V E N G E A N C E [S2]

De TheSuperGirl6104

115K 31.9K 30.6K

- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشد... Mais

[ S²|Ch¹ |فاوست ]
[ S²|Ch² |الکساندر ]
[ S²|Ch³ |Baby Boss ]
[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]
[ S²|Ch⁵ |مردی که کتکت زد ]
[ S²|Ch⁶|من پسر بزرگی شدم ]
[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]
[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]
[ S²|Ch⁹|قلب من ]
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
[ S²|Ch¹¹| آغوش شبانه ]
[ S²|Ch¹²| اردک کوچولو ]
[ S²|Ch¹³|آقای پستچی ]
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
[ S²|Ch¹⁵|رودخانه ]
[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]
[ S²|Ch¹⁷|روز موعود ]
[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]
[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
[ S²|Ch²²|شکسته ]
[ S²|Ch²³|لبخند ]
[ S²|Ch²⁴|فرشته محافظ ]
[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]
[ S²|Ch²⁶| من رو بشناس ]
[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]
[ S²|Ch²⁸|کلونی ]
[ S²|Ch²⁹|پیرمرد هشتاد ساله ]
[ S²|Ch³⁰|من ازت مراقبت می‌کنم آقای پدر]

[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]

2.9K 1K 709
De TheSuperGirl6104

دو مرد، نشسته بر صندلی‌های فلزی سالن انتظار از پشت شیشه به باند پروازی خیره شده بودند که هواپیما روش اوج می‌گرفت. صدای غلتیدن چرخ‌ چمدون‌ها روی زمین از همهمه‌ی مسافرها بیشتر بود و با وجود اینکه ته‌جون با هندزفری اخبار نیم‌روز رو دنبال می‌کرد صدای محوی از گزارشگر اخبار هواشناسی به گوش می‌رسید که خبر از آب و هوای نامساعد هفته‌ی آینده می‌داد.

دو روز اول ناپدید شدن لئو و بکهیون، خودش رو با حبس کردن توی اتاق پسر شیرینش مجازات کرد. فکر اینکه بکهیون شاید پدر بهتری برای لئو باشه برای برگردوندن لئو سستش می‌کرد اما چه کسی انتخاب می‌کرد کدومشون پدر لایق‌تری برای لئوئه؟! پسرش مریض بود و نمی‌تونست یه بچه با قلب ضعیف رو همراه مردی که براش غریبه بود تنها بذاره. پسرش حتما تنها و ترسیده، به خودش می‌لرزید و برای برگشتن پیش پدرش گریه می‌کرد، برای همین از گریه کردن دست برداشت و خودش رو جمع و جور کرد تا برای پیدا کردن لئو به استکهلم بره.

استکهلم شهر کوچیکی نبود اما باید تلاشش رو می‌کرد تا لئو رو پیدا کنه. هفت روز به خودش فرصت داد برای اینکه بدون خبر کردن پلیس پیداشون کنه و اگه تا هفت روز آینده پیداشون نمی‌کرد، مجبور بود گزارش آدم‌ربایی بده. اه بلندی کشید و زانوهاش رو تکیه‌گاه آرنج دستش کرد. قصد نداشت با وجود اتفاقات رخ داده توی سفر، ته‌جون رو همراه خودش بیاره اما همگی اصرار داشتند تنها دنبال لئو نره و یه همراه داشته باشه تا در مواقع ضروری به کمکش بیاد. متاسفانه جز ته‌جون روی کس دیگه‌ای نمی‌تونست حساب کنه و به همین دلیل دوست قدیمی و کمی کینه‌ایش در کنارش انتظار فرا رسیدن زمان پرواز رو می‌کشید.

تپش قلب شدید از صبح خیلی زود رهاش نکرده بود و تکون‌ خوردن‌های عصبی پاهاش رو نمی‌تونست کنترل کنه. هر چند ساعت یک‌ بار طعم خونی که از زیر پوست تکه‌تکه شده‌ی لبش بیرون می‌زد رو مزه‌مزه می‌کرد و حتی لحظه‌ای نبود که به لئو فکر نکنه.

