشان و لب‌های خندانش خیره شد. این بچه مفهوم زنده‌ی زیبایی بود. لپ‌های نرم و گوشتی پسرش مماس با لبش بود اما هنوز برای بوسیدن این هلوی نرم مقاومت می‌کرد. انگشتش رو داخل خمیر فرو کرد و تلاش کرد لحنش هیجان‌زده و متعجب باشه.

-راست می‌گی! این واقعا خیلی نرمه!

حلقه‌ی دستش رو دور کمر لئو تنگ‌تر کرد و با لحن آرام‌تری ادامه داد:

-مثل تو.

در کنار هم شاد و خوشبخت به نظر می‌رسیدن. لئو می‌خندید، خوشحال بود و دیگه ازش فرار نمی‌کرد. اشکالی نداشت اگه فقط همین امشب گاردش رو پایین می‌آورد و اجازه می‌داد بکهیون آسیب‌دیده‌ی وجودش کمی از زندگی کردن لذت ببره. لبخند زد و لبش رو به لپ لئو چسبوند. بوسیدنی‌تر و نرم‌تر از چیزی بود که تصور می‌کرد. چانیول چطور تا الان بچه رو نبلعیده بود؟

بچه بین بازوهاش در حال چلونده شدن بود و بوسه‌ای که قرار بود کوتاه باشه تبدیل به بوسه‌های متعددی شد که چند بار روی یک نقطه فرود اومد. نمی‌خواست امشب به این فکر کنه که این موجود شیرین چطوری به وجود اومده و چه کسی متولدش کرده. فراموشی و نادیده گرفتن گذشته خواسته‌ی زیادی بود؟ مغزش خالی از کلمات بود و توان این رو نداشت که مثل چانیول از جملات زیبا برای ابراز علاقه کردن به لئو استفاده کنه اما امیدوار بود پسرش از بوسه‌هایی که صادقانه پر مهر بود متوجه علاقه‌اش بشه. وقتی بدن‌هاشون رو از هم فاصله داد، لئو لپش رو به گونه‌اش چسبوند و مظلومانه زمزمه کرد:

-وقتی آقای پدری خیلی مهربون‌تری و من و بابایی رو بیشتر دوست داری.

سنگینی نگاه چانیول رو حس کرد اما سمتش نچرخید تا مهر تایید روی حرف لئو نزنه. این بچه حتما باید باباییش رو با خودش جمع می‌کرد؟ نمی‌شد همین جمله رو بدون بابایی به زبون بیاره؟ باید فکر کردن رو تموم می‌کرد. امشب قرار بود فراموشی بگیره. در جواب لئو لبخند زد و انگشت‌هاش رو توی کاسه‌ی خمیر فرو کرد.

-بیا با هم خمیر پیتزا رو آماده کنیم.

نیم ساعت بعد، دو پیتزای بزرگ و یک مینی پیتزا روی میز آشفته به چشم می‌خورد. پیتزای بزرگی که پر از آناناس بود، پیتزای بزرگی که خالی از آناناس بود و پیتزای کوچیکی که روی نصفش آناناس به چشم می‌خورد و روی نیمه‌ی دیگه‌اش هیچ آناناسی به چشم نمی‌خورد. بکهیون آخرین باری که در آرامش شام خورده بود رو به خاطر نمی‌آورد اما حالا با ذهن خالی پشت میز نشسته بود و با حوصله پیتزاش رو می‌جویید.

اولین تکه از پیتزا که توسط دندون‌هاش کنده شد رو برای چند لحظه داخل دهنش نگهداشت تا ترکیب طعم شور و شیرین رو توی دهنش احساس کنه. این مزه رو کاملا فراموش کرده بود. کمی از آب گازدار که چانیول توی لیوانش ریخته بود نوشید و بی‌عجله بیشتر از پنج تکه از پیتزاش رو خورد. برای معده‌ی ضعیفش این حجم غذا زیاد بود.

-خوابم میاد. میتونم برم مسواک بزنم؟

چانیول با دهن پر در جواب لئو سر تکون داد و بعد از اینکه غذا رو گوشه‌ی دهنش هل داد، دستش رو جلوی دهنش گرفت.

-البته. برو قلب من.

-شام خوشمزه‌ای بود. ممنونم بابایی و آقای پدر.

لئو حین پایین اومدن از صندلی گفت و سپس برای بوسه‌ی قبل خواب سمت چانیول رفت. گونه‌اش رو بوسید و متقابلاً بوسیده شد.

-شب بخیر بابایی.

بکهیون خودش رو سرگرم بازی با آناناس روی پیتزاش نشون داد تا دلشکستگی به سراغش نیاد اما قبل از دلشکستگی، لئو به سراغش اومد. با کشیدن آستین لباسش مجبورش کرد خم بشه و بلافاصله لب چربش رو روی گونه‌اش گذاشت.

-شب بخیر آقای پدر.

گونه‌ی چربش که رد واضحی از سس کچاپ روش مونده بود رو بالا آورد و بکهیون کنار چشمش رو بوسید.

-شبت بخیر لئو.

بکهیون توی اون لحظه برای اولین بار مسئولیت پدر بودن رو روی شونه‌هاش حس کرد. همیشه همسرش صبح‌ها لئو رو به دستشویی می‌برد و مرتبش می‌کرد و شب‌ها تا زمانی که مسواک بزنه کنارش توی دستشویی می‌موند اما امشب چانیول از جا تکون نخورد. دلش می‌خواست انجامش بده. می‌خواست کنارش بایسته و درست مسواک زدن رو بهش یاد بده یا حداقل مراقب باشه لثه‌های حساسش خون‌ریزی نکنه. لئو نزدیک خروجی آشپزخونه بود که بکهیون روی صندلی نیم‌خیز شد و مردد صداش کرد.

