V E N G E A N C E [S2]

By TheSuperGirl6104

119K 32.3K 30.7K

- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشد... More

[ S²|Ch¹ |فاوست ]
[ S²|Ch² |الکساندر ]
[ S²|Ch³ |Baby Boss ]
[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]
[ S²|Ch⁵ |مردی که کتکت زد ]
[ S²|Ch⁶|من پسر بزرگی شدم ]
[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]
[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]
[ S²|Ch⁹|قلب من ]
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
[ S²|Ch¹¹| آغوش شبانه ]
[ S²|Ch¹²| اردک کوچولو ]
[ S²|Ch¹³|آقای پستچی ]
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
[ S²|Ch¹⁵|رودخانه ]
[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]
[ S²|Ch¹⁷|روز موعود ]
[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]
[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]
[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
[ S²|Ch²³|لبخند ]
[ S²|Ch²⁴|فرشته محافظ ]
[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]
[ S²|Ch²⁶| من رو بشناس ]
[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]
[ S²|Ch²⁸|کلونی ]
[ S²|Ch²⁹|پیرمرد هشتاد ساله ]
[ S²|Ch³⁰|من ازت مراقبت می‌کنم آقای پدر]

[ S²|Ch²²|شکسته ]

4.2K 1.1K 1.3K
By TheSuperGirl6104

این چپتر به نسبت طولانی و با ته‌مزه‌ی آب‌نبات ترشه. هم شیرینه و هم ممکنه گلوتون رو بزنه. بخونید و ووت کنید‌.
کامنت فراموش نشه.💜
****

-عالیه! 99 شاخه رز برای عذرخواهی و درخواست بخشش خریدی ولی قبل اینکه بهش بدی، گفتی برای خواهرت خریدم! واقعا عالیه! اینکه دسته‌گل رو سالم برگردوندی نشون میده از کوبیدنش توی فرق سرت صرف نظر کرده.

دراز کشیده بر روی کاناپه، در حالی که ساعدش رو حائل چشم‌هاش کرده بود تا نور چراغ چشمش رو اذیت نکنه به اوج هم‌دردی ته‌جون گوش می‌کرد که بیشتر شبیه سرکه ریختن روی زخم بود تا هم‌دردی. رزهای صورتی روی کاناپه‌ی کناری افتاده بودن و گل‌برگ‌هاشون دیگه طراوت و شادابی چند ساعت پیش رو نداشت. حتی رایحه‌ی ملایمی که ازشون به مشام می‌رسید هم کاملا از بین رفته بود و روی بخشی از کاغذ پوستی سفیدی که دورش پیچیده بود پارگی به چشم می‌خورد. احتمالا وقتی گل از دست بکهیون رها شد این اتفاق برای کاغذ دورش افتاد.

-از کارت سر در نمیارم. جای اینکه از طریق پلیس، بچه‌ای که بکهیون با حقه و کلک از کشور خارج کرده رو پس بگیری رفتی براش گل خریدی که راضیش کنی با زبون خوش لئو رو برگردونه اما در نهایت بهش گفتی برای خواهرته. چانیول! داری دیوونم می‌کنی!

ته‌جون این رو گفت و با یه لیوان کاغذی قهوه پشت لپ‌تاپ روشنی که روی میز دایره‌ای شکل هتل بود نشست تا از راه دور به کارهای شرکت بیمه‌ی کوچیکش رسیدگی کنه. این روزها راحت می‌شد از طریق سایت و به کمک منشی به کارها رسیدگی کرد و از این بابت نگرانی نداشت. تنها چیزی که عصبانی، نگران و مضطربش می‌کرد این بود که چانیول نتونه اوضاع رو مدیریت کنه و بکهیون با خودخواهیش به اون بچه‌ی مریض آسیب بزنه. حتی تصور غلتیدن اشک روی گونه‌های لئو یا بی‌تابی کردنش برای دیدن چانیول باعث می‌شد توی قلبش احساس سوزش کنه.

با قهوه لبش رو تر کرد و زیر چشمی نگاه گذرا و کوتاهی به چانیول انداخت. دوست بیچاره‌اش از وقتی برگشته بود غمگین‌تر از دیروز و روزهای قبل به نظر می‌رسید و در کنار دسته‌گل پژمرده، شبیه یه عاشق دلشکسته دیده می‌شد که درخواست ازدواجش رد شده اما در واقع احتمالا هیچ عشقی نسبت به بکهیون توی قلبش باقی نمونده بود.

چانیول زیر نگاه زیرزیرکی ته‌جون معذب بود. تکون کوچیکی توی جاش خورد و به پهلو چرخید تا صورتش میزان خستگی و ناراحتیش رو شرح نده و بیشتر از این توی چشم اطرافیانش رقت‌انگیز و بدبخت به نظر نرسه. باید برای پسرش ناراحت می‌بود یا بکهیون؟ حالت نگاه کردن بکهیون به دسته‌گل مدام توی ذهنش می‌چرخید و باعث می‌شد خجالت تمام وجودش تصاحب کنه. مطمئن بود بکهیون به رز سیاهی فکر می‌کرد که وسط یه دسته گل رز قرمز احاطه شده بود. همون دسته‌گلی که برای فریب دادنش خریده بود و بکهیون خیلی ساده با دیدنش فریب خورد.

چطور می‌تونست با وقاحت تمام اقرار کنه اون دسته‌گل رو برای بکهیون خریده در حالی که بکهیون هیچ خاطره‌ی خوبی از گل هدیه گرفتن نداشت. وقتی نگاه بکهیون به گل رو دید از خودش بیشتر از قبل متنفر شد.

