V E N G E A N C E [S2]

By TheSuperGirl6104

115K 31.9K 30.6K

- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشد... More

[ S²|Ch¹ |فاوست ]
[ S²|Ch² |الکساندر ]
[ S²|Ch³ |Baby Boss ]
[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]
[ S²|Ch⁵ |مردی که کتکت زد ]
[ S²|Ch⁶|من پسر بزرگی شدم ]
[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]
[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]
[ S²|Ch⁹|قلب من ]
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
[ S²|Ch¹¹| آغوش شبانه ]
[ S²|Ch¹²| اردک کوچولو ]
[ S²|Ch¹³|آقای پستچی ]
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
[ S²|Ch¹⁵|رودخانه ]
[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]
[ S²|Ch¹⁷|روز موعود ]
[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]
[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]
[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
[ S²|Ch²²|شکسته ]
[ S²|Ch²³|لبخند ]
[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]
[ S²|Ch²⁶| من رو بشناس ]
[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]
[ S²|Ch²⁸|کلونی ]
[ S²|Ch²⁹|پیرمرد هشتاد ساله ]
[ S²|Ch³⁰|من ازت مراقبت می‌کنم آقای پدر]

[ S²|Ch²⁴|فرشته محافظ ]

4.2K 1K 417
By TheSuperGirl6104

تمام طول راه، با دست‌هایی که دور فرمون مشت شده بود به الکس فکر می‌کرد و علاقه صادقانه‌ای که بی‌پروا بروزش داد و سردترین جواب ممکن رو گرفت. برای بیرون نگهداشتن الکس از زندگی نکبت‌بار و سیاهش چنین رفتار بی‌رحمانه‌ای لازم بود اما عذاب وجدان خفیف گوشه قلبش رو قلقلک می‌داد و باعث می‌شد ترشحات معده‌اش رو تا سر حلقش حس کنه.

جلوی در پارکینگ، قبل از اینکه وارد بشه به ته‌جون برخورد که جلوی در ایستاده بود و این‌پا و اون پا می‌کرد. حاضر بود نیمی از ثروتش رو بده تا دیگه این مرد رو مقابل چشم‌هاش نبینه. جای پارکینگ، ماشین رو در حاشیه خیابون پارک کرد و همینطور که سوییچ ماشین رو وارد جیبش می‌کرد، گذرا به ته‌جون نگاه انداخت و وارد ساختمون شد.

-چی می‌خوای؟

ته‌جون توی جاش تکون خورد و به اطراف نگاه کرد. شاید دنبال یه چهره آشنا می‌گشت تا از بنز مشکی بیرون بیاد تا مجبور نباشه با بکهیون هم‌صحبت بشه اما بعدِ ناامید شدن از دیدن چهره جدید خلاصه جواب داد:

-اومدم قبل رفتن لئو رو ببینم.

-بمون. به چانیول میگم بیاد پایین.

وقتی به خونه برگشت، جای خالی مادرش و هیونا هم‌زمان با شنیدن سروصدای جروبحث چانیول و لئو توی صورتش کوبیده شد. یه جروبحث شیرین که صدای قهقهه‌ی لئو مابینش شنیده می‌شد و صدای کارتونی که از تلوزیون پخش می‌شد زمینه‌اش بود.

چانیول، لئو رو سفت توی بغلش گرفته بود و با حوصله داستان کارتونی که لئو زبانش رو نمی‌فهمید براش تعریف می‌کرد. شاد و خوشحال در کنار هم وقت می‌گذروندن، به طوری که انگار دنیا توی خودشون خلاصه میشه. بکهیون قصد نداشت پا توی این دنیای شاد بذاره یا دنیاشون رو به هم بریزه اما برای اینکه ته‌جون شرش رو کم کنه و کسی دعوتش نکنه بالا بیاد به ناچار پا توی خلوتشون گذاشت.

-ته‌جون جلوی دره. برو ببین چی می‌خواد.

کوتاه و مختصر گفت و فرصت حرف زدن به چانیول نداد. سمت اتاقش راه افتاد و به محض ورود، در اتاق رو پشت سرش بست و بدون عوض کردن لباس روی تخت دراز کشید. فرو رفتن جسم مربعی شکل و کوچیکی رو توی گودی کمرش حس می‌کرد و هر تکون خفیفی که به بدنش می‌داد باعث بلند شدن صدای خش‌خش‌مانند پلاستیک می‌شد. احتمالا یکی از شکلات‌های لئو زیرش جا مونده بود.

به الکس فکر می‌کرد و علاقه نا‌آگاهانه‌ای که پیدا کرده بود. به جیکوب فکر می‌کرد و خواهر ناتنی‌ای که مثل مهمان ناخونده وارد زندگیش شده بود. به چانیول که شاهد تغییرش بود اما دیگه نمی‌تونست بهش اعتماد کنه. علاقه؟ توی زندگی مشترک نفرین شده‌شون علاقه آخرین چیزی بود که اهمیت داشت. با وجود اینکه احساساتش نسبت به قبل سازمان‌یافته‌تر بود اما هنوز درمورد پسرک احساس سردرگمی می‌کرد. درمورد لئو همه چیز متفاوت بود. نه تاب رها کردنش رو داشت و نه توان در آغوش گرفتنش.

از پشت در بسته صدای محو لئو و چانیول به گوش می‌رسید اما انقدر متمرکز نبود که بتونه به کلمات هویت مستقل بده و از هم تفکیکشون کنه. چشم‌هایی که با غم آراسته شده بود بسته شد و لب‌هاش برای آه کوتاه از هم فاصله گرفت.

لئو مثل بنای سنگی‌ای بود که توسط یه اسیر تحت فشار ساخته شده بود. زیبا، باشکوه و تحسین‌برانگیز اما مسئله اینجا بود، آیا اسیر می‌تونست سازه‌ای که با اجبار ساخت رو دوست بداره؟ می‌تونست دردی که برای ساختش کشید رو به فراموشی بسپاره و شکوه و زیباییش رو ببینه؟

جواب این سوال انقدر سخت بود که بکهیون تصور می‌کرد هیچ جوابی براش وجود نداره و در نهایت بدون دونستن جواب از دنیا میره. لئو خورشید بود اما خورشیدی که به سبزه تازگی می‌داد، آدم برفی رو آب می‌کرد و از جسم بزرگ و سفیدش باریکه‌ای آب و دو دکمه‌ی سیاه به جا میذاشت. پسرک کجای زندگیش بود؟

اگه همراه چانیول به جلسه زوج‌درمانی و مشاوره می‌رفت، اگه با روانشناس هم‌صحبت می‌شد و از روان‌پزشک می‌خواست دوز داروهاش رو بیشتر کنه می‌تونست پدر خوبی برای پسرک باشه؟ جدا از خوب بودن، اصلا می‌تونست پدر باشه؟ حتی شک داشت این لقب برازنده‌اش باشه. با خودخواهی و لجبازیش کم مونده بود تپش قلب کوچیک لئو رو برای همیشه متوقف کنه و پسرک رو به آغوش مرگ بفرسته.

