🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

431K 64.2K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Special Part.2🌙

4.6K 718 248
By Shina9897

همونطور که از پله ها پایین میومد دستی به تیشرت اورسایز سفیدش که بلندیش تا روی رون هاش میرسید کشیدو روی تنش مرتب کرد. با هر قدمی که برمیداشت پاهای بلوری و کشیده اش با وجود شلوارک مشکی ای که پوشیده بود، تضاد زییابی با پوست روشنش به وجود آورده بودو ناخواسته نگاه هارو به خودش جذب میکرد. با رسیدن به سالن چشمای درشت و آبی رنگش رو به اطراف دوخت تا پدرش رو ببینه و امیدوار بود که مرد هنوز سر میز صبحونه باشه اما بخاطر طول کشیدن دوش گرفتنش زمان زیادی گذشته بودو وقتی به سالن غذاخوری رسید هیچکس سر میز نبودو و این باعث آویزون شدن لب هاش شد.

بی رمق با قدم های آروم سمت میز رفت و با کشیدن صندلی پشتش نشست. اشتیاقش رو برای صبحونه خوردن از دست داده بود اما نمیتونست شکمش رو خالی نگه داره. بدنش بر خلاف خواهرش که قوی و ورزیده بود، سیستم ایمنی نسبتا ضعیفی داشت و باید مراقب رژیم غذاییش میبود.

بار ها سعی کرده بود هم پای تهیانگ در کنار عمو یونگیش که تمرینات و آموزش های سختی بهش میداد تا برای آینده قدرتمند بشه، ورزش کنه اما بخاطر امگا بودنش هیچوقت نتونسته بود از پس اون تمرینات طاقت فرسا بر بیاد و بعد چند دقیقه نفس هاش کند میشدو روی زمین میفتاد. از نظر خودش این برای یه پسر شرم آور بود که نتونه از پس یک تمرین بربیادو انجامش بده حتی اگه یه امگا باشه! اما پاپاش هر باری که چشماش پر از اشک میشدو چونه اش میلرزید با مهربونی بغلش میکردو میگفت که امگا بودنش براش یک افتخاره و حتی اگه هیچوقت نتونه آدم قوی ای بشه در عوض میتونه تو آینده به موجود قوی ای از خون خودش زندگی ببخشه و هیچوقت وجودش توی زندگی بی ارزش نیست.

با سر کشیدن جرعه آخر شیر عسلش پشت لبش رو با دستمال تمیز کردو از پشت میز بلند شد. تقریبا نزدیک ظهر بودو یانگ کوک مطمعن بود که این وقت روز پدرش توی اتاق کارش مشغول انجام دادن کار هاشه. لبخندی روی لب های صورتی رنگش نشست و تصمیم گرفت برای صبح بخیر گفتن پیش پدرش بره هر چند که ظهر شده بود اما امگا مطمعن بود که این مسئله جزئی از نظر پدر مهربونش هیچ ایرادی نداره.

همزمان با خارج شدنش از سالن پاپاش رو همراه با سینی ای که داخلش لیوان آبی به همراه جعبه قرص های پدرش بود دیدو با درخشیدن برق خوشحالی توی چشماش قدم هاش رو تند کردو به طرف مرد رفت.

_پاپا...!!

تهیونگ با شنیدن صدای پسرش سرش رو سمت چپش چرخوندو با دیدن توله امگاش که سمتش میدوید لبخندی زدو فوری گفت

_جانم؟ مواظب باش عزیزم!

با رسیدن به مقابل پاپاش از حرکت ایستادو با نگاه کوتاهی به سینی گفت

_پاپا میشه من دارو های ددی رو ببرم؟

تهیونگ متعجب از درخواست پسرش به چشمای پر از شوق پسر نگاه کرد. این زندگی کیم تهیونگ در طی این چند سال اخیر بود! شاید تا قبل از به دنیا اومدن بچه ها تمام توجه و عشق آلفاش رو برای خودش داشت اما بعد به دنیا اومدن توله هاش و به مرور بزرگ شدنشون تهیونگ مجبور بود عشق آلفاش رو با دوتا توله دیگه اش سهیم بشه! خنده وار بود ولی با اینکه بیست سال گذشته بودو عشق جونگکوک لحظه ای نسبت بهش کم نشده بود اما با این حال تهیونگ حس حسودی ای رو توی قلبش احساس میکرد و خب طبیعتا چاره ای هم براش نداشت. هر دو بچه هاش توی مرحله ای حساس از زندگیشون بودن که به محبت پدرشون نیاز داشتنو تهیونگ نمیتونست با خودخواهی این محبت رو ازشون دریغ کنه هر چند
هر دوی اون ها به یک اندازه پدر هاشون رو دوست داشتن ولی تهیونگ میتونست عشق عمیقی که تهیانگ و یانگ کوک به جونگکوک رو داشتن ببینه و این در کنار حسودی عمیقا خوشحالش میکرد، آلفاش لایق این همه عشقو محبت بود.

سینی رو توی دستای منتظر پسرش گذاشت و گفت

_البته عزیزم، اون توی اتاق کارشه!

یانگ کوک تند تند سرش رو تکون دادو با گرفتن سینی پله ها رو با شوق ولی آروم بالا رفت.

تهیونگ نفسش رو با صدا بیرون فرستادو با نگاهش دور شدن پسر رو دنبال کرد.

