My Sister's Husband

By KuiYangFiction

10.9K 1.6K 577

ژان و برایت با هم رابطه دارن. و خواهر ژان زن ییبوئه. ولی موقع بدنیا اوردن بچه دومش میمیره وبعد ژان باید طبق س... More

"چپتر اول"🔞
"چپتر دوم"🔞
"چپتر سوم"
"چپتر چهارم"
"چپتر پنجم"
"چپتر ششم"🔞
"چپتر هشتم"
"چپتر نهم"
سخن ادمین:)
"چپتر دهم"
"چپتر یازدهم"
"چپتر دوازدهم"
"چپتر سیزدهم"
"چپتر چهاردهم"
"چپتر پانزدهم "
"چپتر شانزدهم"
"چپتر هفدهم"
"چپتر هجدهم"🔞
"چپتر نوزدهم"
"چپتر بیستم"
"چپتر بیست‌ویکم"
"چپتر بیست و دوم"🔞
"چپتر بیست‌وسوم"
"چپتر بیست‌وچهارم"
"چپتر بیست‌وپنجم"
"چپتربیست‌وششم"
"چپتربیست‌وهفتم"
"چپتر بیست‌وهشتم"
"چپتر بیست و نهم"
"چپتر سی‌ام"
"چپتر سی و یکم"
"چپتر سی و دوم"
"چپتر سی و سوم"
"چپتر سی و چهارم"
"چپتر سی و پنجم"
"چپتر سی و ششم"
"چپتر سی و هفتم"
"چپتر سی و هشتم"
"چپتر سی و نهم"
"چپتر چهلم"
"چپتر چهل و یکم"
"چپتر چهل و دوم"
"چپتر چهل و سوم"
"چپتر چهل و چهارم"
"چپتر چهل و پنجم"
"سخن مترجم"
"چپتر چهل و ششم"
"چپتر چهل و هفتم"

"چپتر هفتم"

282 54 16
By KuiYangFiction

از نگاه وانگ ییبو


اقای شیائو و پدر من هردوشون شریک تجاری هم بودن زمانایی که من جوونتر بودم. هنوز یادم میاد که رابطشون چقد قوی بود، ولی بعدش پدر مادرم تو یه سانحه هوایی جونشونو از دست دادن. این یه فقدان عظیمی برای من و برادر کوچیکترم وین بود.


اونموقع هنوز دانشجو بودم و از برادرم وین هم مراقبت میکردم، اقای شیائو هم کسی بود که هوای شغل خونوادگی ما رو داشت تا زمانی که من از دانشگاه فارغ التحصیل بشم و مسئولیت امپراطوری خونوادگیمونو خودم به عهده بگیرم. من هیچوقت چیزی که بهش میگن عشق واقعی رو تجربه نکردم و براش آماده هم نبودم.


همینطور که بزرگ میشدم خونوادم بهم یاد داده بودن که چطور مسئولیت شغل خونوادگیمونو به عهده بگیرم، تنها کسی که عاشقش بودم و احساسات منو درک میکرد برادر کوچیکم وین بود. اون منو بهتر از هرکس دیگه ای میشناخت و میدونست من قادر به انجام چه کاراییم و کیم در واقع.


اون موقع تو مدرسه من یکی از هات ترین پسرای مدرسه بودم که همه میخواستن باهاش تیک بزنن و باهاش باشن. همه پسرا و دخترا میخواستن دوروبر من باشن که فقط اسم دوس پسر یا دوس دختر وانگ ییبو روشون باشه. من پول، شهرت و همه چی داشتم. همه خونواده منو به عنوان یکی از موفق ترین بیزنسمن ها تو چین میشناختن، و بخاطر همین هی دورم می پلکیدن، و حدس بزنید چی، من از این محبوبیت استفاده کردم و همه رو به تختم می کشوندم و به فاکشون میدادم ولی فقط همین.


هیچ وابستگی احساسی درکار نبود، چون من میدونستم پدرمادرم یه روز یه ازدواج برنامه ریزی شده رو برام ترتیب میدن، ولی متاسفانه خونوادم اونقد زنده نموندن که همچین کاری کنن.


اشتباه نکنید من از مرگ اونا خوشحال نبودم من فقط از این نظر که مجبور نبودم ازدواج اجباری بکنم خوشحال بودم ولی بازم اقای شیائو تصمیم گرفت تا دخترش با من ازدواج کنه تا بیزینس خانوادگیمون حفظ بشه و این همون چیزی بود که والدین من میخواستند.


