Song Of Achilles

By sizartaDowneyJr

10.8K 2.7K 2.5K

پاتروکلوس شاهزاده ی تبعید شده ایه که عاشق آشیل یه نیمه الهه میشه... و آشیل، نیمه الهه ایه که مقدر شده سرنوشت... More

+part 1
+part 2
+Part 3
+Part 4
+Part 5
+Part 6
+Part 7
+Part 8
+Part 9
+Part 10
+part 10
+part 11
+Part 12
+Part 13
+Part 14
+Part 16
+Part 17
+Part 18
+Part 19
+Part 20
+Part 21
+Part 22
+Part 23
+Part 24
+Part 25
+Part 26
+Part 27
+Part 28
+Part 29
+Part 30
+Part 31
+Part 32
+The End
"با من گریه کنید"
gay

+Part 15

306 74 92
By sizartaDowneyJr

اتاق چندتا پرده ی نخی ملیله دوزی شده و چهارتا صندلی داشت. به زور خودم رو مجبور کردم تا اونطور که مثل یه شاهزاده صاف روی چوب سفت بشینم. چهره آشیل از احساسات زیاد تو هم رفته بود و گردنش سرخ شده بود. اون شروع کرد:"این یه نقشه بود."

اودیسه آشفته نبود.
"کارت تو مخفی شدن خیلی خوب بود. ما باید تو پیدا کردنت خیلی خوب تر عمل می‌کردیم."

آشیل ابرویی بالا انداخت.
"خب؟ من رو پیدا کردین. چی می خواین؟"

اودیسه جواب داد:"می خوایم که به تروا بیای."

"و اگه من نخواهم بیام؟"

"ما خبر این کارت رو پخش میکنیم."
دیومدس به دامن آشیل اساره کرد. آشیل چنان عصبانی شد که انگار کتک خورده باشه. پوشیدن لباس مبدل از روی ناچاری یه چیز بود و دونستن کل مردم دنیا درموردش یه چیز دیگه. مردم ما زشت ترین لقب ها رو برای مردهایی که مثل زن ها رفتار می کردن، استفاده می‌کردن. حتی بخاطر همچنین توهین هایی جون همدیگه رو می‌گرفتن.

اودیسه دست دوستی دراز کرد.
"ما همه اینجا نجیب زاده ایم و نباید کار به اونجا برسه. امیدوارم بتونیم دلیل های بهتری برای موافقت بهتون بدیم. شهرت، به عنوان مثال. اگه برای ما بجنگی، بخش زیادی ازش مال تو میشه."

"جنگ های دیگه ای هم اتفاق میوفته."

دیومدس گفت:"نه مثل این یکی. این بزرگترین جنگ مردم ماست که تو افسانه ها و ترانه ها برای نسل ها به یادگار میمونه. تو احمقی که این رو نمی‌بینی."

"من چیزی نمی بینم جز یه شوهر احمق و طمعِ آگاممنون."

"پس حتما کوری. چی قهرمانانه تر از جنگیدن برای بدست آوردن افتخار نجاتِ زیباترین زن جهان، در برابر قدرتمندترین شهر شرق؟ بعد از این پرسئوس نمی تونه بگه که کار بزرگی کرده، یا حتی جیسون. هراکلس دوباره همسرش رو می کشه تا همچین فرصتی پیدا کنه. ما خودمون رو تو داستان‌های نسل آینده حک می‌کنیم."

"فکر می‌کردم گفتی این یه جنگ آسونه که تا پاییز آینده به خونه برمیگردیم."
من گفتم. باید کاری می کردم که جلوی ریزشِ بی امان حرف هاش رو بگیرم.

"دروغ گفتم." ادیسه شونه بالا انداخت. "من نمی دونم چقدر طول میکشه. ولی اگر تو رو داشته باشیم زودتر تموم میشه." اون به آشیل نگاه کرد.

چشم‌های تیره‌اش مثل جزر و مد تو رو به سمت خودش می‌کشید، حتی اگه تو خلاف جهت شنا می‌کردی.
"مردم تروا به مهارتشون تو نبرد معروف هستن و مرگ اون‌ها تو رو تبدیل به یه ستاره‌ میکنه. اگر این رو از دست بدی، شانست رو برای جاودانگی از دست میدی. بجای ثبت شدن اسمت تو تاریخ ناشناخته میمونی. پیر می‌شی و درحالی که گمنامی میمیری."

آشیل اخم کرد. "تو این رو نمیدونی."

"در واقع، میدونم." اودیسه به پشتی صندلیش تکیه داد. "خوشبختانه یه شناختی از خدایان دارم." اون طوری لبخند زد که انگار به خاطره ای فکر میکنه. "و خدایان صلاح دیدن که پیشگویی درمورد تو رو با من در میون بذارن."

باید می دونستم که اودیسه فقط سکه هاش رو برای اخاذی نمیاره. تو داستان‌ها اون رو پولوتروپوس، مردی که حیله های اززیادی داشت، صدا میزدن. ترس مثل خاکستر تو وجودم تکون خورد.

"چه پیشگویی؟" آشیل آهسته پرسید.

"که اگه به تروا نیای، خونِ خدایی تو پژمرده میشه و بلااستفاده میمونه. قدرتت کم میشه. تو بهترین حالت، تو مثل لیکومدس میشی که تو جزیره ای فراموش شده با دخترهایی که جانشین اون هستن در حال وقت گذروندنه. اسکایروس به زودی توسط یه ایالت مجاور فتح میشه. تو هم مثل من این رو می دونی. اون ها لیکومدس رو نمی کشن. چرا باید این کار رو بکنن وقتی اون می‌تونه سال‌های سال یه گوشه‌ از زندان بمونه و نونی که اونها براش نرم کردن رو بخوره؟ وقتی بمیره هم مردم میگن کی بود؟"

کلمات اتاق رو پر کردن و هوا رو رقیق. تا اینکه کم کم نتونستیم نفس بکشیم. همچنین زندگی ای وحشتناک بود. اما صدای اودیسه قطع نمیشد.

