V E N G E A N C E [S2]

By TheSuperGirl6104

119K 32.3K 30.7K

- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشد... More

[ S²|Ch¹ |فاوست ]
[ S²|Ch² |الکساندر ]
[ S²|Ch³ |Baby Boss ]
[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]
[ S²|Ch⁵ |مردی که کتکت زد ]
[ S²|Ch⁶|من پسر بزرگی شدم ]
[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]
[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]
[ S²|Ch⁹|قلب من ]
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
[ S²|Ch¹¹| آغوش شبانه ]
[ S²|Ch¹²| اردک کوچولو ]
[ S²|Ch¹³|آقای پستچی ]
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
[ S²|Ch¹⁵|رودخانه ]
[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]
[ S²|Ch¹⁷|روز موعود ]
[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]
[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]
[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
[ S²|Ch²²|شکسته ]
[ S²|Ch²⁴|فرشته محافظ ]
[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]
[ S²|Ch²⁶| من رو بشناس ]
[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]
[ S²|Ch²⁸|کلونی ]
[ S²|Ch²⁹|پیرمرد هشتاد ساله ]
[ S²|Ch³⁰|من ازت مراقبت می‌کنم آقای پدر]

[ S²|Ch²³|لبخند ]

4.3K 1.1K 1.1K
By TheSuperGirl6104

این چپتر به ۹۰۰ ووت برسه لطفا💜
.
.

اثاث‌ها شکسته و زمین سراسر خرده‌شیشه بود و گوشه‌ی نیمه‌تاریک اتاق، یه پسر در حالی که سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود بی‌صدا اشک می‌ریخت و هر چند دقیقه توی جاش تکون ریزی می‌خورد تا بدنش رو از خشک شدن نجات بده. دود غلیظ، حالت مه‌آلودی به اتاق داده بود و منبع دود، در حالی که به لبه‌ی تخت تکیه داده بود، یه دستش روی تشک تخت قرار داشت و باقی بدنش مثل یه اسلایم شل روی زمین وا رفته به نظر می‌رسید.

الکس ترسیده بود و وحشت‌زده گریه می‌کرد. مرد بزرگ‌تر شب قبل توی مصرف مواد زیاده‌روی کرده بود و انقدر نوشیده بود که کنترلی روی رفتارش نداشت، برای همین هر چیزی که جلوی دستش رسیده بود رو خرد کرد. همه چیز زیر سر اون تماس عجیب بود. تماسی که الکس می‌دونست از سمت مادر جیکوب بهش شده اما خبر نداشت اون زن چی به پسرش گفت که جیکوب اینطور به هم ریخت.

همینطور که با یک دست، اشک روی صورتش رو پاک می‌کرد، دست دیگه‌اش رو روی زمین گذاشت و از بین خرده‌شیشه‌های کف اتاق، راه باز کرد و خودش رو به اون بخش از اتاق که جیکوب افتاده بود رسوند. بی‌صدا هق زد و دست دراز کرد که رول حشیش رو از بین انگشت‌های جیکوب بیرون بکشه که جیکوب با ترش‌رویی ازش رو برگردوند و دستش رو عقب کشید.

-برگرد اتاقت.

جدا از تمام عربده‌ها و فریادهایی که دیشب کشید، این جمله اولین چیزی بود که از دیشب تا الان با صدای بم و دورگه به زبون آورد اما برخلاف انتظارش الکس عقب نشینی نکرد. مصرانه جلو اومد و با وجود اینکه شیشه‌ی جلوی پاش یه خراش کوچیک روی زانوش ایجاد کرد بین پاهای بازش نشست و به مچ دستش چنگ زد.

-تمومش کن. اوردوز می‌کنی.

دلش نمی‌خواست با الکس بدرفتاری کنه اما روی رفتارش کنترل نداشت. الکس رو سمت خرده‌شیشه‌ها هل داد و فریاد کشید:

-برگرد اتاقت.

ناله‌ی ضعیف الکس توی فریاد بلند جیک گم شد. پسر نوجوان با تکیه به آرنج زخمیش روی زمین نیم‌خیز شد و همینطور که با نوک انگشتان پا، بین شیشه‌ها برای خودش جا باز می‌کرد سر جاش ایستاد و قبل از اینکه سمت در بره زمزمه کرد:

-اگه دست برنداری به بکهیون زنگ می‌زنم و همه چیز رو می‌گم.

-به هر گهی که دلت می‌خواد زنگ بزن. تو به تخمش هم نیستی.

گلوش از بغض فشرده شد. از حقیقت ماجرا خبر داشت اما اینکه جیکوب انقدر بی‌رحمانه این موضوع رو توی چشمش فرو کرد، قلبش رو برای چند صدم ثانیه از کار انداخت. بکهیون براش خونه، خانواده، دوست و هر آنچه توی زندگی نداشت بود اما توی زندگی بکهیون چه نقشی داشت؟ برخلاف خودش که تمام این مدت تلاش می‌کرد جیکوب رو راضی کنه فقط چند دقیقه بکهیون رو ببینه و باهاش صحبت کنه، اون مرد هیچ تلاشی برای دیدنش نکرد.

از جیکوب رو برگردوند و همینطور که از چهارچوب در اتاق خواب جیکوب می‌گذشت، قطره اشکی که ناگهان از چشمش بیرون چکید رو وحشیانه از روی صورتش پس زد و به اتاقش برگشت. به بکهیون بابت نادیده گرفتنش حق می‌داد. احساسات یه پسر بی‌خانمان برای هیچکس اهمیت نداشت. اون فقط حاصل عشق‌بازی اجباری مادرش با مرد غریبه‌ای بود که در ازای چند دقیقه به مادرش پول پرداخت می‌کرد. یه موجود اضافه که توی زندگیش همه چیز اشتباه رقم خورد، حتی تولدش. مادرش اون رو نمی‌خواست، بکهیون هم همینطور.

وسط اتاق ایستاد. این اتاق با تخت ساده اما گرون‌قیمتی که گوشه‌ی اتاق، زیر پنجره رو اشغال کرده بود و وسایل ساده اما شیک که به اتاق نمای زیبایی می‌دادند براش زیاد بود و ارزش هیچکدوم رو نداشت. حس می‌کرد با دراز کشیدن روی تخت، ملافه‌های خاکستری و سفید رو کثیف می‌کنه. بهای وسایل این اتاق، از بهای جونش بیشتر بود.