من خیلی دوست داشتم این پیشنهاد رو رد کنم اما با توجه به کار هایی که اقای شیائو برای من و برادرم انجام داده بود؛ رد کردن این ازدواج غیرممکن بود. اقای شیائو اون زمان حتی به احساسات یا گرایش من اهمیت نمیداد، اون فقط فکر میکرد که این تصمیم بهترین گزینه برای هر دو خانواده است. من دخترش رو به عنوان خواهرم بزرگتر از خودم و کسی که مثل مادر ازم مراقبت میکرد دوست داشتم نه همسر!


شیائو گوان زن بسیار خوب، زیبا، دوستداشتنی و دلسوز بود. اما من هیچ وقت بهش علاقه مند نشدم؛ اگه بخوام دقیق بگم من هیچ وقت به چشم همسر بهش نگاه نکردم.ولی باید خودم رو مجبور میکردم تا اون رو دوست داشته باشم.


اون لیاقت اینو نداشت که با کسی باشه مث من که هیچ احساسی بهش نداره، اون لایق بهترین ها بود. گوان هرگز به اینکه داره با کسی که ازش کوچیکتره ازدواج میکنه توجه نکرد و همیشه من رو دوست داشت، بهم احترام میگذاشت حتی زمانی که باهاش دعوا میکردم. (خب کصخل بوده:/)


خیلی وقت ها میشد که دعواها به جاهای باریک میکشید ولی همچنان کسی که برای معذرت خواهی پیش قدم میشد گوان بود با اینکه مقصر اصلی اون نبود! من در این مورد احساس عذاب وجدان میکردم ولی بازم این کار دست من نبود.


به طور کلی من به هر دو جنس گرایش داشتم اما اگه بخوام دقیق تر بگم بیشتر دوست داشتم با یه مرد ازدواج کنم.


اگه گوان یه پسر بود خیلی دوستش داشتم. مشکل از اون نیست؛این گرایش من بود.


من هیچوقت نمیدونستم اقای شیائو یه پسرم داره، چون هیچوقت ندیده بودمش و هیچوقتم اقای شیائو بهش اشاره ای کرده بود. بعد ازدواجم بود که اون از امریکا برگشت و اومد همون دانشگاهی که وینم اونجا بود. اولین روزی که دیدمش روزی بود که من و زنم رفته بودیم خونه اونا برای شام، و اون دقیقا همون روزی بود که اون از امریکا برگشته بود.


اقای شیائو اونو به من معرفی کرد و منم فکم افتاد بخاطر اینکه همچین زیبایی خیره کننده ای رو جلوم می دیدم. اون روز دنیای من متوقف شد، من همینجوری مشغول دید زدنش بودم، عاشق لبخندش بودم، اونجوری که به خواهرش که زن من میشد، لبخند زد. ارزو کردم که کاش اونموقع این پسرو قبل خواهرش می دیدم، زیبایی انقد خیره کننده بود که من شروع کردم به دنبال کردنش، البته گاهی وقتا.


اشتباه نگیرید، من به زنم احترام میگذاشتم ولی برادرش باعث شد هروقت که می دیدمش ضربان قلبم یکی درمیون بزنه، همش تو دلم میگفتم کاش میتونستم زمانو برگردونم و با اون ازدواج کنم. ولی چیکار میتونستم بکنم، من با خواهرش ازدواج کرده بودم، و هیچ کار دیگه نمیتونستم بکنم بجز اینکه یواشکی عاشق اون باشم.


همین برام عالی بود، همچنان دنبالش میکردم تا یه روز، یه پسرجدید وارد دانشگاهشون شد. برادرم همیشه درباره اون پسر بهم میگفت، همیشه جلوی زنم از وجنات اون میگفت و همیشه مث ادمای شیفته ازش حرف میزد.


ولی یه روز، وقتی از دانشگاه برگشت، عصبی بود و حتی نخواست غذا بخوره. من چندین بار ازش پرسیدم مشکلش چیه ولی اون اصلا جوابمو نداد. ولی تنها چیزی که فهمیدم این بود که از ژان متنفره، و همش با اسمای بد صداش میزد، مث بچ، حرومی فضول، بچ لعنتی که تنها چیزی که دوس داشتمو ازم گرفت.


