V E N G E A N C E [S2]

By TheSuperGirl6104

115K 31.9K 30.6K

- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشد... More

[ S²|Ch¹ |فاوست ]
[ S²|Ch² |الکساندر ]
[ S²|Ch³ |Baby Boss ]
[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]
[ S²|Ch⁵ |مردی که کتکت زد ]
[ S²|Ch⁶|من پسر بزرگی شدم ]
[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]
[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]
[ S²|Ch⁹|قلب من ]
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
[ S²|Ch¹¹| آغوش شبانه ]
[ S²|Ch¹²| اردک کوچولو ]
[ S²|Ch¹³|آقای پستچی ]
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
[ S²|Ch¹⁵|رودخانه ]
[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]
[ S²|Ch¹⁷|روز موعود ]
[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]
[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]
[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
[ S²|Ch²²|شکسته ]
[ S²|Ch²³|لبخند ]
[ S²|Ch²⁴|فرشته محافظ ]
[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]
[ S²|Ch²⁶| من رو بشناس ]
[ S²|Ch²⁸|کلونی ]
[ S²|Ch²⁹|پیرمرد هشتاد ساله ]
[ S²|Ch³⁰|من ازت مراقبت می‌کنم آقای پدر]

[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]

3.8K 1K 914
By TheSuperGirl6104

بعد از مدت‌ها برگشتم. خوندن واکنشی که به پاراگراف‌ها میدین و نظراتتون بهم انرژی نوشتن میده پس لطفا نظر بدین.💜
.

آخرین قطره از آب گرم که از گلوش پایین رفت، دست‌هاش رو توی جیب شلوار گرمکنش فرو کرد و با شونه‌های افتاده و کمر قوز کرده  از آشپزخونه سمت اتاق راه افتاد. تصمیم جسورانه‌ای بود. فرصت دوباره بخشیدن به مردی که بارها پل‌هاش پشت سرش رو خراب کرده بود چندان عاقلانه به نظر نمی‌رسید اما مسئله این بود که زندگی همیشه مطابق میل و خواسته‌ی اون پیش نمی‌رفت. جلسه مشاوره امروز بهش ثابت کرد توان ادامه دادن جلسات رو نداره.

نمی‌تونست روی مبل مقابل یه مرد غریبه بشینه و خاطرات دردناک و خجالت‌آورش رو به زبون بیاره، به همین دلیل تصمیمی که باید بعد به پایان رسیدن دوره‌های مشاوره می‌گرفت رو همون لحظه‌ای گرفت که لئو و چانیول رو توی مسیر بازگشت به خونه تعقیب می‌کرد.

هنوز از چانیول می‌ترسید. همسرش شبیه آتشفشان خاموشی بود که هر لحظه امکان داشت فوران کنه اما اگه این اتفاق می‌افتاد چی به سر لئو می‌اومد؟ وقتی لئو رو اولویت قرار می‌داد می‌دید زندگی کردن در کنار چانیول منطقی‌ترین تصمیم ممکنه. اگه چانیول دوباره تبدیل به همون مرد افسارگسیخته می‌شد اجازه نمی‌داد آسیبی به لئو برسه. می‌تونست کنار کودک خردسالش، احساسات پیچیده‌ی خودش رو کشف کنه و در این بین شاید افکار پریشونش کنار لئو آروم می‌گرفت. نه قصد ببخشش داشت و نه قصد عشق‌ورزیدن به این مرد، فقط می‌خواست این کابوس طولانی رو به پایان برسونه.

انتهای سالن پذیرایی، جایی که یک سمت دوراهی به اتاق مادرش و سمت دیگه به اتاق خودش منتهی می‌شد ایستاد و به باریکه‌ی نور نارنجی رنگی نگاه کرد که از شکاف در نیمه‌باز روی سرامیک افتاده بود. بی‌صدا آه کشید و سرش رو سمت سقف بالا گرفت. برای چند لحظه‌ی کوتاه پلک‌هاش رو روی هم قرار داد تا شاید نبض زدن شقیقه‌هاش آروم بگیره.

قبل بیان کردن تصمیمش فکر می‌کرد قراره حمایت مادرش رو داشته باشه اما مادرش با ترک کردن میز ثابت کرد مثل همیشه باید تنها ادامه بده. داستان زندگیش روی یک قاعده‌ی اصلی می‌چرخید؛ توی شرایط سخت به هر کسی جز خودش امید می‌بست اون شخص پشتش رو خالی می‌کرد. با توجه به تمام دفعاتی که توی گذشته پشتش خالی شد نباید انقدر از رفتار مادرش دلشکسته و ناراحت می‌شد اما این احساسی بود که الان داشت. دلشکستگی.

نه حوصله‌ی حرف زدن داشت و نه چیزی برای گفتن اما وقتی به خودش اومد دید که بی‌اراده در حال قدم برداشتن توی مسیریه که به اتاق مادرش منتهی میشه. مردد و آهسته در اتاق رو باز کرد. مادرش با روبدوشامبر صدفی پشت پنجره‌ای که کاملا باز بود، ایستاده سیگار می‌کشید و جام شراب توی دست دیگه‌اش تاب می‌خورد.

به چهارچوب در تکیه داد و در سکوت به مادرش خیره شد. مطمئن بود متوجه حضورش شده. مادرش از گوشه چشم بهش نگاه کوتاهی انداخت و عمیق‌تر از سیگارش کام‌ گرفت به طوری که انگار مسبب تمام بدبختی‌های زندگیش اون لوله‌ی سفید گوشه‌ی لبشه. باید چیزی می‌گفت؟ حس می‌کرد بیشتر از «گفتن» به «شنیدن» نیاز داره. نیاز داره مورد محبت و حمایت مادرش قرار بگیره و بشنوه کسی از تصمیمش حمایت می‌کنه. نمی‌دونست چند بار دیگه باید از جانب اطرافیانش ناامید بشه تا بفهمه فقط خودش رو داره.
فقط خودش می‌تونه ناجی زندگیش باشه و فقط خودشه که تا انتهای مسیر همراهش می‌مونه.

