تو میدون ایستادم. داخل دست هام دو جفت تاس بود، یه هدیه. نه از سمت پدرم، که هیچ وقت به همچین چیزی فکر نمی کرد. نه از سمت مادرم که گاهی من رو نمی شناخت. یادم نمی اومد کی اونها رو بهم داده. یه پادشاهِ مهمان؟ یه اشراف زاده ی خود شیرین؟ اونها از عاج حکاکی شده بودن، سنگ عقیق روشون قرار داشت و زیر انگشت شستم نرم به نظر میرسیدن.
اواخر تابستون بود و من بخاطر فرارم از قصر نفس نفس می زدم. از روز مسابقه، مردی برای تعلیم دادن بهم تو تمام رشته های ورزشی منصوب شده بود: بوکس، شمشیر و نیزه، پرتاب دیسک. اما من ازش فرار کرده بودم و با سر به هوایی ناشی از گیر آوردن یه مکانِ خلوت می درخشیدم چون این اولین باری بود که بعد از چند هفته بلاخره تنها بودم.
بعد یه پسر کنارم ظاهر شد. اسمش کلیسونیموس و پسر نجیب زاده ای بود که همیشه تو قصر بود. با سن بیشتر، قد بلندتر و به طرز ناخوشایندی چاق. نگاهش به تاس توی دستم افتاد، بعد به من خیره شد و دستش رو دراز کرد.
"بذار ببینمشون."
"نه."
نمیخواستم انگشتهای کثیفش به اونها بخوره. و من شاهزاده بودم، هرچند کوچیک. پس این حق رو نداشتم؟ اما این پسرهای اشراف زاده عادت داشتن که هر چی اونها می خوان انجام بدم. اونها می دونستن که پدرم دخالتی نمی کنه.
"من می خوامشون."
اون حتی زحمت تهدید کردنم رو به خودش نداد. به خاطرش ازش متنفر شدم. من باید ارزش تهدید شدن رو داشته باشم.
"نه."
جلوتر اومد.
"بده شون به من."
"اونها مال خودمه."
دندون هام رو روی هم فشار دادم. مثل سگ هایی که برای غذا می جنگن داد زدم. اون دستش رو دراز کرد تا تاس ها رو ازم بگیره و من به عقب هلش دادم. اون تلو تلو خورد و من خوشحال شدم. نمیذاشتم چیزی رو که مال منه به دست بیاره.
"هی!"
اون عصبانی شد. من خیلی کوچیک بودم و شایعه شده بود که احمقم. اگر الان عقب نشینی میکرد، بی آبرویی بود. پس با صورت قرمز به سمتم اومد. بدون اینکه بخوام، عقب رفتم و اون پوزخند زد.
"ترسو."
"من ترسو نیستم."
صدام بالا رفت و داغ کردم.
"پدرت فکر می کنه هستی."
حرفش عمدی بود، انگار اونها رو از قبل آماده داشت.
"شنیدم که به پدرم این رو گفت."
"نه، اون همچین فکری نمیکنه."
اما می دونستم که میکنه. پسر نزدیک تر شد و مشتش رو بلند کرد.
"داری بهم میگی دروغگو؟"
میدونستم الان منو میزنه. اون فقط منتظر بهونه بود. میتونستم تصور کنم که پدرم چجوری بهم میگفت ترسو.
دستهام رو روی سینه اش گذاشتم و تا جایی که می تونستم هل دادم. زمین دورمون علف و گندم بود. افتادن نباید باعث آسیب میشد. دارم بهونه میارم. چون سنگ هم وجود داشت. سرش به شدت به سنگ خورد، و من تعجب رو تو چشمهاش دیدم.
زمین اطرافش شروع به قرمز شدن کرد. بهش خیره شدم و نفسم از دیدن کاری که کرده بودم بند اومد. تا حالا مرگ یه انسان رو از نزدیک ندیده بودم. آره، مرگ گاوها و بزها، حتی نفس نفس زدن ماهی ها رو تماشا کرده بودم. مرگ رو تو نقاشیها، پرده ها، فیگورهای سیاهی که روی بشقابهامون میکشیدن دیده بودم.
اما این رو ندیده بودم: شنیدن صداش، دیدن خون و سیاه شدنش. فرار کردم و مدتی بعد، اونها من رو کنار درخت زیتون پیدا کردن. رنگم پریده بود و دورم رو استفراغ احاطه کرده بود. تاس ها هم حین دویدنم گم شده بودن. پدرم با عصبانیت بهم خیره شد، لبهاش رو روی هم فشار داد و به من اشاره کرد.