-لئو... دلت می‌خواد باهات بیام؟ فکر کنم... فکر کنم به کمکم نیاز داری.

انگشتش رو روی گونه‌اش کشید تا محل سسی بودن گونه‌ی لئو رو بهش نشون بده و ادامه داد:

-گونه‌ات... گونه‌ات سسی شده.

چند ثانیه طول کشید تا لئو سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون بده. به سرعت، جوری که انگار هر لحظه ممکنه لئو از تصمیمش پشیمون بشه از صندلی بلند شد و همراه لئو آشپزخونه رو ترک کرد. همراهش تا جلوی دستشویی رفت و چهارپایه‌ی کوچیکی که چند روز پیش هیونا برای لئو گرفته بود رو جلوی روشویی گذاشت. با گرفتن دستش بهش کمک کرد روی چهارپایه بایسته و مسواکش که طرح دایناسور بود رو دستش داد.

-ممنون آقای پدر. خیلی مهربونی.

-برات خمیر دندون بزنم؟

سر لئو به سرعت بالا و پایین شد و لرزش لپ‌هاش قلب بکهیون رو لرزوند. دلش می‌خواست محکم در آغوشش بگیره اما برای مسواک زدن مزاحمش می‌شد، به همین دلیل با مشت کردن دست‌هاش خودش رو کنترل کرد. چند بار نفس عمیق کشید و زمانی که لئو کف داخل دهنش رو تف کرد، دست خیسش رو روی صورت پسرش کشید تا صورتش رو تمیز کنه.

-میذاری توی دستت فین کنم؟

این چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه. تندتند پلک زد و در نهایت مقابل یه جفت چشم عسلی خلع سلاح شد. سرش رو حیرت‌زده تکون داد و دستش رو جلوی دماغ لئو گرفت. نمی‌خواست بعد از فین کردن لئو به دستش نگاه کنه اما مایع لزجی که بین انگشت‌هاش رو لیز کرده بود باعث شد تصور ناخوشایندی توی ذهنش به وجود بیاد. صورتش مچاله شد و اخم‌هاش توی هم رفت. سریع دستش رو زیر آب سرد گرفت و بار دیگه صورت لئو رو شست.

-کارت تموم شد؟ نمی‌خوای جیش کنی؟

-نه جیش ندارم. خوابم میاد.

تا اتاق خواب لئو رو همراهی کرد. معمولاً چانیول براش قصه می‌خوند و تا زمان خوابیدن پیشش می‌موند اما امشب مایل بود خودش این کار رو انجام بده. لئو رو توی تخت خوابوند و پایین تخت نشست. در اون لحظه، زمانی که روی زمین و نزدیک تخت لئو نشسته بود حسرت خوابیدن کنارش و بغل کردنش رو حس می‌کرد. اگه چهار سال پیش توی بیمارستان پسرش رو رها نمی‌کرد الان زندگیشون چطور بود؟ لئو انقدر کنارش احساس راحتی می‌کرد که شب‌ها توی خواب و بیدار، همونطور که دنبال چانیول می‌گرده خونه رو به خاطرش زیر و رو کنه؟

دقایقی با خودش جنگید تا خجالتش رو کنار بذاره و موهای لئو رو نوازش کنه اما در همین حین در نیمه باز اتاق آهسته باز شد و چانیول بی‌صدا پا داخل اتاق گذاشت. ناگهان دستش رو عقب کشید و مثل کسی که مچش رو هنگام دزدی یا کار غلط گرفتن سر جا خشکش زد. محبت کردن به لئو جلوی چشم بقیه معذبش می‌کرد. چانیول پشت سرش روی دو زانو نشست و با لبخند محو به لئو چشم دوخت که عروسک زنبورش رو توی بغلش گرفته بود و با وجود بسته بودن چشم‌هاش مشخص بود هنوز بیداره.

-خیلی دوست داشتنیه.

بالا و پایین شدن سر بکهیون تاییدیه‌ی زمزمه‌ی آرومش بود. به قصد معذب کردن بکهیون نیومده بود و فقط می‌خواست مثل یه خانواده لئو رو برای خواب آماده کنند اما ظاهراً بکهیون احساس راحتی نمی‌کرد. همزمان که روی پاهاش می‌ایستاد، «من میرم ظرف‌ها رو بشورم.» رو زمزمه کرد و از اتاق بیرون اومد. شاید بهتر بود لئو و بکهیون رو با هم تنها میذاشت.

به آشپزخونه برگشت و توی این فاصله که ظرف‌ها رو می‌شست به خودش اجازه داد نقابش رو از روی چهره‌اش برداره و در سکوت و تنهایی اجازه بده چانیولِ واقعی خودش رو نشون بده. ترس‌ها، نگرانی‌ها و مسئولیت‌هایی که به دوش داشت دوباره یادش اومدند. به عنوان تنها پسر خانواده‌ی پارک وظیفه داشت کنار والدینش بمونه و خواسته‌هاشون رو برآورده کنه، به عنوان پدر وظیفه داشت یه زندگی شاد، آروم و سالم رو برای لئو مهیا کنه و به عنوان همسر وظیفه‌اش بود برای بکهیون تمام کاستی‌های گذشته رو جبران کنه.

باید بین برگشت به کره و موندن توی استکهلم تصمیم قطعی می‌گرفت. در واقع تصمیمش رو گرفته بود و باید فردا به پدرش خبر می‌داد. تا 18 سالگی لئو توی استکهلم می‌موند و بعد با همسر و پسرش تصمیم می‌گرفتند والدینش رو به اینجا بیارن یا خودشون به کره مهاجرت کنند. هر چند که احتمال دوم متحمل‌تر بود. والدینش بعد از بازنشستگی می‌تونستند اینجا رو برای زندگی انتخاب کنند.