اون حالا فقط میتونه به خاطر این شناخته شه که چجوری داستان زندگیش بخشی از داستان زندگی تو میشه. اگر به تروا بری، شهرت تو به اندازه ای میشه که اسم یه مرد فقط به خاطر اینکه یه لیوان آب بهت داده تو افسانه های جاودانه ثبت می شه. تو..."

درها از خشم زیاد تتیس محکم باز شدن و تتیس تو چهارچوب در ایستاده بود، داغ مثل یه شعله ی زنده. ابهت اون همه ما رو فرا گرفت. می‌تونستم احساس کنم که استخوان‌هام رو می‌کشه، خون داخل رگ‌هام رو می‌مکه، انگار که من رو می‌نوشه. خم شدم، درست همونطور که بقیه تعظیم کرده بودن.

"سلام، تتیس."
اودیسه گفت و نگاه تتیس مثل نگاه ماری به طعمه اش به سمت اون‌ رفت و پوستش درخشید. به نظر می رسید هوای اطراف اودیسه می لرزه، با گرما یا نسیمی.

دیومدس خودش رو کنار کشید. چشم هام رو بستم تا مجبور نباشم مرگش رو ببینم. اما با وجود سکوت بالاخره چشم هام رو باز کردم. اودیسه سالم ایستاده بود. مشت‌های تتیس سفید شده بودن. دیگه نگاه کردن بهش چشم هاش رو نمی‌سوزوند.

اودیسه تقریباً با عذرخواهی گفت:"دوشیزه چشم خاکستری همیشه با من مهربون بوده. اون می دونه که من چرا اینجا هستم و از هدفم حمایت می کنه."

انگار یه مرحله از مکالمه اون ها رو از دست داده بودم و الان برای فهمیدن سختی می‌کشیدم. دوشیزه چشم خاکستری - الهه جنگ و هنر رزمی. گفته می شد که اون بیشتر از همه به هوش و ذکاوت اهمیت می داد.

"آتنا بچه ای برای از دست دادن نداره."
کلمه ها رنده شده از گلوی تتیس تو هوا معلق شد.

اودیسه سعی نکرد جواب بده، فقط به سمت آشیل برگشت و گفت: از خودش بپرس. از مادرت بپرس که چی می دونه."

آشیل با صدای بلند آب دهنش رو قورت داد و به چشم های سیاه مادرش خیره شد."حقیقت داره، چیزی که اون گفته؟"

آتیش تتیس که روی زمین شعله میکشید از بین رفت و فقط سنگ مرمر باقی موند.
"درسته. اما چیزهای بیشتر و بدتری وجود داره که اون نگفته."

کلمات بدون هیچ حسی بیان شدن، انگار که یه مجسمه اون ها رو به زبون میاره.
"اگه به تروا بری، دیگه برنمی‌گردی. اونجا بدست مرد جوونی کشته میشی."

صورت آشیل رنگ پریده شد. "مطمئنین؟"

این همون چیزیه که همه فانی ها در کمال ناباوری، شوک و ترس می پرسن. اینکه هیچ استثنایی برای من وجود نداره؟

"مطمئنیم."
اگه اون لحظه به من نگاه می کرد، می شکستم. شروع به گریه می کردم و هیچ وقت متوقف نمی شدم. اما چشم های آشیل به مادرش دوخته شده بود.

"باید چیکار کنم؟" اون زمزمه کرد. و لرزش کوچیکی روی آب ساکن صورتش به وجود اومد.

تتیس گفت:"از من نخواه که انتخاب کنم."
و ناپدید شد.

یادم نمیاد به اودیسه چی گفتیم، چجوری اونجا رو ترک کردیم، یا چجوری به اتاق خودمون برگشتیم. اما صورتش رو به یاد میارم، پوستی که روی گونه هاش کشیده شده بود، رنگ پریدگی مات پیشونیش.

شونه‌هاش که معمولاً خیلی صاف و ظریف بودن، افتاده به نظر می‌رسیدن. غم درونم موج می زد و خفه ام می کرد. مرگ اون. فقط از فکر کردن بهش احساس می‌کردم دارم می‌میرم و تو آسمون تاریک و سیاهی فرو میرم.

نباید بری. تقریباً گفتم، هزار بار.

اما تو واقعیت فقط دست هاش رو محکم بین دست هام گرفتم. سرد بودن و می لرزیدن. آشیل بالاخره گفت: "فکر نمی کنم بتونم تحملش کنم."

چشم هاش رو بسته بود. می دونستم از مرگش صحبت نمی کنه، بلکه از کابوسی که ادیسه براش تعریف کرده بود، از دست دادن درخشش و پژمرده شدن قدرتش میگه. من لذتی رو که اون از مهارتش می برد، شادی و سرزندگی زیادی که همیشه زیر سطح پوستش بود رو دیده بودم.

اصلا اگه اون بهترین جنگجوی نسل خودش نبود کی بود؟ اگر اون به شهرت و جاوادانه شدن نمی رسید کی می‌رسید؟

گفتم:"من اهمیتی نمیدم." کلمه ها ناخودآگاه از دهنم بیرون می اومدن. "هر چی بشی. برای من مهم نیست. ما با هم میمونیم."

به آرومی گفت:"می دونم." اما بهم نگاه نکرد. می دونست، اما کافی نبود.

غمی که حس کردم انقدر بزرگ بود که داشت پوستم رو پاره می‌کرد. وقتی اون میمرد، همه چیزهای زیبا و درخشان باهاش به خاک سپرده می شد. دهنم رو باز کردم ولی دیر شده بود.