از حرص پوست لبش رو کند و با چشم بسته سرش رو چند بار به پشتی مبل که رو به روی صورتش بود کوبید. گذشته‌ی خجالت‌آوری داشت. هوا کاملا تاریک شده بود و با اینکه میل به غذا نداشت احساس گرسنگی می‌کرد ولی جای غذا سفارش دادن منتظر موند تا کار ته‌جون تموم بشه و با هم شام بخورن. بعد از غذا به هیونا پیام می‌داد تا قبل خوابیدن لئو با هم تماس تصویری داشته باشن و پسرش رو ببینه. زنگ موبایل که به صدا دراومد، خواست تماس رو نادیده بگیره که با دیدن شماره‌ی هیونا، صاف سر جاش نشست و به تماس جواب داد.

-هیونا!

-لئو اونجاست؟

لرزش صدای هیونا، ترس و اضطرابش باعث شد ضربان قلب چانیول بالا بره و حس کنه بدنش فلج شده. چرا ازش می‌پرسید لئو پیش اونه؟

-منظورت چیه؟ لئو پیش بکهیونه. مگه خونه نیست؟

-لئو گمشده.

خبر شوکه کننده‌ای بود. زبونش بند اومد و چندین بار جمله‌ای که هیونا با گریه جیغ کشید رو توی ذهنش تکرار کرد.

"لئو گمشده".

***

چراغ چشمک‌زن روی سقف ماشین پلیس، با نور آبی و قرمز ورودی پارک رو روشن کرده بود و چند افسر پلیس نزدیک ماشین در حال صحبت کردن بودن. بکهیون در حالی که می‌لرزید، روی یکی از نیمکت‌های پارک نشسته بود و به یه "چرا" ی بزرگ فکر می‌کرد. چرا سرنوشت هر تصمیم و انتخابش انقدر شوم نوشته شده بود؟

بچه ناپدید شده بود. افسرهای پلیس تمام پارک و مسیرهای اطرافش رو جست‌وجو کردن ولی هیچ اثری جز شالگردن چهارخونه‌اش که روی زمین افتاده بود پیدا نکردن. شالگردن چند متر خارج از زمین بازی، توی مسیر سنگ‌فرش شده افتاده بود و افسرهای پلیس در کنار احتمال گم شدن بچه، درمورد دزدیده شدنش هم گمانه‌زنی می‌کردن.

تمام بدن بکهیون می‌لرزید و با اینکه هوا خیلی سرد نبود اما دندون‌هاش از لرزش فکش به هم می‌خورد و می‌تونست صدای برخورد دندون‌هاش رو واضح بشنوه. هوای امشب برای یه بچه‌ی سالم هم مناسب نبود، چه برسه بچه‌ای که مشکل قلبی داشت و باید تمام‌وقت ازش مراقبت می‌شد. چه بلایی سرش اومده بود؟ هیچکس نمی‌دونست. لرزش بدنش از زمانی شروع شد که پلیس احتمال دزدیده شدنش رو مطرح کرد و اتفاقی از دو پلیس که با هم پچ‌پچ می‌کردن شنید این مدت گزارش گم شدن بچه‌ها زیاد شده و احتمالا کسی داره بچه‌های این منطقه رو یکی بعد از دیگری می‌دزده.

نمی‌تونست تصور کنه لئو تا چه حد ترسیده یا آسیب دیده. به چانیول شک داشت اما زمانی که هیونا با چانیول تماس گرفت، صدای فریادی که از پشت تلفن به گوشش می‌رسید انقدر بلند بود که همون لحظه مطمئن شد کار چانیول نبوده. چانیول بازیگر خوبی نبود. نمی‌تونست تظاهر به کاری که نکرده بکنه یا اشتباهش رو مخفی نگهداره. عصبانیت چانیول کاملا واقعی بود.

هیونا در مقابل مردمک چشم‌هاش که روی یک نقطه ثابت مونده بود، مسیر بیست متریِ روبه‌روی صندلی رو طی می‌کرد و باعث می‌شد سرگیجه بگیره اما حتی توان اعتراض کردن نداشت. بی‌انرژی بود و انقدر احساس کم‌توانی می‌کرد که اگه بهش می‌گفتن چند ساعتی میشه که مرده باور می‌کرد. برخلاف خودش که حتی به زحمت نفس می‌کشید، هیونا مضطرب و بی‌قرار دور خودش می‌چرخید و زمین رو با قدم‌هاش متر می‌کرد. گاهی دست‌هاش رو عصبی توی هوا تکون می‌داد و بعضی اوقات انگشت‌هاش رو توی هم قلاب می‌کرد.

هیونا بعد از چانیول، به جیکوب زنگ زده بود تا ازش بخواد خودش رو برسونه اما تمام تماس‌هاش به شماره‌ی جیکوب بی‌جواب موند برای همین یه پیام کوتاه بهش داد تا از ماجرا باخبرش کنه. توی پیام بعدی که بیست دقیقه‌ی قبل فرستاد ازش خواسته بود به محض دیدن پیام، خودش رو سریع به اداره‌ی پلیس برسونه یا زنگ بزنه اما هنوز هیچ خبری ازش نبود. نمی‌خواست مادرش رو نگران کنه برای همین بهش اطلاع نداد. احتمالا مادرشون هنوز به خونه نرسیده بود چون اگه می‌رسید قطعا با دیدن خونه‌ی خالی کنجکاو می‌شد و بهشون زنگ می‌زد.