باورکنید، من فک کردم یا قضیه مربوط به دختری چیزیه یا به درس و دانشگاهو اینا مربوطه. تا اون روز سرنوشت ساز رسید، مث همیشه من تا دانشگاه دنبالش رفتم و دیدم داره لبخند میزنه که باعث شد قلبم تو سینه بلرزه، و باعث شد اون مردی که درونمه بیدار شه. این تاثیری بود که اون روی من داشت، هروقت می دیدمش دیکم راست میشد و هیچی نمیخواست جز اینکه الان درونش باشه. دوست داشتم باهاش عشق بازی کنم، ببوسمش و بهش عشق بدم، ولی همه امیدهام از بین رفت وقتی اون روز دیدم که داره یه مردو می بوسه.


اونا همو بغل کردن، و با بی شرمی با هم لاس زدن که همین باعث شد دنیام جلو چشام از حرکت وایسه. من نمیتونستم بهش برسم ولی نمیخواستمم اونو با کس دیگه ببینم. پاهام چسبیده بود به زمین و همین جور داشتم تماشا میکردم که عشقم داره یه مرد دیگه رو میبوسه و لمس میکنه.


با خودم زمزمه کردم:


"اون باید من باشم، من باید کسی باشم که اون عشقو دریافت میکنه. من باید کسی باشم که اون بوسه رو ازت میگیره."


دستامو مشت کردم و آماده بودم که اون مردو بکشم، بعد فهمیدم که من فقط شوهر خواهرشم. من با خواهرش ازدواج کردم که یه پسر برام اورده، و نمیتونم هردوشونو داشته باشم. این خیلی درداور بود برام ولی چیکار میتونم بکنم، هیچی.


من داشتم به همه اینا فک میکردم و اصلا حواسم نبود که داشتم گریه میکردم، تا زمانی که حس کردم یه مایعی روی صورتم جاری شده. اون موقع فهمیدم که داشتم گریه میکردم بخاطر عشق از دست رفتم، برادر زنم.


برگشتم، چون نمیتونستم اون صحنه رو دیگه تحمل کنم، و وقتی برگشتم برادرمو دیدم که داره بهشون چشم غره میره، دندوناشو رو هم فشار میده و ژان و اون مردو داره تماشا میکنه. همون موقع بود که فهمیدم منظور وین چی بوده، خب ژان عشق اونو دزدیده.


دو تا برادر احمقی که عاشق بودن، یکیشون ازدواج کرده بود ولی میمرد واسه برادر زنش، اون یکیم دل بسته بود به اون یارویی که عشق منو دزدیده بود. فک کنم ریده بودیم تو عاشق شدن.


این قضایا ادامه پیدا کرد و من تصمیم گرفتم که قلبمو از حمله قلبی نجات بدم براهمین رها کردم همه چیو و تصمیمم براین شد که زنمو دوس داشته باشم و مراقبش باشم، تا اون روزی که زنم می خواست وضع حمل کنه. مادرزنم بهم زنگ زد و گفت که زنم داره بچش به دنیا میاد. منم شروع کردم به خودم فوش دادم که چرا تلفنمو تو دفترم جا گذاشتم، چون وقتی از جلسه برگشتم دیدم که پسرم بارها زنگ زده.


زود رفتم خونه، و دیدم زنم کف خونه افتاده تو یه عالمه خون. اون لحظه حس کردم زندگیم از دست رفت، و تلاش میکردم بیدارش کنم، ولی مادر زنم گفت فورا ببریمش بیمارستان که منم سریع بغلش کردم و رفتیم بیمارستان.


من هی داشتم خودمو فوش میدادم که انقد بی دقتی کردم با اینک وضع زنمو میدونستم، و همون موقع اقا و خانوم شیائو هم اومدن. من انتظار داشتم ژانم حداقل بیاد، چون دیدن چهرش باعث میشد اروم شم، ولی نیومد و من حدس زدم که باید با اون یارو باشه.


دکتر اومد بیرون و ازمون خواست که خون بدیم چون زنم خون زیادی ازدست داده بود ولی من نتونستم. چون تایپ خونی من و اون یکی نیست.


"ژان خونش با خواهرش میخوره زنگ بزنید به اون بچه."


شنیدم که مادر زنم اینو گفت و همه فورا شروع کردن به زنگ زدن بهش، ولی اون تماسا رو جواب نمیداد. بعدش من از دکتر خواستم که بره و عملو ادامه بده و اونم ازم خواست که مدارکو امضا کنم که منم کردم.