خدمتکارها من رو بلند کردن و به داخل بردن. خانواده ی پسر خواستار تبعید یا مرگ فوری بودن. اونها قدرت زیادی داشتن و اون پسر بزرگشون بود.
مردم ما ممکنه به پادشاه اجازه بدن که مزارع رو بسوزونه یا به دخترهاشون تجاوز کنه، تا وقتی که پول خوبی بهشون پرداخت شه. اما هیچ کس حق دست زدن به پسرِ یه مرد رو نداشت. برای این، اشراف شورش می کردن. همه ما قوانین رو می دونستیم و طبقش عمل میکردیم تا از هرج و مرجی که همیشه به اندازه ی یه تار مو ازمون فاصله داشت اجتناب کنیم. خونخواهی.
پدرم کل عمرش رو صرف این کرده بود که پادشاهیش رو حفظ کنه و درحالی که به راحتی میتونست وارث دیگه ای داشته باشه خطر از دست دادنش رو به خاطر پسری مثل من به جون نمیخرید. پس موافقت کرد: من تبعید میشم و تو سرزمین پادشاه دیگه ای رشد میکنم. در ازای وزنم بهشون طلا داده میشه تا من رو به سن مرد شدن برسونن. من نه پدر و مادری خواهم داشت، نه نام خانوادگی و نه ارثی.
تو روزگار ما مرگ از همچین چیزی بهتر بود. اما پدرم به همه چیز فکر میکرد. طلا به اندازه ی وزن من کمتر از هزینه تشییع جنازه مجلل مرگم میشد.
اینجوری شد که من ده ساله و یتیم شدم و به فتیا رسیدم. فتیا کوچیک ترین کشور زمان ما بود که بین زمین های شمالی و پشت رشته کوه اوچریس و دریا قرار داشت.
پادشاهش، پلئوس، یکی از مردانی بود که خدایان اون رو دوست داشتن: خودش الهه نبود، اما باهوش، شجاع و خوش تیپ بود، و از همه اطافیانش در تقوا عالی تر بود. به عنوان پاداش، خدایان یه حوری دریایی برای همسری بهش پیشنهاد کردن. این بالاترین افتخار محسوب می شد. از این گذشته، کدوم مردی نمیخواد با یه الهه تو بستر بخوابه و از اون یه پسر داشته باشه؟
خون الهی نژاد آلوده ی ما رو پاک میکنه و قهرمان هایی رو از خاک و گل پرورش میده. این الهه وعده بزرگتری هم به همه میداد: سرنوشت پیشبینی کرده که شهرت پسرش به مراتب از پدرش پیشی میگیره و تمام خاندان پلئوس در امنیت خواهند بود.
اما، مثل تمام هدیه های خدایان، این هم نقصی داشت: خود الهه مشتاق نبود. همه، حتی من، داستان هتک حرمت تتیس رو شنیده بودیم.
خدایان پلئوس رو به مکانی مخفی هدایت کردن که اون الهه دوست داشت تو ساحل بشینه. اونها بهش هشدار دادن که وقتش رو با مقدمه چینی تلف نکنه، چون اون الهه هرگز به ازدواج با یه فانی رضایت نمی ده. اونها همچنین بهش هشدار دادن که وقتی الهه رو گرفت باید چیکار کنه. چون به عنوان یه حوری زیبا، تتیس مثل پدرش پروتئوس، حیلهگر بود و میدونست چجوری پوستش رو به هزاران شکل مختلف دربیاره.
پس حتی اگه با منقار و پنجه و دندون و و دم هاش بهش ضربه میزد، باز هم پلئوس نباید اون رو رها میکرد. پلئوس مردی مطیع بود و هرکاری که خدایان بهش دستور داده بودن انجام داد. منتظر موند تا الهه با موهای سیاه و بلندش از موج های بزرگ پایین تخته سنگ بیرون بیاد. بعد اون رو گرفت و باوجود تلاش هاش برای فرار، انقدر مقاومت کرد تا هر دو خسته شدن.
خون ناشی از زخم هایی که الهه بهش زده بود با خون پرده ی بکارت از دست رفته اش روی رون پاش مخلوط شد. مقاومتش دیگه اهمیتی نداشت: بکارت داشتن برای ازدواج ضروری بود.