رفتار بکهیون با یکی یک‌دونه‌ی خانواده‌ی پارک چطور بود؟ شب‌ها قبل خواب براش قصه می‌خوند و به رویاپردازی‌هاش درمورد جنگل پر از فیل و دایناسورهایی که پیتزا دوست داشتند گوش می‌داد؟ لئو بچه‌ی بدغذایی بود و هر چیزی رو دوست نداشت. بکهیون بهش خوب غذا می‌داد و داروهاش رو سر وقت توی دهنش میذاشت؟ قطره اشکی که از یادآوری شیرین زبونی لئو از چشمش چکید رو سریع با نوک انگشت گرفت و روی صورتش دست کشید.

رعشه‌ی کوچیک ویبره‌ی موبایل از رون سمت راستش توی سراسر رون پاش پخش شد و برای قطع کردن این رعشه‌ی آزاردهنده و استرس‌زا موبایل رو از جیبش بیرون کشید. یه تماس تصویری از جانب شخص ناشناس بود. چند لحظه مردد به تصویر خودش که توی صفحه‌ی گوشی نشون داده می‌شد چشم دوخت و با تردید تماس رو جواب داد.

صدای جیغ خفیف و هیجان‌زده‌ی یه دختر و "Yes" گفتن‌های پی‌درپی یه پسر به گوش رسید و چند لحظه بعد از اینکه دوربین، کف زمین و در و دیوار رو نشون داد چهره‌ی لئو توی صفحه‌ی موبایل نمایش داده شد. چشم‌هاش گرد شد. کمرش رو ناخواسته صاف کرد و با چشم مملو از اشک به صورت رنگ پریده‌ی پسرش خیره شد. لئو بود. شیرکوچولوی خوش زبون خودش. خیلی طول نکشید که لب‌های لئو لرزید و هم‌زمان که قطره‌های درشت اشک از صورتش می‌چکید، دهنش باز شد و شروع به گریه کرد.

-ب...با...بایی...

دم عمیقی گرفت تا جلوی لئو قطره‌های اشک از چشم‌هاش نچکه و باعث ناراحتی بیشتر بچه نشه. با وجود اینکه هنوز از این تماس ناگهانی حیرت‌زده بود، به سختی لب‌های لرزون و پوست‌پوست شده‌اش رو کش آورد از پشت پرده‌ی نازکی از اشک به چهره‌ی پسرش خیره شد و دختری که با نوازش لئو و پاک کردن اشک‌هاش سعی می‌کرد آرومش کنه.

-گریه نکن قلب من. بابایی زود میاد پیشت. زود میام پیشت عزیز من.

بسختی، با صدای گرفته و بغض‌آلود نالید و لئو با گریه جیغ کشید.

-آقای بکهیون خلافکار بچه دزد منو دزدید...

بین حرف‌هاش صدای یک‌سره و غرش مانند گریه از خودش درآورد و ادامه داد:

-بهم آمپول زدن...

هق زد و بعد از چند ثانیه گریه گفت:

-بابایی... قول میدم... قول میدم بچه خوبی بشم... دیگه قلبم درد نمی‌گیره... هویج می‌خورم... بیا منو از اینجا ببر... چون... چون پ...پسر خوبی نبودم... چون پسر خوبی نبودم منو دور انداختی که نی‌نی جدید بخری؟ من... من بهت دروغ گفتم... من پسر بزرگی نیستم... من کوچولوام... خیلی کوچولوام... کوچولوها باید پیش باباییشون باشن...

لئو قلبش رو تو مشتش گرفته بود و با هر کلمه چنان این قلب پر خون رو توی مشتش می‌فشرد که چانیول حس می‌کرد خالی از خون شده و هر لحظه ممکنه از تپیدن بایسته. قبل از اینکه اشک از چشم‌هاش سقوط کنه روی صورتش دست کشید و لبخندی زد که از زهر تلخ‌تر بود.

-نی‌نی جدید نخریدم قلب من. تو تنها نی‌نی منی، من هیچوقت تنهات نمیذارم. اومدم فرودگاه.

دوربین گوشی رو چرخوند و نمای کوچیکی از فرودگاه به لئو نشون داد و همینطور که دوربین رو دوباره روی خودش می‌چرخوند گفت:

-ببین... اومدم فرودگاه. دارم میام پیشت قلب من. یه شب بخوابی و بیدار بشی من کنارتم.