به پدرش گفته بود هرگز پدری به افتضاحی اون نمیشه اما وقتی عینک غرض‌ورزی به چانیول رو از چشمش برمی‌داشت و به کارهاش نگاه می‌کرد می‌فهمید به یکی بدتر از پدرش تبدیل شده. چطور تونست با یه بچه‌ی چهار ساله انقدر بی‌رحم باشه؟ اگه ازش بیزار بود فقط باید رهاش می‌کرد نه اینکه آزارش بده. کف هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت و پلک‌هاش رو محکم به هم فشار داد. این چه عذابی بود که تمومی نداشت!

با صدای باز شدن در، دستش رو از روی صورتش برداشت. لئو در رو پشت سرش نیمه‌باز گذاشت و همینطور که عروسک زنبورش رو سفت به خودش چسبونده بود، با طمانینه جلو اومد و نزدیک تخت ایستاد. حرف نمی‌زد. عروسک به دست ایستاده بود و بدون پلک زدن نگاهش می‌کرد و بکهیون زیر سنگینی نگاهی که بهش حس گناهکار بودن می‌داد نفس کم آورد.

-بابایی به عمو ته‌جون ‌گفت ناناحن به نظر میای برای همین اومدم بگم ناناحن نباش.

بکهیون بزاقی که توی گلوش یخ بسته بود رو به سختی قورت داد و بدون هیچ حرفی به لئو خیره شد. این فضول سرتق چرا این مدلی نگاهش می‌کرد؟ مثل کسی که راز شرم‌آوری رو میدونه و نمی‌خواد افشا کنه. سکوت ادامه دار و طولانیش به لئو اجازه داد یه قدم جلو بیاد و خودش رو از تخت بالا بکشه.

-تو با من خیلی بدی آقای خلافکار بچه دزد. من و بابایی و عمو ته‌جون رو دوست نداری اما چون احساس کردم ممکنه به خاطر ناناحنی باتری قلبت تموم بشه می‌خوام شارژت کنم.

زمانی که لئو روی شکم بکهیون نشست و پاهاش رو دو طرف پهلوی بکهیون تاب داد، چشم‌های مرد از سردرگمی ریز شد و خواست حرفی بزنه که لئو خم شد و در حالی که سر روی سینه‌اش می‌ذاشت، دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد.

-هر وقت بابایی خسته و ناناحنه اینطوری شارژش می‌کنم بعدش دیگه ناناحن نیست. بابایی میگه آدم‌های ناناحن با بغل حالشون خوب میشه. تو نباید باتری قلبت تموم بشه چون اگه باتری قلبت تموم بشه هیونای عزیز و آقای موفرفری ناناحن میشن. من دوسشون دارم پس نباید بذارم اونایی که دوست دارم ناناحن بشن.

تنفس برای بکهیون سخت شد، به گونه‌ای که انگار جای لئو، یه سنگ بزرگ روی قفسه سینه‌اش گذاشتن. نوازش کمر بچه‌ای که برای دلداری پیشش اومده بود کمترین کاری بود که می‌تونست انجام بده اما دست‌هاش مثل کسی که تیر مستقیم به قلبش خورده دو طرف بدنش افتاده بود و قصد حرکت نداشت. بار دیگه صدای لئو توی گوشش طنین انداخت که با لحن کودکانه خاص خودش می‌گفت:

-بوی خوبی میدی. خوشم میاد.

چند ضربه به در خورد و هم‌زمان که چانیول وارد اتاق می‌شد، لئو روی قفسه سینه‌اش تکون خورد. چانیول به چهارچوب در تکیه داد و دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.

-لئو لباس نداره. خیلی وقته حموم نرفته و لباس عوض نکرده. فکر کردم شاید بهتره تو هم توی خرید لباس همراهیمون کنی.

لئو روی شکم بکهیون نشست و هیجان‌زده پرسید:

- برام شیر سبز و بستنی توت‌فرنگی هم می‌خری؟

چانیول روی دماغش چین انداخت.

-هر چی تو بخوای برات می‌خرم شیر کوچولوی من. برو از اتاق هیونای عزیز لباس‌های گرمت رو تنت کن باید بریم.

جیغ ذوق‌زده‌ی لئو حین پایین رفتن از تخت، به بکهیون تلنگر زد تا از انجماد بیرون بیاد. صاف سر جاش نشست و از خودش پرسید: باید برم؟ تردیدش برای چانیول به قدری ملموس بود که مرد مو صورتی بدون هیچ حرفی کنارش نشست. دستش رو نگرفت، پشتش رو نوازش نکرد اما لحن گرم و دوستانه‌اش عضلات بکهیون رو شل کرد.

-همه چیز خوب پیش میره. لئو از هر دومون محافظت می‌کنه.

○•°●《♡》●°•○

وقتی چانیول گفت "لئو از هردومون محافظت می‌کنه" متوجه پیام مخفی پشت حرف مرد نشد اما ذهنش رو درگیر نکرد و بعد از دقایق طولانی فکر کردن بلاخره رضایت داد توی خرید همراهیشون کنه اما الان که وسط مرکز خرید به دنبال لئو کشیده می‌شدند تازه می‌فهمید منظور چانیول از اون حرف چی بوده.

حین خرید لباس راحتی، زمانی که یه دست لباس طوسی با حاشیه سرمه‌ای انتخاب کرد و با مخالفت چانیول مواجه شد، تا خرد کردن دندون‌های مرد که درمورد روانشناسی رنگ‌ها و تاثیرش روی روان بچه صحبت می‌کرد فاصله‌ای نداشت که همون لحظه به خاطر لئو که بهشون خیره شده بود عقب نشینی کرد و اجازه داد چانیول یه بلوز زرد با شلوارک قرمز براش برداره.