_اوه اینجارو ببین! این نگاه مظلومانه و عاجز چی میگه تهیونگ شی؟

نگاهش رو از پله ها گرفت و چشماش رو برای مرد مقابلش که با سرگرمی بهش خیره شده بود چرخوند.

_سر به سرم نزار هیونگ!

جیمین خنده کوتاهی کردو با کنار زدن طره های
سفید مشکیش از جلو چشماش که از لای کش موش فرار کرده بودن، به سمت مرد حرکت کردو کنارش ایستاد.

_هنوز بهش عادت نکردی ته؟ باید قبول کنی که بچه هات هم سهمی از این عشق دارن!

تهیونگ لب هاش رو جمع کردو با تکون دادن سرش تایید کرد.

_حق با توعه، شاید من کمی دارم سخت میگیرم

_کمی نه عزیزم کاملا داری سخت میگیری! تو نمیتونی به بچه های خودت حسودی کنی مرد، منم وضعیتم مثل توعه اما اگه بخوام حساسیت نشون بدم فقط خودم عذاب میکشم. همیشه وقتی نگاه های با عشق یونگی رو به جیون میبینم با خودم فکر میکنم که شاید هیچوقت اون طوری که به اون نگاه میکنه به من نگاه نکرده ولی به جای اینکه ناراحت شم خوشحالم میکنه میدونی چرا؟

تهیونگ مشتاق سرش رو به نشون ندونستن تکون داد که جیمین با لبخند ادامه داد.

_خوشحالم میکنه چون که تونستم همچین بچه هایی رو براش به دنیا بیارمو اونو خوشحال کنم! جیون دختریه که یونگی همیشه آرزوی داشتنش رو داشت و بهش رسیده و مطمعنم که برای هیونگ هم همینطوره! داشتن پسری که کاملا شبیه امگاشه هوم؟

تهیونگ با درک کردن حرفای مرد بزرگتر لب هاش از حالت آویزون دراومدو با لبخند گفت

_درست میگی هیونگ، اون دو تا توله ثمره عشق منو جونگکوکن نه چز دیگه ای

_آفرین پسر! این درسته

دستی به شونه اش زدو ادامه داد.

_نظرت چیه یه سر به ناری بزنیم؟

تهیونگ با موافقت سرش رو تکون داد.

_فکر خوبیه، نباید تنهاش بزاریم

جیمین اوهومی گفت و با هدایت مرد هردو راهشون رو سمت اتاق دختر کج کردند.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

در حالی که سینی رو با یک دستش نگه داشته بود دست راستش رو بالا آوردو به آرومی چند بار به در قهوه ای رنگ مقابلش کوبید. وقتی صدای مردونه و گرم پدرش رو شنید ناخواسته لبخند عمیقی روی صورتش اومدو وارد اتاق شد.

نگاه کوتاهی به اتاق انداخت و پدرش رو که طبق معمول پشت میز نشسته بودو با عینکی که به چشمش زده بود با اخم محو بین ابروهاش متمرکز به برگه های زیر دستش نگاه میکردو هنوز متوجهش نشده بود، دید

جونگکوک در حالی که به لیست تهیه شده از افرادی که یونگی برای فرستادنشون به مناطق آسیب دیده ای که گرگ های ولگرد حمله کرده بودن، نگاه میکرد با صدای تقه ای به در بدون بالا آوردن سرش جواب دادو دوباره توجهش رو به برگه داد. مثل همیشه منتظر بود تا صدای دلنشین امگاش و رایحه مست کننده اش به مشامش برسه اما با حس عطر ملایم و شیرین بهار نارنج قلبش توی سینه اش لرزیدو سرش رو فوری بالا آورد.

هیچ وقت قرار نبود براش عادی بشه نه؟ این یه موهبت برای تمام زندگیش بود... اینکه امگاش رو در قالب پسری جوان تر با مردمک های آبی و لبخند مستطیلی که حاضر بود براش جون بده مقابلش ببینه و از همه مهمتر...اون پسرش بود! یانگ کوک شیرینش که با پدرش مو نمیزدو قرار بود بخاطر این شباهت غیر قابل باور هر روز و هر بار قلب بی جنبه اش به تپش بیفته.

لبخند یانگ کوک با نگاه های خیره پدرش که به خوبی میتونست درخشندگی ستاره هارو داخل مردمک های مشکیش از پشت قاب عینک ببینه عمیق تر شدو باعث شد برای بار هزارم توی قلبش احساس غرور بکنه. از عشق بینهایت پدرش به پاپاش کاملا خبر داشت و این باعث خوشحالیش میشد که بعد از گذشت بیست سال پدرش هنوز هم مثل روز اول عاشق پاپاش بود و این براش ارزش زیادی داشت.بار ها شده بود که وقتی اون و پاپاش رو که کنار هم می نشستن می دید که مثل مسخ شده ها بهشون خیره میشدو توانایی گرفتن نگاهش رو ازشون نداشت. البته خب اون ها هم از این نگاه های گرم و خیره بدشون نمیومدو وقتی می دید که پاپاش چشمک ریزی در جواب به پدرش میزد مردمک های تیره اش از شدت عشق میلرزیدنو با چنگ زدن به موهای جوگندمیش بلاخره نگاهش رو از روشون برمیداشت.