ساعت حوالی ده شب بود که تاکسی نقره‌ای رنگ جلوی پارک متوقف شد و چانیول سراسیمه از داخل تاکسی بیرون پرید. با قدم‌های بلند، در حالی که دوست منفورش پشت سرش راه می‌رفت سمتشون اومد و چشم‌های کاسه‌ی خونش باعث شد هیونا جلوی برادرش قرار بگیره تا چانیول کار احمقانه‌ای انجام نده. بکهیون بیش از اندازه کرخت و بی‌دفاع شده بود.

-پلیس داره دنبالش می‌گرده، مطمئنم...

-بچه‌ی من کجاست؟

صدای بلندش توجه چند افسر پلیس که مشغول صحبت کردن و قهوه نوشیدن بودن رو به خودش جلب کرد و سبب شد گردن هیونا سمت شونه‌هاش جمع بشه.

-یعنی چی که گم شده؟ چطوری گم شده؟ آخرین بار... آخرین بار پیش شما توی خونه بود. مگه میشه آدم به این راحتی گم بشه؟ کش مو یا جوراب نیست که به همین راحتی بگی گم شده!

تن صداش پایین‌تر اومد و موقع صحبت کردن، تمام کلماتش رو با لرزش واضحی به زبون آورد. چشم‌هاش پر شده بود و همینطور که بی‌قرار این پا و اون پا می‌شد، نگاهش رو بین ساختمون اداره‌ی پلیس و هیونا می‌چرخوند و هر چند لحظه یک بار دست ته‌جون رو که برای آروم کردنش سمتش دراز می‌شد پس می‌زد. هیونا هر دو دستش رو برای آروم کردنش بالا آورد و با چشم مملو از اشک، در حالی که دستمال مچاله‌ شده‌ای که تو مشتش گرفته بود رو فشار می‌داد و دماغش رو بالا می‌کشید، زمزمه کرد:

-نمی‌خواستیم اینطوری بشه. با بکهیون اومده بود پارک که...

-پارک؟ اومده بود پارک؟

هیونا رو از سر راهش کنار زد تا بتونه بکهیون رو ببینه اما هیونا بلافاصله سر جاش برگشت و بینشون ایستاد، با این حال دوباره هیونا رو از سر راهش پس زد. به بکهیون که انگار حتی متوجه حضورش نشده بود نگاه کرد و با صدای پایین‌تری که این بار جای خشم، ناراحتی ازش حس می‌شد گفت:

-اون بچه نمیتونه فعالیت بیش از حد کنه. هیجان و استرس باعث ضعیف شدن بدنش میشه اون وقت تو آوردیش پارک؟ بازی جدید برای عذاب دادن منه؟ آره بکهیون؟ لئو گم نشده و همه‌ی اینا فقط برای اذیت کردن منه؟ بگو بچه رو نبردی پارک و اجازه ندادی سرسره و تاب سوار بشه و با مشکل قلبی توی این هوای سرد، داخل شهر بزرگی که حتی زبون مردمش رو نمی‌فهمه گم نشده.

لحنش حیران و بهت‌زده بود و هر کلمه‌ای که می‌گفت، تصویر بکهیون جلوی چشم تارتر می‌شد. صداش انقدر پایین اومده بود که آخرین جملاتش مثل یه زمزمه به گوش می‌رسید و نفسش به سختی بالا می‌اومد. ته‌جون دخالت کرد و با گرفتن شونه‌هاش، از بکهیون فاصله‌اش داد و هم‌زمان زمزمه کرد "آروم باش." اما این حرف فقط عصبانیتش رو بیشتر کرد و باعث بلند شدن فریادش شد.

-چطوری آروم باشم؟ لئو فقط چهار سالشه. نه زبون مردم اینجا رو می‌فهمه و نه جایی رو می‌شناسه. پلیس چطوری می‌خواد توی این شهر بزرگ پیداش کنه؟ اگه تصادف کنه، اگه کسی بخواد بدزدتش یا...

نمی‌تونست بیشتر از این به اتفاقات احتمالی‌ای که ممکن بود برای لئو افتاده باشه فکر کنه. حالش خوب نبود، حال بکهیون هم همینطور. هنوز می‌لرزید و مهر سکوت به لب‌هاش زده بود. ته‌جون رو کنار زد و عصبی جلوی پای بکهیون زانو زد تا مردمک یخ زده‌ی چشم‌هاش رو روی خودش بکشه. دست‌های سرد بکهیون که می‌لرزید رو گرفت و با عجر، در حالی که خودش رو کنترل می‌کرد آروم حرف بزنه گفت:

-چطوری گمش کردی؟ آخرین بار کجا دیدیش؟ حرف بزن بکهیون. باید قبل از نیمه شب پیداش کنیم. لئو نباید تا صبح توی خیابون بمونه.

لب بکهیون تکون خورد اما صدایی ازش بیرون نیومد. فقط صدای برخورد دندون‌هاش و ناله‌ی آروم نافهموم بود. چانیول روی زانوهاش افتاد و در حالی که شونه‌هاش از گریه می‌لرزید و قطره‌های اشک از چشم‌هاش بیرون می‌چکید ناله کرد:

-الان باید قرص‌های بعد شامش رو می‌خورد. این چه بلاییه که داره سر زندگیمون میاد!

تصور می‌کرد هیچوقت بیشتر از اون حجم از استرسی که سر ناپدید شدن لئو و بکهیون حس کرد توی زندگیش احساس نمی‌کنه اما الان حالش از زمانی که لئو پیش بکهیون بود هم بدتر بود. نمی‌دونست لئو کجاست، پیش کیه یا چه بلایی سرش اومده. حداقل پیش بکهیون امیدواری داشت که جاش امنه ولی الان... این همه استرس حق هیچکدومشون نبود. حال بکهیون انقدر پریشون بود که زبون ته‌جون برای کنایه زدن کوتاه شد و چند بار سعی کرد با کشیدن بازوی چانیول از بکهیون دورش کنه.