-باورم نمیشه بکهیون! باورم نمیشه تصمیم گرفتی چنین حماقتی کنی؟

مادرش بی‌مقدمه گفت و پک محکم دیگه‌ای به سیگار زد. لب‌هاش رو به قدری محکم روی فیلتر فشار داد که لبه‌ی دایره‌ای شکل فیلتر شبیه کتاب تخت شد.

-بعد از کاری که اون مرد باهات کرد...

چند لحظه مکث کرد و بعد با حرص بیشتری ادامه داد:

-با وجود اینکه چنین بلایی سرت آورد تصمیم گرفتی به زندگی مشترک باهاش ادامه بدی؟ اینکه اون بچه‌ی لوس رو می‌خوای یه چیزه، اینکه می‌خوای با پدرش زندگی کنی یه چیز دیگه.

با اتمام حرف، روی پاشنه‌ی پاهای برهنه‌اش چرخید و دو قدم به بکهیون نزدیک شد. زیر نور نارنجی رنگ، چشم‌هاش درشت و از حدقه بیرون زده‌اش به چهره‌اش جنون خاصی می‌بخشید و لبش در حال پوست‌پوست شدن زیر فشار دندون‌هاش بود. وقتی سکوت طولانی مدت بکهیون رو دید، جام شراب رو روی میز پوشیده از عطر و محصولات پوستی گذاشت و دست‌هاش رو جوری توی سینه‌اش جمع کرد که ابتدای در حال سوختن سیگار پوست لطیف دستش رو نسوزونه.

- همه‌ی آدم‌ها یه روزی مرگ عزیزانشون رو تجربه می‌کنن اما همه مثل چانیول خشم و ناراحتیشون رو خالی میکنن؟ ذات آدم‌ها تغییر نمی‌کنه. داری آینده‌ات رو نابود می‌کنی عزیزم. کسی که تونست انقدر شدید به جسم و روحت آسیب بزنه باز هم این کار رو می‌کنه.

بکهیون حرف‌های روانشناس رو به خاطر می‌آورد. حرف‌هایی درمورد وضعیت روحی چانیول در اون زمان و دلایل روانشناختی اتفاقی که توی گذشته افتاد. نمی‌خواست با مادرش در این مورد بحث کنه. حتی نمی‌خواست دلایلش برای این تصمیم رو به زبون بیاره. روحش فرسوده‌تر از اون بود که بتونه این تنش رو تحمل کنه.

زن بی‌قرار یه دستش رو به کمرش زد و پشت دست دیگه‌اش رو به پیشونیش چسبوند. چند نفس عمیق کشید تا آروم‌تر بشه و ته‌سیگارش رو توی مایع خوش‌رنگ داخل جام خالی کرد. سکوت بینشون هر چقدر طولانی‌تر می‌شد عصبانیت خانم بیون جاش رو به غم محسوسی می‌داد که ذره‌ذره در حال خودنمایی بود. سیگار که توی زیرسیگاری سرامیکی خاموش شد، خانم بیون روی صندلی مقابل میزش نشست و سرش رو توی دست‌هاش گرفت.

-برای متولد کردنت سختی زیادی کشیدم اما بعد از اینکه برای اولین بار بغلت کردم، تمام دردم رو فراموش کردم. تمام چیزهای خوب دنیا رو برای تو می‌خواستم بکهیون. هر قدمی که برمی‌داشتی، هر کلمه‌ای که اشتباه به زبون می‌آوردی، هر تجربه‌ای که برای اولین بار داشتی برام باارزش بود. هر چقدر بزرگ‌تر می‌شدی رویاهایی که برات داشتم بیشتر می‌شد. با پدرت تمام تلاشمون رو کردیم انقدر پول دربیاریم که بتونی بدون هیچ مشکلی زندگی کنی. می‌خواستم با یه دختر مناسب ازدواج کنی و بچه‌دار بشی اما ببین... به زندگیمون نگاه کن... چانیول تمامش رو نابود کرد. اول تو رو ازمون گرفت و بعد پای یه بچه‌ی شوم رو به زندگیمون باز کرد.

صدای هق‌هقش توی اتاق ساکت پیچید و آه عمیقی تا حلق بکهیون اومد اما خارج نشد. زن بدون اینکه تلاشی برای پاک کردن اشک‌هاش کنه، کنترل صداش رو به دست گرفت و ادامه داد:

-می‌خواستم پدر بشی اما نه اینطور. وقتی به این فکر می‌کنم تا چه حد عذاب کشیدی تا اون موجود شوم بتونه نفس بکشه انگار کسی قلبم رو به هزار تیکه تقسیم می‌کنه و حالا باید آینده‌ات رو وقف بزرگ کردن موجودی کنی که مسبب درد و رنجت بوده، اون هم در کنار مردی که... خدای من... نمی‌تونم تحمل کنم.

با اتمام حرفش از جا بلند شد و در حالی که با پشت دست اشک روی صورتش رو پس می‌زد مقابل بکهیونی که بدون هیچ حسی نگاهش می‌کرد ایستاد. از چهره‌ی ناخوانای بکهیون نمی‌تونست متوجه احساس و افکار توی ذهنش بشه. دو طرف شونه‌ی بکهیون رو گرفت و با لحن ملایم ادامه داد:

-هنوز دیر نشده. می‌تونی فردا بهش بگی پشیمون شدی. هوم؟

بکهیون در سکوت به چشم‌های امیدوار مادرش نگاه کرد. تصمیم نهاییش رو گرفته بود. چند دقیقه قبل، از آینده‌ای که با چانیول داشت می‌ترسید و از رفتن مادرش و هیونا ناراحت بود و حس می‌کرد اگه مادرش و هیونا در کنارشون زندگی کنن امنیت بیشتری داره اما بعد از شنیدن حرف‌های مادرش احساساتش تغییر کرده بود.