در ازای اقامت توی این خونه و غذای مجانی چی به صاحب خونه داده بود؟ هیچی. اینجا موندنش چه دلیلی داشت وقتی بکهیون حاضر نبود برای دیدنش بیاد یا حتی بهش زنگ بزنه؟ سمت کمد رفت تا وسایلش رو جمع کنه و بی‌خبر از این خونه بره اما خیلی زود به خاطر آورد تمام لباس‌های داخل کمد، کفش‌ها و حتی این لباسی که تنشه رو جیکوب خریده. حتی اگه این مکان رو ترک می‌کرد، کجا رو برای رفتن داشت؟ گوشه‌ی خیابون، گی کلاب یا یه فاحشه‌خونه‌ی دیگه؟

پشت در، روی زمین نشست و همینطور که کمرش رو به در تکیه می‌داد، زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و گوشه‌ی تیز ناخنش رو داخل زخم خشک شده‌ی ساعدش فرو برد. زخم می‌سوخت و خون رقیق از گوشه‌ی زخم بیرون می‌ریخت. غم و خشم در لحظه ناپدید شد و خلاء و لذت جاشون رو پر کرد. کرخت و بی‌حال توی جاش سر خورد و روی زمین دراز کشید. ساعدش زیر سرش بود و مردمک چشم‌هاش از روی جریان خون که از ساعدش به زمین وصل می‌شد کنار نمی‌رفت.

به یه جسم تیزتر نیاز داشت تا زخمش رو گسترش بده اما جیکوب تمام وسایل تیز رو از اتاقش برده بود. دستگیره‌ی در رو گرفت و با تکیه به در، سر جاش ایستاد و اتاق رو به مقصد آشپزخونه ترک کرد. اونجا حتما یه جسم تیز پیدا می‌شد. وضعیت خونه از روزهای گذشته بدتر بود و این واحد گرون قیمت هیچ تفاوتی با یه خونه‌خرابه‌ی جنگ‌زده نداشت. بوی پوسیدگی تکه گوجه‌ای که از همبرگر هفته قبل مونده بود زیر دماغش پیچید و حال معده‌اش رو آشوب کرد.

از همون جایی که ایستاده بود، سرش رو سمت اتاق جیکوب که درش هنوز باز بود چرخوند و به نیم‌رخش خیره شد. باید خونه رو تمیز می‌کرد. این حداقل کاری بود که می‌تونست برای جبران هزینه‌ی تحصیل و جای خواب و غذا برای جیکوب انجام بده. ابتدا وارد دستشویی شد و به محض شستن خون روی دست‌هاش، زخمش رو با حوله تمیز کرد و از دستشویی بیرون اومد. دست‌کش‌های ظرفشویی رو بعد از دقایقی جستجو توی کابینت‌ پیدا کرد و یه کیسه‌ی سیاه بزرگ از زیر سینک بیرون کشید. اول باید از آشپزخونه شروع می‌کرد؟ زمین اتاق جیکوب، کشتگاه شیشه‌های ریز و برنده بود بنابراین بهتر بود اول سراغ اتاق جیکوب می‌رفت. ممکن بود یه حرکت اشتباه مرد باعث بشه شیشه توی بدنش فرو بره.

جاروی دسته بلند رو برداشت و بعد از پوشیدن دمپایی وارد اتاق جیکوب شد. از جلوی در ورودی، در حالی که با جارو خرده‌شیشه‌ها رو سمت وسط اتاق هل می‌داد وارد اتاق شد و بدون نگاه کردن به جیکوب، زمین رو از هر جسم تیزی پاکسازی کرد. با لباس کثیف جیکوب که روی زمین افتاده بود، میز کنار تخت رو از گرد سفید رنگی که مثل خط باریک روی میز به چشم می‌خورد، تمیز کرد و بعد آباژور واژگون شده رو روی میز برگردوند.

کشوی میز پر بود از قرص‌های روان‌گردان و پاکت‌های یک گرمی مواد که الکس هیچ حدسی درمورد نوع و جنسشون نداشت اما مطمئن بود جیکوب روزانه مصرفشون می‌کنه. نگاهش رو بین جیکوب و محتویات داخل کشوی میز چرخوند. بهتر بود تمامشون رو دور می‌ریخت. دور از چشم جیکوب، قرص‌ها و کیسه‌های یک گرمی رو داخل کیسه‌ی آشغال ریخت و داخل کشو رو با وسواس دستمال کشید تا هیچ اثری از قرص و ماده مخدر نمونه.

تابلوی سقوط کرده‌ای که قابش شکسته و عکس داخلش پاره شده بود رو داخل کیسه منتقل کرد و تکه‌های ناهمسان عکس‌ ریز ریز شده‌ی خانوادگی رو از سراسر اتاق جمع کرد و توی جیبش گذاشت تا سر فرصت مناسب با چسب به هم بچسبونه. حس می‌کرد قلب جیکوب به اندازه خرده‌های این عکس، ریز شده. زیر بازوش رو گرفت و همینطور که بهش کمک می‌کرد روی تخت دراز بکشه، بالش رو زیر سرش تنظیم کرد و گفت:

-بین من و تو، کدوممون بیچاره‌تره؟

وقتی جیکوب رو روی تخت خوابوند، یکی از دست‌هاش زیر سنگینی سر جیکوب فشرده شد. شبیه مادری به نظر می‌رسید که نوزادش رو به سینه چسبونده؛ هر چند که جیکوب هیچ فرقی با یه پسر بچه‌ی تخس و شرور نداشت و فقط قد بلند کرده بود. به پلک‌های سنگین جیک خیره شد که بسختی از هم فاصله می‌گرفت و دوباره روی هم می‌افتاد. می‌تونست بوی ادکلن گرون قیمتش رو از بین ترکیب بوی شیمیایی و تلخ مخدر و الکل حس کنه. یه گرما و شیرینی خاص که زیر دلش رو قلقلک می‌داد.

انگشتش رو لای یه دسته از موهای فر که مثل فنر از سر جیک آویزون شده بود فرو کرد و آهسته فر رو باز کرد اما به محض رها کردن نوک تار موهاش، فنر به حالت قبلیش برگشت. حس می‌کرد قلبش تند می‌تپه و یه موج مورمور کننده داره تمام بدنش رو می‌لرزونه. دست جیکوب روی کمرش افتاد و سنگینی دستش باعث شد بدن نیم‌خیزش کاملا روی تخت فرود بیاد. ناله‌ی ضعیف جیکوب، هم‌زمان با فرو رفتن ابروهاش توی هم به گوش رسید و ثانیه‌ی بعد زمزمه‌ی تقریبا ناواضحی از لبش خارج شد.

-برگرد اتاقت، نباید اینجا باشی.

-اگه برگردم دوباره می‌کشی.

