My One Shots

By Zazar_96

8.7K 1.3K 2.7K

من این بوک رو درست کردم تا داخلش، داستانهای کوتاه راجب بقیه کاپلهای دوست داشتنی اکسو که کمتر به قشنگیاشون توج... More

My Beautiful💫Baekhan
Little Gift🧸Sekai
You Are Mine💗KrisYeol
Wild Eyes P1❄️Baekhan
Wild Eyes P2❄️Baekhan
Wild Eyes P. end❄️Baekhan
And Suddenly, Love🐯Krisyeol

Cheeky Boy🔥BaekSoo

800 124 464
By Zazar_96


Cheeky boy
"پسرک گستاخ"

You were my best chance in this damn life

تو قشنگترین شانس من توی این زندگی لعنتی بودی

11/01/2023

Couple: BaekSoo

Genre: romane*smut(bdsm)

By: Hilda

مضطرب نگاهی به دور و اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد که موقعیتش برای حرکت بعدی کاملاً مناسبه، پوزخندی زد و با رد شدن پسرک از جلوش آروم از روی نیمکت بلند شد... بدون جلب توجه و با فاصله از پسرک روبروش قدم برمیداشت و سعی داشت نامحسوس فاصله اشون رو کم کنه... کلاهش رو پایین تر کشید و به محض اینکه یک قدمیش رسید، دستش رو دراز کرد و جوری که حتی روح پسرک هم خبردار نشه، کیف پولش رو از جیبش بیرون کشید.

نیم نگاهی به پسرک که داشت ازش دور میشد و اون هم برای مشکوک نبودن فقط قدمهای آروم پشت سرش برمیداشت، انداخت و کیف رو داخل جیب کاپشنش گذاشت... پوزخند پیروزمندانه ای گوشه لبش نشست...

اما خوشحالیش از موفقیت چند ثانیه پیشش زیاد طول نکشید و وقتی میخواست راهش رو کج کنه تا از یک مسیر دیگه بره، دستی از پشت فکش رو بین انگشتهاش گرفت و همونطور که با یک دست، مچ هردو دستش رو پشتش قفل میکرد با لحن خشکی که جدیت ازش سرازیر میشد، کنار گوشش زمزمه کرد.

_کیف پول رو بنداز زمین و اون پسر رو صداش کن و بگو کیف پولش افتاده زمین...!

میخواست سرش رو برگردونه تا صورت کسی که داشت بهش اینقدر با اعتماد بنفس دستور میداد رو ببینه اما فکش جوری بین انگشتهای مرد قفل شده بود که این اجازه رو بهش نمیداد پس حرصی گفت.
_تو کدوم خری هستی؟!... چرا باید اینکارو بکنم؟!

_کاری که گفتم رو بکن اگر نمیخوای تو دردسر بیوفتی، دزد کوچولو...!

لحن جدی مرد و فشار محکم انگشتهاش روی فکش چیز شوخی برداری نبود و اونهم توی با اینکه ظاهر نشون نمیداد ولی از درون عین بشدت مضطرب بود... زیر لب فحشی داد و با بیچارگی تکون کوچیکی بخودش داد چون لعنت مرد اونقدری حرفه ای گیرش انداخته بود که عملاً همه ی حرکاتش رو محدود کرده بود.

بازهم تکونی خورد و از بین دندوناش غرید: باشه عوضی ولم کن...!

درسته از دست مرد عصبی بود ولی خودش هم نفهمید که چرا نتونست باهاش مخالفت کنه... شاید چون ازش قوی تر بود یا شاید هم از تو دردسر افتادن میترسید...

بمحض اینکه آزاد شد، کیف پول رو تو دست گرفت و به سمت پسرکی که داشت ازش دور میشد دوید و صداش زد.

_آقا... هی آقا....!

بلاخره پسرک ایستاد و اونهم آروم بهش نزدیک شد... با بی میلی کیف رو به سمتش گرفت و گفت: این کیف پول مال شماست؟!... روی زمین افتاده بود.

وقتی پسرک کیف پول رو با خوشحالی ازش گرفت و درحالی که بهش تعظیم میکرد، کلی تشکر کرد یک لحظه حس مزخرفی بهش دست داد اما از اونجایی که عادت به احساس عذاب وجدان نداشت سریع کنارش زد و اونهم جواب پسرک رو با لبخندی که از نظر خودش مضحک ترین بود، داد.

نفسش رو عصبانی بیرون فرستاد و حرصی دستی به صورتش کشید... واقعاً برای محتویات اون کیف پول نقشه کشیده بود حالا باید چیکار میکرد؟!

یک لحظه تونست سنگینی نگاهی که روش بود رو حس کنه و سرش رو چرخوند... همون مرد بود که هنوز همونجا ایستاده بود و به سمت اون نگاه میکرد... با دستهایی که داخل جیب شلوارش فرو کرده بود و حالتی جدی و مقتدر که براش عادی نبود... با قدمهای تند و همون صورت عصبی بهش نزدیک شد وقتی جلوش ایستاد برخلاف تصورش که فکرمیکرد الان یه نیشخند پر از تمسخر روی لبهای مرد جا خوش کرده، تنها چیزی که نسیبش شد صورتی بی حالت و نگاه جدی بود.

_خیالت راحت شد؟!... حالا من الان چیکار کنم؟!... اجاره خونه ام رو کی میده؟! تو؟!

مرد کمی جا خورد و صورتِ بی حالتش متعجب شد... جداً این پسر داشت با گستاخی تمام بابت بهم زدن نقشه دزدی کثیفش بهش اعتراض میکرد؟!

پوزخند ناباوری زد:تا حالا یه آدم اینقدر وقیح ندیده بودم...!

صدای مرد علاوه بر جدی بودنش تن آروم و بمی داشت جوری که باعث شد به این فکرکنه که حتی حرف زدن عادیش هم آدم رو وادار به اطاعت میکنه.

با ناراحتی کلاهش رو درآورد و سرش رو پایین انداخت: مطمئناً به بدشانسی منم ندیدی...!

مرد به سر پایین افتاده اش و چتری هایی که حالا صورتش رو پوشونده بود، نگاهی کرد و با خودش فکرکرد با این حالت مظلومانه شباهتی به دزدِ جسور و بی پروای دقایقی پیش نداشت... ولی حق داشت واقعاً بد شانس بود که این وقت شب دقیقاً توی همون مکانی قصد دزدی داشت که اون برای پیاده روی امشبش انتخاب کرده بود... البته تقصیر این پسر هم نبود چون اینجا جزو مناطق خوبی بود که قطعاً برای دزدهایی مثل اون بهشت محسوب میشد.

_درسته تو واقعاً بدشانسی که گیر من افتادی...!

اون لحظه متوجه حرف مرد نشد چون فقط در نظرش یه تایید عادی در جواب حرفش بود.

نگاهی به سر تا پای مرد انداخت و با دیدن استایلش که مارک دار بودن لباسهاش رو از چند متری هم داد میزد، نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد... واقعاً انصاف نبود یکسری ها نگران مارک لباسهاشون بودن و کسایی مثل اون هم نگران عقب افتادن اجاره ی چندماهه اشون...
نگاهش به موهای مرد افتاد و با خودش گفت حتی معلومه هزینه آرایشگاهشون از یه اجاره خونه اون بیشتر میشه.
ولی جذاب بود... قیافه مرد روبروش بجای اینکه حرصش رو دربیاره بیشتر نگاهش رو بخودش جذب میکرد... البته این حقیقت که اون یه گی بود و دم به دقیقه روی پسرای خوش قیافه کراش میزد، انکار کردنی نبود... اگر توی این موقعیت نبودند و اعصابش سرجا بود یک لحظه ام برای زدن مخ مرد روبروش وقت تلف نمیکرد البته باید این رو هم در نظر میگرفت که آیا اونهم گی هست یانه... ولی بیخیال کی اهمیت میداد... الان دیگه جنسیت هم اونقدرها مسئله مهمی بنظر نمیرسید.

با صدای مرد از افکارش بیرون اومد و دوباره به صورتش که جدی شده بود خیره شد.

_امیدوارم دفعه بعدی در کار نباشه وگرنه نمیزارم قسر در بری...!

مرد این رو گفت بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانب اون باشه، از کنارش رد شد و نگاه اون رو دنبال خودش کشید.
_مرتیکه عوضی فکرکرده کیه تهدیدم میکنه... با اون شونه های پهنش که خیلیم زشته...!

زیر لب غر زد و سعی کرد نگاه تحسین برانگیزش رو برخلاف حرفهاش از نمای پشت مرد بگیره... واقعاً خیلی احمق بود که توی این وضعیت داشت تحسینش میکرد.