آشیل گفت: "من میرم. من به تروا میرم."

درخشش گلگون لبش، سبزی تب دار چشم هاش. هیچ خطی روی صورتش نبود، چیزی چروک یا خاکستری نشده بود. همه وجودش بهاری بود، طلایی و درخشان. مرگ حسود خونش رو می نوشید و دوباره جوون می شد. آشیل با چشم هاش به زمین نگاه می کرد.

"با من میای؟" پرسید. و من درد بی پایان عشق و غم رو حس کردم. شاید تو یه زندگی دیگه می تونستم درخواستش رو رد کنم، موهام رو بکشم و فریاد بزنم و مجبورش کنم تا تنهایی با انتخابش روبرو شه. اما نه تو این یکی.

اگه اون با کشتی به تروا می رفت، من دنبالش می رفتم، حتی تا مرگ. زمزمه کردم: "آره."

"آره." تکرار کرد و آرامش به صورتش برگشت. دستش رو به سمت من دراز کرد. بهش اجازه دادم من رو تو آغوش بگیره، ما رو انقدر به هم نزدیک کنه که هیچ فاصله ای بینمون نباشه. اشک هام سرازیر شد و پایین ریخت.

بالای سر ما، صورت های فلکی چرخیدن و ماه مسیرش رو خسته طی کرد. ساعت ها گذشت، و ما بی حرکت و بی خواب دراز کشیدیم.

وقتی صبح شد آشیل بلند شد و گفت:"باید برم به مادرم بگم."

رنگش پریده بود و دور چشماش سیاه شده بود. همین حالا هم پیرتر به نظر می رسید. ترسیدم. میخواستم بگم نرو اما اون لباس پوشید و رفت. دراز کشیدم و سعی کردم به دقیقه هایی که می‌گذشت فکر نکنم.
همین دیروز وقت زیادی داشتیم.

حالا هر ثانیه قطره ای از خون دل از دست رفته بود. اتاق خاکستری و بعد سفید شد. تخت بدون اون سرد بود و خیلی بزرگ. هیچ صدایی نمی‌شنیدم و این سکوت من رو ترسوند. مثل قبر بود. بلند شدم و بدنم رو مالیدم، به خودم سیلی زدم تا عضلات به خواب رفته‌ام بیدار شن.

این جوریه که قراره هر روز بدون اون بگذره. تو قفسه‌ی سینه‌ام احساس گرفتگی وحشیانه‌ای داشتم، مثل گیر کردن یه جیغ. هر روز، بدون اون.

قصر رو ترک کردم، ناامید از اینکه فکر آینده رو از ذهنم دور کنم. به صخره‌ها رسیدم، صخره‌های بزرگ اسکایروس که سوسک‌های دریا روش می‌چرخیدن و شروع به بالا رفتن کردم.

بادها من رو پایین می‌کشیدن و سنگ‌ها لزج بودن، اما فشار و خطر جلوی من رو نگرفت. به سمت بالا رفتم، به سمت قله، جایی که قبلاً میترسیدم برم. دست‌هام تقریباً توسط خرده های سنگی بریده شده بود.

پاهام لکه لکه شده بود. درد برام مهم نبود. تحملش انقدر راحت بود که من رو به خنده مینداخت. به قله رسیدم، و ایستادم.

حین صعود ایده ای به ذهنم خطور کرده بود، شبیه همون حسی که داشتم تجربه می کردم، خشن و بی پروا. "تتیس!"

تو باد فریاد زدم، صورتم به سمت دریا بود. "تتیس!" خورشید حالا بالا اومده بود. ملاقات اون‌ها مدتها پیش به پایان رسیده بود. نفس عمیقی کشیدم.

"دیگه اسم من رو به زبون نیار."
چرخیدم سمتش و تعادلم رو از دست دادم. سنگ ها زیر پام به هم ریختن و باد من رو درید. به یه برآمدگی چنگ زدم و ثابت ایستادم. بهش خیره شدم. پوست اون حتی از حد معمول رنگ پریده تر بود، مثل اولین یخ زمستانی. لب هاش به سمت عقب کشیده شد تا دندون هاش رو نشون بده و گفت: "تو یک احمقی. برگرد پایین. مرگ تو اون رو نجات نمیده."

انقدر که فکر می کردم شحاع نبودم. هنوز ازش میترسیدم اما خودم رو مجبور کردم که صحبت کنم، باید یه چیزی رو ازش از می‌پرسیدم.
"اون چقدر دیگه زنده می‌مونه؟"

صدایی تو گلوش ایجاد کرد، مثل یه فوک. یک لحظه طول کشید تا فهمیدم خنده ست.
"چرا؟ خودت رو براش آماده می کنی؟ سعی می‌کنی جلوش رو بگیری؟" تحقیر روی صورتش واضح بود.

"آره" جواب دادم. "اگه بتونم." دوباره همون صدا. "لطفا." زانو زدم "لطفا بهم بگو."

شاید به خاطر این بود که زانو زدم، صدا قطع شد و اون یه لحظه بهم خیره شد و بعد گفت:"مرگ هکتور اولین مرگه. این تمام چیزیه که بهم گفته شده."

گفتم:"ممنونم."

چشماش ریز شد و صداش مثل آب ریخته شده روی زغال خش خش کرد.
"لازم نیست از من تشکر کنی. من به یه دلیل دیگه اومدم."

منتظر موندم.
"اونطور که اون فکر می کنه، کار آسونی نیست. سرنوشت بهش نوید شهرت می ده، اما چقدر؟ اون باید با دقت از شرافتش محافظت کنه. اون بیش از حد به بقیه اعتماد داره. جنگجوهای یونانی."