کمر خمیده و شونه‌های افتاده‌اش حتی از پشت هم بیانگر غم کمرشکنی که تحمل می‌کرد بود. وقتی شستن ظرف‌ها تموم شد، هنگام بازگشت به آشپزخونه بکهیون رو توی راهروی منتهی به اتاق خواب با یه بدن خیس و حوله دور کمرش دید. بکهیون به طرز وسواس‌گونه‌ای روزی دو بار دوش می‌گرفت و گاهی این آمار به سه بار هم می‌رسید. پشت سرش وارد اتاق شد و بعد از بستن در، بدن خسته‌اش رو روی تخت انداخت.

دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت و به منظره‌ی تماشایی رو به روش خیره شد. قطرات آبی که از موهای خیس همسرش می‌چکید جوی باریکی از ترقوه‌هاش تا سینه‌ی برهنه‌اش به وجود آورده بود و این منظره زمانی تماشایی‌تر شد که رودخانه‌ی جاری روی بدنش به ماهیچه‌های شکمش رسید. بدنش زیر نور نارنجی رنگ آباژور کنار تخت می‌درخشید.

با افتادن حوله از دور کمر بکهیون، صدای تپش قلب خودش رو شنید و بدون چشم برداشتن از الهه‌ی خوش‌تراشی که برهنه مقابل کمد ایستاده بود و دنبال لباس می‌گشت گفت:

-خوشمزه به نظر میاد.

جسارت بزرگی کرد. این روزها برای بهتر کردن زندگیشون بیش از اندازه شجاع شده بود. نگاه بکهیون که روی چهره‌اش چرخید، با چشم به عضو بکهیون اشاره کرد و لب پایینش رو به دندون کشید. گوشه‌ی لب بکهیون برای زدن نیشخند بالا رفت و دست از زیر و رو کردن کمد برداشت.

-می‌خوای بخوریش؟

بیشتر حالت طعنه داشت اما چانیول ابروهاش رو بالا انداخت و با وجود تپش قلب دیوانه‌واری که از هیجان و استرس داشت همینطور که از روی تخت بلند می‌شد نیشخند بکهیون رو با نیشخند اغوا کننده‌ای جواب داد.

-چرا که نه.

سینه به سینه‌ی بکهیون ایستاد و بدن‌هاشون رو انقدر به هم نزدیک نگه داشت که مطمئن بشه بکهیون تپش قلبش رو حس می‌کنه. سرش رو کنار گوش بکهیون برد و زمزمه کرد:

-خودت پیشنهادش رو دادی. نمی‌تونی بزنی زیرش.

لب نیمه باز بکهیون برای اعتراض کردن باز شد اما موفق نشد کلمه‌ای به زبون بیاره چون همون لحظه انگشت اشاره‌ی چانیول روی لبش نشست و صدای هیس مانندی از زبون همسرش شنید.

-فقط بهم بگو ایستاده دوست داری، نشسته یا خوابیده؟

بکهیون می‌تونست درخشش چشم چانیول رو ببینه و لرزش صدای هیجان‌زده‌اش رو حس کنه. حق نداشت تحت تاثیر صدای دورگه و کلمات تحریک‌آمیز چانیول قرار بگیره اما هورمون‌های بیشعورش بی‌موقع شروع به فعالیت کرده بودند و حس می‌کرد ناگهانی زیر دلش پیچ خورده.

-بذار خودم بفهمم.

نگاهش رو بین نیشخند موذیانه و چشم‌های چانیول که شرارت و شیطنت ازش می‌بارید چرخوند. حواسش پیش حرف چانیول بود که ناگهان چانیول جلوی پاش زانو زد و گرما از نقطه‌ی خاص بدنش شروع به پخش شدن توی تمام وجودش کرد. پلک‌هاش روی هم افتاد. شونه‌هاش به کمد پشت سرش چسبید و بلافاصله به موهای کوتاه چانیول چنگ زد. لب‌هاش رو محکم به هم فشار داد تا صدای ناله ازش درنیاد و نفسش رو توی سینه نگهداشت. لعنتی! کارش رو خوب بلد بود.

چشم‌هاش داشت خمار می‌شد که چانیول سرش رو عقب کشید و در حالی که خیسی دور دهنش رو با انگشت پاک می‌کرد، ساعد دستش رو کشید و لبه‌ی تخت نشوندش. فرصت یا قصد اعتراض نداشت. بلافاصله گرمای دل‌انگیزی وجودش رو فرا گرفت و دست و پاش سست شد. کارش رو خوب انجام می‌داد اما بیش از اندازه کُند بود.

سیاهی موهای چانیول رو می‌تونست بین پاهاش ببینه. دلش می‌خواست به اون جنگل سیاه چنگ بزنه و سرش رو بیشتر به خوش فشار بده. می‌خواست ته حلق چانیول رو حس کنه و ظاهراً همسرش به همین سادگی نمی‌خواست اجازه بده به خواسته‌اش برسه.
دندون‌قروچه کرد و ملافه‌ی تخت رو توی مشتش فشرد تا بار دیگه موهای چانیول رو به قصد از ریشه کندن توی مشتش نگه نداره. بدنش می‌لرزید و لرزش ران‌پاهاش از همه بدتر بود.

سر چانیول برای نفس گرفتن بالا اومد و این بار بدون اینکه تلاشی برای پاک کردن دور دهنش کنه، نیم‌خیز شد و با یه هل کوچیک وادارش کرد روی تخت دراز بکشه. بی‌قرار و نیازمند، ناگهانی به موهای چانیول چنگ زد و سرش رو دوباره بین پاهاش برد. به کمرش کش و قوس داد و با وجود اینکه دلش نمی‌خواست اجازه بده چانیول سرش رو بالا بیاره، همسرش مچ دستش رو گرفت و با جدا کردن دستش از روی موهاش، سرش رو بالا آورد.

