غذا خوردن تو سالن ناهار خوری گنبدی شکل تنها آسایش خاطر من بود. اونجا انگار دیوارها خیلی بهم فشار نمی آوردن و غبار حیاط راه گلوم رو نمی بست. وقتی دهنها پر میشدن، وزوز مداوم صداها هم کم میشد و من میتونستم با غذام تنها بشینم و دوباره نفس بکشم.
این تنها موقعی بود که آشیل رو می دیدم. زندگی شاهزاده جدا بود، و پر از وظایفی که ما هیچ نقشی توش نداشتیم. اما اون وعده های غذایی رو با ما می خورد و بین میزها می چرخید.
زیبایی اون مثل یه شعله میدرخشید، پرنور و گرما بخش. برخلاف میلم نگاهم رو به خودش جلب می کرد. دهنش یه کمان چاق و دماغش یه تیر اشرافی بود. وقتی مینشست، بدنش مثل من کج نمیشد، بلکه با ظرافت کامل و مرتب میایستاد، انگار یه مجسمهساز اون رو ساخته بود.
اما چیز قابل توجهتر، عزت نفسش بود. اون مثل بچه های خوش تیپ دیگه خودش رو برتر نمیدونست و همیشه اخم نمی کرد. در واقع، به نظر می رسید که کاملاً از تأثیرش روی پسرهای دیگه بی خبر بود. اونها آشیل رو مثل سگهای وفادار دوره می کردن و من همه اینها رو از سر جام پشت میز گوشه ی سالن تماشا میکردم و نون توی مشتم مچاله میشد. حسادتِ من مثل لبه ی تیز یه چاقو بود.
تو یکی از همین روزها آشیل از همیشه نزدیک تر بهم نشست، فقط یه میز دورتر. پاهاش موقع غذا خوردن به سنگهای زیر پاش می کوبیدن. اونها مثل پاهای من ترک خورده و پینه بسته نبودن، بلکه زیر آلودگی کمی که روشون نشسته بود صورتی و قهوه ای بودن.
شاهزاده!
توی سرم پوزخند زدم. اون برگشت، انگار صدام رو شنیده بود. برای یه ثانیه نگاهمون بهم گره خورد.
احساس کردم شوکی تو وجودم جاری شد. تکونی خوردم و نگاهم رو دزدیدم. خودم رو مشغول غذام نشون دادم. گونه هام داغ شده بود و پوستم سوزن سوزن میشد. وقتی بالاخره جرأت کردم دوباره بهش نگاه کنم، اون به سمت میز خودش برگشته بود و با پسرهای دیگه صحبت می کرد.
بعد از اون، محتاط تر نگاهش کردم، سرم رو پایین نگه داشتم و چشمام آماده برگشتن سمت غذا بود. اما اون زرنگ تر بود. هر چند وقت یک بار موقع شام برمیگشت و قبل از اینکه بتونم وانمود کنم بی تفاوتم، مچ نگاهم رو می گرفت.
اون ثانیهها، یا نیمثانیههایی که خط نگاهمون به هم وصل میشد، تنها لحظههایی در طول روز بود که چیزی حس میکردم. شکمم بهم می پیچید و من مثل ماهیای بودم که به قلاب افتاده بود.
تو هفته چهارم تبعیدم، به سالن غذاخوری رفتم و اون رو پشت میزی که همیشه اونجا می نشستم پیدا کردم. میز من، چون تعداد کمی از افراد ترجیح می دادن اون رو باهام شریک بشن. اما حالا به خاطر آشیل، پر از پسر شده بود. یخ زدم و بین ناراحتی و عصبانیت گیر افتادم.
عصبانیت برنده شد. اون میز مال من بود و مهم نبود آشیل چند نفر با خودش بیاره، نمیتونست اون رو ازم بگیره. تو آخرین جای خالی نشستم و شونه هام رو برای دعوا صاف کردم.
