My Sister's Husband

By KuiYangFiction

10.9K 1.6K 576

ژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق س... More

"چپتر اول"🔞
"چپتر دوم"🔞
"چپتر سوم"
"چپتر چهارم"
"چپتر پنجم"
"چپتر ششم"🔞
"چپتر هفتم"
"چپتر هشتم"
"چپتر نهم"
سخن ادمین:)
"چپتر دهم"
"چپتر یازدهم"
"چپتر دوازدهم"
"چپتر چهاردهم"
"چپتر پانزدهم "
"چپتر شانزدهم"
"چپتر هفدهم"
"چپتر هجدهم"🔞
"چپتر نوزدهم"
"چپتر بیستم"
"چپتر بیست‌ویکم"
"چپتر بیست و دوم"🔞
"چپتر بیست‌وسوم"
"چپتر بیست‌وچهارم"
"چپتر بیست‌وپنجم"
"چپتربیست‌وششم"
"چپتربیست‌وهفتم"
"چپتر بیست‌وهشتم"
"چپتر بیست و نهم"
"چپتر سی‌ام"
"چپتر سی و یکم"
"چپتر سی و دوم"
"چپتر سی و سوم"
"چپتر سی و چهارم"
"چپتر سی و پنجم"
"چپتر سی و ششم"
"چپتر سی و هفتم"
"چپتر سی و هشتم"
"چپتر سی و نهم"
"چپتر چهلم"
"چپتر چهل و یکم"
"چپتر چهل و دوم"
"چپتر چهل و سوم"
"چپتر چهل و چهارم"
"چپتر چهل و پنجم"
"سخن مترجم"
"چپتر چهل و ششم"
"چپتر چهل و هفتم"

"چپتر سیزدهم"

198 36 12
By KuiYangFiction


جان و برایت از پنجره به بیرون پریدن و با سرعت سعی در فرار از عمارت داشتن .جان پدرخودشو میشناخت و میدونست چه کارایی ازش برمیاد.از اونجایی که اونو مجبور به ازدواج با شوهر خواهرش کرده بودن و حالا هم که اینجوری برایت به عمارت اومده بود و اون دعوا رو با شوهر خواهرش داشت، جان میدونست که پدرش به این راحتیا از برایت نمیگذره. برا اینکه بتونن از اینجا و مجازات پدرش فرار کنن. راحت ترین راه این بود که دوست پسر عصبانیش رو که دائم داشت فریاد میزد و دنبال دعوا بود رو نادیده بگیره!

"شیائو جان این چه کوفتی بود؟اجازه دادی اون مادر به خطا تورو ببوسه؟؟ وایسا، دارم باهات حرف میزنم "
برایت فوران کرد و دندوناشو روی هم میسابید ولی جان بهش توجهی نکرد.
"دارم میگم اون چی بود؟ وایسا و همین الان توضیح بده این چیزی که دیدم یه سوتفاهم کوفتی بیش نبود، من الان توضیح میخوام!"
برایت به حدی از عصبانیت رسیده بود که جان کوتاه اومد و ایستاد و به سمتش چرخید.

آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد اروم باشه و همه چیزو بهش بگه تا انقد دادو بیداد نکنه. اون انقدر عصبانی بود که نمیتونست باور کنه که برایت دستش رو روی اون صورت خوشگلش بلند کرده. میخواست به خودش یادواری کنه که تقصیر اون بوده که دوست پسرش بهش سیلی زده و خودشو متقاعد کرد که تقصیر خودش بوده که سیلی خورده ولی هنوز نمیتونست بفهمه چرا برایت بهش سیلی زده. قبل اینکه به سمتش برگرده نفس عمیقی کشید.
"عزیزم،میتونی دست از داد و بیداد برداری و اول بذاری فرار کنیم؟ بهت گفتم وقتی از اینجا بیرون رفتیم و تو میتونی هرچقدر میخوای داد و بیداد کنی، میتونی منو تنبیه کنی، هرکاری میخوای میتونی بکنی اما اینجا نه باید بریم
"شیائوجان شرایط و موقعیتی که توش بودن و عواقبی که درصورت گیر افتادن در انتظار هرجفتشون مخصوصا برایت بود رو بهش یادآوری کرد‌.