-تا اینجا کدومش بهتر بود؟ هوم؟

چشم چرخوند و همینطور که پلک‌هاش رو می‌بست زمزمه کرد:

-لعنت بهت.

لب خیس چانیول رو که زیر گلوش حس کرد، پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. چهره به چهره‌ی هم بودن و با وجود نزدیک بودن بیش از اندازه‌اشون، صورت چانیول رو تیره و تاریک می‌دید. به لب خیس و براق همسرش خیره شد. قدم بعدی چانیول چی بود؟ بوسه؟ از آخرین باری که لب کسی رو بوسیده بود مدت زیادی می‌گذشت. در واقع آخرین نفر خود چانیول بود. برخلاف چیزی که فکر می‌کرد چانیول دو انگشتش رو روی لب‌هاش گذاشت و زمزمه کرد:

-خیسش کن.

لب‌هاش رو نیمه باز کرد و اجازه داد انگشت چانیول وارد دهنش بشه. گیج و حیران بود. باید ادامه می‌داد یا چانیول رو پس می‌زد؟ حالا که تا اینجا پیش رفته بودند پس زدن چانیول باعث می‌شد مرد چه فکر درموردش کنه؟ قبل از اینکه با خودش به نتیجه برسه، چانیول با دو انگشت خیس پایین رفت و پاهاش رو روی شونه‌هاش گذاشت. لرزش بدنش شدت گرفته بود ولی این دفعه از روی شهوت نبود. استرس پوست و استخونش رو به بازی گرفته بود. پنج سال از آخرین رابطه‌ی مقعدیش می‌گذشت و اگه امشب دردش بیشتر از اولین بار نبود، کمتر از اون هم نمی‌تونست باشه. اون هم داشتن سکس با چانیول که از رابطه باهاش جز درد و غم و اشک چیز دیگه‌ای به خاطر نداشت.

تصمیم گرفت چانیول رو پس بزنه اما برخلاف دستور مغزش، بدنش همکاری نکرد. کاملا فلج شده بود. دست و پاش حس نداشت و جز انگشت‌هاش چیز دیگه‌ای رو نتونست تکون بده. صدای ناله مانندی از خودش تولید کرد که به دلیل همزمان شدنش با فرو رفتن انگشت چانیول توی ورودیش نتونست توجه همسرش رو به اعتراضش جلب کنه. انگشت چانیول آروم داخل ورودیش فرو می‌رفت و می‌تونست حرکت اون انگشت غول‌آسا رو با ماهیچه‌هاش احساس کنه.

-حتی یه ذره هم آماده نیستی!

سعی کرد نفس عمیق بکشه تا بتونه بدنش رو از انجماد دربیاره و در همون لحظه، همزمان با ورود دومین انگشت چانیول، گرمای دهنش رو دور عضوش احساس کرد. چند ثانیه طول کشید تا مرد بتونه نقطه‌ی حساسش رو پیدا کنه. اولین ضربه رو که با انگشت به اون نقطه زد، ناله‌ی بریده‌ای از دهنش بیرون جهید و شوکی که به بدنش وارد شد، انجماد بدنش رو کمتر کرد. دست‌هاش رو حرکت داد.

نوک انگشت‌هاش چند بار موهای کوتاه چانیول رو لمس کرد اما نتونست توی مشتش نگهداره. چانیول همینطور که با انگشت به نقطه‌ی حساسش ضربه می‌زد، سرش رو به سرعت بالا و پایین می‌کرد و بکهیون کم‌کم داشت از شدت لذت به مرز جنون می‌رسید.

با یک دست به موهای خودش چنگ زد و مشت آزادش رو به تخت کوبید. این لعنتی... تا به حال چنین لذتی رو تجربه نکرده بود. داشت به ارگاسم می‌رسید اما در کمال بدجنسی قصد نداشت به چانیول درموردش هشدار بده. می‌خواست توی دهن مرد به کام برسه و اگه چانیول خوشش نمی‌اومد مشکل خودش بود. با نهایت زور باقی مونده توی ماهیچه‌های سستش به موهای چانیول چنگ زد و خودش کنترل همه چیز رو به دست گرفت. چند بار به ته گلوش ضربه زد و حین اینکه سرش رو به تشک تخت فشار می‌داد توی دهن چانیول به ارگاسم رسید.

با دو دست صورتش رو پوشوند و سعی کرد نفس‌های ناآرومش رو کنترل کنه ولی هنوز بدنش از لرزش نیفتاده بود که چانیول زیر بازوهاش رو گرفت و صاف روی تخت خوابوندش. تنش داغ بود. داشت توی گرما می‌سوخت. کاش چانیول پنجره رو باز می‌کرد. چانیول بعد از درآوردن تیشرتش، دور لبش رو باهاش تمیز کرد و زانوهاش رو دو طرف کمر بکهیون گذاشت. هر دو نفس‌نفس می‌زدن و قلب‌هاشون در حال بیرون جهیدن از سینه بود. به محض اینکه لبش رو روی گردن بکهیون گذاشت، مرد کوچیک‌تر توی خودش جمع شد و با دست‌هاش بین بدن‌هاشون فاصله انداخت.

بکهیون تصمیم گرفته بود امشب مغزش رو خاموش کنه و اجازه بده مثل یک خانواده‌ی حقیقی باشن اما احساس نگرانی می‌کرد. دو بار به چانیول اعتماد کرده بود و چانیول هر بار ناامیدش کرد. وقتی برای سومین بار تصمیم گرفت به زندگی مشترک کنار چانیول ادامه بده یعنی بار دیگه بهش فرصت داده بود اما می‌ترسید بار دیگه اعتمادش شکسته بشه. لب چانیول لرزید. ابروهاش به آرامی بالا رفت و با مهربانی پرسید:

-نمی‌خوای ادامه بدیم؟

انگار به لیوان لبریز از آب، یک قطره‌ی جدید اضافه شده بود. قلبش لبریز از احساسات و چشمش در ثانیه پر از اشک شد. دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی چانیول مشت کرد و برای اینکه جلوی ریزش اشک‌هاش رو بگیره لبش رو گاز گرفت ولی هیچکدوم فایده نداشت. اشک از گوشه‌ی چشمش غلتید و شقیقه‌هاش رو تر کرد.