اون کلمه ها رو به بیرون تف کرد.
"اون ها مگس های دور شیرینی‌ان. به سادگی این برتری رو به یه نفر دیگه واگذار نمی‌کنن. من هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم داد. و تو."

چشماش روی بازوهای دراز و زانوهای لاغر من سوسو زد. "تو اون رو رسوا نمیکنی. می فهمی؟"

من سکوت کردم.

"می فهمی؟"

"بله" بالاخره جواب دادم. و واقعا هم می‌فهمیدم. شهرت اون باید ارزش جونی که فدا می‌کرد رو داشته باشه. باد ضعیفی لبه‌های لباسش نشست و من می‌دونستم که می‌خواد اینجا رو ترک کنه و تو غارهای دریا ناپدید شه.

چیزی من رو جسور کرد. "هکتور یه سرباز ماهره؟"

اون جواب داد: "بهترینه. اما نه در برابر پسرم."

نگاهش به سمت راست سوسو زد، جایی که من ازش بالا اومده بودم. و گفت: "اون داره میاد."

آشیل برآمدگی رو گرفت و به جایی که من نشسته بودم اومد. به صورتم و پوست خون آلودم نگاه کرد و گفت:"صدای حرف زدنت رو شنیدم."

گفتم:"مادرت بود." زانو زد و پام رو تو بغلش گرفت. به آرومی تیکه های سنگ رو از زخم هام جدا کرد و خاک و گرد و غبار رو پاک کرد.

یه نوار از لبه ی تونیکش رو پاره کرد و اون رو محکم فشار داد تا خون رو ببنده. دستم روی دستش قرار گرفت و گفتم:"تو نباید هکتور رو بکشی." اون به بالا نگاه کرد، صورت زیباش با طلای موهاش قاب گرفته شده بود.

"مادرم بقیه پیشگویی رو بهت گفت."

"آره گفت."

"و تو فکر می کنی که هیچ کس جز من نمی تونه هکتور رو بکشه."

"آره." من گفتم.

"و فکر می کنی میتونی سرنوشت رو تغییر بدی؟"

"آره."

"آها." لبخندی روی صورتش پخش شد. اون همیشه عاشق سرپیچی از قوانین طبیعت بود. "خب، چرا باید اون رو بکشم؟ او هیچ کاری با من نکرده."

برای اولین بار نوعی امید رو احساس کردم.

بعد از ظهر اون روز اونجا رو ترک کردیم. دلیلی برای معطلی وجود نداشت. لیکومدس که همیشه نسبت به عرف متعهد بود، اومد تا با ما خداحافظی کنه. ما سه نفر به سختی کنار هم ایستادیم. اودیسه و دیومدس جلوتر به سمت کشتی رفته بودن.

اون‌ها ما رو همراهی می کردن تا به فتیا برگردیم، جایی که آشیل باید نیروهاش رو جمع می کرد. یک کار دیگه هم باید انجام می‌شد، و من می‌دونستم آشیل مایل به انجامش نیست.

لیکومدس، مادرم ازم خواسته که درخواستش رو به تو بگم. لرزش خفیفی صورت پیرمرد رو فرا گرفت، اما به دامادش روبرو شد و گفت:"در مورد اون بچه ست."

"آره هست."

"و چه خواسته ای داره؟" پادشاه خسته پرسید.

"اون می خواد خودش بچه رو بزرگ کنه. اون-" آشیل در برابر چهره گرفته ی پیرمرد مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:"بچه پسر میشه. وقتی از شیر گرفته شد، مادرم اون رو می‌بره."

سکوت همه جا رو فرا گرفت و بعد لیکومدس چشماش رو بست. می دونستم که به دخترش فکر می کنه، به آغوشی خالی از شوهر و فرزند. اون گفت:"ای کاش هیچ وقت به اینجا نمی اومدی."

آشیل جواب داد:"متاسفم."

پادشاه پیر زمزمه کرد:" از انجا برو."

ما اطاعت کردیم. کشتی ای که ما روی اون سوار شدیم، خیلی محکم ساخته شده بود. خدمه با ناوگانی شایسته حرکت کردن، طناب ها با الیاف جدید می درخشیدن و دکل ها مثل درخت هایی زنده به نظر می رسیدن. دکل عرشه ی کشتی مجسمه ی از یه زن زیبا بود. بهترین مجسمه ای که تو کل زندگیم دیده بودم. قد بلند، با مو و چشم های تیره.

"می بینم که داری زنم رو تحسین میکنی."
اودیسه تو کشتی به ما ملحق شد و به ساعدهای عضلانیش تکیه داد. " اون اول اجازه نمی‌داد هنرمند بهش نزدیک شه. مجبور شدم بهش بگم اون رو مخفیانه تو کشتی دنبال کنه. ولی فکر می‌کنم در واقع خیلی خوب از آب دراومد."

ازدواجی با عشق، نادر مثل سروهای شرق. تقریباً باعث شد که ازش خوشم بیاد اما من لبخندهای مرموزش رو خیلی زیاد دبده بودم. آشیل مودبانه پرسید:"اسمش چیه؟"

اودیسه گفت:"پنه لوپه."

"این کشتی جدیده؟" من پرسیدم. شاید اون می خواست از همسرش صحبت کنه، اما من می خواستم از چیز دیگه ای صحبت کنم. "خیلی. چوبش از بهترین چوبی که ایتاکا داره." بعد با کف دست بزرگش به نرده کوبید، مثل پهلوی اسب.

"دوباره داری درباره کشتی جدیدت لاف می زنی؟" دیومدس به ما پیوست. موهاش رو با یه نوار چرمی به عقب بسته بود و باعث می شد چهره اش حتی از حد معمول تیزتر به نظر برسه.

