🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

485K 67.6K 36.5K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙

🐺Part.40🌙

7.2K 866 250
By Shina9897

با به خواب رفتن پسر بچه لبخندی به صورت غرق در خواب پسرش زدو با کنار گذاشتن کتاب قصه ای که مورد علاقه آلفا کوچولوش بود پتوی نرمش رو روی تنش مرتب کرد. به آرومی تار های ابریشمی و مشکی پسر بچه رو از روی صورتش کنار زدو بدون پلک زدن بهش خیره شد. باورش نمیشد که چند روز پیش پسر کوچولوش وارد یک سالگی شده بودو حالا با قدم های کوچولوش و خنده های دلنشین بلندش کمی از سکوت و سنگینی خونه ای که خیلی وقت بود رنگ لبخند به خودش ندیده بود از بین میبرد. با اینکه دلش میخواست تولد یک سالگی به یادموندنی برای پسرش بگیره اما شرایط فعلی زندگیشون و جو غمگینی که هنوز بین تک تک اعضای خونه پا برجا بود تمام ذوق و شوقش رو کور میکردو از بین میبرد.

آهی کشیدو با بلند شدن از جاش بعد از آخرین نگاهی که به یونگمین انداخت به سمت در رفت و به آرومی از اتاق پسر خارج شد. با سری پایین بی هدف قدم های سست و آرومش رو روی زمین کشیدو با رد شدن از راهرو خواست به سمت راه پله بره اما با بالا آوردن سرش و برخورد نگاهش با در قهوه ای رنگ اتاقی که متعلق به جیهوپ بود ناخوداگاه قدم هاش سست شدو در نهایت از حرکت ایستادو خشک شده به در اتاقی که از اون روز نحس قفل شده بود نگاه کرد. لب ها و چونه اش در کسری از ثانیه شروع به لرزیدن کردو بغض مثل تیغی که توان پس زدنش رو نداشت به گلوش چنگ انداخت و نفس هاش رو سنگین کرد. با اینکه چیزی تا بهار نمونده بود اما انگار توی این خونه زمستون هنوز از بین نرفته بود! زمستون تلخو سردی که خون یخ زده و بی گناه جیهوپ روی برف هارو مدام براشون تلقی میکردو خوشحالی و خنده رو برای همیشه از روی لب هاشون برده بود. پلک لرزونی زدو با ریختن چند قطره اشک از چشماش با بغض خفه ای لب زد.

_د...دلم..ب...برات تنگ..ش..شده ه..هیونگ

خیره به در بسته ای که بسته بودنش قلبش رو به درد میاورد نگاه غم زده اش رو از در گرفت و با پاک کردن اشک هاش و قلبی که با تازه شدن داغ از دست دادن عزیز هاشون سنگین تر شده بود به سمت پله ها قدم برداشت و به آرومی پایین رفت.

درست بود که تو این روز ها حال هیچکدومشون خوب نبودو هرکسی به نوعی غم داشت، درست بود که پنج روز از مرخص شدن جونگکوک و اومدنش به خونه میگذشت و مرد هر لحظه چشم انتظار دیدن تهیونگ بودو هر بار نا امید میشد اما جیمین امید داشت! امید داشت که بلاخره همه این روز های بدشون میگذرن و دوباره عشق و شادی به زندگیشون برمیگرده و برای رسیدن به اون روز فقط به زمان نیاز بود...

با پایین اومدن از آخرین پله خیره به سکوت آزار دهنده اطرافش راهش رو سمت سالن نشیمن کج کردو به ناری و دختر امگای دیگه ای که یونگی شخصا استخدامش کرده بود نگاه کردو با دیدن اینکه بدون هیچ سرو صدای خاصی مشغول گردگیری بودن ناخوداگاه یاد مینجی اینکه چقد جاش خالی بود افتادو قبل از اینکه چشم هاش دوباره پر بشن ترجیح داد به آشپزخونه پیش آجوما بره اما صدای زنگ در مانع شدو همزمان با چرخیدن سرش سمت در سر ناری بالا اومدو با نگاهی به پسر خواست به سمت در بره که جیمین اشاره ای کردو گفت

_من باز میکنم.

با قدم های نسبتا تند به سمت در حرکت کردو از اونجایی که از صبح آلفاش رو ندیده بود مطمعن بود که یونگیه! لبخند کوچیکی روی لبش نشوندو مشتاق درو باز کرد اما با دیدن شخصی که مقابلش ایستاده بود لبخندش فوری از بین رفت و با درشت شدن چشماش، جاش رو به تعجب داد. کسی که توی غیر منتظر ترین حالت با نگاه خسته و بی فروغ و نوزاد به خواب رفته ای که مقابلش ایستاده بود تهیونگ بود؟ اونم وقتی که اصلا انتظارش رو نداشت؟

هنوز کاملا از شوک دیدن پسر درنیومده بود که صدای آرومش توی گوشش پیچیدو به خودش اومد.

_میتونم بیام تو؟

_ت..تهیونگ..!!

تهیونگ نیمچه لبخند تلخی زدو با جابجایی کیف روی دوشش که محتوای داخلش وسایل دخترش بود منتظر به پسر که هنوز با بهت بهش خیره بود نگاه کرد. جیمین فوری با چند قدم بلند بهش نزدیک شدو با ملایمت بازو هاش رو توی دستش گرفت.

_ت..تهیونگ تو..تو بلاخره اومدی؟

تهیونگ سرش رو با حس بد و خجالتی که بهش دست داده بود پایین انداخت و با تن صدای آرومی که بعید میدونست به گوش جیمین برسه لب زد.

_ب..باید میومدم! تهیانگ باید پدرش رو می دید!

جیمین نگاهی به صورت لاغر شده پسر و موهای طلایی رنگی که آشفته روی پیشونیش ریخته شده بود انداخت و با بالا آوردن دستش انگشت هاش رو نوازش وار روی گونه استخونی پسر کشید و با مهربونی گفت

_البته، خیلی خوشحالم که اینجایی ته... بیا تو

دستش رو پشت کمر پسر گذاشت تا به داخل هدایتش کنه اما با دیدن تعلل کردنش و حالت صورتش که معذب بود بهش نزدیک تر شدو کیفش رو از روی دوشش برداشت.