کلاهش رو محکم توی مشتش گرفت و با شونه های افتاده شروع به راه رفتن کرد... حالا باید چه خاکی تو سرش میریخت؟!... با اینکه از مرد ته قلبش ممنون بود که به پلیس تحویلش نداده بود ولی بازم نمیتونست ناامید نباشه...حتی اگر هر روز دو شیفت هم کار میکرد بازهم نمیتونست از هزینه های این ماهش بربیاد... سه ماه اجاره عقب افتاده اش، قبض های پرداخت نشده، هزینه مدرسه خواهرش و یخچال خالی خونه اشون... تازه اگر هزینه های خودش هم فاکتور میگرفت بازهم نمیرسید...
خودش هم نمیدونست چرا به این ایده احمقانه دزدی پناه آورده ولی گشنگی و فقر که این چیزا حالیش نبود... نمیتونست منتظر بمونه که وسایلشون رو داخل کوچه ببینه... اینطوریم نبود که هیچ تلاشی نکرده باشه... الان ده سال بود که داشت براش تلاش میکرد... از 15 سالگی به هر دری زده بود تا یجوری کمبودهاشون رو جبران کنه اما هر دفعه بدتر به در بسته میخورد... فکرمیکرد بعد گذشت از مرحله مدرسه و دانشگاه بلاخره به یجایی میرسه ولی مثل اینکه زیادی خوش خیال بود چون بدبختی ها بیشتر از قبل بهش پوزخند میزدند.
میدونست دزدی کار درستی نیست ولی اولین بار این ایده وقتی به ذهنش رسید که خواهر بیچاره اش نیاز به جراحی داشت و اونهم نه پولی داشت نه کسی رو برای قرض کردن پس در نهایت شبی که تا صبح مادرش توی بغلش گریه کرد با عصبانیت تصمیمش رو گرفت...  با اینکه آسون نبود چون تجربه ای نداشت و خب محض رضای خدا دزدی بود... طی کشیدن توی یه رستوران یا رسوندن غذا نبود که نیازی به تجربه نداشته باشه... به علاوه استرس و ترس خودش رو هم داشت اما بخاطر خواهرش سعی کرد از پسش بربیاد... بعد از اون بخودش قول داده بود فقط وقتایی که واقعاً چاره ای نداشت انجامش بده... حالا هم یکی از اون وقتها بود و فقط تا آخر این هفته وقت داشت.

آه غمگینی کشید و سرش رو بالا برد تا به آسمون نگاه کنه... کاش خدا چشمهای غمگینش رو میدید و یه کاری براش میکرد.

***************************

_آقا بخدا اولین بارم بود... قول میدم تکرارش نکنم پس خواهش میکنم بزارید برم...!
با این حرفش پلیسی که بازوش رو گرفته بود ایستاد و با لبخند بهش نگاه کرد.
_قول میدی پسر خوبی باشی؟!
با اینکه لبخندش کمی براش مشکوک بود ولی سرش رو تکون داد: بله قول میدم...!

لبخند پلیس کناریش عمیق تر شد ولی در ثانیه جمعش کرد و با ضربه محکمی که پس کله اش زد باعث شد صدای آخ بالا بره.
_احمقِ بیشعور اگر قرار بود هر دزدِ عوضی مثل تو رو اینطوری آزاد کنیم که هیچی سرجاش نبود...!

حالتِ گریه به خودش گرفت و به شانس بدش برای هزارمین بار لعنت فرستاد... واقعاً هدف خدا از خلقتش چی بود؟!... محض خنده فرستاده بودتش تا هر چند وقت یه بار یه بلایی سرش بیاره و به وضعیت مضحکش بخنده؟!

اما مثل اینکه بدبختی هاش به همینجا ختم نمیشد... اینو وقتی فهمید که همون مرد آشنای چند شب پیش رو درست چند متر اونطرف تر از خودش دید اونم درحالی که لباس فرم پلیس پوشیده بود و چند تا پلیس دیگه هم اسکورتش میکردند... اون کی بود؟!
شاید چشمهاش اشتباه میدید و همون مرد نبود..
.
سرجا ایستاد و با ایستادنش دو پلیس کناریش هم به سمتش برگشتن.
_چته؟!
همونطور که احترام گذاشتن بقیه رو به اون مرد نگاه میکرد، پرسید: اون مرد کیه؟!
_الان وایسادی اینو بپرسی؟!... راه بیوفت ببینم...!

اما از سرجا تکون نخورد و با عجز پرسید: خواهش میکنم... برام مهمه...!

پلیس کناریش نفس کلافه ای کشید و جواب داد: رئیس پلیس...!

با شنیدن چیزی که از دهن مرد بیرون اومد، نزدیک بود که از شوک زیاد زانوهاش خم بشه و روی زمین بیوفته... رئیس پلیس؟!... اون الان چند شب پیش به دست رئیس پلیس گیر افتاده بود؟!.. نکنه باهاش شوخی میکردند؟!

اما اون لباس فرم و درجه ها... اون احترام و همراهی ها... همش نشون میداد چیزی که شوخیه زندگی کثافط خودشه نه رئیس پلیس بودن اون مرد.

دلش میخواست گریه کنه... مخصوصاً وقتی یاد حرف اون شب مرد میوفتاد"امیدوارم دفعه بعدی در کار نباشه وگرنه نمیزارم قسر در بری"

ولی آخه چرا یک نفر به جوونی اون باید رئیس پلیس میشد؟!... اما این چیزی نبود که الان باید بهش فکرمیکرد، الان فقط باید دعا میکرد تا با اون مرد روبرو نشه وگرنه کارش تموم بود.

بلاخره با همون حال زار کشون کشون داخل دفتر پلیس بردنش و حالا مقابل یکی از افسرها نشسته بود تا به جرمش رسیدگی بشه اونم درحالی که اون توی افکار بدبختی های زندگیش غرق بود و میون این افکار بطرز احمقانه ای فکرمیکرد که چقدر اون لباس به شونه های پهن مرد میومد و با اون احترام ها حتی جذاب تر و با ابهت تر میشد... حتماً دیوونه شده بود.

_قربان...!
با بلند شدن یکهویی افسر پلیس اونهم رشته افکارش پاره شد و با حس کسی کنارش، سرش رو بالا آورد... و اون لحظه بود که فهمید بد شانسی برای زندگی کسی مثل دو کیونگسو انتهایی نداره.
همه به احترام این مرد از جا بلند شده بودند و انگار کسی نفسم نکشید جز خودِ احمقش که انگار هنوز متوجه فاجعه نشده بود شایدم شده بود و فقط میخواست امیدوار باشه که اون مرد حرف اون شبش رو فراموش کرده باشه.

_جرمش چیه؟!
مرد بعد از اینکه با سر به بقیه اشاره کرد سرکارهاشون برگردند، با لحنی حتی جدی تر از اون شب از افسر پلیس روبروش پرسید.

_دزدی، قربان... در حالی که داشته کیف یه زن بیچاره رو ازش می دزدیده گرفتنش...!

_سوء سابقه؟!
_نداره قربان...من چیزی نتونستم پیدا کنم...!

تمام مدت این مکالمه مرد حتی نیم نگاهی هم به صورتش ننداخته و فقط با جدیت سوال میپرسید... لحن خشک و سردش باعث میشد آب دهنش رو از استرس قورت بده... اگر میرفت زندان بیچاره میشد... مادرش اگر میفهمید چه غلطی کرده، تف هم تو صورتش نمینداخت...!

_مسلح بوده؟!
_نه قربان...عضو باند خاصی هم نیست... اینطور که میگه انگار برای هزینه های زندگیش مجبور شده...!

کیونگسو با شنیدن این جمله با خودش فکرکرد که حالا وقتشه... باید کمی اشک به چشمهاش میاورد و التماس رو شروع میکرد... یکم کولی بازی شاید باعث میشد ازش بگذرند.

سریع از روی صندلی بلند شد و روبروی مردی که حالا میدونست رئیس پلیسه، زانو زد و متوجه نگاه بهت زده ی بقیه نشد بعد با لحن بغض زده ای گفت.

_قسم میخورم مجبور شدم اینکارو بکنم... من دزد نیستم قربان، فقط بخاطر خانواده ام مجبور شدم همچین کاری بکنم... تازه میخواستم بعداً این پول رو به اون خانم برگردونم... خواهش میکنم منو بازداشت نکنید... اگر مادرم بفهمه از ناراحتی سکته میکنه... تازه من یه خواهر و برادر کوچولو دارم... اونا رو چیکار کنم؟!

حرفهاش اونقدرها هم اغراق و دروغ نبود... واقعاً به خودش قول داده بود بعداً که یه کار با حقوق درست حسابی پیدا کرد حتماً پول اون آدمها رو بهشون برگردونه... اون که نمیخواست دزد باشه فقط مجبور شده بود... شاید دلیل قانع کننده ای برای کسی نبود ولی حداقل میتونست فقط یکمی خودش و عذاب وجدانش رو آروم کنه...
برعکس حرفی که زده بود با فکر به چشمهای ناراحت مادرش و صورتِ مظلوم خواهر و برادرش، قطره اشکی ناخودآگاه از گوشه چشمش پایین ریخت که از چشم مرد روبروش دور نموند.

_بلند شو...!

سرش رو با شنیدن صدای مرد بالا آورد و به صورتش خیره شد... نگاهِ مرد به روبرو خیره بود و حالت ایستادنش درست مثل همون شب پر از اقتدار و تحکم بود.

هنوز روی زانوهاش نشسته بود که دستی بازوش رو گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد: زودباش بلند شو تا عصبانی نشده که اگر بشه فاتحه ات خونده اس...!

همون افسر پلیسی بود که ازش بازجویی میکرد... پس فقط اون نبود که عین سگ از مرد میترسید انگار برق جدیت مرد همه ی آدمهای اطراف رو میگرفت.

بلاخره ایستاد و همون لحظه که زانوهاش صاف شد بازم صدای جدی مرد اینبار با حکمی که بیرحمانه داد،توی گوشش پیچید و ایندفعه زانوهاش رو از بهت و ترس خم کرد.

_پرونده اش رو بفرستید دادگاه رسیدگی بشه...!

دادگاه؟!...اگر پرونده اش میرفت دادگاه رسماً بدبخت میشد... مطمئناً حکم زندان رو شاخش بود.... باید منصرفش میکرد... نمیتونست بزاره همه چی اینجور پیش بره... حالا میفهمید اون جمله "نمیزارم قسر دربری" چه معنایی داشت.

