عزیزان من سلام.
تعداد ویوهای داستان مثل سابقه اما نه ووت درست میگیره و نه کامنت. چپتر قبل اصلا کامنت نگرفت! اگه قصد خوندن ندارید بگید که به نوشتن ادامه ندم قشنگهای من.
نظرات شما به من انگیزه میده.
تقاص کمکم داره به پایان میرسه پس با کامنتهاتون به زیبایی بدرقهاش کنید.💜
_________
بعد از صرف شام همگی توی مرکز خونه، جایی که مبلها چیدمان سی مانند داشتند دور هم جمع شدند. مادرش به اخباری که با ولوم پایین از تلوزیون پخش میشد گوش میکرد، هیونا درمورد کازینو از جیکوب سوال میپرسید و جیکوب در حالی که سفیدی چشمهاش به خاطر پک عمیقی که بعد شام توی تراس به رول ماریجوانا زد قرمز شده بود، زیر لب با صدای خشدار جواب هیونا رو میداد. بکهیون به اتمسفر مملو از غم خونه اهمیت نمیداد.
روی مبل نشسته بود و در حالی که با نوک تیز چاقو روی بدنه سیب قاچ خورده خراش مینداخت از طریق قدرت شنواییش اخبار رو دنبال میکرد که درمورد تصادف زنجیرهای در یکی از استانها صحبت میکرد.
تقریبا نیم ساعت میشد که چانیول، لئو رو به حموم برده بود تا بعد از چندین روز آلودگی بدن بچه رو تمیز کنه. گاهی از حموم صدای قهقهه به گوش میرسید که برای شنیدنش باید تمام حواسش رو جمع میکرد و اغلب صدای خنده لئو توی صحبتهای خوشخراش مجری اخبار گم میشد.
-نکن. اگه نمیخوری بده من بخورم.
جیکوب کنار گوشش زمزمه کرد. بدون اینکه نگاهش کنه کاسهای که از سالاد میوه پر شده بود رو توی بغل جیک گذاشت و بیحوصله به صفحه تلوزیون چشم دوخت. ظاهراً یه درخت در اثر رعد و برق چند روز گذشته شکسته و روی زمین سقوط کرده بود که البته تلفات جانی نداشت. با اینکه چشمش به تلوزیون و گوشش سمت حموم بود، سنگینی نگاه جیکوب رو حس میکرد که در حال گوش دادن به حرف هیونا زیر نظرش داشت. احتمالا میخواست به محض چشم تو چشم شدن ازش درمورد مکالمهای که با الکس داشت بپرسه.
از شدت کلافگی پیشونیش رو ماساژ داد و لبش رو داخل دهنش کشید تا با دندون از خجالت پوست خشک و ترکترک شدهاش دربیاد. در حموم باز شد و مقابل چشمهاش لئو سرش رو از لای در بیرون انداخت. لپهاش گل انداخته بود و لبهاش مهمان عمیقترین لبخندش بود.
-چشمهاتون رو ببندین. به من نگاه نکنید میخوام برم تو اتاق.
چانیول سریع حوله سفید رنگ رو از پشت دور بدن لئو پیچید و شبیه بچه میگویی که لای برنج سوشی پیچیده شده از حموم خارجش کرد در حالی که خودش هنوز توی حموم ایستاده بود. لئو سفت دور کمر حوله رو گرفت و بین جمعیت چشم چرخوند تا مطمئن بشه همگی چشمهاشون رو بستن.
-گفتم چشمتون رو ببندین. دارین ناناحنم میکنید.
هیونا هر دو دستش رو جلوی چشمهاش گرفت و خندید: «باشه. باشه. من چشمم رو بستم.» و بعد حرف لئو رو برای جیکوب ترجمه کرد تا اون هم چشمهاش رو ببنده. چانیول در حالی که در حموم رو آهسته میبست لئو رو مخاطب خودش قرار داد:
-برو تو اتاق تا من دوش بگیرم.
لئو یه قدم سمت اتاق برداشت و دوباره به حضار جلوی تلوزیون نگاه کرد. همگی چشمهاشون رو بسته بودند جز بکهیون که بیتفاوت به تلوزیون نگاه میکرد. ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و درحالی که حوله دور بدنش شل میشد و کمکم پایین میافتاد پاهاش رو روی زمین کوبید.
-آقای بکهیون... چرا چشمهات رو نبستی؟
بکهیون به گونهای که انگار یه مگش مزاحم رو فراری میده روی هوا دست تکون داد و برای لئو چشم چرخوند اما لئو کوتاه نیومد.
-به من نگاه نکن. آدم نباید به عضو شخصی کسی نگاه کنه چون اون یه عضو شخصیه. بهت گفتم چشمهات رو ببند.
نگاه نگران چانیول بین لئو که با لجبازی ایستاده بود تا بکهیون رو وادار به بستن چشمهاش کنه و بکهیونی که سرسختانه سعی میکرد در مقابل لئو کوتاه نیاد چرخید و جلوی زبونش رو گرفت تا با یادآوری شباهت لئو به بکهیون اوقات همسرش رو از این چیزی که هست تلختر نکنه. یاد آخرین باری که با بکهیون استخر رفته بود افتاد. اون روز بکهیون مثل لئو روی دنده لجبازی افتاده بود و نه تنها قبول نمیکرد جلوی چشم بقیه توی سالن رختکن برهنه بشه، تهجون رو بابت بیملاحظه لخت شدنش نصیحت میکرد.
-دارم تلوزیون میبینم. بهت نگاه نمیکنم برو تو اتاق.