لحنش به قدری صادقانه بود که چشم‌های جیکوب روش چرخید و برای چند لحظه گنگ نگاهش کرد. حس می‌کرد چیزی درون قلبش تکون می‌خوره؛ مثل چرخش آب توی بادکنک مملو از هوا. نفسش رو حبس کرد و سعی کرد بی‌حرکت بمونه. بابت صداقتی که ناخواسته توی لحنش داشت احساس بیچارگی می‌کرد. انگار داشت غیرمستقیم بهش التماس می‌کرد قبل از اوردوز کردن دست از کشیدن برداره.

-میخوام تنها باشم.

-که بیشتر بکشی؟

وقتی جیکوب به کمر غلتید، دستش از زیر سر جیکوب بیرون اومد و تونست بخاطر بیشتر شدن فاصله‌ی بینشون نفس بکشه. پلک‌های جیکوب روی هم افتاد و زیر لب زمزمه کرد:

-به تو ربطی نداره بچه جون. برو بیرون.

-وقتی منو می‌فرستادی که به مشتری سادیسمیت سرویس بدم بچه نبودم، الان بچه شدم؟

بدنش از یادآوری اون شب نحس تیر کشید و صداش لرزید. هیچوقت جیکوب رو مقصر اون اتفاق ندونست. خودش اصرار کرد استخدام بشه و پذیرفت تحت هر شرایطی پول دربیاره اما حس می‌کرد اختیار زبونش دست خودش نیست و به نحوی می‌خواد حرصش رو سر این مرد خالی کنه. وجودش مملو از عقده و حرص و غم بود، بچه خطاب شدنش توسط جیکوب، این حس رو تشدید می‌کرد.

مادرش رو می‌دید که جلوی چشمش به دختر و پسرهای دبیرستانی مواد می‌فروشه و بخشی از وجودش اون زن رو مقصر حال جیکوب می‌دونست، با اینکه این مرد از یه شخص دیگه جنسش رو تامین می‌کرد. پلک‌های جیک که از هم فاصله گرفت، بلافاصله از جاش بلند شد تا زیر نگاه جیکوب معذب نشه. حرفش اشتباه بود. نباید یکی دیگه رو بخاطر تصمیم خودش سرزنش می‌کرد اما کنترلی روی رفتارش نداشت، فقط انقدر احساس بی‌پناهی می‌کرد که حتی نمی‌دونست کدوم ناراحتیش رو چطور بروز بده.

به کیسه‌ی سیاه چنگ زد و همینطور که کیسه رو دنبال خودش می‌کشید، از اتاق بیرون ‌اومد و یه قطره اشک مزاحم از چشمش بیرون چکید. به جهنم که جیکوب می‌خواست خودش رو نابود کنه، فقط بکهیون اهمیت داشت. قهرمان بدون شنل و نشان که زندگیش رو نجات داد. یه بغل از جانب بکهیون می‌تونست کلافگی و بی‌قراریش رو برطرف کنه. انقدر خواسته‌ی زیادی بود که بکهیون نمی‌تونست از پسش بربیاد؟ با صورت خیس به اتاق برگشت و توی کشوی میزش، لا به لای خودکارهای رنگی و بوک‌مارک‌های مختلف دنبال موبایلش گشت.

یه زنگ کوچیک به بکهیون می‌تونست آرومش کنه. صفحه‌ی موبایلش رو روشن کرد و از حفظ شماره‌ی بکهیون رو شماره‌گیری کرد اما قبل از برقراری تماس، موبایل رو توی مشتش گرفت و درحالی که دستش رو جلوی دهنش گرفته بود تا صدای بلند هق‌هقش از اتاق بیرون نره روی زمین نشست. نمی‌خواست باری روی دوش بکهیون باشه. چطور می‌تونست مزاحم زندگی کسی بشه که حتی ذره‌ای بهش اهمیت نمی‌داد؟ اگه زنگ می‌زد و بکهیون عصبانی می‌شد، هرگز نمی‌تونست خودش رو بابت اذیت کردن بکهیون ببخشه.

***

حوالی ساعت 9 صبح بود که قبل از باز کردن چشم‌هاش، یادش اومد دیشب در حالی که لئو رو در آغوش داشت خواب رفت. آهسته چشم‌هاش رو باز کرد و هم‌زمان که نیم‌خیز می‌شد، با چشم‌هاش تمام طول و عرض تخت رو بررسی کرد اما هیچ اثری از لئو ندید. همه چیز گنگ و ناشناخته بود و حدس و گمان‌هایی داشت در رابطه با اینکه دیشب فقط یه خواب بوده. از جاش بلند شد و همینطور که پشت گردنش دست می‌کشید، پا کشان از اتاق بیرون رفت و توی مسیر دستشویی بود که صدای قهقهه‌ی لئو باعث شد پاهاش، این جسم خواب‌آلود رو سمت آشپزخونه بکشه.

لئو غرق در پیشبند آشپزی صورتی که سه برابر هیکلش بود، روی کانتر آشپزخونه نشسته بود و کف دست‌های تخم مرغیش رو به هم می‌چسبوند و فاصله می‌داد تا شاهد کش اومدن سفیده‌ی تخم مرغ بین دست‌هاش باشه و چانیول پشت گاز آشپزی می‌کرد.

موهای صورتی و بلندش رو با کش نازک سیاه، شل پشت سرش بسته بود و رگ‌های برجسته‌ی دستش به لطف بالا کشیدن آستین‌های بافت سیاهش خودنمایی می‌کرد. شونه‌های پهنش اجازه نمی‌داد بکهیون ببینه صدای جلز و ولز بخاطر سرخ شدن چه ماده‌ی غذایی‌ایه برای همین چشم‌های خمار بکهیون مجدد روی لئو کشیده شد. چه گندی به دست‌هاش زده بود! وقتی چانیول متوجه حضورش شد، از روی شونه بهش نگاه کرد و گرم و دوستانه لبخند زد.

-بیدار شدی! چه به موقع! تا صورتت رو بشوری فرنچ تست‌هامون آماده‌ست.

عجیب و غیر طبیعی بود. انگار صبح توی دنیای موازی چشم باز کرده بود و وارد جسم بکهیونی شد که توی این خونه با همسر فداکار و پسر شیرینش زندگی می‌کرد. نمی‌تونست حیرتش رو مخفی کنه و احتمالا چانیول هم متوجه بهت‌زده بودنش شده بود اما چیزی به روش نیاورد و خودش رو با خالی کردن فرنچ تست‌ها توی بشقاب مربعی سرگرم کرد.

-صبحونه آماده‌ست. بکهیون، میشه وقتی داری میری صورتت رو بشوری دست و صورت لئو رو هم یه آب بزنی؟ یکم...