خودش رو جمع و جور کرد و با همون دستهای بسته به سمت مرد که داشت میرفت، دوید.
_یه لحظه... خواهش میکنم آقای رئیس... به حرفهام گوش بدید...!

بازوهای مرد رو گرفت و روبروش ایستاد: خواهش میکنم... میدونم کارم اشتباه بوده و هیچ توجیحی نداره ولی....

حرفش تموم نشده بود که از پشت توسط افسر پلیس کشیده شد: دیوونه شدی... احمق حواست هست داری چه غلطی میکنی؟!

اما با بالا اومدن دست مافوق و دستوری که شنید، عقب کشید.
_همتون عقب بایستید...!

بکهیون نمیدونست تو چشمهای پسرک روبروش چی بود که مثل دفعه قبل وادارش کرد باهاش راه بیاد... درشتی چشمهاش و مظلومیتی که داخلشون بود، مجبورش میکرد به سردی همیشه نباشه ولی بازهم یادآوری بی پروایی و وقاحتش باعث میشد جدی برخورد کنه.

یه قدم بهش نزدیک شد و کاملاً آروم جوری که بقیه نشنون زمزمه کرد: گفتم نمیزارم قسر در بری...!

کیونگسو آب دهنش رو قورت داد... نگاه مرد واقعاً با نفوذ و سرد بود جوری که باعث میشد کلمات از ذهنش پر بکشن.
_یادمه... ولی واقعاً چاره ای نداشتم... خواهش میکنم نزار دادگاهی بشم... بعد قول میدم دیگه هیچوقت تکرارش نکنم...!

کیونگسو وقتی جوابی ازش نشنید، با فکر به اینکه مرد کمی راضی شده با جرائت بیشتری ادامه داد: اینکارو در حقم بکن و منم هرکاری بخوای برات میکنم...!

لحن غیر رسمی پسرک و اون گستاخی کمی که پشت کلماتش بود، اذیتش میکرد.

قدم دیگه ای به سمت پسر برداشت که باعث شد اونهم یه قدم به عقب برداره... میتونست اضطراب رو توی چشمهاش بخونه... چرخش مردک چشمهاش رو روی صورتش میدید و ناخودآگاه باعث میشد کمی گوشه لبش کج بشه.

_هرکاری؟!

کیونگسو با این سوال فکرکرد که تونسته مرد روبروش رو خام خودش کنه و ناخودآگاه نیشخندی زد.

_هرکاری... حتی...
مکث کرد و  مرد کنجکاوانه یک قدم دیگه برداشت و اون رو یک قدم دیگه عقب روند.

_حتی؟!

هنوز هم به چشمهای هم خیره بودند و بکهیون از جرائت پسر روبروش متعجب بود... اعتماد بنفسی که توی عمق نگاهش وجود داشت براش یادآور نگاه های هار و وحشی روئسای باندهای خلافکاری بود که تشنه خون رئیس پلیس بودند... انگار این پسرک هم اندازه ی اونها مطمئن بود که میتونه به زانو دربیارتش...
بلاخره لبهای کیونگسو کنار گوشش قرار گرفت و با نهایت شجاعت زمزمه کرد: حتی سکس...!

بازهم قدم دیگه ای برداشت و پسرک رو مجبور کرد با هر قدمش به سمت عقب بره... جوری که کمی از بقیه دور شدند و پشت پسرک به دیوار برخورد کرد... دیگه خبری از ترس داخل چشمهاش نبود ولی هنوزم میتونست استرس رو تو چشمهاش بخونه... انگار حرکات خونسرد اون،جرائت رو به پسر انتقال میداد... اینکه در مقابلش آروم بود اون رو برای درخواستهای گستاخانه اش هوایی میکرد.

دستش رو کنار سرش رو دیوار قرارداد و با دست دیگه اش فکش رو بین انگشتهاش گرفت.. نه اونقدر آروم نه اونقدر سفت... فقط طوری فشار میاورد که سر پسر رو ثابت نگه داره تا تحکم رو تو چشمهاش ببینه.

از طرفی بقیه با استرس و ترس به حرکات رئیسشون نگاه میکردند... آخرین باری که این حالت و حرکات رو ازش دیدند، وقتی بود که بشدت اعصابش از دست یکی از گنگهای قلدر بهم ریخته و فکش رو تا مرز خرد شدن بین انگشتهاش فشار داده بود... حتی هیچکس جرائت حرف زدن نداشت چه برسه متوقف کردنش.

_چی باعث شد همچین پیشنهادی بدی؟!

کیونگسو که از نیشخند مرد و نگاه های خیره اش برداشت دیگه ای کرده بود، با همون اعتماد بنفسی که حالا داشت بیشتر میشد،جواب داد: من نه پولی برای رشوه دادن دارم نه چیز با ارزشی برای معامله...
_پس تصمیم گرفتی با بدنت معامله کنی؟!

کیونگسو چشمکی حواله نگاه خیره اش کرد و باعث پررنگ تر شدن پوزخندش شد.

از پیشنهاد پسرک خوشش نیومد... چون هم گستاخانه بود و هم فکرش رو بهم میریخت...

پس به تلخی پرسید:به همه اینطوری خودتو عرضه میکنی؟!

اما کیونگسو به طعنه اش توجهی نکرد و با همون گستاخی جواب داد: نه... مگر جذابیت رئیس پلیس بیون رو داشته باشه...!

مرد فشار انگشتهاش رو بیشتر کرد و سرش رو کمی به پشت هل داد بعد خودش هم روی صورتش خم شد.

_از من خوشت میاد؟!

نفسهای گرم مرد روی صورت و لبهاش فرود میومد و نگاه ِ سردش که حالا کمی خشن بنظر میرسید، ترس رو دوباره به چشمهاش برگردونده بود.

دیگه جرائت قبل رو نداشت ولی با این حالا لب زد:از همون نگاه اول...

مرد فقط نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت... همین اضطرابش رو بیشتر میکرد مخصوصاً که فشار انگشتهاش رفته رفته بیشتر میشد...بنظر میرسید بی پرواییش اونقدرها هم به مزاجش خوش نیومده.

هنوز هم بقیه عقب ایستاده بودند و به نمایش اون دو نگاه میکردند... انگار کسی جرائت دخالت نداشت چون از خشم مرد هراس داشتند.
_قربان.... اجازه بدید ما بهش رسیدگی کنیم...!

وقتی صدای لرزون افسر پلیس رو شنید، ناخودآگاه لرزشی از ترس وجودش رو پر کرد... نکنه میخواست بلایی سرش بیاره که اینقدر استرس داشتند؟!

همه مضطرب به رئیس پلیس نگاه میکردند ولی اون هنوز هیچ حرکتی جز خیره شدن به مردک لرزون چشمهای پسرک کاری نمیکرد... نگاه خیره اش داشت بازهم از ترس زانوهاش رو خم میکرد... انگار با اون نگاه ازش میخواست التماس کنه...
اما برای بخشش...
یا....
نمیدونست.

بلاخره فکش رها شد و مرد ازش فاصله گرفت اما نگاه خیره اش هنوز روی صورتش بود.
_فعلا بفرستینش بازداشتگاه...!

بعد حتی منتظر نموند جوابی بشنوه و بلاخره با گرفتن نگاهش خیلی سریع از اونجا خارج شد تا به سمت دفترش بره... و اون رو همونطور شوکه و گیج سرجا رها کرد... اما نفس آسوده و عمیق بقیه بهش نشون داد که خطر بزرگی از کنار گوشش گذر کرده.

اونروز همونطور شوکه به سمت بازداشتگاه هدایتش کردند و بعد روزها بدون اینکه تکلیفش رو مشخص کنند توی اون اتاق تاریک و خفه، نگهش داشتند.

هرروز بهش فکرمیکرد... به اینکه قرار بود چه حکمی براش صادر کنند و چه بلایی سر خودش و خانواده اش میاد... حتی از مادرش خبر نداشت و امیدوار بود که اون هم خبری ازش نگرفته باشه چون نمیخواست بفهمه چه بلایی سر پسرِ احمقش اومده... البته باید تا قبل از اینکه دیر میشد باهاش تماس میگرفت و یه دروغی سرهم میکرد تا وقتی که از این مخمصه خلاص میشد.
از طرفی فکر به رئیس پلیس هم چیزی نبود که از ذهنش بیرون بیره... تمام مدت بهش فکرمیکرد... به اولین دیدارشون، به دیدارشون توی ایستگاه پلیس و مکالماتی که باهم داشتند... حتی به نگاه با نفوذ و سردش هم فکرمیکرد و بار دیگه از اون جنس خشنش تنش میلرزید... بارها حرفهایی که به اون رئیس جدی زده بود از ذهنش میگذشت و از بی عقلیش خودش هم متعجب میشد... جداً اگر اون مرد بابت پیشنهاد احمقانه اش حکم سنگین تری براش صادر میکرد چه خاکی باید توی سرش میریخت؟!...ایندفعه رو واقعاً شانس آورده بود.

اما در آخر همه ی این افکار به این نتیجه میرسید که با تمام اینها بشدت روی اون رئیس پلیس جدی و سرد کراش زده و با وجود تمام ریسکهاش دلش میخواست بازهم باهاش همکلام بشه... درسته از پیشنهادی که اونروز بهش داده بود احساس شرم میکرد ولی پشیمون نبود چون نگاه مرد با اینکه ناخوانا بود ولی عصبانی هم بنظرنمیرسید.