_هی این چه حالیه؟ اینجا خونته تهیونگ، نباید حس بدی داشته باشی

تهیونگ نگاهش رو به اطراف چرخوندو با پس زدن بغضش همراه پسر وارد خونه شد. اینکه بلاخره بعد از چند روز خودخوری کردن تونسته بود با خودش کنار بیادو بتونه بعد از مدت طولانی با جونگکوک روبرو بشه براش سخت ترین کار دنیا بود ولی میتونست قدم خوبی برای درست کردن اوضاعشون باشه اما حالا با پا گذاشتن دوباره توی خونه ای که یادآور روز های تلخو شیرینش بود استرس مثل توده سرطانی تمام نقاط بدنش رو گرفته بودو توی تنگنا قرارش داده بود. اگه آلفاش رو میدید چی باید بهش میگفت؟ اصلا بعد از آخرین مکالمه شون که بحث جدایی پیش اومده بود چه حرفی میتونست بزنه؟ اونم مثل جیمین بهونه ای رو که آورده بود رو باور میکرد؟ اگه دیگه نمیخواست ببینتش چی؟

با صدا شدن دوباره اسمش توسط جیمین بدون اینکه جوابی به سوال های بیشمار ذهنش داشته باشه با دستپاچگی نگاهی بهش انداخت و حرکتی به پاهای لرزونش داد.

تهیانگ با حس تلخ شدن رایحه پدرش توی خواب وولی خوردو با غر غر در حالی که اخمی بین ابروهای کم حجمش بود چشماش رو باز کردو به پدرش چشم دوخت.

تهیونگ با گرفتن نفس عمیقی سعی در کنترل کردن رایحه اش به آرومی دختر کوچولوش رو توی بغلش تکون دادو با هر قدم به اتاقی که معتلق به خودش و جونگکوک بود نزدیک میشد ضربان قلبش بالا میرفت و یخ زدن سر انگشتاش رو حس میکرد. بلاخره با رسیدن به مقابل در اتاق از حرکت ایستادن و جیمین با دیدن رنگ پریده پسر و بدنی که وضوح میلرزید با نگرانی گفت

_ته میخوای بچه رو من نگه دارم؟ میتونی بعد اینکه هیونگ رو دیدی اونو به دیدنش ببری

تهیونگ با قورت دادن بزاق خشک شده دهنش سرش رو به مخالفت تکون داد.

_نه هیونگ...من خوبم، خودم انجامش میدم

جیمین در جواب سری تکون دادو کمی ازش فاصله گرفت تا با فضا دادن بهش بیشتر از این معذبش نکنه.

با دور شدن جیمین ازش همونطور که دخترش رو که توی بغلش تکون های ریز میخورد به خودش میچسبوند چشماش رو محکم روی هم فشردو با صدای آرومی زمزمه کرد.

_زود باش تهیونگ... تو میتونی! یا الان یا هیچوقت!

با اینکه درصدی از استرسش کم نشده بود اما با اعتماد به نفس کمی که پیدا کرده بود متکی به احساسات عمیقش که میدونست یک طرفه نیست
تقه آرومی به در زدو بعد از چند ثانیه با شنیدن صدای آلفاش احساس کرد موهای تنش مور مور شدو از شدت دلتنگی قبل از اینکه اشک هاش سرازیر بشه به آرومی وارد اتاق شد.

جونگکوک در حالی که از پشت قاب عینک طبی ای
که جیمین برای مطالعه براش آورده بود بی حوصله به کلمات توی کتاب خیره شده بودو امیدوار بود تا بقیه ساعات روزش به تندی بگذره. حقیقتا از اینکه همش توی تخت بمونه و استراحت کنه خسته شده بودو بدتر از همه قلب بی قرارش بیشتر از این طاقت دوری از امگا و دخترش رو نداشت و دلش میخواست هر چه زود تر از شر استراحت مطلقی که گیرش افتاده بود خلاص بشه. با تموم شدن بند اخر جمله کتاب بی هدف صحفه دیگه ای رو ورق زد که با به صدا در اومدن در اتاق سرش رو بالا آوردو جواب داد.

_بیا تو...

میدونست که طبق روال این روز ها مادرش این موقع ها با آوردن میان وعده براش با لبخندی که روی صورتش بود کنارش مینشست و تا از تموم کردن غذاش مطمعن نمیشد نمیرفت. لبخند کوچیکی از محبت های بی پایان زنی که چیزی فراتر از یه دایه براش بود روی لبش نشست و نگاهش رو دوباره به صفحه کتاب دوخت اما با باز شدن در و پیچیدن رایحه آشنایی زیر بینیش احساس کرد پشتش یخ کردو طوری گردنش رو بالا گرفت که صدای شکستن قلنچش به گوشش رسید. نکنه داشت خواب میدید؟
یا نکنه اثر قرص های خواب آوری که میخورد بودو داشت توهم امگاش رو در حالی که دخترشون رو توی بغلش گرفته بود می دید؟

اگه تصویر مقابلش توهم یا خواب بود دلش نمیخواست ازش جدا بشه و میخواست تا ابد درونش بمونه. چشماش از شدت پلک نزدن و خشک شدنشون دردناک شده بودو میسوخت اما جونگکوک نمیخواست لحظه ای حتی با پلک زدن از دیدن تصویر مقابلش چیزی که روزها انتظارش رو میکشید غافل بشه.
کتاب از لای انگشت هاش سرخوردو پایین پاش افتاد. تهیونگ در حالی که سعی میکرد از ارتباط چشمی مستقیم باهاش فرار کنه لبش رو زیر دندون گرفت و با پایین انداختن سرش به آرومی سلام داد. ضربان قلبش تو کسری از ثانیه بالای هزار رفته بودو با پیچش قفسه سینه اش و درد جزعی ای که احساس کرد بهش یاداوری کرد که خواب نیست و جفتش واقعا مقابلش ایستاده.

_ت..تهیونگ..

به سرعت پتوی نازک روی پاهاش رو کنار زدو با گذاشتن پاهای لرزونش روی زمین در حالی که چشماش از اشک تار شده بود با چند قدم محکم خودش رو به مقابل در رسوند و با ولع و دلتنگی شدید به امگا و دختر کوچولوش که با چشمای درشتش بهش خیر شده بود نگاه کرد.

دستش رو که به طور غیر ارادی می لرزیدو به طرف دخترش دراز کردو با بستن چشماش همزمان با ریختن قطره اشکی از گوشه چشمش رایحه خنک دخترش و شیرین امگاش رو به ریه هاش کشید. فقط خدا میدونست که چقد دلتنگ رایحه آرامبخش امگاش اینکه به تک تک سلول های بدنش نفوز میکردو حس بهشت رو بهش میداد تنگ شده بود، اینکه سرش رو داخل گودی گردن سفید رنگ پسر فرو ببره و با نفس کشیدن عطر گرم تنش احساس کنه که هنوز زندست و نفس میکشه. با اینکه تهیونگ فقط یک قدم باهاش فاصله داشت اما احساس میکرد که با اتفاقات پیش اومده قلب هاشون کیلومتر ها از همدیگه فاصله داره و زمان زیادی برای از بین رفتن این فاصله نیازه.