لحظه‌ای که چانیول کت پشمی صورتی که از پشتش دو گوش خرگوش آویزون بود رو برای لئو برداشت حس کرد این مرد قراره از بچه یه دلقک به تمام معنا بسازه برای همین یه پافر سفید برداشت و اجازه نداد چانیول اون کت مضحک رو بخره. این بار چانیول کوتاه اومد چون لئو داشت همون حوالی می‌چرخید.

با وجود اینکه نمی‌خواست قبول کنه، حق با چانیول بود. یه کرم موذی انتهای مغزش می‌خزید و توی گوش سلول به سلول مغزش فریاد می‌کشید که حق با چانیوله، لئو از هر دوشون محافظت می‌کنه. تمام لحظاتی که در کنار هم قدم می‌زدن، خرید می‌کردن یا اختلاف سلایقشون خودش رو نشون می‌داد این لئو بود که باعث می‌شد همه چیز به خوبی پیش بره و بدون دعوا تموم بشه.

حوصله خرید و اجناس پر زرق و برق پشت ویترین‌های شیشه‌ای رو نداشت. دست به جیب و بی‌تفاوت در طول مسیری که دو طرفش اجناس گران‌بها دیده می‌شد قدم می‌زد و گاهی زیر چشمی موقعیت لئو رو زیر نظر می‌گرفت که جلوتر ازش راه می‌رفت. برای خرید لباس خیلی نظر نمی‌داد، فقط گاهی که حس می‌کرد چانیول داره بی‌سلیقگی رو از حد می‌گذرونه وارد می‌شد و بدون هیچ حرفی جنس مورد نظر خودش رو با لباس انتخاب شده توسط چانیول عوض می‌کرد. محض اطمینان تهدیدوار نگاهش می‌کرد تا موقع حساب کردن لباس فکر اینکه لباس مورد نظر خودش رو بخره به ذهنش خطور نکنه و زیر چشمی لئو رو زیر نظر می‌گرفت تا گم نشه.

دست چانیول که از کیسه خرید پر شد، به پارکینگ برگشتند و خرید‌ها رو توی صندوق عقب جا دادند. زوج جوان در کنار هم، در حالی که لئو جلوتر ازشون پیش می‌رفت سمت فست‌فودی که نزدیک مرکز خرید بود حرکت کردند. شهر برای هالووین آماده می‌شد و مغازه‌ای که کاستوم هالووین می‌فروخت پررونق‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. حین رد شدن از کنار نانوایی، بکهیون کوکی‌های کدو تنبل و هیولای سبز رو دیده بود که آماده‌ی فروش بودند و شمع فروشی‌ها از هیچ تلاشی برای عجیب کردن شکل شمع‌هاشون دست نکشیده بودند.

ذوق لئو زمان دیدن شهر و آدم‌های مو بور و چشم آبی دیدنی بود. چشم‌های طلاییش با دیدن هر چهره جدید می‌درخشید و لبخندش حتی لحظه‌ای کم‌رنگ نمی‌شد. گاهی چند قدم جلو می‌افتاد و به محض اینکه جمله "ندو لئو، ندو قلب من، ندو عزیز من" رو از زبون چانیول می‌شنید سرعت قدم‌هاش رو کم می‌کرد تا دو مرد بهش برسن.

به محض ورود به فضای گرم فست‌فود، لئو "واو" بلندی گفت و هیجان‌زده دست چانیول رو چسبید. اغلب میزها پر بودند به همین دلیل خیلی توی انتخاب میز دستشون باز نبود پس به ناچار یکی از میزهای خالی که خیلی هم جای دنجی نبود رو برای نشستن انتخاب کردند. چانیول به لئو توی نشستن کمک کرد و بعد از اینکه صندلی رو برای بکهیون عقب کشید روی صندلی خودش نشست. دیدن حاشیه چربی بسته‌ی مِنو حس ناخوشایندی که این فست‌فود می‌داد رو بیشتر می‌کرد و ظاهراً تنها شخصی که از اینجا بودن خوشحال بود، لئو بود که با دستمال شطرنجی قرمز روی میز بازی می‌کرد.

-پیتزا آناناسی و سیب زمینی می‌خوام.

قبل از اینکه چانیول فرصت باز کردن منو رو داشته باشه لئو سفارش خودش رو به زبون آورد و باعث شد برای چند لحظه کوتاه نگاه دو مرد به هم گره بخوره. برای رسیدن به آرامش، مسیری به اسم فراموشی وجود نداشت. خاطرات از هر دری فرصت خودنمایی پیدا می‌کردند و بکهیون برای مهار این همه یادآوری خودش رو ناتوان می‌دید. شاید هرگز نباید به سفر چین می‌رفت تا با این شیر کوچیک ملاقات کنه. اگه اون روز برای استراحت توی سوییت هتل می‌نشست و به استخر نمی‌رفت الان توی چه وضعیتی بود؟ احتمالا در حال تمرین بدنسازی برای سفت کردن ماهیچه‌های شکمش بود.

چانیول زیر لب کوتاه و بی‌صدا آه کشید و منو رو بدون اینکه باز کنه روی میز گذاشت. لحظه‌ای که ویتر برای گرفتن سفارش اومد، یه پیتزای هاوایی بزرگ با سیب‌زمینی سفارش داد و به میز خیره شد. برای تسکین دادن بکهیون باید چیزی می‌گفت اما هر حرفی که می‌زد نقش نمک روی زخم رو داشت. به لئو نگاه کرد که مشغول ساخت اوریگامی با دستمال شطرنجی بود. تنها موجود شاد این خانواده که مشخص نبود شادیش تا کی دوام داره. نباید اجازه می‌داد لبخند از لب‌های پسرکش دور بشه اما جلوی بکهیون حتی به خودش اجازه نمی‌داد برای شاد کردن لئو تصنعی لبخند بزنه. کوچولوی باهوشش دیر یا زود متوجه عادی نبودن اوضاع می‌شد بنابراین باید قبل از نجات خودش یا لئو، بکهیون رو نجات می‌داد.

-اگه چیز دیگه‌ای می‌خوری...

بکهیون وسط حرفش دوید:«همین خوبه.»

-درمورد ملاقات با روانشناس فکر کردی؟

سکوت معنادار بکهیون طولانی شد. چشم چانیول از خیره شدن به صورت خنثی مرد مقابلش به سوزش افتاد و چند بار سنگین پلک زد تا غبار توی چشم‌هاش شسته بشه. از زیر میز، دست بکهیون که مشت شده روی ران پاش بود رو گرفت و سمت بکهیون خم شد تا زمزمه‌اش به گوش بکهیون برسه و از گوش لئو دور بمونه.