بار ها به عشق عمیقی که پدر هاش به همدیگه داشتن غبطه میخورد ناخوداگاه به فکر میرفت که ممکنه روزی که جفتش رو پیدا میکنه اون ها هم همین قدر عاشق همدیگه باشن؟ میتونست وقت هایی که با جیون بیرون میرفت به خوبی نگاه های خیره اطرافیانش رو چه دختر چه پسر روی خودش ببینه
اما مصمم از همه اون نگاه های خیره میگذشت و به امید اینکه جفتش رو، کسی که توی سرنوشتشه پیدا میکنه به ابراز احساساتشون جواب رد میداد. هیچ ایده ای از جفتش یا شخصیتی که ممکنه داشته باشه نداشت و توی دلش بار ها و بار ها به الهه ماه التماس میکرد که آلفا یا بتایی که جفتش خواهد بود شخصیتی مثل شخصیت پدرش داشته باشه! محکم، با اراده و مهم تر از همه عاشق!

از روحیه شکننده و حساسی که از خودش سراغ داشت مطمعن بود که اگه غیر این باشه آسیب جدی ای میبینه و با فکر به اینکه اگه کسی که مثل پدرش یه عاشق واقعی باشه پیدا نکنه باید چیکار میکرد؟ میتونست باهاش کنار بیادو دم نزنه؟

_یانگ کوکم؟

با شنیدن صدای پدرش سرش رو تند تند تکون داد تا فکر های مضخرفی که این روز ها ملکه ذهنش شده بود از مغزش خارج بشه. گلوش رو صاف کردو با لبخند شیرینی گفت

_صبح بخیر ددی!

جونگکوک نیم نگاهی به ساعت عتیقه روی میزش انداخت و با دیدن عقربه ها که روی دوازده بودن تک خنده ای کردو دستش رو به زیر چونه اش زد.

_ظهر تو هم بخیر عزیزم

پسر امگا با سرخ شدن گونه اش با خجالت دستش رو پشت گردنش کشیدو با دادنش نگاهش به زمین لب زد.

_اوه ددی لطفا به روم نیار! تو که میدونی شب ها جیون تا چند فصل باهاش فیلم نبینم ولم نمیکنه

جونگکوک با عمیق شدن لبخندش سرش رو به تاید تکون داد.

_اشکال نداره پسرم، شما دوتا تا فرصتش رو دارین باید از جوونی و روز هایی که میگذرونین لذت ببرین. این حقتونه!

یانگ کوک گوشه چشماش از مهربونی پدرش چین خوردو با لبخند سینی رو مقابلش گذاشت.

_قرص هات رو برات آوردم ددی

جونگکوک با دیدن لیوان آب و جعبه قرصش برگه های زیر دستش رو کناری گذاشت و دستش رو سمت جعبه دراز کرد.

_ممنونم عزیزم.

تهیانگ با نگاه به جعبه سفید رنگ قرص نفرت انگیزی که پدرش همیشه باید میخورد لب هاش از غصه جمع شدو با نشستن روی مبل نزدیک به میز آرنج هاش رو روی سطح چوبی میز گذاشت و چونه اش رو روی ساعدش تکیه داد.

_ددی تا کی باید این قرص ها رو بخوری؟ قلبم طاقت اینکه مریض باشی رو نداره

جونگکوک جرعه آخر آب رو سر کشیدو با گذاشتن لیوان توی سینی به آبیه چشمای پسرش که رنگ غم به خودشون گرفته بود نگاه کرد. لبخندی به حالت کیوت توله اش زدو گفت

_من حالم خوبه پسرم، جایی برای نگرانی نیست، این قرص ها فقط ضربان های قلبم رو کنترل و منظم میکنن اما خب، بعید میدونم که تاثیر داشته باشن!

یانگ کوک با ترس فوری چونه اش رو از دستش جدا کردو ناباور گفت

_ی...یعنی چی ددی؟ چرا نباید تاثیر داشته باشن؟

جونگکوک عینکش رو از روی چشماش برداشت و با کنار زدن تکه مویی که مقابل چشمش بود با لحن جذابی جواب داد.

_چون که هر وقت تو و پاپات رو میبینم ضربانِ تپش های قلبم از ریتم عادی خارج میشنو دیگه نمیتونم کنترلشون کنم!

پسر امگا چند ثانیه با گیجی به پدرش زل زدو بالاخره با فهمیدن منظور مرد لب هاش از هم باز شدو صدای خنده های شیرینش گوش های پدرش رو نوازش داد.

_فقط منو پاپا ددی؟ پس نونا چی؟ مطمعنم اگه بشنوه ناراحت میشه!

جونگکوک با یادآوری اون توله آلفای وحشیش و اخمایی که همیشه سعی میکرد شبیه عمو یونگیش باشه با عشق لب زد.

_اون توله گرگ غرور منه! باعث میشه با هر بار دیدنش احساس غرور بکنمو با افتخار و خیال راحت آینده پک رو بهش بسپرم

_مطمعنم که نونا به خوبی از پسش برمیاد ددی!

_البته، تهیانگ من از پس هر چیزی برمیاد.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

گرگ سفید خاکستری با جثه نسبتا بزرگش جست محکمی توی هوا زدو خودش رو به درخت های تنومندی که در راستای ساختمان بزرگ سفید رنگ بودن رسوند. با ایستادن کنار درختی که با علامتی نشونه گذاریش کرده بود پنجه های خاکستری رنگش رو توی دل خاک فرو بردو شروع به کندن و کنار زدن خاک ها شد. طولی نکشید که پلاستیک سفید رنگ بزرگ مقابل دیدش قرار گرفت و با گرفتن گوشه پلاستیک با دندون های تیزش اون رو از خاک بیرون کشیدو کناری گذاشت.