پسرها در مورد نیزه و پرنده ای که تو ساحل مرده بود و مسابقه های بهاری، حرف می زدن. من صداشون رو نمیشنیدم. حضور اون مثل سنگی تو کفشم بود که نمی تونستم نادیده اش بگیرم. پوستش به رنگ روغن زیتون تازه و صاف مثل چوب صیقلی بود، بدون پوسته و لک هایی که صورت بقیه ما رو پوشونده بود.
شام تموم و بشقاب ها پاک شدن. ماه کامل و نارنجی، اون سمت پنجره های اتاق غذاخوری میدرخشید. با این حال آشیل موند. موهاش رو از روی چشماش کنار زد. موهایی که در طول چند هفته ای که من اینجا بودم بلندتر شده بود.
بعد دستش رو به سمت کاسه ای روی میز برد که توش انجیر بود و چند تا برداشت. با چرخش مچ دستش، انجیرها رو بالا انداخت و تو هوا چرخوند. انقدر آروم اونها رو پرت میکرد که پوست لطیفشون آسیبی ندید. بعد چهارمی رو اضافه کرد، و بعد پنجمی رو. پسرها هو کشیدن و دست زدن. بیشتر، بیشتر!
میوه ها پرواز کردن، رنگشون تار شد، و حرکتشون انقدر سریع که به نظر می رسید دست های آشیل رو لمس نمی کنن و به میل خودشون میغلتن. شعبده بازی ترفند فقیرها بود، اما اون ازش یه چیز دیگه ساخت، یه طرح زنده که روی هوا نقاشی شده بود، انقدر زیبا که حتی من نمی تونستم تظاهر کنم توجهم جلب نشده. نگاهش همزمان که میوهها رو دنبال میکرد، به سمتم برگشت.
قبل از اینکه فرصت گرفتن نگاهم رو داشته باشم آشیل به آرومی اما واضح گفت:"بگیر."
بعد یکی از انجیرها رو به سمت من انداخت که تو فنجونی که کف دستم بود افتاد. متوجه تشویق پسرها شدم. آشیل یکی یکی میوه های باقیمانده رو گرفت و به میز برگردوند. به جز آخری، که خوردش، گوشت تیره ی انجیر زیر دندون هاش به دونههای صورتی تبدیل شد. میوه کاملا رسیده بود و آب دار. بدونِ فکر، اونی که به سمت من انداخته بود رو داخل دهنم بردم. طوفان شیرینی دونه هاش دهانم رو پر کرد. پوست زبونم سوخت. من قبلا هم انجیر دوست داشتم.
اون ایستاد و با پسرها خداحافظی کرد. فکر کردم شاید دوباره بهم نگاه کنه. اما اون برگشت و به سمت اتاقش که طرف دیگه ی قصر بود رفت. روز بعد پلئوس به قصر برگشت و من رو به حضورش فراخوند.
زانو زدم و سلام کردم که لبخند معروف اون رو در پی داشت. وقتی اسمم رو پرسید بهش گفتم:"پاتروکلوس."
حالا تقریباً بهش عادت کرده بودم، به ساده بودن اسمم وقتی اسم پدرم پشتش نبود. پلئوس سری تکون داد. اون پیر به نظر می رسید، کمرش خم شده بود، اما پنجاه سال بیشتر نداشت و هم سن پدرم بود. اون شبیه مردی نبود که بتونه از پس یه الهه بر بیاد یا پسری مثل آشیل داشته باشه.
"تو اینجا هستی چون یه پسر رو به قتل رسوندی. این رو متوجهای؟"
"بله." بهش جواب دادم. میتونستم بیشتر بگم، مثلا از رویاهایی که من رو غمگین و وحشت زده می کردن یا از جیغهایی که تقریباً گلوم رو زخم میکردن وقتی جلوشون رو می گرفتم. یا جوری که ستاره ها در طول شب جلوی چشم های بیدارم می چرخیدن.
"به اینجا خوش اومدی. هنوز هم ممکنه بتونی مرد خوبی بشی."