از گوشه‌ی چشم نیم‌نگاهی به ته‌جون انداخت که سخت مشغول اخبار دیدن بود و توجهی به اطرافش نداشت. هندزفری رو از گوشش کشید و به محض اینکه سر ته‌جون بالا اومد موبایل رو بین خودش و ته‌جون گرفت که هر دو توی تصویر بی‌افتند.

-عمو ته‌جون هم داره میاد.

مردمک چشم‌های ته‌جون از حدقه بیرون زد و حیرت‌زده موبایل رو از چانیول گرفت. با دیدن چشم‌های خیس و صورت بی‌رمق لئو، سایه‌ی ناراحتی روی چهره‌اش افتاد و هیچ تلاشی برای مخفی کردنش نکرد. به اندازه‌ی چانیول توی مخفی کردن احساساتش ماهر نبود.

-لئو!! حالت خوبه؟ کجایی؟

لب‌های لئو در حالی که سمت پایین خم می‌شد لرزید و چشم‌هاش لبریز از اشک شد. سوال بزرگی برای یه بچه‌ی کوچیک بود. آرامشش رو حفظ کرد، لب‌هاش رو به دو طرف کش آورد و گفت:

-با بابایی میایم پیشت که با هم بریم شهربازی. شهربازی دوست داری؟ توش پر از وسایل بازی و عروسکه. با کلی خوراکی دارم میام پیشت. اون لباس پری دریایی رو یادته؟ وقتی برگردیم می‌پوشمش تا با هم بریم استخر. دیگه گریه نکن. عمو ته‌جون تو راهه.

چانیول موبایل رو از دست ته‌جون کشید و روی پاهای سستش ایستاد. همینطور که عصبی و بی‌قرار با قدم‌های کوتاه دور خودش می‌گشت، نفس عمیقی کشید و زبونش رو حرکت داد.

-لئو اون کیه کنارته؟ بذار باهاش حرف بزنم.

موبایل تکون کوچیکی خورد و تصویر از لئو، بالاتر رفت و چهره‌ی آشنایی که کمی براش تازگی داشت توی صفحه نقش بست. هیونا توی این مدت چند تغییر جزئی کرده بود که نمی‌تونست تشخیص بده چه تغییریه اما چهره‌اش پخته‌تر و زیباتر شده بود.

-هیونا!

آهسته اسمش رو زمزمه کرد و هیونا بدون معطلی گفت:

-خونه رو عوض نکردیم. همونیه که چهار سال پیش بکهیون خرید.

برای به دام انداختن اشک‌هاش تلاش نکرد. چند قطره اشک روی صورتش غلتید و در حالی که با لبخند قدرشناسانه، سر تکون می‌داد زیر لب تشکر کرد. لئو توی همون خونه بود. پسرش رو فاصله‌ی زیادی باهاش نداشت و فردا همین موقع می‌تونست کوچولوی شیرین زبونش رو توی بغلش مخفی کنه.

***

روی تخت، از این پهلو به پهلوی دیگه چرخید. سردرد شدیدی که از پشت پلک‌هاش شروع می‌شد و تا کاسه‌ی سرش ادامه داشت چند ساعتی می‌شد که شروع شده بود و با اینکه قرص خورده بود هنوز دردش آروم نگرفته بود. احساس تهی بودن می‌کرد. مثل طبل تو خالی‌ای که صدای بلندش گوش اطرافیان رو کر کرده بود اما هیچکس نمی‌دونست چه ضربه‌ی محکمی باعث به وجود اومدن این صدا شده. همه به اشک و گریه‌ی لئو توجه می‌کردند و هیچکس بخاطر نمی‌آورد این طبل چقدر تلاش کرده تا صدایی ازش درنیاد.

چهار سال از هر چیزی برای تسکین دادن خودش استفاده کرد. جلسات منظم درمانی، تمرین نقاشی، خوندن زبان، گوش دادن پادکست، مدیریت کازینوی فاوست و تمرینات ورزشی نتونستند گذشته رو از ذهنش پاک کنند. همگی یه حواس‌پرتی کوتاه مدت بودند و بعد از چهار سال اولین باری که احساس آرامش کرد زمانی بود که همراه لئو توی هواپیما نشسته بود و به صدای آلوده به بغض چانیول گوش می‌کرد.