-هیونم... عزیز من... چیشده مرد من؟ اذیتت کردم؟

چیزی جز یه زندگی آروم نمی‌خواست. خواسته‌ی زیادی بود؟ از چانیول و پسرش فرار کرد تا آرامش رو پیدا کنه اما در نهایت کنار این دو نفر زندگی آروم‌تر از هر وقت دیگه‌ای بود. تحمل و کشش شکست و آسیب بیشتر رو نداشت. ظرفیتش کاملا پر بود. لب‌هاش از هم فاصله گرفتند و کلمات همراه با بغضی که تارهای صوتیش رو اغراق‌آمیز می‌لرزوند از دهنش خارج شدند.

-باز بهت فرصت دادم چانیول. اگه این بار ناامیدم کنی خودم رو می‌کشم.

دندون‌هاش رو با حرص روی هم فشار داد و مشتش رو چند بار به سینه‌ی برهنه‌ی چانیول کوبید.

-خودم رو می‌کشم. می‌فهمی؟ این بار ناامیدم کنی خودم رو می‌کشم.

به مشت کوبیدن به سینه‌ی چانیول ادامه داد و همینطور که اشک‌هاش می‌ریخت «خودم رو می‌کشم» رو بارها تکرار کرد. چانیول جلوش رو نگرفت. اجازه داد مشت‌هاش رو روی سینه‌اش فرود بیاره و در حالی که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد زمزمه کرد:

-اگه این بار ناامیدت کردم من رو بکش بکهیون. اگه تو این کار رو نکنی خودم انجامش میدم. باشه؟

عضلات بدن بکهیون شل شد و جسمش بین بازوهای چانیول فرو رفت. هق‌هقش در حالی که سرش به سینه‌ی چانیول چسبیده بود آروم گرفت. خجالت‌آور بود. مثل بچه‌ها شروع به اشک ریختن کرد و وجهه‌ی قوی‌ای که تمام مدت سعی کرده بود به این مرد نشون بده رو در هم شکست. صورتش رو با دست‌هاش پوشوند تا با چانیول چشم تو چشم نشه و نتیجه‌ی کارش بوسه‌های ممتدی بود که در نهایت آرامش به پشت دست‌هاش خورد.

-می‌خوای تمومش کنم؟ برم بیرون یا اصلا می‌خوای یه مدت روی کاناپه بخوابم؟

بدون اینکه دست‌هاش رو از روی صورتش برداره سرش رو به چپ و راست تکون داد. نمی‌خواست دوباره یه تلنگر برای خارج کردن زندگیشون از روال عادی بزنه. به تدریج دستش رو کنار کشید و سعی کرد از برخورد کردن نگاهش به صورت چانیول جلوگیری کنه.

-اگه دوباره ناامیدم کنی می‌کشمت.

-بکش عزیزم. بکش هیون قشنگم.

چانیول آه پر غمی کشید و پیشونیش رو به پیشونی بکهیون چسبوند. برای چند لحظه چشم‌هاش رو بست و سکوت کرد. هر دو به فضا نیاز داشتند تا خودشون رو جمع و جور کنند. ریه‌هاش رو پر از هوا کرد و برای عوض کردن حال بکهیون دو طرف لبش رو کش آورد و نجوا کرد:

-هی... اگه بخوای میتونی وقتی تنهاییم اونطوری صدام بزنی. قول میدم به کسی درموردش چیزی نگم.

توجه بکهیون جلب شد. به بدنش تکون داد و با صدای گرفته پرسید:

-اونطوری؟ چطوری؟

چانیول با خباثت خندید و لبش رو به گوش بکهیون چسبوند.

-بابایی.

در صدم ثانیه همه چیز از جلوی چشم بکهیون رد شد. شراب، مواد، رانندگی، ماشین، جنگل و پسری که با پاهای باز فریاد می‌زد « نمی‌خوای فرو کنی توم؟! ولی من می‌خوام. می‌خوام پاهام رو جوری باز کنی که بشکنه. می‌خوام پاهام رو بذاری روی شونه‌هات و انقدر عمیق خودت رو داخلم بکوبی که صدای برخورد بدن‌هامون توی جنگل بپیچه.»

ذهنش از هر چیزی جز کلمه‌ی «بابایی» که با رنگ قرمز توی ذهنش نوشته بودند خالی شد و مشت محکمی به شونه‌ی چانیول زد. خنده‌ی ریز و بی‌صدای چانیول که از لرزش شونه‌هاش قابل تشخیص بود، بعد از خوردن اون مشت به قهقهه تبدیل شد و گونه‌های بکهیون علی‌رغم تلاشی که برای جلوگیری از خندیدنش می‌کرد سمت بالا رفت.

-نخند. بهت میگم نخند.

شدت خنده‌ی چانیول بیشتر شد و صداش به وضوح توی اتاق پیچید. بکهیون نگاهش رو سمت کنج بالایی دیوار چرخوند و در نبرد بین غرور و ماهیچه‌های صورتش، گونه‌هاش پیروز شدند و لب‌هاش به لبخند بزرگی باز شد. کف دستش رو به سینه‌ی چانیول فشار داد و با خنده گفت:

-بسه. بهت میگم نخند. اصلا خنده‌دار نیست.

قهقهه‌ی چانیول به لبخند دندون‌نما تبدیل شد و بوسه‌ی کوتاهی روی لبش زد.