بکهیون بیحوصله گفت و لئو مثل بازجویی که قراره مچ مجرم رو بگیره پرسید:
-اگه نگاه نکردی چرا چشمهات بازه؟
صبر بکهیون به پایان رسید. امشب بیش از اندازه فشار عصبی تحمل کرده بود. برای انفجار نیاز به یه جرقه کوچیک داشت و لئو با پیله کردن بهش، اون جرقه رو تقدیمش کرد برای همین چشمهاش از حرص ریز شد و صداش بالا رفت:
-برو بابا! من گندهتر از این رو دیدم. چرا باید دلم بخواد به اون بند انگشتی نگاه کنم.
چند ثانیه طول کشید تا بکهیون متوجه حرفش بشه. سکوت کرد و نگاهش رو بین چهرههایی که چشمهاشون بسته بود چرخوند و در انتها به چانیول خیره شد. مرد توی چهارچوب در حموم یخ بسته بود و تکون نمیخورد. چرا چنین حرفی زد؟ بیاراده از دهنش پریده بود.
جیکوب زیر لب از هیونا دلیل سکوت سنگینی که ناگهان به جو حاکم شد رو پرسید و هیونا زیر لب ترجمه کرد. اوضاع خجالتآورتر از این نمیتونست بشه. حین اینکه لئو در حال تجزیه و تحلیل حرفش بود، چانیول از حموم بیرون اومد و در حالی که حوله رو روی تن لئو مرتب میکرد، بچه رو توی بغلش کشید و زمزمه کرد:
-کسی نگاه نمیکنه قلب من. بریم لباس تنت کنم.
-تو که میخواستی حموم کنی!
-بعد از اینکه لباس تنت کردم دوش میگیرم.
بکهیون با دو انگشت به شقیقهاش فشار وارد کرد و در این هنگام زمزمه جیکوب با چاشنی خنده رو کنار گوشش شنید:
-امیدوارم امشب پدرش برای اینکه یاد بگیری جلوی بچه چطوری باید حرف بزنی یکی از اون گندهها رو نشونت نده.
با آرنج به پهلوی جیکوب ضربه زد تا بهش بفهمونه الان زمان شیرین بازی نیست. دویدن خون به سمت گونههاش رو حس میکرد و گردنش گر گرفته بود. نمیخواست به چیزی که داخل ذهن اطرافیانش میچرخه فکر کنه به همین دلیل لبش رو از داخل گاز گرفت تا حواسش به دردی که توی دهنش میپیچه معطوف بشه. مقابل چشمهاش دستهای لئو دور گردن چانیول حلقه شد و لبهاش با حالت دلنشینی سمت پایین قوس پیدا کرد.
-لباست خیس شده بابایی، سرما میخوری.
-نمیخورم عزیزم.
لئو از روی شونه چانیول بهش خیره شد. براش چشم چرخوند و با صدای بلند فریاد زد:
-ولی آخرش چشمهات رو نبستی.
به محض بسته شدن در اتاق پشت سر لئو، بکهیون نفسش رو آسوده بیرون فرستاد و چند ورق دستمال برای خشک کردن گردن مرطوبش برداشت. غلتیدن قطره عرق روی ستون فقراتش رو حس میکرد که در دو ردیف موازی سمت پایین حرکت میکردند. خندههای خفه جیکوب و سقلمههایی که هیونا بهش میزد تا دهنش رو ببنده اعصاب تحریکپذیرش رو قلقلک میداد و فضای سنگین خونه تحملش رو به پایان رسونده بود.
عاقلانهترین کار توی این شرایط فرار کردن از این اتمسفر خجالتآور بود به همین دلیل دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به اتاق برگشت. بلافاصله بعد باز کردن در، لئو پشت چانیول پناه گرفت و با اخم بهش توپید:
-شورت پام نیست. بیادب.
برای لئو چشم چرخوند و بیتوجه به حرفش وارد اتاق شد و در رو بست. از گوشه چشم نگاه آلوده به غیظ لئو رو میدید که حرکاتش رو دنبال میکرد. انگار منتظر یه نگاه نا به جا بود تا بهش حمله کنه و احساس شرمساری بهش بده. چانیول با مهربانی لبخند زد. گونه لئو رو بوسید و زمانی که موهای لئو رو خشک میکرد گفت:
-چیزی نیست کوچولوی من. بکهیون عزیز غریبه نیست. بعد از من، اون تنها کسیه که میتونی بهش اعتماد کنی. اشکالی نداره اگه بکهیون بهت کمک کنه حموم کنی یا لباس بپوشی.
لب تپل و برجسته لئو سمت پایین خم شد. همزمان سرش رو توی گردن چانیول مخفی کرد و نق زد:
-من خوشم نمیاد کسی منو ببینه.
-باشه عزیز من. باشه. الان بهت نگاه نمیکنه.
-ولی چشمهاش رو نبسته.
و بلافاصله بعد به زبون آوردن این حرف، زیر چشمی به بکهیون نگاه کرد و باعث شد بکهیون روی باسن بچرخه و بدون هیچ حرفی پشتش رو بهشون کنه. چانیول احساس همسرش رو درک میکرد. شبیه کودک بیپناهی به نظر میرسید که بچههای دیگه توی بازی راهش نداده بودند و اون گوشه زمین بازی نشسته بود و انتظار این رو میکشید که یه نفر ازش دعوت کنه وارد بازی بشه. حتی اگه خودش اعتراف نمیکرد، چانیول میفهمید که تا چه حد دلش میخواد به لئو نزدیک بشه.
زیرپوش سفید و شورتک همرنگش رو تن لئو پوشوند و بعد از اینکه ضربه آرومی به باسنش زد، دستش رو گرفت و مقابل بکهیون ایستاد. لباسهای لئو رو روی پای بکهیون گذاشت و جلوی لئو خم شد تا هم قد بشن.