دیگه نسبت به چانیول حس نفرت نداشت. دیگه بهش فکر نمی‌کرد و بار روی دوشش به قدری سبک شده بود که می‌تونست راحت نفس بکشه اما غم بی‌قراری کردن لئو مانع می‌شد به زندگی طبیعیش برگرده. همه معتقد بودند لئو باید پیش پدرش برگرده ولی چه کسی تعیین می‌کرد کدومشون پدر حقیقی لئوئه؟ از اسپرم چانیول به وجود اومد اما اگه بدنش مثل یه مزرعه‌ی آماده‌ی کشت، لئو رو نمی‌پذیرفت لئو هرگز قرار نبود متولد بشه.

از تخت پایین اومد و بی‌صدا سمت اتاق هیونا رفت تا به لئو سر بزنه. فهمیده بود که لئو فقط غذا رو از دست هیونا می‌خوره و فقط با اون حرف می‌زنه. دستگیره‌ی در رو پایین کشید و ابتدا از بین در نیمه باز داخل اتاق رو بررسی کرد. لئو در حالی که عروسک زنبورش رو سفت چسبیده بود، روی تخت صورتی سبز هیونا خوابیده بود و قفسه‌ی سینه‌اش منظم بالا و پایین می‌رفت.

مثل کارمندی که بیست سال هر روزش تکرار روز قبلیه و به امید بازنشستگی کار می‌کنه احساس خستگی می‌کرد و خوابیدن نمی‌تونست این خستگی رو از جسم و روحش دور کنه. در اتاق رو بست و بی‌توجه به هیونا و ادی که نزدیک هم پچ‌پچ می‌کردند وارد آشپزخونه شد و بطری شبنم بسته‌ی آب سرد رو سر کشید. این پسر از دیروز اینجا بود! قصد نداشت اینجا رو ترک کنه؟! باورش سخت بود اما تمام دیشب لئو روی تخت دو نفره کنار هیونایی که تو بغل ادی فرو رفته بود خوابید و یه پسر چشم سبز غریبه رو لایق‌تر از پدرش برای شریک شدن جای خواب دونست.

-مامان قبل از رفتن برای میان‌وعده تارت تمشک درست کرده. یه تیکه ازش بخور.

صدای جیغ‌مانند هیونا روی اعصابش ناخن کشید. توی ظرف پایه‌دار سرامیکی، تارتی که به شکل پیتزا برش خورده بود وسط گل صورتی مرکز ظرف قرار داشت که دو برش ازش کم شده بود و احتمالا الان توی معده‌ی هیونا و ادی در حال هضم شدن بود. سرش گیج رفت و پشت چشم‌هاش تیر کشید. با دو انگشت گوشه‌های چشمش رو فشار داد و با ابروی گره خورده، چند دقیقه چشم‌هاش رو بسته نگه‌داشت.

بعد از برگشتن به استکهلم هیچ وعده غذایی کاملی نخورده بود و اغلب با یک تکه تست برشته شده یا یه قاشق عسل خودش رو سر پا نگه می‌داشت. سردردهای شدیدش هم احتمالا از کم آبی بدنش بود. امروز آخرین روز استراحتش به حساب می‌اومد و از فردا باید آماده‌ی رفتن به کازینو و مدیریت سالن می‌شد برای همین بهتر بود سریع‌تر نیروی بدنش رو پس می‌گرفت.

در حالی که منتظر جوش اومدن آب بود، ظرف کره‌ی بادوم زمینی‌، عسل و بطری شیر رو از یخچال بیرون آورد و با وجود اینکه میل به خوردن چیزی نداشت، نون‌ها درون تستر گذاشت تا برشته و داغ بشه. بزرگ‌ترین ماگ داخل آشپزخونه رو از آب جوش پر کرد و یه دم‌نوش کیسه‌ای داخل ماگ انداخت.

نزدیک وقت نهار بی‌میل شروع به خوردن صبحانه کرد و منتظر خنک شدن دم‌نوشش بود که زنگ خونه به صدا دراومد. جیکوب! نفسش رو بی‌صدا بیرون فرستاد و رو به مرد موفرفری که پالتوی خردلی رنگش رو درمی‌آورد گفت:

-تو فاوست کلی کار برای انجام دادن هست. نیاز نیست هر روز بیای سر بزنی.