-قلبت دوباره تو رو سمتش کشونده بکهیون. به خاطر خودت هم که شده با خودت نجنگ. میدونم دوسش داری، مطمئنم دوسش داری. هیچکس جز خودت حق نداره پدر بودنت رو انکار کنه و لئو رو ازت بگیره اما عزیز من این بچه تحمل بلاتکلیف بودن توی کشوری که زبون مردمش رو نمی‌شناسه نداره. شاید یکی دو روز به چشم سفر بهش نگاه کنه اما در نهایت خسته میشه و بهانه می‌گیره. می‌خواد بدونه چرا توی خونه‌ی تو می‌مونیم و برنمی‌گردیم خونه‌ای که متعلق به ماست.

هاله‌ای تاریک از غم روی چهره بکهیون افتاد و مرد حتی تلاشی برای عقب کشیدن دستش نکرد. چشم‌هاش می‌درخشید و لایه نازکی از اشک حالت غم‌بار و عاجزی به چشم‌های باریکش داده بود برای همین چانیول با ملایمت بیشتری ادامه داد:

- فردا ساعت 5 عصر منتظرت می‌مونم، تصمیمت رو بگیر. اگه نخوای توی زندگیت باشیم به تصمیمت احترام میذارم و فردا شب همراه لئو کشور رو ترک می‌کنم. بهت حق میدم نخوای من رو توی زندگیت ببینی و موجودی که برای متولد کردنش درد زیادی کشیدی رو اطرافت داشته باشی. هر تصمیمی که بگیری برای من محترمه و ازش پیروی می‌کنم. لئو دیر یا زود متوجه میشه با بچه‌های دیگه متفاوته و وقتی بفهمه دنبالت می‌گرده برای همین اگه نخوای دیگه اثری از ما توی زندگیت ببینی گذشته رو براش جعل می‌کنم و یه سنگ قبر با یه مادر جعلی بهش میدم که آینده‌تون دوباره به هم گره نخوره. هر کاری تو بگی می‌کنم بکهیون. هر تصمیمی بگیری دنبال می‌کنم تا دوباره آروم بشی.

لب بکهیون آهسته لرزید. تصور اینکه روزی برسه که از حافظه لئو پاک بشه بدنش رو به رعشه انداخت و ناخودآگاه دست‌هاش مشت شد تا بتونه لرزش جسمش رو کنترل کنه.

-اگه فردا بیام؟

چانیول تلخ و کوتاه لبخند زد.

-اون وقت از فردا لئو جای آقای بکهیون عزیز بچه دزد خلافکاری که بابایی و عمو ته‌جون رو کتک زد و شکلات‌های من رو خورد، صدات می‌کنه بابا.

قلب بکهیون لرزید. نه تنها قلب بلکه موج خفیفی از تمام بدنش رد شد که از چشم چانیول دور نموند. حتی فکر اینکه لئو اینطور صداش کنه باعث می‌شد مو به تنش سیخ بشه و قلبش تند بتپه. اینکه چه حسی نسبت به این مسئله داشت رو نمی‌دونست. غمگین بود یا احساس شادی می‌کرد؟ ترسیده بود یا اشتیاق زیر پوستش پرسه می‌زد؟ جوابی نداشت برای همین لب‌هاش رو به هم فشار داد و سر رسیدن ویتر با سفارششون راه گریزی شد تا هم از چانیول فرار کنه و هم از سوالات توی ذهنش.

بخاری که از پیتزا بلند می‌شد، توی هوا می‌رقصید و سیب‌زمینی‌ها توی سبد دایره‌ای شکل که کف و دیواره‌هاش با دستمال شطرنجی قرمز پوشیده شده بود توی دسته‌های نامنظم قرار گرفته بودند. چانیول یه برش از پیتزا رو توی بشقاب سفید گذاشت و مقابل لئو قرارداد که هیجان‌زده و مشتاق لبش رو می‌گزید و پاهای کوتاهش رو زیر میز تاب می‌داد. دست‌های بکهیون بی‌حس‌تر از اونی بود که بخواد برای برداشتن یه برش پیتزا دراز بشه. خوشبختانه تکه‌ی بعدی‌ پیتزایی که توی بشقاب قرار گرفت جلوی خودش گذاشته شد و چند برش سیب‌زمینی کنار پیتزاش نشست.

بی‌میل یه گاز کوچیک به پیتزاش زد. چانیول مشغول جدا کردن آناناس بود و لئو با دست آناناس‌های روی پیتزاش رو می‌کند و وارد دهنش می‌کرد. حس آلیس توی سرزمین عجایب رو داشت یا شاید باید اینطور می‌گفت که اون‌ها از سرزمین عجایب وارد دنیای آلیس شده بودند. در عین اینکه هیچ شباهتی به همدیگه نداشتند، مملو از شباهت بودند و همین باعث عجیب‌تر شدنشون می‌شد.

با لرزیدن ممتد موبایل توی جیبش، پیتزا رو داخل ظرف گذاشت و در حال جوییدن محتویات دهنش پیام‌هایی که پشت هم از سمت جیکوب می‌رسید رو باز کرد.

"به این بچه چی گفتی؟"

"از وقتی رفتی، رفته تو اتاق و..."

"داره به خودش آسیب می‌زنه."

"نمی‌تونم کنترلش کنم."

"بیا اینجا."

الکس بهش نیاز داشت اما اگه الان می‌رفت، همه چیز بدتر می‌شد. الکس شرطی می‌شد به اینکه هر وقت همه چیز طبق میل و خواسته‌اش پیش نرفت با آسیب زدن به خودش توجه‌ها رو به خودش جلب کنه و بقیه رو برای رسیدن به هدفش تحت فشار بذاره. این درست نبود. انگشت‌هاش روی کیبورد موبایل حرکت کرد و نوشت:

"نمیتونم."

مختصر جواب داد و قبل از اینکه موبایل رو توی جیبش برگردونه پیام دیگه‌ای از جانب جیکوب اومد.

"پس ما میایم اونجا."

"نگو نه چون نمی‌تونم بیشتر از این شاهد عذاب کشیدنش باشم."

"الکس نیاز داره توی یه محیط خانوادگی باشه. شاید بتونه بهش کمک کنه."