نگاه کوتاهی به اطرافش جهت اطمینان انداخت و ثانیه ای بعد به حالت انسانیش برگشت. هیچ استرسی از دیده شدن تن لختش توسط کسیو از اطراف و گوشه کنارش نداشت چون مطمعن بود که ددی نامیش از اونجایی که از عادت هاش خبر داشت اون منطقه رو عاری از هر آدمی کرده بود تا نوه عزیزش به راحتی بتونه با هر حالتی اونجا بگرده و لباس هاش رو عوض کنه و خب باید میگفت که پدر بزرگش یکم زیادی به این موضوع اهمیت داده بود! چون محض رضای خدا حتی یه پرنده هم اون اطراف پر نمیزد و اگه کسی از اونجا رد میشد فکر میکرد هیچ موجود زنده ای توی اون منطقه زندگی نمیکنه! البته این فقط از دور اینطور به نظر میرسید چون دختر آلفا با گوش های تیزی که داشت به خوبی میتونست صدای افراد پک پدر بزرگش رو که تو فاصله چندین متریش بودن رو بشنوه. نیشخندی به اون آلفا های پر سرو صدا زدو با نشستن روی زانو هاش بی اهمیت به سرما و خاکی که زانو های سفید رنگش رو کثیف میکردن با زمزمه آهنگی زیر لبش مشغول انتخاب از بین چندین لباسی که برای روز مبادا اونجا گذاشته بود شد.

بلاخره با زیرو رو کردن لباس ها شلوار جین زغالیش رو که پارگی نسبتا بزرگی توی قسمت رونش داشت و موقع پوشیدن پوست سفید رنگش رو نمایان میکرد بیرون آوردو همراه با لباس زیر روی تیشرت اورسایز سفیدش که یقه بزرگو شلی داشت گذاشت.

راضی از لباس هایی که انتخاب کرده بود پلاستیک رو دوباره داخل خاک جاساز کردو با آرامش شروع به پوشیدن لباس هاش شد. شکمش از گرسنگی به قارو قور افتاده بودو با فکر اینکه کمی بعد میتونه با وجود دستپخت محشر عموش کلی غذا بخوره لبخند عمیقی روی صورتش اومدو با محکم کردن بند های کتونیش به سمت خونه حرکت کرد.

بعد از به صدا در آوردن زنگ دایره ای شکل طولی نکشید که در چوبی بزرگ تراش خورده توسط زن خدمتکار باز شد.

_خوش اومدین تهیانگ شی!

تهیانگ با متانت سری برای زن تکون دادو همونطور که داخل میرفت گفت

_ممنونم آجوما

نگاهی به سالن انداخت و با ندیدن کسی رو به زن گفت

_پس بقیه کجان؟

_آلفا کیم توی کتابخونه هستن و سوکجین شی هم توی آشپزخونه

سری به نشونه فهمیدن تکون دادو با قدم های آروم طوری که صدایی ایجاد نکنه به سمت آشپزخونه راه افتاد. همونطور که حدس میزد قامت بلند و شونه های پهن عموش در حالی که با سوت زدن مشغول برش دادن تکه های کیمپاپ بود مقابل دیدش قرار گرفت و لبخند عمیقی روی لبش آورد. دستش رو مقابل زن که میخواست مرد رو از حضورش خبر دار کنه گذاشت و با اشاره کردن اینکه ساکت باشه به آرومی وارد آشپزخونه شد. چشماش با دیدن کیمپاپ های خوشمزه ای که مرد آماده کرده بود درخشیدو طی حرکتی دستاش رو دور کمر نسبتا باریک عموش حلقه کردو بلند گفت

_من اومدم عمو جینی...!!!

به ثانیه نکشید که تن مرد از شدت شوک محکم بالا بریدو با جیغ بلندی چاقو از دستش ول شد. دختر آلفا با فاصله گرفتن از عموش قهقه اش از دیدن صورت ترسیده اش هوا رفت و با خنده دستش رو مقابل دهنش گرفت.

جین با نفس نفس در حالی که چشماش از ترس گشاد شده بود دستش رو روی قلبش گذاشت و گیج شده به موجود آتیش پاره ای که با حضور ناگهانیش باعث ترسش شده بود نگاه کرد. طولی نکشید که با هندل کردن موقعیتش گوش ها و صورتش از عصبانیت سرخ شدو با ریز کردن چشماش به سمت دختری که حالا خنده اش بند اومده بودو با ترس بهش نگاه میکرد حمله کردو بلند غرید.

_تو...تو دختره شیطون ورپریده!! وایسا سر جات!

تهیانگ با دیدن اوضاع درهم جیغ بلندی زدو با خنده از آشپزخونه بیرون دوید. میدونست که حتی اگه یک ثانیه هم مکث کنه مورد خشمو غضب بی پایان عموش قرار میگیره و گوش های نازنینش از شدت پیچیدگی قرمزو دردناک میشن.

با قدم های بلندی سمت سالن نشیمن دویدو همونطور که مبل چهار نفره بزرگ رو دور میزد گفت

_یااا عمو جینی بیخیال شو دیگه! شوخی کردم

جین با درآوردن دمپایی رو فرشیش با حرص اون رو سمت دختر پرتاپ کرد که با جا خالی دادن فرز تهیانگ به ستون برخورد کرد.