تهیونگ در حالی که حس میکرد زیر نگاه سنگین و خیره مرد که بهش چشم دوخته بود در حال آب شدنه به هر سختی ای که بود کلماتش رو پشت هم ردیف کرد.

_خ..خوشحالم که...ح..حالت..خوب شده!

نگاهش رو بالا آوردو با دوختن به تیله هاش مشکی مرد که با درد بهش خیره شده بودن چند ثانیه ای متقابلا بهش خیره شد اما با تاب نیاوردن نگاهش فوری سرش رو پایین انداخت و ادامه داد.

_من...من فکر کردم...ش..شاید بخوای...تهیانگ رو..ببینی برای همون...

هنوز جمله ای که با دستپاچگی داشت بیانش میکرد کامل نشده بود که فاصله ناچیزی که با همدیگه داشتن با قدم بلندی که جونگکوک به طرفش برداشت از بین رفت و با احساس قرار گرفتن دست مرد پشت سرش که پیشونی هاشون رو به همدیگه میچسبوند قلبش چند ضربان جا انداخت و با حس نفس های تند و داغ مرد که به صورتش برخورد میکرد آب دهنش رو به سختی قورت دادو چشماش رو بست.

جونگکوک با اخمی که از شدت دلتنگی بین ابروهاش بود نفسش رو تو صورت پسر خالی کردو با صدایی که از بغض دورگه شده بود لب زد.

_دلم برات تنگ شده بود...داشتم میمردم، از دوری تو...تهیانگ

با شنیدن هق هق ریز امگاش قلبش توی سینه اش فشرده شدو خواست چیزی بگه که با احساس گرمای دست کوچیکی که روی صورتش نشست چشماش باز شدو با شوق به دختر کوچولوش که با نگاه خاصی بهش خیره شده بودو صورتش رو لمس میکرد نگاه کردو بین بغض خندید. به آرومی تن نسبتا تپل دخترش رو توی بغلش گرفت و با نزدیک کردن صورتش بهش به نرمی بینیش رو به بینی کوچولوش مالیدو با دلتنگی رایحه اش رو نفس کشید.

_پرنسس کوچولوی من...بلوبری ددی، دلم برات تنگ شده بود

دختر بچه صدای از خودش درآوردو با دستو پا زدن توی بغل پدرش انگشت هاش رو دوباره به صورت مرد کشید که جونگکوک با گرفتن انگشتش اون رو به لبش رسوندو بوسه عمیقی بهش زد. تهیونگ بین گریه لبخندی به تصویر مقابلش اینکه حتی دخترشون هم دلتنگ پدرش بود زدو اجازه داد چند دقیقه ای دلتنگیشون رو برطرف کنن.

جونگکوک به سمت تختش حرکت کردو با نشستن روش با شوق به لباس یاسی رنگ توی تن دخترش همونی که موقع خرید برای اولین بار دیده بودتش نگاه کردو با ضعف کردن برای خوشگلی بلوبریش مخصوصا گیره کوچیک همرنگی که روی موهاش بود گوشه چشماش از خواستن زیاد جمع شدو مثل شی با ارزشی تنش رو به خودش چسبوند و بوسیدش. بار ها و بار ها دستاش و روی موهای مشکی رنگش رو که همرنگ موهای خودش بود بوسیدو رایحه بی نظیرش رو استشمام کرد. دخترش...آلفا کوچولوش کسی بود که قرار بود یه روزی آینده پک رو بهش بسپره و اون رو لونای همه اعلام کنه! از تصور اون روز دلش قنچ رفت و لبخندی به صورت سفید دخترش که با چشمای درشت و کنجکاو به اطرافش نگاه میکرد زد.

بعد از چند دقیقه که بلاخره کمی از شدت دلتنگیش کم شد به طرف تخت چرخیدو با خوابوندن دخترش روی تخت که چشماش داشت خوابالود میشد پتوش رو روی تنش مرتب کردو از جاش بلند شد. تهیونگ هنوز معذب جلوی در اتاق ایستاده بودو همونطور که دلتنگ گوشه به گوشه اتاقشون رو از نظر میگذروند با اومدن مرد به طرفش دوباره قلبش پر از استرس شدو با چشمای لرزونش بهش خیره شد.

_چرا هنوز اونجا وایستادی؟

تهیونگ دستپاچه نمایشی دستی به موهاش کشیدو با کمی تعلل گفت

_من..من خیلی...نمیتونم اینجا بمونم! به ه..هیونگم قول دادم زود برگردم

بعد گفتن حرفش در حالی که سعی میکرد بغضش رو پس بزنه سرش رو پایین انداخت. خودش هم میدونست بهونه ای که آورده براش قابل باور نیست چون جین توی این مدت مدام ازش خواسته بود که خودخوری کردن رو تموم کنه و اگه دلش میخواد به دیدن جونگکوک بره اما تهیونگ فکر میکرد هنوز جرعت روبرو شدن با مرد رو نداره و هنوز قلبش شکستس ولی وقتی به حرفای یونگی فکر میکرد میفهمید که اگه کاری انجام نده ممکنه زندگیش از این بیشتر از بین بره و دیگه قابل جبران کردن نباشه. میدونست که هر دوشون روز های سخت و دردناکیو تجربه کردن و قلب هاشون پر از غمو تلخیه اما شاید با دادن یه فرصت کوچیک به هر دوشون میتونست دوباره همه چیو به سابق برگردونه ولی... اول باید میفهمید که جونگکوک هنوز هم مثل قبل عاشقشه یا نه!

با نشستن دست جونگکوک به زیر چونه اش بدنش لرزیدو با مکث سرش رو بالا آوردو به چشمای مرد خیره شد.

_وقتی بعد از مدت طولانی چشمامو باز کردم میخواستم اولین نفری که کنارم میبینمش تو باشی! ولی نبودی. میدونم که شاید همچین حقیو ندارم، میدونم که آخرین مکالممون اونطور که میخواستیم پیش نرفت اما فکر میکردم که شاید کمی دوستم داشته باشی! که نخوای همه چیز تموم بشه.

نگاه دلخور و خیس شده اش رو به چشمای دلتنگ آلفاش که با سر انگشت هاش چونه اش رو نوازش میکرد دوخت و دلتنگ از رایحه تندی که این همه مدت ازش دور مونده بود لب زد.