"تو اونو بوسیدی و بهش اجازه دادی تورو ببوسه و تنها چیزی که برات مهمه موقعیتیه که الان توشیم؟عواقبش بره به درک ،هیچکاری با این ندارم!تو مستر وانگ رو بوسیدی!شوهرخواهرت!کسی که مجبوری باهاش ازدواج کنی!بین شما دوتا چه خبره چرا به من هیچی نمیگی؟"
برایت با صدایی که میلرزید و دردی که از لحنش پیدا بود و نشون میداد چقدر ناراحته و احساس خیانت میکنه اونو بازخواست میکرد.

شیائوجان نفسشو بیرون داد، احساس گناه میکرد و از خودش متنفر بود که از اون بوسه لذت برده بود، و بیشتر از این از خودش متنفر بود که بازم میخواست لب های شوهر خواهرش رو روی‌ لبای خودش حس کنه و بابتش حس گناهی هم نداشت؛ و از خودش بدش میومد که تنها احساس بدی که داشت دیدن ناراحتی دوست پسرش بود و نمیدونست چجوری وقتی اون گوش نمیده و باور نمیکنه بهش بفهمونه و قضیه رو روشن کنه، بدون اینکه برای توضیح خواستن از اون بوسه بهش فرصتی بده تا دوباره نفسی بگیره و داد و بیداد کنه دستشو گرفت و دنبال خودش کشید.
"تو منو درحال بوسیدن برادر لعنتیش دیدی در حالی که اون منو به عقب هل داد و من لعنتی زمین خوردم بعدش اون روم افتاد و به طور تصادفی بوسیدمش. تو حتی به من فرصت ندادی تا کامل برات توضیح بدم و منو به خیانت متهم کردی و وقتی خواستم برات توضیح بدم از اونجا پرتم کردی بیرون!"
خونو مکید و محکم تر شیائوجانو بین خودش و دیوار نگه داشت و به کبود کردن لب های جان اونقدری ادامه داد که به سوزش افتاد اما بازم متوقف نشد و ادامه داد. جان حس میکرد اینو به برایت بدهکاره و برای همین براش مهم نبود که داره بهش درد میده، اهمیتی نمیداد که چجوری باهاش رفتار کنه به هرحال مستحق این برخورد بود چون اجازه داده بود یه نقر دیگه ببوستش بدون اینکه جلوشو بگیره یا کوچکترین تقلایی بکنه. فقط میخواست برایت با اینکار اونو به خودش بیاره و بهش یاداوری کنه که نباید خونوادشو به چیزی که میخواستن برسونه. باید احساساتش نسبت به وانگ ییبو رو فراموش میکرد و کاری میکرد خونوادش تقاص پس بدن و مطمئنشون میکرد که همون ادم سرکش و خودسریه که اونا دربارش فکر میکردن.
اولا اونموقع جان از اون بوسه مست شده بود برا همین نتونست جلوشو بگیره، دوما اون غافلگیر شده بود چون منتظر کتک و تنبیه بود نه اون بوسه، سوما نمیتونست انکار کنه که اون بوسه سستش کرده بود، اون هرگز طعم بوسه ایی مثل اون رو نچشیده بود. انگار اون بوسه همراه با عشق و اعتماد بود و بهش احساس دوست داشته شدن میداد. این احساس غیر منتظره ای که قبلا حس نکرده بود، و عشقی که درون اون بوسه بود باعث میشد تا نتونه شوهرخواهرشو از خودش دور کنه. اون بوسه بهش حس امنیت میداد و یه جورایی شادی میداد. اون بوسه دقیقا تموم چیزی بود که اون همیشه میخواست. چنین لحظه ایی با شوهر خواهرش رو در خواب و رویا میدید و واقعا متنفر بود که برایت یهو اون وسط پیداش شده.(م:حس میکنم جان بدجور با خودش درگیره)

پس چجوری میتونست اون بوسه رو بشکنه وقتی تمام این احساسات عاشقانه توش بود. البته اون عصبانیت مردَش رو درک میکرد و بهش حق میداد  واسه همین این اجازه رو بهش داد تا هرکاری میخواد با لباش بکنه، اگه این اونو اروم میکرد و باعث میشد اونو ببخشه حاضر بود هر دردی رو تحمل کنه. جان وقتی برایت بوسه رو قطع کرد با اشک تو چشماش که رو صورتش جاری شده بود بهش نگاه کرد، چونه رو با دستش قاب گرفت و لبخندی زد تا دلش نرم شه.