_شوخی کردی!؟ داشتم سکته میکردم توله، مگه صد بار بهت نگفتم منو اینجوری نترسون؟ اگه راست میگی وایسا سر جات دختر!

تهیانگ جیغ دیگه ای زدو خواست با پناه گرفتن پشت ستون بزرگ وسط سالن از دست عموی خشمگینش فرار کنه اما ثانیه ازش غافل شدو تا خواست به خودش بیاد گوش سمت چپش بین انگشت های مرد گیر افتادو با پیچیده شدنش جیغ خفه ای زدو نالید.

_آخ... عمو جینی.. ولم کن درد داره!

جین با خنده و موفقیت از گیر انداختن دختر بدون اهمیت دادن به اینکه دو برابر ازش سن داره گوشش رو پیچیدو با گرفتن انگشت اشاره اش سمتش توپید.

_مگه بهت نگفتم سر به سر عموت نزار هوم؟ ببینم پدرت بهت ادب یاد نداده که کسیو ناغافل نترسونی؟

تهیانگ اخمی کردو تا خواست از ماماش دفاع کنه صدای گیرا و محکم پدربزرگش هر دوشون رو به خودش آورد.

_اینجا چه خبره؟

هر دو سمت صدا برگشتن و تهیانگ در حالی که از دیدن ددی نامیش ذوق زده شده بود از غفلت عموش استاده کردو تندو فرز از زیر دستش فرار کردو سمت مرد دوید.

_ددی نامی نجاتم بده!

با رسیدن به مرد فوری بالا پریدو با حلقه کردن دستاش دور گردن نامجون پاهاش رو دور کمر مرد چفت کردو با لبخند گفت

_دلم برات تنگ شده بود ددی نامی!

نامجون صورتش با درد گرفتن کمرش دردی که این روز ها به جونش افتاده بود، توی هم رفت و با ناله دستاش رو پشت کتف دختر گذاشت.

_م..منم همینطور عزیزم اما داری کمر ددیه پیرتو میشکنی دخترم!

تهیانگ با هینی فوری پاهاش رو از کمر مرد پایین آوردو با اخم اعتراض کرد.

_اینجوری نگو ددی نامی! تو هیچ هم پیر نیستی برعکس مثل ددیم هر روز دارین جذاب تر میشینو من دیگه واقعا نمی تونمتون!

نامجون با لبخند عمیقی که چال هاش رو برای نوه اش به نمایش گذاشته بود روی موهای مشکی رنگ دختر رو نوازش کرد.

_عزیز دلم...

تهیانگ مثل توله کوچولویی که از نوازش خوشش بیاد سرش رو بیشتر به دست پدر بزرگش فشار داد تا بهتر نوازش بشه.

_هی توله!؟ چطور جرعت میکنی جلوی چشمم با شوهرم لاس بزنی؟

دختر آلفا ابرویی بالا انداخت با نیشخند خودش رو بیشتر به بازوی ورزیده مرد نزدیک کرد.

_ددی خودمه هر طور که دوست داشته باشم رفتار میکنم

جین با حرص و خنده نفسش رو بیرون فرستادو سرش رو تکون داد.

_باشه! بلاخره که گشنه میشی اگه بهت غذا دادم! جرعت داری بیا نزدیک آشپزخونم تا حالیت کنم!

تهیانگ نیشخندش فوری از بین رفت و با لب های آویزون به پدر بزرگش غر زد. اصولا دختر لوسی نبودو کمتر افرادی میتونستن شوخی و خنده اش رو ببین! چون عمو یونگیش بهش یاد داده بود که لازم نیست همه لبخند های قشنگش رو ببین و این سایدش میتونه فقط مختص خانواده و نزدیکانش باشه و خب تهیانگ کی بود که بخواد روی حرف عموش حرف بزنه؟

با رفتن جین نامجون سمت دختر چرخیدو همونطور که سمت سالن هدایتش میکرد گفت

_میبینم که نیومده باز منو با بیبیم در انداختی!

_بیبی شما یکم لوس تشریف دارن ددی و منم عاشق اینم که سر به سرش بزارم!

نامجون خنده مردونه ای کردو هر دو با نشستن روی مبل خیره به بدن نسبتا ورزیده و سرحال دختر گفت

_اونطور که معلومه تمرینات یونگی حسابی روت جوب داده

تهیانگ با لبخند کمی از مبل فاصله گرفت و با بالا آوردن بازوش دستش رو مشت کردو ژستی گرفت که عضلات برجسته بازوش نمایان شدو با غرور گفت

_ البته ددی ببین! عمو یونگی تا روزی چند ساعت تمرین نکنم ولم نمیکنه. فکر میکنم میخواد ازم یه جنگجو بسازه تا یه لونا!

نامجون با افتخار به نوه اش نگاه کردو با حسرتی توی دلش بود لب زد.

_این خیلی عالیه که میخواد قوی بارت بیاره اما خودت رو زیاد خسته نکن، تو حتی اگه تمرین هم نکنی باز هم دختر پر زور و شجاع منی

تهیانگ به خوبی میتونست حسرتی که پشت حرفای پدر بزرگش بود رو احساس کنه و با ناراحتی نچی کردو بهش نزدیک تر شد. دست بزرگ مرد رو بین دستاش گرفت.

_ددی نامی این لحن غمگین بین حرفات چیه؟ ما که قبلا کلی در موردش حرف زدیم!