کی قرار بود لئو رو پیدا کنه؟ افسرهایی که نزدیک ماشین پلیس در حال نوشیدن قهوه و صحبت کردن بودن؟ چانیول نمی‌تونست یک جا بشینه و منتظر باشه تا یه روزی بلاخره از لئو یه خبری بشه. به پلیس اعتماد نداشت. چقدر طول می‌کشید تا توی این شهر شلوغ لئو رو پیدا کنند؟ حتی اگه خودش هم دست به کار می‌شد به این زودی نمی‌تونست پیداش کنه اما از یک جا نشستن و دست روی دست گذاشتن بهتر بود. به سختی روی پاهاش ایستاد و همینطور که دو دستی صورتش رو می‌پوشوند تا بتونه فکر کنه، این پا و اون پا شد و اشکش رو پاک کرد.

باید خیابون‌ها و کوچه‌های اطراف پارک رو می‌گشت یا به رستوران‌ها و عروسک فروشی‌های اطراف سر می‌زد. شاید بچه گرسنه شده بود و رفت غذا بخوره. شاید چشمش به یه عروسک خورده بود و وارد عروسک فروشی شده بود. یک قدم سمت بکهیون رفت و با صدایی که این بار به اندازه‌ی قبل مرتعش و لرزون نبود گفت:

-باید برم دنبال بگردم. سوییچ ماشینت رو بده.

بکهیون ایستاد و با دست لرزون دنبال سوییچ ماشین توی جیبش گشت. حالت تهوع داشت و سرش گیج می‌رفت. حس می‌کرد زمین زیر پاش جا به جا می‌شه و هر لحظه قراره زمین بخوره. برجستگی سوییچ رو داخل جیب شلوارش حس می‌کرد اما مثل یه احمق به تمام معنا نمی‌تونست راه فرو کردن دستش توی جیبش رو پیدا کنه. چند بار دستش رو روی جیب شلوارش کشید تا بلاخره نوک انگشت‌هاش رو داخل جیبش سر داد و سوییچ رو بین انگشت‌هاش گرفت. هم‌زمان با زنگ خوردن موبایل چانیول، سوییچ رو از جیبش بیرون کشید.

چانیول آشفته، همینطور که سوییچ ماشین رو از دست بکهیون می‌گرفت به تماس از شماره‌ی ناشناس جواب داد. صدای بم یه مرد به گوشش رسید که ازش درمورد هویتش می‌پرسید:

-از اداره‌ی پلیس استکهلم تماس می‌گیرم. پارک چانیول؟

چشم‌هاش از حدقه بیرون زد. از اداره‌ی پلیس بود پس حتما یه خبری از لئو شده بود. نیم قدم سمت بکهیون رفت و با استرس به بکهیون نگاه کرد و ناخودآگاه دست بکهیون رو که وحشت‌زده بین زمین و هوا مونده بود گرفت.

-خ... خودم هستم... بله... من پارک چانیولم.

-پلیس راهنمایی و رانندگی یه پسر بچه‌ی چهار ساله رو توی خیابون پیدا کرد و....

قبل از تموم شدن حرف افسر پلیس، نفس لرزونش رو با صدای بلند بیرون فرستاد و گفت:

-کجا؟ فقط بگید کجا باید بیام؟

ظاهراً سوال احمقانه‌ای بود. مشخص بود که باید به اداره‌ی پلیس می‌رفت. مردِ پشت خط، چند لحظه مکث کرد و بعد آدرس دقیق اداره‌ی پلیس رو بهش داد. بلافاصله بعد از قطع کردن تماس، در حالی که نمی‌دونست دقیقا باید به کدوم یک از سه نفری که بهش خیره شدن نگاه کنه، بین هر سه نفرشون چشم چرخوند و گفت:

-باید بریم اداره‌ی پلیس. پیداش کردن.

هیونا مردد زیر لب زمزمه کرد:

-چرا به تو زنگ زدن؟ ما گزارش گم شدنش رو دادیم پس باید به بکهیون زنگ میزدن. چطوری شماره‌ی تو رو...

قبل به پایان رسیدن حرف هیونا، بکهیون سمت درختی که پشت نیمکت بود خم شد و همینطور که روی زانوهاش افتاده بود عق زد. وضعیت معده‌اش تعریف چندانی نداشت و با اینکه شکمش خالی بود، زیر درخت بالا آورد. سایه‌ی چانیول که پشت سرش ایستاده بود رو روی تنه‌ی درخت می‌دید. خسته بود. دلش می‌خواست همه چیز تموم بشه حتی به قیمت از دست دادنش جونش. چانیول سوییچ رو سمت هیونا پرت کرد و همینطور که سمت بکهیون خم می‌شد تا کمرش رو ماساژ بده گفت:

-ماشین رو روشن کنید، من میارمش.

دست‌هاش رو دور شونه‌ی بکهیون حلقه کرد و با یه دستمال تمیز که از جیب بغلی اورکت سیاهش درآورده بود، رطوبت دور لب بکهیون رو گرفت و زمزمه کرد:

-باید ببرمت بیمارستان.

سرش رو به چپ و راست تکون داد و دست چانیول رو از روی شونه‌اش پس زد. نوک انگشت‌هاش رو توی تنه‌ی درخت فرو کرد تا به کمک اون بتونه روی پاهاش بایسته و به سختی سمت جایی که ماشین رو پارک کرده بود رفت. کمک چانیول رو نمی‌خواست و نیاز داشت با چشم خودش لئو رو ببینه تا مطمئن بشه حالش خوبه. باورش نمی‌شد ذهنش تا تصور جسد لئو روی تخت فلزی سردخونه پیش رفت.