خدایان الهه رو مجبور کردن قسم بخوره که حداقل یک سال با شوهر فانیش میمونه و اون این مدت رو روی زمین بخاطر وظیفه ای که داشت سپری کرد، اما ساکت و عبوس. دیگه وقتی پلئوس اون رو در آغوش میگرفت، به نشونه ی اعتراض به خودش نمیپیچید و تکون نمی خورد. درعوض، سفت و سرد مثل یه ماهی پیر دراز میکشید. و بعد با اکراه یه فرزند به دنیا آورد.
کودک توسط مربیان و پرستاران بزرگ شد و توسط فینیکس، معتمدترین مشاور پلئوس، تحت نظارت بود. یه زن معمولی خودش رو خوش شانس می دونست که شوهری به مهربونی پلئوس و چهره پر از لبخندش پیدا کنه. اما برای الهه دریایی تتیس، هیچ چیزی نمی تونست این لکه ننگ رو تحت الشعاع قرار بده.
من توسط خدمتکاری که اسمش رو نمیدونستم، شاید هم بهم نگفته بود، به قصر هدایت شدم. سالن ها نسبت به سالن قصر ما کوچیکتر بودن. دیوار ها و کف ها از مرمر محلی که سفید تر از اونهایی بود که تو جنوب پیدا میشد.
پاهام در برابر رنگ اونها تیره به نظر میرسید. چیزی همراه خودم نداشتم. وسایل کمی که متعلق بهم بود رو به اتاقم میبردن. و طلایی که پدرم فرستاده بود رو به خزانه.
از وقتی از اونها جدا شده بودم احساسی عجیبی بهم دست داده بود. شاید چون برای هفته ها در طول سفر همراه من بودن و ارزشم رو بهم یادآوری میکردن.
محتویاتش رو از حفظ بودم: پنج جام با ساقه های حکاکی شده، یه عصای دستگیره دار سنگین، یه گردنبند طلایی، دو مجسمه زینتی از پرندگان، و یک لیر حکاکی شده که وسطش طلاکاری شده بود. میدونستم تو آخری تقلب شده. چوبش ارزون و فراوان و سنگین بود و فضایی رو اشغال میکرد که باید برای طلا استفاده میشد. اما لیر خیلی زیبا بود و کسی نمیتونست بهش اعتراضی کنه. اون یه تیکه از جهیزیه مادرم بود. همونطور که میرفتیم دوباره دستم رو به سمت کیسه غنیمت ها بردم تا چوب صیغلیش رو نوازش کنم.
حدس میزدم من رو به اتاق پادشاهی میبرن، جایی که زانو میزنم و از اینکه من رو پذیرفتن قدردانی میکنم. اما ناگهان خدمتکار کنار در پشتی ایستاد و بهم گفت پادشاه پلئوس حضور نداره. پس به جای اون من باید پیش پسرش حاضر شم. عصبی شدم. این چیزی نبود که من خودم رو براش آماده کرده بودم، یا اون کلمات مطیعانه رو توی درشکه تمرین کرده بودم.
پسر پلئوس، هنوز میتونستم تاج گل تیره ای که روی موهای روشنش بود رو به یاد بیارم. طوری که کف پای صورتیش در طول مسیر برق میزد. چیزی که یک پسر باید باشه.
اون روی یه تخت پهن و بالش دراز کشیده بود و یه لیر رو روی لباسش درست میکرد. انگار از روی بیکاری اون رو کنده بود. متوجه ورود من نشد. یا شاید هم متوجه شد اما تصمیم گرفت نگاهم نکنه.
و اینجوری بود که من شروع به درک جایگاهم کردم. تا اون لحظه من یه شاهزاده بودم. اما حالا هیچی نبودم.
یه قدم دیگه جلوتر رفتم، بعد با پاهام بهش ضربه ای زدم و اون سرش رو به پهلو خم کرد تا من رو ببینه. تو پنج سالی که من ندیده بودمش، گردی صورتش بیشتر شده بود.
از زیبایی زیادِش یخ زدم، چشم های سبز تیره اش حالت دخترونهای به چهره اش میداد. ناگهان نفرت من رو در برگرفت. من زیاد تغییر نکرده بودم، نه انقدر که واضح باشه.
اون خمیازه ای کشید و پلک هاش رو بهم زد.
"اسمت چیه؟"
سرزمین اون ها یک هشتم اندازه سرزمین پدرم بود، من یه پسر رو کشته و به اینجا تبعید شده بودم و اون هنوز من رو نمیشناخت. دهنم رو بستم و چیزی نگفتم. اون دوباره پرسید: "اسمت چیه؟"
سکوت اولم قابل بخشش بود. حداقل میتونستم تظاهر کنم صداش رو نشنیدم اما حالا نمیتونستم.