نامجون فوری لبخند ساختگی زدو با تکون دادن دستاش توی هوا گفت

_اوه اینطور نیست دخترم، من ناراحت نیستم فقط خیلی دلم میخواست که منم میتونستم مثل تو همچین کسیو به عنوان وارث پکم معرفی کنم!

این موضوع بار ها و بار ها بین همشون مطرح شده بود! نامجون با اشتیاق علاقه داشت تا نوه بزرگش تهیانگ که از قضا یه آلفا بود رو به عنوان وارث و لونای پکش معرفی کنه اما خب از اونجایی که دختر اولین بچه جونگکوک بودو پسرش امگا بود این خواسته امکان پذیر نبودو مرد باید باهاش کنار میومد! حتی با اینکه دختر خودش هم جفتش رو پیدا کرده بود اما با بتا بودن میتش این احتمال که نوه اش شاید یه آلفا بشه به صدرصد نمیرسیدو نامجون فکر میکرد باید این آرزو رو با خودش به گور ببره!

_من بهت قول میدم ددی، اگه جفتمو پیدا کردمو یه روزی بچه دار شدم اگه آلفا بود اون رو وارث پکت میکنم هوم؟

نامجون خنده کوتاهی کردو دست دختر رو فشرد.

_تا رسیدن به اون رو من قطعا مردمو جسمو روحم به عنوان زندگی بعدیم میتونه همچین روزیو ببینه!

_یااا ددی نامی...

نامجون با دیدن بلند شدن دختر و اخم های غلیظش تسلیم شدو متقابلا بلند.

_هی شوخی کردم عزیزم!

_شوخی زشتی بود ددی!
ً
مرد بینی نوه اش رو با انگشت اشاره و وسطش کشیدو گفت

_اخم نکن توله زشت میشی! زود باش بیا بریم غذا بخوریم حتما گرسنه ات شده

دختر با یاداوری قهر عموش اخماش از بین رفت و گفت

_فکر میکنی عمو جین بهم غذا میده؟

نامجون متعجب از لحن پاپی طور دختر قهقه ای زدو دستش رو دور شونه دختر انداخت.

_البته که میده دختر! عموت رو چی فرض کردی؟ اون خیلی دوست داره

تهیانگ سری تکون دادو هر دو سمت آشپزخونه حرکت کردند.
.
.
.

جین با انداختن پتوی نازکی روی تن دختری که بعد خوردن کلی غذا تقریبا از خواب بیهوش شده بود لبخند محوی زدو با گذاشتن بوسه عمیقی روی پیشونیش ازش فاصله گرفت.

_دختر بیچاره رو حسابی تنبیه کردی جین!

جین سرش رو سمت آلفای جذابش که با نگاه خاصی بهش خیره شده بود چرخوندو با خنده شونه هاش رو بالا انداخت.

_من با کسی شوخی ندارم عزیزم، حتی اگه اون بچه برادرم باشه! این توله شیطون باید یکم ادب میشد تا دیگه منو نترسونه

نامجون با خنده سری از تاسف برای مرد تکون دادو هم زمان با خوردن آخرین جرعه قهوه اش از روی مبل بلند شد که ناله اش از درد دوباره بلند شد.

_چی شد عزیزم؟ خوبی؟

مرد با اخم دستش رو سمت کمرش بردو دست دیگه اش رو توی هوا تکون داد.

_چیزی نیس بیب یکم کمرم گرفته

جین با یاد شیطونی شب قبل که با از دست دادن کنترلش روی مرد پریده بود تا اغواش کنه لبش رو محکم گزیدو با پشیمونی سمت آلفاش رفت. دستش رو روی شونه اش گذاشت و با لحن متاسفی گفت

_متاسفم عزیزم، نمیخواستم اذیتت کنم. خیلی درد داری؟

نامجون با مهربونی موهای قهوه ای رنگ جفتش رو که به تازگی رنگ کرده بود نوازش کردو سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد.

_نه لاو خیلی درد نمیکنه، یکم استراحت کنم خوب میشه

_بیا کمکت میکنم دراز بکشی. برات ماساژش میدم تا خوب شه هوم؟

مرد لبخندی در جواب جفتش زدو هر دو سمت اتاقشون حرکت کردن.

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

با حس نوازش های نرمو آرومی که روی صورتش حس میکرد با اخم فوری از خواب بیدار شدو خواست دستی که نوازشش میکردو بگیره که با دیدن صورت زیبا و خندون عمه اش اخمش فوری از بین رفت با لبخند از روی کاناپه ای که دراز کشیده بود نیم خیز شد.

_اونی..!!!

میران با لبخند دست هاش رو از هم باز کردو دختر رو توی بغلش کشید.

_دو هفته ای میشه ندیدمت دختر!

تهیانگ با شوق رایحه ملایم و شیرین دختر رو توی ریحه هاش کشیدو گفت

_متاسفم اونی درگیر تمرینام برای همون نشد زودتر بیام

دختر امگا چشماش رو به سر تا پای دختر چرخوند و با تحسین گفت

_اووم دارم میبینم، راستی چرا اینجا خوابیدی؟ میرفتی تو اتاقم میخوابیدی

تهیانگ با یاد آوری اینکه باید فرودگاه میرفت هین بلندی گفتو با ترس به عمه اش گفت

_ا..اونی ساعت چنده؟ لطفا نگو که پنج شده و من خواب موندم!

میران با تعجب از حالت ترسیده دختر نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت

_چیزی تا چهار نمونده، چطور؟

دختر آلفا نفسش رو با آسودگی کنار زدو با بلند شدن از جاش دستی توی موهای آشفته اش کشید.