اینجا موندن مادرش و هیونا ثمری جز آشفتگی و درگیری نداشت و حتی ممکن بود همه چیز رو بدتر کنه. وقتی که تصمیم گرفت با چانیول به زندگی مشترکش ادامه بده به مادرش فکر نکرد. این زن با زندگی کردن کنارشون سوختن تک‌تک رویاهایی که برای تنها پسرش داشت رو به چشم می‌دید و هیچوقت نمی‌تونست رابطه دوستانه‌ای با چانیول و لئو داشته باشه پس حق داشت که بخواد بره. نمی‌خواست مادرش رو تحت فشار قرار بده برای همین نگفت که تا چه حد به وجود این زن توی زندگیش نیاز داره. عمیق و آروم نفس کشید و سکوتش رو شکست:

-اگه برای خرید خونه به کمک نیاز داشتی بهم بگو.

دهن مادرش نیمه باز شد و پلک‌هاش از روی ناباوری چند بار روی همدیگه افتاد. این جوابی نبود که مادرش دلش می‌خواست بشنوه. شل شدن فشار دست‌های مادرش رو روی شونه‌هاش حس کرد و در حالی که آهسته دست‌هاش رو از روی شونه‌اش برمی‌داشت زیر لب زمزمه کرد:

-شب بخیر مامان.

نیم قدم عقب رفت و بعد سمت اتاقش چرخید. حالا فقط می‌ترسید. خودش موند و چانیول و آینده‌ی نامعلومی که استرس و هیجانش با هیجان بازی رولت روسی برابری می‌کرد. صدای ناله‌ مانند مادرش که اسمش رو صدا می‌کرد نشنیده گرفت و به محض ورود به اتاق، در رو بست و کمرش رو به در چسبوند. چند متر دورتر، چانیول در کنار لئو روی تخت خوابیده بود و بازوهای بزرگش که مثل مار قوی‌جثه دور بدن لئو پیچیده شده بود اجازه نمی‌داد بدن لئو دیده بشه. از بچه فقط کمی مو و حجم زیادی از لپ مشخص بود.

جلو رفت و سمت خالی تخت دراز کشید. بچه بین خودش و چانیول، پشت بهش خوابیده بود و پاها و باسنش رو به طرز عجیبی عقب داده بود. حتی فکر کردن به طرز خوابیدن لئو باعث می‌شد ستون فقراتش تیر بکشه و درد توی پهلوهاش بپیچه. تخت تکون کوچیکی خورد و توی تاریکی اتاق، حلقه دست چانیول از دور بدن لئو شل شد و صدای آرومش به گوش بکهیون رسید.

-همه چی مرتبه؟

بعد از چند لحظه سکوت، صدای هوم مانندی از بین لب‌های بسته‌ی بکهیون بیرون دوید.

-دیگه ناامیدت نمی‌کنم عزیز من. بهت قول میدم همه چی خوب پیش بره.

چشم‌هاش به تاریکی عادت کرده بود و حالا می‌تونست پلک زدن چانیول رو تشخیص بده. بدون به زبون آوردن یک کلمه یا صدایی به چانیول پشت کرد و روی پهلوی دیگه‌اش خوابید. قول؟ چه مزخرفاتی! دیگه اون پسر عاشق احمق نبود که با این چرندیات فریب بخوره. باید برای آینده‌اش یه تضمین قانونی می‌گرفت.

♡♡♡

نور صبحگاهی، آزادانه از کنار پرده‌های کنار کشیده وارد خونه می‌شد و چنان روشنایی‌ دلچسبی به سالن اصلی خونه می‌داد که هیچ چراغی توی خونه روشن نبود. کسی به تلوزیون نگاه نمی‌کرد اما دستگاه بیچاره علی‌رغم بی‌توجهی‌ای که بهش می‌شد تصاویر متحرکی رو نشون می‌داد که مملو از رنگ زرد بود. صدای آهنگ پیکاچو که از بلندگوی کنار تلوزیون پخش می‌شد، انقدر بلند بود که حتی افراد داخل اتاق از پشت در بسته می‌تونستند صداش رو بشنون و تنها کسی که از این صدای سرسام‌آور لذت می‌برد پسر بچه‌ای بود که باسنش رو هماهنگ با ریتم آهنگ تکون می‌داد و مثل اردک بازوهاش رو شکل بال زدن تکون می‌داد.

هیونا پشت میز داخل آشپزخونه، بدون چشم برداشتن از لئو در حال گاز زدن به تست برشته‌ی عسلیش بود و به آزمونی فکر می‌کرد که فردا صبح داشت اما چیزی براش نخونده بود. فکر کردن به آزمون فردا و استرس داشتن براش قرار نبود نمره‌ی امتحانش رو بهبود ببخشه اما به عقب هل دادن استرسش کار سختی بود.

بکهیون هنوز خواب بود. متعجب بود که برادرش چطور می‌تونه توی این سروصدا بخوابه و چند بار خواست به لئو تذکر بده صدای تلوزیون رو کمتر کنه اما دلش نیومد شادی کودکانه‌ی بچه رو ازش بگیره. در هر صورت بکهیون باید تا الان بلند می‌شد.

چانیول صبح زود برای خرید شیر از خونه بیرون رفته بود و هنوز برنگشته بود. شاید بهتر بود منتظر می‌موند تا چانیول برگرده و  از لئو بخواد صدای تلوزیون رو کمتر کنه. گاز دیگه‌ای به تست عسلیش زد و در حال جوییدن بود که چانیول با دست‌های پر از کیسه‌های خرید وارد خونه شد. ابتدای خونه ایستاد و با چشم‌های از حدقه بیرون زده و با صدای بلند رو به لئو گفت:

-لئو!! صدای تلوزیون رو کم کن. چرا انقدر بلنده؟!

لئو در حال رقصیدن ابرو بالا انداخت و انگشت‌هاش رو چرخوند. ابروهای چانیول به هم نزدیک شد و کلافه پف کشید. کیسه‌های خرید رو رودی آشپزخونه گذاشت و به سرعت سمت لئو رفت. همینطور که با یک دست دور کمر لئو رو می‌گرفت تا بغلش کنه با دست دیگه کنترل تلوزیون رو برداشت و صدا رو تا حد قابل‌قبولی کم کرد.