بلافاصله بعد از اینکه نگاه چانیول به صورت جدی و خالی از احساس بکهیون خورد، حرفش رو قورت داد اما خیلی سریع به خودش مسلط شد و با لحن گرم‌تر که رگه‌های شوخی توش حس می‌شد ادامه داد:

-خب... شاید بیشتر از یه آب زدن ساده نیاز داشته باشه. ممنون میشم اگه دست و صورتش رو بشوری.

در حالی که زیر بازوهای لئو رو گرفته بود تا بچه رو از روی کانتر به زمین منتقل کنه، لئو رو مخاطب خودش قرار داد:

-با بکهیون عزیز برو و دست و صورتت رو بشور.

مصنوعی اخم کرد. پیشونیش رو به پیشونی لئو چسبوند و زمزمه کرد:

-پسر مودبی باش و اذیتش نکن.

با یه ضربه‌ی نچندان محکم، لئو رو سمت بکهیون هل داد و معذب لبخند زد. لئو مردد، دست‌های چسبناکش رو به هم چسبوند و زیر پای بکهیون ایستاد. مردمک چشم‌های درشتش رو سمت بکهیون بالا گرفت و دست‌های چسبناکش رو برای درآغوش کشیده شدن سمت بالا دراز کرد اما بکهیون جای فضا دادن به پسرش بین بازوهاش، با انگشت به دستشویی اشاره کرد.

-از اون سمته.

زمانش رسیده بود که بکهیون کم‌کم چیزی که قلبش می‌خواست رو می‌پذیرفت و همین که قبول کرد به لئو توی شستن دست و صورتش کمک کنه برای چانیول ارزش داشت. مرد بزرگ‌تر، لبش رو بین دندونش قرار داد و قبل از بیرون رفتن بکهیون از آشپزخونه، بهش نزدیک شد و توی یک قدمیش ایستاد.

-بکهیون!

چشم‌های بکهیون که روش چرخید، لبخند زد و آهسته زمزمه کرد:

-میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟

از حالت نگاه بکهیون نمی‌تونست به چیزی برسه. خالی و سرد بود؛ مثل خونه‌ای که سال‌هاست رها شده تا پذیرای گرد و خاک بشه. صندلی رو برای بکهیون عقب کشید و هم‌زمان که بکهیون روی صندلی می‌نشست به لئو گفت:

-جلوی در دستشویی منتظر باش تا بکهیون عزیز بیاد پیشت.

تا لحظه‌ای که لئو از جلوی چشمش دور بشه بهش خیره موند و سپس جلوی پای بکهیون روی یک زانو نشست. دست بکهیون که روی پاهاش قرار گرفته بود رو بین دو تا دستش گرفت و سرش رو بالا برد تا مستقیم به صورت همسرش نگاه کنه.

-این مدت همه چیز خیلی به هم ریخته بود، فرصت نشد در مورد لئو با هم گفتگو داشته باشیم.

بکهیون دو بار پلک زد و بعد مسیر نگاهش رو سمت دست‌های گره خورده‌شون کشوند. انگار در حال تجزیه و تحلیل اتفاقات و حرف چانیول بود. نفس لرزون و بریده‌ای از ریه‌های چانیول بیرون جهید و صداش لرزید:

- من آخرین کارت بخششم رو با بوجود آوردن لئو سوزوندم پس حق ندارم درخواست بخشش کنم اما... میتونم لئو رو واسطه‌ی بین خودمون قرار بدم؟ لئو به هر دوی ما نیاز داره و ما هم به اون نیازمندیم. ازت نمی‌خوام منو ببخشی، تو آزادی تا هر زمان که می‌خوای بهم نفرت‌بورزی و من با اشتیاق تمامش رو می‌پذیرم. ازت فرصت برای جبران می‌خوام. برای اینکه ثابت کنم می‌تونم مرد بهتری برای خانواده‌مون باشم.

قفسه‌ سینه بکهیون تندتند بالا و پایین شد و در حالی که دستش رو از بین دست‌های چانیول بیرون می‌کشید زمزمه کرد:

-پسرت رو بردار و از اینجا برو.

از خودش بابت به زبون آوردن چنین جمله‌ی شومی احساس نفرت می‌کرد اما این اتفاقی بود که باید رخ می‌داد. لئو اون رو نمی‌خواست. ازش متنفر بود و گم شدن توی شهر بزرگی که زبون مردمش رو بلد نبود رو به بودن کنار پدرش ترجیح می‌داد، پس فایده‌ی اسیر کردنش چی بود وقتی نه عشقی از جانب لئو وجود داشت و نه خودش می‌تونست از بچه نگهداری کنه؟ ایستاد ولی قبل از اینکه با عجله آشپزخونه رو ترک کنه چانیول بازوش رو گرفت.

-ازم می‌خوای باور کنم راضی به دور شدن از پسرمونی؟ هوم؟ لئو هنوز فرصت نکرده پدرش رو بشناسه. می‌خوای این حق رو ازش بگیری؟ می‌خوای اجازه بدی تصویری که از پدرش توی ذهنش داره یه مرد خلافکار که بچه‌ها رو می‌دزده باقی بمونه؟ بهتر نیست بهش اجازه بدیم خودش انتخاب کنه می‌خواد بمونه یا نه؟

دست و پاش شل شد و زمین زیر پاش لرزید. متوجه افت قند خونش بود اما خودش رو از اعتراف به اینکه نیازمند یه خوراکی شیرینه محروم کرد و مهر سکوت به لب‌هاش زد. به چانیول خیره شد که نگاه ملتمس توی قطره‌های زلال محبوس درون چشمش می‌لرزید. خواست دستش رو از روی بازوش پس بزنه اما چانیول دو طرف شونه‌هاش رو نرم زیر دستش گرفت و با صبوری بیشتری ادامه داد:

-بکهیون رنج کشیده و عزیز من، میدونم نمیتونی نسبت به من رحم و بخشش نشون بدی اما میشه نسبت به خودت مهربون باشی؟ هر دومون میدونیم تو هم به لئو علاقه داری. وقتی لئو رو تو بغلم گذاشتی و ازم خواستی دنبالت نگردم، به خواسته‌ات عمل کردم اما حالا که قلبت تو رو تا نزدیک لئو کشونده ازم انتظار داری دوباره رهات کنم و بذارم تنها درد بکشی؟ من و تو جز هم کس دیگه‌ای رو نداریم که بهمون کمک کنه از زیر خاکستر زندگی گذشته‌مون بیرون بیایم. از هیونا خواستم پیش یه روانشناس خوب برامون نوبت ملاقات بگیره که مسیر درست رو بهمون نشون بده. فردا عصر ساعت 5. توی جلسه‌ی مشاوره همراهیم می‌کنی؟

نتونست جواب بده، دست چانیول رو پس زد و با دست لرزون از روی میز صبحانه یه قاشق عسل برداشت و وارد دهنش کرد. فرصت حرف زدن به چانیول نداد و با نهایت سرعتی که ازش برمی‌اومد سمت دستشویی رفت تا اگه حالش به هم خورد، کف زمین استفراغ نکنه ولی با دیدن لئو که با دست تخم‌مرغی پشت در دستشویی انتظارش رو می‌کشید پاهاش به زمین چسبید. این پسر با چشم‌های عسلیش به قدری حق به جانب نگاهش می‌کرد که انگار باید بابت تاخیر در اومدن بهش جواب پس می‌داد.