-هر چی تو بگی بکهیونم.

لبخندش رو جمع کرد و عشق مواج در چشم‌هاش رو سخاوتمندانه به لبخند روی لب بکهیون تقدیم کرد. گوشه‌ی لبش رو نوازش کرد و لبخند همسرش رو بدون عجله بوسید.

-خندیدی عزیز من. بلاخره بخش کوچیکی از لبخندی که از لبت دزدیده بودم رو بهت برگردوندم.

در سکوت سنگین اتاق، لبخند بکهیون آهسته روی لبش کمرنگ شد و به تبسم غیرقابل دیدنی تبدیل گشت. مرد سرش رو کنار گوش همسرش برد و بار دیگه سعی کرد جو معذب کننده و سنگینی که ببینشون به وجود اومده رو از بین ببره. سرش رو کنار گوش بکهیون برد و زمزمه کرد:

-فقط این همسایه‌ی طبقه پایینم داره تو شلوار اذیت میشه. چیکارش کنم؟

نگاه بکهیون بین لب گوشتی چانیول و چشم‌های مشتاقش به گردش دراومد. شهوت و اشتیاقی که چانیول داشت در عین اینکه احساس نگرانی بهش می‌داد، هیجان‌زده‌اش می‌کرد. انگشت‌هاش رو پشت گردن چانیول کشید و بی‌شرمانه ولی دودل روی لب چانیول زمزمه کرد:

-شاید بهتره بذاری با همسایه‌ی طبقه‌ی پایین من رفت و آمد کنه.

زبونش رو مثل نیش مار از دهنش بیرون آورد و چانیول به سرعت زبونش رو قاپید. مثل تشنه‌ای که تازه به آب می‌رسه لب بکهیون رو مکید و زبونش رو وارد دهن بکهیون کرد. کنترلی روی خشونت بوسه‌ی عمیقش نداشت. جوری همسرش رو می‌بوسید که انگار می‌خواست تمام این چهار سال دوری رو توی یک شب تلافی کنه.

دست‌هاش رو زیر کمر بکهیون برد و بدنش رو لمس کرد. وقتی سرش رو عقب کشید، لب‌های متورمشون سوزن‌سوزن می‌شد و نفس‌نفس می‌زدند. با لبخند لبش رو بوسید و زمزمه کرد:

-کاندوم و لوبریکانت کجاست؟

-ندارم. هیچوقت کسی رو خونه نیاوردم که بهش نیاز پیدا کنم.

بوسه‌ی دیگه‌ای روی لبش زد.

-به شکم بخواب بکهیونم.

پشت بکهیون لرزید. بازوی چانیول رو محکم گرفت و زیر لب، بی‌رمق گفت:

-من هنوز آماده نیستم.

-میدونم عزیزم. نترس، بهم اعتماد کن. نمیذارم دردت بیاد. به شکم بخواب.

زیر چانیول به بدنش پیچ و تاب داد و روی شکمش خوابید. از استرس به بالش چنگ زد و وقتی چانیول پاهاش رو باز کرد، از روی شونه به عقب چشم دوخت. از استرس معده‌اش به سوزش افتاد. همون لحظه بود که با حس کردن زبون خیس چانیول روی ورودیش نفسش رو راحت از سینه بیرون فرستاد و با عضلاتی که حالا شل شده بود سرش رو توی بالش فرو کرد.

لعنتی! دوباره داشت با حرکات زبون چانیول تحریک می‌شد. انگشت چانیول راحت‌تر از چند دقیقه پیش وارد ورودیش شد و انگشت دوم بافاصله راه خودش رو پیدا کرد. نمی‌دونست باید به عضو سفت شده‌اش توجه کنه یا حس قلقلکی که توی ورودیش داشت و برای ورود یه چیز بزرگ‌تر بهش التماس می‌کرد.

-بکهیون... می‌تونی خیسش کنی؟

از روی شونه عضو چانیول نگاه کرد که کف دستش بود. بعد از یک بار ارضا شدن انرژیش کمتر از اونی بود که بتونه هم برای چانیول بلوجاب بره و هم درد ورود عضوش رو تحمل کنه. سرش رو به چپ و راست تکون داد و زمزمه کرد:

-نمیتونم.

مچ پاهاش توی دست‌ چانیول فشرده شد و با یه حرکت به کمر چرخید. وقتی چانیول بین پاهاش قرار گرفت، چشم‌هاش رو بست و سعی کرد ذهنش رو از خاطره‌ی اولین سکسشون دور کنه. اون شب چانیول انقدر مست بود که مجبور شد خودش همه‌ی کارها رو انجام بده. خاطره‌ی تلخ و خجالت‌آوری بود، مخصوصاً که آخرش با گریه و درد تموم شد. سفتی عضو چانیول رو روی ورودیش حس می‌کرد و همزمان حواسش رو بوسه‌های محکم عمیق چانیول بود که روی گردنش می‌نشست.

-اجازه میدی مارکت می‌کنم؟ فقط یدونه روی گردنت.

انقدر مظلومانه درخواستش رو بیان کرد که بکهیون رو یاد بچه‌ای انداخت که برای شکلات خوردن اجازه می‌خواست. پشت گردن چانیول دست کشید و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.

-امشب خیلی داری کوپن‌هات رو سریع خرج می‌کنی آقای پارک.

-پارک؟ از اینکه موقع سکس من رو با عناوینی که نشون میده بزرگ‌تر از خودتم صدا کنی خوشت میاد؟

به شونه‌ی چانیول مشت کوبید. شاید وقتش رسیده بود دکمه‌ی روشن مغزش رو بزنه و با لگد همسرش رو از تخت اخراج کنه.

- یک کلمه‌ی دیگه بگی پرتت می‌کنم اون سمت تخت و می‌گیرم می‌خوابم.