_ت..تو منو رد کردی! گ..گفتی..دیگه.. منو نمیخوای. انگار که دیگه...دیگه د..دوستم نداشتی

جونگکوک اخمی از شدت ناراحتی کردو همونطور که با انگشت شصتش اشک صورت امگاش رو پاک میکرد گفت

_چطور میتونستم از تویی که قلبم بودی جدا بشم؟ مطمعن بودم که بعد گفتن اون حرفا دیگه قلبی برام نمیمونه و از بین میرم اما ترسیده بودم... میترسیدم که تورو هم از دست بدم، تو و تهیانگ تنها چیزی هستین که برام باقی مونده بودو میترسیدم با موندن کنارم جونتون به خطر بیفته. من تو موقعیت بدی بودم عزیزم... یه چیزی توی گلوم داشت خفم میکردو نه میتونستم قورتش بدم و نه بالا بیارم، میدونستم که با گفتن اون حرفا قلبت رو میشکونم چون قلب خودمم بدتر بعد گفتنشون شکستو به خاکستر تبدیل شد... ازت معذرت میخوام خورشیدم، متاسفم که تو اون موقعیت بد قرارت دادم

تهیونگ با بدتر شدن گریه اش و لرزیدن قلب عاشقش با لقبی که صدا زده شده بود با لب های لرزون کمی از مرد فاصله گرفت و با درد مشت هاش رو به بازو ها و سرشونه اش کوبید.

_م..میفهمی منو...تو اون لحظه تو چه...حالی..گذاشتی؟ ع..عشق تازه جوونه زده توی قلبم رو که با محبت هات رشد و پرورش داده بودم با گفتن حرف جدایی از بین بردیشو با تبر تیز پشت کردنت بهم ریشه ش رو از بین بردی. میدونم که من هم کم مقصر نبودم، میدونم که هر بار جواب دوست دارم هات رو ندادم ولی توی قلبم عمیقا دوست داشتم...فقط جرعت به زبون آوردنش رو نداشتم. مرگ هوبی هممون رو شوکه کرده بود، مخصوصا که تهیانگ تو موقعیت بدی به دنیا اومدو من منتظر بازوهای امنت بودم تا منو توی بغلت بگیری و بگی که هستیو همه چی درست میشه اما ت...تو

دست لرزونش رو پشت چشماش کشیدو با صدای دورگه و نسبتا بلندی ادامه داد.

_تو بهم پشت کردی! گفتی دیگه منو نمیخوای، گفتی دیگه چشمای اشکیمو نمیخوای و من قلبم شکست

دستش از روی پیراهن مرد سر خوردو همونطور که پشت بهش میچرخید با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد.

_میدونم که دارم تاوان بار ها رد کردن تورو پس میدم...باشه حقمه

هنوز قدمی به جلو برنداشته بود که دست های قوی مرد دور کمرش پیچیدو مانع حرکتش به جلو شد. کمرش به قفسه سینه گرم جونگکوک چسبیدو از حس گرمای آغوشش لب هاش لرزیدو هق هق کرد.

_لطفا اینطوری نگو تهیونگ. من خودم رو بار ها بخاطر اون روز سرزنش کردم اما باورم کن که اون لحظه هیچ چاره ای نداشتم، خودمو گم کرده بودم مرگ هوبی بدون اینکه حتی فرصت کنم ازش معذرت خواهی کنم نابودم کرده بود. با اینکه من رفتار درستی باهاش نداشتم اما اون همیشه مثل یه برادر باهام رفتار میکرد، لطفا...درکم کن

تهیونگ اه عمیقی کشیدو همونطور که به دست های چفت شده دور کمرش نگاه میکرد لبخند کمرنگی روی صورتش نشست. حالا قلبش کمی آروم تر شده بودو دیگه حس سنگینی قبل رو نداشت اما خب هنوز هم نمیتونست حس بدی که از اون روز تجربه کرده بودو هضم کنه و مشخصا به زمان نیاز داشت. چند دقیقه ای رو توی سکوت توی بغل آلفاش گذرونده بود که با صدای نق زدن آروم بچه بلند شدو تهیونگ فوری به سمت دخترش که داشت پاهاش رو به تخت میکوبید چرخید.

با شل شدن حلقه دست های جونگکوک به سمت تخت قدم برداشت که صدای نگران مرد به گوشش رسید.

_چی شده؟ جاییش درد میکنه؟

تهیونگ که از عادت های رفتاری دخترش خبر داشت سرش رو تکون دادو گفت

_نه فقط جاش رو کثیف کرده

جونگکوک با چشمای درخشانش لبخندی زدو با رفتن سمت پسر گفت

_کمکت کنم؟

تهیونگ سرش رو سمت مرد که با لحن مشتاقی درخواست کرده بود چرخوندو با لبخند کوچیکی گفت

_مطمعنم که نمیخوای کار خرابی هاش رو ببینی!

جونگکوک با لبخندی که عمیق تر شده بود دستی پشت گردنش کشیدو با عقب رفتن لبه تخت نشست و به امگا و دخترشون نگاه کرد.

تهیونگ همونطور که داشت پوشک بچه رو چک میکرد با حس سنگینی نگاه مرد که بهش خیره شده بود سرش رو بالا آوردو با نگاه کوتاه و معذبی گفت

_چرا داری اینطوری نگام میکنی؟

_دارم به دارایی های با ارزش زندگیم که با حماقت از خودم دورشون کردم نگاه میکنم

تهیونگ ریختن قلبش رو از جمله مرد احساس کردو با تپش قلب و حرارت صورتش که مطمعن بود سرخ شدن سریع نگاهش رو ازش گرفتو با بغل کردن بچه از روی تخت بلند شد.

_باید کیف تهیانگ رو از جیمین هیونگ بگیرم.

جونگکوک سری به تایید تکون دادو با نزدیک شدن به پسر موهای دخترش رو نوازش کردو با بوسیدنش همراه هم از اتاق خارج شدن.

حدود یک ساعت از اومدن تهیونگ گذشته بودو آجوما وقتی پسر رو دیده بود با چشمای اشکی بار ها بغلش کرده و ابراز دلتنگی کرده بود. تهیونگ در جواب محبت هایی که از اطرافیانش میدید مخصوصا نگاه های خیره و دلتنگ آلفاش که ثانیه ای از کنارش فاصله نمیگرفت تنها به لبخند کوتاهی اکتفا کرده بودو سرش رو پایین انداخته بود. اینکه می دید مرد هنوز هم مثل روز های اول بهش ارزش میزاره و عاشقشه از اینکه نسبت به عشقشون سست شده بودو میخواست جدایی رو بی هیچ تلاشی قبول کنه قلب به درد میومدو عذاب وجدانش شدت میگرفت. حالا میفهمید که حق با یونگی بودو اگه تلاشی برای حفظ زندگیش نمیکرد هیچ فرقی با ادم چند ماه پیش نداشت و عشق و علاقه اش همش الکی بود.