-من باید دوش بگیرم. بکهیون بهت کمک میکنه لباس بپوشی.
سرش رو بالا گرفت و این بار به بکهیون خیره شد که با ابروی بالا پریده بهش نگاه میکرد.
-لطفا بهش کمک کن. خودش میتونه بپوشه فقط به راهنمایی نیاز داره. میتونی انجامش بدی؟
لبهای بکهیون برای چند لحظه بیحرکت موند و مدتی طول کشید تا دهن خشکش رو باز و بسته کنه.
-میتونم.
وقتی چانیول اتاق رو ترک کرد بکهیون مردد روی زانوهاش نشست و برای فرار از چشمهای عسلی لئو که دستپاچهاش میکرد، نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و بعد به اتیکتی که پشت یقه لباس دوخته شده بود نگاه کرد. یه بلوز آستین بلند زرد بود که وسطش طرح خورشید داشت. نرم و لطیف بود و احساس سبکی و راحتی میداد.
-اول باید سرم رو از اون سوماخ گندهه رد کنی.
با صدای لئو به خودش اومد و متوجه شد مدت طولانیایه که به لباس خیره شده و هیچ کاری انجام نمیده. ترس و اضطراب رو همزمان حس میکرد و از طرف دیگه چنان هیجانزده بود که تمام بدنش نبض میزد. مچ دست لئو رو گرفت و با طمانینه بچه رو به خودش نزدیک کرد.
یقه لباس حاشیه کلفت و زبر داشت که باعث میشد صورت بچه زخم بشه بنابراین لباس رو آهسته و با احتیاط، جوری که مطمئن بشه صورت و دماغ لئو به خاطر زبری یقه لباس اذیت نمیشه تنش کرد و شلوارک قرمز رو توی پاهای لاغرش بالا کشید. لئو هینهین کرد تا لباس رو جوری که راحته توی تنش مرتب کنه و زیر لب زمزمه کرد:
-ممنونم آقای بکهیون.
بکهیون روی قلبش حس سنگینی میکرد. گوشهی چشمهاش میسوخت و آماده بارش اشک بود اما خودداری کرد و دو طرف لبش رو به سختی کش آورد تا منحنی روی صورتش حالتی شبیه به لبخند پیدا کنه اما بیشتر شبیه به زهرخند بود تا لبخند. آقای بکهیون! برای لئو یه غریبه بود مثل خیلیهای دیگه. براش فقط آقای بکهیون بود.
یه قطره اشک بیاراده از وسط چشمش روی گونهاش پرید و رد باریک و خیسی از خودش به جا گذاشت. چشمه اشکش این روزها زیاد فرصت جوشیدن پیدا میکرد. به اندازه تمام چهار سالی که احساساتش خشک شده بود اشک برای ریختن داشت و این بار کنترل اشکهاش براش سختتر از روزهایی بود که تلاش میکرد اشک بریزه اما اشکی از چشمش بیرون نمیچکید.
-اوخ! کوچولوی بیچاره. ناناحنی؟
دست کوچیک لئو روی گونهاش نشست و مسیر خیس اشک رو پاک کرد.
-چون بهت گفتم چشمت رو ببند ناناحن شدی؟
نتونست جواب بده. قبل از اینکه قطره اشک بعدی روی گونهاش سر بخوره دست لئو در گردنش حلقه شد و وقتی به خودش اومد سخت در حال فشرده شدن بین بازوهای لاغر پسرش بود.
-گریه نکن عزیز من. گریه نکن قلب من. اوخ! نگاه کن داره از چشمات عسل میریزه. آخه چی ناناحنت کرده؟ با من حرف بزن خوکشل من.
حرفهای لئو تقلید ناشیانهای از حرفهای چانیول بود اما به طرز دلنشینی قلب بکهیون رو گرم میکرد و احساس باارزش بودن بهش میداد. چطور تونست چهار سال خودش رو از چنین چیزی محروم کنه؟ چطور تونست از چانیول بخواد دست لئو رو بگیره و از این کشور بره؟ لحظهای که این حرف رو زد یا مغزش رو خاموش کرده بود و یا احساسش رو توی قفس انداخته بود.
-خب من متاسفم که سرت داد زدم ولی تو هم باید چشمت رو میبستی. حالا گریه نکن. بابایی قرار بود برام شیر سبز و بستنی توتفرنگی بخره ولی یادش رفت و نخرید. ببین من پسر بزرگی شدم و گریه نمیکنم.
بدنهاشون با عقب کشیدن لئو از هم فاصله گرفت و دستهای کوچیک لئو سیل اشکی که روی صورتش راه افتاده بود رو مهار کرد. با وجود کار بیرحمانهای که با لئو کرد این بچه چطور میتونست تا این حد باهاش مهربون باشه؟ چطور میتونست انقدر صمیمانه کسی که از پدرش جداش کرد و چند روز غم و استرس به قلب ضعیفش هدیه داد رو راحت توی بغلش بگیره و بهش دلداری بده؟ نوک انگشتهاش رو لای موهای لئو لرزوند و با بغض زمزمه کرد:
-چانیول خیلی خوب بزرگت کرده لئو.
بین اشک و گریه، لبخند زد و زیر لب نجوا کرد:
-خیلی خوب بزرگت کرده.
لرزش مردمک چشمهاش با لبخند روی لبش تضاد زیادی داشت اما چیزی که در این بین مهم بود این مسئله بود که لبهاش میخندید. میتونست لبهاش رو هر چند کم و کوتاه کش بیاره و لبخند بزنه. کاری که تا چند هفته پیش توانش رو نداشت. با باز شدن در اتاق و ورود چانیول، سرش رو سمت شونهاش کج کرد و سریع رطوبت زیر چشمهاش رو با نوک انگشت گرفت.