دکتر اومد که خبرو بده بهمون که همون موقع ژان و اون یارو رسیدن. وقتی اون لاو مارکا رو، رو بدنش دیدم صورتم جدی و گرفته شد. دلم میخواست گریه کنم و حمله کنم سمت اون یارو، ولی خانوم شیائو اینکارو به جای من کرد. حمله کرد سمتشون و هردوشونو به باد کتک گرفت. باید حتی اون یارو رو میکشت بخاطر من ولی بعدش فکر کردم دیدم داداشم عاشقشه.


و دنیام فروریخت وقتی دکتر خبر فوت زنمو داد. به سمت عقب تلوتلو خوردم، و نمیتونستم باور کنم که زنم مرده واقعا؟ زندگیم مرده؟ زنی که بهم یاد داد چطور عشق بورزم و چطور دوست داشته بشم؟ دارم توهم میزنم؟ چرا همچین مصیبتی باید سر من بیاد؟ چیکار کردم که لایق اینم؟ چطور حالا زندگی کنم؟ کی از بچه هام مراقبت میکنه؟ از کجا باید شروع کنم؟ انقد این واقعه برام سنگین بود که فقط نشستم رو صندلی و نگاه کردم که خانوم شیائو سمت ژان حمله برد.


حالا من هم خونوادمو، هم زنمو و هم ژانو از دست دادم. چرا اون سروقت نیومد و اخرین امیدی که داشتمو ازم گرفت؟ اون زنمو کشت و عشق برادرمو ازش دزدید. و حالا چی سرمن میاد؟ این بچه و ژان تنها چیزی که برام باقی مونده بود رو ازم گرفتن، چقد الان از جفتشون بیزارم. وقتی داشتم به این چیزا فک میکردم همزمان با یه عالمه کینه ونفرت به اون یارو نگاه میکردم و خانوم شیائو هم داشت ژانو بخاطر مرگ زنم میزد و اونو مقصر میدونست.


من پاشدم که برم دنبال دکتر برای کارای زنم که همون موقع پسرم دویید اومد سمتم، و دنبالم اومد و از مامانش پرسید. همون موقع دیدم ژان اومد سمتمون و جلوی آیوانو گرفت. من همینجوری بهش نگاه کردم مخصوصا اون لاومارکای چندش آورو که رو بدنش بود. ژان آیوانو بغل کرد و همراه اون مرتیکه رفتن، لعنت!


چرا همیشه ور دل همن؟ وقتی زن من داشت می مرد اون مشغول سکس با اون مرتیکه بود و فکر کرده من می بخشمش؟ ولی خب این تقصیر اون نبوده، بلکه تقصیر من بوده، که انقد با بی احتیاطی و حواس پرتی زنمو ول کردم به امان خدا.


من با دکتر رفتم و وقتی برگشتم شنیدم که داداشم داره اونو متهم میکنه به مرگ زن من و قبل اینکه بفهمم چی شده اون یارو یه مشت خوابوند تو صورت برادرم، چطور جرات کرد؟ من عصبانیتمو قورت دادم، و رفتم که جلوی داداشمو بگیرم قبل اینکه حسادت بهش غلبه کنه، و باعث شه که اون، منظورم خودمه، یه کار احمقانه بکنم، چون این یارو اینجا واقعا داشت می رفت رو مخم.


به برادرم گفتم که آیوانو ببره سوار ماشین کنه، و خودمم داشتم سوار میشدم که ژان جفت دستامو گرفت و مانع شد.


"من متاسفم. لطفا منو ببخش. واقعا نمیدونستم که اون تماسا اورژانسیه، واقعا واقعا نمیخواستم اینجوری بشه. لطفا منو ببخش."


شروع کرد گریه کردن، و من برگشتم و سرد نگاهش کردم. دستاش که دستای منو گرفته بود ضعیفم میکرد و باعث میشد وا بدم، بدنم داشت می لرزید. من قبلا هیچوقت هیچ تماس بدنی باهاش نداشتم. دستاش خیلی نرم و لطیف بود، صداش مث یه ملودی تو گوشام جریان پیدا میکرد. تو اون لحظه هیچ نفرتی نسبت بهش حس نمیکردم، فقط عشق بود.


برگشتم و بزور سعی کردم اون تماس بدنی رو هضم کنم، نمیدونستم چی بهش بگم، و اشکاش داشت روحمو از هم می پاشوند. من قبلا بجز چند تا سلام علیک معمولی چیزی بهش نگفته بودم، و برای اینکه قلبمو نجات بدم از دست این ادم، خیلی راحت ایگنورش کردم و در ماشینمو باز کردمو سوار شدم.