با توجه به تاریک شدن هوا و اصرار های پی در پی جونگکوک که ازش خواسته بود شب رو بمونه با اینکه قلبش برای موندن بهش التماس میکردو هنوز از رایحه آرامبخش آلفاش سیر نشده بود، اما خواسته اش رو رد کردو خودش رو با این حرف که هر دوشون به زمان کوتاهی برای فکر کردن نیاز دارن قانع کردو بلاخره بعد خداحافظی دلگیر کننده خیره به چشمای غمگین جونگکوک که به خوبی میتونست حرفای توش رو بخونه سوار ماشین شدو از پک خارج شد.

جونگکوک با زوزه غمگین گرگش که میخواست از رفتن جفتش جلوگیری کنه خیره به ماشینی که در حال دور شدن از پک بود قلبش فشرده شدو نفس رو با آه بیرون فرستاد.

جیمین که میتونست حال پریشون مرد رو احساس کنه نزدیکش شدو با گذاشتن دستش روی شونه اش گفت

_هیونگ ناراحت نباش، ببین همه چی داره درست میشه. فقط باید به همدیگه فرصت بدین... تهیونگ با اومدنش ثابت کرد که خودش هم جداییتون رو قبول نکرده و میخواد همه چی مثل سابق بشه. هوم؟ میتونی بعدا دوباره باهاش حرف بزنی، من مطمعنم که همه چی بینتون درست میشه

جونگکوک لبخند تلخی زدو در جواب حرفای دلگرم کننده پسر سری تکون دادو با فاصله گرفتن از در به سمت اتاق دخترش جایی که عطر بلوبری کوچولوش توش جا مونده بود حرکت کرد تا خودش رو باهاش آروم کنه.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

باد خنک و ملایمی که خبر از نفس های آخر زمستون رو میداد به آرومی لای موهای مشکی مرد پیچیده شده بودو تار های لجبازی که بار ها برای کنترل بغضش به عقب فرستاده بود با تکون باد دوباره روی پیشونیش برمیگشت و جلوی دیدش و سنگ قبر سفیدی که نوشته روش بهش دهن کجی میکرد میگرفت.

به آرومی روی زانو هاش مقابل سنگ فرود اومدو بی توجه به خاکی شدن شلوارش یا سرمای زمین دستش رو دور ساقه های رز های سفیدی که میدونست مورد علاقه پسرن محکم کردو با آه عمیقی اون ها رو روی سنگ قبر گذاشت و مطمعن شد که جلوی دیده شدن اسمش رو نگیرن. با قورت دادن بزاق دهنش چنگ دیگه ای به موهاش زدو با لحن غم زده ای لب زد.

_هی..مدت زیادی گذشته!

دستش رو به سمت سنگ دراز کردو همونطور که با انگشت اشاره اش روی اسم جئون جیهوپ میکشید با لبخند تلخی ادامه داد.

_ج..جات اونجا خوبه نه؟ مطمعنم که حالت اونجا خیلی بهتره...

همونطور که تاریخ اون روز نحس رو لمس میکرد کمی روی سنگ خم شد.

_هوبا دلم برات تنگ شده...

خنده بی صدایی کردو جوری که انگار جیهوپ مقابلش باشه گفت

_چیه از این حرفم تعحب کردی نه؟ مدت طولانی میشه که این جمله رو بهت نگفتم! حق داری اگه باورم نکنیو ازم دلگیر شی

با وزش باد دیگه ای لرز کوچیکی به بدنش افتادو با بالا آوردن سرش نگاه کوتاهی به محیط خلوت قبرستان و برفایی که کاملا آب شده بودن انداخت.

_زمستون داره تموم میشه پسر... به زودی بهار، فصلی که عاشقش بودی از راه میرسه

بغض سنگ شده اش بلاخره تسلیمش کردو با ریختن اولین قطره اشکش چونه اش لرزید.

_ت..تو همیشه وقتی بهار میشد از همیشه بیشتر خوشحال میشدی! عاشق این بودی که با تبدیل شدن توی جنگل با سرعت بدویی و عطر شکوفه های گیلاس رو نفس بکشی. با اینکه یه آلفا بودی اما روحت خیلی لطیف تر از این حرفا بود که بخوای از این چیزا به سادگی بگذری! وقتی با چشما و لبخند درخشانت مقابلم می ایستادیو ازم میخواستی تا باهات توی جنگل بدوام اما من احمقانه خواسته ات
رو رد میکردم دلم میخواست که به اون روز ها برگردمو با زدن سیلی محکمی به صورتم تمام نه هایی که بهت گفتمو جبران کنم.

حالا که هیچکس کنارش نبود میتونست با خیال راحت گریه کنه و هق هق های بلندش رو توی اون فضای سنگینو خفگان آزاد کنه. با ناخن هاش چنگی به سنگ قبر زدو همونطور که اشکاش تند تند روی اسم پسر می ریخت نالید

_خ..خیلی..دلم..برات..ت..تنگ شده هوبا. ک..کاش میشد یکبار دیگه...ببینمت و بهت بگم که..چ..چقد متاسفمو دوست دارم.

لبخندی بین گریه اش زدو با تکون دادن سرش با اطمینان گفت

_اما من مطمعنم که تو دوباره پیشمون برمیگردی! روح تو انقدر پاک بود که حتی ده ها بار هم میتونی دوباره به دنیا بیای و من تا اون موقع به امید اینکه که دوباره ببینمت منتظرت میمونم هوپ...

با سبک شدن قلبش دستش رو روی چشمای خیسش کشیدو طی حرکتی کاملا روی سنگ قبر خم شدو بوسه عمیقی روی اسم پسر زد. با اینکه قلبش از سرد بودن سنگ به درد اومد اما خودش رو کنترل کردو با صاف کردن کمرش به آرومی روی پاهاش ایستاد.

_خوب بخوابی دونسنگ سانشاینم....

.
.
.

با تیر کشیدن دوباره شکم و کمرش لب پایینیش رو محکم گزیدو همونطور که برای رسیدن بی موقع راتش لعنت میفرستاد از استراحت کوتاهی که هیچ تاثیری روی دردش نذاشته بود دل کندو به آرومی از روی تخت بلند شد که نتیجش بدتر تیر کشیدن پایین تنه اش شد.

دیشب به تهیونگ به هوای اینکه پسر رو ترغیب به غذا خوردن و برگشتن اشتهاش بکنه بهش قول داده بود غذای مورد علاقه اش رو با کیمچی تازه ای که قصد داشت امروز آماده کنه درست بکنه ولی شروع شدن رات یهوییش تمام برنامه هاش رو بهم ریخته بود طوری که حتی جون قدم برداشتن و خارج شدن از اتاق رو نداشت. با قدم های ضعیف در حالی که صورتش از درد توی هم جمع شده بود به سمت کنسول گوشه اتاق رفت و تصمیم گرفت با خوردن کاهنده شدت راتش رو کنترل کنه. کشویی که دارو های کاهنده اش رو داخلش نگه میداشت باز کردو شروع به گشتنشون شد.