چانیول توی اون تیشرت سفید و شلوار مشکی که امروز از فروشگاه خریده بود چند سال جوونتر به نظر میرسید و رنگ صورتی موهاش در اثر شستوشو کمرنگتر شده بود. دستهای لئو سمت چانیول رو به بالا باز شد تا به پدرش بفهمونه باید بغلش کنه و چانیول در حالی که با حوله سفید موهاش رو خشک میکرد بدون درنگ جلو اومد و لئو رو توی بغلش گرفت. گونهاش رو بوسید و موهای نمدار لئو رو از روی صورتش کنار زد.
-چه پسر خوشتیپی! این شیر کوچولو رو قورتش بدم یا ببوسم؟
لئو غرش کرد:
-ببوس.
به بکهیون نیمنگاه انداخت که لبهاش متورم شده بود و زیر چشمهاش یه خط باریک سرخ دیده میشد. بکهیون حالش خوب نبود. بوسه دیگهای روی گونه لئو زد و همینطور که بچه رو روی زمین میذاشت زمزمه کرد:
-لئو... میشه چند دقیقه تنهامون بذاری؟
-میخواید حرفهای بزرگونه بزنید؟
به پسرک کنجکاوش که با چشمهاش بیرون جسته بهش نگاه میکرد لبخند زد و موهایی که با لجبازی دوباره روی پیشونیش تاب خورده بودند رو بالا فرستاد.
-آره قلب من.
-میرم با میومیو کوچولوی نارنجی بازی کنم.
تا لحظه بیرون رفتن لئو سکوت کرد و به محض اینکه در پشت سر لئو بسته شد با قدمهای کوتاه سمت بکهیون رفت. بکهیون مقابلش ایستاد اما از نگاه کردن به صورتش طفره رفت.
-با خودت لباس برده بودی!
در جواب بکهیون آهسته سر تکون داد:
-درست نبود جلوی بقیه با حوله بیام بیرون. تو حموم لباس پوشیدم.
-چه مرد باملاحظهای!
کنایه بکهیون رو با لبخند جواب داد و به تخت اشاره کرد تا همسرش رو دعوت به نشستن کنه. احساسات بکهیون رو درک میکرد. ناامنی و وحشتی که داشت و حتی دلیل اشکی که زیر چشمش رو قرمز کرده بود براش ملموس و قابل پذیرش بود و بهش حق میداد چند دقیقه تنها موندن با پسرشون چنین تاثیر عمیقی روش بذاره اما زمانش رسیده بود تا همسرش با شرایط جدید و احساساتی که سعی در سرکوب کردنشون داشت کنار بیاد.
زمانی که بکهیون روی تخت نشست، سمت کتش رفت که از رختآویز مینیمال آویزون بود و از جیب کتش یه جعبه سرمهای مخمل بیرون کشید که حاشیههاش با نوار باریک طلایی کار شده بود. جعبه زیبایی بود اما نه به زیبایی حلقهی درونش. گوشه دیگه تخت نشست و بعد از چند لحظه تردید، با نگرانی جعبه رو بین خودش و بکهیون روی تخت گذاشت.
-سند ازدواجمون هنوز معتبره، برای همین فکر کردم شاید بهتر باشه مثل زوجهای دیگه حلقه بپوشیم.
اون لحظه بود که بکهیون متوجه حلقه سادهای شد که از سر شب توی انگشت چانیول بود. اینطور نبود که حلقه رو ندیده باشه. دیده بود اما به انگشتی که حلقه توش قرار داشت دقت نکرده بود و تازه به این مسئله پی برد که حلقه درست توی همون انگشتیه که نباید باشه. چانیول چه انتظاری ازش داشت؟ اینکه جعبه رو باز کنه و خوشحال و شاد حلقه رو بپوشه؟ نیشخند زد و کمی تمسخر به لحن صداش اضافه کرد.
-مثل زوجهای دیگه؟ کی گفته ما زوجیم؟
چانیول برای به زبون آوردن حرفش تردید کرد اما در نهایت زیر لب حرفش رو زد:
-سند ازدواجمون.
لبهای بکهیون از عصبانیت روی هم فشرده شد. شقیقهاش تیر کشید و لثههاش برای دریدن گلوی چانیول به خارش افتاد. ملافه زیر دستش رو با حرص مچاله کرد و نهایت تلاشش رو کرد تا تن صداش رو پایین نگهداره و فریاد نزنه.
-سند ازدواج؟ منظورت همون کاغذ شوم و نفرین شدهست که با زور و تهدید مجبورم کردی پایینش رو امضا کنم تا بتونی...
به بخش پایانی حرفش که رسید، ناگهانی سکوت کرد و چشمهاش رو بست. طنین گریه و التماسهاش برای اینکه جلوی چانیول رو توی بیمارستان بگیره درون سرش پیچید و بغض بهش اجازه ادامه دادن حرفش رو نداد. روی پاهاش ایستاد و از یک سمت اتاق به سمت دیگهاش رفت. خودش رو پشت پنجره رسوند و همزمان که پنجره رو باز میکرد تا هوای تازه وارد ریههاش بشه صدای شکسته و اندوهبار چانیول رو شنید.
-اجازه بده جبران کنم بکهیون.
-مسئله اینجاست که من به جبران تو نیاز ندارم. اصلا به وجودت توی زندگیم نیاز ندارم.