دست چانیول روی عضو برجسته‌ی همسرش خزید و فشار خفیفی بهش وارد کرد.

-بعید میدونم بتونی. این پایینی که بدجور سفت شده و داره منو صدا می‌زنه.

-چانیول! گمشو کنار. برو اون سمت.

چانیول همینطور که محکم بکهیون رو توی بغلش می‌گرفت، خندید و سریع تکرار کرد:

-ببخشید... معذرت می‌خوام... می‌خواستم شوخی کنم.

سریع و بی‌وقفه، به صورتی که حتی فرصت نفس کشیدن به بکهیون نمی‌داد صورتش رو غرق بوسه کرد و آهسته عضوش رو به ورودی بکهیون فشار داد. به محض اینکه یه مقدار از عضوش وارد بکهیون شد، همسرش هین کوتاهی کشید و بدنش رو منقبض کرد.

-آروم باش بکهیون. خودت رو شل کن.

چند ثانیه طول کشید تا بکهیون بدنش رو از انقباض دربیاره. پاهای بکهیون رو بیشتر باز کرد و با کمی فشار بیشتر از نصف عضوش رو داخل برد. دست‌هاش رو دور شونه‌ی بکهیون حلقه کرد و بعد از اینکه لاله‌ی گوشش رو بوسید نجوا کرد:

-خیلی خشک و تنگی. کاش لوبریکانت داشتیم.

چند دقیقه کمرش رو بی‌حرکت نگه داشت و با بوسیدن همسرش سعی کرد استرسش رو کمتر کنه. بکهیون مدام بدنش رو منقبض می‌کرد و اضطرابش چیزی نبود که چانیول متوجهش نشه. اولین ضربه رو که زد، بکهیون سرش رو به عقب پرتاب کرد و همینطور که با دهن بسته می‌نالید به کمرش چنگ زد.

-آی... یول...

بعد از سال‌ها اسمش رو اینطور از زبون بکهیون می‌شنید. ران پای بکهیون رو گرفت و در حال نفس‌نفس زدن کنار گوشش زمزمه کرد:

-چیشده هیونم؟ می‌خوای من رو بکشی که اینطوری صدام می‌زنی؟

-نمیتونم نفس بکشم. از روم بلندشو. سنگینی.
دست‌هاش رو از دور شونه‌ی بکهیون باز کرد و ساعدش رو تکیه‌گاه بدنش قرار داد.

-اینطوری خوبه هیونم؟

بکهیون فقط سر تکون داد و پیشونیش رو به شونه‌ی همسرش چسبوند. احساس ضعف می‌کرد. شاید به خاطر یک بار ارضا شدنش بود و شاید از استرس افت فشار گرفته بود. وقتی چانیول کمرش رو نوازش ‌کرد، لرزش بدنش تا حدودی کمتر شد و تونست ریتم نفس کشیدنش رو به حالت اول برگردونه. انقباض بدنش از بین رفت و با اینکه حرکت عضو چانیول توی ورودیش یه مقدار اذیتش می‌کرد درد زیادی نداشت.

چانیول بدون عجله ضربه‌هاش رو عمیق می‌کوبید و خیلی طول نکشید که چشم‌هاش از لذت رفت و برای جلوگیری از بلند شدن صدای ناله‌اش مجبور شد دستش رو جلوی دهنش بذاره. سوزش و حس سنگینی‌ای که داخلش می‌کرد ذره‌ای تغییر نکرده بود اما کم‌کم داشت برای اینکه ضربه‌های چانیول سرعت بیشتری بگیره به التماس می‌افتاد. لبش رو گزید. ملافه رو توی دستش مشت کرد و چشم‌هاش رو بست تا روی لذتی که توی پایین تنه‌اش حس می‌کنه غرق بشه.

سرعت چانیول با هر ضربه‌ی عمیقی که می‌زد بیشتر می‌شد و اگه یه جفت دست قوی محکم کمرش رو نگرفته بود از حرکت کردن بدنش صدای جیرجیر پایه‌های تخت به گوش می‌رسید. ساعد چانیول رو محکم گرفت و لبش رو جوری بین دندون‌هاش فشرد که سرخی خونش حتی توی فضای نیمه تاریک اتاق هم چشم چانیول رو پر کرد. انگشت چانیول با فشار خفیف به کمک لبش اومد و همینطور که لبش رو از بین دندون‌هاش آزاد می‌کرد گفت:

-نمی‌خوای بذاری صدای قشنگت رو بشنوم عزیز من؟ چرا لبت رو اینطوری گاز می‌گیری؟

بین ضربه‌های چانیول به سختی ناله‌اش رو کنترل کرد و جواب داد:

-لئو... لئو صدامون رو میشنوه...

-نمیشنوه هیونم. هم در اتاق لئو بسته‌ست و هم در اتاق ما. اینطوری لبت رو گاز نگیر.

دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و ناله‌ای که توی گلوش بود رو از بین لبش بیرون فرستاد. دست‌هاش رو دور گردن همسرش حلقه کرد و زمانی که سرش توی گودی گردن مرد آرام گرفت، دندون‌هاش رو توی ماهیچه‌اش فرو کرد. صدای ناله‌هایی که از عمق گلوش بیرون می‌اومد و توی گردن چانیول خفه می‌شد با ناله‌ی همسرش و صدای برخورد بدن‌هاشون ترکیب شد. برای اولین بار داشت از رابطه‌ی جنسیش لذت می‌برد. هم جسمش در حال ارضا شدن بود و هم ارضا شدن روحش رو زیر نوازش و بوسه‌های چانیول حس می‌کرد. دست چانیول که دور عضوش حلقه شد، بدنش از شوک تکون شدیدی خورد و دندون‌هاش رو برای اینکه نفس بکشه از گردن چانیول بیرون آورد. بی‌پروا نالید و سرش رو توی بالش فشار داد.