_لعنتی کجا گذاشتمتون؟

بعد کلی زیرو رو کردن بلاخره جعبه سفید رنگی که درست مقابل چشمش بود رو پیدا کردو با دست های لرزونش بازش کردو جلد دارو رو بین دستاش گرفت. هنوز کاملا قرص رو از جلدش خارج نکرده بود که دستی از کنار کمرش به سمت قرص دراز شدو با گرفتنش از دستش توجهش رو به خودش جلب کرد. هینی از شوکه شدن یهویی گفت و با چرخیدن سمت فرد آلفاش رو با نیشخند روی لبش و چشمایی که خمار شده بود مقابلش دید. به قدری حالش بد بود که حتی متوجه نشده بود مرد کی وارد اتاق شده. با دردی که کلافه اش کرده بودو کم کم داشت عصبیش میکرد نچی کردو با اخم گفت

_نامجون لطفا قرص رو بدش بهم! بهش نیاز دارم، الان وقت شوخی کردن نیست

نامجون در حالی که قصد رفتن به کتابخونه اش رو داشت با پیچیدن رایحه تند چوب خیسو بارونی ای که کل راهرو رو برداشته بود مست شده از رایحه جفتش که مطمعن بود خبر از راتش رو میداد گیجو خمار راهش رو به اتاقشون کج کرده بودو با دیدن حالت آشفته پسر و موهای عرق کرده مشکیش که روی پیشونیش ریخته بود حدس به یقین پیوست. دم عمیقی از هوای اتاق که با فورمون های پسر ترکیب شده بود گرفت و با چند قدم خودش رو بهش رسوند و توی چند سانتی صورتش ایستاد.

_تو به این قرص ها نیاز نداری جین! نه تا وقتی که من هستم...

جین ناخواسته رایحه تند و آزاد شده مرد رو که توی اتاق پیچیده بود به ریه هاش کشیدو بر خلاف روز های عادی که حالش رو بد میکرد اما توی دوران راتش عجیب روی تک تک سلول های مغزش اثر میذاشت! طوری که زانو هاش سست میشدو فقط بیشتر حس کردن رایحه اش رو طلب میکرد.

_ن..نامجونا...

لبخند مرد غلیظ تر شدو طی یک حرکت کمر باریک پسر رو با یک دستش گرفت و همون طور که به سینه خودش میچسبوند نگاه گرسنه ای به لب های درشت و قرمز شده جفتش که از شدت گاز گرفتن متورم شده بود انداخت و با صدای بمی لب زد.

_وقتی اینجوری با این لحن نیازمندت صدام میزنی کنترل کردن خودم سخت میشه جین، بزار آروم بمونم...وحشیم نکن

جین ناله ای از کشیده شدن عضو پوشیده از شلوارش که مماس با لگن مرد بود کردو با فشردن انگشتاش به شونه آلفاش آه عمیقش رو تو گردنش خالی کرد که نتیجه اش چفت شدن انگشتای بزرگ نامجون دور کمرش بود.

_د..درد داره نامجون...ل..لطفا

_ششش چیزی نیست بیبی...من اینجام

نامجون سرش رو تو گردن خوش عطر پسر خم کردو بوسه خیسو عمیقی روی پوست مرطوب شده اش زد. با بلند شدن ناله هاش جفتش بیشتر به ادامه دادن ترغیب شدو با باز کردن دکمه پیراهنش و سر دادنش به عقب شروع به مکیدن و گاز گرفتن جای جای گردن و سرشونه هاش شد. جین چشماش رو حس لذتی که توی بدنش پیچیده شده بود بسته بودو با کج کردن گردنش دسترسی بیشتری به آلفاش داد. با هدایت شدنش سمت کنسول کمرش به آرومی بهش چسبیدو با خیره شدن توی چشمای مرد که هاله سرخ دورشون به وضوح قابل دیدن بود لب پایینیش رو گاز ریزی زد که از چشم نامجون دور نموندو سریع با کوبوندن لباش روی لبش بوسه خیسو عمیقی رو شروع کرد.
ناله ای از برخورد عضو برجسته مرد که به لگنش مالیده میشد کردو با باز کردن لب هاش از هم دیگه اجازه داد زبون خیس و داغ مرد به سقف دهنش کشیده بشه و با حس لذت شدیدش زیر شکمش پیچید و لگنش رو با بی تابی به عضو مرد مالید.

نامجون بدون هیچ عجله ای با ولع تک تک نکات دهن پسر رو لیسیدو با مکیدن زبونش دستاش رو از کمر جفتش به پایین سر دادو با گرفتن گوشت باسنش توی دستش فشار محکمی بهش داد که صدای ناله پسر بلند شد.

_آاخ نکن..ن..نامجون

مرد که از ناله های وسوسه انگیز پسر به اندازه کافی تحریک شده بود با نفس نفس به بوسه شون پایان دادو در حالی که ابروهاش از شدت خواستن زیاد پسر بهم گره خورده بود با صدای دورگه ای لب زد.

_پاهاتو دور کمرم بپیچ

جین فوری پاهای بلندش رو دور کمر پهن مرد حلقه کردو با کامل چسبیدن بهش در حالی که از رایحه تند آلفاش غرق لذت بود سمت تختشون هدایت شدو با فرود اومدن توی سطح نرم جوری که انگار تازه به خودش اومده باشه با استرس گفت

_ب..بچه ها...

نامجون با نوک پنجه های دستش موهای عرق کرده پسر رو عقب زدو با لبخند جذابی گفت

_رایحه ات به قدری راهرو رو پر کرده که مطمعنم تهیونگ تا الان فهمیده و هواسش به میران هست، نترس

_بازم برای اطمینان درو قفل کن، اینجوری خیالم راحت تره

مرد در جوابش سری تکون دادو با زدن بوسه کوتاه و عمیقی روی لب هاش خیس پسر از روی تخت بلند شدو با رفتن سمت در بعد از دو بار چرخوندن قفل در روی پاشنه پاش چرخیدو همونطور که سمت تخت میرفت دست به زیر تیشرتش انداخت و با یک حرکت از تنش درآوردو عضلات برجسته و برنزه هیکلش رو توی دید جفتش قرار داد.

جین همونطور که پیرهن سفید رنگش نصفه و نیمه توی تنش بود با دیدن پیچو خم عضلات مرد مقابل دیدش پیچش دیگه ای توی شکمش احساس کرد. در حالی که بدون پلک زدن با چشمای خمار خیره به تن نامجون بود هر دو دستش رو کمی به عقب بردو با دادن قوسی به بدنش تن سفید رنگش با نیپل های سرخش رو به رخ مرد کشیدو لیسی به لب پایینش زد. شاید اگه تو حالت عادی خودش بود از این رفتار های خودش چندشش میشد و روحیه آلفا گونه اش مانع این کار ها میشد چون برخلاف راتش روز های دیگه برای داشتن سکس با مرد نامجون باید کلی تحریکش میکرد تا پسر رو مطیع خودش کنه اما توی دوران راتش جین به یه آدم دیگه تبدیل میشدو جدا از در نظر گرفتن آلفا بودنش دلش میخواست مثل امگای مطیعی تمام خودش رو در اختیار آلفاش بزاره تا از شدت لذت به گریه کردن بیفته!