"عزیزم، متاسفم .نمیدونم چیکار کنم تو منو ببخشی و از دلت در بیارم. واقعا نمیدونم چجوری توضیح بدم. اونموقع اصلا انتظار نداشتم اون منو ببوسه و نتونستم بوسه رو بشکنم ولی عزیزم باور کن من هیچوقت بهت ولت نمیکنم هیچوقت اون ازدواجو قبول نمیکنم. خیلی دوستت دارم و وقتی اینجوری میبینمت ناراحت میشم. بیا از اینجا بریم و وقتی از اینجا رفتیم میتونی هرکاری دلت خواست باهام بکنی. اگه این باعث میشه منو ببخشی اوکی من قبول میکنم. عزیزم جدای از هرچیزی من تورو انتخاب کردم و وقتی میگم ترکت نمیکنم این یه قوله هانی، من هرگز تسلیم پدر و مادرم نمیشم ،هرگز!"

شیائو جان اونو با شور و اشتیاق و مالکانه بوسید، بعد بوسه رو شدت داد و باعث شد دیگری به لرزش بیفته. وقتی برایت میدید که جان اینجوری لبخند میزنه مرد درونش محکم وایمیساد و  قلبش ذوب میشد و دیگه نمیتونست از جان عصبانی باشه. تنها کاری که همیشه انجام میداد نهایتا یک سکس خشن بود، اما اونجا جاش نبود و اونام درحال فرار بودن. لبهای جانو لیسید و بوسید و کنترل بوسه رو به دست گرفت و بلندش کرد. جان مجبور شد پاهاشو دور کمر اون حلقه کنه و خودشو بالا بکشه، و تا جاییکه خودش راضی بشه بوسیدش و مردشو به نفس نفس انداخت.
"اینکارو دیگه تکرار نکن و اجازه نده کسی بهت نزدیک بشه.تو مال منی جان، فقط من و من تورو میخوام "

"نه عزیزم دیگه تکرار نمیشه و منم دیگه اونجا برنمی‌گردم ،باید از دست همشون فرار کنیم و زندگیمونو یه جای دور شروع کنیم. من گرین کارتمو(کارتی که افرادی که امریکایی نیستند و مقیم امریکان دارن)اوردم حالا بیا بریم و تا میتونیم پول برداریم. از این کشور میریم و یه جا دیگه دوباره شروع میکنیم فقط من و تو  "
وبه سرعت سوار موتور شد، برایت هم همین کارو کرد و با نهایت سرعت به راه افتادن.
وسط راهی که به سمت خروج میرفت، ماشینی از روبه رو چراغهایش رو روشن کرد و اگه برایت راننده ماهری نبود قطعا با سرعت اونا به یه تصادف ختم میشد. سرعتشون رو کم کردن، همه جا تاریک بود و با وجود اون نور حرکت غیر ممکن بود. برایت به یه سمت دیگه رفت و یه ماشین دیگه اونجام جلوشون سبز شد.
"عزیزم باید برگردیم و از دروازه پشتی بریم، فک کنم پدرم اونارو فرستاده ببین دارن میان سمت ما"جان وحشت کرده بود و اضطراب و ترس تو صداش مشخص بود. برایت که از قبل پاهاش رو روی زمین گذاشته بود به ماشینهایی که راشونو سد کرده بودن نگاه کرد و به سمت جان برگشت.

"شایدم کار اون حرومزاده هاست، فکر میکنم کار اونا باشه. اون یه بار مزه لباتو چشیده و سیر نشده باید تا فرصتشو داشتم اون صورت لعنتیشو خورد میکردم! لعنتی!"
دادی زد و به ماشین هایی نگاه کرد که نه حرکتی میکردن و نه چراغاشونو خاموش میکردن.

برایت با پوزخندی شیطانی به ماشین ها خیره شد و موتور رو روشن کرد . دور زد و حرکت کرد و ماشین ها به دنبالشون رفتن . هرکدوم با نهایت سرعتی که میتونست رانندگی میکردن ،سرعت موتور بالا بود ولی رانندگان اون دو ماشین گویا خیال باخت در اون مسابقه رو نداشتن و با سرعت و مهارت میخواستن بهشون برسن.
وقتی به دروازه پشتی رسیدن، دیدن ۳ تا ماشین هم اونجا منتظرشونن و اون نورهای خطرناک کور کنندشون رو تو چشم برایت جان انداخته بودن. برایت ترمز گرفت و سعی کرد برگرده ولی اون دوماشینی که پشت سرشون بودند رسیدن و راه رو بستن، نه راه پس بود و نه راه پیش.