هیونا پشت فرمون بود و ته‌جون صندلی کنارش رو اشغال کرده بود برای همین به ناچار روی صندلی عقب نشست و چند لحظه بعد چانیول کنارش جا گرفت. دهنش گس بود و انتهای گلوش احساس تلخی و ترشی می‌کرد. سرش رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داد و چشم‌هاش رو بست تا به خودش مسلط بشه اما با روی هم قرار دادن پلک‌هاش حس کرد هر لحظه ممکنه از حال بره. در طول راه چند بار خواست استفراغ کنه اما لب‌هاش رو به هم فشرد تا بیشتر از این بقیه رو شاهد حقارتش نکنه. سر نبش اداره‌ی پلیس، به محض اینکه سرعت ماشین جلوی در اداره‌ کم شد، چانیول قبل از توقف ماشین در رو باز کرد و صدای فریاد ته‌جون به بدن بکهیون رعشه انداخت. نسبت به صدای بلند حساس شده بود.

-چه غلطی می‌کنی؟ صبر کن ماشین توقف کنه.

رفتار خطرناک چانیول، هیونا رو مجبور کرد پاش رو روی ترمز فشار بده و چانیول با عجله ماشین رو ترک کرد تا وارد اداره‌ی پلیس بشه. وقتی چانیول به کمک هر دو دستش در سنگین اداره‌ی پلیس رو سمت داخل هل داد، نگاه دو زن مسنی که در حال جروبحث بودند سمتش کشیده شد. نمی‌دونست نگاه خیره و متعجبشون بخاطر موهای صورتیشه یا حال و روز آشفته‌اش. اداره‌ی پلیس به نسبت ساکت بود و دو پلیس انتهای سالن به دیوار تکیه داده بودن و با هم صحبت می‌کردن. اغلب میزها خالی بود. شاید در حال کار کردن روی پرونده‌ی بخصوص بودند یا شاید هم برای صرف شام رفته بودن.

چشم چرخوند تا تونست لئو رو ببینه. پسرک کنار یه زن آراسته و مرتب نشسته بود و همینطور که با هیجان باهاش حرف می‌زد، دست‌هاش رو توی هوا تکون می‌داد و گاهی نگاهش رو سمت مرد یونیفرم پوشی که به میز کارش تکیه داده بود می‌چرخوند تا اون رو هم توی بحث شرکت بده. مشخص بود افسر پلیس چیزی از حرف‌هاش نمی‌فهمه اما با لبخند سر تکون میده تا باعث ناراحتیش نشه.

نمی‌تونست راه بره. باهاش به زمین زنجیر شده بود و نفس‌نفس می‌زد. هم‌زمان که دستش رو جلوی دهنش می‌گرفت، دست دیگه‌اش رو به کمرش زد و چند تا نفس عمیق کشید تا روی خونسرد جلوه دادن خودش کار کنه. نباید لئو متوجه استرس و نگرانیش می‌شد. به بکهیون که تازه وارد اداره‌ی پلیس شده بود و با قدم‌‌های کوتاه و سست سمت لئو می‌رفت نگاه کرد و بعد از اینکه چند تا سیلی آروم به صورتش زد خودش رو به لئو رسوند.

ابروهای لئو بالا پرید و هم‌زمان که چانیول جلوش زانو می‌زد، لبخند عمیق زد و دست‌هاش رو برای بغل کردنش باز کرد.

-بابایی.

دست‌هاش رو دور بدن لئو حلقه کرد و تندتند صورتش رو بوسید.

-کجا بودی قلب من؟ حالت خوبه؟

بچه رو از خودش جدا کرد و سر تا پاش رو از نظر گذروند تا مطمئن بشه پسرکش سالمه.

-حالت خوبه؟ قلبت درد نمی‌کنه؟

-خوب خوب خوبم.

با خیال آسوده نفسش رو بیرون فرستاد و دوباره بدن‌هاشون رو به هم چسبوند. نیاز داشت تمام شب لئو رو همین‌قدر سفت توی بغلش بگیره تا استرس این چند ساعت اخیر جبران بشه. از گوشه‌ی چشم دید که افسر پلیس، تکیه‌اش رو از میز گرفت و جلو اومد برای همین گونه‌ی لئو رو بوسید و ایستاد تا با افسر پلیس صحبت کنه.

-آقای پارک؟

دستش رو برای فشردن دست افسر جلو برد.

-خودم هستم.

-یه افسر راهنمایی و رانندگی پسرتون رو توی خیابون پیدا کرد و اینجا آورد. چون متوجه زبونش نمی‌شدیم مجبور شدیم مترجم خبر کنیم. می‌گفت چند روزه دزدیدنش و اصرار داشت با شماره‌ای که میده تماس بگیریم و خبر بدیم اینجاست.

چند ماه قبل بهش یاد داده بود اگه گم شد یا احساس خطر کرد پیش پلیس بره و شماره‌ی موبایلش رو که حفظ کرده بود به پلیس بده. باورش نمی‌شد لئو با یه نقشه‌ی زیرکانه از دست بکهیون فرار کرده بود تا به پلیس گزارش آدم‌ربایی بده. پلک‌هاش روی هم افتاد و در حالی که هر دو دستش رو به کمرش می‌زد نفس عمیق کشید.

-خدای من! لئو.

زیر لب زمزمه کرد و به افسر پلیس گفت:

-اینطور نیست، یه سوتفاهم کوچیک شده.