بزاق لغزنده‌ای که بخاطر شیرینی عسل ته گلوش چسبیده بود رو به زور پایین فرستاد و در حالی که وارد دستشویی می‌شد، زیر بازوی لئو رو گرفت و همراه خودش داخل کشید. قلبش مثل خمیر زیر مشت احساساتش ورزیده می‌شد و با اینکه سرگیجه‌ی کمتری داشت، احساس لرزش می‌کرد. دنبال یه چیزی گشت تا لئو رو روی اون بذاره و قد پسرک رو با روشویی همسان کنه ولی چیزی به چشمش نخورد به همین دلیل با اکراه جلو رفت و لئو رو توی بغلش بلند کرد. شیر آب رو باز کرد و باعث شد صدای لئو دربیاد.

-کف‌کفی بریز با آب خالی نشور.

یه مقدار مایع کف دست خودش ریخت و همینطور که سعی می‌کرد وزن لئو رو با یک دست نگهداره، دست‌های لئو رو بین دست‌ آغشته به مایعش گرفت و ماساژ داد. پوستش لطیف بود و لثه‌هاش رو برای گاز گرفتن به خارش مینداخت. غم ته‌نشین شده‌ی دیشب دوباره توی قلبش پراکنده شد و با دلخوری زیر لب زمزمه کرد:

-کار دیشبت خیلی زشت بود. نگرانمون کردی.

-آخی. ناناحن شدی؟ برات شکلات می‌خرم پس ناناحن نباش.

لحن لئو به گونه‌ای بود که حس کرد لئو پدره و خودش یه بچه‌ی چهار ساله که باید فریب وعده‌ی شکلات رو بخوره و مقصر رو ببخشه. دو طرف لبش از موذی‌گری و زیرکی لئو بالا رفت و دست‌های کفیشون رو زیر آب گرفت. بعد شسته شدن کف‌ها، بچه رو روی زمین گذاشت و چند مشت آب به صورتش پاشید. توی آینه به خودش نگاه کرد. دو حلقه‌ی تیره‌ای که زیر چشم‌هاش گود انداخته بود با صورت رنگ پریده و سفیدش تضاد زیادی داشت و لب‌هاش پوست پوست شده بود. هیچ تقاوتی با یه معتاد خیابون‌گرد نداشت.

نفهمید لئو کی از دستشویی بیرون رفت. سریع مسواک زد و صورتش رو شیو کرد و بعد از دستشویی بیرون اومد. خونه بوی وانیل می‌داد و شکمش رو به فریاد وادار می‌کرد. وقتی وارد آشپزخونه شد، چانیول پشت میز در کنار لئو نشسته بود و با چاقو و چنگال، فرنچ تست رو براش به قطعه‌های کوچیک برش می‌زد. چانیول با دیدنش لبخند زد و صندلی رو براش عقب کشید.

-بشین. قهوه می‌خوری یا شیر؟

خلاصه زمزمه کرد:

-آب‌جوش.

چانیول کاملا عادی، شبیه همسری که مسئولیت صبحانه رو بر عهده گرفته از جا بلند شد تا آب‌جوش بیاره و چشم‌های بکهیون به فرنچ تستی که شبیه خرگوش بود خیره موند. گوش‌ها و فرم صورتش ماهرانه برش خورده بود و دو تا بلوبری جای چشم‌هاش رو گرفته بود. نقاشی دماغ و سیبیل‌هاش اثر رقص چاقوی آغشته به مارمالاد بود و یه توت فرنگی چاق نقش بدنش رو بازی می‌کرد.

لئو مودبانه با چنگال فرنچ تست‌ها رو وارد دهنش می‌کرد اما با رفتن چانیول، همینطور که زیر چشمی پدرش رو زیر نظر داشت با دست یه برش از تستش رو برداشت و وارد دهنش کرد. ظاهراً این بچه رابطه خوبی با چنگال نداشت و از غذا خوردن با دست لذت می‌برد. چانیول که برگشت، لئو مودبانه دست‌هاش رو روی میز قفل کرد و با لحن مظلومانه که 180 درجه با لئوی حقیقی فاصله داشت به چانیول گفت:

-می‌تونم شکلات بیشتری بخورم؟

چانیول در حالی که ظرف شکلات رو از روی میز برمی‌داشت تا جلوی لئو بذاره، بوسه‌ی آرومی به گونه‌اش زد و نزدیک گوشش زمزمه کرد:

-می‌خوای شکلات رو توی شیر حل کنم قلب من؟

لئو ابرو بالا انداخت.

-شیر سفید می‌خورم.

بکهیون یه تکه از فرنچ تستش رو داخل دهن گذاشت و با حوصله طعم لذیذ دارچین و مارمالاد تمشک رو مزه‌مزه کرد. گرم، خوش‌طمع و شیرین بود و سروصدای معده‌ی بی‌قرارش رو آروم می‌کرد. از وقتی بیدار شده بود مادرش و هیونا رو ندیده بود و با وجود اینکه خیلی مایل به حرف زدن با چانیول نبود حین جوییدن برش بعدی‌ای که وارد دهنش کرد زمزمه کرد:

-مادرم و هیونا رو ندیدم.

-مادرت صبح زود رفت شرکت، هیونا هم با ادی رفت دانشگاه.

ادی! چه زود با همه صمیمی شده بود. زیر چشمی حرکات چانیول رو زیر نظر گرفت که حین غذا خوردن، تمام حواسش پیش لئو بود و مدام صورتش رو تمیز می‌کرد یا اگه چیزی کم داشت توی ظرفش میذاشت. اگه روی غرض‌ورزی نسبت به چانیول سرپوش میذاشت، می‌تونست در خفا به خودش اعتراف کنه چانیول پدر خوبی برای لئوئه.

لئو به عنوان یه پسر چهار ساله عالی تربیت شده بود و علی‌رغم اینکه در کنار چانیول لوس به نظر می‌رسید، می‌تونست حتی بدون حضور پدرش از پس خودش بربیاد. چانیول با تربیت درست، تمام راه‌ها آسیب رسوندن به پسرش رو مسدود کرده بود و دزدیدن و فریب دادن لئو کار آسونی نبود. با به صدا در اومدن زنگ خونه، توی جاش نیم‌خیز شد اما قبل از ایستادن، چانیول دست روی شونه‌اش گذاشت و ایستاد.