"آره." دیومدس تو آب تف کرد. اودیسه ادامه داد:"پادشاه آرگوس امروز به طرز غیرمعمولی حالش خوبه."

آشیل مثل من قبلا بازی نگاه اون‌ها را ندیده بود. چشماش بین دو نفر رفت و برگشت. لبخند کوچیکی گوشه لبش نشست. اودیسه ادامه داد:"بهم بگو. فکر می‌کنی این تیز هوشیت بخاطر اینه که پدرت مغز اون مرد رو خورده؟"

"چی؟" دهن آشیل باز ماند.

"تو داستان تئدورس توانا، پادشاه مغز خوار آرگوس رو نمی دونی؟"

"درموردش شنیدم. اما نه در مورد مغزها."

دیومدس گفت:"من حتی پیشنهاد دادم که صحنه رو روی بشقاب هامون نقاشی کنن." تو سالن، دیومدس رو زیردستِ اودیسه در نظر گرفته بودم. اما شور و شوقی بود که بین این دو مرد بود، لذتی تو بحث کردن باهم داشتن که فقط از افراد برابر بر میومد. یادم اومد که در مورد دیومدس هم شایعه شده بود که مورد علاقه آتناست. چهره ی اودیسه تووخم رفت. "بهم یادآوری کن که به این زودی تو آرگوس ناهار نخورم."

دیومدس خندید. صدای دلنشینی نبود. پادشاها تمایل به گفتگو داشتن و کنار ما موندن. اون ها داستان‌هایی رو تعریف کردن: از سفرهای دریایی، از جنگ‌ها، از رقابت‌هایی که تو بازی‌های گذشته برنده شده‌ بودن. آشیل مخاطبی مشتاق بود و سوال پشت سوال می پرسید.

"این رو از کجا آوردی؟"

اون به جای زخم روی پای اودیسه اشاره کرد. اودیسه دست هاش را به هم مالید:"این داستانیه که ارزش گفتن داره. هرچند باید اول با کاپیتان صحبت کنم." اون به خورشید اشاره کرد، در حالی که پایین اومده و تو افق آویزون بود. "ما باید به زودی برای کمپ توقف کنیم."

"من میرم." دیومدس از جایی که به تنه ی کشتی تکیه داده بود ایستاد. "من این یکی رو تقریباً به اندازه بقیه ی داستان‌ها شنیدم."

اودیسه شونه بالا انداخت: "خودت ضرر میکنی. به اون اهمیت ندین. همسرش یه سگ جهنمیه و این باعث عصبانیت هر کسی میشه. اما، همسر من - "

"قسم می خورم." صدای دیومدس از اون سمت کشتی اومد. "اگه این جمله رو تمام کنی، میندازمت توی آب و می تونی تا تروا شنا کنی."

"دیدین؟" اودیسه سرش رو تکون داد. "سگ اخلاق."

آشیل خندید و از هر دو خوشش اومده بود. به نظر می‌رسید که اون‌ها رو برای نقشه چیدن واسه افشای هویتش و اتفاق هایی که قرار بود بیوفته بخشیده.
"داشتم چی می گفتم؟"

آشیل مشتاقانه گفت:"جای زخم."

"آره، جای زخم. وقتی سیزده سالم بود..."

من آشیل رو تماشا کردم که از به شدت داشت به حرف های مرد دیگه گوش می‌داد. اون بیش از حد به همه اعتماد داشت. و من نمیتونستم همیشه زاغ روی شونه اش باشم و اتفاقات بد به‌ پیش بینی کنم.

خورشید تو آسمون به پایین تر لغزید و ما به زمین که باید توش کمپ می زدیم نزدیک تر شدیم. کشتی بندر رو پیدا کرد و ملوان ها اون رو برای شب به ساحل کشیدن.

وسایل مورد نیاز تخلیه شد - غذا و ملافه و چادر برای شاهزاده ها. کنار چادری که برامون گذاشته بودن، یه آتش و آلاچیق کوچکی ایستادیم.

"همه چیز خوبه؟"

اودیسه اومده بود تا کنار ما بایسته. آشیل گفت:"خیلی خوب." و لبخند زد، لبخند راحتش، لبخند صادقش. "ممنونم."

اودیسه متقابلاً لبخندی زد. "عالیه. یه چادر برای هردوتون کافیه، امیدوارم؟ شنیده ام که ترجیح میدین تخت رو شریک بشین. بعضی ها می گن اتاق و تختخواب، هر دو رو."

گرما و شوک به صورتم هجوم آورد. کنارم صدای ایستادن نفس آشیل رو شنیدم. "بیخیال، نیازی به خجالت کشیدن نیست - این یه چیز رایج بین پسرهاست."  بعد چونه اش رو خاروند و فکر کرد."اگرچه شما دیگه فقط دوتا پسر نیستین. چند سالتونه؟"

گفتم:"این درست نیست." خون توی صورتم صدام رو آهسته کرد. صدای آرومی تو ساحل شنیده شد. اودیسه ابرویی بالا انداخت.

"حقیقت اون چیزیه که افرادتون بهش ایمان دارند، و اون ها به همچین باوری رسیدن. البته شاید اون ها اشتباه می کنن. اما اگه این فقط شایعه ست، وقتی به جنگ می‌رید این کار رو انجام ندید."

صدای آشیل بلند و عصبانی بود. "این به شما ربطی نداره، شاهزاده ایتاکا."

اودیسه دست هاش رو بالا گرفت. "اگر توهین کردم عذرخواهی می کنم. من فقط اومدم تا به هر دوی شما شب بخیر بگم و مطمئن شم همه چیز راضی کننده ست. شاهزاده آشیل. پاتروکلوس." اون سرش رو خم کرد و به سمت چادر خودش برگشت.