اما نمیدونست اگر قراره باهاش دوباره صحبت کنه، چطور و از کجا شروع کنه... باید دوباره برای بخشش التماس میکرد یا برای اون چیزی که نگاه مرد ازش میخواست؟!... ولی اگر راجع به نگاهش اشتباه کرده باشه چی؟!... اونوقت خودش رو داخل چاه مینداخت.
نفس کلافه ای کشید و از روی زمین سرد بازداشتگاه بلند شد تا سرباز رو صدا کنه... اول باید به مادرش زنگ میزد.
بلاخره بعد از کلی اصرار به سربازی که اونجا نگهبانی میداد، درخواستش به افسر پلیس انتقال داده شد و الان روبروی باجه تلفن ایستاده بود و شماره ی خونه اشون رو میگرفت.
_الو مامان...!

وقتی صدای مادرش رو شنید ناخودآگاه بغضش گرفت... این دو سه روز توی اون اتاق سرد و تاریک واقعاً بهش سخت گذشته بود... تنها بودن باعث شده بود جوری افکار مختلف به ذهنش هجوم بیارن که حتی بابت این بدبختی گریه کنه... بخاطر بخت بد خودش و خواهر برادر مظلوم و بیچاره اش که یه روز خوب ندیدن... و حتی الان مجبور بودن برادر بزرگتری که تنها تکیه گاهشون بود رو پشت میله های زندان ببینند.

با همه ی این افکار در آخر خودش رو بخاطر این کار احمقانه لعنت میکرد و از خدا میخواست یجوری از این مخمصه خلاصش کنه بعد هرکاری برای جبران میکرد... فقط خلاص میشد،همین.
سعی کرد آروم باشه و با آرامش به دروغی که قراره تحویل مادر بیچاره اش بده فکرکنه اما با حرفهایی که مادرش زد، برای چند لحظه شوکه سرجا ایستاد...

" تعجب کردم زنگ زدی کیونگسو... آخه تو نامه ای که همراه با پول برامون دیشب فرستادی،گفتی محل کار جدیدت بهت اجازه نمیدن خیلی زنگ بزنی و حتی گوشی هاتون هم همرات نیست... اما خوشحالم زنگ زدی چون میخوام ازت تشکر کنم پسرم... پولی که فرستادی رو دادیم به صاحبخونه و با بقیه اش هزینه کلاس خواهرتم دادم... حتی یه شام خوشمزه خوردیم همونطور که خودت گفتی... ولی ناراحت بودم تو نیستی... اشکالی نداره وقتی برگشتی یه چیز خوشمزه برات درست میکنم... مراقب خودت باش عزیزکم..."

تمام جملاتی که مادرش گفت هر ثانیه بیشتر توی شوک و بهت فرو بردتش... اون کِی براشون پول و نامه فرستاده بود؟!... یعنی یکی براش اینکارو کرده بود؟!...مطمئناً یکی که میشناختتش اینکارو براش کرده بود ولی کی؟!... کسی که هم از وضعیت زندگیش خبر داشت و هم آدرس خونه اش رو داشت...

صحبتش که با مادرش تموم شد، بدون اینکه چیزی رو انکار کنه یا بروش بیاره تلفن رو قطع کرد... با اینکه هنوزم توی شوک بود ولی از اون شخصی که اینکارو براش کرده بود، ممنون بود...حالا خیالش راحت بود که دیگه نیازی نیست نگران مخارجهاش باشه.
یکدفعه با چیزی که به ذهنش خطور کرد، لبخند عمیقی روی لبهاش نشست و رو به افسر پلیسی که اون نزدیکی ایستاده بود، کرد.
_من میخوام رئیس پلیس رو ببینم...!

افسر پلیس سر تا پاش رو نگاه کرد: چشم امر دیگه ای ندارید قربان؟!

کیونگسو جلو رفت و بازوی افسر رو ملتمسانه گرفت: لطفاً... میدونم کار آسونی نیست ولی خواهش میکنم... مهمه... باید ببینمشون...!
افسر پلیس بازوش رو کشید: تو واقعاً احمقی... آخه چرا رئیس پلیس باید قبول کنه تو رو ببینه؟!... اصلاً میدونی چقدر سرش شلوغه...!
_فقط چند دقیقه... بهش بگید شاید خودش اجازه داد... اگر نخواست قول میدم دیگه حرفی نزنم...!

_اصلاً تو با رئیس چیکار داری؟!... چرا آدمی مثل تو باید کار مهمی باهاش داشته باشه؟!

_خواهش میکنم... باید چیزی بهش بگم... بهش بگید اگر قبول نکرد قول میدم دیگه اصراری نکنم...!

بازهم با حالت زار و مظلومی اصرار کرد و دید که افسر پلیس چیزی نگفت و فقط نفسش رو کلافه بیرون داد... با امیدواری و چشمهای مظلوم شده ای نگاهش میکرد که بلاخره دل افسر به رحم اومد و چند ثانیه بعد بهش اشاره کرد تا دنبالش بره... لبخند متشکری زد و دنبالش راه افتاد... یه طبقه بالا رفتند و از چندتا راهرو گذشتند تا جلوی اتاقی رسیدند.
_میتونم جناب رئیس رو ببینم؟!

همون لحظه در باز شد و سه مرد درحالی که یکیشون توسط دونفر دیگه که بنظر پلیس هایی با لباس شخصی بودند، به بیرون هدایت میشد و بلاخره وقتی اومدند بیرون تونست پشت سرشون رئیس پلیس رو با اون تیپ کشنده ببینه... پیراهن مشکی که دو دکمه یقه اش باز بود و شوار پارچه ای جذبی که بخوبی پاهاش رو برخ میکشید و ساعتی که دور مچ دستش با اون رگهای برجسته بسته شده بود... کیونگسو میتونست برای اون اخم بین دوتا ابروها و موهای مشکی بالا زده اش همین الان غش کنه.

توی فکر جذابیت های اون رئیس لعنتی بود که صدای سرد و خشنش رو خطاب به اون مرد که بنظر مجرم بود، شنید.

_اگر فکر فرار از این پرونده به سرت بزنه، بهتره پات رو از اینجا که گذاشتی بیرون خودت رو چال کنی چون اگر من پیدات کنم شده قانون رو عوض میکنم و جوری مجازاتت میکنم که عبرت بشه...ولی مطمئنم میدونی با کی طرفی...!

وقتی این جملات رو با اون نگاه وحشی و لحن خشک گفت، میتونست قسم بخوره که لرزش تن هرکسی که توی اونجا بود رو به وضوح دید... تیزی و سردی اون جملات خیلی قوی بود...

با نگاهش اون مرد رو که با دستهای بسته داشت از جلوش رد میشد، دنبال کرد و عرق سرد رو روی شقیه هاش دید... یه حسی بهش میگفت اون یه رئیس مافیاست و برعکس تصوراتش نتونسته رئیس پلیس رو خام خودش و وعده هاش بکنه بخاطر همین الان اینطور به لرزش افتاده...
_قربان من رو ببخشید ولی این پسر اصرار داشتند شمارو ببینند...!

با صدای افسر پلیس نگاهش رو به اون سمت داد و مضطرب منتظر موند... اگر ردش میکرد چی؟!

_بیا تو...!
با شنیدن صداش، لبخند آسوده ای روی لبهاش نشست و ثانیه ای بعد با قدمهای آروم وارد اتاق شد.
_میشنوم...!

مرد به سمت میزش رفت و با دستهایی که داخل جیبش فرو برده بود، تکیه اش رو به جلوی میزد داد و نگاهش رو بهش دوخت.
_ممنونم...!

نگاهِ مرد متعجب یا شوکه نشد،انگار میدونست دلیل اومدنش به اینجا چیه... وقتی چیزی نگفت دوباره ادامه داد.
_چرا اینکارو کردی؟!

مرد بدون اینکه جوابش رو بده متقابلاً پرسید:دلیلش برات مهمه؟!

_معلومه مهمه... میخوام بدونم این مردی که از قضا میتونه شوگر ددی خوبی بشه، نسبت به من بی میل نیست و من میتونم مخش رو بزنم...!

با جرائتی که نمیدونست دوباره از کدوم گوری پیدا کرده بود، گفت و با نیشخند منتظر عکس العمل مرد شد... شاید جنس نگاه مرد باعث میشد که هردفعه اینطور بی پروا باشه... نه اینکه علاقه ای نسبت بهش وجود داشته باشه ولی تنفر و عصبانیتی هم نمیدید... مطمئن بود بخاطر حرفهاش قرار نبود مجازات بشه.... شایدم میشد ولی جور دیگه... کی میدونست.

کج شدن نسبی لبهای مرد، باعث شد بار دیگه قلبش از هیجان برای هات بودنش بتپه.
_خیلی گستاخی...!

کیونگسو با همون دستهای بسته و قدمهای آروم نزدیکش شد... حالا روبروش ایستاده بود و به چشمهای با نفوذ مرد خیره نگاه میکرد.
_تو بخوای مطیع میشم...!

مرد تکیه اش رو گرفت و جاش رو با قدمهای آروم با کیونگسو عوض کرد... حالا کسی که به میز تکیه زده بود خودش بود.
_چرا؟!

اول به لبهای مرد بعد به چشمهاش خیره شد و آروم گفت.
_چون خیلی هاتی لعنتی...!

رئیس پلیس با همون پوزخند گوشه لبش روش خم شد تا جایی که کمرش تقریباً با سطح میز برخورد کرد بعد این صورت مرد بود که روبروی صورتش قرار گرفت طوری که نفسهای گرمش پوست صورتش رو از هیجان سوزوند.