_خوبه هنوز وقت دارم، باید برم دنبال یونگمین پروازش یک ساعت دیگه میشینه

میران از جاش بلند شدو روی کاناپه نشست.

_پسر عموت؟

_هوم میشه گفت!

با درست کردن ظاهرش مقابل آیینه قدی کنده کاری شده که کنار نشیمن بود کیفش رو برداشت و رو به دختر گفت

_اونی سووییچ ددی نامی کو؟

دختر با اشاره به سمتی گفت

_روی کانتره عزیزم

تهیانگ با عجله سمت سوویچ رفت و با چنگ زدن بهش سمت میران رفت و با گذاشتن بوسه صداداری روی لپش گفت

_بعدا میبینمت اونی، دیرم شده باید برم

دختر امگا با مهربونی متقابلا صورت دختر رو بوسیدو دستش رو به نشونه خداحافظی تکون داد.

_عجله نکن ته مواظب خودت باش

تهیانگ سری تکون دادو با قدم های بلند از خونه خارج شد.

زیر لب با غر غر در حالی که بعد از خواب نصفو نیمه اش حسابی عصبیو بد اخلاق شده بود با اخم غلیظ بین ابروهاش پشت فرمون نشست و با چرخوندن سوویچ با تیک آفی بلند سمت فرودگاه روند.

حدود پنج سال پیش وقتی یونگمین یه پسر شونزده ساله بود علاقه زیادی به گیتار و ساز پیدا کرده بود در حدی که تمام روزش رو توی اتاق بدون اینکه به کسی کار داشته باشه مشغول تمرین با گیتار و آهنگ ساختن برای خودش بود. هیچ کسی با این علاقه و استعدادش مخالف نبودو برعکس پدرش هاش با حمایت و تشویق کردنش اون رو به ادامه دادن مجاب میکردن طوری که یونگمین با انتخاب رشته موسیقی تصمیم جدی ای گرفته بود تا در آینده استودیو ای برای خودش داشته باشه تا بتونه آهنگ های بیشتری بسازه.

اون سال آخرین سالی بود که تهیانگ پسر همیشه ساکت و آروم رو توی جمع خانوادگیشون دیده بود!

یونگمین از پدرش خواسته بود تا برای ادامه تحصیلاتش و پیشرفت توی صنعت موسیقی به خارج از کشور بره تا بتونه به طور جدی با کلاس های ویژه و درس خوندن توی رشته مورد علاقه اش موفق بشه! هیچ وقت یادش نمیرفت اون روزی که عمو یونگیش با این خواسته پسر موافقت کرده بود عمو جیمینش یک شب تا صبح گریه کرده بود با التماس از پسر خواسته بود تا از خواسته اش صرف نظر کنه و از پیششون نره! تهیانگ به خوبی صورت کلافه پسر رو که همیشه خدا بی حس و خونسرد بود یادش بودو یونگمین با گفتن اینکه داره جلوی پیشرفتش و رسیدن به آرزوهاش رو میگیره بلاخره تونسته بود پدرش رو راضی به رفتن کنه.

حالا بعد گذشت چند سال یونگمین در حالی که هنوز درسش کاملا تموم نشده بود اما حسابی توی حرفه اش پیشرفت کرده بود به اصرار پدرش قرار بود سه ماه تابستون رو پیش خانواده اش بگذرونه!

تهیانگ هیچوقت نمیتونست خودش رو جای پسر بزاره! با اینکه با رسیدن به آرزو ها و شغلی که رویاش رو داری مخالف نبود اما صدرصد مطمعن بود که حتی یک روز هم نمیتونه خانواده اش رو ول کنه و بره! البته خب قطعا نمیتونست بره و نمیخواست هم! اون همین الانش هم جایگاهش رو به عنوان لونای آینده پک، پک بزرگ ماه طلایی پدرش که تمام و کمال قرار بود بهش برسه رو داشت و نیازی نداشت که جایی بره.

اون به عنوان یه آلفای اصیل زاده شده بود تا حکمرانی
بکنه و با روحیه قوی و با اراده ای که از خودش سراغ داشت مطمعن بود که موفق میشه و هیچ چیزی نمیتونه مانعش بشه!

با رسیدن به فرودگاه ماشین رو توی پارکینگ مخصوص پارک کردو بعد از خاموش کردن ماشین از آیینه نگاهی به چهره بی نقصش انداخت.

چشمای خمار و کشیده اش با میکاپ ملایمی که داشت از همیشه وحشی تر به نظر میرسیدو تنها بالم لبش پاک شده بود که با باز کردن کیفش و برداشتن بالم لب صورتیش رنگ دوباره ای به لب های درشتش داد.

راضی از ظاهر آراسته اش از ماشین پیاده شدو به سمت ورودی راه افتاد. هیچ بنری که با نوشته اسم پسر بتونه به راحتی پیداش بکنه همراهش نبودو البته اهمیتی هم براش نداشت! از نظرش همین که قبول کرده بود نقش راننده اش رو به عهده بگیره برای پسری که پنج سال ندیده بودتش و قبل از اون هم صمیمیتی بینشون نبود، زیادی بود!