داخل چادر بین ما سکوت بود. و من منتظر این اتفاق بودم. همونطور که اودیسه گفت، خیلی از پسرها همدیگه رو برای عشق بازی انتخاب می‌کردن. اما با بزرگتر شدن از همچین چیزهایی صرف نظر می کردن، مگه اینکه با برده ها یا پسرهای اجیر شده باشن.

مردهای ما فتح کردن رو دوست داشتن. اونها به مردی که خودش تسخیر شده بود اعتماد نمیکردن. تتیس گفته بود اون رو رسوا نکن. و منظورش همین بود. گفتم:"فکر میکنم حق با اونه."

سر آشیل با اخم بالا آمد. "تو همچین فکری نمی کنی."

انگشت‌هام رو بهم پیچوندم:"منظورم این نیست. من باهات میمونم. اما می‌تونم بیرون بخوابم، اینجوری اونقدر واضح نیست. نیازی به حضور تو جلسه ها ندارم. من..."

" نه. مردم فتیا اهمیتی نمیدن. و بقیه می تونن هر چی دوست دارن بگن. من همچنان آریستوس آخائون محسوب میشم." بهترین یونانی.

"شرافت تو ممکنه لکه دار شه."

"پس بذار بشه." آرواره اش سرسخت به جلو شلیک کرد. "اون ها احمقن اگه اجازه بدن شهرت من بخاطر همچین چیزی سقوط کنه‌."

"اما اودیسه -"

چشم های سبز اون مثل برگ های بهاری به چشم های من دوخته شد. "پاتروکلوس. من به اندازه کافی دارم برای اون ها فداکاری میکنم. نمیذارم این رو هم ازم بگیرن."

روز بعد، در حالی که باد جنوبی تو بادبان ها گیر کرده بود، اودیسه رو کنار پرنده پیدا کردیم.

آشیل گفت:"شاهزاده ایتاکا."

صداش رسمی بود. خبری از لبخندهای روز قبل هم نبود.
"می خوام ازتون در مورد آگاممنون و بقیه پادشاه ها بپرسم. فکر کنم بتونم افرادی رو که قراره بهشون ملحق شم و شاهزاده‌هایی که باید باهاشون بجنگم، بشناسم."

"تو خیلی عاقلی، شاهزاده آشیل." اگر اودیسه هم متوجه تغییر اون شد، در موردش اظهار نظر نکرد. اون ما رو به سمت صندلی های پایه دکل و زیر بادبان هدایت کرد. "حالا، از کجا شروع کنم؟"

اون پرسید و تقریباً جای زخم روی پاش رو مالید. تو نور روز خشن تر، بدون مو و چروکیده بود.
"خب منلئوس، که برای برگردوندن همسرش می‌ریم. بعد از اینکه هلن اون رو برای اینکه شوهرش باشه انتخاب کرد - پاتروکلوس می تونه این قسمت رو برات تعریف کنه - اون پادشاه اسپارت شد. و به عنوان مردی خوب، شجاع تو جنگ و محبوبیت زیادش بین مردم تو جهان شناخته می شه. برای همین خیلی از پادشاه ها برای کمک بهش متحد شدن، نه فقط اون‌هایی که به سوگند خودشون پایبند موندن."

"مثلا؟" آشیل پرسید.

اودیسه اون‌ها رو با انگشت هاش شمرد. مریونس، ایدومنئوس، فیلوکتتس، آژاکس. هر دو آژاکس، بزرگه و کوچکتره."

یکی از اون‌ها مردی بود که از سالن تیندارئوس به یاد میاوردم، مردی بزرگ با سپر. اون یکی رو نمی شماختم.
"نستور پادشاه پیر پیلوس هم اومده." اسم این یکی رو شنیده بودم - اون تو جوونی با جیسون برای پیدا کردن پشم طلایی سفر کرده بود و مدتهاست که دوران جنگش رو پشت سر گذاشته، اما پسرهاش رو به جنگ آورد، و مشاورش رو هم. چهره آشیل کنجکاو بود، و چشم هاش تیره.

"و تروجان ها؟"

"پریام، البته. پادشاه تروا. گفته می‌شه که این مرد پنجاه تا پسر داره که همه شمشیر به دست بزرگ شدن."

"پنجاه تا پسر؟"

"و پنجاه تا دختر. اون به عدالت خواهی معروفه و خدایان هم خیلی دوستش دارن. پسر هاش به خودی خود مشهورن - البته پاریس محبوب الهه آفرودیته و به دلیل زیبایی زیاد خیلی مورد توجه اون قرار گرفته. حتی کوچکترین اون‌ها، که به سختی ده سال داره، میتونه وحشی باشه. ترویلوس، فکر می کنم. اون‌ها یه پسر عموی الهه زاده هم دارن که برای اون‌ها می جنگه. اسمش آئنیاس، پسر آفرودیته."

"در مورد هکتور چطور؟" چشم های آشیل هیچ وقت چشم اودیسه رو ترک نکرد.

"بزرگترین پسر و وارث پریام، مورد علاقه خدای آپولو. قدرتمندترین مدافع تروا." اودیسه شونه هاش رو بالا انداخت.

"چه شکلیه؟"

"من نمی دونم. اون ها می گن اون بزرگه، اما این در مورد همه ی قهرمان ها گفته می شه. قبل از من تو با اون ملاقات میکنی کرد، پس این بار تو باید برای من تعریف کنی."

آشیل چشم هاش رو ریز کرد. "چرا همچین چیزی می گی؟" 

چهره ی اودیسه عبوس شد.
"همونطور که مطمئنم دیومدس موافقه، من یک سرباز شایسته هستم اما نه بیشتر. استعدادهای من جای دیگه نهفته. اگر قرار بود هکتور رو تو جنگ ببینم، موفق نمیشدم خبری ازش بیارم. اما تو فرق داری. تو بیشترین شهرت رو از مرگ اون به دست میاری."