_فکرمیکنی بتونی مخ من رو بزنی؟!

سعی داشت اعتماد بنفسش رو مقابل چشمهای جدی مرد نبازه ولی شدنی نبود.

_سرسختی ولی سعیم رو میکنم.

داشت لذت میبرد... از اینکه اینطور پسر رو بی دفاع و رام کرده بود.
_پس اون اعتماد بنفس و جرائت کجا رفت؟!

_اینجوری بی دفاع و با دستِ بسته زیرت گیر افتادم، عقلانی نیست هنوزم گستاخ باشم...

سرش رو آروم پایین آورد و به گردن پسرک نزدیک کرد:یعنی میترسی؟!...تو که خودت پیشنهاد سکس رو دادی...!

کیونگسو کمی گردنش رو عقب داد و نفسش حبس شد... این حرکات آروم و سکسی بیش از حد تحملش بود... پس اونهمه ریسک اونقدرام احمقانه و بیخود نبود.

نگاهش به سقف سفید بالا سرش قفل شد و نفس عمیقی کشید:سکس آره ولی تو رئیس پلیسی ممکنه اگر رو مخت برم مغزمو متلاشی کنی... هنوز نمیدونم کدومو میخوای...!

لبهای مرد سطحی روی گردنش کشیده شد و همونجا زمزمه کرد: الان که زیرم گیر افتادی داری بهش فکرمیکنی؟!... چرا روز اول که پیشنهادش رو جلوی اون همه آدم تو گوشم زمزمه کردی، به این فکرنکردی که ممکنه همونجا برای بخشش به زانو درت بیارم؟!

نفسهای داغ مرد داشت دیوونه و تشنه اش میکرد... جوری که دلش میخواست همین الان...

دستهای بسته اش رو روی شکم سفت مرد گذاشت و با سر انگشتهاش آروم نوازشش کرد.

_بهش فکرکردم... به اینکه برات روی زانوهام بیوفتم ولی نه برای بخشش...

مرد بازهم توی بهت فرو رفت... حرفها و حرکات این پسرکِ گستاخ هردفعه بیشتر از قبل مبهوتش میکرد اما از طرفی هم براش هیجان زده میشد... اولین بار بود که یه نفر تا این حد اون رو درگیر حرکاتش میکرد.

پوزخندی به افکار منحرفانه پسرک زد و درحالی که چنگی به رون پاش میزد، کنار گوشش زمزمه کرد و باعث شد خودش رو بطرز دوست داشتنی جمع کنه.

_مثل اینکه خیلی دلت میخواد همینجا بکنمت...!

دستهاش رو بالا آورد و صورت مرد رو گرفت تا روبروی صورت خودش قرار بده بعد همونطور که گوشه لبش رو میگزید و نگاه مرد رو به لبهاش خیره میکرد،سرش رو کمی جلو برد اما با فرو رفتن انگشتهای مرد داخل گوشت رون پاش، آه آرومی کشید و به فاصله گرفتن مرد با نا امیدی نگاه کرد.

_یادت نره تو هنوز بازداشتی... اگر حرف دیگه ای نیست میتونی بری...!

با لبهای آویزون کمرش رو صاف کرد و بازهم نگاه مرد رو به لبهای درشت و قلوه ایش خیره کرد... وقتی یکدفعه اینقدر مظلوم تو خودش جمع میشد و دیگه خبری از اون بی پروایی نبود، براش ضعف میرفت... این حالت اون رو از دو کیونگسو، پسرک دزد و بی پروایی که توی بازداشتگاه بود، خارج میکرد.

فکرمیکرد پسر الان با ناراحتی و ناامیدی راه خروج از اتاق رو طی میکنه ولی وقتی با همون شونه های جمع شده و افتاده ی کوچولوش مستقیم به سمتش اومد و خودش رو توی بغلش جا داد، برای یک لحظه یادش رفت چیزی به اسم نفس کشیدن وجود داره.

_ممنونم برای نامه و پول... میدونی وقتی با مادرم حرف زدم صداش چقدر خوشحال بود؟!... قول میدم برات جبران کنم...!

اولین بار بود که کسی با دیدن صورت بی حالت و جدیش از نزدیک شدن بهش هراس نداشت... یا اینکه بعد یمدت با دیدن رفتارهای خشکش ازش فاصله نمیگرفت... این پسرک بدون توجه به نگاهای سرد و رفتارهای خشکش سعی داشت خودش رو تو قلبش جا کنه اونم درحالی که چند روز بیشتر نبود همدیگر رو میشناختن... ولی نمیتونست منکر این بشه که از همون شب و دیدار اولشون از دیدن برق چشمهای درشت و بامزه اش خوشش اومده.

_اون قطره اشک و غرور شکسته بخاطر مادر و خواهر و برادرت باعث شد دلم نخواد سرت جلوی اونهاهم پایین باشه...!

لبخند دلنشینی روی لبهای کیونگسو نشست... همونطور که حدسش رو میزد پشت اون خشکی و سردی یه قلب مهربون و گرم پنهان شده بود.

سرش رو به سینه مرد فشرد و مظلومانه زمزمه کرد: میشه حداقل بغلم کنی؟!... قول میدم بعدش برم...!

به موهای پسرک نگاه کرد و آروم و مردد دستهاش رو بالا آورد... بازهم نتونست دست رد به سینه اش بزنه و فقط کاری رو که ازش خواسته بود انجام داد... چرا اینقدر بی پناه و محتاج بنظر میرسید؟!... فقط زبون تند و تیزی داشت وگرنه چشمهاش مظلومیت رو فریاد میزدند.. انگار که میخواست از خودش محافظت کنه... زندگی مگه چقدر به این پسر سخت گرفته بود؟!

فقط چند ثانیه بین بازوهای مرد موند و بعد بدون اینکه چیزی بگه و قبل از اینکه جدا شدن براش سخت تر  بشه، عقب کشید و با قدمهای تند از اتاق خارج شد.

بمحض خارج شدن، با نگاه متعجب افسر پلیس روبرو شد.
_اینهمه مدت اون تو چیکار میکردی؟!... چرا پریشونی؟!...رئیس عصبانی شد، نه؟!... میدونستم عصبانی میشه... حالا نکنه من رو توبیخ....

بین حرفش پرید و با لحن آرومی گفت: چیزی نشد... من فقط داشتم ازش خواهش میکردم که ایندفعه من رو ببخشه و آزادم کنه...!
نمیدونست چرا اینو گفت ولی برای غیبت طولانیش همین بهونه بنظرش منطقی میومد.

افسر پلیس پوزخندی زد: تو خیلی خوش خیالی... حالا آخرش چیشد؟!

لبخند تلخی زد: نمیدونم... ولی سعی میکنم امیدوار باشم...!

افسر پلیس چیزی نگفت و فقط بازوش رو کشید و دنبال خودش به سمت اون اتاق تاریک و سرد برد... اونهم با فکر به بازوهای گرمی که چند ثانیه پیش احاطه اش کرده بود، لبخند محوی زد و سعی کرد یه فرصت دیگه به شانس بدش بده... شاید ایندفعه با گرم شدن چشمهای مرد نسبت بهش، خوش شانسی میاورد.

*********************************

با برخورد نور خورشید به چشمهاش، اونها رو بست و با دست روی صورتش سایه انداخت تا بتونه باعادت دادن چشمهاش نگاهی به اطراف بیاندازه.
بلاخره بعد از دو هفته گذروندن روزها توی اون بازداشتگاه تاریک و خفه، امروز آزاد شده بود... اونهم چون شکایتی بر علیه اش وجود نداشت و زنی که کیفش رو دزدیده بود دلش سوخته و رضایت داده بود.

اما خب افسر پلیس بهش گفت چون زن همون روز اول رضایت داده بود میتونست بعد دو روز آزاد بشه ولی دستور رئیس پلیس بوده که دو هفته همونجا نگهش دارن اونهم بخاطر اینکه تنبیه بشه و یادش بمونه این فقط یکم از مجازاتیه که هر دزدی میتونه داشته باشه و اگر رضایت نمیگرفت و پرونده اش دادگاهی میشد باید برای چند سال رو توی زندانی که وضعیتش بدتر از این بازداشتگاه بود میگذروند.
با فکر به اون رئیس پلیس هات بازهم لبخندی روی لبش نشست... چقدر دلش میخواست بازم ببینتش ولی توی این دو هفته دیگه هیچ بهونه ای برای دیدار دوباره وجود نداشت.

شاید باید اول یه سری به خونه میزد ولی نفهمید که چطور شد خودش رو درحالی پیدا کرد که روی یکی از نیمکتهای همون نزدیکی نشسته و انتظار خروج اون مرد از ساختمون رو میکشه.
بلاخره بعد از دو ساعت تونست قامت مرد رو که حالا بدون یونیفرم از ساختمون خارج میشد ،ببینه... باز هم مثل دفعات قبل خوشتیپ و پر از جذبه... قدمهای محکمش که روی زمین فرود میومد، اقتدارش رو برخ میکشید و برای بار چندم قلب بیچاره اش رو میلرزوند.

از جا بلند شد و با فاصله پشت مرد حرکت کرد... وقتی مرد به ماشینش رسید و پشت فرمون نشست... اونهم در رو باز کرد و روی صندلی قرار گرفت اما بازهم مرد با متعجب نشدنش غافلگیرش کرد.
_فکرکردم ایندفعه میخوای کیفِ پول من رو بدزدی وقتی اونطور تعقیبم میکردی...!

پس فهمیده بود دنبالش رفته... نیشخندی زد و به نیمرخش خیره شد.