جیکوب مستقیم سمت اتاق خواب هیونا رفت و در این حین جواب داد:

-برای دیدن تو نیومدم. اومدم تخم سگتو ببینم.

سبک حرف زدن جیکوب اینطوری بود و قصد و منظور بدی پشت حرفش نبود اما اصلا از تخم سگ خطاب شدن لئو خوشش نیومد. گره ابروهاش کورتر شد و با نارضایتی به جیکوب توپید:

-فایده‌اش چیه؟ تو که زبونشو نمی‌فهمی.

جیکوب جلوی در اتاق هیونا ایستاد. یک دستش روی دستگیره‌ی در بود و دیوار تکیه‌گاه شونه‌هاش شده بود. ابروهاش رو بالا انداخت و در حالی که دستگیره‌ی در رو پایین می‌کشید ابرو بالا انداخت و گفت:

-خب... تو هم زبونشو نمی‌فهمی!

نیشخند کنایه‌آمیزی زد و وارد اتاق شد. دست بکهیون لای موهاش فرو رفت و خیره به زمین، تار موهای لختش رو بین انگشت‌هاش سر داد و با نوک انگشت کف سرش رو ماساژ داد. برای چند لحظه چشم‌هاش رو بست تا درد پشت پلک‌هاش کمتر بشه اما فایده نداشت. با به صدا در اومد زنگ در خونه، بار دیگه هیونا از جاش بلند شد و در خونه رو باز کرد.

لئو!

مردی که ناگهان و غیرمنتظره وارد خونه شد زیر لب زمزمه کرد و بکهیون به محض دیدنش، از آشپزخونه بیرون اومد و مقابلش ایستاد. چانیول توی اون پالتوی بلند زغالی، شالگردن سیاهی که دور گردنش بسته شده بود و ژیله‌ی بافت طوسی رنگی که روی بلوز سفیدش پوشیده بود بیش از اندازه ژولیده بنظر می‌رسید. بخشی از بلوزش از شلوار بیرون زده بود و شالگردنش یه گره کور دور گردنش داشت. از موهای چرب و شونه نخورده‌ای که دقیقا لونه‌ی فلامینگوهای صورتی بود می‌شد تشخیص داد خیلی وقته نه حموم رفته و نه زحمت شونه زدن به موهاش رو به خودش داده. قلبش بسرعت شروع به تپیدن کرد و شقیقه‌هاش تیر کشید.

-بکهیون...

زمزمه‌ی ملتمس مرد، تلنگر کوچیکی به پیکره‌ی افکارش زد و ثانیه‌ی بعد در حالی که جدی و مصمم اخم کرده بود، سعی می‌کرد چانیول رو از خونه بیرون کنه.

-برو بیرون. همین حالا از اینجا برو بیرون.

اخم عمیق، پیشونی چانیول رو چروک کرد و جدیت چهره‌اش باعث بالا رفتن ضربان قلب بکهیون شد. هنوز بکهیون ضعیف گذشته که گوشه‌ی ذهنش حبس شده بود از این وجهه‌ی چانیول می‌ترسید و مقابلش لرز می‌کرد.

-لئو کجاست؟

تن صداش رو بالاتر برد و با صدای بلندتری گفت:

-لئو... کجایی؟ لئو.

باید تا قبل بیدار شدن لئو بیرونش می‌کرد. اگه لئو دوباره پدرش رو می‌دید، بی‌قراری‌هاش شدت می‌گرفت و دوباره باید روی تخت بخش اطفال بیمارستان می‌خوابید.

-بدون سروصدا برو بیرون وگرنه مجبور میشم زنگ بزنم نگهبان ساختمون و ازش بخوام بیرونت کنه. فکر نکنم دلت بخواد لئو همچین صحنه‌ای رو ببینه. منم دلم نمی‌خواد.

عضلات بدن چانیول سست شد و در حال تلوتلو خوردن چند نیم‌قدم به عقب برداشت. قبل از اینکه کلمه‌ای بینشون رد و بدل بشه، لئو با صورت خواب‌آلود همینطور که مشت کوچیکش رو روی یه چشمش فشار می‌داد از اتاق خارج شد و به محض دیدن چانیول خواب از سرش پرید.