-ممکنه کسی خواب باشه.

جدیت چانیول برای لئو خوشایند نبود. بچه با لجبازی ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و چشم چرخوند.

-ناناحن شدم.

-نباید ناراحت بشی. صدای بلند تلوزیون بقیه رو اذیت می‌کنه.

لپ لئو رو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد:

-برات شیر خریدم. بریم صبحونه بخوریم قلب من؟

لئو بار دیگه چشم چرخوند و این بار سر تکون داد. چانیول بار دیگه لپش رو بوسید و همینطور که بچه رو روی زمین میذاشت از هیونا پرسید:

-بکهیون کجاست؟ هنوز خوابه؟

دختر جوان با نوک انگشت دور لبش رو تمیز کرد و به نشونه‌ی تایید پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و سر تکون داد. گوش‌هاش سوت می‌کشید و سرش جیرجیر می‌کرد. نیاز به سکوت مطلق داشت تا مغزش از حالت سوزن‌سوزن شدن بیرون بیاد. چانیول ضربه‌ی آرومی زیر باسن لئو زد و سمت اتاق بکهیون راه افتاد.

با ورود مرد به اتاق همسرش، لئو سر جا خشکش زد و به در بسته خیره شد. لب پایینش رو داخل دهنش کشید و بعد از چند لحظه خیره موندن به در بسته، سمت هیونا دوید و دست‌های کوچیکش رو روی ران پای هیونا که روی صندلی نشسته بود گذاشت.

-هیونای عزیز من می‌تونم یه سوال بپرسم؟

دختر همینطور که چشمش رو برای پیدا کردن تاپینگ مناسب برای نون تستش روی میز می‌چرخوند، سرش رو با لبخند محو تکون داد و در نهایت با چاقو روی نونش کره مالید.

-آدم بزرگ‌ها جلوی بقیه نی‌نی می‌سازن یا یواشکی این کار رو می‌کنن؟

دست هیونا از حرکت ایستاد. چند لحظه در سکوت به لئو نگاه کرد و بعد از چند لحظه فکر کردن جواب داد:

-آم... خب... فکر کنم یواشکی این کار رو می‌کنن.

-وقتی با هم دو تایی تهنا میشن؟ تهنای تهنا؟

دلیل پرسیدن این سوال‌ها رو نمی‌فهمید، با این حال این سوال‌ها رو پای کنجکاوی کودکانه‌ی این گروه سنی گذاشت و آهسته سر تکون داد. نمی‌خواست وارد جزئیات بشه یا سوال‌های بیشتری بشنوه و امیدوار بود لئو دست از سوال پرسیدن برداره. دست‌های لئو از روی پاش جدا شد و پسرک با قدم‌های کوتاه و سریع دوباره به جای چند لحظه پیشش برگشت. به در بسته‌ی اتاق بکهیون خیره شد. احساس می‌کرد هوا وارد ریه‌هاش نمی‌شه. شقیقه‌اش عرق کرده بود و قلبش انقدر به سرعت می‌تپید که حس می‌کرد درون شکمش تیر می‌کشه. انگار یه ماهی با دندون‌های تیز توی قلبش شنا می‌کرد.

آدم بزرگ‌ها وقتی تنها بودن نی‌نی‌ها رو به وجود می‌آوردن و پدرش با بکهیون توی اتاق تنها بود. یعنی خودش هم اینطور به وجود اومد؟ حس کرد اون ماهی کوچیک دندون‌هاش رو توی ماهیچه قلبش فرو کرد و با دم بزرگ و پهنش باعث به وجود اومدن طوفان درون قلبش شد. یه نی‌نی دیگه قرار بود جاش رو بگیره؟ بابایی برای اون هم شیر می‌خرید؟ به اون هم کاستوم پیکاچو هدیه می‌داد و باهاش بازی می‌کرد؟

اگه نی‌نی جدید مریض نبود حتما بابایی تنها باهاش به پارک و شهربازی می‌رفت و اون رو توی خونه تنها میذاشت. لئو قرار بود توی خونه تنها بمونه. حتما بابایی برای اون هم بستنی توت‌فرنگی می‌خرید و باهاش فرنچ تست درست می‌کرد. اگه بابایی توت‌فرنگی روی فرنچ تست رو به نی‌نی جدید می‌داد باید چیکار می‌کرد؟ همراه با شنیدن صدای ریزش مایع، روی پاهاش حرکت آهسته و رطوبت قلقلک‌دهنده‌ی قطرات رو حس کرد.

-خدای من! لئو!

تستی که اماده‌ی رفتن توی دهن هیونا بود، توی بشقاب پرت شد و هیونا سراسیمه خودش رو به بچه‌ای رسوند که طلسم شده به در بسته نگاه می‌کرد. شونه‌هاش رو گرفت و همینطور که مراقب بود به جوی کوچیک و زرد رنگ پایین پاش برخورد نکنه بچه رو سمت خودش چرخوند. خواست چیزی بگه اما با دیدن قطره‌های عرق روی شقیقه‌ی بچه چشم‌هاش از وحشت پر شد و ناخواسته فریاد زد:

-چانیول! بکهیون! چانیول. یکیتون بیاد بیرون. لئو حالش خوب نیست.

قفسه‌ی سینه‌ی لئو چند بار برای بلعیدن هوا با تمام توان بالا و پایین شد اما به محض ورود هوا به ریه‌هاش، درد شدیدی توی قلبش پیچید. انگار ماهی دم‌پهنی که به قلبش گاز زده بود، یه تیکه از قلبش رو از جا کند و این بار با شادی دمش رو تکون داد. هیونا با شدت بیشتری جیغ کشید:

-لئو!

در با شدت باز شد و دو مرد، سراسیمه سمتشون دویدن. چانیول ناخواسته هیونا رو سمت دیگه هل داد و بی‌توجهی به مایع زیر پاش جلوی لئو زانو زد و صورت لئو رو با دست قاب گرفت.