-چان...یول... آه...

چانیول خم شد و چند بار لب نیمه‌باز همسرش رو بوسید. کمر هیونش رو گرفت و بدون خارج کردن عضوش، به پهلو چرخوندش رو کنارش دراز کشید. یه پای بکهیون رو توی شکمش جمع کرد و در حالی که عضوش رو پمپ می‌کرد، سریع‌تر از قبل داخل بکهیون ضربه زد. با دست آزادش موی مرطوب بکهیون که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زد و زمزمه کرد:

-چطوره؟ خوشت میاد؟ مگه نگفتی دوست داری یه جوری خودم رو داخلت بکوبم که صدای ناله‌ات بلند بشه؟ اینطوری خوبه؟

ناله‌ی خفیفی از بین لب‌های بکهیون خارج شد و با وجود اینکه از لذت توان حرف زدن نداشت، خبیثانه نالید:

-مثل یه پیرمرد هشتاد ساله‌ای.

ناله‌ی بعدیش رو بلعید و دستش رو گاز گرفت. اطمینان داشت که اگه دستش رو برداره صدای ناله‌اش از اتاق خارج میشه. با فشار دست چانیول شونه‌هاش به تخت چسبید و ناگهان احساس خالی شدن کرد. حالا کاملا به شکم خوابیده بود و ورودیش به خاطر خروج آلت چانیول شل شده بود و نبض می‌زد. لپ‌های باسنش از هم باز شد و عضو چانیول به قدری ناگهانی و سریع تا انتها داخل مقعدش فرو رفت که نتونست صدای ناله‌اش رو کنترل کنه و آخ بلندش توی اتاق پیچید.

توی این حالت چاره‌ای جز نالیدن توی بالش و مشت کردن ملافه از دستش برنمی‌اومد. چانیول قوی و عمیق خودش رو داخلش می‌کوبید و بکهیون خیس شدن ملافه‌ی زیر شکمش رو حس می‌کرد. برای دومین بار ارضا شده بود. چانیول چرا به ارگاسم نمی‌رسید؟
چند دقیقه بی‌رمق چشم‌هاش رو بست و بدنش رو به چانیول سپرد، در نهایت با حس سوزش غیرقابل تحملی که توی مقعدش داشت، به آرنج‌هاش تکیه کرد و از روی شونه به چانیول چشم دوخت که همچنان داخلش ضربه می‌زد. بی‌رمق عضو چانیول رو از داخلش خارج کرد و به کمر روی تخت چرخید.

-قرص خوردی؟ چرا ارضا نمیشی؟

زبون چانیول وارد دهنش شد و بعد از یه بوسه‌ی عمیق اما کوتاه روی لبش زمزمه کرد:

-نه. جلوی خودم رو گرفتم. نمی‌خوام امشب تموم بشه.

چشم‌هاش رو بست و نفسش رو یک‌باره بیرون فرستاد. این مرد تا امشب تمام جونش رو بیرون نمی‌کشید رهاش نمی‌کرد.

-که پیرمرد هشتاد ساله... ها؟

لحن پر حرص چانیول براش خوشایند بود. ظاهراً جمله‌ای که بهش گفته بود تاثیر عمیقی روش گذاشته بود و تا از گفته‌ی خودش پشیمونش نمی‌کرد قصد عقب نشینی نداشت. سیلی نه چندان محکمی به صورت چانیول زد و زیر لب زمزمه کرد:

-بسه دیگه. خسته شدم.

-یکم مونده. هوم؟

لحظاتی به چانیول خیره شد. بعد با دست خودش عضو چانیول رو درون خودش جا داد و پاهاش رو دور کمر چانیول حلقه کرد.

-سریع‌تر.

بلافاصله از گفته‌ی خودش پشیمون شد چون هر چقدر چانیول سرعت بیشتری به حرکات کمرش می‌داد سوزشی که حس می‌کرد بدتر می‌شد. انگار توی لگنش آتیش روشن کرده بودن. با دهن بسته کنار گوش چانیول که سرش رو توی گودی گردنش فرو کرده بود و گردنش رو می‌مکید ناله کرد و بعد از گذشت دقایقی سخت، بلاخره چانیول عضوش رو بیرون کشید.

مایع داغی که از عضو چانیول می‌چکید روی شکمش ریخت و جسم خسته‌ی همسرش کنارش سقوط کرد. دست‌های چانیول دور بدنش حلقه شد. کاملا تو بغلش فرو رفته بود و بوسه‌های کوتاه و نرمش روی پیشونیش می‌نشست.

-دیگه هیچوقت ناامیدت نمی‌کنم هیونم. هیچوقت.

به حرف چانیول اعتماد نداشت اما آسوده چشم‌هاش رو بست. قطار زندگیش به سرعت سمت مقصد نامعلوم حرکت می‌کرد. درمورد مقصد ایده‌ای نداشت اما عاقلانه‌ترین کار این بود که از پنجره‌ی قطار به منظره نگاه کنه و از مسیر لذت ببره.

Continue Reading

You'll Also Like

323K 49.5K 34
Ice Cream Shop مغازه بستنی فروشی ᯾᯾᯾ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔 , 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...
422K 62.4K 38
[Completed] چی می‌شه اگه یه شب که جونگ‌کوک توی راهِ خونشه، به یه آلفا‌ی زخمی بر بخوره و ببردش خونه‌اش تا بهش کمک کنه؟ و چی می‌شه اگه اون آلفا‌ی زخمی...
46.7K 5.4K 28
• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور می‌شه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمی‌کنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق ر...
120K 15.2K 59
وقتیی6عضو بی تی اس یه دفعه تصمیم به فاصله گرفت و نادیده گرفتن بیبی گروهشون میکنن تا با عشقی که بهش دارن آسیب نبینه ولی نمی دونن چه طور قلب کوچیک جیمی...