چانیول به چهارچوب در رسیده بود که لئو متوجه حضورش شد. حتی فرصت نداد زمزمه‌ی کوتاه "لئو" گفتن چانیول تبدیل به یه جمله‌ی بلند بشه، بلافاصله در رو بست و به در تکیه کرد تا تپش قلبش آروم بگیره.

چیزی تا شروع فاجعه نمونده.

این تمام چیزی بود که اون لحظه درون ذهنش می‌چرخید و طبق انتظارش خیلی طول نکشید که دهن لئو باز شد و صدای جیغ کر کننده‌اش همراه با صدای کوبیده شدن مشت روی در توی خونه پیچید. چانیول پشت درهای بسته به صدای گریه‌ی کودک بیمارش که صداش می‌زد گوش می‌کرد و کاری جز فرود آوردن مشت‌های ضعیفش روی دری که مانع به هم رسیدنشون شده بود از دستش برنمی‌اومد. لئو سمتش دوید و سرش رو بالا گرفت تا بلکه چشم‌های مملو از اشکش قلب مردی که مقابلشه رو نرم کنه اما بکهیون بی‌رحمانه نگاهش رو دزدید و به هیونایی که نگران و دستپاچه نزدیک دوست پسرش ایستاده بود رو کرد.

-برگردونش اتاق و آرومش کن.

جیغ لئو به محض شنیدن این جمله انقدر بلند بود که پلک‌های بکهیون روی هم افتاد و هیونا نیم قدم عقب نشینی کرد.

-بذار برم پیش باباییم... مرد بد... آدم خلافکار... بذار برم پیشش...

پاهای کوچیکش رو به ترتیب روی زمین کوبید و وقتی دید کاری از دستش برنمیاد، گوشه‌ی خونه دوید و در حالی که توی خودش جمع شده بود، دندون‌هاش رو روی هم فشار داد و شروع به کشیدن موهاش کرد. بدنش از حرص می‌لرزید و صورتش به قدری کبود شده بود که انگار قلبش در حال ترکیدنه. چانیول ضربه آرومی به در زد و با عجز نالید:

-بکهیون بذار ببینمش. فقط ده دقیقه بهم وقت بده. خواهش می‌کنم.

اما بکهیون نمی‌شنید. چشم‌هاش خیره به رفتار لئو بود و پاهاش اون رو آهسته سمت لئو می‌کشید. نباید گذشته رو بخاطر می‌آورد و خاطراتی که دفن کرده بود رو از گور بیرون می‌کشید. جلوی پای لئو زانو زد و با گرفتن مچ ظریف دست‌هاش، سعی کرد موهاش رو از مشتش دربیاره. نه درکی از غر زدن‌های هیونا داشت و نه توجهی به تهدید جیکوب که می‌گفت: «تمومش کن بکهیون. داری می‌کشیش، اگه تو درو باز نمی‌کنی خودم این کار رو می‌کنم.»

انگار رشته‌ی قطور و نامرئی از قلبش به لئو وصل شده بود و هر لحظه اون رو بیشتر سمت خودش می‌کشید. نمی‌خواست توی گرداب احساساتش به لئو غرق بشه اما چرا انقدر دست‌هاش برای حلقه شدن دور این بدن کوچیک بی‌تاب شده بود؟ درون لئو، بکهیون کوچیکی رو می‌دید که برای آزاد شدن تقلا می‌کنه اما این بار خودش جای زندان‌بان بود نه چانیول. قبل از اینکه به درخواست عاجزانه‌ی دست‌هاش برای در آغوش کشیدن لئو پاسخ "بله" بده و پا توی گرداب بذاره جیکوب در خونه رو باز کرد و چانیول سراسیمه خودش رو به لئو رسوند.

جسمی که می‌خواست بین بازوهاش جا بگیره، توی آغوش چانیول محبوس شد و نفس‌های حرصی لئو، آسوده و بریده سینه‌اش رو ترک کرد. دست‌های لئو دور گردن چانیول حلقه شد و از زیر مژه‌های خیسش دو قطره اشک بیرون چکید. حس می‌کرد قلب و مغزش هم‌زمان منجمد شده. احساس سرما می‌کرد و بدنش سست شده بود.