"عزیزم چیکار کنیم؟یه فکری بکن، باید فرار کنیم."
شیائوجان سرش مدام به عقب و جلو در حال نوسان بود و میلرزید و همزمان عرق میریخت، هردو میدونستن که گیر افتادن و راه فراری وجود نداره.

"باهاشون درگیر میشم، دخالت نکن، سعی کن فرار کنی میرم پایین و باهاشون میجنگم و تسلیم نمیشم، اجازه نمیدم تورو ازم بگیرن"

جان با التماس گفت:
"کجا میری؟عزیزم باهاشون درگیر نشو ، بهت اسیب میزنن"(م:ن پ تو دعوا که حلوا خیرات نمیکنن) ولی برایت گوشش بدهکار نبود و اماده دعوا شده بود و منتظر بود که کسی از توی اون ماشینا بیرون بیاد
"چرا اینقدر لجبازه! اگه اتفاقی برای بیوفته خودمو نمیبخشم!"جان گریه میکرد و بیشتر از قبل از پدر و مادرش متنفر شد. همه اینا تقصیر اونا بود. چرا نمیتونستن بیخیالش بشن؟ چرا دست از دخالت تو زندگیش برنمیداشتن و اجازه نمیدادن زندگیشو بکنه؟ آه چقد از همشون تو اون لحظه متنفر بود.

راننده ها چراغارو خاموش نکردن ولی یکی یکی از ماشینا پیاده شدن. ولی بجای پنج نفر یه عالمه بودن. جان همونجوری که سنگر گرفته بود اون مردای کت شلواری و هیکلی رو می دید که دارن به سمتشون میان.
"لعنتی اینجا چه خبره؟عزیزم لطفا بیا اینجا! با این حرومزاده ها درگیر نشو"
به برایت اصرار میکرد به عقب برگرده ولی در عوض برایت سری تکون داد و لبخندی اطمینان بخش بهش زد.

برایت ترسید اما عقب نشینی نکرد . منتظر موند تا یکی یکی به سمتش بیاند اما جان نمیتونست اجازه بده به مردَش نزدیک شن.
به طرف برایت هجوم برد و با صدایی لرزون التماس کرد
"عزیزم نکن! با اونا دعوا نکن بیا اول ازشون بپرسیم ازمون چی میخوان. لطفا کار عجولانه ایی نکن ممکنه اسیب ببینی یا حتی بدتر بمیری. اگر خواستن میتونیم دنبالشون بریم فقط درگیر نشو لطفا!"

"اجازه نمیدم انگشتشون بهت بخوره . اول باید از رو جنازه من رد بشن. اونا برای صحبت و صلح اینجا نیستن، منم همینطور. تو فقط فرار کن ، من از پسشون برمیام."
با این حرف برایت به سمت یکی از اونا که نزدیکتر بود و با مهارت زدش زمین. کاراته ایی که یاد گرفته بود الان بدردش میخورد، اون سیکس پک و هیکل مردونه رو الکی نداشت.

به سمت یکی دیگه رفت و اونو زیر رگبار مشت و لگد گرفت و اونو به زمین زد. رئیسشون که مهارت برایت رو دید دستش رو تکون داد تا همه باهم حمله کنن. برایت با یه لگد یکیو زد زمین با و دوتای باقیمونده رو هم ناکار کرد و از یکیشون به عنوان طعمه استفاده کرد برای زدن سومی. همه از درد به خودشون می پیچیدن. این بار ۵ نفر به یکباره بهش حمله کردن و ۳ نفر هم به طرف جانی که میلرزید و مردَش رو در حال غلبه براونا میدید هجوم بردن. کمی امید داشت که فرار کنن اما گویا اشتباه کرده بود.

دونفر به برایت همزمان حمله کردن و اونو به زمین کوبیدن. برایت مشتی از عصبانیت به زمین کوبید و بلند شد و با دو لگد عقبی دونفر رو زمین زد و ۳ نفر بعدی رو با مشت و لگدی به زیر شکم و وسط پاشون شکست داد. به نظر میرسید که پیروز شده تا اینکه قد بلندترین و هیکلی ترینشون روبه روش ایستاد.  با مشت و لگد حمله کرد بهش ولی انگار نه انگار اون غول چماق ذره ایی تکون نخورد. به عقب نگاه کرد و صدای درگیری و فریادای جانو شنید که میخواست از دست اون سه نفری که گرفته بودنش خودشو نجات بده اون غول چماق از همین حواس پرتیش استفاده کرد و جفت دستاشو گرفت و برایتو به پایین خم کرد و نگهش داشت.