نامجون که حسابی داشت از صحنه خیس مقابلش لذت میبرد دکمه شلوارجین و زیپش رو باز کردو بدون درآوردن شلوارش زانو هاش رو روی تخت گذاشت و روی تن پسر خیمه زد. انگشت اشاره و وسطش رو بالا آوردو همونطور که به چشمای جین خیره شده بود شروع به حرکت دادنش روی قفسه سینه پسر شدو با بسته شدن چشماش و عقب رفتن سرش انگشتش رو دور نیپل سرخ شده اش کشیدو با دورانی لمس کردن صدای پسرو درآورد.

_ن. نامجون..ل..لطفا..اذیتم..نکن

نامجون خیره به اون دو نقطه قرمز رنگ که داشتن دیوونش میکردن سرش رو سمت سینه چپش خم کردو در حالی که اون یکی بین انگشتاش فشرده میشد زبون خیس و داغش رو روی نیپلش کشیدو با مک محکمی کل هاله قرمز رنگش رو توی دهنش کشید. جین با خفه کردن ناله هاش که کنترلی روشون نداشت پاهاش رو دور کمر مرد پیچیدو قوس بیشتری به کمرش داد تا بیشتر حسش کنه. نامجون بعد از اینکه حسابی نیپل های پسر رو سرخ تر از اینی که بود کرد پیراهن جین رو که روی بازوهاش آویزون مونده بود رو کامل از تنش درآوردو خیره به تن عرق کرده اش دستش رو سمت دکمه شوار پسر بردو همونطور که بازش میکرد با پایین کشیدن زیپش و دیدن لکه خیسی که مقابل باکسرش بود نیشخندی زدو با لمس کردن عضو کاملا سیخ شده اش لب زد.

_اوه...حسابی خیس شدی

جین که با حرکت لمسای مرد بی تاب تر شده بود پایین تنه اش رو بیشتر به دست مرد فشار دادو نالید.

_ل..لطفا..

نامجون میدونست که پسر چه دردیو تحمل میکنه پس بدون اینکه بیشتر از این اذیتش کنه باکسرش رو به همراه شلوارش درآوردو با انداختنشون پایین تخت با شهوت به بدن خواستنی جفتش که بار ها و بار ها دیوونه اش میکرد نگاه کرد. جین با برخورد هوای خنک به پایین تنه و عضوش ناله ای کردو در حالی که پاهاش رو از هم باز میکرد گفت

_میخوای تا شب همونطوری بهم خیره شی؟

نامجون خیره به پایین تنه پسر نوک انگشت های دستاش رو نوازش وار رون کشاله رون هاش کشیدو با مور مور شدن پوست پسر خم شدو بوسه عمیقی به داخل رون پسر زد.

_دارم از زیبایی های جفتم لذت میبرم

جین با حرص از لذت نصفه و نیمه ای که نصیبش شده بود موهاش رو به عقب فرستادو غرید.

_بعدا هم میتونی لذت ببری نامجون لطفا!! نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم

نامجون بوسه دیگه ای به نزدیکی عضو پسر زدو با عقب اومدن از تخت پایین اومدو مقابل چشمای منتظر پسر شلوارش رو از پاش درآورد. جین خیره به عضو بزرگ مرد که از توی باکسرش به خوبی قابل دیدن بود منتظر برای درآوردنش بود اما نامجون بدون اینکه باکسرش رو دربیاره از تخت فاصله گرفت و به سمت کمد وسط اتاق حرکت کرد. جین متعجب از فاصله گرفتن یهویی آلفاش بهش خیره شدو با دیدن نزدیک شدن مرد به کمد چشماش گشاد شدو ترس آشنایی توی دلش افتاد. اون میخواست دوباره ازش استفاده کنه؟

در حالی که چیزی به پر شدن چشماش نمونده بود بلاخره با چرخیدن مرد سمتش و دیدن قلاده سفید رنگ توی دستاش خشک شده بهش نگاه کردو یخ زدن بدنش رو احساس کرد. نامجون با نگاه خنثی ای که چیزی از چشماش قابل فهم نبود با قلاده توی دستش به پسر نزدیک شد که جین با ترس پاهاش رو توی شکمش جمع کردو لب زد.

_ت..تو که نمیخوای...از ا..اون..

نامجون با ایستادن کنار تخت روی پسر خم شدو با نوازش چتری های مشکی رنگش بوسه ای روی پیشونی پسر زد.

_هیش..چیزی نیس آلفا کوچولوی من، چیزی برای ترسیدن وجود نداره

جین بدون اینکه حتی ثانیه ای از ترس و استرسش کم بشه به قلاده لعنتی توی دست مرد نگاه کردو آماده بود تا بغضش بشکنه اما نامجون دوباره ازش فاصله گرفت و در حالی که سمت پاتختی میچرخید در کشو رو باز کردو با کمی گشتن بلاخره وسیله مورد نظرش رو پیدا کرد و سمت پسر چرخید. جین اخمی از کارهای غیر منتظره مرد که نمیتونست حرکت بعدیش رو حدس بزنه نگاه کردو با دیدن قیچی توی دستش گیج شده بهش نگاه کرد. نامجون با لبخند عمیقی که چال های گونه اش رو نمایان کرده بود بدنه چرمی قلاده رو روی هم تا کردو طی حرکت غیر قابل حدسی با قیچی شروع به نصف کردن قلاده شد. با پاره شدن بند های چرمی از وسط بار دیگه تیکه های بیشتری ازش رو قیچی کردو حالا با کامل از بین رفتن قلاده در حالی که به قطعات کوچیک تبدیل شده بودو روی زمین ریخته شده بود با تموم شدن کارش نفس راحتی کشید. با کنار گذاشتن قیچی در مقابل نگاه بهت زده پسر باکسرش رو از تنش به پایین سر دادو با رفتن روی تخت با دستاش صورت پسر رو توی دستاش گرفت و خیره به چشمای پرش گفت

_ما دیگه هیچوقت به اون چیز لعنتی نیاز نداریم جین! بخاطر تمام حس های بدی که باهاش این همه سال بهت دادم ازت معذرت میخوام عزیزم. فکر میکردم که شاید بتونم باهاش تورو مطیع خودم کنم اما فهمیدم که هیچ چیز رو با زور و اجبار نمیشه به دست آورد، میخوام خودت اونجور که میخوای و دوست داری کنارم باشی... بی هیچ اجباری!