هوا خنک و تازه بود و یه نخ سیگار طلب میکرد اما بهتر بود نمیکشید. لئو توی این اتاق میخوابید و ممکن بود به خاطر دود سیگار که داخل اتاق میموند اذیت بشه. سردرگم بود. اگه به گذشته برمیگشت باز هم تمام تلاشش رو میکرد که جلوی به وجود اومدن لئو رو بگیره ولی الان که وجودش رو حس کرده بود نمیتونست چشمش رو روی همه چیز ببنده و رهاش کنه.
سنگینی قدمهای بیصدای چانیول رو از پشت سر حس میکرد. چانیول کنارش نزدیک پنجره ایستاد و هر دو دستش رو توی جیبش فرو کرد. باد خنک لای موهای مرطوبش میپیچید و اگه امشب سرما نمیخورد قطعا سر درد بدی در انتظارش بود اما ظاهراً قصد عقب کشیدن نداشت.
-میخوای برای همیشه از زندگیت محو بشم؟
نفس عمیق و پر دردی کشید و ادامه داد:
- میتونم همین نزدیکی یه خونه بخرم. شرکت رو منتقل کنم و یه زندگی جدید بسازم. هر روز قبل رفتن به شرکت بچه رو میارم اینجا و وقتی برگشتم میام دنبالش. اینطوری هم مجبور نیستی منو تحمل کنی و هم میتونی لئو رو ببینی. یا اصلا کلید خونه رو بهت میدم که وقتی نیستم بیای پیشش و باهاش وقت بگذرونی. مطمئن میشم که چشمت بهم نخوره.
بکهیون جواب نداد. توی ذهنش در حال سبک سنگین کردن حرفهایی بود که شنید و انقدر کلمات رو توی ذهنش مرور کرده بود که حس میکرد هر کلمه معنی خودش رو از دست داده و تبدیل به واجهای نامفهوم و بیاعتبار شده. انقدر در سکوت به آسمون بیستاره خیره موند که چانیول با کلافگی موهای بلندش رو از روی صورتش کنار زد و بیقرار روی صورتش دست کشید.
-نمیدونم باید چیکار کنم بکهیون. میخوام جبران کنم، میخوام یه زندگی خوب برای هر دوتون بسازم اما وقتی تو میگی نمیخوای نمیدونم باید چیکار کنم. تو بهم بگو بکهیون. باید چیکار کنم؟
بکهیون چرخید و از چانیول فاصله گرفت. توی این لباس احساس خفگی میکرد برای همین سمت کمدش رفت. کمربند شلوارش رو باز کرد و در حالی که از داخل کمد یه دست لباس گشاد و راحت بیرون میکشید زیر لب زمزمه کرد:
-تنهام بذار چانیول. فقط تنهام بذار.
***
خواب ناآرام و کوتاهی داشت. تا طلوع آفتاب دو بار با ترس و وحشتی که از دیدن کابوس به دلش افتاده بود از خواب پرید و با تپش قلب دوباره به خواب رفت. اولین کابوسش رو به یاد نداشت اما مو به موی دومین کابوس رو مثل یه فیلم تکراری که بارها و بارها دیده به خاطر داشت. لئو رو دید که وسط خونه با چشمهای عسلیش بهش خیره شده و در حالی که عروسکش رو توی دستش داره دست دیگهاش رو سمتش دراز کرده.
موقعیت خواب ناگهانی تغییر کرد. لئو روی تخت سردخونه دراز کشیده بود و صورتش رنگ نداشت. همچنان عروسک توی بغلش بود و دستهای بیجونش روی عروسک افتاده بود. در این زمان بود که صدای گریه و بیقراری چانیول رو شنید و فریادهایی که "قاتل" خطابش میکردند.
وقتی از خواب پرید آفتاب طلوع کرده بود. لئو وسط تخت بین خودش و چانیول خوابیده بود و مثل کوالا که به درخت چسبیده دستهاش رو دور گردن چانیول و یک پاش رو دور کمر مرد انداخته بود. انگار حتی توی خواب هم میترسید چانیول ناگهانی رهاش کنه و بره. تصویر جسد رنگپریده لئو هنوز مقابل چشمهاش بود. چشمهای عسلیش بدون پلک زدن خیره به سقف بود و دهن نیمهبازش شبیه یه شکاف به نظر میرسید.
بریده و منقطع نفس کشید و از کنار تخت قوطی سفید قرص آرامبخش رو برداشت و به کمک لیوان آب کنار تخت که از کهنگی حباب زده بود دو قرص رو قورت داد. گرما و طعم کهنگی آب به دماغش چین انداخت و ابروهاش رو به هم نزدیک کرد. پشت گردن دردناکش دست کشید و توی تاریک و روشن محیط اتاق، دست دراز کرد تا تیشرت لئو که بالا رفته بود و کمرش رو در معرض سرما قرار میداد پایین بیاره.
جدا کردن لئو از چانیول به سردخونه ختم میشد. به یه قتل دیگه و چرخهی انتقام بیپایان. بدنش از تصور مرگ لئو ریس کشید و معدهاش چنان ناگهانی و غیرمنتظره درد گرفت که انگار کسی از داخل شکم با لگد بهش ضربه زده بود. به چانیول گفته بود تنهاش بذاره. با خودش فکر کرد اگه چانیول، لئو رو برداره و از اینجا بره باید چیکار کنه؟ اشتباه کرده بود. نباید اون حرف رو میزد. حس میکرد اگه دوباره لئو رو از دست بده دیگه نمیتونه ادامه بده و این بار با دست خودش جونش رو میگیره.