-چیشده قلب من؟ درد داری؟ می‌تونی حرف بزنی عسل بابا؟ آره؟ می‌تونی؟

قطرات اشک بی‌صدا روی گونه‌ی لئو سر خورد. بچه حتی توان گریه و زار زدن نداشت.

بکهیون وحشت‌زده نیم قدم دورتر از چانیول ایستاده بود و تمام مدتی که نگاهش رو بین لئو و چانیول می‌گردوند، نفسش رو عامدانه توی سینه حبس کرده بود. دست و پاش بی‌حس شده بود و تمام بدنش از ترس نبض می‌زد. صدای ناله‌ی ضعیف لئو که «بابایی» رو می‌نالید به گوشش خورد و لحظه‌ی بعد، قبل از اینکه چانیول با فریاد ازشون بخواد به آمبولانس زنگ بزنن بچه توی بغل مرد بزرگ‌تر افتاد و چشم‌هاش بسته شد.

ساعت بعد هر سه نفر با لباس‌های خونگی و سر و وضع آشفته داخل راهروی انتظار بیمارستان بودند. هیونا مضطرب حین راه رفتن قلج انگشت‌هاش رو با صدای بلندی می‌شکست. بکهیون کمرش رو به دیوار سرد تکیه داده بود و بدون پلک زدن خیره به زمین نگاه می‌کرد و چانیول روی صندلی نشسته بود.

آرنج‌هاش روی زانوش قرار داشت و با وجود اینکه سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود، لرزش دستش مشخص بود. بدنش مثل آونگ تکون می‌خورد و هر چند دقیقه یک‌بار، یک قطره اشک از چشم‌هاش سقوط می‌کرد. این وضعیت هیچوقت براش عادی نمی‌شد. هیچوقت. هر بار که لئو قلبش درد می‌گرفت، یه آتیش بزرگ وسط قلب و مغز چانیول میفتاد و تمام روح و روانش رو می‌سوزوند. دکتر گفته بود باید تا پایدار شدن وضعیتش بستری بمونه.

-چرا اینطوری شد؟ وقتی اومدم خونه حالش خوب بود.

مخاطب سوال چانیول، هیونا بود که به محض شنیدن صداش سر جاش متوقف شد.

-نمیدونم. داشتم صبحونه می‌خوردم که دیدم خودش رو خیس کرده. رفتم سمتش. عرق کرده بود. پلک نمی‌زد.

-همین؟

هیونا سر تکون داد. مرد بزرگ‌تر بار دیگه خودش رو لعنت کرد. نباید صدای تلوزیون رو کم می‌کرد و پسر کوچولوی دلخورش رو تنها میذاشت. به جهنم اگه مردم فکر می‌کردند داره پسرش رو لوس تربیت می‌کنه. اون بچه شرایطش فرق می‌کرد و نباید کوچک‌ترین استرسی بهش وارد می‌شد. به بکهیون نگاه کرد که مثل مجسمه خشکش زده بود. حال بکهیون هم دست کمی از خودش نداشت فقط اون یادگرفته بود چطور درد و ناراحتیش رو مخفی نگهداره و خودش رو کنترل کنه. ایستاد و با قدم‌های کم‌جون سمت بکهیون رفت. با گرفتن بازوهاش نگاهش رو سمت خودش کشید و باعث شد پلک‌های همسرش به حرکت دربیان.

-نگران نباش. همه چی خوب میشه.

سکوت طولانی بکهیون رو که دید، خودش رو عقب کشید و همینطور که با کف دست صورتش رو می‌پوشوند طول راهرو رو چند بار رفت و برگشت. صدای گریه‌ی لئو از داخل اتاق به گوش رسید. بکهیون ناگهان صاف ایستاد و چانیول قدم زدن رو متوقف کرد. هر دو می‌تونست گریه‌ی جیغ‌آلود لئو رو بشنون که «بابایی» رو صدا می‌کرد. چانیول برای باز کردن در تردید نکرد و علیرغم مخالفت پرستار برای نزدیک شدن به لئو، خودش رو به پسرکش رسوند. از پشت دست تا بازوی لئو سه نقطه برای رگ‌گیری سوراخ شده بود و روی دست دیگه‌اش هم دو چسب دیده می‌شد که نشون‌دهنده‌ی دو بار رگ‌گیری نافرجام بود. کوچولوی بیچاره‌اش هر بار مجبور بود برای پیدا شدن رگ‌های نازک و ضعیفش به همین اندازه درد بکشه.

دست کوچیک پسرکش رو توی دست‌هاش گرفت و همینطور که کنار گوشش رو می‌بوسید زمزمه کرد:

-بابایی اینجاست عزیزم. همه چی درست میشه. هوم؟ نترس قلب من. بابایی هیچوقت تنهات نمیذاره.

از در نیمه‌باز چشمش به بکهیون خورد که در کنار هیونا جلوی در ایستاده بود و بهشون نگاه می‌کرد. دستش رو سمت بکهیون دراز کرد و آهسته گفت:

-بیا تو عزیز من.

بکهیون چند بار گنگ و نامفهوم پلک زد و بعد به سرعت دور شد. کاش می‌فهمید توی سرش چی می‌گذره. چشم‌هاش رو بست و همینطور که کلافه نفسش رو بیرون می‌فرستاد موهای لئو رو نوازش کرد.

-داشتی با آقای بکهیون عزیز نی‌نی می‌ساختی تو اتاق؟ من میدونم. می‌ساختی.

لئو با گریه گفت و به محض اتمام حرفش با صدای بلند زار زد. چانیول شکست. شونه‌هاش افتاد و از شدت درموندگی لب‌هاش لرزید. پس ماجرا این بود! به بکهیون گفته بود لئو الان آمادگی فهمیدن حقیقت رو نداره. بهش گفته بود هنوز زمانش نرسیده و باید به لئو زمان بیشتری هضم این ماجرا بده ولی عزیز لجبازش روی فاش شدن حقیقت برای لئو پافشاری کرد.

