+part 10

352 98 48
                                    

صبح روز بعد با سر سبکی از خواب بیدار شدم، بدنم از گرما و آسودگی کرخت شده بود. بعد از لطافت اولیه، شور و شوق بیشتری اومده بود و ما آهسته‌تر اما طولانی‌تر باهم بودیم، شبی رویایی که برای همیشه ادامه داشت.

با تماشای اون که کنارم بود و دستش روی شکمم قرار گرفته بود، دوباره عصبی شدم. با عجله چیزهایی رو که گفته بودم و انجام داده بودم، صداهایی که ساخته بودم به یاد آوردم. می ترسیدم طلسم شکسته بشه و نوری که از ورودی غار می گذره همه چیز رو به سنگ تبدیل کنه.

اما بعد آشیل بیدار شد، لب‌هایش یه سلام نیمه‌خواب آلود رو نجوا کرد، و دستش به سمت من دراز شد. همون‌طور اونجا دراز کشیدیم تا غار کاملا روشن شد و کایرن صدامون کرد.

صبحانه خوردیم، بعد دویدیم کنار رودخانه تا خودمون رو بشوریم. من از این معجزه لذت بردم که می‌تونستم راحت تماشاش کنم و از بازی نور روی اندام‌هاش و انحنای پشتش در حالی که زیر آب غوطه‌ور می‌شد لذت ببرم.

بعد تو ساحل رودخونه دراز کشیدیم و خطوط بدن همدیگه رو دوباره یاد گرفتیم. ما تو سپیده دم شبیه خدایان بودیم و شادی‌مون انقدر درخشان بود که جز طرف مقابل چیز دیگه ای نمی دیدیم.

اگر کایرن متوجه این تغییر شد هم، در موردش صحبتی نکرد. اما من باز نگران بودم.
"فکر می کنی عصبانی میشه؟"

کنار باغ زیتون سمت شمال کوه بودیم. اینجا خنک ترین نسیم میوزید، خنک و تمیز مثل آب چشمه.
"فکر نمی کنم."

دستش رو به سمت استخوان ترقوه ام، خطی که دوست داشت با انگشتاش دنبال کنه، برد.
"اما ممکنه. حتما تا الان دیگه فهمیده. باید چیزی بگیم؟"

این اولین بار نبود که به این فکر می کردم. قبلا هم در موردش بحث کرده بودیم.
"اگر دوست داری."

این چیزی بود که دفعه قبل هم گفته بود.
"فکر نمی کنی عصبانی شه؟"

آشیل مکثی کرد تا فکر کنه. من این رو در موردش دوست داشتم. مهم نبود چند بار ازش سوال میپرسیدم، اون جوری بهم جواب میداد که انگار اولین باره.
"نمی دونم."
چشماش به چشم های من افتاد.
"مگه مهمه؟ من بس نمیکنم."

صداش از اشتیاق گرم بود. احساس کردم جوابش روی زبونم جاری شد.
"اما اون می تونه به پدرت بگه و پدرت عصبانی میشه."

تقریباً ناامیدانه گفتم.

"بشه. خب که چی؟"

اولین باری که همچین چیزی گفته بود، شوکه شده بودم. اینکه ممکنه یه کاری پدرش رو عصبانی کنه و آشیل همچنان اون کار رو انجام بده. این چیزی بود که برای من قابل درک نبود، به سختی می تونستم حتی تصورش کنم.

شنیدنش مثل یه ماده مخدر بود. هیچ وقت ازش خسته نمیشدم.
"در مورد مادرت چی؟"

این سه‌ تا از اصلی ترین ترس هام بود - کایرن، پلئوس و تتیس. شونه بالا انداخت.
"چیکار میتونه بکنه؟ من رو بدزده؟"

 Song Of Achilles Where stories live. Discover now