بدون اینکه جواب بده موبایل رو انتهای جیبش سر داد و نگاهش رو به لپ‌های درحال ترکیدن و صورت چرب لئو منتقل کرد. بچه‌ی خوش‌خوراکی بود و بیشتر از هم سن و سال‌های خودش غذا می‌خورد اما بدنش به نسبت هم‌سن و سال‌های خودش ریزتر و ظریف‌تر بود.

علی‌رغم اینکه پیام دادن به جیکوب بخشی از وقتش رو گرفته بود، غذاش رو زودتر از پدر و پسر تموم کرد. فقط کافی بود گازی که به پیتزا زده رو بجوئه و قورت بده؛ نه مثل چانیول وقتش رو صرف جدا کردن آناناس‌ها کرد و نه مثل لئو اجزای پیتزا رو جدا جدا خورد. دومین نفر لئو بود که با لم دادن به صندلی و دست کشیدن پشت لبش به اتمام رسیدن وعده ناهارش رو اعلام کرد.

-سیر شدم.

توی این فاصله که چانیول ته سیب‌زمینی رو در می‌آورد، بکهیون از پشت میز بلند شد و میز رو حساب کرد. امروز از لحظات اولیه‌ی طلوع آفتاب تا همین ثانیه شبیه یه خانواده بودند. صبحانه‌ای که دور هم خورده شد، خرید رفتن، صرف ناهار توی فست‌فود و مهم‌تر از تمام این‌ها؛ آغوشی که لئو برای کم کردن ناراحتیش بهش هدیه داد.

توی مسیر برگشت، لئو به خاطر پر خوری نمی‌تونست راه بره برای همین چانیول بغلش کرد و تا رسیدن به ماشین روی شونه‌ی چانیول خوابش برد. حتی زمان رانندگی در حالی که چانیول لئو رو با احتیاط توی بغلش نگهداشته بود هم ازشون تصویر یه خانواده رو می‌ساخت.

وقتی به خونه رسیدند، مادرش از شرکت برگشته بود و هیونا روی مبل با هری بازی می‌کرد. همه جای مبل اثر چنگ هری به چشم می‌خورد و چند تار موی ریز روی مبل دیده می‌شد که قطعا هنوز به چشم مادرشون نخورده بود. از خستگی روی پاهاش تلوتلو می‌خورد به همین دلیل زیر لب برگشتش رو اعلام کرد و سمت اتاقش رفت. باز نگهداشتن پلک‌هاش سخت و بعید به نظر می‌رسید. به شکم روی تخت دراز کشید و زمانی که پلک‌هاش روی هم افتاد، دیگه نتونست بازشون کنه اما گوش‌هاش هنوز صداهای ریز اطراف رو دریافت می‌کردند.

با چشم بسته فهمید که چانیول لئو رو روی تخت خوابوند و جاش رو مرتب کرد. کفشش که از پاش دراومد نفس راحتی کشید و زمانی که چانیول خواست پالتوی بلندش رو از تنش دربیاره پسش نزد. انقدر خسته بود که کار چانیول یه لطف بزرگ در حقش محسوب می‌شد.

برای چند ساعت، با مغز هوشیار به خواب رفت و طی خواب کم عمقی که داشت چندین بار صداهای مزاحم اطرافش رو دریافت کرد. یکی دو بار به خاطر غلتیدن لئو مجبور شد توی جاش تکون بخوره و در نهایت با شنیدن صدای بلند جیکوب که از بیرون اتاق به گوش می‌رسید با چشم بسته روی تخت نشست. خوابیدن توی چنین سروصدایی حاصلی جز سردرد براش نداشت.

بی‌رمق از جا بلند شد و قبل از ترک اتاق، یه بالش رو به صورت عمودی لبه تخت گذاشت تا لئو غلت نخوره و از تخت سقوط نکنه، بعد از اتاق خارج شد. خونه بوی سوختگی می‌داد. یه رایحه تلخ و گزنده که دماغ از شدت تند بودنش به خارش می‌افتاد.

مادرش در حالی که عینک روی دماغش رو سمت بالا هدایت می‌کرد کتاب می‌خوند، چانیول تلوزیون می‌دید و الکس روی یکی از پرت‌ترین مبل‌های خونه توی خودش مچاله شده بود. اوه! الکس بیچاره. بیش از اندازه غمگین و شکسته به نظر می‌رسید. انگار یه عوضی تمام روحش رو به قیمت ارزون ازش خریده بود. صدای جیغ هیونا و خنده‌های بلند و اعصاب‌خردکن جیکوب از آشپزخونه به گوش می‌رسید؛ از جایی که منبع بوی نامطبوع سوختگی بود.

خوشبختانه اثری از اِدی نبود. نمی‌تونست غرض‌ورزی بی‌دلیلی که نسبت به این چشم رنگی داره رو نادیده بگیره و باهاش دوستانه برخورد کنه. مادرش حین ورق زدن کتاب، زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:

-یه دستی به موهات بکش. خیلی نافرم و شلخته شده.

انگشت‌هاش رو بی‌حواس لای موهاش سوق داد و سمت آشپزخونه رفت. جیکوب سرخوش به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود و دست به سینه سر به سر هیونا میذاشت که در حال بیرون کشیدن سوفله‌های سوخته از داخل فر بود. مغزش هنوز خواب بود اما عجیب بودن جو رو حس می‌کرد.

جیکوب عمیق و واقعی می‌خندید. می‌شد اسمش رو واقعی گذاشت؟ هر اسمی که داشت بکهیون با قاطعیت می‌تونست بگه ذره‌ای غم و اندوه توی چهره‌اش دیده نمیشه. در ظاهر خبر خوبی بود اما نه برای بکهیونی که این مرد رو بهتر از خودش می‌شناخت. لبخند عمیق جیکوب توی شرایط ناجور خانوادگی اصلا با عقل و منطق جور در نمی‌اومد. دست‌هاش رو توی جیبش فرو کرد و با قدم‌های کوتاه کنار جیکوب که تازه متوجه ورودش شده بود ایستاد.

-هی... ببین کی اینجاست... بک‌بکی اومده کربن برشته بخوره.

دست جیکوب دور شونه‌اش حلقه شد و دست دیگه‌اش سوفله‌های یک‌دست سیاه رو نشونه گرفت.

-سرآشپز بیون آشپزخونه رو تبدیل به آزمایشگاه شیمی کرده. می‌تونیم از این زغال‌ها برای سوسیس کبابی استفاده کنیم.

-خفه شو. تو باعث شدی حواسم پرت بشه و سوفله‌ها بسوزن.