پلئوس برای دلداری گفت. بعد از اون روز، شاید از اون، شاید هم از یه خدمتکار که گوش وایستاده بود، پسرها بالاخره دلیل تبعید من رو فهمیدن.
باید انتظارش رو داشتم. به اندازه کافی شایعاتی که درمورد دیگران بود رو شنیده بودم. شایعات تنها سکهای بود که پسرها باهاش معامله میکردن. اما باز هم اینکه رفتارشون باهام عوض شد من رو شوکه کرد. حالا وقتی من رد میشدم ترس و گاهی تحسین تو چهره هاشون شکوفه میکرد. حتی جسورترین اون ها هم اگه بهم میخورد، دعایی رو زیرلب زمزمه میکرد: بدشانسی ازمون دور شو و ارینی، ای روحهای انتقامجو، ما رو نجات بده.
پسرها از فاصله تماشام می کردن. شاید فکر میکردن من خونشون رو می نوشم؟
زمزمه هاشون نفسم رو میبرید و غذای توی دهنم رو به خاکستر تبدیل می کرد. بشقابم رو کنار زدم و دنبال گوشه ای از سالن گشتم که بتونم بدون مزاحمت و به جز رفت و آمد گاه و بیگاه خدمتکارها، تو سکوت بشینم.
"شنیدم اینجایی."
صدایی شفاف، مثل نهری که یخ های آب شده بود پرسید. سرم رو بالا بردم. من تو انباری بین شیشه های روغن زیتون بودم، زانوهام به سینهام چسبیده بود. برای خودم رویاپردازی میکردم که یه ماهیام و تو دریا شنا میکنم. امواج دریا از بین رفتن و دوباره تبدیل به گونی های غلات شدن.
آشیل بود که بالای سرم ایستاده بود. چهره اش جدی بود، سبزی چشماش به من نگاه می کرد. احساس گناه کردم. من قرار نبود اونجا باشم و این رو می دونستم. اون گفت: "دنبالت می گشتم."
لحنش بی حس بود و نمیتونستم احساسش رو بخونم.
"به تمرین صبحگاهی نیومدی."
صورتم سرخ شد. زیرِ احساس گناه، خشم بود که آهسته بالا می اومد. این حق اون بود که من رو تنبیه کنه اما من بخاطرش ازش متنفر بودم.
"از کجا می دونی؟ تو که هیچ وقت اونجا نیستی."
"استاد متوجه شد و با پدرم صحبت کرد."
"و اون تو رو فرستاد."
می خواستم بهش احساس بدی نسبت به کارش بدم.
"نه، من خودم اومدم."
صدای آشیل خونسرد بود، اما دیدم که فکش کمی منقبض شد.
"من صحبتشون رو شنیدم و اومدم ببینم مریض شدی یا نه."
من جوابی ندادم. اون چند لحظه من رو زیر نظر گرفت و گفت:"پدرم تو فکر تنبیه کردنته."
ما هردو می دونستیم این به چه معناست. تنبیه بدنی که معمولاً عمومی بود. یه شاهزاده هیچ وقت شلاق نمی خورد، اما من دیگه یه شاهزاده نبودم.
آشیل گفت:"تو مریض نیستی."
با بی حوصلگی جواب دادم: "نه."
"پس این نمیتونه بهونهات باشه."
"چی؟"
منظورش رو نمیفهمیدم.
"بهونه ات برای غایب بودن."
صدای آشیل صبور بود.
"که مجازات نشی. میخوای چی بگی؟"
"نمی دونم."
"باید یه چیزی بگی."
اصرارش باعث عصبانیتم شد. با صدای بلند گفتم: "تو شاهزادهای."
اون شوکه شد و مثل یک پرنده ی کنجکاو سرش رو کمی کج کرد.
"خب؟"
"پس با پدرت صحبت کن و بگو من با تو بودم. اون این بهونه رو قبول میکنه."
با اطمینان گفتم. اگه من برای پسر دیگه ای پا درمیونی میکردم، پدرم از روی کینه شلاقش میزد. اما من آشیل نبودم.