عمیق و طولانی نفس کشید و نوک انگشتهاش رو لای موهای سیاه لئو سوق داد. موهاش به نرمی ابریشم و لطافت برگ گل بود. لبش لرزید و با درموندگی لبهاش رو به هم فشار داد تا صدای هقهقش بلند نشه. میخواست لئو رو در آغوش بکشه و ترس از دست دادنش رو خاموش کنه اما از بغل کردنش وحشت داشت. از اینکه اعتراف کنه به این موجود شیرین و بازیگوش علاقهمند شده میترسید و وسوسه بغل کردن لئو بهش فرصت نفس کشیدن نمیداد. ریههاش هوا رو پس میزد و بکهیون تصور کرد اتاق از اکسیژن خالی شده که انقدر سخت میتونه نفس بکشه.
-بکهیون!
زمزمه چانیول با صدای گرفته باعث شد آروم زیر لب هق بزنه و دستش رو از بین موهای لئو بیرون بکشه. بغضش رو بلعید. اشکش رو پس زد و هقهقش رو با بستن دهنش خفه کرد تا رقتانگیز به نظر نرسه اما هیچکدوم از این کارها باعث عقب نشینی چانیول نشد. چانیول توی جاش نیمخیز شد و همینطور که مراقب بود لئو رو بیدار نکنه، دستش رو گرفت و خوابآلود زمزمه کرد:
-چیشده بکهیون؟
بدون اینکه جواب بده از جا بلند شد و بیصدا و سریع اتاق رو ترک کرد. با قدمهای بلند خودش رو به تراس رسوند و به محض بستن در تراس، دستش رو از جلوی دهنش برداشت و با صدای بلند نفس کشید. روی زانوهاش سقوط کرد و اجازه داد هقهق بلندش از سینه بیرون بیاد و آزادانه اتمسفر رو غمزده و غبارآلود کنه. دیگه کشش این زندگی و وقایعی که درونش اتفاق میافتاد رو نداشت.
تحمل قوی بودن و به دوش کشیدن بار درد و مصیبت براش نفسگیر شده بود و خودش رو در جایگاهی از درموندگی میدید که حاضر بود برای آزاد شدن روحش تن به هر تصمیم احمقانهای بده. ازدواج با چانیول؟ اگه قرار بود این کشمکش لعنتی به محض ازدواج با چانیول بشه حاضر بود انجامش بده.
با باز شدن در تراس، سرش رو بالا گرفت و چشمهای خیسش رو به چانیول دوخت که با یه لیوان آب بالای سرش ایستاده بود. چانیول همینطور که لیوان آب رو سمتش میگرفت مقابلش روی زانوهاش نشست و با پشت انگشتهاش اشک روی صورتش رو پاک کرد.
-چیشده عزیز من؟ کابوس دیدی؟
بکهیون چند بار سر تکون داد. شونههاش میلرزید و قفسهی سینهاش به طرز اغراقگونهای بالا و پایین میشد. سخت نفس میکشید و کنترلی روی صدای هقهقش و ریزش اشکهاش نداشت. شبیه یه کودک خردسال دیده میشد که از دیدن یه کابوس تا حد مرگ وحشت کرده اما این کابوس فقط یه خواب بد نبود. این کابوس بزرگترین ترس زندگیش بود. ترسی که با نادیده گرفتنش سعی میکرد سرکوبش کنه اما حالا قویتر از هر وقت دیگهای برگشته بود تا خودش رو نشون بده.
کاش شهامت پریدن از بلندی رو داشت تا همین لحظه خودش رو از لبه تراس به پایین پرت میکرد و به زندگیش پایان میداد اما روح دردمندش به طرز عجیبی مقاوم بود و میل زنده موندن داشت. وقتی چانیول در سکوت بغلش کرد و پشتش رو نوازش کرد خودش رو عقب نکشید. سرش رو به شونه چانیول تکیه داد و بلندتر از هر زمان دیگهای هقهق کرد و باعث شد چانیول حلقهی دستهاش رو دور بدنش تنگتر کنه.
تمام بدنش به طرز موذیانهای درد میکرد به گونهای که نمیتونست دقیق بگه این درد خارجیه یا داخلی، قسمت بالایی بدنشه یا توی ناحیه پا. انگار درد روحش انقدر زیاد بود که بخشی از درد رو به صورت شریانی توی تمام بدنش پخش شده بود. به گلوش چنگ زد تا شاید بتونه از بین بغضی که گلوش رو فشار میده، راه برای نفس کشیدن پیدا کنه و چند بار سرفه کرد تا بین هقهقش تونست با صدای بلند از هوا دم بگیره و همون لحظه زمزمه چانیول رو شنید.
- تکیهگاه محکمی نیستم اما برای چند ساعت میتونی بهم تکیه کنی.
پیشونیش رو به شونه چانیول تکیه داد و با هر دو دست به تیشرت چانیول چنگ زد. پارچه کتان تیشرت توی مشتش مچاله و چروک شده بود اما هیچکدوم اهمیت نمیدادند.
-از اینجا نرو... با خودت نبرش... نبرش...
-هر چی تو بخوای بکهیون عزیز من. هر کاری که تو بگی رو میکنم.
زمزمه چانیول حالش رو بهتر نکرد بلکه به آشوب درونیش دامن زد. تا چند ثانیه قبل قلبش درگیر بود اما الان مغزش هم وارد بازی شده بود و بابت اینکه انقدر ضعیف در مقابل چانیول ظاهر شده سرزنشش میکرد. از پشت در شیشهای تراس لئو رو دید.
بچه هراسون از اتاق بیرون اومده بود و با لبهای آویزون و چهره آماده گریه به اطراف نگاه میکرد. احتمالا دنبال چانیول میگشت. قبل از اینکه اشک از چشمهاش سرازیر بشه و صدای جیغش به سکوت خونه بیحرمتی کنه متوجهشون شد و سمت تراس دوید. در رو باز کرد و به محض ورود به تراس رو به چانیول فینفین کرد.