با وارد شدن به محیط بزرگ فرودگاه اینچئون حجم زیادی از فرومون های مختلف به مشامش رسیدنو تهیانگ با جمع شدن صورتش با خر خر عصبی دستش رو مقابل بینیش گرفت سعی کرد با نگه داشتن نفسش از شر اون فورمون های آزار دهنده خلاص بشه که قطعا ممکن نبود. هنوز نیم ساعت به نشستن پرواز مونده بودو دختر مجبور بود این بو های مختلفی که با هم ترکیب شده بودن و حس حالت تهوع بهش میدادن تحمل کنه. کیف کوچیک مشکیش رو به امید پیدا کردن ماسک زیرو رو کرد اما با ندیدن چیزی نا امید چشماش روی هم فشردو سعی فورمون های تلخ شده اش رو که چند امگای کناریش رو تحت تاثیر قرار داده بودن کنترل کنه.

_لعنت بهت مین یونگمین! به نفعته که اون هواپیمای لعنتی هر چه زود تر فرود بیاد چون فقط یک ربع منتظر میمونم!

دست به سینه با اخم های غلیظی که هیچ جوره امکان باز شدنشون نبود به آدم های مختلفی که از کنارش رد میشدن یا مثل اون منتظر نشست پرواز بودن نگاه کردو با پاهاش روی زمین ضرب گرفت.

هیچ ایده ای از قیافه پسر عموش نداشت و به گفته ماماش اون کاملا شبیه پدرش یونگی بود! البته با موهای بلند!

کم کم تعدا افرادی که کنارش ایستاده بودن زیاد شدو با اعلام نشستن پرواز لندن_سئول نفسش رو بیرون فرستادو نگاهش رو به مقابلش دوخت تا زودتر بتونه پسر رو پیدا بکنه و برگرده خونه! چشماش رو با دقت به افرادی که چمدون به دست در حال اومدن به سمتش بودن دوخت و با دیدن هر استایلی که ممکن بود شبیه عمو یونگیش باشه فکر میکرد که یونگمینه اما خب هیچ کدومشون اون نبودن و دختر کم کم داشت از اینکه تا حالا هیچ علاقه ای به دیدن عکس های پسر نشون نداده بود تا مثل الان معطلش نشه پشیمون میشد.

گرگش کاملا از اون حجم از فورمون و سرو صدا عصبی شده بودو هر آن ممکن بود اونجا ترک کنه تا اینکه تهیانگ از دور با دیدن پسر قد بلندی که کیف گیتاری روی دوشش بود ناخوداگاه ضربان قبلش بالا رفت قدمی به جلو برداشت تا صورت پسر رو واضح تر ببینه.

پیراهن سفید دکمه دار با شلوار جین مشکی و کتونی های مارک همرنگش!

نمیدونست چرا تا همین لحظه پیش که گرگش عصبی بود حالا به شدت بی قرار شده بودو با بلند شدن از جاش دور خودش میچرخید. کمی یقه شل و ول تیشرت گشادش رو که یکی از شونه ها و ترقوه اش رو بیرون انداخته بود از بدنش فاصله داد تا گر گرفتگی ناگهانی که به جونش افتاده بود رو کمتر کنه اما هیچ تاثیری نداشت و حالا خشک شدن گلوش هم بهش اضافه شده بود.

چشمای درشت و لرزونش رو به سختی از گردن سفید پسر بالا دادو به خودش جرعت داد تا به صورتش نگاه کنه و به ثانیه نکشید که با تلقی کردن نگاه هاشون به همدیگه جریان برقی از بدنش گذشت و با طلایی شدن مردمک چشماش ناباور لب زد.

_ج..جفت...!!

اون پسری که انگار ورژن جوان شده عموش بودو با نگاه جذاب و تیره اش و تار های مشکی بلندی که روش چشماش ریخته بود، بهش نگاه میکرد جفتش بود؟

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈

کیم میران امگا 25 ساله

مین یونگمین آلفا21 ساله

•┈┈┈•┈┈┈•┈┈
اوووهوم😁 چطورین سوییتی ها؟

از اونجایی که زود تمومش کردم گفتم براتون آپ کنم❤
چطور بود دوسش داشتین؟ 🙂 عکس دوتا شخصیت دیگه مونده که پارت های بعد گذاشته میشه و تو خواب هم نمیتونین حدس بزنین که چه شخصیتی دارن و کی هستن🙂😁 بچه ها من نمیدونم این افتر استوریا چقد میخواد بشه اما خب چیز های زیادی توی ذهنمه و شما میتونید اون رو افتر استوری، پارت ویژه، فصل دو یا هر چیزی که خواستین نسبت بدین اما لطفا حمایت هاتون کم نشه چون از ووت های چند پارت قبل راضی نیستم. میدونم وضع الان چجوریه اما خب این موقعی قابل درکه که ویو ها هم همونقدر باشه نه دو برابر پس لطفا ووت و نظرای قشنگتون فراموش نشه.🫂❤

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

9K 1.1K 8
آلفا جونگ‌کوک رئیس شرکت جئون توی زندگی شخصیش دچار مشکل شده و برای درمان پسرش دنبال یه روانپزشک ماهر می‌گرده. چی می‌شه اگر اون روانپزشک امگا کیم تهیو...
94K 17.9K 35
_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می‌دید درجا بچه‌...
65.9K 7.5K 88
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
11.8K 2.5K 16
بیچارگی میدونی چیه؟ ...اصلا تا حالا آدم بی چاره دیدی؟ تاحالا آدمی رو دیدی که یه چیزی یا یه کسی رو با همه وجود بخواد ... لعنت بهش با همه قلبش بخواد...