-تو صبحانه‌ بخور، من باز می‌کنم.

دوباره با لئو تنها شد. متوجه نگاه خیره‌ی لئو روی خودش بود اما سرش رو داخل بشقاب انداخت و با حوصله غذاش رو جویید. این بچه استعداد عجیبی توی معذب کردن اطرافیانش داشت.

-دیشب کنار من خوابیدی.

لئو جوری که انگار قصد حرف کشیدن از زیر زبونش رو داره گفت و چشم‌هاش رو یکم باریک کرد.

-دیدم که بابایی رو بغل کردی و گریه کردی.

در سکوت از آب ملایم داخل لیوانش نوشید و به لئو اجازه‌ی پر حرفی داد.

-شبیه نی‌نی‌ها هم نیستی بگم نی‌نی جدید بابایی منی.

توی یک لحظه تمام بوسه‌ها، آغوش‌ها، نگاه‌های پراشتیاقی که چانیول بهش می‌کرد و کلمات محبت‌آمیزی که بهش می‌گفت از سرش گذشت و چنگال از دستش توی بشقاب افتاد. صدای مزاحمی توی سرش دهن‌کجی کرد: "نی‌نی جدید که نه ولی بیبی قدیم باباییتم."دست‌های چانیول رو روی شونه‌هاش حس کرد و لحظه‌ی بعد صدای با محبتش رو شنید.

-یه نفر جلوی در با تو کار داره. دعوتش کردم بیاد داخل.

ایستاد و بی‌دلیل به چانیول طعنه زد:

-انتظار تشکر داری یا لوح‌تقدیر می‌خوای؟

این طعنه حاصل عصبانیت از خودش بود. برای یک لحظه به خاطرات فراموش شده اجازه‌ی زنده شدن داد و با طعنه زدن به چانیول، حرصی که از خودش داشت رو تخلیه کرد. اون خاطرات، گناه کبیره‌ای بودن که هرگز نباید یادآوری میشدن. به وسط سالن که رسید، الکس رو دید که با چشم سرخ وسط خونه ایستاده بود.

نسبت به ماه قبل که همدیگه رو ملاقات کرده بودن تپل‌تر شده بود و پوستش می‌درخشید. جلو رفت و با دست‌هایی که توی جیبش فرو رفته بود مقابل الکس ایستاد ولی قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه، الکس توی بغلش خزید و دست‌هاش رو دور کمرش حلقه کرد به چانیول و لئو که با چشم‌های فضول، بدون پلک زدن بهشون نگاه می‌کردن. از گوشه‌ی چشم نیم‌نگاه گذرایی انداخت و بدن‌هاشون رو از هم فاصله داد.

-الکس! اتفاقی افتاده؟

مردمک چشم الکس لرزید اما یه لبخند عمیق مهمان لب‌هاش شد.

-فقط اومدم بهت سر بزنم.

سر تکون داد و به مبل اشاره کرد تا الکس رو به نشستن دعوت کنه و خودش با فاصله روی مبل تک‌نفره نشست. الکس معذب زانوهاش رو به هم چسبونده بود و قلنج انگشت‌های لاغرش رو می‌شکوند. پوست لبش رو می‌کند و همواره بهش نگاه می‌کرد انگار که مرد مقابلش قراره هر لحظه دود بشه.

-خودش کجاست؟ جیکوب رو میگم. دو روزه ازش خبری نیست.

-حالش خوب نیست. دیشب... دیشب دیوونه شده بود. خیلی کشید. حتی امروز صبح هم یه رول کشید، البته نه کامل. حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟ آه... من تمام این مدت سخت درس خوندم که برای سال جدید آماده بشم. خیلی عقبم برای همین باید...

جیکوب دوباره زیاده‌روی کرده بود! می‌تونست حدس بزنه دوباره یه مشکل خانوادگی براش بوجود اومده وگرنه پسری که می‌شناخت با مشکلات کاری اینطوری به هم نمی‌ریخت. ابروهاش به هم گره خورد و بی‌طاقت وسط حرف الکس پرید:

-حالش خوبه؟ الان کجاست؟

لبخند لرزون روی لب الکس محو شد و زمزمه کرد:

-خونه.

ایستاد و با عجله خودش رو به اتاقش رسوند تا لباس عوض کنه. حتما پای یه ماجرای جدی وسط بود و باید قبل از اینکه جیکوب خودش رو با الکل و مخدر خفه می‌کرد خودش رو به خونه می‌رسوند. آخرین بار دو سال پیش بود که جیکوب سر دعوای والدینش، بخاطر مصرف الکل و روان‌گردان دچار مسمویت شدید شد و فاصله‌ی زیادی با اوردوز نداشت.

ایستاده روی یک پا، در حالی که شلوار جین سیاهش رو بالا می‌کشید، در باز شد و چانیول با جدیت پا داخل اتاق گذاشت. احتمالا با دیدن اون بغل حس خطر کرده بود و مغزش آژیرهای خطر رو به صدا درآورده بود.

-بکهیون... اتفاقی افتاده؟

-میرم جایی.

-منم میام.

با اینکه درگیر بالا کشیدن زیپ شلوارش بود، سرش رو بالا آورد و یه تای ابروش رو بالا انداخت. نگاهش رو بالا تا پایین چانیول چرخوند و جدیت صورتش رو حفظ کرد.

-نیاز نیست. لئو تنهاست.

-با خودم میارمش.

اخم کرد و تن صداش بالا رفت.

-چانیول!

این تذکر کوچیک برای سرجا نشوندن چانیول کفایت می‌کرد. درمورد وضعیت جیکوب و نسبتش با الکس توضیح نداد و بعد از پوشیدن پالتوی نسکافه‌ای رنگ، سوییچ ماشین رو برداشت و اتاق رو ترک کرد. همینطور که سمت در می‌رفت، به الکس که روی مبل نشسته بود و بدنش رو مثل آونگ تکون می‌داد اشاره کرد که دنبالش بیاد و گفت:

-بریم خونه. اگه دیدی حالش بده فقط کافی بود بهم زنگ بزنی و خبر بدی.