پوستم سرد شد.

"شاید، اما دلیلی برای کشتن اون نمی بینم."
آشیل خونسرد جواب داد.
"اون هیچ کاری با من نکرده."

اودیسه نیشخندی زد، انگار که باهاش شوخی کرده باشن.
"اگر هر سربازی فقط کسایی رو بکشه که شخصاً بهش توهین کردن، پلیدس، اصلاً جنگی اتفاق نمیوفته."

بعد ابرویی بالا انداخت. "اگرچه شاید این ایده چندان بدی نباشه. تو اون دنیا، شاید من به جای تو، آریستوس آخائون باشم."

آشیل جوابی نداد. اون برگشته بود تا از کنار کشتی به امواج اون طرف نگاه کنه. نور روی گونه اش افتاد، اون دو روشن کرد تا درخشان شه و اون گفت:"تو چیزی از آگاممنون به من نگفتی."

"آره، پادشاه قدرتمند ما از میای‌سینی." اودیسه دوباره به عقب خم شد. "پیوند مغرور آترئوس. پدربزرگ او تانتالوس پسر زئوس بود. مطمئناً داستانش رو شنیدی."

همه از عذاب ابدی تانتالوس اطلاع داشتن. برای تنبیه اون به خاطر سو استفاده از قدرت هاش، خدایان اون رو به عمیق ترین گودال دنیای زیرین انداخته بودن. اونجا شاه رو به تشنگی و گرسنگی همیشگی مبتلا کردن، در حالی که غذا و نوشیدنی دور از دسترسش بود.

"من درموردش شنیدم. اما نمی دونستم جرمش چیه."

"خب. تو زمان پادشاه تانتالوس، همه پادشاهی های ما به یه اندازه بودن و پادشاه ها تو صلح زندگی می‌کردن. اما تانتالوس از سهمش ناراضی بود و شروع به تصرف کشورهای همسایه کرد. دارایی های اون دو برابر شد، بعد دوباره دو برابر شد، اما هنوز تانتالوس راضی نبود. موفقیت اون باعث مغرور شدنش شده بود، و با بهترین مردانی که پیش اون اومده بودن، اون دنبال قدرت بهترین خدایان بود. نه با سلاح، چون هیچ کس نمی تونه با خدایان تو جنگ برابری کنه. با نیرنگ. اون می خواست ثابت کنه که خدایان اونجوری که میگن همه چیز رو نمی دونن. پس پسرش پلوپس رو صدا کرد و ازش پرسید می‌خواد به پدرش کمک کنه یا نه و پلوپس گفت: البته. پدرش لبخندی زد و شمشیرش رو کشید. اون با یه ضربه گلوی پسرش رو برید و جسدش رو با دقت به قطعات مختلف جدا کرد و اون ها رو توی آتیش انداخت."

شکمم از فکر سیخ آهنی ای که از بین گوشت مرده پسرک می‌گذشت تکون خورد.
"وقتی پسر پخته شد، تانتالوس پدرش زئوس رو تو المپوس صدا کرد. گفت: پدر! من برای بزرگداشت تو و تمام خویشاوندانت جشنی آماده کرده ام. عجله کنید، چون گوشت لطیف و تازه ست. خدایان همچنین ضیافتی رو دوست دارن و به سرعت به سالن تانتالوس اومدن. اما وقتی رسیدند، بوی گوشت در حال پختن، که معمولاً خیلی دوست داشتنی بود، انگار اون ها رو خفه می کرد. بلافاصله زئوس متوجه شد که چه اتفاقی افتاده. اون پاهای تانتالوس رو گرفت و اون رو به تارتاروس انداخت تا مجازات ابدی ببینه."

آسمون روشن بود و باد تند، اما تو طلسم داستان اودیسه احساس کردم کنار آتش هستیم و شب به اطرافمون فشار میاره.

"زئوس بعد تکه‌های پسر رو دوباره کنار هم کشید و جونی دوباره تو وجودش دمید. پلوپس، اگرچه پسر بود، اما پادشاه مِی‌کنه شد. اون پادشاه خوبی بود و از نظر تقوا و خرد ممتاز بود، با این حال بدبختی های فراوانی به دوران سلطنتش وارد شد. بعضی ها گفتن که خدایان کل خاندان تانتالوس رو نفرین کرده ان و همه اون‌ها رو به بدبختی و شکست محکوم کرده ان. پسران پلپس، آترئوس و تیستس، با جاه طلبی های پدربزرگشون به دنیا اومدن و جرم اون‌ها مثل اون تاریک و خونین بود.

دختری که توسط پدرش مورد تجاوز قرار گرفت، پسری پخته و خورده شد، همه تو رقابت تلخشون برای تاج و تخت. فقط الان به لطف آگاممنون و منلائوس، بالاخره سرنوشت اون‌ها شروع به تغییر کرده. روزهای جنگ داخلی گذشته و می‌کنه تحت حکومت آگاممنون رونق گرفته. اون به خاطر مهارتش با نیزه و رهبری بی نقصش شهرت پیدا کرده. ما خوش شانسیم که اون رو به عنوان فرمانده کنار خودمون داریم."

فکر می کردم آشیل دیگه گوش نمی ده. اما اون با اخم برگشت. "ما هر کدوم یه فرمانده هستیم."

اودیسه موافقت کرد:"البته. اما همه ما با یه دشمن میجنگیم، نه؟ دوجین فرمانده تو یه میدان جنگ، نتیجه اش هرج و مرج و شکست خوردنه."