متاسف به بکهیون نگاه کرد که چند متر دورتر مثل مجسمه‌ی یخی ایستاده بود و رنگ‌پریده و غمگین به لئو نگاه می‌کرد. باید باهاش حرف می‌زد و به این عذاب پایان می‌داد. با صدای جیغ لئو که "عمو ته‌جون" رو فریاد می‌زد توجهش از بکهیون، معطوف به لئو شد که خودش رو توی بغل ته‌جون پرت کرده بود.

نگاهش برای چند لحظه به چشم‌های بکهیون گره خورد. بکهیون با قدم‌های کوتاه عقب‌عقب رفت و بعد روی پاشنه‌ی پا چرخید و از اداره‌ی پلیس خارج شد. نباید می‌ذاشت بکهیون با این حال تنها بره. همینطور که سمت خروجی می‌رفت با صدای بلند به لئو سفارش کرد: "پیش عمو ته‌جون بمون تا بیام" و بعد پشت سر بکهیون دوید. توی محوطه‌ی اداره‌ی پلیس، بازوش رو گرفت و سر جاش متوقفش کرد.

خواست چیزی بگه اما درخشش اشک توی چشم‌های بکهیون، لب‌هاش رو به هم دوخت و شهامت حرف زدن رو ازش گرفت. بکهیون بغض داشت. چشم‌هاش پر بود و علاوه بر لب‌هاش، تمام بدنش می‌لرزید اما گریه نمی‌کرد. باد ملایم، موهای همسرش رو به بازی گرفت و تارهای از هم جدایی که روی پیشونی رنگ پریده‌اش افتاده بود رو جا به جا کرد و باعث شد انگشت‌هاش برای لمس موهای بکهیون به التماس بیفته.

دو طرف شونه‌ی بکهیون رو گرفت و همسر دلشکسته و غمگینش رو بدون هیچ حرفی توی آغوشش جا داد. در مقابل تقلای ضعیف بکهیون برای بیرون اومدن از آغوشش، حلقه‌ی دست‌هاش رو تنگ‌تر کرد و با خودش قرار گذاشت اگه تقلای بکهیون بیشتر از 15 ثانیه شد رهاش کنه تا باعث آزارش نشه اما بکهیون کمتر از پنج ثانیه تقلا کرد و لحظه‌ی بعد صدای هق‌هق بلندش توی گوش‌های چانیول طنین انداخت.

در سکوت به هق‌هق بلند بکهیون گوش کرد و اجازه داد لرزش شونه‌هاش بین بازوهای خودش آروم بگیره. بکهیون شکست. بعد از چهار سال خالی از اشک و خنده بودن و تحمل کردن بار سنگین غم، بلاخره توی بغل مردی که ازش متنفر بود شکست و هر لحظه که می‌گذشت، ریزش اشک‌هاش شدت می‌گرفت و هق‌هقش بلندتر می‌شد. حس می‌کرد هوا برای نفس کشیدنش کافی نیست و کلمات، راه نفس کشیدنش رو بند آورده. به شونه‌ی چانیول چنگ زد و با گریه زمزمه کرد:

-از اینجا ببرش و دیگه هیچوقت برنگرد.

چه جمله‌ی آشنایی! چانیول این جمله رو چهار سال پیش، توی حیاط بیمارستان از زبون بکهیون شنیده بود. سکوت لازم بود اما چانیول حس کرد از یه جایی به بعد برای آروم کردن همسرش، باید حرف بزنه. با قلب مملو از درد، بکهیون رو کمی از خودش فاصله داد و با هر دو دست صورت بکهیون رو قاب گرفت. انگشت‌های شکستش رو آهسته روی گونه‌ی خیس بکهیون حرکت داد و در حالی که کمی خم شده بود تا هم قد بکهیون بشه، خیره به چشم‌های خیسش زمزمه کرد:

-بکهیون... لئو پسر عزیز هر دوی ماست.

دو طرف لبش رو مقدار کمی بالا برد و لبخند محو و کم‌رنگی روی لبش نشوند.

-منو نمی‌خواد.

دوباره بکهیون رو بین بازوهاش جا داد و این بار بکهیون نه تنها مقاومت نکرد، بلکه زانوهاش سست شد و چیزی تا سقوط هر دوشون باقی نمونده بود که چانیول تمام وزن بکهیون رو روی خودش انداخت. نوک انگشت‌هاش لای موهای بکهیون سر خورد و در حالی که پشت سرش رو نوازش می‌کرد به لئو خیره شد که بین ته‌جون و هیونا، از پشت در شیشه‌ای اداره‌ی پلیس بهشون خیره شده بود.

***

ته‌جون رو به هتل فرستاد اما شب هتل نرفت. جسارت یا شاید هم بهتر بود می‌گفت پررویی به خرج داد و با وجود اینکه بکهیون ازش خواسته بود بچه رو با خودش ببره، خودش رو مهمان خونه‌ی بیون‌ها کرد. یکی از لباس‌های راحتی بکهیون رو پوشید و زیر نگاه سنگین خانم بیون که می‌خواست بدونه تغییر رفتار بچه‌هاش به چه دلیله وارد اتاق بکهیون شد و در رو بست.

نیم‌ساعت بعد از اینکه به خونه رسیدن، خانم بیون از یه مهمانی شام به خونه برگشت و زمانی که چشمش به صورت رنگ پریده‌ی بکهیون و حالت گرفته‌ی هیونا افتاد، فهمید یه چیزی سر جاش نیست برای همین به تنها متهم اصلی این ماجرا، یعنی چانیول که لئو رو توی بغلش نگهداشته بود مشکوک شد اما چیزی نگفت. با این حال چانیول نجواهای مادر و دختر رو شنید که درمورد ماجرای امشب پچ‌پچ می‌کردن.