چین کوچیکی بین چشم های اون به وجود اومد و گفت:"من دوست ندارم دروغ بگم."
این همون معصومیتی بود که پسرهای دیگه بخاطرش من رو مورد تمسخر قرار میدادن. حتی اگه همچین احساسی داشتی، نباید میگفتی.
گفتم:"پس من رو با خودت سر کلاس هات ببر. اینجوری دروغ نمیگی."
ابروهاش بالا رفت و بهم نگاه کرد. کاملاً ساکت شد، سکوتی که من فکر می کردم نمی تونه متعلق به انسان باشه، سکون همه چیز به جز نفس و نبض - مثل آهویی که به حرکت کمان شکارچی گوش میده.
خودم رو در حالی پیدا کردم که نفسم رو حبس کرده بودم. بعد چیزی تو چهره ی آشیل تغییر کرد. تصمیمش رو گرفت. گفت:"بیا."
"کجا؟"
من هنوز هم محتاط بودم؛ شاید حالا به خاطر پیشنهاد فریب شاه مجازات می شدم.
"به کلاس چنگ. که به قول تو دروغ نگم. بعد با پدرم صحبت می کنیم."
"همین الان؟"
"آره. چرا که نه؟"
کنجکاو نگاهم کرد. چرا که نه؟ وقتی ایستادم تا دنبالش برم اندامم از نشستن طولانی روی سنگ سرد درد می کرد و قفسه سینهام با احساسی که نمیتونستم اسمش رو دقیق تشخیص بدم، پر شده بود. احساس خطر و هیجان و امید، همزمان.
تو سکوت از راهروهای پرپیچ و خم گذشتیم و به یه اتاق کوچیک رسیدیم که فقط یه صندوق بزرگ و چهارپایه برای نشستن داشت. آشیل به یکی اشاره کرد و من به سمتش رفتم، چرم روی یه قاب چوبی کشیده شده بود. صندلی یه نوازنده. من فقط وقتی همچین چیزی دیده بودم که خواننده ها و نوازنده ها برای سرگرمی تو جشن های پدرم می اومدن و کنار آتیش میخوندن.
آشیل صندوق رو باز کرد. یه چنگ ازش بیرون کشید و به سمت من گرفت. بهش گفتم: "من تا حالا انجامش ندادم."
از این حرفم پیشونیش چروک شد.
"هیچ وقت؟"
به طرز عجیبی متوجه شدم که نمیخوام اون رو ناامید کنم. "پدرم موسیقی دوست نداشت."
"خب که چی؟ پدرت اینجا نیست."
چنگ رو گرفتم. خنک و صاف بود. انگشتام رو روی سیم ها کشیدم، صدای زمزمه نت بلند شد. همون چنگی بود که روز اولی که اومدم با اون دیده بودم. آشیل دوباره تو صندوق خم شد، ساز دوم رو بیرون آورد و به من ملحق شد. اون رو روی زانوهاش نشوند. چوبش تراش خورده و طلایی بود و می درخشید. این چنگ مادرم بود، همونی که پدرم به عنوان طلا فرستاده بود. آشیل یکی از سیمهاش رو لمس کرد. صدای گرم و شیرینی طنین انداز شد.
مادرم وقتی آوازخوان ها میاومدن، همیشه صندلیش رو به اونها نزدیک میکرد، انقدر نزدیک که پدرم میخندید و خدمتکارها زمزمه میکردن. ناگهان به یاد درخشش چشمهاش زیر نور آتیش افتادم وقتی به دستهای نوازنده ها نگاه می کرد. نگاهِ توی چشمهاش شبیه تشنگی بود. آشیل یه سیم دیگه رو لمس کرد و یه نت بلندتر بلند شد. دستش رو به سمت گیره ای دراز کرد و اون رو چرخوند.
من تقریباً گفتم این چنگ مادرمه. کلمات تو دهنم موند و پشت سرش کلمه های دیگه هم ایستادن. اون چنگ من بود. اما حرفی نزدم. آشیل چه فکری میکرد؟ حالا چنگ مال اون بود. آب دهنم رو قورت دادم، گلوم خشک شده بود.