اون پوزخندی زد. "خبر داری که ما چقدر خوب با هم کنار میایم، احتمالاً به جای تروجان‌ها، همدیگه رو می‌کشیم. موفقیت تو همچین جنگی فقط از این طریق حاصل می‌شه که برای یه هدف واحد باهم کنار بیایم، به جای هزاران سوزن، به یه نیزه تبدیل شیم. تو فتیاها رو رهبری می‌کنی و من ایتاکانی‌ها، اما باید کسی وجود داشته باشد که از توانایی‌های ما استفاده کنه."

اون دستش رو روی دوش آشیل گذاشت. "هر چقدر هم این توانایی ها بزرگ‌ باشن!"

آشیل تعریفش رو نادیده گرفت. خورشید غروب سایه‌ها را بر چهره‌اش برید. چشمانش صاف و سفت بود. "من با میل خودم میام، شاهزاده ایتاکا. من از مشاوره آگاممنون استفاده میکنم، اما از دستوراتش پیروی نمیکنم. امیدوارم این رو بفهمی."

اودیسه سرش رو تکون داد.
"خدایان ما رو از دست خودمون نجات بدن. هنوز حتی تو جنگ نیستم و شروع به بحث کردن درمورد قدرتیم."

"من سر قدرت-"

اودیسه دستی تکون داد:"باور کن آگاممنون ارزش کمک بزرگت رو برای رسیدن به هدفش درک می کنه. اون بود که برای اولین بار درخواست کرد تو بیای. هر چیزی که بخوای تو ارتش ما برات آماده ست."

منظور آشیل این نبود، اما به اندازه کافی بهش نزدیک بود. وقتی دیده بان فریاد رسیدن به زمین رو سر داد، خوشحال شدم. اون شب، وقتی شام رو کنار گذاشتیم، آشیل روی تخت دراز کشید.

"نظرت در مورد این مردایی که قراره ببینیم چیه؟"

"نمی دونم. حداقل خوشحالم که دیومدس رفته."

"من هم همینطور."

ما شاه رو تو نوک شمالی ایوبیا رها کرده بودیم تا منتظر ارتشش از آرگوس باشه.
"من به اون‌ها اعتماد ندارم."

اون گفت:"فکر کنم به زودی میفهمیم که اون ها چجور آدم هایی ان."

لحظه ای سکوت کردیم و فکر کردیم. تو بیرون، می‌تونستیم صدای شروع بارون رو بشنویم که نرم و به سختی روی سقف چادر فرود میاد.

"اودیسه گفت امشب طوفان میشه." یک طوفان دریای اژه، به سرعت به اینجا اونجا می‌رفت. قایق ما به سلامت تو ساحل بود و فردا دوباره روشن می شد.

آشیل داشت به من نگاه می کرد. "موهای تو اینجا صاف نمی مونه."

سرم رو لمس کرد، درست پشت گوشم. "فکر نمی کنم تا به حال بهت گفته باشم که چقدر اون ها رو دوست دارم."

پوست سرم در جایی که انگشتانش بود میسوخت.

گفتم:"نگفتی."

"باید می گفتم." بعد دستش به سمت گلوی من پایین رفت و به آرامی روی نبضم کشیده شد. "در مورد این چی؟ بهت گفتم که در مورد این چه فکری می کنم، دقیقا همینجا؟"

گفتم:"نه."

"این چی؟ مطمئنم درمورد این نظرم رو گفتم. "
دستش روی ماهیچه های سینه ام حرکت کرد. پوستم زیرش گرم شد. "درمورد این هم بهت نگفتم؟"

"این... درمورد این گفتی." وقتی حرف زدم نفسم بند اومد.

"و از این چی؟" دستش روی باسنم موند و از خط رونم پایین تر رفت. "در مورد این نظر دادم؟"

"دادی."

"و این؟ امکان نداره این رو فراموش کرده باشم."
حالا لبخند گربه ایش روی لب هاش می‌درخشید. "بهم بگو که این کار رو نکردم."

"نه نکردی."

"این هم هست." حالا دستش بی وقفه حرکت می‌کرد. "می دونم که درموردش بهت گفتم."

چشم هام رو بستم و گفتم:"دوباره بگو."

بعدتر آشیل کنار من خوابیده بود. طوفانی که اودیسه می گفت از راه رسید و پارچه درشت دیوار چادر از شدت زیاد طوفان می لرزید.

سیلی گزنده باد رو می شنیدم، بارها و بارها، امواجی که ساحل رو سرزنش می کردن. اون تکون می خوره و هوا باهاش تکون می خوره و بوی شیرین بدنش رو پخش میکنه.

فکر می کنم: این چیزیه که قراره از دست بدم.

فکر می کنم: قبل از اینکه از دستش بدم، خودم رو می کشم.

فکر می کنم: چقدر دیگه وقت داریم؟

***

گریه دارم
گریه دارممممم

دلم میخواد بشینم تا صبح براشون زار بزنم

دلیل پابلیش کردن این بوک اینه که باهم زار بزنیم

Love you
-Siz

Continue Reading

You'll Also Like

57.1K 13.3K 35
- میدونی Amias یعنی چی؟ - کلمه‌ی Amias؟ نه نمیدونم - یه کلمه‌ی لاتینه... به معنای معشوق و کسی که قلبت رو در بر گرفته... خیلی وقت پیش توی یه کتاب خون...
4.5K 956 8
[کامل شده] "جونگهان برنامه ریز مراسم ازدواجه! که ناخواسته وارد زندگی یه زوج که با هم قصد ازدواج دارن میشه ... عنوان: ناگهان تو! کاپل: جونگچول (جونگها...
146K 5.7K 53
تنها با یک نگاه در چشمانش سرنوشتم تغیر کرد
3.5K 694 9
وانگ ییبو بتا شرور که در کمال ناباوری و با شانس زیاد امتحان ورود دانشگاه پکن رو قبول میشه واسه فرار از خونه تصمیم میگیره دست از تنبلی برداره با وجود...