یه خاطره‌ی محو از گذشته توی ذهنش می‌چرخید؛ خودش که کنج دیوار موهاش رو با حرص می‌کشید و چانیولی که برای آروم کردن بغلش کرده بود. هر چقدر غده بزرگ‌تر می‌شد تعداد دفعاتی که این حس رو تجربه می‌کرد هم رو به افزایش می‌رفت. روی زمین نشست و به چانیولی خیره موند که صورت لئو رو غرق بوسه می‌کرد و لئویی که دست نوازش روی صورت پدرش می‌کشید.

از جاش بلند شد. قلبی که تند می‌تپید رو کف دستش گرفت و پاهای کم‌توانش رو سمت اتاق حرکت داد. به یه پناهگاه برای آروم کردن خودش نیاز داشت. لئو اون رو نمی‌خواست. جلوی در اتاقش ایستاد و مردمک چشم‌هاش رو بین آدم‌های داخل خونه چرخوند. برای تمام افراد این خونه مثل یه پشه‌ی مزاحم بود. یه بار سنگین روی دوش‌ اطرافیانش که فقط مایه دردسر و مصیبت می‌شد.

وارد اتاق شد و قبل از بستن در، جیکوب خودش رو لای در انداخت و مسیر ورودش به اتاق رو باز کرد. حوصله‌ی بانمک بازی‌هاش رو نداشت اما رمقی براش نمونده بود که ازش بخواد تنهاش بذاره. روی تخت نشست و در حالی که شقیقه‌هاش رو ماساژ می‌داد، چشم‌هاش رو بست و سعی کرد به تصویری که دید، به اینکه لئو اون رو نمی‌خواد فکر نکنه. از بالا و پایین شدن تشک تخت متوجه نشستن جیکوب شد ولی اعتنایی نکرد.

-اون بچه نمی‌تونه یک شبه پدرش رو فراموش کنه بکهیون.

لحن لبریز از دلسوزی جیکوب رو دوست نداشت. روی تخت دراز کشید و چشم بسته زمزمه کرد:

-تنهام بذار. خسته‌ام.

از سبک شدن وزن تشک فهمید که جیکوب بلند شده و قصد ترک کردن اتاق رو داره. نفس عمیقی کشید و با صدای بلندتری زمزمه کرد:

-نذار بچه رو با خودش ببره. ده دقیقه بعد بفرستش بیرون.

جیکوب بدون به زبون آوردن حرفی اتاق رو ترک کرد و در رو بست. چانیول اون طور که می‌خواست تنبیه شده بود، بهتر بود بیشتر از این لئو رو وسیله‌ی انتقامش قرار نده و از همه چیز بگذره. 48 ساعت به خودش زمان داد برای پدر بودن و بعد از 48 ساعت بچه رو به چانیول تحویل می‌داد تا با خودش به سئول ببره. بهتر بود همین کار رو می‌کرد. 48 ساعت وقت برای خداحافظی با لئو زمان زیادی بود؟ ترجیح می‌داد دو روز بیشتر همسر سابقش رو آزار بده برای همین لازم نبود چانیول بدونه تا دو روز دیگه همراه لئو به خونه برمی‌گرده.

*****

این چپتر قرار بود بلندتر باشه ولی بنا به دلایلی نشد، در نتیجه تصمیم گرفتم یه چپتر دیگه هم آپ کنم. سه شنبه آپ داریم.💜

Continue lendo

Você também vai gostar

95.8K 14.4K 53
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
177K 26.3K 41
[Completed] "به شوهرم نگو، ولی قراره ازش طلاق بگیرم" تهیونگ مست در حال گفتن این حرف ها به جونگکوک بود. کسی که در واقع شوهرش بود! Genre: romance, Gene...
25.2K 3.2K 35
ɴᴇᴡ sᴛᴜᴅᴇɴᴛ [چی میشه اگه با ورود یه دانش آموز جدید به مدرسه یه اکیپ چند ساله از هم بپاشه؟] . . . Genre:school life-romance-sports-littile fake chat-c...
336K 46.5K 49
❌️تمام شده امگا داستان ما فقط یک آرزو کرد که ای کاش عموش یعنی تهیونگ جفتش باشه ....🍼🌸 ددی کینک/امگاورس/امپرنگ/ روزمره/اسمات Cople:Vkook ( این دا...