جین شوکه از حرفای مرد همونطور که قطره های درشت اشکش روی صورتش می ریخت با چونه لرزون ناباور لب زد.

_نامجونا...

مرد با نوک انگشتش اشکای پسر رو پاک کردو گفت

_دیگه گریه نکن. میخوام اشکات رو موقعی که از لذت زیر تنم میلرزیو ببینم نه از چیز دیگه ای

با نشستن مشت نسبتا محکمی روی سینه اش خنده ای کردو با خم شدن دوباره لب هاشون رو بهم چسبوندو مک محکمی به لب بالایی پسر زدو در حالی که دستای جین دور گردنش حلقه شده بودو همراهیش میکرد کاملا روی تنش دراز کشیدو عضو های برجسته شون رو بهم مالید.

جین ناله ای توی دهن مرد کردو با نیاز بهش خیره شد که نامجون با نوازش بازوش گفت

_دوست داری چجوری انجامش بدیم آلفای من؟ نمیخوام حس بدی بهت بدم

جین به پرواز دراومدن پروانه های توی شکمش رو حس کردو با لبخند در حالی که خودش رو به آلفاش میچسبوند گفت

_نظرت راجب داگی چیه؟ جوری که با تموم وجودت داخلم بکوبیو جیغمو دربیاری!

نامجون با تیک زدن عضوش ناله تو گلو کردو با حلقه شدن انگشتاش دور بازوی پسر طی یک حرکت روی شکم خوابوندش و با گذاشتن یک دستش روی فک پسر با دست دیگه اش کمرش رو به عضوش چسبوند و عضوش رو لای باسنش فرستاد.

_میدونی که گفتن این حرفا به ضررته بیبی نه؟

جین با لبخند انگشتی که روی لبش بود رو لیس زدو گفت

_بهتر نیس به جای حرف زدن بهم نشون بدی عزیزم؟

نامجون با حرص دندون هاش رو توی شونه پسر فرو کردو بعد از درآوردن صدای جیغش همونطور که با بزاق دهنش عضوش رو خیس میکرد سر عضوش رو به حفره پسر فشار دادو با صدای دو رگه ای گفت

_از اونجایی که پسر بدی شدی خبری از آماده کردن نیس!

جین با دلبری خندیدو قوسی به کمرش داد تا باسنش رو بیشتر به آلفاش بچسبونه.

_منم همچین چیزی نخواستم

با تموم شدن حرفش سوزش ناگهانی توی ورودیش احساس کردو چشماش از درد جمع شد.

نامجون تا نصفه عضوش رو وارد حفره تنگ جفتش کردو در حالی که کمرش رو به خودش چسبونده بود تا حرکت نکنه با یک حرکت تا آخر واردش شدو ناله هر دوشون رو درآورد.

_اآه ن..نامجونا..درد..داره

نامجون دستش رو به عضو خیس از پریکام پسر رسوندو با پمپ کردن بوسه های خیس و عمیقی روی شونه ها و گردنش گذاشت تا هواسش رو پرت کنه. به آرومی عضوش رو تا نصفه بیرون کشیدو دوباره با سرعت نسبتا تندی واردش شد که تن جین کمی سمت جلو پرت شدو ناله عمیقش هوا رفت. بعد از اینکه پسر کمی به سایزش عادت کرد ضربه های تندش رو با ریتم ثابتی توی ورودی سرخ شده پسر شروع کردو با دستاش پیچو تاب بدن تراشیده جفتش رو رصد کرد.

_ا..این خیلی..عالیه..نامی..اخ..تند تر

نامجون با کشیدن نفس های عمیق و اخمی که بین ابروهاش بود با هر دو دستش کمر پسرو توی دستاش گرفت و سرعتش رو بیشتر کرد جوری که صدای برخورد بدن هاشون به همدیگه همراه با آهنگ ناله های پسر توی اتاق پیچیده بود.جین به خوبی میتونست برجستگی عضو آلفاش رو زیر شکمش احساس کنه و با حس کامل پر شدنش از وجود مرد که به خوبی داشت به فاکش میداد زیر شکمش پیچیدو در حالی که گونه هاش از اشکاش خیس شده بود باسنش رو همراه با ریتم تند مرد تکون دادو با لمس نیپلش نالید.

_م..من نزدیکم...اهه..

نامجون که چیزی به ارضا شدن خودش هم نمونده بود دستش رو به عضو خیس پسر رسوندو با تند تر پمپ کردن شدت ضرباتش رو بالا بردو طولی نکشید که جین با جیغ خفه ای بدنش لرزیدو بین دست های مرد ارضا شدو همزمان گرمای عمیقی رو داخلش احساس کرد.

نامجون با آه بلندی داخل پسر ارضا شدو بعد از چند از زدن چند ضربه دیگه ای سرش رو به کمر عرق کرده پسر که در حال نفس نفس زدن بود تکیه دادو زمزمه کرد.

_عاشقتم...

جین با بی حالی که هنوز نفس هاش منظم نشده بود با شنیدن جمله مرد لبخند عمیقی روی لب نسست و بلافاصله جواب داد.

_منم عاشقتم...

•┈┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈┈•

سلام بچه ها حالتون خوبه؟ ❤
بخاطر تاخیر عذر میخوام و امیدوارم از این قسمت هم لذت ببرین و اینکه پارت بعد پار آخرمونه! میدونم غیر منتظره بود اما بخاطر شرایط فعلی کشورمون و اوضاع نت که به سختی وصل میشه دیگه نمیتونم بیشتر از این کشش بدم اما همونطور که قبلنم گفتم این پایان آلفای بی ریشه نیستو بعد از پارت آخر بلافاصله هر هفته افتراستوری هایی که قولشون رو دادم شروع میشن تا پایان. پس ناراحت نشینو به این فکر کنین که بعد از بهتر شدن اوضاع فیک دیگه ای در راه داریم.🥰🫂

خیلی ممنونم که همراهم هستینو لطفا مواظب خودتون باشین.💜❤

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

168K 11.8K 70
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...
169K 22K 28
[ تمام شده ] تهیونگ خسته از دست دخترایی که بهش پیشنهاد میدادن یه دروغ بزرگ میگه و این وسط مجبور میشه از دوست صمیمیش بخواد که نقش دوست پسرش رو بازی کن...
474K 72.2K 52
name:ugly fan and hot fucker couple:vkook Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت: کامل شده⁦☑️⁩ قسمتی از فیک 🎄🎇⬇⬇ _تو خیلی زشتی جئون...
142K 24.9K 40
_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهم‌تر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی می‌دید درجا بچه‌...