صدای جیغ هیونا هم‌زمان با قهقهه جیکوب توی آشپزخونه پیچید اما تغییری توی حالت چهره بکهیون به وجود نیومد. بکهیون آهسته دست جیکوب رو از روی شونه‌اش پس زد و با سر به تراس اشاره کرد.

-دنبالم بیا.

جیکوب از این خواسته ناگهانی تا حدی شوکه به نظر می‌رسید اما لبخند روی لبش هنوز سر جاش بود. برای هیونا ابرو بالا انداخت و میدل فینگری که هیونا سمتش گرفته بود رو به صورت نمایشی توی هوا قاپید و پشت سر بکهیون وارد تراس شد.

هوا کاملا تاریک شده بود با این حال هیاهوی مردم و ماشین‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. بکهیون آرنج هر دو دستش رو لبه‌ی تراس گذاشت و در حالی که چشم‌هاش به سیاهی آسمون خیره شده بود پرسید:

-چی مصرف کردی؟

جیکوب بی‌قید شونه بالا انداخت:«شاید یکم اکستازی.»

-شاید؟

-مشکل چیه بکهیون؟

لحن لوده و شوخ جیکوب خاموش شد و بکهیون می‌تونست جدیت رو توی تک‌تک کلمات این سوال حس کنه. اعتیاد جیکوب به هر آشغالی که جلوی دستش می‌رسید داشت از کنترل خارج می‌شد. در واقع بهتر بود اعتراف می‌کرد از کنترل خارج شده و ترک دادنش سخته اما نمی‌تونست خاکستر شدن زندگی بهترین دوستش رو ببینه و سکوت کنه.

-مشکل اینه که برای آروم شدن به هر کوفتی چنگ میزنی بدون اینکه به عواقبش فکر کنی. حالت خوبه؟ آره ولی تا وقتی می‌تونی مت‌آمفتامین و اکستازی بخری.

-من بهش اعتیاد ندارم فقط گاهی وقت‌ها...

وسط حرفش پرید و تقریبا فریاد زد:

-بهش اعتیاد نداری ولی تقریبا روزی دو بار باید مصرف کنی. می‌فهمی چقدر مصرفت بالاست؟

-میدونی که قرار نیست با این سخنرانی تاثیرگذارت تحت تاثیر قرار بگیرم و بگم باشه از فردا قراره یه زندگی سالم داشته باشم. تمومش کن بکهیون. برای امروز کافیه. از وقتی رفتی داشتم با یه نوجوون آسیب دیده که تمایل به خودآزاری داره سروکله می‌زدم و باور کن ظرفیتم برای امروز تکمیل شده.

برای چند لحظه کوتاه هر دو سکوت کردند و در نهایت جیکوب با تن صدایی که پایین‌تر اومده بود و لحنی که آروم‌تر شده بود پرسید:

-اوضاعت با چانیول و لئو چطور پیش میره؟ همه چیز مرتبه؟

ذهن بکهیون مثل یه اتاق شلوغ و آشفته بود که چشم از دیدن شلوغیش درد می‌گرفت و با اینکه اتاق باید مرتب می‌شد، رغبت مرتب کردن به وجود نمی‌اومد. نمی‌دونست از کدوم نقطه‌ی این اتاق کثافت‌زده شروع به تمیزکاری کنه و چطور باید نظم رو به اتاق برگردونه. در واقع بکهیون نمی‌دونست از کجا و چطور باید حرف‌هاش رو به زبون بیاره که به درد و احساساتش بی‌حرمتی نکرده باشه.

به امید پیدا کردن جعبه سیگار دستش رو چند بار روی جیب شلوارش کشید و زمانی که از پیدا کردن یه نخ سیگار ناامید شد، دوباره دست‌هاش رو لبه‌ی تراس تاب داد و زیر لب زمزمه کرد:

-سیگار همراهته؟

جیکوب سر تکون داد و از داخل جیب گشاد شلوارش یه جعبه فلزی با روکش چرم بیرون کشید و به بکهیون داد. بدن باریک و سفید سیگار، بین دو انگشت بکهیون محبوس شد و خیلی طول نکشید که بین لب‌های بکهیون قرار گرفت. بکهیون در سکوت چند بار از سیگارش کام گرفت و بعد از گذشت چند لحظه با صدای گرفته زمزمه کرد:

-بهم پیشنهاد داده فردا ساعت 5 عصر بریم پیش روانشناس.

-قبول کردی؟

بکهیون در حالی که پک عمیق به سیگارش می‌زد، سرش رو به چپ و راست تکون داد. لبخند محو و کم عمیقی گوشه لب جیکوب رو برای زدن یه نیشخند بدون طعنه و کنایه بالا برد و مرد مو فرفری با آرنج به دست بکهیون سقلمه زد.

-یه جور خواستگاری غیر مستقیمه. اگه قبول کنی یعنی پذیرفتی پدر لئو و همسر چانیول باشی.

-فقط یه مشاوره ساده‌ست.

-احمق نباش. نمی‌تونی چانیول رو از لئو جدا کنی برای همینه که قراره برید پیش روانشناس. تا بتونید همدیگه رو تحمل کنید. به محض اینکه لئو بفهمه پدرشی راه برگشت برات باقی نمی‌مونه.

بکهیون سکوت کرد و اجازه داد خاکستر سیگار از لبه تراس روی زمین سقوط کنه. زندگی مشترک با چانیول وحشتناک بود. وقتی حرف از ازدواج یا همسر چانیول بودن وسط می‌اومد ذهنش سمت تحقیر و توهینی که تحمل کرد و دردی که توی گوشت و استخونش پیچید فرار می‌کرد و باعث می‌شد وحشت تمام وجودش رو بگیره.

-انتخاب زیادی نداری. چانیول هیچ‌وقت اجازه نمیده پسرش مثل توپ فوتبال بین تو و خودش پاسکاری بشه. یا باید انتخاب کنی کنارشون زندگی یا از لئو دست بکشی.

دست بکهیون به لرزش هیستریک افتاد. سیگار از بین انگشت‌هاش سر خورد و روی زمین سقوط کرد. لب‌هاش رو به هم فشرد و در حالی که با دست لرزون سعی می‌کرد سیگار دیگه‌ای از جعبه بیرون بکشه به جیکوب تشر زد.

-میدونم جیک... میدونم... انقدر پشت هم یادآوری نکن که چاره‌ای برام نمونده.