"پاتروکلوس."
این اسمی بود که پدرم امیدوارانه ولی ناجوانمردانه وقتی بدنیا اومدم بهم داد. همیشه بهم حس بدی میداد، معنیِ اسمم "احترام و افتخار برای پدر" بود. منتظر بودم بگه این یه شوخیه، یه شوخی افتضاح درمورد رسواییِ من، اما این کار رو نکرد. باخودم فکر کردم، پس اون زیادی احمقه.
اون به سمتم چرخید تا من رو ببینه و یه دسته طلایی از موهاش که روی چشم هاش افتاده بود رو کنار زد.
"اسم منم آشیله."
چونهام رو یک اینچ به نشونه آشنایی بالا بردم و برای چند لحظه به همدیگه نگاه کردیم. بعد آشیل پلک زد و دوباره خمیازه کشید.
"به فتیا خوش اومدی."
من تو قصر پادشاه بزرگ شده بودم و وقتی مزاحم کسی بودم خیلی زود میفهمیدم. اون روز فهمیدم من تنها فرزند خونده ی پلئوس نیستم. معلوم شد که پادشاه تعداد زیادی پسر طرد شده رو به فرزندخوندگی گرفته. شایعه شده بود که خودش زمانی فراری بود و برای همین حالا یه خیریه برای تبعیدی ها راه انداخته بود.
تخت من یه پالت تو یه اتاق طویل شبیه سربازخونه بود، پر از پسرهای دیگه که در حال سر و صدا کردن و بازی بودن. یه خدمتکار بهم نشون داد وسایلم رو کجا گذاشتن. چند تا پسر سرشون رو بلند کردن و بهم خیره شدن. یکی از اونها باهام صحبت کرد و اسمم رو پرسید. من جواب دادم و اونها به بازی های خودشون برگشتن. من آدم مهمی نبودم.
با پاهای خسته به سمت تختم رفتم و منتظر شام موندم. وقت غروب، صدای زنگی برنزی از اعماق پیچ و خم های کاخ ما رو برای غذا خوردن فراخوند. پسرها بازی رو رها کردن و به سمت فضای بیرون قصر راه افتادن. مسیر مجموعه ای پر از راهروهای پیچ در پیچ و اتاق های داخلی مخفی بود.
من تقریبا نزدیک بود روی پسری که جلوم بود بیوفتم چون از ترس اینکه عقب بمونم و گم شم خیلی سریع حرکت میکردم. اتاق غذا، سالنی طولانی جلوی کاخ بود که پنجرههاش به دامنه کوه باز میشد. سالن به اندازهای بزرگ بود که به همه ما غذا بدن.
پلئوس پادشاهی بود که از میزبانی و پذیرایی کردن لذت میبرد. روی صندلی های چوبی که از جنس درخت بلوط بود نشستیم، روی میزها بخاطر استفاده ی زیاد طی سالیان دراز جای بشقاب مونده بود. غذا ساده اما زیاد بود – ماهی شور و نون که با پنیر سبزی سرو می شد. گوشت بز یا گاو وجود نداشت. اونها فقط برای افراد سلطنتی یا جشن بود.
اون طرف سالن برق موهای روشنی چشمم رو گرفت. آشیل. اون با گروهی از پسرها که دهنشون بخاطر خنده ی زیاد از کاری که اون انجام داده بود یا چیزی که گفته بود باز بود، نشسته بود. این همون چیزیه که یه شاهزاده باید باشه. به نونم خیره شدم و قسمت های ضخیمش رو به انگشتهام مالیدم. بعد از شام به ما اجازه دادن هر کاری دوست داریم انجام بدیم. چندتا پسر برای بازی یه گوشه جمع شدن.
"می خوای بازی کنی؟"
یکی پرسید. موهای فرش آویزون بود و از من کوچیک تر به نظر می رسید.
"بازی؟ با تاس."
دستش رو باز کرد تا تاس ها رو بهم نشون بده که من عقب رفتم و خیلی بلند گفتم:"نه."
با تعجب پلک زد. "خیلی خب."
بعد شونه اش رو بالا انداخت و رفت.