نگرانی، قرار رو از پاهاش گرفته بود و نمی‌تونست توی آسانسور بایسته و انتظار پایین رسیدنش رو بکشه برای همین دوان‌دوان از پله‌های اضطراری پایین رفت و سمت ماشین دوید. زندگیش لبریز از مشکل بود و با اینکه حس می‌کرد توان یه مسئله‌ی جدی‌تر رو نداره، هنوز پتانسیل مشکلات جدید رو توی زندگی فلاکت‌بارش می‌دید. پشت فرمون نشست و به محض اینکه الکس روی صندلی جلو جا گرفت، قبل از بسته شدن در ماشین، پاهاش رو روی گاز فشار داد و راه افتاد.

-نگران نباش بکهیون. تمام قرص‌ها و مخدری که توی کشو بود رو دور انداختم.

دلش می‌خواست پس گردنی محکمی به جیکوب بزنه و سرش فریاد بکشه ولی بخشی از قلبش به جیکوب حق می‌داد. جیکوب وضعیت خانوادگی ناجوری داشت. دست‌هاش رو دور فرمون سفت کرد و بدون چشم برداشتن از جاده زیر لب گفت:

-هنوز اون موذی رو نشناختی. تو کل خونه جاساز داره.

نمی‌دونست با چه سرعتی خودش رو به خونه‌ی جیکوب رسوند. ماشین رو گوشه‌ی جدول رها کرد و از ماشین بیرون جهید. کلید یدک خونه رو برای اینجور وقت‌ها نگهداشته بود به همین دلیل با زنگ زدن وقت خودش رو تلف نکرد و مقابل در واحد که رسید، با کلید در رو باز کرد. برخلاف همیشه، خونه بوی اسیدی ماده‌ی شوینده رو می‌داد و تمیز بود. تمیز! کلمه‌ای که با جیکوب و سبک زندگیش یه تناقض بزرگ داشت.

تابلوهای روی دیوار صاف و مبل‌ها سر جای مناسب خودشون بودند و هیچ جسم اضافه‌ای روی زمین نبود. اثاث خونه نصف شده بود یا مرتب شدن خونه باعث می‌شد حس کنه وسایل خونه کم شده؟ اولین بار بود که اینجا رو انقدر تمیز می‌دید. حیرت رو کنار گذاشت و در مسیر اتاق جیکوب بود که در حموم باز شد و جیکوب در حالی که موهای خیسش رو با حوله نم‌گیری می‌کرد، حوله به کمر از حموم بیرون اومد.

بکهیون حس می‌کرد از مغزش دود سیاه بلند میشه. انتظار داشت هر لحظه جسد اوردوز کرده‌ی جیکوب رو ببینه و توی راه بارها اسید معده‌اش رو سر حلقش حس کرد اما به نظر می‌رسید همه چیز خوبه و الکس توی بیان وضعیت اغراق کرده. بابت سالم بودن جیک خوشحال بود اما حس می‌کرد عصبانیتی که بابت خریت جیکوب و مصرف موادش داره از حس خوشحالیش عمیق‌تره. جیکوب از دیدنش تعجب کرد اما قبل از اینکه چیزی بگه سیلی محکمی ازش خورد که صداش توی کل خونه اکو شد.

-میدونی با چه وضعیتی خودم رو رسوندم؟

ابروهای جیکوب بالا پرید و هم‌زمان که فکش رو گرفته بود، چونه‌اش رو حرکت داد و نگاه ترسناکی به الکس کرد که باعث عقب‌عقب رفتن الکس شد.

-نیاز نبود بیای. چیز مهمی نبود.

مرد مو فرفری سمت اتاقش رفت و بکهیون با قدم‌های بلند، بعد از جیکوب وارد اتاق شد و در رو به هم کوبید. یک دستش رو به کمر و دست دیگه‌اش رو به پیشونیش زد و گفت:

-چیشده؟ دیشب چه مرگت بود؟

جیک لبه‌ی تخت نشست و خونسرد، چشم به زمین دوخت و با حوله گوشش رو پاک کرد.

-دارم برادر میشم.

حوله رو توی دستش تاب داد و با حرص گوشه‌ی اتاق پرت کرد. تعجب از چشم‌های بکهیون می‌بارید. برای توضیح دادن چنین مسئله‌ای به بهترین دوستش احساس شرمندگی می‌کرد اما لازم داشت حرف بزنه حتی اگه بعد از به زبون آوردن پشیمون می‌شد.

-احمقانه‌ست ولی می‌خواد نگهش داره. یه نکبت کوچولو به زندگی تخمیمون اضافه میشه که خون مردی که پدرم نیست توی رگش جریان داره. خیلی زندگی بگا رفته‌ای دارم نه؟

توی قلب بکهیون، ناباوری جاش رو به غم داد و آهسته به جیکوب نزدیک شد. به دیوار رو به روی جیکوب تکیه داد آهسته روی زمین سر خورد و نشست. فقط تونست به صورت بهترین دوستش که با وجود ناراحتی شدید می‌خندید و تظاهر می‌کرد در مقابل اتفاقات بی‌تفاوته خیره بشه و نگاهش کنه. این بیش از اندازه دردناک بود؛ نه به اندازه‌ی حمل کردن یه بچه توی بدن ولی به نوبه‌ی خودش درد زیادی بود.

-خب؟ حرفی؟ دلداری‌ای؟ نصیحتی؟

نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و زیر لب زمزمه کرد:

-هر حرفی بزنم درد ماجرا رو کم نمی‌کنه. بگم "غصه نخور، درست میشه"؟ نه قرار نیست درست بشه. بگم "اون بچه با خودش شادی میاره"؟ نه قرار نیست بیاره. حتی نمی‌تونم با وعده اینکه شاید سرنوشت اون بچه مثل تو و خواهرت نشه بهتون دلداری بدم چون قطعا وضعیت بدتری نسبت به شما خواهد داشت. فقط می‌تونم امیدوار باشم مادرت انقدر عاقل باشه که اجازه نده متولد بشه. مرگ برای بعضی بچه‌ها خیلی بهتر از متولد شدنشونه.

جیکوب با کنایه تک‌خند زد و روی تخت دراز کشید. دست‌هاش رو شبیه بال پرنده باز کرده بود و بدون پلک زدن به سقف خیره شده بود. چند دقیقه لب‌هاش رو به سکوت اجباری محکوم کرد و جو رو که مساعد دید پرسید:

-بین تو و پسرت همه چیز خوبه؟

کلمه‌ی ناآشنای "پسرت" که با بکهیون تناسب زیادی نداشت رو زیر زبون مزه‌مزه کرد و به عجیب بودنش اندیشید. بکهیون به طور واضح نیشخند زد و زیر لب جواب داد:

-به موبایلت نگاه کردی؟

-اصلا نمیدونم کجاست. احتمالا الکس همراه آشغال‌ها دور انداختتش.