لبه‌ی تخت کنار لئو نشست و خیره به کبودی بیرون زده از زیر چسب، در حالی که دست کودکش رو نوازش می‌کرد کلمات رو توی سرش سروسامان داد و با لکنت و بریده گفت:

-من و... من و آقای بکهیون عزیز فقط یه نی‌نی داریم.... اونم تویی... نه کسی قراره جای تو بیاد، نه کسی قراره برات شریک بیاره. من و آقای بکهیون نی‌نی نمی‌ساختیم... فقط... فقط رفته بودم از خواب بیدارش کنم عسل من...

هوای اتاق متعادل بود اما گرمای عجیبی رو توی گونه‌هاش حس می‌کرد. می‌تونست گرمایی که از بدنش ساطع میشه رو احساس کنه. نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و با اندوهی که توان کنترلش رو نداشت زمزمه کرد:

-قبل از اینکه تو به دنیا بیای بابایی یه کار خیلی اشتباه در حق آقای بکهیون انجام داد. انقدر اشتباه که نمی‌تونست کارش رو جبران کنه. آقای بکهیون خیلی از بابایی عصبانیه ولی بابایی داره تلاش می‌کنه اشتباهاتش رو جبران کنه. ما قصد نداریم یه نی‌نی جدید بسازیم. بهت قول انگشتی میدم کوچولوی من.

هق‌هق بچه آروم گرفت اما لب‌هاش هنوز آویزون بود و چشم‌هاش می‌بارید. دماغش رو بالا کشید و با بغض زار زد:

-به آقای بکهیون عزیز بگو بیاد. بکهیون...

لب‌های چانیول به سختی کش اومد و پشت دست لئو بوسه زد.

-الان میرم صداش می‌کنم عسل شیرینم.

حین اینکه روی پاهاش می‌ایستاد زمزمه کرد:

-زود برمی‌گردم. به هیونای عزیز میگم بیاد پیشت که تنها نباشی.

-بکهیون...

-باشه قلب من. رفتم.

با قدم‌ها بلند، به سرعت اتاق رو ترک کرد و زمان عبور از راهروی طویل و سفید بیمارستان نگاهش رو چرخوند تا اثری از بکهیون پیدا کنه. وقتی اثری ازش ندید، وارد محوطه بیمارستان شد. همسرش رو توی پارکینگ بیمارستان، تکیه داده به کاپوت ماشین تونست پیدا کنه. دوباره خیره به زمین بود. پوست لبش رو می‌کند و بازوهاش رو از سرما دور خودش پیچیده بود. لباسش مناسب این هوا نبود و چانیول می‌تونست لرزش بدنش رو از راه دور ببینه اما ظاهراً همسرش تمایلی به نشستن داخل ماشین نداشت.
دست‌هاش رو توی جیبش فرو کرد و آهسته، جوری که صدای قدم‌هاش بکهیون رو نترسونه بهش نزدیک شد.

-هوا سرده.

پالتوی سیاهش رو درآورد اما قبل از اینکه روی شونه‌های بکهیون بندازه بکهیون با ترش‌رویی اخم کرد و خودش رو کنار کشید. اون لحظه به بکهیون نگاه نمی‌کرد، لئوی عزیزش رو می‌دید که روی دنده‌ی لجبازی افتاده بود. می‌تونست دلیل ناراحتی بکهیون رو بفهمه. حتما از اینکه لئو بهش بی‌توجهی کرده بود احساس بدی داشت. بهش حق می‌داد. مورد بی‌توجهی قرار گرفتن از سمت کسی که برای جون گرفتنش بخشی از روحت رو فدا کردی شکنجه‌ی سفیدی بود که دردش در ظاهر هویدا نمی‌شد اما روح و قلب رو به آتیش می‌کشید. نه می‌تونست لئوی بی‌گناهش رو سرزنش کنه و نه می‌تونست بکهیون رو تحت فشار قرار بده.

توی این شرایط فقط اصرار برای پوشوندن لباس به تن بکهیون باعث شدت گرفتن لجبازیش می‌شد به همین دلیل کتش رو روی ساعد دستش انداخت و با لحن ملایم گفت:

-دلت می‌خواد بگی چی ناراحتت کرده؟

ابروهای بکهیون به هم نزدیک شد و با انزجار ازش رو برگردوند.

-اگه حرف نزنی من چطور بفهمم چی ناراحتت کرده عزیز من؟!

- دست از سرم بردار.

-لئو می‌خواد ببینتت.

به سختی تکخند زد تا لحنش رو باورپذیرتر کنه و ادامه داد:

-صدام زد که بگه می‌خواد تو رو ببینه. همش گریه می‌کرد و تو رو می‌خواست.

این بار بکهیون سمتش چرخید و با صدای بلند بهش توپید:

-گمشو خودتو مسخره کن عوضی.

همسرش از عصبانیت و ناراحتی به نفس‌نفس افتاده بود. انگار سخت تلاش می‌کرد درد و بغضش رو ببلعه و مانع بالا اومدنشون بشه. چانیول لبخندش رو جمع کرد و با جدیت گفت:

-راست میگم. برو تو اتاقش. با گریه تو رو صدا می‌زد و می‌خواست تو رو ببینه. اومدم صدات کنم بری پیشش.

چند لحظه مکث کرد تا بکهیون حرفش رو تجزیه و تحلیل کنه. صورت همسرش شبیه زبان‌آموز تازه‌کاری بود که به پادکست‌های زبان جدید گوش می‌داد و چیزی نمی‌فهمید. بهت‌زده، ناامید، کلافه.

-اگه باور نمی‌کنی می‌تونی از هیونا بپرسی. اون اونجا بود. همه چیز رو شنید.

انقباض عضلات صورت بکهیون به طرز واضحی کم شد و موج بزرگی از حیرت توی دریای سیاه چشم‌هاش شناور گشت. لبش به اندازه‌ی نفوذ هوا نیمه‌باز شد و نگاهش سمت نامعلومی دوید. صدای شکستن قلج انگشت‌هاش به آژیر خفه‌ی آمبولانس که از دوردست به گوش می‌رسید غلبه کرد. ظاهراً این خواهر و برادر عادت داشتند زمان بی‌قراری حرصشون رو سر انگشت‌هاشون خالی کنند. چانیول آهسته کتش رو روی شونه‌های همسرش انداخت و فشار آرومی به بازوهاش وارد کرد.