روی تخت بکهیون دراز کشید و حین اینکه بازوش رو توی عرض تخت دراز می‌کرد، خندید و به لئو چشمک زد:

-کی دلش می‌خواد شب تو بغل من بخوابه؟

لئو روی تخت پرید و جیغ کشید: «لئووووو»

لبش رو گزید و با دست دیگه‌اش مچ لئو رو گرفت و با یه حرکت آهسته بچه رو توی بغلش کشید. انقدر سفت بغلش کرد که صدای قهقهه‌ی همراه با جیغ لئو اتاق رو پر کرد و همون لحظه دست لئو دور گردنش حلقه شد.

-دیدی آدم بزرگی شدم و پیدات کردم؟

نوک دماغ لئو رو کشید و با اخم تصنعی زمزمه کرد:

-درموردش حرف خواهیم زد مرد جوان. امروز خیلی آتیش سوزوندی.

-فردا بهم جایزه میدی؟

سیلی نچندان محکمی به باسن لئو زد که باعث شد لئو از ته دل قهقهه بزنه و گفت:

-تنبیه تو راهه.

-تنبیهم کنی ناناحن میشم. قهر می‌کنم میرم پیش عمو ته‌جون بعد تو بدون لئو میشی. الان هم باید بهم جایزه بدی که پیدات کردم.

-هیس. بخواب.

-پس یعنی بهم جایزه میدی؟

خم شد و در حالی که چراغ‌خواب رو خاموش می‌کرد با لحن قاطع‌تری گفت:

-بخواب لئو.

شقیقه‌ی لئو رو بوسید و لحاف بکهیون رو تا زیر گردنش بالا کشید. بکهیون... هنوز نیومده بود داخل اتاق. هیونا وارد اتاقش شد، خانم بیون هم همینطور اما بکهیون هنوز روی مبل نشسته بود و انگار قصد نداشت به اتاقش برگرده. زمانش رسیده بود که بکهیون و لئو آماده‌ی پذیرفتن همدیگه بشن. دسته‌ی چتری لئو رو از روی پیشونیش کنار زد و زمزمه کرد:

-لئو... دلت می‌خواد یه آدم بزرگ بیاد توی خونه‌ی ما و با ما زندگی کنه؟

-حرف نزن می‌خوام بخوابم.

لحن دلخورش باعث شد لب‌ چانیول ناخواسته کش بیاد. پسر کوچولوی لجبازش از روی دلخوری نمی‌خواست باهاش صحبت کنه و بهش طعنه می‌زد.

-یعنی برات سوال نیست چرا بقیه‌ی بچه‌ها هم پدر دارن و هم مادر ولی من تنهام؟

سر لئو به چپ و راست حرکت کرد: «نه.»

-دلت نمیخواد بدونی چرا؟

-نه.

بیشتر از این اصرار نکرد. شاید بهتر بود به لئو زمان بیشتری می‌داد. پلک‌هاش رو روی هم گذاشت اما چند دقیقه نکشید که لئو ناگهانی شروع به صحبت کرد.

- یه بار شنیدم که پدربزرگ به مادربزرگ می‌گفت باید یه آدم بزرگ برات پیدا کنه که مامان من بشه و برات مارث یا شاید هم واثر یا شاید هم ماثر بیاره اما مادربزرگ گفت لئو میتونه مارث بشه. پدربزرگ هم بهش گفت دلش نمی‌خواد من مارثش بشم چون من مثل بقیه‌ی بچه‌ها نیستم و بچه‌ی یه مرد هستم. اونم یه مردی که اون ازش متنفره.

دستی که در حال نوازش لئو بود، از حرکت ایستاد و دهنش چند بار بی‌صدا باز و بسته شد. لئوی عزیزش واقعا چنین مکالمه‌ای رو شنیده بود؟

-بعد مادربزرگ گفت چانیول شرایطشو نداره اما پدربزرگ عصبانی شد و گفت بهتره یه نی‌نی دیگه داشته باشه. من تلاش می‌کنم مارث خوبی بشم پس تو هم منو با نی‌نی دیگه عوض نکن و یه آدم بزرگ رو توی خونمون نیار.

نفسش تو سینه حبس شد و دندون‌هاش رو روی هم سابید. لئوی عزیزش چنین مکالمه‌ی دردآوری رو با گوش‌های خودش شنیده بود و تمام مدت بار سنگین استرس اینکه با یه بچه‌ی دیگه عوض میشه رو به دوش می‌کشید. بچه رو بیشتر به خودش فشار داد و برای کنترل عصبانیتش به تکنیک نفس کشیدنی که تراپیستش گفته بود پناه برد. عصبانیت واژه‌ی حقیری در مقابل احساسش بود. حس می‌کرد حالت‌های عصبی چهار سال قبل داره خودش رو نشون میده. میل به خرد کردن و شکستن اجسام و پرخاش کردن به اطرافیان.

اگه لئو کنارش نبود، همین الان به خونه زنگ می‌زد اما نمی‌خواست بدن لئو با صدای بلندش بلرزه و یه تصویر عصبی و پرخاشگر توی ذهن پسرش به جا بذاره. نهایت یک ساعت بچه رو پیش والدینش تنها میذاشت و اون‌ها توان یک ساعت مراقبت از پسرش رو نداشتند! چندین بار گونه‌ی لئو رو بوسید و بعد زمزمه کرد:

-تو تنها نی‌نی منی. هیچوقت هیچ زنی قرار نیست مادرت بشه و هیچ نی‌نی تازه‌ای قرار نیست. حالا بخواب قلب من. وقتی بیدار بشی بابایی هنوز کنارته.