بکهیون آه کشید و در حالی که یکی از پاهاش رو دراز می‌کرد، زانوی پای دیگرش رو توی شکم خم کرد و زانوش رو تکیه‌گاه دستش قرار داد.

-دیشب ازم خواست براش بستنی بخرم و ببرمش پارک. با حقه منو کشوند پارک تا از دستم فرار کنه. مستقیم رفت سمت پلیس راهنمایی و رانندگی و چون اون زبونش رو نمی‌فهمید تا اداره‌ی پلیس همراهیش کرد و براش مترجم خبر کردن. چرا؟ چون می‌خواست ازم به جرم آدم‌ربایی شکایت کنه. شماره موبایل چانیول رو به پلیس داد که باهاش تماس بگیرن و بگن بیاد دنبالش. از دیشب که از اداره پلیس برگشتیم، با چانیول خونه‌ی من رو صاحب شدن و هر کاری دلشون بخواد می‌کنن.

چند لحظه اتاق در سکوت محض فرو رفت و ثانیه‌ی بعد صدای خنده‌ی جیکوب اتاق رو پر کرد. مرد مو فرفری روی تخت به خودش پیچید و هم‌زمان که می‌خندید روی تخت نشست و به بکهیون نگاه کرد که در بیچاره‌ترین حالت ممکن خودش بود اما با این حال نمی‌تونست جلوی قهقهه‌ی دیوانه‌وارش رو ببینه.

-پ...پسرت فیلم سینماییه... اونم از نوع جنایی کمدی...

بین قهقهه‌اش این رو به زبون آورد و زمانی که متوجه لبخند محو روی لب بکهیون شد، خودش رو روی زمین انداخت و کنار بکهیون نشست. پیشونیش رو به شونه‌ی بکهیون چسبوند و با اینکه بکهیون با اخم خودش رو عقب کشید، کوتاه نیومد.

-تمومش کن جیک. اصلا خنده‌دار نیست.

-پارک چانیول یه تخم سگ به تمام معنا تربیت کرده... اون نیم‌متری رفته گزارشت رو به پلیس داده...

لبخند بکهیون کمی عمیق‌تر شد اما به مرحله‌ی خنده نرسید. جیکوب رو عقب حل داد و از جاش بلند شد تا برگرده خونه و در این حین با صدای بلند به جیکوب تشر زد.

-کمتر بکش، انقدر به این بچه کار نده. وظیفه‌اش نیست خونه‌ی گه گرفته‌ی تو رو تمیز کنه.

به وسط سالن که رسید، هنوز صدای قهقهه‌ی جیکوب می‌اومد. الکس با دیدنش از روی مبل بلند شد و مودب و آروم جلوش ایستاد و بدون هیچ حرفی فقط بهش نگاه کرد. آروم به شونه‌ی الکس ضربه زد و سفارش‌های قبل رفتنش رو به زبون آورد.

-اگه اتفاق بدی افتاد یا جیکوب از کنترل خارج شد بهم زنگ بزن. مهم نیست چه ساعتی از شب و روزه. درضمن لازم نیست مثل خدمتکارش کارها رو انجام بدی. اگه لازم شد برای خونه خدمتکار می‌گیره.

-سمت در چرخید اما با شنیدن حرف الکس سر جاش میخکوب شد.

-دلم برات تنگ شده بود.

کلمات صادقانه‌ای که دهن الکس رو ترک کرد، یه اخم خفیف به پیشونیش هدیه داد و برای جواب دادن حتی به عقب برنگشت تا صورت پسرک رو ببینه.

-ممنون.

قبل از اینکه دستش، دستگیره‌ی در رو لمس کنه الکس مقابلش ایستاد و سد محکمی شد که از در دورش کرد. نگاه عاری از احساسش رو به چهره‌ی دستپاچه‌ی پسر دوخت که شبیه یه گناهکار جلوش ایستاده بود و لب خشکش رو مدام با زبون تر می‌کرد. چند لحظه منتظر موند تا شاید الکس حرفی برای گفتن داشته باشه اما پسرک فقط مقابلش ایستاده بود و نفس‌نفس می‌زد. سرش رو هم‌زمان با ابروهاش، به معنی "خب؟" تکون داد و قرار گرفتن لب الکس روی لبش اجازه‌ی به زبون آوردن هر حرفی رو ازش گرفت.

الکس دستپاچه و ناشیانه لبش رو بوسید. می‌تونست سفتی دندون‌هاش رو احساس کنه و لرزش لب‌هاش رو بفهمه. اخم کرد و ابتدا تصمیم گرفت پسش بزنه و بابت این کار اشتباه سرزنشش کنه اما خیلی زود به خودش مسلط شد و گره ابروهاش رو باز کرد. بهتر بود نسبت به این مسئله بی‌تفاوتی از خودش نشون می‌داد تا جای بحث نذاره. منتظر موند تا اینکه الکس عقب نشینی کرد.

چند لحظه بی‌تفاوت بهش خیره شد و در نهایت قاطع و جدی گفت:

-این بار نادیده می‌گیرم و تصور می‌کنم اتفاقی نیوفتاده ولی دلم نمی‌خواد دفعه‌ی بعدی وجود داشته باشه.

-دوستت دارم.

هم‌زمان با به زبون آوردن این جمله، یه قطره اشک چشم‌های پسرک رو ترک کرد و روی گونه‌هاش غلتید اما تر بودن چشم‌هایی که ناامید بهش خیره شده بودن نتونست خیلی تحت تاثیر قرارش بده. دستش رو روی لبش کشید و همینطور که از در خارج می‌شد زمزمه کرد:

-نشنیده می‌گیرم.

Continue Reading

You'll Also Like

42.2K 7.1K 34
²⁰²⁴ - آدما فرق دارن! شاید من به قدری برات ارزش نداشتم که اون‌موقع بمونی به پای حرفی که بیست و چهارساعت هم ازش نگذشته بود... اما من، فکر کردم مال منی...
35.1K 4.9K 27
❗در حال ادیت❗ _نبینم بغضتو قلبِ هیونگ . با قلبی پر از درد لبخند زدم +چیزی نیست هیونگ ، از خوشحالیه ___________________________________________ عشق ی...
18.2K 1.9K 18
+ احتمالاً تمام سهم من از زندگی کنار آلفای خون خالصم ، قراره تختی باشه که وظیفه‌ام گـ🔞ـرم کردن و پیچ‌وتاب‌ خوردن روی تشکش از دردِ .. اوه الهی ماه ،...
48.3K 6K 50
ɴᴇᴡ sᴛᴜᴅᴇɴᴛ [چی میشه اگه با ورود یه دانش آموز جدید به مدرسه یه اکیپ چند ساله از هم بپاشه؟] . . . Genre:school life-romance-sports-littile fake chat-c...