اون شب پسر مرده ای رو تو خواب دیدم که جمجمه اش مثل یه تخم مرغ روی زمین شکسته بود. اون من رو دنبال کرد درحالی که خونش پخش میشد. چشماش باز بود و لبهاش حرکت می کرد. دست هام رو روی گوش هام کوبیدم. میگفتن صدای مرده قدرت دیوونه کردن زنده ها رو داره. من نباید صداش رو میشنیدم. با ترس از خواب بیدار شدم و امیدوار بودم با صدای بلند فریاد نزده باشم. نور ستارهای بیرون پنجره تنها نور اتاق بود. ماهی نبود که بتونم اطرافم رو ببینم.
نفسهای تند و عمیقم سکوت اتاق رو میشکست و سرنای تشک زیر پایم بدنم رو لرزوند. حضور بقیه پسرها بهم آرامش نمی داد. مرده ها بدون توجه به وجود شاهد برای انتقام میومدن. ستاره ها حرکت کردن، و ماه از پشت ابرها بیرون اومد. وقتی دوباره چشم هام رو بستم، صورت غرق در خون و رنگ پریده اش منتظر من بود. معلومه که بود. هیچ کس نمی خواست زودتر از چیزی که باید به دنیای زیرین فرستاده شه.
تبعید من ممکن بود خشم زنده ها رو برطرف کنه، اما روی مرده تاثیری نداشت. با چشم هایی تار از خواب بیدار شدم، بدنم سنگین و بیحال بود. پسرهای دیگه دورم میچرخیدن و برای صبحانه لباس میپوشیدن و مشتاق شروع روز بودن. خبر عجیب بودن من خیلی سریع پخش شده بود و پسر کوچیک تر دیگه با تاس یا چیزی شبیهش بهم نزدیک نشد.
موقع صبحانه، انگشت هام نون رو بین لب هام فشار داد و گلوم اون رو قورت داد. برام شیر ریختن و من نوشیدمش. بعد برای آموزش جنگیدن با نیزه و شمشیر به محوطه تمرین هدایت شدیم.
اینجا بود که دلیل واقعی مهربونی پلئوس رو فهمیدم: آموزش دیده و مدیون به اون. براش ارتشی خوبی میشدیم. یه نیزه بهم دادن و یه دست جوری که اون رو نگه داشته بودم رو اصلاح کرد.
هدف گرفتم و نیزه رو پرتاب کردم. استاد نفس عمیقی کشید و نیزه دوم رو بهم داد. نگاهم به سمت پسرهای دیگه رفت و دنبال پسر پلئوس گشت. اون اینجا نبود. یه بار دیگه به درخت بلوط نگاه کردم که پوستش حفرهدار و ترک خورده بود و از سوراخهاش شیره بیرون میاومد. دوباره نیزه رو پرتاب کردم.
خورشيد اوج گرفت و بالاتر رفت. گلوم خشک و داغ شده بود. وقتی استادها ما رو مرخص کردن بیشتر پسرها به ساحل دویدن، جایی که نسیم های کوچک هنوز اونجا میوزید. اونها با لهجه های تند شمالی فریاد زدن و با سرعت دور شدن. چشمهام توی سرم سنگین شده بود و بازوم از تلاش زیاد درد می کرد.
زیر سایه درخت زیتون نشستم و به امواج اقیانوس خیره شدم. کسی باهام صحبت نکرد. نادیده گرفتن من آسون بود. خیلی فرقی با خونه نداشت. روز بعد هم همینطور بود، صبح با تمرینات خسته کننده، و بعد از اون ساعت های طولانی بعد از ظهر، به تنهایی گذشت.
تو شب، ماه کوچیکتر و کوچیکتر می شد. انقدر بهش خیره شدم که حتی وقتی چشمهام رو می بستم، میتونستم انحنای نورش رو پشت تیرگی پلک هام ببینم و امیدوار بودم که اینجوری تصویر پسر مرده توی ذهنم از بین بره.
الهه ماه توانایی جادو و کنترل مردگان رو داره. اگه میخواست می تونست رویاهام رو از بین ببره اما این کار رو نکرد.
پسر با چشم های خیره و جمجمه ی متلاشی شده هر شب به دیدنم میاومد. گاهی می چرخید و سوراخ سرش رو بهم نشون می داد، جایی که توده نرم مغزش شل شده بود. گاهی دستش بهم می رسید. بعد درحالی که احساس خفگی میکردم بیدار میشدم و تا سحر به تاریکی خیره میموندم.
***
پاتروکلوس بچم تو هیچی خوب نیست
احساس میکنه زشته
بعد الان پرت شده تو یه جمع پیش آشیل کسی که تو همه چی خوبه!
واقعا وضعیت تخماتیکیه.
Love you
-Siz