-منو ترسوندی... فکر کردم تنهام گذاشتی...
با اتمام حرفش چهرهاش شبیه توله سگ نژاد بولداگ چروک شد و همزمان که صدایی بین جیغ و گریه از حنجرهاش تولید میکرد دستهاش رو دور گردن چانیول انداخت و تو بغلش فرو رفت. نیمه راست بدن چانیول در اختیار لئو قرار داشت و دست چپش دور بدن بکهیون حلقه شده بود.
جو عجیبی بود. بکهیون عجیب بودن فضا رو حس میکرد. انگار خونهای رو اشغال کرده بود که برای خودش نبود و حالا صاحب خونه با جنگ و دعوا برای پس گرفتن ملک تصرف شدهاش وارد عمل شده بود. دستش رو روی سینه چانیول گذاشت تا فاصله بین بدنهاشون رو بیشتر کنه اما چانیول بلافاصله با فشار کم، دوباره بدنهاشون رو به هم چسبوند.
-بغل من برای هر دوتون جا داره.
چانیول فکر کرد زمزمهاش توی گریه بلند لئو گم شده اما بکهیون واضح و بلند شنیده بود. انقدر بلند که حس میکرد گوشهاش از شنیدن صدای چانیول به خونریزی افتاده و دیگه چیزی نمیشنوه. چانیول همزمان که شونه بکهیون رو نوازش میکرد، پشت لئو دست کشید و چند بار آروم به باسنش ضربه زد.
-هیییش. کوچولوی لوس من. بابایی اینجاست.
لئو سرش رو به عقب پرت کرد و همینطور که چشمهای خیسش رو به چانیول دوخته بود فینفین کرد:
-بیدار شدم دیدم نیستی قلب کوچولوم شکست.
و دوباره دهنش رو به اندازه شیر بالغ باز کرد و نعره زد. صدای گریهاش به قدری بلند بود که از در نیمه باز تراس عبور کرد و داخل خونه پخش شد. اگه چانیول هم از شدت درموندگی به گریه میافتاد بکهیون تعجب نمیکرد. گریه لئو واقعا گوشخراش و آزاردهنده شده بود اما چانیول با حوصله لئو رو نوازش کرد، بوسید و کنار گوشش با محبت زمزمه کرد:
-پسر قشنگ من، شیر کوچولوی شیرین من، عسل من ، بابایی اینجاست. بابایی هیچوقت تنهات نمیذاره. صبحونه میخوری قند عسل من؟
اشک روی صورت لئو رو پاک کرد و ادامه داد:
-آره عزیزم؟ چی میخوری برات درست کنم؟
لئو با لب آویزون گفت:
-هنوز هوا یکم شبه. یکم دیگه روز میشه میتونیم صبحونه بخوریم.
-هوا روشن شده قلب من. اشکال نداره اگه الان صبحونه بخوریم.
گریه لئو بند اومد و موشکافانه به آسمون خیره شد که آفتابش مشخص نبود اما هوا رنگ خاکستری داشت. انگار کسی پارچه حریر سیاه روی روز کشیده بود که هوا انقدر دلگیر به نظر میرسید. چانیول گونه لئو رو بوسید و مردد سرش رو سمت بکهیون چرخوند.
همسرش آرومتر از چند دقیقه قبل بود اما هنوز بیصدا اشک میریخت و میلرزید. با احتیاط روی موهاش بوسه زد و فشار خفیفی به شونهاش وارد کرد.
-خیلی قشنگی بکهیون.
شقیقه بکهیون رو بوسید و با آرامش کنار گوشش زمزمه کرد:
-میتونی حرفم رو بفهمی مرد من؟ وقتی میگم قشنگی منظورم فقط زیبایی چهرهات نیست. قوی و باشکوهی. مثل یه سوارکار ماهر که اسب چموش زندگیش رو سمت موانع میبره. میدونه پای اسب زخمی شده و شاید نتونه از مانع بعدی بپره اما متوقف نمیشه و سمت مانع میتازه تا در نهایت مانع رو پشت سر میذاره. خیلی قشنگی بکهیون... خیلی زیاد... بیشتر از اون چیزی که من لایقش باشم.
زمانی که بکهیون توی جاش تکون خورد و سرش رو بالا گرفت، چانیول با دیدن چشمهای سیاهی که توی دریای اشک شناور بود، با دیدن معصومیتی که تصور میکرد خیلی وقته نابود شده به خودش لرزید. نفسهاش کوتاه و سریع شد و قفسه سینهاش بالا و پایین رفت. دستش رو از دور کمر لئو برداشت و بلافاصله اشکی که در حال بیرون چکیدن از گوشه چشم بکهیون بود رو شکار کرد.
-نمیدونم چطوری دارم جلوی خودم رو میگیرم که نبوسمت.
نجوای آهسته و آرومش به سختی به گوش بکهیون رسید. کوتاه و پر سوز آه کشید و پیشونیش رو به پیشونی بکهیون چسبوند، در همون حال چشمهاش رو بست و با صدای پایینتر زمزمه کرد:
-نمیدونم چطوری دارم جلوی خودم رو میگیرم که نپرستمت.
بکهیون نپرسید "وقت برای بوسیدنم زیاد داشتی اما جای بوسه، باهام چیکار کردی؟" در ازاش، دست چانیول رو گرفت و همینطور که معذب از چانیول فاصله میگرفت با صدای گرفته گفت:
-بچه اینجاست.