_من برای دزدیدن قلبت اینجام رئیس...!

بکهیون به سمتش برگشت: چرا نرفتی خونه؟!

بازهم نگاه پر از اعتماد بنفس پسرک و جوابی که بی پروا بهش داد.
_دو هفته تنبیه ام کردی، وقتشه جایزه ام رو هم بدی ددی...!

بکهیون اعتراف میکرد از این بی پروایی خوشش میومد... این پسرک داشت تمام روتین احساسیش رو بهم میزد و اونهم شکایتی بابتش نداشت.

دستش رو جلو برد و چونه اش رو با دو انگشت گرفت تا لبهاش رو از هم فاصله بده.

_چی میخوای؟!

_من رو برسون خونه و بعدش هم با یه بوسه ازم بخواه دوست پسرت باشم...!

با تموم شدن جمله اش صدای خنده آروم و بم مردِ کنارش طوری دلنشین داخل گوشش پیچید که برای چندثانیه همینطور مبهوت به تصویر دوست داشتنی و جذاب روبروش نگاه کرد...

چه خنده زیبا و گرمی... این تنها چیزی بود که از ذهنش گذشت... اون لبخند جوری گرم بود که تصورش رو از رئیس پلیس خشک و جدی دور کرد.

فکرمیکرد این آخرش باشه ولی وقتی گونه ی نرمش بین انگشتهای بلندِ مرد فشرده شد و بعد با اون صدایی که حالا بجای جدیت توش گرما موج میزد زمزمه کرد "جوجه کیوت" قلبش فقط از شدت شوک برای ثانیه ای سرجا ایستاد.

ولی ثانیه ی بعد فقط سعی کرد حسی که بهش میگفت جیغ بلندی بکشه و مرد رو توی بغلش فشار بده، سرکوب کنه چون نمیخواست در لحظه از خوب رفتار کردنش پشیمونش کنه... پس فقط به سرخ شدن گونه هاش از خجالت اکتفا کرد و با لبخند شیرینی لبش رو بین دندوناش اسیر کرد تا صداش رو کنترل کنه.

بدون اینکه متوجه بشه و درحالی که هنوز داخل افکارش راجع به خنده و لحن گرم مرد غرق بود، به خونه اشون رسیدند و تمام مدت و درکمال تعجب فقط بینشون سکوت بود... نه اون سعی کرد چیزی بگه و نه مردِ کنارش سعی داشت طلسم کم حرفیش رو بشکنه.

با اینکه براش سخت بود و دلش نمیخواست اما مجبور به خداحافظی و پیاده شدن بود پس با لبخند رو به مرد کرد.

_خب... رسیدیم... ممنونم که من و رسوندی...یعنی بابت همه چیز ممنونم... من دیگه بر...

جمله اش تموم نشده بود که یک لحظه بخودش اومد و دید صورتِ مرد جلو اومد بعد لبهاشون روی هم قرار گرفت... و این تیر آخری بود که به قلب بیچاره و ضعفیش خورد... جوری چشمهاش از تعجب گرد شد که حس میکرد الان از حدقه بیرون بزنند...

یعنی واقعاً این لبهای همون رئیس پلیسی بود که روش کراش زده بود؟!

باورش نمیشد داشت نرمی لبهاش رو حس میکرد... یعنی واقعاً خوش شانسی داشت وارد زندگیش میشد؟!

به چشمهای آروم مرد خیره شد و سعی کرد تپشهای قلبش رو آروم کنه ولی نمیشد تا اینکه ازش فاصله گرفت.

_دوست پسرم میشی؟!

بکهیون زمزمه وار پرسید و نگاهش به چشمهایی که هنوز از تعجب گرد بود، خیره موند... میتونست تصویر خودش رو توی مردک های چشمهاش ببینه... از اینکه تا این حد غافلگیرش کرده بود، لذت میبرد... جوری که زبونش بند اومده و گونه هاش داشت سرخ میشد، واقعاً با نمک و دوست داشتنی بود... شاید باید به لرزش قلبش برای این پسر اعتراف میکرد.

وقتی هیچ جوابی نشنید، پشت انگشتهاش رو به گونه ی پسرک کشید: فقط زبون تند و درازی داری وگرنه تو عمق چشمهات معصومیت موج میزنه... ببین چطور برای یه بوسه سرخ شدی... اونم تویی که دو هفته پیش بهم پیشنهاد سکس دادی...!

_من... خب... من...

نتونست چیزی بگه و ساکت موند... راست میگفت... اون فقط حرف میزد و وقت عمل که میرسید دست و پاش رو گم میکرد... تجربه اولش نبود ولی همیشه از تجربه های جدید میترسید... بی پروا بود ولی نه اونقدری که نشون میداد.

_جواب سوالمو ندادی... دوست پسرم میشی، کیونگسو؟!

بکهیون از این درخواست مطمئن بود... حتی وقتی برق چشمهای دوست داشتنی روبروش رو میدید، مطمئن تر میشد که دلش میخواد جایی توی زندگی این پسرک داشته باشه... پسرکی که یک شب سر راهش ظاهر شده بود و هردفعه با بی پروایی و شیطنت هاش روتین احساساتِ بیون بکهیون رو بهم میریخت... بکهیونی که از پرویی و حاضر جوابی متنفر بود ولی علارغم تنفرش در مقابل این پسر فقط سکوت میکرد و در ضمن معتقد بود حرکات شیطنت وارش دوست داشتنیه.

کیونگسو نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده و زبونش در مقابل این درخواست لال شده اونم وقتی که خیلی وقت بود انتظارش رو میکشید... مگه خودش کسی نبود که حتی پیشنهاد لخت شدن رو داده بود پس چرا الان بیشتر از یک دقیقه بود که لبهاش روی هم چفت شده و جوابی نمیداد؟!

شاید چون براش دور از باور و انتظار بود... درسته خودش همین چند دقیقه پیش از مرد خواسته بود که اینکارو براش بکنه ولی فقط در حد یک شوخی و شیطنت اونم چون توقع نداشت مرد به این زودی ها کوتاه بیاد ولی حالا با اون لحن گرم و چشمهای مصمم ازش درخواست میکرد تا دوست پسرش باشه و حقیقتاً این بیش از توان قلبش بود... درواقع اون خواستنی که داشت داخل چشمهای مرد میدید، حواسش رو از جواب دادن پرت کرده بود... در ضمن چطور حواسش پرت نمیشد وقتی با اون لحن گرم برای اولین بار اسمش رو صدا کرده بود؟!

اما نمیتونست دیگه بیشتر از این منتظرش بزاره... اگر پشیمون میشد چی؟!

پس سرش رو تکون داد و گفت: آره... میشم... دوست پسرت میشم...!

بکهیون بازهم آروم خندید و متوجه تپشهای بیقرار قلب کیونگسو نشد.

_وقتی اینطور سرخ میشی و سرتو میندازی پایین، زیادی کوچولو میشی جوجه...!

کیونگسو مطمئن بود که این مرد کمر به قتلش بسته وگرنه لزومی نداشت اینقدر با حرفهاش دلبری کنه... دلش میخواست از هیجان صدا زده شدنش به این لقب جیغ بزنه و گریه کنه... آه از دست این رئیس پلیس جدی با اون لحن گرم...

باید تا قلب از اینکه آبرو ریزی میکرد، پیاده میشد پس دوباره سرش رو بالا آورد و با لبخند گفت: من دیگه میرم...!

و نفهمید چیشد که سرش رو جلو برد و بوس محکم ولی سریعی روی لبهای مرد گذاشت و بعد با سرعتی که از خودش سراغ نداشت از ماشین پیاده شده و به سمت خونه اشون دوید... در رو باز کرد و همونجا پشت در، دستش رو روی قلب بی قرارش گذاشت و نفهمید که تمام مدت مرد با لبخند به دویدنش نگاه میکنه.

***********************************

بکهیون مشغول تحلیل پرونده ای بود که جدیداً به دستش رسیده بود... عکسهایی که ضمیمه پرونده بود رو روی برد کنارهم گذاشته و هر چند دقیقه یکبار با چک کردن محتویات برگه های روبروش حدسهایی رو که میزد روی تخته مینوشت.

همینطور مشغول بود که با شنیدن صدای در، بدون اینکه سرش رو برگردونه اجازه ورود داد.

منتظر موند تا شخصی که وارد شده، حرفش رو بزنه ولی جز سکوت چیزی نسیبش نشد تا اینکه صدای آشنایی رو شنید.
_وقتی اینطور غرق کارت میشی،توی هات ترین حالت خودتی... میدونستی؟!

پس پسر زبون دراز خودش بود... لبخندی زد و همونطور که در ماژیک رو میبست به سمتش برگشت... روی مبل نشسته بود و با لبخند به سمت اون نگاه میکرد.

_وقتی اینطوری زبون میریزی دلم میخواد کبودت کنم...میدونستی؟!

کیونگسو چشمکی روونه اش کرد و نیشخندی زد: فقط حرف نزن... عمل کن قربان...!

ماژیک رو روی میز پرت کرد و با فرو بردن دستهاش توی جیب های شلوارش به سمت کیونگسو قدم برداشت.

_قربان؟!

کیونگسو سرش رو بالا گرفت تا بتونه به صورت بکهیونی که با اون حالت محکم روبروش ایستاده بود، نگاه کنه.... آستینهای تا زده تا آرنج، رگهای برجسته دستهای ورزیده، شونه های پهن و سینه های محکم پوشیده زیر پیراهن سفید مردونه اش... و اون نگاه جدی و پرنفوذ... همه و همه اش نقطه ضعفهای کیونگسو بودند... کاش بکهیون میفهمید که میتونه تا ابد براش روی زانوهاش باشه.