"حرومزاده های لعنتی ، ولم کنید ، احمقااا"
"ما مردِتو الان داریم، عاقلانه ترین کار اینه که دست از مبارزه با افراد من برداری یا اینکه میخوای اون زخمی بشه؟"
صداش اونقدر عمیق و سرد بود که به یک باره ترس و وحشت تو وجود جانی که سمت اونا اورده میشد، رسوخ کرد اما برایت نه!

برایت تونست خودشو ازاد کنه و به سمت رئیسشون حمله ور شد و مشتی رو حواله اش کرد ولی این یه اشتباه بزرگ بود ؛ رئیسشون با تکون دادن دستش دستور داد همه ی افرادش همزمان به برایت حمله کنن. اونقدر زدنش که خون بالااورد. جان با گریه فریاد میکشید:

اینو گفت و دستی تکون داد. ۳ تا مرد برایت رو نگه داشتن و خودش رفت جلو و یه امپول به گردنش تزریق کرد و برایت بیهوش شد. جان سعی میکرد بره سمت برایت ولی یه عده هم اونو گرفتن و همون امپولو به اونم تزریق کردن و جانم از حال رفت.

خانم شیائو با پوزخندی جلواومد و گفت:
"من نقشه بهتری دارم. چطوره فعلا زندانیشون کنیم و فردا بعد از خاکسپاری دخترم این فرصتو داریم تا به خوبی همه چیزو درست کنیم و طبق برنامه ادامه بدیم. پسرم باید با تو ازدواج بکنه. اینو بهت اطمینان میدم این دستور پدر مادرشه و اون چه بخواد چه نخواد باید اینکارو انجام بده "(م:جا داره بگم سلیطه...)

اقای شیائو گیج بنظر میرسید:
"چجوری میخوای اینکارو انجام بدی؟ منظورم اینه که اون کار اشتباهی انجام نداده."

"اون با اومدن به خونه من اونم از پنجره کار اشتباه رو انجام داد بعلاوه "
خانم شیائو پوزخندی زد و ادامه داد«
"ما شیائو و وانگ هستیم، با این قدرت کاری هست نتونیم انجام بدیم؟ جان باید سنت خانوادگی ما رو رعایت کنه و از فرزندان خواهر و شوهر خواهرش مراقبت کنه همین و تمام!!"

همشون با همون لبخند تاریک بهش نگاه کردن مخصوصا اون دو برادر که بیشتر از همه خوشحال بودن.
"قبلا هم گفتم این بهترین سنت خانوادگیه که تا حالا وجود داشته. جان مال منه، اون مال منه"

چشمای وین از خوشحالی برق میزد و قلبش پر از شوق بود میدونست هرکاری مادر همسر برادرش بخواد، انجام میشه "بهترین مادر همسر"(اینجا چون ییبو هم زن داشته و هم بزودی با جان ازدواج میکنه دیگه نمیشد گفت مادر زن دیگه ببخشید به قافیه نمیاد)
انگار قشنگ میدونه تو قلب من چیه! ممنونم مادر که داری خواسته های قلبیمو براورده میکنی! برایت بالاخره مال من میشه!"

*****
ووت و کامنت یادتون نره کله‌گردالیا*-*

Continue Reading

You'll Also Like

3.6M 290K 96
RANKED #1 CUTE #1 COMEDY-ROMANCE #2 YOUNG ADULT #2 BOLLYWOOD #2 LOVE AT FIRST SIGHT #3 PASSION #7 COMEDY-DRAMA #9 LOVE P.S - Do let me know if you...
55.1M 1.8M 66
Henley agrees to pretend to date millionaire Bennett Calloway for a fee, falling in love as she wonders - how is he involved in her brother's false c...
2.7M 156K 49
"You all must have heard that a ray of light is definitely visible in the darkness which takes us towards light. But what if instead of light the dev...
944K 71.6K 46
သစ္စာ ဖောက်တဲ့ ex ကို ကလဲ့စားခြေဖို့ အဖေကို ယူ......... ငါ့ကို သစ္စာဖောက်တဲ့ အတွက် မင်းက ငါလေးကို Mom လို့ခေါ်ဖို့သာ ပြင်ထားတော့ ဝမ်ရီလျှို့ ~~ရှောင်...