چشم‌هاش که به تاریکی عادت کرد، تونست لب‌های کوچیک اما برجسته‌ی لئو رو ببینه که زیر سنگینی لپش جمع شده بود. توی تاریکی به بالا و پایین شدن قفسه‌ی سینه‌ی لئو خیره شد. پسرش طبیعی نفس می‌کشید و قلبش هنوز می‌تپید. تمام عمر به لطافت قاصدک با لئو رفتار نکرده بود که والدینش در عرض کمتر از یک ساعت روح و روانش رو به بازی بگیرن. دیگه هیچوقت لئو رو پیششون تنها نمیذاشت.

زودتر از چیزی که فکر می‌کرد خواب لئو عمیق شد اما خودش علی‌رغم خستگی شدید نتونست پلک روی هم بذاره. ذهنش درگیر حرف‌هایی بود که لئو شنید. برای همین بود که کودکش مدام با ترس تکرار می‌کرد چون مریضه اون رو دور نندازه و یه بچه‌ی جدید نیاره! خدای من! والدینش با چطور تونستند تا این حد بی‌احتیاطی کنن و بی‌تفاوت نسبت به اینکه یه بچه توی خونه‌ست درمورد چنین موضوعی حرف بزنن؟

هنوز ذهنش درگیر بود که صدای باز شدن در توجهش رو سمت در جلب کرد. بکهیون بی‌سروصدا توی چهارچوب در ایستاده بود و به لئو نگاه می‌کرد. انگار حتی برای نگاه کردن بهش هم تردید داشت.

-بکهیون.

به وضوح دید که شونه‌های بکهیون پرید و قبل از اینکه همسرش عقب نشینی کنه زمزمه کرد:

-بیا تو.

با کف دست به فضای خالی کنار لئو کوبید که به اندازه‌ی جای خواب یه نفر بود:«بیا اینجا.»

پاهای بکهیون سر جاش لرزید و بعد از گذشت چند لحظه، در حالی که هنوز مردد بود سمت تخت رفت و لبه‌ی تخت نشست. اینجا بودنش کار درستی بود؟ قلبش تند می‌تپید و هنوز احساس ضعف می‌کرد. پاهاش آماده‌ی فرار بود اما یه در نامرعی از پشت سرش بسته شده بود و بهش اجازه‌ی برگشتن نمی‌داد. نگاهش رو بین صورت لئو و چانیول گردوند و به پهلو لبه‌ی تخت دراز کشید. سعی کرد تا جای ممکن از لئو دور بشه برای همین حس می‌کرد هر لحظه ممکنه از پشت روی زمین سقوط کنه اما انگشت‌های چانیول آروم دور مچ دستش حلقه شد و همینطور که بدنش رو سمت لئو می‌کشید، بازوش رو مجاور بالش دراز کرد و در آرامش، لئو رو توی بغلش گذاشت. ترسید. یه جریان خفیف، مثل برق گرفتگی از بازوش توی کل بدنش پخش شد و بدنش تکون خورد. خواست دستش رو سریع عقب بکشه اما چانیول مچ دستش رو نگهداشت.

-بیدار میشه.

چانیول زمزمه کرد و با اعصابی که بعد از دیدن بکهیون به مقدار قابل توجهی آروم‌تر شده بود، لحاف رو روی بکهیون کشید.

--وقتی خوابه ترس نداره. شبیه یه فرشته کوچولوئه اما کافیه چشم‌هاش رو باز کنه تا ببینی چه شیطان فضولی می‌تونه باشه. اون موقعه که باید ازش ترسید.

با لذت به چشم‌های کنجکاو بکهیون که در حال کاویدن اجزای صورت لئو بود خیره شد. جوری نگاهش می‌کرد انگار لئو ناگهان از فضا روی زمین فرود اومده و اولین باره که چنین موجودی رو از نزدیک می‌بینه. بکهیون به زمان نیاز داشت، شاید هم یکم تنهایی تا توی خلوت بتونه پسرش رو بپذیره و با علاقه‌ای که انکارش می‌کنه رو به رو بشه. توی جاش نیم‌خیز شد و تلاش کرد بدون کوچیک‌ترین تکون، لحاف رو از روی خودش کنار بزنه که لئو بیدار نشه.

-میرم تلوزیون ببینم. تنهاتون میذارم.

گونه‌ی لئو رو بوسید و هوس بوسیدن لب بکهیون رو توی قلبش دفن کرد اما در نهایت، قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه خم شد و پشت دست بکهیون که روی شونه‌ی لئو بود رو بوسید:«شبت بخیر بکهیون.»

Continue Reading

You'll Also Like

139K 19.3K 57
[completed] تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، ا...
66K 5.9K 45
عشق مثل لیسیدن عسل از لبه‌ی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای...
9.7K 1.4K 22
خلاصه: تهیونگ فقط یه روح بی‌گناه بود که اتفاقی دشمن هزارساله‌ی ارواح رو از زندان نجات داد؛ ولی این واقعا یه اتفاق بود؟ کاپل اصلی: کوکوی کاپل فرعی:نام...
18.7K 1.9K 18
+ احتمالاً تمام سهم من از زندگی کنار آلفای خون خالصم ، قراره تختی باشه که وظیفه‌ام گـ🔞ـرم کردن و پیچ‌وتاب‌ خوردن روی تشکش از دردِ .. اوه الهی ماه ،...