_بله قربان...!

پوزخندی زد و انگشت شصتش رو روی لبِ پایین کیونگسو کشید: با فکر بهش تحریک میشی،نه؟!

کیونگسو میدونست منظورش چیه... لعنت... ذهنش رو خونده بود.
زبونش رو روی انگشت شصت بکهیون کشید: با فکر به اون میز و رئیسی که پشتش میشینه...!

فکش رو بین انگشتهاش گرفت و روی صورتش خم شد: میدونی که از زبون درازی خوشم نمیاد... یادت رفته دفعه پیش چطور بابتش مجازات شدی؟!

معلومه یادش نمیرفت... یادش نمیرفت چطور قطره های آب شده شمع روی بدنش همزمان هم تا مغزه استخوانش رو میسوزوند و هم بهش لذت میداد... مخصوصاً وقتی اربابش با اون نیشخند راضی کنج لبش بهش نگاه میکرد.
_نه قربان... یادمه...!

_خوبه...!

کیونگسو سرش رو برای بوسه جلو برد ولی بکهیون عقب کشید: هنوز نشون ندادی، لیاقتش رو داری...!

صاف ایستاد و همونطور که به سمت در میرفت تا قفلش کنه،گفت: رو به دیوار بایست و دستات رو بیار پشتت...!

خیالش راحت بود که دهن منشیش قرصه...خودش تعلیمش داده بود که کور و لال باشه... خداروشکر میکرد که دوربین اتاقش هنوز از آخرین دستبردی که بهش زده بودند، درست نشده بود اونم چون هنوز مدل جدید به دستشون نرسیده.

به سمت میزش رفت و با باز کردن کشو، دستبند رو از داخلش برداشت... به سمت کیونگسویی که مطیع شده روبه دیوار ایستاده بود رفت و مچ دستهاش رو گرفت... میتونست حرارت بدنش رو از همین حالا هم حس کنه... پسر کوچولوی هورنی...

بلاخره دستبند رو دور دستهاش قفل کرد و بدنش رو از پشت بهش چسبوند... فکش رو بازهم بین دستهاش گرفت و صورتش رو کمی به سمت خودش چرخوند بعد تو گوشش زمزمه کرد.

_اونشب همینطوری بین دستهام گیر افتاده بودی...!

کیونگسو خوب یادش بود... اون لحن جدی و صدای بم کنار گوشهاش... کی فکرشو میکرد یروزی قراره دوباره همون حالت رو حس کنه اما ایندفعه با حسی متفاوت...

خیلی دلش میخواست گازی از گونه جلوی چشمهاش بگیره ولی الان تو موقعیتی نبودند که بخواد هرکاری میخواد با پسرکوچولوش بکنه پس این ایده رو دور انداخت و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنِ کیونگسو شد... پیراهن رو همونطور با دکمه های باز رها کرد و سر انگشتهاش رو به نرمی روی قفسه ی سینه اش کشید... دید که چطور نفس کیونگسو حبس شد... نیشخندی زد و بوسه ای روی گردنش کاشت...

دستهاش همونطور نوازش گر پایین اومدند و چنگی به شکم نرمش زدند... بدنِ کیونگسو با این حرکت سیخ ایستاد و سرش عقب افتاد... چقدر دلش میخواست اون گردن سفید و بی نقص رو زیر دندونهاش حس کنه ولی تنها کاری که میتونست بکنه بوسیدنش بود چون فقط برخورد دندونهاش کافی بود تا نتونه جلوی خودش برای کبود کردن اون پوست لعنتی بگیره.

بلاخره دستش رو از روی شکم کیونگسو پایین آورد و به شلوارش که رسید، گذاشت انگشتهاش جلوتر برن و وارد شلوار بشن...
کیونگسو با حس انگشتهای بکهیون داخل شلوارش، کمرش رو عقب داد و نفس عمیقی کشید... داشت از خود بیخود میشد... حرارت بدنش بالا رفته و لبهاش برای ناله نکردن بین دندونهاش گیر افتاده بود.

بکهیون کنار گوشش زمزمه کرد: خیلی میخوایش؟!... خیلی دلت میخواد روی اون میز خم بشی،نه؟!

کیونگسو با تصور چیزی که بکهیون گفت، چشمهاش رو با شهوت بست و فقط نفس بلندی کشید اما با فشار محکم انگشتهاش و دستوری که به تاریکی کنار گوشش زمزمه شد، سریع چشمهاش رو باز کرد.

_جواب بده...!

با لحن لرزونی جواب داد: بله قربان...!

اما بکهیون راضی نشد و پرسید:بله چی؟!

بدون مکث جواب دلخواه بکهیون رو زمزمه کرد:دوست دارم... دوست دارم شما من رو روی اون میز خم کنید...!

با تمام شدن جمله اش بازهم بکهیون خوبه ای زمزمه کرد و عقب کشید... به اوضاع بهم ریخته کیونگسو نگاه سرسری انداخت و دستور بعدی رو داد.

_زانو بزن و نشون بده لیاقتش رو داری...!

کیونگسو برگشت و همونطور که به چشمهای پر از شهوت بکهیون نگاه میکرد، زانوهاش رو خم کرد و زانو زد... دستهاش هنوز با دستبند اسیر بود و کاملاً بی دفاع بنظر میرسید... سرش رو بالا گرفت و با چشمهای منتظرش به بکهیون نگاه کرد.

منتظر بود دکمه شلوار رو باز کنه اما بکهیون نا امیدش کرد و همونطور که بی حرکت سرجا می ایستاد، گفت: خودت بازش کن...!

بکهیون همینطور بود... جوری توی سکس سخت گیر و سلطه گر میشد که گاهی در مقابل دستوراتش کم میاورد اما انگار بکهیون میدونست چی ازش بخواد... هیچوقت جوری محدودش نمیکرد که نتونه دست و پا بزنه... همیشه یه راه براش میذاشت و این چیزی بود که کیونگسو بهش میگفت مراقبت غیر مستقیم...

سرش رو جلو برد و سعی کرد با دندونهاش دکمه رو باز کنه اما سخت بود... بسته بودن دستهاش واقعاً داشت کلافه اش میکرد و باعث میشد فقط تلاش بی ثمر بکنه... از اینکه بکهیون با نیشخند سرگرم شده ای نگاهش میکرد حرصش گرفته بود... بلاخره بعد از چند ثانیه نمیدونست معجزه بود یا چی اون دکمه لعنتی به کمک دندونها و زبونش باز شد و اون خوشحال زیپ شلوار رو بین دندونهاش گرفت و پایین کشید.

بکهیون با دیدن موفقیت و لبخندش، دستش رو روی موهاش کشید: پسر خوب...!

کیونگسو با شنیدن تحسین اربابش، نگاه خوشحالش رو به چشمهاش داد و ایندفعه سعی کرد شلوار و لباس زیرش رو پایین بکشه... با اینکه انرژیش داشت هدر میرفت ولی هنوزم براش هیجان زده بود.
لحظه ای که عضو بکهیون لخت جلوی چشمهاش قرار گرفت بدون معطلی وارد دهانش کرد و حتی نخواست با زبونش مقدمه چینی کنه... زیادی برای اصل قضیه بیقرار بود که بخواد طولش بده... از طرفی ممکن بود هر لحظه کسی بیاد و این مورد هم تحریکش میکرد و هم مضطرب.

عضو بکهیون داخل دهنش داشت بزرگ میشد و راه نفسش رو بیشتر میبست... فکش خسته شده بود و بزاقی که از گوشه لبش پایین میریخت بطرز کثیفی حس شهوت بیشتری بهش میداد... از طرفی نگاه خمار و سکسی ارباب بالاسرش تشویقش میکرد از حرکت نایسته.
اما بلاخره موهاش بین انگشتهای بکهیون چنگ شد و مجبورش کرد سرش رو عقب بکشه... کمی که نفس کشید بازهم عضوش رو فرو کرد و ایندفعه جوری به حلقه اش فشار آورد که کیونگسو فهمید اون نفس گیری برای چیه... داشت خفه میشد و صدای عق زدنش به گوش میرسید... از طرفی فشار کفِ کفشهای مرد روی عضو بیچاره تحریک شده اش از روی شلوار که نمیدونست کی اونجا قرار گرفته، داشت از درد به ناله مینداختش...چشمهاش رو بست و منتظر موند فقط تموم بشه... رسماً داشت چوک میشد و صورتش از بی نفسی داشت رنگ کبود بخودش میگرفت... حتی نمیتونست دستهاش رو جلو بیاره و برای رهاییش التماس کنه... چشمهاش رو که باز کرد و بکهیون اشک داخلشون رو دید بلاخره رهاش کرد.

سرش پایین افتاد و سعی کرد با نفسهای عمیق هوا رو به داخل ریه هاش بکشه... چندبار سرفه کرد و گذاشت بزاق دهنش روی زمین بیوفته.

_چقدر بهم ریخته و کثیف... حتی نتونستی درست تو دهنت نگهش داری...!

بکهیون گفت و با چنگ زدن موهاش مجبورش کرد از روی زمین بلند بشه... با کشیده شدن موهاش، سرش کج شد و با چشمهای اشکی به چشمهای عصبی بکهیون خیره شد.

_متاسفم، قربان...!

دوباره رو به دیوار چرخونده شد و صورتش روی دیوار سرد قرار گرفت... ثانیه ای بعد شلوارش پایین کشیده شد و هوای سرد که به عضو داغش برخورد کرد هیسی کشید.