"زیباست."
با بیخیالی گفت:"پدرم اون رو بهم داد."
فقط طوری که انگشتاش اون رو به آرامی نگه داشته بود مانع بیشتر شدن خشمم میشد اما اون متوجه نشد.
"اگه دوستش داری می تونی نگهش داری."
با وجود درد زیاد تو سینه ام گفتم:"نه."
من جلوی اون گریه نمی کردم. آشیل شروع به گفتن چیزی کرد. اما همون لحظه معلم وارد شد، مردی میانسال. اون دستهای پینهدار یه نوازنده رو داشت و چنگش رو که از گردوی تیره تراشیده شده بود حمل میکرد.
"این دیگه کیه؟"
اون پرسید. صداش خشن و بلند بود. شاید نوازنده بود، اما قطعا خواننده نبود.
آشیل گفت:"این پاتروکلوسه. اون نوازندگی نمیکنه، اما خیلی زود یاد میگیره."
"نه با اون ساز."
دست مرد به سمت پایین اومد تا چنگ رو از دستم بگیره. به طور غریزی انگشتام دورش سفت شد. به زیبایی چنگ مادرم نبود، اما هنوزم ساز یه شاهزاده بود. من نمی خواستم رهاش کنم. مجبور نبودم. آشیل وسط راه دست مرد رو گرفت.
"آره، با اون ساز. اگه اون دوستش داره."
مرد عصبانی بود اما دیگه چیزی نگفت. آشیل اون رو رها کرد و جدی نشست.
مرد گفت:"شروع کن."
آشیل سری تکون داد و روی چنگ خم شد. من وقت نکردم در مورد دخالتش تعجب کنم چون انگشتاش تارها رو لمس کردن و تمام افکارم بهم ریخت. صداش مثل آب پاک و شیرین بود، مثل لیمو روشن. هیچوقت همچین موسیقی ای نشنیده بودم. گرمایی مثل آتش داشت و بافت و وزنی مثل عاج. همزمان هیجان انگیز و آروم بود. حین نواختن، چند تار مو به جلو لیز خورد و روی چشماش افتاد. اونها مثل تارهای چنگ بودن و می درخشیدن. اون ایستاد، موهاش رو عقب زد و به سمت من برگشت. "حالا نوبت توئه."
سرم رو تکون دادم. من نمیتونستم انجامش بدم. نه اگه می تونستم در عوض به نوازندگی اون گوش بدم. گفتم:"تو ادامه بده."
آشیل به سمت چنگ خودش برگشت و موسیقی دوباره بلند شد. این بار آواز هم خوند و صداش شفاف و بلند موسیقی رو همراهی کرد. سرش رو کمی به عقب خم کرد و گلوش رو به نمایش گذاشت که نرم به نظر میرسید. لبخند کوچیکی گوشه سمت چپ لبش نشست. بدون هیچ قصد قبلی ای، متوجه شدم که به جلو خم شدم.
وقتی آشیل بالاخره متوقف شد، سینه ام به طرز عجیبی خالی شده بود. نگاهش کردم که بلند شد تا چنگ ها رو سرجاشون بذاره و در صندوق رو ببنده. با معلم خداحافظی کرد و اون رفت. چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام و متوجه شم که آشیل منتظر منه.
"حالا به دیدن پدرم میریم."
من برای صحبت کردن به خودم اعتماد نداشتم، پس سرم رو تکون دادم و دنبالش از اتاق بیرون اومدم و از راهروهای پرپیچ و خم به سمت اتاق شاه رفتم.
***
وای آشیل رو می بینین چقدر خره؟
میخواست با شعبده بازی دلِ پاتروکلوس رو ببره😭😂
جفتشون خرن اصلا
خیلی هم بهم میان
خیلییییی
*خودزنی*
نظرتون تا اینجا چیه؟
-Sizarta-