-بریم داخل عزیز من؟ پسرمون منتظرته. پدرش رو می‌خواد.

لبش رو به لاله‌ی گوش بکهیون چسبوند و کنار گوشش نجوا کرد:

-منتظر بابا هیونشه. بریم داخل.

اینطور پوشیدن پالتو فایده نداشت. هنوز هوا به پوست بکهیون بوسه می‌زد و اثر قرمزی از عشقبازی سرما روی تن همسرش به جا می‌ذاشت. یه طرف آستین کت رو نگهداشت و به نرمی نگهداشتن دست نوزاد تازه متولد شده مچ دست بکهیون رو گرفت.

-بپوش عزیزم. هوا سرده.

نگاه بکهیون چند لحظه در سکوت روی چهره‌اش چرخید و در نهایت مثل یه کودک مطیع دست‌هاش رو وارد آستین‌های پالتو کرد. گرمای لذت بخشی که از تن چانیول توی پالتو باقی مونده بود روی پوستش دوید و برای لحظات کوتاه احساس لذت بهش دست داد. تازه می‌فهمید چقدر سردش بوده. ناخودآگاه دو طرف پالتو رو توی مشتش گرفت و لبه‌هاش رو به هم نزدیک کرد. دست‌هاش رو زیر بغلش زد و سمت ساختمان بیمارستان راه افتاد. نفرتش نسبت به این مکان منحوس قابل وصف نبود اما باید برمی‌گشت. باید می‌رفت و با گوش خودش می‌شنید لئو خواسته اون رو ببینه نه چانیول.

چانیول دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و همزمان که گردنش رو سمت شونه‌هاش جمع می‌کرد با فاصله‌ی کم پشت سر همسرش راه افتاد. کاش می‌تونست مرد رو بین بازوهاش بگیره و فشارش بده.

گونه‌هاشون رو به هم بچسبونه و تا مدت طولانی ازش جدا نشه. مطمئن بود همسرش هیچ تصوری نداره که وقتی لجبازی می‌کنه تا چه حد شبیه پسرشون میشه. با چند قدم خودش رو کنار بکهیون رسوند و شونه به شونه‌اش وارد سالن انتظار بیمارستان شد و سپس دو تایی شونه به شونه‌ی هم سمت اتاق لئو حرکت کردند.

هوای داخل اتاق متعادل و مطبوع بود. هیونا به کمر خم شده بود که با فشردن دکمه‌ی پشت تخت، شیب بخش بالایی تخت رو تنظیم کنه تا لئو مجبور نشه برای نشستن به قفسه‌ی سینه‌اش فشار بیاره. بکهیون مسخ شده توی چهارچوب در ایستاد و به لئو خیره شد. باید جلو می‌رفت؟ باید به حرف چانیول اعتماد می‌کرد و می‌پذیرفت لئو می‌خواسته ببینتش؟ چند ثانیه طول کشید تا لئو متوجه حضورش بشه.

-می‌خوام با بکهیون عزیز حرف بزنم.

لئو بی‌رمق گفت و لبش رو سمت پایین خم کرد. کودک بیچاره غم داشت و حتی درد دست‌های سوراخ و قفسه‌ی سینه‌ی سنگینش باعث فراموشی این غم نمی‌شد. بکهیون مردد دو قدم سمت لئو برداشت و وسط راه متوقف شد. به نظر می‌رسید چانیول بهش دروغ نگفته بود. زمانی که هیونا کمر صاف کرد، چانیول با اشاره ازش خواست اتاق رو ترک کنه و با وجود اینکه نگران بود مکالمه‌ی بکهیون و لئو خوب پیش نره، ترجیح داد با هم تنهاشون بذاره. لئو قصد داشت درمورد چه چیزی با آقای بکهیون عزیزش صحبت کنه؟

با خروج دختر جوان، صدای آهسته‌ی بسته شدن در توی گوش بکهیون پیچید و وقتی دست زخمی لئو سمتش دراز شد به هر سختی‌ای که بود پاهای بی‌حس و ضعیفش رو تکون داد و جسم سنگینش رو سمت تخت کشید. دست کوچیک و نرم کوچولوی زبون درازش رو توی دستش گرفت و شبیه مهاجری غیرقانونی‌ای که وارد کشور غریب شده، سردرگم و بلاتکلیف منتظر موند.

-اگه یه سوال بپرسم قول میدی راست بگی؟

با اتمام سوال، چشم لئو مملو از اشک شد و لب لرزونش انحنای غم‌انگیزی به سمت پایین پیدا کرد. مرد متعجب فقط تونست سر تکون بده. لب‌هاش برای به زبون آوردن کلمات باهاش همکاری نمی‌کرد و حنجره‌اش یخ زده بود.

-می‌خوای با بابایی من مارث درست کنید؟

بکهیون متوجه منظور پسرک نشد. ابروهاش پرید و با بالا رفتن گونه‌ی سمتش، چروک ریزی زیر چشمش افتاد. صداش در نمی‌اومد اما تلاش کرد جمله‌ی کوتاهش رو به گوش لئو برسونه.

-چی؟ متوجه نشدم.

یه قطره اشک از چشم بچه روی گونه‌اش سر خورد.

-مارث. همونی که بابابزرگ دوست داره بابایی داشته باشه. می‌خوای با بابایی نی‌نی بسازی؟

حیران پلک زد و به قطرات اشکی که از چشم لئو سر می‌خورد چشم دوخت. منظور لئو وارث بود؟! وارث!! دلیل قلب درد لئو و بی‌اختیاری ادرارش از ترس جایگزین برای خودش بود؟ کی چنین حرفی به لئو زده بود؟ کی گفته بود قراره براش جایگزین بیاد؟ چانیول چنین قصدی داشت؟ قصد داشت بار دیگه مجبورش کنه که...