با قرار گرفتن انگشتهای بکهیون جلوی دهنش فهمید باید چیکار کنه و بی معطلی مشغول مکیدنشون شد... در همون حال با ضربه ی محکمی که به باسنش خورد از جا پرید و چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد.... شدت ضربه خیلی زیاد بود... میتونست گزگز شدنش رو حس کنه... ضربه بعدی به سمت دیگه خورد و ایندفعه هق آرومی از ته گلوش بیرون اومد.

بکهیون وقتی انگشتهاش خوب خیس شد، از دهنش بیرون آورد و اونها رو روی ورودیش کشید... داشت از بی قراری و بهم ریختگیش لذت میبرد... جای انگشتهاش روی باسنش مونده بود و قرمزی پوست سفیدش چشمهای پر از شهوتش رو راضی میکرد.

همونطور که دستش رو روی لبهای کیونگسو میذاشت، انگشتش رو واردش کرد و گفت: مواظب صدات باش اگر میخوای اون چیزی که منتظرشی رو بهت بدم...!

کیونگسو پشت دستش ناله ای کرد و سرش رو سریع تکون داد... زیاد طول نکشید که با ورود دومین انگشت بی قرار قوسی به کمرش داد.
وضعیتشون واقعاً حساس بود... کنار در لخت ایستاده بود اونم درحالی که بکهیون پشتش قرار داشت و انگشتهاش داخلش تکون میخورد و با دستش سعی داشت صدایی که ممکن بود بیرون بره رو خفه کنه... اگر در قفل نبود کسی که در رو باز میکرد اولین صحنه ای که میدید همین بود.

توی همین افکار بود که با شنیدن صدای تق در، چشمهاش تا آخرین حد باز شد و از جا پرید... اما بکهیون ریلکس همونطور که هنوز انگشتهاش رو تکون میداد،جواب داد.

_قربان...!

_بله؟!

کیونگسو رسماً قلبش رو توی دهنش حس میکرد... اگر صداش بیرون میرفت بدبخت میشدند پس با گاز گرفتن انگشتهای بکهیون فقط خودش رو کنترل کرد و سعی کرد زیاد به انگشتهای داخلش توجه نکنه اما مگه میشد.

_قربان کسی رو که برای بازجویی میخواستید، آوردن...!

بکهیون با دیدن حالت کیونگسو پوزخندی زد و انگشتهاش رو قبل از جواب دادن بیشتر فشار داد که باعث شد چشمهای کیونگسو محکم بهم فشرده بشن.

_داخل اتاق بازجویی نگهش دارید، من تا نیم ساعت دیگه میام...!

_چشم...!

با رفتن مرد، کیونگسو نفس راحتی کشید و فشار دندونهاش رو کمتر کرد... پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت و داشت میلرزید... واقعاً داغون شده بود.

سرش رو با بی رمقی به دیوار تکیه داد اما با خارج شدن انگشتهای بکهیون ناله ای کرد و ثانیه ای بعد به دنبالش کشیده شد... شلواری که تا زانوهاش پایین اومده بودند راه رفتن رو براش سخت کرده بود ولی با هر زوری شده بود دنبالش رفت و با هدایت دستِ بکهیون روی میز خم شد.

هیجان زده و تحریک شده نفسی کشید و همونطور بی دفاع و با دستهای بسته منتظر موند... وقتی عضو خیس شده از بزاق خودش لای باسنش کشیده شد، نفسش رو حبس کرد و تکونی خورد.
اما بکهیون اون چیزی رو که میخواست بهش نمیداد و داشت تشنه ترش میکرد.

_خواهش میکنم، قربان...!

ملتمس و با صدای لرزون و گرفته ای گفت اما بکهیون قرار نبود به همین راحتی چیزی رو که میخواست بهش بده.
بکهیون عضوش رو روی ورودیش فشار داد: کم براش التماس میکنی،توله...!

کیونگسو انگشتهاش رو مشت کرد و حرصی تکونی خورد.
_خواهش میکنم، مستر... لطفاً... لطفاً منو بکن...!

بمحض تموم شدن جمله اش، عضوی که با فشار داخلش میشد رو حس کرد... دهنش از حس درد و کشیدگی باز موند و حتی ناله ای ازش خارج نشد... با هر سانت وارد شدنش، انگشتهاش رو بیشتر داخل کف دستش فرو میکرد و سعی کرد با گزیدن لبهاش صدایی ازش خارج نشه... با ورود کاملش، قطره اشکی از لذت و درد از گوشه چشمش پایین ریخت و روی میز افتاد.

بکهیون روی کیونگسو خم شد و زبونش رو روی کتف بیرون مونده اش از پیراهنش کشید... نتونست تحمل کنه و دندونهاش رو همونجا فرو کرد... چقدر دوست داشت وحشیانه کبودش کنه و با صدای ناله و فریادهاش قسمت سلطه گر مغزش رو ارضا کنه اما نمیشد.

چنگی به باسن کیونگسو زد و با گذاشتن دوباره کف دستش روی دهنش، ضربه محکم اول رو زد... میتونست با شروع شدن ضربه هاش صدای ناله های خفه شده کیونگسو رو کنار گوشش بشنوه و این بیشتر تحریکش میکرد...سرعتش اونقدر بالا رفته بود که کیونگسو بی رمق فقط بین دستهاش تکون میخورد و هق میزد.

صاف ایستاد و با گرفتن کمرِ کیونگسو روی ضرباتش تمرکز کرد.
کیونگسو با چشمهای اشکی و بدنی آشفته فقط دندونهاش رو روی هم فشار میداد تا صداش رو کنترل کنه... نگاهش به تابلوی اسم بکهیون روی میز افتاد و نیشخند بیحالی زد... کی فکرشو میکرد پسرک دزدِ بدشانس یروزی تو دفتر رئیس پلیس روی میزش بفاک بره.

چشمهاش رو بست و با ضربه آخر و محکمی که بکهیون زد، هردوشون ناله آروم و بی رمقی کردند و ارضا شدند.

هردوشون نفس نفس میزدن و جونی توی تنش نمونده بود... مخصوصاً کیونگسو که حتی پاهاش رو حس نمیکرد... اگر دستهای بکهیون نبود الان روی زمین افتاده بود.

بکهیون مشغول تمیز کردنش شد و بعد از اینکه لباسهای خودش رو مرتب کرد، لباسهای اون رو هم مرتب کرد.

با کلید دستبندها رو باز کرد و بوسه ای روی مچ دست قرمز شده اش زد که باعث لبخندش شد... اون عاشق این مراقبتها و ارزشها بود.

بلاخره دستهای بکهیون دور پاها و بدنش حلقه شد و از روی زمین بلندش کرد بعد همونطور که به سمت مبل میبردتش، گفت.
_اذیت که نشدی جوجه؟!

لبخند گرمی زد و سرش رو تکون داد: خیلی هیجان انگیز بود...!

بکهیون خندید: اگر دوربین درست بود و در قفل نبود،هیجان انگیزترم میشد...!

کیونگسو هم خندید و با هدایت دستهای بکهیون روی مبل دراز کشید: رئیس پلیس بدون فکر کار هیجان انگیز نمیکنه،مگه نه؟!

بکهیون ابروهاش رو بالا انداخت و لبهاشون رو بهم وصل کرد... بعد از یه بوسه کوتاه که پاداش کیونگسو بود، عقب کشید.

_همینجا استراحت کن...کسی نمیاد تو... منم برم کارمو انجام بدم و برگردم، باشه عزیزم؟!

سرش رو تکون داد و بوسه ی کوتاهی روی گونه بکهیون زد: دوست دارم، قشنگرین شانس زندگی من...!

*************
سلام*_*
ببینید کی بعد مدتها این بوک رو آپدیت کرده:)
اونم با کاپل درخواستی خیلیاتون
توقع کامنت و ووت زیاد ازتون دارم
خیلی سرش انرژی گذاشتم:)
بکهیون هاتش مرگ منه:) خودم وانشات رو دوست دارم و امیدوارم شماهم لذت ببرید...
بشدت هم طولانی شد... یعنی یه سه شاتی حساب میاد پس مرسی که با کامنتهاتون قراره انرژی بدید :)
آیدا ممنونم بابت پوستر زیبات❤️❤️❤️

راستی معرفی بوک و فالوو یادتون نره... کم مونده 400تایی بشم:)
شب بخیر❤️🔥🦥

Continue Reading

You'll Also Like

618K 64.3K 25
في وسط دهليز معتم يولد شخصًا قاتم قوي جبارً بارد يوجد بداخل قلبهُ شرارةًُ مُنيرة هل ستصبح الشرارة نارًا تحرق الجميع أم ستبرد وتنطفئ ماذا لو تلون الأ...
186K 37.7K 56
Becca Belfort i Haze Connors, choć przez swoich znajomych zmuszani do spędzania razem czasu całą paczką, od dawna się nie znoszą. Dogryzają sobie prz...
3.9M 114K 116
Dr. River Johnson didn't know the consequences of sleeping with the Capo of the Sicilian Mafia. She didn't even remember his name or face. But then t...
428K 23.9K 17
𝐒𝐡𝐢𝐯𝐚𝐧𝐲𝐚 𝐑𝐚𝐣𝐩𝐮𝐭 𝐱 𝐑𝐮𝐝𝐫𝐚𝐤𝐬𝐡 𝐑𝐚𝐣𝐩𝐮𝐭 ~By 𝐊𝐚𝐣𝐮ꨄ︎...