ولی به راننده نگفتم که حرکت کنه، نشستم تو ماشین و دیدم که اون داره گریه میکنه و اون حرومی رفت طرفش و بردش سمت موتورش. این یارو چه مرگشه؟ دوباره ببرتش؟ من همینجوری نشستم و دیدم اون عوضی سوار موتور شد و کلاه ژانو روی سرش گذاشت و ژانو سوار موتور کرد و دستاشو دور کمرش خودش پیچوند، و سر اونو رو پشت خودش گذاشت و بعد حرکت کرد.


برادرم گفت:


"چرا وایسادیم داریم اونا رو تماشا میکنیم؟ نگو که تحت تاثیر اشکای برادر زنت قرار گرفتی؟"


فقط اگه اون میدونست که من تو اون لحظه داشتم به چی فکر میکردم، ممکن بود بخاطر اینکه عاشق مردیم که عشقشو دزدیده کلی سرزنشم کنه. به راننده گفتم حرکت کنه و ما رفتیم سمت عمارت شیائو و دیدیم هردوشون دارن میرن داخل.


من یه نفس راحت کشیدم که دوباره اون یارو ژانو نبرده خونش. رفتیم داخل و دیدیم خانوم شیائو هنوز داره ژانو میزنه و بخاطر مرگ خواهرش متهمش میکنه. و من دیدم که ژان با اون یارو رفتن بیرون. داشتم بی صبرانه درو می پاییدم و شدیدا منتظر بودم برگرده داخل. واقعا متنفر بودم وقتی تنها باهمن، واقعا دست خودم نبود و وحشت میکردم.


برگشت داخل و اقای شیائو سرزنشش کرد که چرا داره همش وقتشو با گذروندن با اون حرومزاده تلف میکنه. ژان جواب نداد و نشست.


اقای شیائو به من نگاه کرد و پرسید:


"خب داماد عزیزم، برنامت چیه؟ کی میخوای دخترمو دفن کنی؟"


"فردا دفن میشه، من همه چیو با دکتر هماهنگ کردم، اونا حواسشون به این قضیه هست."


اقای شیائو پرسید:


"و بچه هات چی؟ کی قراره مراقبشون باشه؟ چطور میخوای اینکارو انجام بدی؟"


من میخواستم جواب بدم که خانوم شیائو به جام جواب داد:


"چرا داری از اون می پرسی؟ باید از پسر خودت بپرسی. معلومه که اون ازشون مراقبت میکنه."


ژان پرید وسط حرف مادرش:


"چی؟ من چرا باید اینکارو کنم؟"


"من گفتم باید ازشون مراقبت کنی، درواقع، تو قراره بری خونشون. تو باید مسئولیت بچه های خواهرتو به عهده بگیری."


اون چی؟ قراره بیاد خونه من؟ اوه خدای من. دلم میخواد از خوشحالی بپرم هوا.


شیائو ژان حرف مادرشو قطع کرد:


"من همچین کاری نمیکنم مامان..."


ادامه داد:


"مامان، این چطوره که بچه های اون بیان اینجا و با ما زندگی کنن و تو مراقبشون باشی."


ژان این پیشنهادو داد و من داشتم دعا دعا میکردم که مامانش قبول نکنه، من اصلا بدم نمیومد که پیشم باشه، حتی با اینکه اون دوستم نداشت. تا زمانی که اون تو خونه ی منه و از اون مرتیکه مایل ها دوره اهمیتی نداره که از من متنفر باشه.


"ژان، فک کنم نفهمیدی، تو با شوهر خواهرت ازدواج میکنی و این رسم خونوادگیمونه."


قلبم وایساد، اشتباه شنیدم یعنی؟ افکارم چپندرقیچی شده یا این واقعا واقعیه؟ قراره بشه همسرم؟ بالاخره میتونم داشته باشمش؟ فقط میتونستم به این فکرم تو دلم پوزخند بزنم.

Continue Reading

You'll Also Like

9.5K 342 14
Yoonminhope story { sad sumt punishment happiness and many more}
55.1M 1.8M 66
Henley agrees to pretend to date millionaire Bennett Calloway for a fee, falling in love as she wonders - how is he involved in her brother's false c...
1.4M 34.6K 47
When young Diovanna is framed for something she didn't do and is sent off to a "boarding school" she feels abandoned and betrayed. But one thing was...