چشمهای کنجکاو لئو بینشون در گردش بود. انتظار داشت چانیول با وسواسی که روی تربیت لئو داره عقب نشینی کنه اما چانیول با نهایت خونسردی دست لئو رو گرفت و روی پاش نشوند و با انگشت شست، دست بکهیون که روی دستش بود رو نوازش کرد.
-بچه باید یادبگیره چطور عشقبورزه. چیزی که من باید زودتر از اینها یاد میگرفتم.
فرصت جواب دادن برای بکهیون پیش نیومد چون همون لحظه مادرش در حالی که با موی آشفته و چشمهای نیمه باز، کمربند روبدوشامبر ساتن زرشکی رنگش رو محکم میکرد از اتاق بیرون اومد و به اطراف نگاه کرد. وقتی متوجه حضورشون توی تراس شد، نزدیک اومد و توی چهارچوب در ایستاد.
-اتفاقی افتاده؟ صدای گریه لئو رو شنیدم.
چروک عمیق بین ابروهاش دیده میشد و ابروهاش حالت هشت پیدا کرده بود. بکهیون از اینکه مادرش توی چنین شرایط خجالتآوری پیداش کرده احساس شرمندگی میکرد. حس بچه نابالغی رو داشت که مادرش مچش رو هنگام دزدی از کیف پول قرمز رنگش گرفته و یا نوجوان تازه به بلوغ رسیدهای که زمان خودارضایی در اتاقش باز شده و مادرش رو دیده. روی زمین خودش رو عقب کشید و با پشت دست صورتش رو تمیز کرد. نمیتونست جواب سوال مادرش رو بده اما چانیول به دادش رسید و توضیح داد:
-چیزی نیست. لئو بدخواب شده بود.
مشخص بود مادرش قانع نشده. معلومه که نشد! مادرش احمق یا بچه نبود. ابروهاش بیشتر به هم نزدیک شد و این بار مستقیماً از خودش سوال کرد:
-بکهیون... حالت خوبه؟
-خوبم.
کوتاه جواب داد و سر جاش ایستاد. نگاهش رو سمت زمین سوق داد و به سرعت از کنار مادرش گذشت و داخل برگشت. سمت اتاقش رو رفت و اهمیت نداد مادرش چه مکالمهای با چانیول خواهد داشت. احتمالا دیگه پی صحبت رو نمیگرفت و به اتاقش برمیگشت. روی تخت نشست و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد. هوای اتاق سرد بود. زمانش رسیده بود که دمای سیستم گرمایشی رو بالا میبرد ولی ترجیح میداد قبل از شروع معده دردش همینطوری توی خودش جمع بشه.
لحاف رو تا روی شونههاش بالا کشید و سرش رو روی زانوش قرار داد. زندگی با چانیول جدید قرار نبود بد باشه، درسته؟ لئو کمکشون میکرد و جلوی دعوا کردنشون رو میگرفت. مثل خرید دیروزشون. اون پسر بچه ضعیف مرده بود و این مرد میتونست به خوبی از حقش دفاع کنه.
چانیول هیچ شانسی برای آزار دادنش نداشت با این حال هنوز از همسرش، از مردی که زمانی عاشقش بود میترسید. نزدیک به نیم ساعت بعد در اتاق روی محور چرخید و صدای ناله ضعیفی که از لولاش بلند شد حواس بکهیون رو سمت مردی کشوند که دست به جیب وارد اتاق شده بود.
-صبحونه آمادهست. ساندویچ تخممرغ درست کردم. کره بادوم زمینی و مربای توتفرنگی هم داریم.
زانوهاش رو بیشتر توی شکمش جمع کرد و سر تکون داد. باید تشکر میکرد؟ دیگه نمیتونست درست و غلط رو از هم تشخیص بده. چانیول چند لحظه منتظر به صورتش خیره شد، به گونهای که انگار انتظار داره چیزی ازش بشنوه و زمانی که مطمئن شد بکهیون حرفی برای زدن نداره لبش رو داخل کشید و چرخید تا از اتاق بیرون بره اما قبل از برداشتن اولین قدم، بکهیون پرسید:
-جلسه امروز ساعت پنج عصره؟
چانیول نیم قدم جلو اومد و دستهاش رو از داخل جیبش بیرون کشید. لبخند زد و همینطور که سر تکون میداد گفت:
-آره ساعت پنج عصره.
روی پاشنه پا چرخید اما قبل از رفتن مردد شد. سمت تخت برگشت و دستش رو سمت بکهیون که زانوهاش رو توی بغلش گرفته بود دراز کرد.
-بریم صبحونه بخوریم.
نگاه بکهیون برای چند لحظه کوتاه به دستی که سمتش دراز شده بود خیره موند. باید برای بلند شدن از تخت ازش کمک میگرفت؟ باید دستش رو میگرفت؟ حس یه احمق رو داشت که بدیهیترین چیزها براش پیچیده بود. مثل یه کودک که دایره لغات محدودش اجازه نمیداد از حرف بزرگترها سر دربیاره. دستش رو با تردید توی دست چانیول گذاشت و چند لحظه به دستش خیره موند که زیر انگشتهای چانیول نوازش میشد.
-چشمهات نمیخنده، لبخندت غمگینه، شونههات انقدر پهن شده که لباس من تو تنت تنگه اما دستهات هنوز همونه. انگار تنها چیزی که از بکهیون قدیم مونده همین دستهاست.
تلخ خندید و انگشتهاش رو بین انگشتهای بکهیون سر داد:«آب جوشی که برات ریختم حتما تا الان سرد شده. بریم آشپزخونه. دوباره برات گرمش میکنم.»
ووت فراموش نشه💜