روی صورتش دست کشید و سیگار گوشه لبش رو روشن کرد. به عنوان کسی که یک بار از لئو دست کشیده بود می‌گفت دست کشیدن از لئو کار ساده‌ای نبود. چهار سال پیش توی حیاط بیمارستان تنها لئو رو داخل سبد تحویل چانیول نداد، روحش رو اون تو گذاشت و به دست چانیول سپرد. بعد از اون روز هرگز نخندید، هرگز اشک نریخت و فقط درد کشید بدون اینکه تسکینی برای این درد بی‌پایان داشته باشه.

توی وجود این موجود کوچیک چی جا گرفته بود که اینطور تحت تاثیر قرارش می‌داد؟ از احساسی که داشت احساس شرم می‌کرد اما در خفا و پیش خودش باید می‌پذیرفت که یه رابطه عشق و نفرت با لئو داره. همون میزان که کودک رو پس می‌زنه، دلش می‌خواد اون رو توی بغلش نگهداره ولی نمی‌تونه... نمی‌تونه...

-همه چیز توی یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشده‌ی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشم‌های درشتش، جای دیدن لبخندی که چال روی گونه‌اش رو به نمایش میذاشت و جای نوازش پوست نرم و بی‌نقصش اون رو توی سبد گذاشتم و ترکش کردم. بعد از اون روز دیگه هیچ‌وقت قلبم اون‌طور نتپید.

بی‌مقدمه، با صدای خشک و لحن غمگین گفت و پک دیگه‌ای به سیگارش زد. به اندازه تمام این چهار سال حرف داشت. باید از احساسات سرکوب شده‌اش می‌گفت و روحی که درون بدن دیگه بود.

-ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم برای همین می‌خواستم قبل از اینکه چیزی احساس کنه بکشمش. چیزی تا خفه شدنش نمونده بود که هیونا نجاتش داد. من چیکار کردم جیکوب؟ چرا همچین حماقتی کردم؟ چرا چهار سال خودم رو از داشتنش محروم کردم و اجازه دادم به مردی که من نیستم بگه بابا؟ من براش یه غریبه‌ام.

جیکوب نزدیک‌تر شد و به شونه‌اش فشار وارد کرد تا بهش دلداری بده و بکهیون سرش رو چرخوند تا قطره اشکی که از گوشه چشمش سر خورد رو از دید جیکوب مخفی کنه. نمی‌تونست اجازه بده چانیول بچه رو با خودش ببره و از طرفی اگه بچه رو می‌خواست باید چانیول رو در کنارش می‌پذیرفت.

-نمی‌تونم جیکوب... زندگی مشترک ما خیلی وقته تموم شده... نه اعتمادی بینمون مونده، نه عشق و علاقه و احترامی... ما هیچ فصل مشترکی با هم نداریم جز یه سند ازدواج که با زور و تهدید پایینش رو امضا کردم. چطوری باید تا بالغ شدن لئو تحملش کنم؟ چطوری باید بدون علاقه کنارش بخوابم و بیدار بشم؟

-نمیدونم بکهیون... دیگه هیچی نمیدونم...

جیکوب این رو گفت و از روی شونه به داخل هال نگاه کرد. چشم‌هاش خیره به پسر نوجوانی بود که مضطرب قلنج انگشت‌هاش رو یکی پس از دیگری می‌شکست و وقتی کارش با قلنج‌های یه دست به اتمام می‌رسید سراغ دست دیگرش می‌رفت. لبش رو برای چند لحظه داخل کشید و در حالی که از الکس چشم برمی‌داشت جعبه سیگار رو از دست بکهیون گرفت و برای خودش یه نخ سیگار روشن کرد.

-با این بچه چیکار می‌کنی؟

سر بکهیون به چپ و راست تکون خورد.

-نمیدونم.

-بهت نیاز داره.

صدای بکهیون کمی بالا رفت و تقریبا با کلافگی فریاد زد:

-نه. به روان‌پزشک نیاز داره، نه من.

جیکوب بدون به زبون آوردن یک کلمه سر تکون داد و در سکوت سیگارش رو بین انگشت‌هاش سوزوند. ادامه دادن بحث درمورد الکس فقط فشار روحی مضاعف روی بکهیون میذاشت و باعث به هم ریختن اوضاع می‌شد برای همین صحبت رو ادامه نداد و اجازه داد روان بکهیون آروم بشه. زمانی که فکر می‌کرد بکهیون تمایلی به صحبت کردن نداره، بکهیون سیگار رو از تراس پایین انداخت و داخل خونه برگشت. با فاصله یک مبل، نزدیک الکس نشست و به محض اینکه چشم‌های متورم و سرخ الکس روی صورتش چرخید، نگاهش رو دزدید و به هر جایی جز چشم‌های آبیش خیره شد.

-اوضاع مرتبه الکس؟

سوال احمقانه‌ای بود ولی برای شروع صحبت بد به نظر نمی‌رسید. الکس مضطرب به نوک انگشت‌هاش خیره شد و دوباره سعی کرد قلنج انگشت‌هاش رو به طرز بی‌رحمانه‌ای بشکنه. پوست لبش رو بی‌درنگ به دندون کشید و زمزمه کرد:

-متاسفم. نمی‌خواستم... نمی‌خواستم معذبت کنم... نمی‌خواستم ناراحتت کنم.

بکهیون با کمی تردید دستش رو روی دست الکس گذاشت تا جلوی کارش رو بگیره. چانیول بهشون نگاه نمی‌کرد اما بکهیون مطمئن بود تمام حواس همسرش بهشون معطوف شده به همین دلیل محتاطانه زیر لب گفت:

-می‌خوای بریم داخل اتاق هیونا صحبت کنیم؟ اونجا راحت‌تری.

آروم به بازوی الکس ضربه زد و آرامش بیشتری به لحنش تزریق کرد:

-بلند شو.

ایستاد و دست به جیب، جلوتر از الکس سمت اتاق هیونا راه افتاد. آرزو کرد کاش الکس لجبازی نکنه و قانع بشه این علاقه سمی یک طرفه رو همین امشب تموم کنه اما آرزوش زیادی خوش‌بینانه بود. وارد اتاق که شد، روی صندلی هیونا نشست و با دست به تخت اشاره کرد تا از الکس دعوت به نشستن کنه. پسرک مضطرب بود. به اطراف نگاه می‌کرد و کف دست‌هاش رو مدام روی ران پاش می‌کشید تا عرق کف دستش رو خشک کنه.