حتی نتونست این تفکر رو کامل کنه. بدنش انقدر واضح لرزید که لئو متوجه لرزشش شد. ضربان قلبش بالا رفت و همینطور که نفس نفس می‌زد پرسید:

-کی همچین حرفی زده؟ کی گفته قراره یه وارث بیاریم؟ بابات گفته؟ چانیول گفته؟

سر لئو به چپ و راست تکون خورد و گریه‌ی بی‌صداش با هق‌هق ترکیب شد.

-شنیدم بابابزرگ به مادربزرگ می‌گفت باید برای بابایی یه زن بیاره که براش مارث بیاره. چون من قلبم خرابه نمی‌تونم مارث باشم. بابایی میگه مارث قرار نیست بیاد ولی چرا می‌خواد با تو زندگی کنه؟ من میدونم تو و بابایی با هم منو ساختید. می‌خوای با بابایی من مارث بسازی؟

نفس بکهیون بریده و منقطع از سینه‌اش بیرون اومد. اون پیرمرد خرفت چطور تونست انقدر بی‌رحمانه به احساس و اعتماد به نفس یه بچه‌ی مریض ضربه بزنه؟ چطور تونست توی قلب پسرش ترس بندازه؟ شتاب‌زده سرش رو به چپ و راست تکون داد و در حالی که دست لئو رو می‌فشرد، سمت لئو خم شد و روی موهاش دست کشید.

-خوب گوش کن لئو، هیچوقت قرار نیست هیچ بچه‌ی دیگه‌ای وارد خانواده‌مون بشه. فقط منم و تو و بابایی. نه پدربزرگ هست، نه مادربزرگ، نه نی‌نی جدید و نه هیچ زنی. فقط ما سه نفریم.

-قول میدی نی‌نی جدید نیاری؟ اگه قول بدی منم قول میدم قبول کنم تو هم بابایی منی.

قلبش از ترسی که تو قلب پسرش بود فشرده شد. سرش رو به سرعت بالا و پایین کرد و اشک روی گونه‌ی لئو رو پاک کرد.

-آره قول میدم. گریه نکن.

هیچوقت تصور نمی‌کرد گریه‌های لئو تا این اندازه براش اندوه‌بار و دردناک باشه. سر انگشت‌هاش نبض می‌زد و شقیقه‌اش تیر می‌کشید. میل به تکه‌تکه کردن چانیول داشت. مردک احمق فقط وظیفه‌ی مراقبت از لئو رو داشت که از پس اون هم نتونست خوب بربیاد. چطور تونست اجازه بده پدر پیرش چنین حرفی رو پیش لئو بزنه؟ بار دیگه روی صورت بچه دست کشید و زیر لب زمزمه کرد:

-میرم پیش بابایی و زود برمی‌گردم. باشه؟

صدای هوم مانندی از پشت لب لئو به گوش رسید. بکهیون با مشت گره شده از اتاق بیرون رفت و به محض بستن در، سمت چانیول که چند متر دورتر در عرض راهرو قدم می‌زد حمله کرد. یقه‌ی لباسش رو گرفت و انقدر سفت به دیوار کوبیدش که از صدای برخورد سر چانیول به سرامیک سرد، توی قسمت پس سرش احساس درد کرد.

-فقط یه کار... فقط یه کار رو نمی‌تونی درست انجام بدی. این چه مزخرفاتیه که توی مغز لئو کردین؟  وارث! این چه مزخرفیه که بهش گفتین؟ کی گفته چون قلبش مریضه باید براش جایگزین بیارید؟

تکون محکمی به چانیول داد و فریاد زد:

-کی گفته؟

پلک‌های چانیول روی هم افتاد و صورتش از درد منقبض شد. دستش ناخواسته پشت سرش رفت و همینطور که اون قسمت رو ماساژ می‌داد زمزمه کرد:

-خودم همون شبی که لئو توی پارک از دستت فرار کرد فهمیدم. نمی‌دونستم پدرم چنین مزخرفی رو جلوی بچه گفته.

انگشت‌های بکهیون بیشتر از قبل توی پارچه‌ی یقه‌ی چانیول فرو رفت و صورت‌هاشون به هم نزدیک شد. لب‌هاشون رو مماس هم قرار داد و با نفرت از بین دندون‌هاش غرید:

-اگه لئو تا این حد بهت وابسته نبود قسم می‌خورم جایی می‌بردمش که حتی دیدن سایه‌اش آرزوت بشه.

چند ثانیه با نفرت بهش چشم‌دوخت. سپس یقه‌ی مرد رو رها کرد و بی‌توجه به نگاه نگران هیونا وارد اتاق لئو شد و در رو پشت سرش بست. نگاه چانیول به در بسته خیره موند. پسرش رو ناامید کرد. همسرش رو هم همینطور. کاش فقط می‌تونست بمیره.

.
.
.
ممنون از همه‌ی اون‌هایی که منتظر موندن و حمایت کردن.💜
چون خیلی منتظرتون گذاشتم برای جبران می‌خوام یه فیکشن با ژانر مافیایی بهتون معرفی کنم که آپش منظمه و قلم نویسنده‌اش رو قبول دارم.
فیک انیگمای یونیک رو بخونید و حمایت کنید. اکانت نویسنده رو میذارم، می‌تونید تو صفحه واتپدش فیک زیباش رو پیدا کنید.🍒

@TheRealUniqueY
TheRealUniqueY

Continue Reading

You'll Also Like

150K 24.8K 44
[چت استوری☼] وقتی یه امگای تنها شروع به پیام دادن به یک الفا از یک شهر دیگه میکنه. چی میشه اگه اون دوتا جفت هم باشن؟ 𝑴𝒂𝒊𝒏 𝒄𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ☞︎ 𝐯𝐤𝐨...
317K 39K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...
36.5K 3.3K 35
عشق مثل لیسیدن عسل از لبه‌ی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای...
84.7K 9.6K 29
تهیونگ، یکی از مافیا های خطرناک کره‌، که برای انتقام مرگ همسرش از نخست وزیر کشور تصمیم بر دزدیدن پسرش میگیره... ولی فقط داستان مرگ همسرشه...؟! جونگکو...