بکهیون عمیق نفس کشید و بازدهمش رو همراه با آه خفه‌ای بیرون فرستاد. این پسر خیلی حساس و آسیب دیده بود و یه تلنگر براش خرد شدنش کفایت می‌کرد. نمی‌خواست خودش اون تلنگری باشه که پسرک رو به نابودی می‌کشه. با نوک انگشت پا، خودش رو به همراه صندلی سمت الکس کشید و با ملایمت دستش رو گرفت. خواست آستین لباسش رو بالا بزنه که الکس بدنش رو هم‌زمان با دستش عقب کشید و توی خودش جمع شد.

-آروم باش الکس. می‌خوام ببینم اوضاع زخمت تا چه حد وخیمه.

سیب گلوی پسر از حجم زیاد بزاقی که قورت داد بالا و پایین شد و گاردش پایین اومد. بکهیون ساعد دستش رو آروم گرفت و آستین لباسش رو بالا برد. زخمش به طرز ناشیانه‌ای پانسمان شده بود اما حداقل خوبیش این بود که زخم عفونت نمی‌کرد.

-نیاز به بخیه داشت؟

همینطور که آستین لباس الکس رو پایین می‌کشید پرسید و الکس به چپ و راست سر تکون داد. الکس دوباره توی خودش جمع شد و زیر لب زمزمه کرد:

-چرا باهام این کار رو می‌کنی؟ چرا نادیده‌ام میگیری و بعد جوری رفتار می‌کنی انگار بهم اهمیت میدی؟

-من نادیده‌ات نمی‌گیرم الکس.

- میگیری. تماس‌هام رو نادیده می‌گیری. پیام‌هام رو نادیده می‌گیری. عشقی که بهت دارم رو نادیده می‌گیری. بوسه و ابراز دلتنگیم رو نادیده می‌گیری. تو تمام وقت در حال نادیده گرفتن منی.

بکهیون چند لحظه در خاموشی به لب‌های لرزون و چشم‌های مملو از اشک الکس خیره شد. نفس عمیق و طولانی‌ای کشید و نهایت سعیش رو کرد که جوابش تند و کوبنده نباشه. باید همین امشب این بار سنگین رو از روی شونه‌هاش برمی‌داشت تا بدون افکار اضافه بتونه درمورد لئو و آینده‌اش تصمیم بگیره.

-احساست رو می‌فهمم الکس اما باید بدونی که رابطه من و تو شدنی نیست. مطمئنم یه چیزهایی متوجه شدی اما بذار خودم واضح بهت بگم. من یه پدرم. همسر سابقم همون مردیه که تا چند دقیقه پیش جلوی تلوزیون نشسته بود و پسرم توی اتاقم خوابیده. اوضاع زندگیم انقدر پیچیده‌ست که فرصت چک کردن پیام‌هام رو ندارم. نمی‌تونم یه رابطه جدید رو شروع کنم وقتی هنوز نتونستم بعد چهار سال از رابطه قبلیم بیرون بیام.

لب‌های نیمه باز الکس بی‌صدا تکون خورد و چند قطره اشک از چشم آبی رنگش بیرون چکید. ناباور سر تکون داد و بکهیون با لحن مصمم‌تری ادامه داد:

- حسی که به داری عشق نیست الکس، تو داری درون من دنبال پدر گمشده‌ات می‌گردی که بتونی بهش تکیه کنی و ازش عشق دریافت کنی. می‌ترسی با از دست دادن من دوباره به زندگی گذشته برگردی در حالی که اینطور نیست. شاید توی ذهنت فرشته نجاتی باشم که از اون زیر زمین و زندگی ترسناک گذشته نجاتت داده اما توی واقعیت من فرشته نیستم. فقط من نبودم که کمکت کردم. هیونا تمام تلاشش رو کرد که مشکلات حقوقیت رو برطرف کنه و اوراق هویتت رو بگیره. جیکوب بهت یه خونه امن، غذا و لباس داد و مادرم کمک کرد بتونی تحصیل کنی.

الکس ایستاد و در حالی که با پشت دست اشک روی صورتش رو پس می‌زد، با صدایی که می‌لرزید گفت:

-تمومش کن. حق نداری از طرف من درمورد احساسم تصمیم بگیری.

ابروهای بکهیون بالا رفت و نفس عمیق کشید. بعد با دست به جایی که چند ثانیه پیش الکس نشسته بود اشاره کرد و با صدای آروم اما محکم زمزمه کرد:

-بشین الکس. داریم صحبت می‌کنیم.

-نه صحبت نمی‌کنیم. تو داری حرف میزنی و منو مجبور به گوش کردن می‌کنی. اگه نمی‌تونی احساسم رو بپذیری حداقل بهش بی‌احترامی نکن.

-به احساست بی‌احترامی نکردم. حالا بشین و صدات رو پایین بیار چون توی اتاق بغلی یه بچه خوابیده.

لحنش قاطع بود اما الکس جای سکوت و نشستن، اشک روی صورتش رو سریع پاک کرد و با قدم‌های بلند از اتاق بیرون رفت. فریاد جیکوب که ازش می‌پرسید چیشده و کجا میره رو نادیده گرفت و بدون نگاه کردن به چهره افرادی که متعجب نگاهش می‌کردند خونه رو ترک کرد.

بکهیون پشت گردنش دست کشید و با قدم‌های کوتاه خودش رو به چهارچوب در اتاق هیونا رسوند و بازدمش رو با صدای اغراق‌آمیزی بیرون فرستاد. هر بار که با خودش می‌گفت بیشتر از این کشش نداره یه مشکل تازه به وجود می‌اومد تا بهش ثابت کنه هنوز جون تازه برای مقاومت توی بدنش مونده. قبل از اینکه جیکوب دنبال الکس راه بیوفته دهنش رو چرخوند و بهش تذکر داد:

-بذار بره. نیاز داره تنها باشه.

Continue Reading

You'll Also Like

518K 66.9K 75
[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل زندگیشون همو دیدن و اونم روز عروسیشون ب...
83.4K 1.4K 45
فیک هایی که عاشقشون میشی!
422K 62.4K 38
[Completed] چی می‌شه اگه یه شب که جونگ‌کوک توی راهِ خونشه، به یه آلفا‌ی زخمی بر بخوره و ببردش خونه‌اش تا بهش کمک کنه؟ و چی می‌شه اگه اون آلفا‌ی زخمی...
322K 49.4K 34
Ice Cream Shop مغازه بستنی فروشی ᯾᯾᯾ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔 , 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...